611 عضو
وفرشته زدیم زیر گریه .. شهناز گفت: جناب سروان به چه جرمی!؟ جناب سروان گفت هنوزم داری میپرسی! خودتونو زدین به اون راه فکر کردین من باورم میشه من گنده تر از شمارو انداختم تو زندون.. گفتم: گنده تر از شهنازم مگه هست!فرشته ارومگفت: هیچی نگو ناصر حتما هست.. شهناز گفت:اصلا هر چی شما بگی فقط بگو جرمم چیه؟ بابای خدابیامرز من یه زمین برای من ارث گذاشت منم حالا اومدم ببینم کجاست میشه بفروشم داداشمو آزاد کنم؟! حالا این کجاش جرمه! جناب سروان گفت:اینایی که گفتی در حد حرف باید ثابت کنین.. گفت: چرا دروغ بگم! منم گفتم: جناب سروان اخه یه تیکه زمین توی یه جای بی آب و علف ثابت کردن داره!؟شهناز اون ورقه و دست نوشته هر چی داری از اون حشمت خان بر دار بیار…شهناز دستشو داخل کیفش کرد و دست نوشته رو داد دست جناب سروان .. اونم یه کم به برگه زل زد و گلوش رو صاف کرد و گفت: این زمینی که اینجا ذکر شده یه گنج داخلش بود که چند روز پیش یه تعدادی دزد اومدن و اونجارو کندن و خالی کردن .. با شنیدن این جمله من و شهناز به هم نگاه کردم و منم توی لم گفتم: ای تو روحت حشمت خان چند روز مارو علاف کردی اون زیرو کندیم بعد گنجتو اینجا گذاشته بودی ! نتونستم خودمو کنترل کنم وگفتم توف توی این ! سروان نگاهش به من خیره شد و گفت: چرا؟ خودمو جمع و جور کردم و گفتم منظورم این بود که عجب نامردایی بودن..جناب سروان گفت: اونجا تحت نظره در ضمن اونجارو دولت تحت نظر داره و جزو اموالش محسوب میشه شما حق فروش ندارید…شهناز گفت: چی ؟ پس زمین من چی؟ جناب سروان کفت: اینو من نمیدونم بابد برید داداگاه شکایت کنید احتمالا یه تیکه زمین دیگه بهتون داده بشه.. گفتم شهناز بحثنکن بریم تا یه دردسر دیگه درست نشده انگار قرار نیست چیزی به ما برسهن
شهناز سیبیلو
پارت 124
انگار پو..ل شده بود جن و منم شده بودم بسملا.. هرسه تامون نا امید و ناراحت سوار ماشین شدیم..گفتم اینم از زمینت! شهناز که توی فکر بود گفت: یعنی اون گنجو کی برداشته! اون گنج مال من بود حتما منظور بابا حشمتم همین بوده.. گفتم: شهناز جون عزیزت بی خیال هر کی بوده یا هر چی بوده تموم شد رفت زیادی به این مسئله گیر بدی به جرم همدستی میگیرنت اون وقت من دیگه نیستما!شهناز گفت خب. حالا گنج رو از دست دادیم به کنار تو میگی از خیر زمینم بگذرم! امکان نداره.. بابد بریم دنبال کارهاش با زمینمو پس بگیرم یا یه زمین به جاش بگیرم.. گفتم من که دیگه مغزم کار نمیکنه اما با این اوضاع جز این راهی نداریم.. فرشته گفت: من نه لباسامو اوردم نه خریدم هیچی ندارم ! شهناز گفت: ای بمیری دختر توی این اوضاع برام لباس
میخواد خب من اون همه لباس دارم بپوش.. فرشته دیگه جرعت نکرد حرفی بزنه.. چند ساعت بعد رسیدیم خونه. حالم گرفته بود حوصله ی خونه رو نداشتم رفتم توی محله، همین طوری قدم میزدم که رسیدم به تعمیرگاه اوستا هاشم.. با دبدن اون ورضا که جلوی در مغازه نشسته بودن وچایی میخوردن حالم گرفته شد و گفتم عجب شانسی داشتی تو رضا اگه عقل تورو داشتم الان من باید کنار دست هاشم نشسته بودم..راهمو کج کردم ورفتم سمت قهوه خونه دیدم احمد و عباس اونجان قبل از اینکه منو ببینم سریع از اونجا دور شدم ،نه کاری داشتم نه پولی ، تنها چیزی که زیاد داشتم زن بود! دیدم چرخیدن توی محله بیشتر حلمو بد میکنه برگشتم خونه. فرشته و شهناز توی اشپزخونه بودن تا منو دیدن شهناز گفت: ناصر یعنی کی اون گنجو برداشته؟ گفتم: ول کن شهناز هر کی برداشته دیگه مهم نیست.. گفت: من شک ندارم یه اشنا این کارو کرده یکی خبر داشته.. گفتم : فعلا مسئله ی مهم تر ابنه چی کار کنیم با این اوضاع! گفت: من این داستانو بی خیال نمیشم.. حالا فردا بیا بریم زندون دیدن داداشم.. گفتم جون عزیزت منو بی خیال شوکت منو میبینه عصبی میشه خودت تنها برو .. شهناز که انگار نمیخواست من و فرشته رو تنها بزاره گفت: تو خجالت نمیکشی منو تنها بفرستی زندون پیش اون همه خلافکار و قاتل ! گفتم شهناز جون این چه حرفیه اتفاقا اون بیچاره ها خیلی هاسون بی گناه هستن تازه شوکت خان هست دیگه اون حواسش هست .. شهناز جوری چشم غره رفت که ترسیدم و گفتم باشه چشم میام ناراحتی نداره میخواستم خودت روی پای خودت بایستی اما دیگه چی کار کنم تا من نباشم کاری حل نمیشه ..
شهناز سیبیلو
پارت 125
اون شب بازم شهناز یه مثلث وسط پذیرایی درست کرد و جای هر کدوممونرو یه گوشه اش پهن کرد و خوابیدیم با خودم گفتم صد رحمت به اون وقتایی که با فرشته رفیق بودم لااقل میتونستم بیشتر ببینمش و باهاش حرف بزنم این شهناز شده بود یه مامور که چهارتا چشم داشت و حواسش بود بیشتر از یک متر نزدیک هم نشیم.. این دفعه شهناز یه جور رخت خوابشو پهن کرده بود که راه نداشت جز اینکه از روش بپرم تا برسم به فرشته با حسرت و دلی پر و شاکی از شهناز خوابم برد .. صبح که از خواب بیدار شدم همراه شهناز باز دوباره رفتیم زندون ، با هزار مکافات تا راضی شد که من دم در زندون بمونم و تنها بره داخل.. یک ساعت بعد دیدم شهناز اوند بیرون.. گفتم چی شد داداش شوکت چطور بود؟گفت: خوب بود گفت که یکی از رفیقاش قراره پول دیه رو بده فقط من بابد برم با بابای اون پسره حرف بزنم هر طور شده رضایت بگیرم… گفتم: کدومدوستش ! دوستای داداش شوکت که همه اس و پاس و
دستشون به جیب اون بود حالا این کیه؟ شهناز هم انگار تعجب کرده بود کفت: نمیدونم خودمم تعجب کردم حالا مهم نیست هر کسی هست خدا خیرش بده داداشم آزاد بشه چیزی نمیخوام..از اونور رفتیم دادگاه برای کار زمینی که ازش گرفته بودن وشکایت تنظیم کردیم..شهناز گفت: ناصر باید بریم باز پیش اوت پیرمرده هر طور شده بابد رضایت بکیریم.. گفتم بابا اون بنده خدا داغداره پسرش از دست داده چرا رضایت بده! شهناز با تعجب گفت: تو معلومه طرف کی هستی! حیف داداش من که انقدر به فکر ماست میدونی امروز چی میگفت؟ گفتم چی میگفت؟ گفت: داداش شوکت گفت وقتی از زندون بیاد بیرونکمک میکنه کارو کاسبی راه بندازیم..گفتم: مطمنی؟ منظورش منم بود؟ گفت: اره دیگه .. گفتم: باشه کی از داداش شوکت با معرفت تر خودم جونمم میدم نا از اون زندون بیارنش بیرون.. کاریت نباشه رضایت میگیرم بزن بریم دم در خونه اش امروز کارو تمومشده بدون شهناز هم رفت سمت خونه ی بابای شاکی شوکت از ماشین پیاده شدیم گفتم: هر چی گفتم هر کاری کردم تو تایید کن و همراهی کن.. رسیدیم دم خونه در خونه رو زدیم منتظر شدیم درو باز کنه چند لحظه نگذشته بود که ایرج اقا اومد دم درو با دیدن ما اخم هاش رفت توی هم و گفت باز شمایید چی میخوایید من حرف اولو آخرمو بهتون زدم نظرم همونه فقط قصاص.. حالا هم از اینجا برید…
شهناز سیبیلو
پارت 126
من با هر چی توان داشتم زدم زیر گریه و با دستام میزدم توی سرم و میگفتم تورو به خاک تورج رحم کن به ما دو کلام حرف داریم باهات.. دیدم فایده نداره شدت ضربه هارو به سرم بیشتر کردم وپخش زمین شدم و خودمو به غشی زدم.. شهناز با جیغ گفت وای شوهرم مرد شوهرمو سکته دادی منو بیوه کردی از خونش نمیگذرم پیرمرد که اصلا انتظار چنین رفتاری رو از من نداشتم با تعجب سر جاش ایستاد و بعد از چند لحظه دوید رفت آب بیاره و به سهناز گفت دم در شاوغ نکن بیارش تو حیاط، همین که رفت داخل چشمهامو باز کردم و چشمکی به شهناز زدم و اونم یه لبخند رضایت مند از این تئاتر من به لبش نشست و رفتیم داخل خونه ایرج اقا لیوان اب رو داد دست شهناز و اونم یه کم پاشید روی صورتم و منم اروم چشمهامو باز کردم.. پیرمرد گفت پسر تو که منو جون به لب کردی .. باز زدم زیر گریه و گفتم اخه رحم و مروتت کجاست اگه این پسرو قصاص کنی چهار نفرو کشتی.. اولیش شوکته که با حکم تو جونشو میگیری دومیش خواهرش شهناز ببینش چه قد از بین رفته غصه خورده! اصلا شناختیش ؟ ببین نه گوشتی به تنش مونده تازه تاز سیبیلاشم که به جونش بسته اس داره کم کم میریزه ! سومیش منم هم که حال و روزمو میبینی اگه بلایی سر زنم بباد زنده
نمیمونم .. پیرمرد گفت: خب؟ گفتم خب نداره دیگه! گفت: اینا سدن سه نفر چهارمیش کیه؟ گفتم حاجی این سه نفر کمه برات دنبال چهارمیشی!؟ گفت: خب خودت گفتی چهار نفر میخوام ببینم چطوری حساب کردی؟گفتم: چهارمیشم فرشته اس که من بمیرم اونم میمیره.. شهناز اخم هاشو توی هم کشید و با دستضصربه ای به بازوم زد و گفت: چه نیازی بود اون دو پاره استخون رو بکشی وسط! یعنی میخوایی بکی انقدر دوستت داره!! بی لیاقت حیفه من که رندگیمو برای تو گذاشتم..با چشم اشاره ای بهش کردم وگفتم؛ عزبزم مثال حاجی دنبال نفر چهارم بود انگار جون سه نفر براش کم بود منم اولین کسی که به ذهنم رسبد فرشته بود.. شهناز گفت تو غلط کردی..ایرج اقا پرید وسط بحثمون و گفت: خب بابا ول کنید باشه همون سه نفر قبول اما من رضایت نمیدم.. باز زدم زیر گریه و پریدم گردنشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم: ایرج اقا این کارو نکن تون شوکت یه غلطی کرد شیطون گولش زد مثل سگ پشیمونه گوه خورد اصلا.. شهناز گفت اووی بسه دیگه چه خبره انقدر به داداشم توهین نکن..
شهناز سیبیلو
پارت 127
با چشم ابرو بهش اشاره کردم اروم باشه و بعد ادامه دادم.. ایرج اقا اگه رضایت بدی هم جون سه نفرو نجات دادی هم یه دیه پسرت رو میگیری باهاش هزار تا کار خیر انجام مبدی اون دنیاشو میسازی با قصاص راحت نمیشی اصلا لذتی که توی ببخششه توی قصاص نیس.. پیرمرد چیزی نگفت فهمیدم داره نرم میشه.. با دو دست پیشونیش رو گرفت و گفت: تورج من مظلوم از دنیا رفت.. شهناز گفت: اقا ایرج همچین مظلومم نبود هنوز جای زخم های که به داداشم زد رو تنشه..ایرج اقا گفت: اما اونی که رفت سینه قبرستون پسر من بود.. دیدم باز داره بحث بالا میگیره و گفتم:بلاخره توی دعوا یکی میزنه یکی میخوره از یه زاویه دیگه نگاه کنید میبینید هر دو مظلومن ظالم اون دور و اطرافیانن که از هم جدا شون نکرده بود.. ایرج اقا خدا شاهده به جان خودت هر بار که میریم زندون داداش شوکت فقط گریه میکنه ومیگه بگومنو ببخش غلط کردم عمدی نبود خواستم چاقورو ازش بگیرم رفت توی شکمش.. شهناز از این دروغام چشماش گشاد شده بود..ایرج گریه میکرد منم باز زدم زیر گریه کنارش نشستم و گفتم: اونم مثل پسر خودت فقط یه کم فرفری تر ، ببخشش یه عمر غلامت میشه.. تازه پول دیه رو بگو.. توی گریه گفت: چه قدره؟ گفتم زیاده هر کار خواستی میتونی بکنی اصلا میتونی باز تجدید فراش کنی یه تورج دیگه درست کنی! دیگه اونی که رفته که رفته زنده هارو دریاب اون جاش خوبه لااقل اونجا دیگه دعوا مرافه نداره اروم خوابیده… یه اشاره به شهناز کردم اونم زد زیر گریه و گفت: عمو جون تورو خدا داداشمو ببخش من
هیچکسی رو ندارم قول میدم تا اخر عمر کنیزیتو میکنم.. دیگه ایرج خان نرم شده بود گفتم ایرج اقا رضایت میدی؟ گفت: فقط به خاطر اینکه یه خونواده مثل من باز داغ نبینه ، میام رضایت میدم اما اون قضیه دیه رو هم بابد حل کنین.. با خوشحالی دو ماچ از صورتش گرفتم و گفتم حله اقا ایرج فردا صبح وکیل داداش شوکت میاد همراه هم برید برای کارهای رضایت..بعد من وشهناز خوشحال از خونه اش زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم، یه ابرو بالا انداختم وگفتم: دیدی حلش کردم؟! شهناز گفت: ناصر خدا خیرت بده تو خیلی زرنگی خداروشکر که شوهر منی فقط کاش زودتر تکلیف این فرشته روشن میشد .. توی دلم گفتم: این شهناز خیلی توی نقشش فرو رفته یادش رفته بابد جدا بشیم و اون مزاحمه نه فرشته… گفتم اون بنده خدا که دردسری نداره تازه نمیتونم اونو ولش کنم جز من مسی رو نداره خانواده اش دیگه گذاشتنش کنار ، حالا خوبه باز تو یه خونه ویه داداش و یه پیکان از خودت داری اون جز من کسی رو نداره ….
شهناز سیبیلو
پارت 128
وقتی رسیدیم دم در خونه دیدم سر کوچه فرشته و فاطی دراز و دو تا دختر دیگه قدم زنون وبستنی به دست دارن میان.. شهناز گفت: چه قدر هم فرشته خانمتون کسی رو جز تو نداره و سخت بهش میگذره! بابا این دختره یه تختش کمه اینجوری سر خوشه وگرنه با تو روز عروسیش فرار نمیکردم مثل عجل معلق بشه هووی منه بدبخت ..بعد با یه اخم به من گفت: بی غیرت نمیخوایی یه کاری بکنی؟! نگاش کن چطوری توی محل داره با اون دوستای جلفش بگوو بخند مبکنه! ژشت شوهرای غیرتی رو گرفتم و گفتم الان میرم ببینم با اجازه ی کی از خونه رفته بیرون و اینطوری با رفیقاش تو کوچه میچرخه.رفتم سمتشون و با توپ پر بهشون نزدیک شدم فرشته تا منو دید گفت: شیما ، زری این اقا ناصر شوهرمه.. اون دو تا دخترم با یه هیجان وذوق جوری که انگار فردین یا بهروز وثوق رو دیده باشن جیغ کوتاهی کشیدن و گفتن وای اقا ناصر چه قد دوست داشتیم ببینیمتون شما واقعا شب عروسی فرشته رو فراری دادین! خوش به حال فرشته که همچین عشقی داره.. جوری از من تعریف میکردن که یه لحظه حالت چهره ام از عصبانی به مشتاق تغییر کرد و لبخند پر غروری به لبم نشست و گفتم: بله دیگه اینجوریاس ما برای عشقمون جونمون هم میدیم.. اون دو تا هم با ذوق بهم زل زده بودن یکیشون گفت: چه رمانتیک یاد فیلم همسفر گوگوش افتادم تورو خدا بیشتر توضیح بدین بعدش چطوری جلو باباش و نامزدش ایستادین ؟ دستمو به دیوار تکیه دادم و گفتم والا اون خودش یه داستان مفصله میخوایید تشریف بیارید خونه براتون کامل تعریف کنم اینطوری سر پا نمیشه.. اونا هم از خدا خواسته گفتن
ما که از خدامونه.. همون وقت چشمم افتاد به شهناز سیبیلو که دم در دست به کمر ایستاده بود و با چشمانی که از عصبانیت ریز شده بود به من زل زده بود تازه فهمیدم اوضاع خرابه.. گفتم البته شرمنده خانما الان قراره با فرشته خانم بریم چندجا کار داریم یه روز دیگه ناهاری شامی تشریف بیارید منزل ما براتون تعریف میکنیم.. اونها هم قبول کردن و بعد از خداحافظی از ما رفتن، فاطی هم که هنوز اونجا ایستاده بود با یه چهره ای که پر غیض و لبی مج شده گفت: جون به جونت کنن ناصر خالی بندی .. بعد اونم بارفرشته خداحافظی کردو رفت.. ارومبه فرشته گفتم: جلو شهناز اگه چیزی گفتم به دل نگیر تو این *** داده .. و همراه هم رفتیم سمت شهناز
شهناز سیبیلو
پارت 129
شهناز از حرص و عصبانیت چهره اش کبود شده بود ، من سریع پیش دستی کردم و گفتم: فرشته یه بار دیگه از این کارا کردی خودت میدونی! فرشته با تعجب گفت: از کدوم کارا؟ من که مونده بودم چی بگم به شهناز نگاه کردم ، شهناز زبونش رو در اورد و دستش رو جلوش گرفت من که متوجه نشدم منظورش بستنی خوردن توی خیابونه گفتم:همین که زبون درازی میکنی! فرشته گفت: ناصر من اصلا حرفی زدم.. شهناز با چشمانی ریز شده نگاهم کرد و از اینکه اشتباه فهمیده بودم منظورش رو کلافه دستش رو روی سرش کشید.. گفتم موهاتو چرا بیرون گذاشتی.. فرشته که روسریش جلو بود گفت من موهام داخله ناصر به خدانگاه کن! شهنازاخم هاشو توی هم کشید و اروم گفت خاک تو سرت.. منم دیگه نمیدونستم به چی باید گیر بدم تا شهناز خیالش راحت بشه گفتم: اصلا هر چی! تو بیرون چی کار میکردی!؟ شهناز که انگار به خواسته اش رسیده بود با یه لبخند ابروشو بالا انداخت و چشمکی زد..منم که خیالم راحت شده بود ادامه اش دادم تا شهناز عصبانیتش فروکش بشه و دعوا راه نندازه.. گفتم: ها چرا رفته بودی بیرون اصلا با اجازه کی رفته بود؟ فرشته یه نگاه به من وشهناز انداخت و زد زیر گریه وگفت: نمیدونستم زندانی ام نباید تا سر کوچه برم و با گریه دوید توی خونه..شهناز باز اخم هاشو کشید توی هم و گفت: خاک تو سرت چرا دختر مردمو گریه انداختی! من گفتم یه خودی نشون بده نگفتم گریه اش بنداز.. گفتم تو خودت گفتی.. پرید وسط حرفم وگفت: تو خیلی به حرف منی که اونجوری با اون دو تا دختر خوش و بش میکردی! اگه راست میگی جلوی اونا اخم و تخم میکردی سنگین بودی! من که دیگه نمیدونستم چی بگم و چی کار کنم چیزی نگفتم ودویدم توی خونه فرشته توی اشپزخونه داشت گریه میکرد.. گفتم: فری قشنگه من که قبلش باهات هماهنگ کرده بودم چرا گریه کردی همه اس فیلم بود .. دیدم فرشته سرش رو بلند کرد وزد زیر خنده و
گفت: خب منم داشتم فیلم بازی میکردم…خندیدم وگفت ای شیطون تو هم خیلی بلایی ها! همون وقت شهناز اومد داخل خونه .. اخم هامو توی هم کشیدم وگفت: همین که گفتم ابغوره گرفتنم نداره بدون اجازه ی من حق نداری بری بیرون اصلا فک کن اینجا زندونته منم رندان بان.. همون لحظه با ضربه ای که شهناز رد توی قفه سینه ام جوری روی رمین پرت شدم که فرشته هم با ترس از سر جاش بلند شد ..
شهناز سیبیلو
پارت 130
شهناز گفت: هووی مظلومگیر اوردی چه خبرته فک کردی زنت شده اسیرته چه حقی داری سرش داد میزنی ، من که از ترس نفسم بند اومده بود گفتم شهناز جون خودت گفتی.. پرید وسط حرفمو گفت: من اینو گفتم؟ اینجوری مردسالاری در بیاری،. گفتم باشه حالا چرا عصبانی میشی رفتم سمت فرشته که مات و مبهوت مونده بود گفتم: فرسته جون من غلط کردم اصلا من نوکر تو و شهنازم دیگه ناراحت نباشی!! فرشته هم که مثل من ترسیده بود اشک هاشو پاک کرد و گفت:باشه ، شهناز خانم من ناراحت نیستم شما هم دیگه حرص نخور بفرما بشین الان برات یه لیوان آب میارم، ودوید توی اسپزخونه.. اروم گفتم شهناز جون خب خواستم حساب ببره مگه همبنو نمبخواستی! اخم هاسو توی هم مشید و گفت: غلط کردی! نگفتم اینجوری صداتو بندازی تو گلوت .. فرشته لیوانو داد دستش.. اون روز دیگه خیلی دم پر شهناز نرفتم و بیشتر توی حیاط با پسرای عفت فوتبال بازی میکردم.. دو روز گذشته بود که صبح با صدای در از سر جام بلند شدم ورفتم توی حیاط .. عفت فضول زودتر از من رسیده بود و درو باز کرده لود وکیل شوکت دم در بود شهناز تا اونو دید دوید پایین.. گفتم اقای وکیل خوش خبر باشید.. گفت:شهناز خانم این اقا شوکت خیلی خوش شانس هستن.. اون پیرمرد که وقتی پول رو گرفت اومد رضایت داد همون روز توی دادگاه هم با شهادت چندتا از مردای محل مشخص شد قتل غیر عمد بوده و طبق گفته ی شاهدین اقا شوکت میخواسته از خودش دفاع کنه وچاقو رو از اون بگیره .. خلاصه که قاضی هم بر طبق سواهد و مدارک این رو پذیرفت.. شهناز گفت خب اقای وکیل حالا چی میشه؟ گفت: اقا شوکت به همین زودی ازاد میشه.. شهناز گفت وای خدارو شکر .. منم هم زمان اروم زدم توی سر خودم و گفتم وای بدیخت شدی ناصر… وکیل همین که داشت از خونه میزد بیرون ایستاد و گفت: راستی شهناز خانم این همه پول بابت دیه رو خودتون جور کرده بودین!؟ شهناز گفت: نه یکی از دوستان بردارم انگار زحمت کشیده بود.. وکیل گفت: اخه اون اقا هم گفت مال خود اقا شوکت بود یه زمین داشتین که فروختین ..برام سوال بود این مدت چطور نگفته بودین پول جوره.. من و شهناز به هم نگاه کردیم من گفتم بله بهویی این زمینه به دستمون
رسید هر چند وقتی ما رسیدیم جا تر بود و بچه نبود.. وکیل خداحافظی کرد و رفت .. شهناز به من نگاهی کرد و کفت : تو هم به همون چیزی شک کردی که من شک کردم؟ گفتم: چی؟
1403/06/16 08:01صدف:
شهناز سیبیلو
پارت 131
شهناز اروم گفت: اون زمین من که چند وقت پیش چند نفر رفتن کندنش نکنه .. گفتم به جان تو همینه! ای شوکت خان خدا بگم چی کارت نکنه خیلی هفت خطی که از تو زندون هم کار تخلیه و فروش انجام میدی..بازم اون داداشت سر شیره مالید اون وقتی که ما داشتیم زیر زمینو میکنید اون رفیقاشو فرستاده بود زمینو بکنن.. نامردا لااقل یه ربع کیلو از اون گنجو میدادین به این دختر که صاحب زمینه ما هم یه فیضی بعد از اون همه زحمت کندن زیر زمین میبردیم به ما ریش تراش میده خودش گنجو نصیب شده.. شهناز گفت: حالا باز خداروشکر که به دردش خورد از کشتن نجاتش داد تازه ما که از این چیزا سر در نمی اوردیم اینم مطمن باش داداشم بیاد بیرون منو بی نصیب نمیزاره.. دیگه چیزی نگفتم به امید اینکه خیال سهناز واقعیت باشه و بعد از ازاذی شوکت یه پولی به ما برسه.. اونشب توی خواب فقط پیکان صفر و کلی پول داخلش میدیدم که مال من شده بود و با فرشته داشتیم از این شهر خوش و خرم میرفتیم… چند روزی گذشت تا بلاخره روز ازادی داداش شوکت رسیده بود از صبح رفیقاش اومده بودن تمام کوچه رو چراغونی کرده بودن و عفت و همسایه ها هم خونه و حیاط و اب و جارو میکردن و دو تا گوسفندم کنار حیاط بسته بودیم تا با ورود شوکت هان جلوی پاش سر ببریم..از قبل به عفت و بچه هاش گوشزد کردیم حرفی از راینکه فرشته زن منه به شوکت نزنن شهناز به وعده ی اینکه هر ماه نصف کرایه ی قبلو بهش بدن راضیشون کرده بود ، به این نتیجه رسیدیم که به شوکت بگیم فرشته دختر عمه ی منه که از روستا اومده مدتی اینجا بمونه..بلاخره نزدیک ظهر بود که با سازو دهل شوکت سوار گردن دو تا از رفیقاش جوری که انگار از مسابقات المپیک با مدال طلا برگشته وارد خونه شد.. تا شب خونه شلوغ بودو مهمون می اومد بعد از خوردن شام و پخش کردن گوشت نذری به تماممحل بلاخره همه رفتن.. من وفرشته هم بالا بودیم هر چه قدر به شهناز گفتم بزاره بریم زیرزمین قبول نکرد و راضی نشد ما تنها بمونین و نفهمه اون پایین چی کار میکنیم.. وقتی خلوت شد شهناز با یه سینی چایی از اشپزخونه اومد و نشست.. شوکت با دیدن فرشته پرسید خب ایشون کی باشن؟ شهناز گفت: داداش دختر عمه ی اقا ناصرن از وقتی فهمیده ما ازدواج کردیم اومده از روستا کمک احوال من..
شهناز سیبیلو
پارت 132
شوکت خیلی استقبال کرد و گفت: خیلی کار خوبی کردین تا هر وقت خواست میتونه همین جا بمونه،با این دروغی که گفته بودم از ترس اینکه واقعیتو شوکت بفهمه نمیدونستم چی کار کنم، موقع خواب شوکت گفت: خب شهناز تو با ناصر که تو اتاق خودت میخوابین حتما.. بعد به نگاه به
فرشته که سر به زیر نشسته بود انداخت و گفت: فرشته خانمم توی اتاق من بخوابن! من وشهناز هر دو با هم گفتیم چی؟ فرشته هم با ترس به من نگاه میکرد.. شوکت گفت چیه چرا اینجوری نگاه میکنین نمبخواید که دختر بیچاره وسط حال بخوابه! من اینجا میخوابم اون تو اتاق من.. شهناز که از اینکه قرار بود شب رو کنار هم بمونیم داشت ذوق مرگ میشد با یه لبخند و لحن موافق گفت: باشه داداش جون هر چی شما بگید، فرشته که از من شاکی شده بود با اخم شب بخیر گفت و رفت توی اتاق شوکت و درو بست.. منم در حالی که دلم پیش اون بود همراه شهناز رفتم توی اتاق .. شهناز رختخواب رو پهن کرد ، گفتم ای کاش فرشته اینجا مبخوابید! شهناز بدون اینکه حرفی بزنه نگاهم کرد گفتم خب سه تایی با هم اینجا میخوابیدیم.. شهناز با اخم گفت: انگار دلت تنگ شده براش!؟ گفتم : نه خب تنهایی اونجا میترسه برای این گفتم، اصلا بی خیال ..بعد با یه عشوه گفت: ناصر جون چشم هاتو میبندی!گفتم مگه چاره دیگه ای دارم! با اخم گفت: چی؟ گفتم هیچی منظورم اینه خب شبه دیگه باید خوابید.. با یه عشوه ی خرکی گفت: نه حالا کو تا خواب میخوام لباس عوض کنم ببند.. گفتم: بابا همین لباس خوبه دیگه ! شهناز با اخم گفت با این لباس بخوابم؟ تاره متوجه شدم با مانتو شلواری که از ظهر برای مجلس مهمونی پوشیده بود ایستاده.. گفتم : باشه خیالت راحت باش.. یا خودم گفتم باز جای شکرش باقیه گفت ببند وگرنه زهله ترک میشدم..همین که چشم هامو باز کردم با دیدن شهناز نوی یه لباس تور قرمز دو بندی کوتاه نزدیک بود بزنم زیر خنده اون هیکل و اون همه گوشت رو توی یه تیکه حریرجا داده بود اونم به سختی.. گفتم شهناز جون این لباسه خودته؟ گفت: اره چیه مگه؟ گفتم هیچی خیلی هم خوبه .. شهناز اومد و کنارم دراز کشید و دستشو دورم حلقه زد
و با یه حرکت مثل کشتی گیرا جوری خودش رو پرت کرد روی من که احساس کردم فیتیله پیچ شدم.. شهناز صورتش رو بهم نزدیک مرد و گفت: عزیزم من مال تو ام هر کاری خواستی بکن.. به سختی تونستم نفس بکشم جواب دادم: نفسم در نمیاد شهناز بیا پایین جون عزیزت.. شهناز که ضد حال خورده بود با ایشی خودش رو از روی من بلند کرد و کنارم دراز کشید ، گفتم: شهناز جون الان داداش شوکتت توی پذیرایی خوابیده زشته..
شهناز سیبیلو
پارت 133
شهناز گفت وا زشت چیه خودش گفت بریم توی اتاق زن وشوهریم ها! یالا وظیفه ات رو انجام بده اگه میخوایی من نیام بالا پس تو بابد بیایی بالا.. گفتم: حالا نمیشه هر جفتمون پایین باشیم! شهناز باز اخم هاش رفت توی هم وگفت خاک توی سر بی لیاقتت تقصیره منه که برای تو هزینه کردم واین لباسو گرفتم تقصیره منه که..
دیدم ول کن نیست و میخواد تا صبح کشش بده گفتم باشه تا هر جا توان داشتم پیش میریم اما خودت حساب کن این چند روزه نیرو وانرژیم کم شده .. همون وقت شهناز توی یه چشم بهم زدن اون لبای شتریش رو هل داد توی لبام.. دیگه راهی برام نمونده بود که همون لحظه با صدای جیغ فرشته از جامون پریدیم نمیدونستم خوشحال بشم یا نگران.. شهناز گفت: صدای فرشته بود بعد هر دو تامون دویدیم بیرون.. رفتیم توی اتاق شوکت تا درو باز کردیم وفرشته چشمش به شهناز اونمتوی اون لباس افتاد دوباره شروع به جیغ کشیدن کرد..تنها کسی که از جاش بلند نشد شوکت بود که خوابش سنگین تر از این حرفها بود.. گفتم شهناز چی شده؟ شهناز با گریه کفت توی اتاق مارمولک بود من تنها میترسم… یه نکاه به شهناز انداختم اونم ناچار شد و گفت: باشه اصلا فرشته تو بیا توی اتاق من ناصر تو هم بیا اتاق داداش شوکت بخواب.. منم از خدا خواسته قبول کردم وهر دو جا به جا شدیم..صبح توی خواب عمیقی بودم که دیدم یکی در زد و وارد شد هنوز سرم زیر پتو بود که صدای شوکت اومد که گفت صبح بخیر خوشگل خانم دیشب تو اتاقم راحت خوابیدی! ببخشید باید کت و بلوزم رو از کمد برمیداشتم شما راحت باش جیگر بخواب .. از شنیدن این جمله ها انقدر جا خورده بودم که اصلا هیچ واکنشی نشون ندادم و خودمو به خواب زدم و فهمیدم دردسر بزرگی در راهه! شوکت انگارراز فرشته خوشش اومده بود و نمیدونستم حالا بابد چه خاکی به سرم بریزم و چطوری از دست این خواهر و برادر خلاص بشم.. با این افکار دوباره خوابم برد و وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود تا رفتم از اتاق بیرون. دیدم شهناز از اشپزخونهگفت: بلاخره بیدار شدی ناصر چرا امروز انقدر خوابیدی نکنه مریض شدی! گفتم نمیدونم یه کم جون ندارم.. بعد اطرافمو نگاه کردم و دنبال فرشته گشتم وندیدمش از شهناز جوری که حسودی نکنه پرسیدم: فرشته کجاست نکنه بدون اجازه باز رفته بیرون! گفت: نه بابا توی حیاط نشسته داره صبحونه میخوره.. خیالم راحت شد رفتم کنار پنجره تا ببینمش اما با دیدن شوکت و فرشته روبه روی هم اونم در حالیکه غش غش میخندیدن و خوش و بش میکردن برق از سرم پرید..
شهناز سیبیلو
پارت 134
اخم هامو توی هم کشیدم و گفتم عجب نامردیه حقش بود توی زندون میپوسید.. شهناز اومد نزدیکم و گفت: چی برای خودت میگی با داداش شوکت منی خیلی نمک نشناسی تو چه جور ادمی هستی حیف من.. پریدم وسط حرفش و گفتم شهناز حوصله ندارم باز شروع نکن وهی حیف حیف راه ننداز بفرما دادا شوکتت رو ببین چطوری با یه زن شوهر دار نگاه میکنه و نخ میده.. شهناز بیرونو نگاه کرد و گفت:ناصر! داداش من از کجا بابد بدونه
اون زن دوم تو وهووی منه ها؟؟ گفتم عه راستم میگی ها به اینجاش فکر نکرده بودم! شهناز ابرویی بالا انداخت و با یه لحن پر از کنایه گفت: اما فرشته که خبر داره یه زن شوهر داره ونباید با یه مرد غریبه اینجوری بشینه و بگو و بخند کنه..گفتم: بابا این دختر که سنی نداره اینارو تو بابد یادش بدی! شهناز با اخم گفت: مگه من چند سالمه چه قدر ازش بزرگ ترم!توی دلم گفتم هیچی فقط یه ده یا دوازده ساله ناقابل .. گفتم هر چی خوب تو عاقل تری همچین پخته تر و سنگین تری! شهناز گفت: چه ربطی به وزنم داره حالا! باید مثل اون چوب خشک بودم.. گفتم نه خانم منظورم از سنگین همون سنگین رنگین و اینا بود.. نیشش باز شد و گفت اها خب باشه حالا بریم بیرون توی حیاط.. تا رفتیم توی حیاط شوکت گفت: ناصر مگفته بودی عمه ات دختر به این سن و سالی داره.. گفتم خب شوکت خان حرفش نشده بود که بگم.. شوکت یه نگاه به شهناز انداخت و یه دسته پول از جیبش در اورد و گفت:آبجی همراه فرشته خانم برید امروز بیرون برای خودتون خرید کنید انگار بنده خدا زیاد همراه خودش لباس نیورده.. شهناز اروم به من گفت: عجب دهن لقیه فقط داداش شوکتم نفهمیده بود لباس نیورده اونم خبر دار مرد! بعد گفت: چشم داداش خیالت راحت .. فرشته هم با یه لبخند تشکر کرد و منم از این لحن و عشوه اش چایی توی گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم و شوکتم نامردی نکرد و با دست محکم زد پشت گردنم…انقدر ضربه ی دستش محکم بود که پخش سفره شدم و شهناز کوبید توی صورت خودش و گفت وای خدا مرگم بده داداش خواستی ابروشو برداری چشمش هم کور کردی .. از سر جام بلند شدم در حالی که پیشونیم که ضربه خورده بود رو گرفته بودم و عصبی رفتم سمت خونه، شوکت هم با خنده گفت: ببین فرشته خانم اخه به این سوسول و نازک نارنجی ها هم میشه گفت مرد! نمیدونم آبجی من از چیه این خوشش اومده و زنش شده!تو سعی کن یه مردی رو انتخاب کنی که همچین با عرضه و محکم باشه که بتونی بهش پشت گرم کنی!
شهناز سیبیلو
پارت 135
رفت داخل اتاق از حرص دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار چند دقیقه بعد بلاخره رفیق شوکتت اومد دم در دنبالش و اونم از خونه زد بیرون.. فرشته هم شاد و خندون اومد داخل.. اخم هامو نوی هم کشیدم و رفتم توی اتاق .. فرشته اومد دنبالم و گفت:چی شده ناصر چرا اخم کردی از چیزی ناراحتی! نگاهش کردم وگفتم : فرشته چه معنی داره با اون شوکته چشم چرونه قاتله عوضیه بی.. به اینجای حرفم رسیدم دیدم فرشته اومد دم در اتاق ایستاد و منتظره ببینه من چی میگم ادامه دادم: بی ریا و مخلص وساده .. فرشته کفت چی میگی ناصر؟ گفتم؛ میگم شوکت خان از بزرگیشه که میخواد کمک کنه
اما تو نباید قبول میکردی همین که توی خونه اش موندیم از لطفشه.. شهناز گفت: این خونه منم سهمی دارم ازش در ضمن چرا مثل غریبه ها حرف میزنی منم زنتم ها! گفتم خب منظورم به جفتتون بود دیگه انقدر از محبت اون مرد سو استفاده نکنید نباید پولشو قبول میکردین! شهناز گفت وا داداشمه.. گفتم خب دادا تو هست اما نسبتی با فرشته نداره! شهناز گفت: خب دیگه داداش فرشته هم هست.. بعد با یه خنده ادامه داد بزار بفهمه فرشته هووی منه اون موقعه لطف ومحبتشو ببین.. رنگ از رخم پرید و گفتم عه شهناز اینجوری چرا ته دلمونو خالی میکنی! فرشته گفت نه اقا شوکت مرد خیلی خوبیه اگه بفهمه هم کاری نمیکنه خیالت راحت..چشم هامو ریز کردم و گفتم همین مدت کوتاه توی نصف روز که باهاش اشنا شدی فهمیدی ! گفت: اره .. دیگه جلوی شهناز جرعت نکردم چیزی بگم .. از اتاق زدم بیرونوگفتم من برم ببینم جایی کار برام پیدا میشه! همون وقت در خونه رو زدن.. درو باز کردم دیدم یه نامه از دادگاه اومده.. شهنازو صدا زدم فهمیدم بلاخره جواب دادگاه زمین شهناز اومده.. سریع حکم رو باز کردیم بعد از خوندنش شهناز با ذوق گفت خداروشکر ناصر مشکل حل شد چون اون زمین رو دولت گرفته یه تیکه زمین به همون متراژ نزدیک همون زمین بهمون دادن.. گفتم خب خداروشکر یعنی میشه فروخت.. شهناز گفت چرا نشه. فردا با هم میریم اونجا اصلا یه نفر که تو کار خرید و فروش زمین هست. رو هم از اینجا میبریم براتون قیمت بگیره و مشتری پیدا کنه! گفتم خدایا شکر بلاخره داری به ما هم یه نیم نگاه مینداری! وای شهناز زمین فروش بره من بتونم یه تعمیر گاه همین اطراف بگیرم تا اوستا هاشم ورضا چشمهاشون چهارتا بشه از حسادت و بفهمن کیو از دست دادن
شهناز سیبیلو
پارت 136
چند روزی گذشت و به ناچار رفتارها وتوجه های بیش از حد اون شوکت چشم چرون و قلدر هیچی نفهم رو تحمل میکردم وبا خودم گفتم به محض اینکه زمین فروش بره و یه پولی دستم بیاد قید مغازه زدن و کارو کاسبی اینجارو میزنم وهمراه فرشته از اینجا فرار میکنیم ومیریم یه شهر و دیار دیگه…بلاخره یه نفر که توی کار زمین های اطراف شهر بود رو پیدا کردیم و جوری که شوکت خبردار نشه همراه اون رفتیم سر زمین، فقط نگرانیم از این بود که فرشته رو نمیشد با خودمون ببریم اینطوری شوکت شک میکرد اما ازش قول گرفتم پیش عفت فضول بمونه و اگه شوکت اومد پیشش نره و ازش دور باشه ،اونم قبول کرد و قول داد..وقتی به اون زمین رسیدیم با هزار ذوق و شوق منتظر بودم اونمرد یه رقم معقول روی اون زمبن بزاره! اما اونمرد بعد از دیدن زمین آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت این زمین
مفت نمی ارزه! چوننه میشه چیزی توش بکارن نه آب داره اونجا هم یه جای دور از آبادی بود که هیچ *** برای سکونت نمیرفت.. نا امید و خسته برگشتیم شهر بعد از پیاده شدن اون مرد به شهناز گفتم : شهناز خانم بفرما اینم از ارثیه گرانبهات خبر نداشتی که شوکت زرنگ تر از این حرفهاس و از این زمین خبر داشت و میدونست اون منظقه زمین هاش هیچ ارزشی نداره بعد که فهمید گنج داره احتمالا فقط رفیقاش رو فرستاده و اونو کندن! شهناز یه کم فکر کرد و گفت: داداش شوکتم به زیر زمین واون زمین شک داشت که گنج واقعی کدومه نمیدونم البته از کجا ! برای همین منو فرستاد سراغ زیر زمین که میدونست رفیقاش نمیتونن بیان و وفتی فهمید چیزی اونجا نبود رفیقاشو فرستاده اونجا! البته شایدم اشتبا میکنیم شایدم اصلا داداشم ربطی به اون دزدی نداره! پوزخندی زدم و گفتم چه ساده ای تو دختر ! حالا بابد چی کار کنیم همه چی هم که به نام داداش شوکتته ! شهناز بیا و یه لطفی در حق من بکنم.. گفت : چی؟ گفتم من پول و کار نخواستم قضیه اون زمینم مه منتفی شد تو تا قبل از اینکه شوکت خان قضیه زن دوم رو بفهمه و یه بلایی سر من نیورده بریم طلاق بگیریم من واون فرشته هم از اینجا بریم یه شهرو دیار دیگه یه خاکی به سرمون کنیم.. شهناز اخم هاش توی هم بود وبا بغض گفت: همین ناصر! گفتم شهناز جون قرارمون هم از اولش همین بود دیگه؟ گفت: اون وقت با فرشته چه قرارومداری داشتی. ؟ گفتم خب اون قضیه اش فرق داره نمیتونه دیگه برگرده پیش خونواده اش ناچارم من از خودگذشتگی کنم و همراهم ببرمش تا ببینم چی میشه…
شهناز سیبیلو
پات137
شهناز که انگار انتظار این حرفهارو از من نداشت یه لحظه ماتش برد وگفت: ناصر صبر کن تو که گفتی اون دخترو دوست نداری فقط میخواستی بدبخت نشه فراریش دادی حالا مثلا فکر کردی با تو باشه خوشبخت میشه!؟ گفتم:دیگه چاره ای نیست شهناز من با شوکت نمیتونم یه جا باشم همه اش میترسم همه چی او بره.. همون وقت بود رسیدیم دم در خونه.. شهناز گفت صبر کن حالا باید یه چیزهایی رو باید بگم اما فرشته هم باید باشه بعد تصمیمتو بگیر.. من که متوجه حرفهاش نشده بودم گفتم چی؟ باشه خب بریم خونه فرشته هم که هست اونجا هر چی میخوایی بگو.. وارد خونه که شدیم دیدم عفت تنها توی حیاطه گفتم پس فرشته کجاست .. عفت اخرین لباس هم که داشت میشست انداخت روی بند و گفت: توی خونه اس گفت اینجا سرده .. یه نفس راحت کشیدم وگفتم: اها خب خداروشکر.. عفت گفت: بله نگران نباش تنها نبود اقا شوکت هم خونه اس.. با شنیدن اسم شوکت سر جام خشکم زد.. گفتم شهناز این داداش تو اخر باید منم قاتل کنه اون وقت باید من
بیام از تو رضایت بگیرم.. شهناز گفت عه زبونتو گاز بگیر… رفتیم داخل دیدم فرشته و شوکت روبه روی هم نشستن و تا ما وارد شدیم فرشته یه چیزی رو پشت سرش قایم کرد.. شوکت گفت: به به زن وشوهر تشریف اوردین.. خوش گذشت! من که دیگه تحمل نداشتم گفتم: به شما که بیشتر خوش گذشت.. شوکت گفت: بله چرا خوش نگذره..بعد گفت: اتفاقا خوبه که اومدین باهاتون کار دارم .. شهناز گفت: چی شده داداش؟ شوکت گفت حقیقتش من اونمدتی که توی زندونبودم خیلی با خودم فکر کردم فهمیدم خیلی از کارامو عقب انداختم اگه من ازدواج کرده بودم شاید اصلا اونجا با رفیقام واسه بیکاری جمع نمیشدیم و اون اتفاقم نمی افتاد قسم خوردم اگه ازاد بشم دیگه اون به زندگیم سرو سامون میدم اینطور تن بابا حشمت هم توی گور نمیلرزه اروممیگیره..میخوام زن بگیرم صاحب خانواده و بچه بشم میخوام سر به راه بشم و سرم توی زندگی خودم باشه.. شهناز گفت وای خدارو شکر داداش جونخیلی خوشحال شدم.. تو لب تر کن هر کسی رو که بگی خودم میرم برات خواستگاریش کی از تو بهتر …شوکت یه نیم نگاهی به فرشته انداخت و گفت: من فرشته خانمو پسندیدم.. شهناز و من هر دو با هم بک صدا گفتیم: کی؟شوکت گفت: فرشته خانم دیگه من میخوام باهاش ازدواج کنم توی این مدت خیلی ازش خوشم اومده ..
شهناز سیبیلو
پارت 138
از ناراحتی و حرص دستام میلرزید این ادم توی این مدت کوتاه چطوری به فرشته علاقه مند شده بود تازه نگاهم به فرشته افتاد دیدم هیچ تعجب یا ناراحتی توی چهره اش دیده نمیشه! یه نگاه به شهناز انداختم اونمشوکه شده بود و ماتش برده بود! همه ی شجاعتمو جمع کردم وگفتم: اصلا امکان نداره! شوکت اخم هاشو توی هم کشید و گفت: چرا! جواب دادم چون اون.. شوکت پرید وسط حرفمو گفت: فرشته همه چی رو بهم گفته این که گیر یه ادم ناتو افتاده بود و اونم گولش زده بود و مجبور شده بود محرم بشن اما من بهش اعتماد دارم میدونم هیچ ارتباطی باهاش نداشته اون یه ادم به درد نخور و آس و پاس بوده که تازه بهش خیانتم کرده بوده و یه زن دیگه هم داشته وای که اگه این ادم گیر من بیوفته میدونم چی کارش کنم زنده اش نمیزارم چطور اسم خودش رو مرد گذاشته و دو تا زن رو اینطوری زندگیشونو نابود کرده! فرشته خانم قسمم داد که نه بپرسم نه کاری کنم خودش خیلی زود این مسئله رو حل میکنه و اون ادمو مثل سگ از زندگیش میندازه بیرون… من که شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم این فرشته بود! همونی که واسه خاطر من از خونه فرار کرده بود و میگفت از همه ی زندگیش بیشتر دوستم داره به همین راحتی منو به شوکت فروخته بود!از ترس این که شوکت بفهمه من شوهر فرشته ام اول
همین طور مثل مجسمه ایستاده بودم اما دیگه بیشتر از این نمیتونستم سکوت کنم و دلمو زدم به دریا و خواستم اعتراف کنم ودست فرشته رو بگیرم و به زورم که شده از اینجا ببرمش.. گفتم نه اقا شوکت این طوری هم نیست حالا من میگم بهت که شوهرش.. همون وقت شهناز بازوم رو گرفت و پرید وسط حرفمو گفت: داداش جون میشه چند لحظه من وفرشته رو با اقا ناصر تنهابزاری بلاخره من وناصر به عنوان تنها فامیل و بزرگترش باید باهاش حرف بزنیم .. شوکت گفت: ما که حرفهامونو زدیم و به نتیجه هم رسیدیم ولی خب من به این رسومات خیلی احترام میزارم آبجی. پس میرم توی حیاط شما هم حرفهاتونو بزنین…همین که شوکت از خونه زد بیرون و رفت توی حیاط رفتم سمت فرشته و با نگاهی که نا امید و عصبانیت ازش می بارید گفتم: تو دیونه شدی خجالت نمیکشی من هنوز زنده ام شوهرتم اون وقت رفتی با یه مزد دیگه داری قرار مدار ازدواج میزاری تو چه قد بی شرم بودی فرشته اصلا نشناخته بودمت.. فرشته خودشو عقب کشید و با لحنی طلبکارانه گفت…
شهناز سیبیلو
پارت 139
با من درست صحبت اقا ناصر تو فکر کردی من احمقم ! من به خاطر توی بیشعور و بی لیاقت از خونه فرار کردم اونم با کلی وعده و وعید که از گنج و پول دار شدن فقط یه هوو نصیبم کردی! اره من نه دیگه دوستت دارم نه میخوام باهات زندگی کنم! حالا هم تا خودم به شوکت خان نگفتم بریم جدا بشیم… من که باورم نمیشد این فرشته باشه که این حرفهارو بهم میزنه فقط با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود نگاهش میکرد بعد تازه به خودم اومدم و گفتم: به همین خیال باش! من طلاقت نمیدم .. فرشته گفت غلط کردی من آب از سرم کذشته حتی دیگه خانواده ام رو ندارم پس از خوشبختیم نمیگذرم! گفتم: یعنی با شوکت خوشبخت میشی ! بدبخت اون تازه از زندون ازاد شده یه نفروکشته!فرشته گفت اره خودممیدونم اما مرد هست مثل تو نامزد نیست فقط منو دوست داره! تویی که از اونروزی که زنت شدم حتی یه دست لباسم نتونستی برام بخری حرف از مردونگی نزن ! بعد دستشو مشید سمتم شش تا النگو دستش بود نشونم داد و گفت: اما شوکت هنوز هیچی نشده و حتی نامزدش هم نیستم اینارو برام گرفت.. عصبانی گفتم واسه خاطر پول!! من نمیزارم بمیری هم طلاقت نمیدم.. فرشته گفت: باید بدی.. من با صدای بلند تر گفتم: نمیدم!! تا موهات رنگدندونات بشه زنممیمونی!! فرشته دوید توی اشپزخونه من و شهنازم که تا اون لحظه فقط نظاره گر بود دویدیم دنبالش … چاقو رو از کشو برداشت و گرفت سمت خودش وگفت خودمو میکشم.. همون وقت شهناز بلند داد زدو کفت بسه دیگه تمومش کنین .. ناصر اون اصلا زن تو نیست.. گفتم چی میگی شهناز حالت
خوبه ؟ گفت اره راست میگم اون زن تو نیست ولش کن! گفتم چطور؟ گفت: اون روز به من گفتی واسه ی اینکه از دست اسکندرو اون ازدواج اجباری نجاتش بدی فراریش دادی منم خیال کردم همدیگرو دوست ندارین از طرفی هم من زنت بودم.. به دوست بابام گفتم یه عقد دروغی باشه دیدی که هنوزم شناسنامه هاتون رو نداد و اون روز هم بهونه اورد .. شما رسما زن وشوهر نیستین! حالا هم مطمن شدم خیالم راحت شد که کار درستی کردم وببین فرشته پشیمون شده! از تعحب دیگه واقعا نفسم در نمی اومد! فرشته با خوشحالی لبخند زدو دوید سمت فرشته و اونو بوسید و گفت: ازت ممنونم خیلی کار خوبی کردی.. من بدون اینکه حرفی بزنم از خونه زدم بیرون و رفتم توی کوچه…
شهناز سیبیلو
پارت 140
.
داشتم از ناراحتی دیونه میشدم اصلا هیچ وقت فکرش رو نمیکردم فرشته با من این کارو کنه! انقدر راحت منو به خاطر پول گنار بزاره! چون تا قبل از اومدن شوکت همه چی خوب بود و هیچ شکایتی نداشت اما با اودن شوکت یهو رنگ عوض کرد! بغض کرده بودم وسرم درد گرفته بود! از طرفی هم کار شهناز رو نمیتونستم باور کنم اینکه منو سرکار گذاشتت بود و یه عقدکنون دروغین راه انداخته بود هر چند خیلی که فکر میکردم میفهمیدم فرشته دیر یا زود از من جدا میشد پس دیگه خیلی فرقی نداشت و من نمیتونستم به زور اونو پیش خودم نگه دارم منی که نه کاری نه خونه ای و نه حتی *** و کاری داشتم چه انتظاری داشتم که به نفر پای من بمونه! این ها همه تقصیر بدبختیه خودم بود و نباید از کسی گله میکردم.. همین طور اروم قدم میزدم تا رسیدم سر کوچه ای که همیشه با فرشته قرار میزاشتیم یاد اون دوران افتادم که فرشته برای به لحظه دیدنم هر کاری میکرد.. رفتم توی کوچه.. اشکم سرایز شد که با صدای فخری خانم پیرزنی که توی اکثر قرارهای ما حضور داشت به سمتش برگشتم و با دیدنش زدم زیر گریه و به هق هق افتادم.. فخری خانم سریع در خونه اش رو باز کرد و سبد خریدش رو داخل گذاشت و شوهرش رو صدا زد و منو با خودش داخل حیاط برد و گفت: چی شده ناصر! نکنه فرشته یه طوریش شده!با شنبدن اسم فرشته صدای گریه ام بلند تر شد . فخری خانم نگران گفت: اره فرشته بلایی سرش اومده! باز من صدای گریه ام بلندتر شد و همون وقت شوهر فخری خانم اومد توی حیاط و با تشر به من گفت: زهر مار جوان این زنو بده چرا هی مثل الاق عر عرت بلند تر میشه یه کلمه بگو دختره زنده اس؟ سالمه! تازه به خودم اونده بودم اشک هامو پاک کردم وگفتم: اه خوبه! من بابد بمیرم! شوهر فخری خانم با اخم گفت خب بمیر خرس گنده .. و رفت داخل خونه.. فخری خانم گفت اونو ول کن لگو چی شده! گفتم: ننه فخری ، فرشته منو ول کرد
میخواد به داداش سهناز شوهر کنه! فخری خانم گفت: وا استغفرا.. اون زنه تو ! گفتم نه زنم نیست.. گفت: طلاقش دادی؟ گفتم: اصلا نگرفته بودمش خودم خبر نداشتم.. فخری خانم اخم هاشو توی هم کشید و گفت: ناصر مثل ادم حرف برنم ببینمجریان چیه ! مگه من شاهد عقدت نبودم پس چی میگی! منم از سیر تا پیاز ماجرارو براش تعریف کردم..
1403/06/17 11:52شهناز سیبیلو
پارت141
ننه فخری از تعجب دهنش باز میموند بعد یهو زد زیر خنده و گفت: این فرشته چه زرنگی بودا ما خبر نداشتیم منو باش چه قد ناراحتش بودم ومیگفتم این دختره احمقه نگو منتظر یه وقت مناسب بوده، باریکلا فرشته خوشم اومد دمت گرم.. چه قد گفتم گول این ناصرخالی بندو نخور با همون اسکندر شوهر کن البته الان اون شوکتم باز بد نیست فقط مشکلش سو سابقه اشه اونم بلاخره .. من که انتظار این حرفهارو ازش نداشتم پربدم وسط حرفش و گفتم ننه مگه قراره کار دولتی واسش جور کنی نگران سابقه اش تازه تو معلومه طرفه کی هستی الان من مظلومم منبهم خیانت شده بعد داری اونو تشویق میکنی!ننه فخری گفت:ناصر بی خودی ننه من غریبم در نیار خودت باعثش شدی! وقتی دو تا دو تا زن میگرفتی باید فکرشو میکردی!بعدشم باید خداروشکر کنی اخه وقتی به قرون پول تو جیبت نداری لااقل یه نون خور کم .. اون یکی زنت هم که خودش انگار مرد تا زن انگار وضعش بد نیست پس حرف زیادی نزن بشین زندگیتو بکن اگه بندازت بیرون بابد تو جدول یا پارک بخوابی!گفتم ننه فخری من دوسش دارم… بهو شوهر ننه فخری اومد توی حیاط و این دفعه بهو بی مناسبت یکی زد توی گوشم وگفت: حرف فخری خانم رو دو تا نکن بچه گوش بده! من یه دستمو روی صورتم گرفته بودم که داشت جای سیلیش می سوخت و بغض کرده بودم و بلند شدم و با گریه گفتم چرا میزنی ! ننه فخری گفت:خب راست میگه حرف گوش کن پاشو برو پیش زنت .. رفتم از خونه اشون بیرون دیگه جایی نداشتم که برم دوباره خودمو دم خونه ی شهناز دیدم.. تا رفتم داخل شهنازو دیدم که توی حیاط منتظر من ایستاده تا منو دید دوید سمتم وگفت اومدی ناصر دلم هزار راه رفت..گفتم میخواستم یه بلایی سر خودم بیارم اما دو نفر جلومو گرفتن.. شهناز کوبید توی صورتش و گفت: خدامرگم بده این کاری بود! بیا بریم داخل خونه .. گفتم نه نمیخوام فرشته رو ببینم.. گفت: خیالت راحت نه اون هست نه شوکت.. گفتم : چی ؟ کجا رفتن! با هم که نرفتن! گفت: ول کن حالا بیا داخل صدامونو عفت فضول میشنوه.. رفتم داخل گفتم خب بگو؟ شهناز ارومگفت: رفتن واسه کارهای عقدشون و خرید.. باورم نمیشد گفتم به این زودی! بابا چه خبره ! شهناز گفت: ناصر ولش کن بزار هر کاری دوست داره انجام بده.. گفتم یعنی به داداشت نگفتی قضیه رو!؟ فکر میکنی واقعیتو بفهمه بازم باهاش ازدواج میکنه!
شهناز سیبیلو
پارت 142
شهناز گفت: ناصر انگار تو حالیت نیست! یه دخترو فراری دادی از نامزدش روز عروسیش دزدیدیش میبینه میگه تورو نمیخواد میخوای شوکت هم اونو نگیره اون وقت اگه باباش بفهمه عقدش نکردی دخترش اینجوری بدبخت شده دست از سرت
بر میداره! الانمکه کاری نکرده خیال میکنه دخترش شوهر کرده!تو انگار خیلی دوست داری بمیری حالا یا به دست شوکت یا بابای فرشته! بابا ارومبشین سر جات یه خرجیه که من خودم جورش میکنن دیگه چه دردته! توی دلم گفتم اخه تورو چی کار کنم با این قیافه ات! نمیدونم من شوهر کردم یا زن گرفتم! توی حیاط نشسته بودم دیگه جیش کردن پسر عفت توی باغچه هم برام مهم نبود بدون اینکه چیزی بهش بگم آهی کشیدم.. پسر عفت فضول با یه نیش خند گفت: عمو. ناصر بیا تو هم امتحان کن حالت خوب میشه.. گفتم: همین طوری هم یکی مثل تو جای اون باغچه منو آبیاری کرده ! گفتی؛ گفتم اون شوکت و اون فر.. همون وقت در خونه باز شد و شوکت و فرشته شادو خندون اومدن داخل .. توی دستهاشونپر بود از خرید .. شوکت تا منو دید گفت: به به داماد خوبی !؟ خبر داری که من و فرشته خانم به همین زودی عقد میکنیم.. گفتم: چشممونروشن… شوکت رفت دستشویی فرشته داشت میرفت داخل خونه که جلوشو گرفتم و گفتم: به همین راحتی واسه خاطر پول از من میگذری! خیلی نامردی فرشته فکرشو نمیکردم دوست داشتنت همین باشه! فرشته گفت: اونوقتا *** وساده بودم اما دیگه نیستم مگه مغز خر خوردم با توی آس و پاس بمونم و کلفتیه شهنازو بکنم! گفتم: قرار نیست همیشه اینطور باشه گفتم شهنازو طلاقش میدم و فرار .. فرشته گفت: خسته مشدی فقط یه فرار کردن بلدی! گفتم: یعنی شوکت با دو قرون پول چشمهاتو کور کرده! کفت: ببیین ناصر شوکتم که نبود من دیگه با تو نمیموندم قصد داشتم برم اما خدا انگار دوستم داشت که شوکتو فرستاد الانم ازجلپ راهم برو اونور عاشقی نون و اب نمیشه من میخواستم از خونه ی بابام خلاص بشم اما گیر تو که بدتر شی افتادم! میدونی قرار بود برم دیدن اسکندرو ازش بخوام منو ببخشه اما دیگه نیازی نیست.. گفتم: پس منو دوست نداشتی! گفت: داشتم اما اون واسه قبل بود واسه قبل از اینکه هوو برام بیاری و اینجوری عرضه ی یه دست لباس خریدنم نداشته باش! اونوقتا گفتی اوستا کار شدی بعدشم گفتی گنج پیدا میکنی اما فعلا که آس و پاسی پس ارزونیه همون شهناز سیبیل…دیگه هم سر راه من سبز نشو .. بعدم از کنارم گذشت و رفت داخل خونه..
شهناز سیبیلو
پارت 143
هاج و واج مونده بودم چه قدر عوض شده بود.. با صدای شوکت به خودم اومدم که گفت چیه داماد چرا مثل مجسمه سیخ موندی یه تکون بده هیکلتو میخوام برم داخل خونه.. شوکت رفت داخل و منو عصبانی پشت سرش رفتم داخل.. اونا داشتن وسایلی که خریده بودن رو نشون شهناز میدادن.. دیگه طاقت نیاوردم وگفتم من که به این وصلت راضی نیستم.. شهناز و فرشته از ترس شوکه شدن وبا التماس به من نگاه میکردن..
شوکت اخم هاشو توی هم کشید و گفت: منظور؟ به چه علت؟ گفت: چون به درد هم نمیخورید.. شوکت از سر جاش بلند شد و همین طور که سمتم می اومد گفت اولا جنابعالی کی باشید که بخواید مخالفت کنید بعدشم نکنه چون مخ این آبجی ساده ی منو در نبود من زدی و شوهرش شدی خیال کردی آدم شدی! ها؟ یه کاری نکن که جنازه ات رو بندازم تو کوچه *** و کارم نداری بندازم رو دوششون بفرستم قبرستون اخه جوجه تو سگ کی باشی! بعد به شهناژ گفت واسه همین مخالف بودم چه قد گفتم به این ادم های گدا گشنه ی به درد نخور رو نده بفرما اوردیش آقای خونه کردیش اینم جوابش تا دیروز آرزو داشت جواب سلامشو بدم حالا واسه من دم در اورده تو ازدواج من میخواد سنگ بندازه.. شهناز دوید و بین ما ایستادو کفت: داداش تو بزرگی کن و ببخشش گوه خورد غلط کرد بچکی کرد خریت کرد تو ببخش، منظوری نداشت نخواست به شما توهین کنه! شوکت گفت: اینارو باید از زبون خودش بشنوم ببینم پشیمونه و دلیل اون حرفشم بابد مثل مرد بزنه ببینم میخواد از من که یه محل سر مرام ومعرفت و مردونگیم قسم میخورن چه ایرادی بگیره! بگوببینم موش زبونتو خورد! گفتم: مسيولیت این دختر با منه منم باید رضایت بدم.. شوکت عصبی تر سمتم حجوم اورد و گفت باز داره گنده تر از دهنش حرف میزنه من اگه فردا طلاق آبجیمو از تو نگرفتم اون وقت که پرتت کردم توی خیابون جدول خواب شدی حالیت میشه مرتیکه عروس راضی داماد راضی گور بابای توی ناراضی.. شهناز التماس میکرد که شوکت بلایی سرم نیاره و شوکت هم میخواست سمتم حمله کنه که عفت فضول از توی حیاط داد زد وگفت: اقا ناصر دم در خونه با شما کار دارن..همه با این جمله ارومشدن..شهناز گفت: کی اومده!؟ عفت گفت نمیدونم نمیشناسم یه خانم واقا مد بالا با یه ماشین مدل بالا دم در منتظرن.. ما که هیچ کدوم باورمون نمیشد از اتاق زدیم بیرون و رفتیم دم در…
شهناز سیبیلو
پارت 144
نمیدونستم کی دم در باهام کار داره من هیچ کسی رو نداشتم واصولا هر کسی هم با من کار داشت یا از دستم شاکی بود یا طلبی داشت ، همین که در خونه رو باز کردم با دیدن ماشینی که دم در پارک کرده بود دهنم باز مونده بود پسرای عفت فضول دور ماشین میچرخیدن.. یه نگاه به دو نفری که دم در بودن انداختمیه خانم واقا بودن که دختر خانم جوان بود و اون اقا هم که از سرو وضعش مشخص بود ادم حسابیه کمی سن وسال دار تر از اون دختر بود.. شوکت گفت: چه خبره ؟ ببینید این ناصر هیچ نسبتی با ما نداره اتفاقا الان میخواستم از خونه بندازمش بیرون پس اگه دردسری درسته کرده یا مشکلی باهاش دارید به ما ارتباطی نداره برید کلانتری اونجا باهاش حرف
بزنید.. اون اقا که با کت و شلوار وشیک ایستاده بود عینک افتابیش رو از روی چشمهاش برداشت و گفت:اقا ناصر؟ بعد دستش رو طرفم کشید من که هم ترسیده بودم و هم داشتم توی سرم دنبال گندکاری های اخیرم میگشتم تا ببینم چی کار کردم .. بعد از چند ثانیه باهاش دست دادم و گفتم: بفرما داداش من چی کار کردم گردنم از مو باریک تر اصلا منو ببرید زندان والا راحت ترم ثوابم میکنید..شوکت گفت: به درد نخوره بی لیاقت حقت هم همینه .. اون اقا خودش رو اقای بهرامی معرفی کرد و گفت: اقا ناصر من بهرامی هستم وکیل خانم جابری هستم! شوکت گفت بفرما آبجی شکی هم خانمه معلوم نیست چه کلاهی سرش گذاشته! من گفتم نمیشناسم؟ با من چی کار دارید؟اون خانم جوان به حرف اومد و گفت: سلام اقا. ناصر خوب هستید؟ نگران نباشید مشکلی نیست ما خیلی وقته دنبالتون میگشتیم خداروشکر تونستیم پیداتون کنیم مطمنم زن عمو خیلی خوشحال میشه از دیدنت.. من که هنوز نمیدونستم دارن راجع به چی و کی حرف میزنن گفتم: خداوکیلی من دنبال ازدواج و این چیزا نیستن همین قدر کافیه ! دختر خانم جواب داد شما زن دارید؟ گفتم تنها چیزی که زیاد دارم همینه.. شوکت گفت: من همین فردا طلاق آبجیمو میگیرم .. خانم اینو بردارید ببرید هر کاری خواستید بکنید.. اقای بهرامی گفت: اقا ناصر میشه همراه ما بیایید خانم جابری منتظرتونن.. گفتم من کجا بیام؟ خانم جابری کیه؟ زن عمو کیه؟ دختر خانم که اسمش بنفشه بود یه لبخند زد و گفت: زن عموی من یعنی مادر شما فرحناز خانم ! تازه یادم اومد اسم مادری که خیلی سال پیش وقتی من بچه بودم از پدرم جدا شده بود و دیگه ندیده بودمش فرحناز بود..
شهناز سیبیلو
پارت 145
گفتم ننه ی منو میگی؟ شوخی میکنین!یا منو دست انداختین! اولا ننه ی من اگه منو میخواست که وقتی سه،چهار سالم بود ولم نمیکرد به امون خدا! دوما اون ننه ای که اقا جون من ازش تعریف میکرد وضع و اوضاعش از ما بهتر نبود که بخواد بیاد دنبال من ! مگه اینکه از دست و پا افتاده باشه و *** و کاری هم نداشته نگهش داره اومده سراغ من! بنفشه لبخندی زد وگفت: اتفاقا *** و کار دارن به اندازه ی خودشون هم دارایی دارن اینم بگم خیلی ساله دنبال شما میگشتن تا بلاخره تونستیم با کمک اقای بهرامی شمارو پیدا کنیم الانم اگه لطف کنید همراه ما تشریف بیارید بریم پیش زن عمو خیلی ممنون میشم اون خیلی وقته چشم انتظاره.. رفتم سمت اقای بهرامی اروم گفتم: راست میگه؟ ننه فرح من وضعش خوبه؟ اقای بهرامی گفت: بله اقا ناصر خیلی زیاد.. باورم نمیشد انگار داشتم توی زیر زمین خونه ی شهناز سیبیل توی رخت خوابم رویا میدیدم رفتم با ذوق سمت شهناز
گفتم: شهناز جون یکی بزن توی صورت من ببینم خواب نیستم.. شهناز که انگار از اوضاع پیش اومده خیلی راضی نبود جوری محکم کوبید توی صورتم که پرت شدم و افتادم زمین .. اقای بهرامی و بنفشه سریع اومدن سمتم و بلندم کردن وگفتن: حالت خوبه؟ با اینکه صورتم درد میکرد زدم زیر خنده و گفتم تا حالا انقدر خوب نبودم .. بعد گفتم باشه بزن بریم ، صبر کنین برم بقچه لباسامو بیارم ! بنفشه باز لبخندی زدو گفت نیازی نیست همه چی براتون تهیه شده.. یه نگاه به شوکت که مثل فرشته وشهناز ماتشون برده بود انداختم و گفتم: اق شوکت ما رفتیم اما خیالت راحت حرفت دوتا نمیشه میام همین دو سه روزه آبجیتو طلاق میدم که دیگه نسبتی با هم نداشته باشیم.. شهناز زد زیر گریه.. فرشته که انگار یه غلط کردم خاصی توی چشمهاش بود و شوکتم بر خلاف همیشه صداش در نیومد.. و اینطوری سوار اون ماشین مدل بالا شدم و همراه اون دو نفر از اونجا به سرعت برق عبور کردیم خیلی دلم میخواست با این ماشین از در مغازه ی هاشم اقا و قهوه خونه رد بشیم اما نشد..برای اولین بار بود که انقدر از محله دور میشدم انگار سمتی از شهر میرفتیم که خیلی با محله ی ما فرق داشت از ساختمونهاش گرفته تا ادم ها و ماشین های اون محل با محل ما یه دنیا فاصله بود اینجا همه چیز مجلل و عیونی به نظرم می اومد و بلاخره دم در یه ساختمان ویلایی بزرگ با یه در که دروازه ی خیلی بزرگ وشیک بود ترمز کردو بعد از زدن دو تا بوق یه نفر دروازه رو باز کرد و ما وارد حیاط شدیم
شهناز سیبیلو
پارت 146
داخل حیاط مثل یک باغچه ی بزرگ میموند یه خونه ی ویلایی دو طبقه هم انتهای این باغچه بود.. انگار داشتم خواب میدیدم.. با خودم گفتم خدایا این چه بهشتی بود که یه دفعه جلو پام گذاشته بود چطور شانس توی اوج بدبختی به من رو کرده بود! از ماشین پیاده شدم و به اطرافم نگاه میکردم که بنفشه گفت: عزیزم بیا بریم داخل.. با شنیدن کلمه عزیزم اون هم به من از زبون اوندختر زیبا چنان ذوق کردم که حس کردم تا بناگوشم قرمز شدم و گفتم : چشم هر چی شما بگی.. وارد خونه شدیم توی خونه چندین برابر از بیرونش چشم گیر تر بود یه پذیرایی بزرگ که سر تا سر فرش های زیبایی دستباف پهن بود به دیوارهای پذیرایی هم قالیچه های ابریشم با تصاویر زیبا اویزون شده بود.. چند دست مبل و میزنهار خوری و کلی مجسمه و وسایل عتیقه هم دور تا دور پذیرایی بود.. من هاج وواج اطرافم رو با لذت نکاه میکردم که با صدای زنی که روی ویلچر بود و داشتم سمتم می اومد به خودم اومد.. اون زن که به نسبت سن وسالش شکسته تر بود و مشخص بود از بیماری به این حال افتاد در حالی که اشک میریخت
اومد سمتم وگفت: نوذر جان عزیز مادر به خونت خوش اومدی میدونی چه قدر دنبالت گشتم.. یه لحظه انگار کاخ ارزوهام فرو ریخت و گفتم ای داد و بیداد دیدی منو اشتباه گرفته گفتم من از این شانسا ندارم! با تعجب و حالی گرفته گفتم مادر جان انگار اشتبا گرفتی منه فلک زده ی بخت برگشته ناصرم نه نوذر.. لبخندی زدو گفت میدونم عزیزم ناصر اسمی بود که اون بابات برات انتخاب کرده بود و گذاشت اما من از همون روز اول نوذر صدات زدم ..گفتم خب خداروشکر شما هر چی دلت میخپاد منو قدا بزن ما راضی هستیم اصلا از ناصر چه خیری دیدم مگه همون بهتر اسم کوفتیم عوض بشه .. خم شدم که دستاش بهم برسه اونم دور من دستهاشو حلقه کرد و زد زیر گریه و گفت: عزیز دلم خیلی دلتنگت بودم این همه سال! اون پدرتو هیچ وقت نمیبخشم بعد از طلاقمون به خاطر کینه ای که از من داشت تورو برداشت و برد جایی که من دستم بهت نرسه! انگار قسمت بود امرپز به هم برسیم بازم راضی ام چون خیال میکردم بدون دیدنت از دنیا میرم.. گفتم: والا نمیدونستم انقدر چشم انتظاری وگرنه خودم میگشتم پیدات می کردم این همه سال هم بی *** و کار نمیشدم اخه اون اقام هم که خیلی عمر نکرد کاش قبلش بهم میگفت یه نشونی میداد.. حالا دیگه گذشته ها گذشته من در خدمتتم
شهناز سیبیلو
پارت 147
مامان فرحناز دستامو گرفت و گفت: عزیزم من دیگه هر کاری که تو بخوایی برات انجام میدم نمیزارم هیچ آرزویی به دلت بمونه خیلی از هم دور بودیم خیلی سختی کشیدی به خاطر اون بابا هیچ وقت نمی بخشمش که تو رو از من دور کرد .. گفتم فرح خانم.. گفت : لطفا بگو مامان .. با اینکه برام سخت بود اما گفتم مامان فرح تعریف میکنی چی شد چطور از بابام جدا شدی و اینجا سر در اوردی! لبخندی زد وگفت: باشه پسرم وقت زیاده الان همراه پوران خانم برو اتاقت رو بهت نشون میده هر چی هم خواستی بگو اگه توی اتاق کم و کسری بود برات اماده میکنه یه کم استراحت کن بعد با هم صحبت میکنیم ..منم باید یه سر برم بیمارستان.. گفتم خدا بد نده.. لبخندی زد و گفت چیزی نیست نگران نباش بعد برات تعریف میکنم .. همراه خدمتکار خونه رفتم طبقه ی بالا یه اتاق انداره ی خونه ی شهناز سیبیلو بود به تخت دو نفره ی بزرگ داخل اتاق یه در دیگه بود باورم نمیشد یه توالت فرنگی و ایرانی و حمام داخلش بود اونم چه سنگی چه وسایلی دلم میخواست همونجا بمونم!بعد از رفتن خدمتکار خودمو انداختم روی تخت چه قدر نرم و راحت بود ناخوداگاه زدم زیر. خنده امروز صبح که از خواب بیدار شدم حس میکردم بدبخت ترین ادم دنیام و الان جایی بودم که حتی توی خوابمم نمیدیدم.. نمیدونم ننه فرح این همه مال و اموالو از
کجا اورده بود اینا مهم نبود برام فعلا میخواستم از شانسی که خدا بهم داده بود استفاده کنم اما قبلش باید هر چه سریع تر از شر شهناز سیبیلو راحت میشدم.. چشمهامو بستم دیگه هیچی برام مهم نبود اصلا فرشته ای که تا چند ساعت پیش انقدر برام مهم بود و دوستش داشتم هم برام مهم نبود نمیدونم کی بخواب رفتم با اینکه با حال خوب خوابیده بودم اما خواب های خوبی ندیدم وقتی چشمهامو باز کردم هوا تاریک شده بود نمیدونم چه قدر خوابیده بودم از سر جام بلند شدم دلم میخواست توی اون حمام دوش بگیرم پریدم توی حمام انقدر شامپو و عطر و کرم اونجا بود که نمیدونستم از کدوم برنم همه رو امتحان کردم و حوله ای که اونجا بود. رو تنم کردم و زدم بیرون دیدم در کمد دیواری روبه روم بازه ! رفتم سمتش بیشتر از ده دست کت وشلوار و بلوز و شلوار توی کمد بود سوتی زدم وگفتم ایولا اندازه ی کل محل اینجا لباس چیده! سریع یک دستشون رو امتحان کردم و دقیقا سایز خودم بود تعجب کردم چطور سایز منو میدونست! بعد از عوض کردن لباسام یه کم ژل مو جلوی آینه به موهام زدم و رفتم پایین..
شهناز سیبیلو
پارت 148
یه میز ناهار خوری خیلی بزرگ توی پذیرایی بود که پر بود از انواع و اقسام غذاها!مامان فرح هم روی صندلی تک نفر بالای میز نشسته بود و تا منو دید گفت: نوذر عزیزم خوب خوابیدی! اتاقت راحت بود.. گفتم: والا تا به این سن انقدر راحت نخوابیده بودم! راستی اون حمام توی اتاق فقط مال خودمه؟ لبخندی زد و گفت: ازه حمام اتاق خودته چرا؟ خندیدم و گفتم اخه خونه شهناز سیبیل یه حموم بود و 7 نفره بابد ازش استفاده میکردیم تازه خیلی از اوقات همسایه ها هم اب یا لوله کشیشون مشکل پیدا میکرد میومدن اونجا! به نگاه به میز انداختم وگفتم فرح خانم چه قد غذا درست کردین دستت درد نکنه بابا این که اندازه ی خوراک یه محله اس.. خندید و گفت: نمیدونستم چی دوست داری گفتم از هر نوع غذایی درست کنن بخور نوش جون دیگه مادرت هست نمیزازه سختی بکشی .. نشستم وشروع کردم بخ خوردن دست پخت شهناز کجا و این کجا! البته نصف غذاهایی که سر میز بودن رو من اصلاتا اون روز نخورده بودم! بعد از غذا بود که بنفشه هم از بیرون اومد ..مامان فرح گفت: نوذر جان شنیدم ازدواج کردی اما انگار اجباری بوده درسته! گفتم والا مامان فرح چی بگم واسه خاطر یه نفر مجبور شدم واسه چند وقتی شهنازو عقد کنم تا بشه اونم عقد کنم اما بعدش فهمیدم شهناز سرم شیره مالید خودش عقد رسمی شد اما فرشته رو عقد تقلبی کرده البته بعدش ازش تسکر کردم چون فهمیدم این فرشته اونی نبود که نشون میداد اما حالا شهناز وبال گردنم شده! مامان فرح گفت
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد