رمان های جدید

611 عضو

نگران نباش اقای بهرامی حلش میکنه همین فردا دادخواست طلاق میدیم یه نفرو هم میفرستم تا اون داداش قولچماقش رو هم شیرفهم کنن بفهمه با نوذر خان من چطور باید حرف بزنه و‌ بدون دردسر بیان واسه طلاق.. گفتم خداخیرت بده مامان فرح کاش زودتر شمارو پیدا میکردم .. بعد نگاهی به بنفشه انداختم و گفتم: اون وقت حتما یه زن در حد و اندازه ی خودم نصیبم میشد همچین مثل بنفشه خانم با کمالات و با جمالات.. مامان فرح بخندی رضایت مند به لبش نشست و گفت و هنوزم دیر نشده ! با این جمله یه نگاه به بنفشه انداختم و قند توی دلم آب شد .. بنفشه گفت: اقا نوذر اگه خسته نیستی بریم بیرون‌با ماشین یه کم دور بزنیم بیشتر با هم اشنا بشیم! باورم نمیشد با ذوق گفتم نه بنفشه خانم چه خستگی چی بهتر از این اشنایی بزن بریم البته اگه مامان فرح مشکلی نداره؟ مامان فرح گفت نه پسرم برو خوش بگذره..


شهناز سیبیلو
پارت 149

همراه بنفشه رفتیم بیرون سوییچ ماشینو گرفت سمتم و گفت دوس داری تو رانندگی گنی؟ من که آرزوم بود سوار اون ماشین که مثل عروسک میموند بشم و رانندگی کنم گفتم نیکی و پرسش بنفشه خانم! خندید و گفت لطفا بنفشه خالی صدام بزنم منم اگه ایرادی نداره نوذر صدات کنم.. گفتم خیلی هم عالی و یوار ماشین شدم..از خونه بیرون زدیم و‌توی خیابون چرخ زدیم احساس میکردم همه ی نگاههای عابر پیاده به منه! جوری ژست گرفته بودم که خدارو بنده نبودم..بنفشه گفت خیلی خوشحالم بلاخره زن عمو به ارزوش رسید.. گفتم اره منم خیلی خوشحالم.. راستی شوهر نداره این زن عموت؟ خندید و گفت منظورت مادرته دیگه! چرا اما فوت شده عموی من بود دیگه چند سالیه فوت رده،. گفتم: اون‌وقت من آبجی با داداشی چیزی ندارم؟! گفت: نه نداری عمومریض بود هیچ وقتم بچه دار نشدن.. گفتم خب خداروشکر من هستم.. گفتم خب یه کم تعریف کن از حال و اوضاع مامان فرح.. گفت: والا از وقتی عمو جان فوت شدن زن عمو بیشتر احساس تنهایی میکرد و مصمم تر دنبالت میگشت.. بلاخره تو از گوشت و خونشی و میخواست وارثش باشی! اخه زن عمو جان هم مریض و مدتیه که دیالیز میشه.. گفتم ای داد و بیداد یعنی من ننه امو تازه پیدا کردم قراره باز یتیم شم! گفت: خدا نکنه حالا هر کاری بتونیم انجام میدیم که زن عمو حالش خوب بشه با اومدن تو بیشتر امیدوار میشه..گفتم: خب منم تمام کمال درخدمتشم فقط باید زودتر کار طلاقم انجام بشه.. گفت: خیالت راحت فردا صبح بهرامی کارهای طلاقت رو شروع میکنه تا اخر هفته جدا شدی! با خودم گفتم بازم الهی شکر فرشته زنم‌نیست وگرنه دردسرم بیشتر میشد! بنفشه با یه نگاه پر از لطف به من اروم گفت نگران نباش عزیزم خیلی زود

1403/06/17 11:53

راحت میشی از اون ادمهای بی لیاقت ! تو اصلا جات اونجا بین اون ادم ها نبود، تو باید کنار ما باشی.. ناخوداگاه نیشم باز شد و گفتم من که از خدامه همیشه کنار شما باشم!راستی شما کجا زندگی میکنی؟بنفشه گفت: من خیلی سال هست مادر و پدرمو از دست دادم و پیش زن عمو زندکی میکنم.. خوشحالیم چند برابر شد و گفتم: چه خوب.. گفت: چی خوب که پدرو مادرم فوت شده! گفتم نه بنفشه جون این چه حرفیه منظورم این بود چه خوب که مامان فرح  بود.. گفت اره نوذر واقعا بهش مدیونم الان که تو هم اومدی باید با هم همه ی سعی خودمونو بکنیم و‌کاری کنیم سلامتیشو به دست بیاره! گفتم به روی چشم هر کاری بتونم میکنم اونم کنار تو


شهناز سیبیلو
پارت 150


یک هفته گذشته بود من هنوز هم وقتی از خواب بیدار میشدم حس اینکه همه ی اینها خواب بوده رو داشتم.. کارم خوردن و خوابیدن و‌گردش با بنفشه شده بود ، مامان فرح هم مثل یک پروانه دورم میچرخید، فهمیده بودم بعد از جدایی از پدرم توی کارخونه ی شوهر دومش به عنوان کارگر مشغول به کار شده بود که صاحب کارخونه یه روز برای سرکشی از کارگرها به اونجا میاد و یه دا نه صد دل عاشقش میشه و باهاش ازدواج میکنه البته اونم قبلا زن داشته اما چون بچه دار نمیشد از هم جدا شده بودن.. معلوم‌شد که این ناپدری گرامی ما مشکل از خودش بوده و نمیتونسته بچه دار بشه.. مامان فرح هم قید بچه رو میزنه و باهاش زندگی میکنه تا اینکه ننه و بابای بنفشه توی یه تصادف جونشون‌رو از دست میدن و میارنش با اون ها زندگی میکنه و جای فرزند نداشته اونها رو تا حدودی پر میکنه.. بعد از مرگ شوهرش هم میفهمه همه ی اموال و دارایی هاش رو از قبل به نام مامان فرح کرده ، و طبق گفته ی بنفشه اون وقت بود که مصمم تر از قبل دنبال من میگرده ..مامان فرح میخواست همه‌ی دارایی هاش رو به نام من کنه، اون هم خیلی مریض بود و مشکل کلیه داشت و مدام دیالیز میشد.. دلم میخواست کاری براش انجام بدم و‌حالا که اون توی بدترین شرایط به داد من رسیده بود منم میخواستم بهش یه کمکی بکنم وقتی پیشنهاد کمک رو با بنفشه در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت: اگه بتونم کلیه ی مناسب براش پیدا کنم بزرگترین لطفو در حقش تمام کردم.. تصمیم رو گرفتم و همراه بنفشه رفتم ازمایش اما چیزی به مامان فرح نگفتم تا جواب ازمایش اماده بشه.. توی همین حین هم اقای بهرامی خبر اورد که فردا نوبت دادگاه طلاقم هست .. خیلی خوشحال شدم ، صبح بهترین لباسی که توی کمد بود رو تنم کردم و همراه بنفشه و اقای بهرامی رفتیم دادگاه.. اونجا بود که شهناز سیبیلو که انگار کشتی هاش غرق سده بود با چشمانی که از گریه پف کرده

1403/06/17 11:53

بود رو کنار شوکت دبدم.. با یه پوزخند نزدیکشون‌ رفتم‌و‌به رو به شوکت گفتم: احوال شوکت خان! خداذوشکر که امروز دیگه برای همیشه قراره همدیگرو نبینیم و هیچ نسبتی دیگه با هم نداشته باشیم شما هم با اون فرشته ی پولکی خوشبخت شی.. شوکت اخم هاشو توی هم کشیدو گفت: گنده حرف نزن فکر نکن اینجایم مراعات میکنما! میزنم فک و دهنتو داغون میکنم…شهناز با بغض گفت: ناصر چطور دلت میاد بعد از اون همه خاطره از من بگذری!

1403/06/17 11:53

صدف:
شهناز سیبیلو
پارت 151

خنده ام گرفته بود نمیدونم دقیقا از کدوم خاطرها حرف میزد! گفتم کدوماش؟ شهناز لباشو غنچه کردو جمع کرد جلو.. یاد بوسیدناش افتادم و‌بدنم مور مورش شد و انگار که ترشی خورده باشم صورتم توی هم رفت.. گفتم: فراموش کن من دیگه رفتم من از اولشم رفتنی بودم و واسه اونجا نبودم حالا هم رفتم جایی که قدرمو میدونن .. بعد یه نگاه به بنفشه که با لبخند داشت نگاهم میکرد انداختم و چشمکی بهش زدم.. شهناز زد زیر گریه انگار یه فیل داشت زار میزد.. سرباز جلوی در اتاق دادگاه گفت: خانم یواش تر ساختمونو رو سرتون گذاشتین.. شهناز خواست باهاش گلاویز بشه که شوکت جلوشو گرفت.. چند دقیقه بعد من شهناز از هم جدا شدیم البته بماند که شوکت یه پولی از اقای بهرامی برای راضی کردن آبجیش گرفته بود و برای همین شهنازو مجبور کرده بود که قبول کنه .. بعد از جدایی همراه بنفشه ناهار به یه رستوران خیلی شیک و زیبا رفتیم تا طلاقم رو جشن بگیریم.. گفتم بنفشه یه بار سنگین از روی دپشم برداشته شد.. بنفشه خندید و گفت: اره واقعا خیلی هم سنگین بود..اما دیگه راحت شدی پس دیگه فقط بخند و‌شاد باش، هر چیزی از گذشته بود رو پاک کن.. گفتم باشه اما یه کار دیگه دارم! گفت: چی؟  گفتم بعد از ناها. باید با هم بریم یه جایی .. اونم قبول کرد ،. سوار ماشین شدیم من پشت رل نشستم و‌سمت محله ی قبلی راه افتادم ویه دور توی محل زدم و به نونوایی رسیدیم دیدم ننه فخری هم توی صفه یه بوق زدم نگاهش به من افتاد و با دیدن من توی اون ماشین اخرین مدل خارجی کنار بنفشه. گفت: ناصر خالی بند خودتی! اون ماشین مال کیه باز زن گرفتی! گفتم مال خودمه ننه پولدار شدم .. و کار دادم و رفتم سمت تعمیرگاه هاشم خان و دیدم همراه رضا نشستن داخل مغازه و دارن ناهار میخورن.. دو تا بوق زدم رضا گفت تعطیله اما همین که نگاهش به من افتاد دهنش باز موند و به اوستا هاشم اشاره کرد .. گفتم سلام اوستا منم ناصر.. اوستا که با دیدن من دهنش باز مونده بود گفت ناصر تویی! گفتم بله اوستا اون روزی که منو انداختی بیرون فکرشو نمیکردی یه روز با این ماشین بیام دم مغازه ات! گفت: چه خبره گنج پیدا کردی! گفتم نه ننه امو پیدا کردم اوستا.. خواستم بهت بگم این تعمیرگاه هم ارزونیه خودت و اون دوماد به درد نخورت شما لیاقت منو نداشتین.. و گاز دادم و از اونجا رد شد و توی مسیر احمد و عباس رو با موتور دیدم و اونا هم با دیدن من گفتن: فامیل کجا میری صبر کن…دیگه انگار واقعا سبک شده بودم به فرشته گفتم حالا دیگه با این محل و گذشته ام هیچ کاری ندارم تمام شد بنفشه.


شهناز سیبیلو
پارت 152

مامان فرح از هیچی برام

1403/06/17 11:53

دریغ نمیکرد یک روز بعدش یه ماشین مدل بالا تر از ماشین بنفشه توی حیاط پارک بود و سر میز صبحونه مامان فرح سوییچ ماشینو به من داد و گفت مبارکت باشه از خوشحالی نتونستم خودمو کنترل کنم و از جام بلند شدم و‌بلند گفتم خدایا نوکرتم و شروع به رقصیدن مردم و ویلچر مامان فرح رو از پشت گرفتم و‌شروع به چرخیدن کردم و اونم با ویلچر همراه خودم چرخوندم تا رمانی به خودم اومدم که دیدم مامان فرح داره جیغ میزنه و بنفشه هم از پست میز بلند شده و میگه نوذر بسه ولش کن.. تازه فهمیدم باز گند زدم البته خداروشکر مردم مول ذوق زدگی دفعه ی قبلم واسه هاشم اقا نشد و کار به بیمارستان نکشید.. تا صبحونه ام تموم‌شد پا شدم و‌رفتم سوار ماشین شدم و زدم بیرون نمیدونم‌چند ساعت با ماشین چرخیدم اما دیگه عصر شده بود و خیابونی هم نبود باهاش نرفته باشم که یهو خاموش شد!با خاموش شدن ماشین خیلی صد حال خوردم و با خودم گفتم: ننه فرح دمتگرم ماشین خراب واسه شازده پسرت گرفتی! خوبه من مکانیکم و الان فهمیدم! نمیدونستم چی کار کنم! رفتم نزدیک ترین کیوسک تلفن و خواستم خونه ی مامان فرح رو بگیرم اما طبق عادت قدیم نمیدونم چرا شماره ی خونه ی فرشته اینارو گرفتم و دو تا بوق که خورد دیدم یه اقا جواب داد گفتم سلام بنفشه خونه اس! یارو با صدای نخراشیده که تازه متوجه شدم داداش بزرگ فرشته اس و انگار از شانس بدم صدام رو شناخته بود  جواب داد و گفت: مرتیکه تا دیروز سراغ فرشته رو میگرفتی حالا شد بفشه ! عوضی و نامرد بنفشه کیه ها؟ زن سومته! گفتم چی میگی اقا اشنباه گرفتی حرف دهنتو بفهم میدونی من کی هستم ! من نوذرم ناصر نیستم تازه میدونی الان چه ماشینی سوارم!گفت: ببین هر چی سواری بازم‌همون خری هستی که بودی! منم گفتم: خر خودتی .. گوشی رو گذاشتم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم ناصر به خودت مسلط باش .. بعد دوباره گوشی رو برداشتم و‌شماره ی خونه ی مامان فرح رو گرفتم  خدمتکار جواب داد و گوشی رو داد به بنفشه منم ادرس دادم و گفتم ماشین خاموش شده میتونی بیایی اینجا دنبالم! اونم‌گفت که الان راه می افته.. رفتم سوار ماشین منتظر اومدنش شدم بیست دقیقه ای زمان برد تا بنفشه رسید و تا منو دید گفت: نوذر تو این محله چی کار میکنی! گفتم یه اشنای قدیمی داشتم خواستم یه سر بهش بزنم پیداشم نکردم این ماشینم خراب شد البته من خودم میدونی که اوستای تعمیرگاه بودم اما این ماشین خارجی ها رو خیلی باهاشون سرو مار نداشتم دردشو بغهمم.  بنفشه نشست پشت ماشین و یه استارت زد و بعد با یه لبخند گفت: اوستا بنزین تموم کردی همین


شهناز سیبیلو
پارت 153

یکی اروم زدم توی پیشونیم و

1403/06/17 11:53

گفتم: به جان تو بنفشه انفدر فکرم درگیر مامان فرح و مریضیش بود اصلا یادم بنرین بزنم.. لبخندی زد و‌جواب داد: مهم نیست اقا نوذر فقط از این به بعد به چراغ بنزین جلوی داشبورت نگاه کنی میفهمی بنزین داری با نه! گفتم اره حله واردم .. بعد سوار ماشینش شدیم و به نزدیک ترین پمپ بنزین رفتیم و‌کمی بنزین گرفتیم و‌ماشین رو روشن کردیم و رفتیم.. وقتی به خونه خونه رسیدیم مامان فرح حالش خوب نبود همراه بنفشه رفت بیمارستان هر چه قدر اصرار کردم نزاشت باهاش برم و‌گفت: بمون استراحت کن نمیخوام خسته بشی!شب دیر وقت برگشتن .. توی اتاقم بودم که با صدای در اتاق از جام پریدم.. بنفشه پکر و ناراحت دم در بود گفتم: چی شده مامان فرح طوری شده؟ بنفشه گفت : اصلا حالش خوب نیست باید براش کلیه پیدا کنیم گفتم مگه من مردم! خودم به دونه کلیه حتی بخواد جفتشو میدم! گفت: ازمایش که دادی فردا اماده میشه اگه بتونی کلیه بدی که عالی میشه اما مطمنی میخوایی! گفتم معلومه که میخوام! صبح همراه بنفشه رفتیم بیمارستان بعد از گرفتن آزمایش خون رفتیم پیش دکتر .. خوشبختانه دکتر گفت که میتونم به مامان فرح کلیه بدم.. فرشته خیلی خوشحال شده بود و‌منم از اینکه قرار بودکاری برای مامان فرح انجام بدم توی پوست خودم نمی گنجیدم و‌احساس غرور میکردم..برگشتیم خونه بنفشه موضوع رو با مامان فرح درمیون گذاشت و مامان فرح زد زیر گریه و اولش راضی نمیشد اما با اصرار های بی انذازه ی من راضی شد..شب موقع خواب صدام زد و رفتم اتاق خوابش .. مامان فرح گفت کنارش بشینم و دستمو گرفت و گفت: پسرم میدونی که این عمل راحتی نیست و‌با شرایط و وضعیت جسمی من شاید اصلا از اون اتاق عمل زنده بیرون تیام برای خمین یه خواهس ازت دارم قبل از اینکه عمل کنم میخوام تورو توی لباس دامادی ببینم.. گفتم مامان این چه حرفیه انشالا صحیح و سالم میایی بیرون منم چیزی که برام راحته زن گرفتنه! مامان فرح لبخندی زد و گفت: نظرت راجع به بنفشه چیه؟با شنیدن اسم بنفشه لبخند به لبم اومد.. مامان فرح خندید و گفت: اگه تو موافق باشی من دوست دارم همسر آینده ات این دفعه بنفشه باشه میدونم  اونم توی این مدت به تو علاقه مند شده.. گفتم باشه مامان فرح هر چی شما بگی کی بهتر از بنفشه …


شهناز سیبیلو
پارت 154


فردای اون روز قضیه ی نامزدی من و بنفشه انقدر جدی شد که همون سر میز صبحونه بنفشه گفت: نوذر جون می بریم برای کارهای عقد! خیلی تعجب کردم انتظار داشتم چند روزی بگذره من ازش خواستگاری کنم و اونم بعد از فکر کردن جواب بده اما انگار قسمت من هر کسی که میشد زود میخواست باهام عقد کنه ! و البته اینو همیشه از

1403/06/17 11:53

جذابیت خودم میدونستم.. همون روز کارهای  عقدمون رو شروع کردیم و برای وقت گرفتن از عاقد و دادن آزمایش  و این چیزا یکی دو روز وقت گذاشتیم البته اکثر کارها رو اقای بهرامی انجام و هماهنگ کرد و‌برای همین خیلی سریع انجام شد .بعد از اون‌نوبت خرید بود که این یکی تولین باز بعد از سه بار زن گرفتن داشت انجام میشد.. همراه بنفشه به پاساژی شیک بالای شهر رفتیم و‌کلی خرید کردیم و با سلیقه ی بنفشه دو تا حلقه ی ازدواج خیلی گرون قیمت هم خریدیم.. همه رو بنفشه میگرفت و دست اخر از من تشکر میکرد و منم بیشتر از قبل از خودم متشکر میشدم..بلاخره روز عقدمون رسید .. این دفعه توی محضر نرفتیم و‌ خونه ی مامان فرح رو برای عقد اماده کردن هر چند تعداد زیادی مهمون دعوت نکرده بودن اما همه چی رو خیلی مجلل برای عقد درست کرده بودن.. من و بنفشه کنار هم پشت میز عقد نشستیم، با نگاه به روبه رون یعنی آیینه شمعدون و دیدن بنفشه با اون لباس عروس و‌ارایش زیبا از ذوق دل توی دلم نبود.. هر چند طبق خواسته ی بنفشه قرار بود عقد کنیم و بعد از عمل مامان فرح به ماه عسل بریم و قرار نبود فعلا زیر یه سقف بمونیم چون فردای عقد  باید برای عمل پیوند میرفتیم ..البته از این موضوع هم زیاد تعجب نکردم چون بعد از سه بار زن گرفتن اینم عادی بود که  باید تنها بخوابم.. مامان فرح از خوشحالی چشمهاش برق میزد و اینگونه من و‌بتفشه به عقد هم در اومدیم و فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم همراه مامان فرح و بنفشه به بیمارستان رفتیم و کارهای بستری شدنمون رو انجام دادیم، اونجا بود که بازار من رضایت نامه ای کتبی گرفتن که مطمنم و با رضایت خودم قراره کلیه ام رو به مامان فرح بدم که من هم رضایت کاملم رو دادم..و دو روز بعد از بستری شدنمون بلاخره روز عمل فرا رسید و‌من رو به اتاق عمل بردن هر چند ترسیده بودم و از اینکه قراره یه کلیه ام رو از دست بدم مردد شده بودم اما یاد مامان فرح و کارهایی که برام کرده بود که افتادم به خودم نهیب میزدم که کار درست رو انجام دادی نترس..


شهناز سیبیلو
پارت 155


بعد از عمل با دردی که توی پهلوم احساس میکردم چشمهامو باز کردم درد و سوزش عجیبی داشتم ، همین که چشمهامو باز کردم بنفشه رو بالای سرم دیدم.. با لبخند گفت: خداروشکر به هوش اومدی عزیزم خوبی؟ درد داری؟ الهی بمیرم صبر کن بگم به پرستار برات مسکن بزنه ! گفتم‌نه همین جا تو کنارم باشی برام قوی ترین ارامبخشه عزیزم  و‌دستش رو گرفتم.. لبخندی زد و کنار تختم نشست.. گفتم: مامان فرح چطوره؟ گفت: مامان فرح هم عملش تموم شد توی بخش مراقبت های ویژه اس نوذر. گفتم: عملش خوب بود کلیه ام به

1403/06/17 11:53

دردش خورد؟ گفت: خب دکتر گفت عمل خوب بود اما بابد صبر کنیم امیدوارم بدنش کلیه رو پس نزنه و مشکل دیگه پیش نیاد این دو روز خیلی مهم و حیاتی هست چون مامان فرح به خاطر بیماریش خیلی ضعیف شده بود و همین طور اعضای بدنش هم باید همکاری کنن .. گفتم: توکل با خدا انشالا که همه چی خوب پیش میره..لبخندی زد و گفت: حتما خوب پیش میره.. برات یه سوپرایز دارم همراه اقای بهرامی دارم کارهای رفتنمون به ماه عسل رو انجام میدم میخوایم بریم اروپا! با شنیدن اسم اروپا جوری تکون خوردم که تا مغر سرم از درد تیر کشید.. بنفشه نگران گفت: اروم نوذر جان تازه عمل کردی مراقب بخیه هات باش!گفتم جان من راست میکی!؟ گفت: ازه عزیزم جوری برنامه ریزی میکنم که به محض مرخص شدنت بریم..گفت: فقط بگو پاسپورتت کجاست؟ یه لحظه یادم افتاد پاسپورت ندارم!با قیافه ی اویزون و‌درهم گفتم : بنفشه من که پاسپورت ندارم اخه من تا شاه عبدالعظیم هم نرفتم پاسپورتم کجا بود! لبخندی زد و گفت اصلا نگران نباش همین امروز میگم اقای بهرامی مدارکی که لازم هست رو اماده کنه اصلا اون خودش به عنوان وکیلت همه ی کارهارو میکنه تا مرخص بشی پاسپورتتم‌اماده است…گفتم: قربون زنم‌برم که انقدر باهوشه…فردای اون روز اقای بهرامی اومد و مدارکی که باید امضا میکردم رو بهم داد و بعد از امضا و اثر انگشت گرفتن از من رفت و قرار شد تا وقتی مرخص میشم پاسپورتمم اماده باشه و بلیط رفتنمون رو هم بنفشه بگیره.. شبا تا صبح خواب اروپا رو میدیدم و روی ابرها  بودم، تا اینکه روزی که قرار بود مرخص بشم رسید.. تا اون‌روز مامان فرح رو هم ندیده بودم، هر بار به بنفشه میگفتم بریم دیدنش میگفت: صبر کن  ملاقات ممنوع هست.. تا اون روز که از سر جام بلند شدم و لباس عوض کردم و منتظر اومدن بنفشه موندم..


شهناز سیبیلو
پارت 156

کمی منتظر موندم اما بنفشه نیومد، با خودم گفتم قبل از اومدنش بهتره برم یه سری به مامان فرح بزنم ،از اتاقم اومدم بیرون و رفتم توی بخش از پرستار سراغ مامان فرح رو گرفتم نشناخت و گفت برم ایستگاه پرستاری اونجا اسم و مشخصاتش رو بگم اطلاعات بگیرم. هنوز پهلوم میسوخت و درد میکرد اروم اروم‌رفتم سمت پرستاری که مشخصات بیمارهارو ثبت کرده بود و اسم و فامیل مامان فرح رو دادم اما در کمال تعجب گفت که همچین بیماری توی این بیمارستان نداریم داز تعجب و نگرانی فشار افتاد  با کمک پرستار روی صندلی نشستم.. پرستار خیلی تعجب کرده بود و ازم خواست کامل براس توضیح بدم.. توی همین حین یک دفعه یکی از پرستارها که روی بستری سدنم اونجا بود بهم نزدیک سد و گفت: خوبی اقا ناصر؟ گفتم : خدا خیرتوت

1403/06/17 11:53

بده منو بادتونه شما بگو‌مادرم کجاست همون خانمی که من بهش کلیه دادم فرحناز عباسی.. پرستار مردد نگاهم کرد و بعد رفت سراغ لیستی که روی نیز بود و گفت: اون خانمی که همراه شما بود این مشخصاتشون نبود ایشون خانم ژاله طاهری بودن! خندیدم و گفتم نه خانم یعنی من اسم و‌فامیل مادر خودمو اشتباه میگم! اسم مادرم فرحنازه.. پرستار گفت: من‌نمیگم اسم مادرتون رو اشتباه میگید اما اون خانمی که همراه شما بستری شدن این اسم مشخصاتشون هست.. داشتم کلافه میشدم مخم کار نمیکرد عصبی و درمونده گفتم باشه خانم اصلا همینی که شما میگی شایدم اسمشو عوض کرده من خبر ندارم.. میشه منو ببرید پیشش ؟ بگید کدوم اتاق بستریه! خانم پرستار گفت: اون خانم رو دو روز بعد از جراحی که از مراقبت های ویژه بیرون اومد انتقالش دادن یه بیمارستان دیگه اتفاقا همون دختر خانمی که همراهتون بود کارهای انتقالشو انجام داد.. گفتم منظورتون‌ خانم منه بنفشه .. چرا؟ کجا بردن!؟ پرستار جواب داد: انگار کفتن جای دیگه میبرن بیشتر رسیدگی بشه یه همچین چیزی.. اما توی دفتر ثبت نشده کدوم بیمارستان.. باورم نمیشد چی میشنیدم! دیگه نای حرف زدن نداشتم برگشتم سمت اتاقم و هزارو یک فکر و سوال بی جواب توی سرم میچرخید..هنوز توی شوک بودم اصلا متوجه نمیشدم چی شده و معنی این کارا چی بوده! چرا باید مامان فرح اسمش رو عوض کرده باشه چرا بنفشه بدون خبر به من اونو از بیمارستان برده باشه!من از چی بی خبر بودم .. همین که وارد اتاقم شدم..دیدم یه پرستار پشت سرم اومد داخل و بهم گفت: کارهای ترخیصتون انجام شده میتونید برید راستی یه خانم اینو براتون اوردن و نامه ای به دستم داد…


شهناز سیبیلو
پارت157


نمیتونستم سر پا بایستم، روی تخت نشستم و به پرستار نامه ای که دستم داده بود رو باز کردم،اینطور شروع شده بود…
سلام اقا ناصر بنفشه ام شرمنده که ناچار شدم با نامه این حرفهارو بهت بگم، اول از اینجا شروع کنم که مامان فرح تو خیلی سال پیش با عموی من ازدواج کرد و خیلی سال عاشقانه زندگی کردن تا زمانی که عموم زنده بود هیچ وقت مادرت به یاد تو نیوفتاد متاسفانه عموم بر اثر بیماری فوت کرد و قبل از مرگش همه ی دارایش رو به نام مادر تو زد و به منی که هم خون اش بودم هیچ ارثی نداد مادرت هم همین طور! اون وقتا منو مادرم توی شرایط بدی زندگی میکردیم اما مادر بدطینت و خبیث تو هیچ کمکی به ما نکرد جالب اینجا بود که حتی بعد از مرگ عموم که تنها شده بود هم نخواست تورو پیدا کنه تا اینکه بلاخره سرنوشت تقاص بی رحمی که در حق من و مادرم انجام داده بود رو. ازش گرفت و توی یه مدت کوتاهی اونم به بیماری

1403/06/17 11:53

لاعلاجی درگیر شد و از دنیا رفت.. میموند اون همه مال و دارایی که وقتی مشخص شده پسری داره به اون‌پسر بعنی تو میرسید.. خوشبختانه ما چون به عنوان کارگر خونه اش ماههای اخر زندگیش توی اون خونه بودیم پس تونستیم مهلت بگیریم تا پسر گمشده اش رو پیدا کنیم خیلی زمان برد و دیگه داشتیم نا امید میشدیم که از طریق آشنای اقای بهرامی تونستیم دفتر خونه ای که عقدت رو انجام داده بودی دیدا کنیم و‌بعد از مدتی ادرس تورو پیدا کردیم.. فکر نمیکردم تا این حد ساده باشی و خوشبختانه بودی و همین کارو برای ما راحت تر کرد.. من مادرمو جای فرحناز خانم جا زدم و‌تو هم هیچ وقت برای اثبات حرفهامون هیچ مدرکی نخواستی.. هر بار به بهانه ای از تو امضا و اور انگشت گرفتیم و‌مهم ترین اونها زمانی بود که اقای بهرامی رو وکیل تام الاختیار خودت کردی.. و توی این مدت هم اون همه ی کارهای انتقال و و ثبت اسناد رو به نام من انجام داد.. راستی اون عقد هم فرمالیته و بیخودی بود. جالبه که تو دو بار اینطوری به خیال خودت عقد کردی!اما من و‌تو زن و شوهر نشدیم و عقد نکردیم.. در مورد کلیه ای که به مادرم دادی واقعا این یکی توی نقشه ی ما نبود از خوشانسی ما آزمایشت برای اهدای کلیه مثبت بود و برای این ازت قدر دانم که جون مادرم رو نجات دادی دیگه دنبال ما نگرد و به اون خونه نیا که از اونجا رفتیم تو هیچ حق فانونی از اون ارث نداری و اون تمام کمال حق منه ! در صمن من نمک نشناس نیستم مقداری پول توی ساک توی کمد اتاقی که بستری هستی گذاشته شده برای کلیه ای که به مادرم دادی بازم ممنون اقا ناصر خیلی خوش گذشت تو از مادرت خیلی باحال تری ..


شهناز سیبیلو
پارت 158


تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته، هیچی که نصیبم نشده بود تازه ناقص هم شده بودم و یه کلیه ام رو هم از دست داده بودم، با هزار امید و رویا اومده بودم توی این بیمارستان اما حالا اینطوری باز بی *** و کارو بدبخت داشتم میزدم بیرون هنوز جای زخمم درد میکرد و سرم از شدت شوکت و ناراحتی سوت میکشید ، از بیمارستان زدم بیرون‌ نمیدونستم کجا برم چی کار کنم!حالا من مونده بودم و‌ با یه کلیه و یه کیف پول که جای کلیه ام گرفته بودم.. دست تکون‌ دادم و‌یه تاکسی برام ایستاد سوار شدم چشمهامو بستم و گفتم حرکت کن… راننده گفت: کجا برام جناب؟ آهی کشیدم و گفتم: مقصد نا معلومه فقط برو.. جوری پاشو گذاشت روی ترمز که نزدیک شد از صندلی عقب پرت شم صندلی جلو.. گفتم چی کار میکنی عمو چه خبره! پیرمرد گفت: این چه مسخره بازیه مگه فیلم سینماییه بر جایی که مقصد نداره! پیاده شو ببینم من میخوام یه قرون کار کنم نون ببرم خونه .. گفتم:

1403/06/17 11:53

باشه عمو من ناقص شدم از یه مرد ناقص چه انتظاری داری خب مخم کار نمیکنه.. پیرمرد یه نگاه به پایین تنه ی من انداخت گفتم : عمو کجارو نگاه میکنی بیا بالا تر و بعد اشاره به پهلوم کردم و گفتم کلیه ام رو میگم.. راننده گفت:کلیه اتو فروختی با مشکل داشتی! گفتم: دادم رفت با کلک ازم گرفتنش! پیرمرد گفت: پسرم ببخشیدا اما تو دیگه خیلی خری ! اخه چطور با کلک کلیه اتو گرفتن ازت! آهی کشیدم و گفتم حق داری عمو جان من خرم *** .. گفت خب اینارو میدونم حالا کجا برم ؟ گفت: نمیدونم والا حالا برو بهت میگم ..پاشو گذاشت رو گاز و گفت خدا به خیر کنه حالا بگو پول مول داری!؟ کیفو بهش اشاره کردم و گفتم: بله اینو جای کلیه ام دادم.. گفت: خب خداروشکر حالا حواست به اون یکی کلیه ات باشه .. با این حرف ترسیدم و اروم زدم توی سرم و گفتم چه فد من خرم ناصر تو که چیزی نزاشتی حالا یه کلیه ام ازت کم‌شد یه تیپ و‌هیکل داشتی اونم ناقص شد! گرسنه بودم به راننده گفتم: عمو میشه دم یه ساندویچی وایستی گرسنه امه میدونی که من یه کلیه ندارم زود ضعف مبکنم! راننده گفت: باشه  و چند دقیقه بعد دم در مغازه ای ایستاد گفتم تو هم میخوری گفت بدم نمیاد ناهار نخوردم هنوز گفتم باشه ..من الان برمیگردم و‌ پیاده شدم و رفتم توی ساندویچی…بعد از گرفتن دو تا ساندویچ از مغازه زدم بیرون اما دیدم تاکسی اونجا نیست!


شهناز سیبیلو
پارت 159

اطرافو خوب نگاه کردم اما خبری ازش نبود تازه یادم افتاد اون کیف پولی که جای کلیه ام بنفشه بهم داده بود داخل تاکسی بود.. یکی زدم توی سرم و‌کنار جدول نشستم و‌گفتم: ای خاک تو سرت ناصر یه کلیه که نداشتی حالا پول کلیه ات رو از دست دادی ..حالا میخوایی چی کار کنی نه پولی نه خونه ای نه کلیه ای نه زنی باید چه غلطی کنی! تا وقتی هوا تاریک بود، همونجا نشته بودم اما دیگه باید از سر جام بلند میشدم.. کاملا از پیدا کردن تاکسی و کیف نا امید شدم..سوار اتوبوس شدم و‌سمت محله ی قدیمی رفتم چاره ای نبود دم محله پیاده شدم و اروم اروم رفتم سمت خونه  توی دلم گفتم به چه روزی افتادم و الان کجام ! کاش مثل قبل درو باز میکردم و میرفتم  داخل حیاط و شهناز صدام میزد و میگفت بیا شام بخور به جاش جهنم و‌ضرر دو تا ماچ اش هم  میکردم، اما یاد شوکت که افتادم چهارستون بدنم لرزید و با خودم کفتم: اگه منو ببینه اون یکی کلیه ام رو هم از شکمم میکشه بیرون! رسیدم سر کوچه و به خونه ی شهنازسیبیلو نگاه کردم و پشت تیر چراغ برق قایم شده بودم که یه دفعه با صدای بوق ماشینی پریدم هوا.. وقتی برگشتم شهناز سیبیلو رو دیدم تا منو دید پاشو گذاشت رو ترمز و گفت: ناصر تویی؟اینجا چی

1403/06/17 11:53

کار میکنی! نکنه اومدی منو  ببینی.. با دیدنش انقدر هیجان زده شدم که نشستم روی زمین و گفتم شهناز به دادم برس غلط کردم من گول خوردم منو اغفال کردن به زور و تهدید طلاقتو گرفتن و بدتر از اون ناقصم کردن.. شهناز کوبید توی صورتش و نگاهش به پایین تنه ام افتاد و گفت: خاک برسرم.. گفتم کجا رو نگاه میکنی منظورم این نبود گفت پس چی بود؟ گفتم: یه کلیه ام رو گرفتن.. شهناز گفت وای خیالم راحت شد خداروشکرجای دیگه ای ناقص نشد.. بگو حالا کی سوار شو بریم خودم دخلشو میارم.. گفتم رفتن فرار کردن دیگه دستم بهشون نمیرسه .. گفت: پس حالا میخوایی چی کار کنی! گفتم: نمیدونم جایی ندارم برم پولی هم ندارم! گفت: خب فدای سرت مگه من مردم که تو آواره و بی *** و کار باشی! داشو میریم خونه الهی بمیرم چه قدر ضعیف شدی.. اگه بدونی این مدت چه قدر دلم هوانو کرده بود و از خدا میخواستم که برگردی..گفتم: منم از خدام بود بیام پیش تو اما نمیتونم بیام تو برو من همین جا یه گوشه میشینم اگه شوکت منو ببینه… گفت: شوکت نیستش بیا خیالت راحت...


شهناز سیبیلو
پارت 160


گفتم کجاست؟ گفت: کجا باید باشه زندون! گفتم باز چرا؟ گفت: این دختره فرشته چند روز بعد از تو جرو بحثاش با شوکت شروع شد و‌ یه روز بی خبر رفت دیدن اسکندر نامزد قبلیش اونم فهمید رفت دم قصابی باباش دعواشون‌شد و بابای اسکندرم این وسط رفت تو کما اونم گرفتن.. گفتم فرشته جی؟ گفت: اون دختره انگار مهره مار داره بعد از شوکت جوری مخ اسکندرو زد که جفتشون با هم غیبشون زد .. گفتم چه عفرینه ای بوده این دختره.. بعد با خیال راحت پریدم تو ماشینو کفتم دلم لک زه واسه دستپختت.. و رفتیم سمت خونه..تا رفتی داخل حیاط گفتم خدایا شکرت.و همراه شهناز رفتم توی خونه و با خودم گفتم خدایا به امید تو انگار هیشکی جز این زن منو‌واقعا نمیخواد.. الان پنج سال از اون‌شب میگذره، شوکت به جرم قتل توی زندون موند تا حکم اعدامش برسه. من با کمک شهناز یه ساندویچی زدم و‌فهمیدم بیشتر از تعمیرگاه توش استعداد دارم، چند روز بعد از برگشتنم دوباره با شهناز عقد کردم .. الانم دو تا پسر دو ساله و چهار ساله داریم دیگه به زندگیم چسبیدم  از همه عجیب تر شهنازو دوست دارم برای اون همه از خودگذشتی و عشقی که بهم داد تنها چیزی که برام مهم نیست ظاهرشه هر چند دیگه شهناز سیبیلو نیست  اون سیبیلاشو زد البته نه به خاطر من فقط چون پسر اولمون به جفتمون میگفت بابا اونم سیبیلاشو زد تا بچه بفهمه کدوم باباییم… بلاخره منم صاحب یه خانواده شدم و‌یه کار خوب دارم و همینا برام یه دنیا ارزش داره و دیگه هیچی از دنیا نمیخوام .راستی اسکندرو فرشته هم

1403/06/17 11:53

با هم ازدواج کردن  اما از اون شهر رفتن هر چند که خیلی وقت بود که دیگه فرشته یا هیچ *** دیگه برام مهم نبود و فقط به خانواده یعنی شهناز و پسرام و کارم فکر میکنم، و خیلی خوشحال و شادم اینم سرگذشت زندگی منو شهناز …

1403/06/17 11:53

🌟پایان داستان🌟
ان شاءالله که مورد پسندتون بوده باشه🤗

1403/06/17 11:54

✨داستان جدید✨
حریرسرخ

1403/06/18 15:34

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 1


با ناامیدی از در ساختمان بیرون زد. 
لعنت بر این شانس! 
خودش را به آب و آتش زده بود تا شاید بتواند کاری پیدا کند اما هر جا که می رفت 
تا نام رشته اش را می گفت برایش لب و دهان کج می کردند و ردش می کردند.نگاه 
غمگین و بی حسش را به آسمان دوخت و نالید: بزرگیت رو قربون وقتی من رو 
خلق کردی درد و بد اقبالی رو هم ضمیمش کردی... 
آهی کشید و دست های سردش را در جیب پالتوی رنگ و رو رفته اش فرو برد و 
گام هایش را به مقصد خانه تند کرد.خانه که چه عرض شود باید گفت جهنم...جهنمی 
که باید ذره ذره میان شعله هایش بسوزی و دم نزنی... 
وارد کوچه ی باریکشان شد و روبروی در زنگ زده و آهنی خانه ایستاد.کلید را از 
جیبش بیرون کشید و در قفل چرخاند. 
از حیاط کوچکشان گذشت و از چند پله ای که به سالن منتهی می شد بالا رفت. 
خم شد و بند اسپرت های کهنه اش را باز کرد و از پا بیرون کشید.
هنوز وارد خانه نشده بود که صدای خمار و در هم شکسته ی مرد در گوشش پیچید 
- اومدی گور به گور شده؟ 
با دستی لرزان موهای فر و مشکی اش را به زیر روسری اش راند و وارد سالن شد. 
نگاهش را چرخاند و بر روی اویی که جلوی بساطش لم داده بود مکث کرد... 
_سلام ... 
_علیک...کدوم گوری بودی؟ 
لب های ترک خورده اش را با زبان تر کرد و با کمی مکث جوابش را داد: رفته بودم 
دنبال کار... 
خنده ی تمسخر آمیز مرد باعث شد اخم هایش در هم کشیده شود... 
_کار یا هرزگی؟...کدومش دختر؟ 
شنیدن چنین حرف هایی برایش دیگر عجیب نبود اما درد داشت...پدرش است اما 
برایش هیچ گاه پدری نکرده و تا توانسته زهر به جانش ریخته...از پدر فقط ضرب 
تازیانه هایش را چشیده و دشنام هایش را شنیده نه محبت...مهر و محبت در این جهنم 
جایی ندارد. 
چیزی نگفت و تنها نگاهش کرد.اصلا دلش نمیخواست دوباره تنش مهمان کمربند 
پدرش شود پس سکوت بهترین تدبیر بود... 
_گمشو از جلو چشمام دختره ی پتیاره...اون از برادرت که کارش شده الواتی و 
عیاشی اینم از خودت که معلوم نیست داری چه غلطی میکنی...فقط برو دعا کن که 
گند کارات در نیاد چون بعدش زنده از این در بیرون نمیری... 
این همه بی اعتمادی از کجا نشأت می گرفت؟
سوال سختی نیست...نه...اصلا سخت نیست...همه ی اینها به خاطر خیانت زنی بود 
که نام مادر را به یدک می کشید...زنی که تا یکی بهتر از پدرش را دید، چشم به 
روی همه چیز بست و حرف شب و روزش فقط یه کلام بود...»طلاق «...این واژه 
برایش اصلا قشنگ نبود و نیست.این واژه ی چهار حرفی تمام آرزوهای کودکی و 
نوجوانی اش را با خودش چال کرد و به گور برد.این

1403/06/18 15:35

واژه بار ها و بار ها زبانش 
را نزد آشنا و غریبه کوتاه می کرد. 
بغضی که در گلویش بالا و پایین می شد را قورت داد و راه اتاق کوچکش را در پیش 
گرفت. 
دستی به چشمان نم دارش کشید و آن قطره های مزاحم را پاک کرد.به چنین رفتار 
هایی عادت کرده بود اما دختر است دیگر...عشق می خواهد و محبت...از گل لطیف 
تر و حساس تر است.باغبانش اگر خوب نباشد پژمرده می شود و ریشه هایش می 
خشکد... 
او که در این دنیا جز پدر دائم الخمار و برادرش کسی را نداشت پس انتظار زیادی 
نیست اگر کمی دلش محبت طلب کند و موهایش نوازش دستان پدر را بخواهند و 
دستانش در آرزوی حمایتی از جنس مردانگی باشند... 
نگاه خسته اش را در اتاق کوچکش چرخاند.فقط یک موکت کهنه فرش زیر پایش 
بود و کمد چوبی و قدیمی ای در گوشه ی اتاقش جا گرفته بود.لباس هایش را از تن 
در آورد و درون کمد گذاشت. پشت چرخ خیاطی محبوبش نشست و با لذت دستی 
بر رویش کشید.رقص سوزن میان پارچه ها تنها کاری بود که می توانست کمی درد 
هایش را درمان کند.پارچه ی همسایه را برداشت و با دقت مشغول الگو زدن بر 
رویش شد.تنها آرزویش داشتن یک خیاط خانه ی کوچک بود اما انگار از آن 
آرزوهایی بود که هرگز بر آورده نمی شوند و حسرت بر دل می گذارند...

1403/06/18 15:35

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 2


با صدای زنگ گوشی اش از جا بلند شد و سراغ پالتویش رفت.دست در جیبش کرد 
و گوشی ساده اش را از آن بیرون کشید... 
با دیدن نام مهربان ترین حامی و دوستش لبخند بر لبش خانه کرد... 
بی معطلی دکمه را فشرد و تماس را برقرار کرد... 
_سلام الهام جان... 
صدای پر انرژی و مهربان الهام در گوش هایش پیچید... 
_سلام عشق جان...حال و احوال شما سیندرلا ؟ 
با شنیدن نام سیندرلا تلخ خندید و جوابش را داد: خیلی خوبم خوشگل خانوم... 
خوب نبود...نه...اصلا در این جهنم حالی برایش نمی ماند اما کمی دروغ گفتن که به 
جایی بر نمیخورد... 
_اصلا دروغ گوی خوبی نیستی حریر...نکنه باز اتفاقی افتاده؟ 
با تداعی جنجالی که شب گذشته برادرش به راه انداخته بود و در آخر مشت و 
لگدهایی که بی رحمانه میهمان تنش شده بودند چشمانش بارید و لب هایش باز شدند: 
آره خوب نیستم...الهام دیگه خسته شدم...دیگه توان تحمل ندارم...انگار یکی دست 
گذاشته روی گلوم و جلوی نفسم رو گرفته...خسته شدم از نگاه های بی اعتماد آشنا 
و غریبه...خسته شدم از ترحم و دلسوزیشون...خسته شدم از این که پدرم دائما جلوی 
اون زهر ماری نشسته و تهشم دو تا مشت و لگد مهمون تنم میکنه ...خسته شدم از 
اون حنیف که شب به شب میاد همون دو قرونی رو هم که از سوزن زدن در میارم 
با زور و تهدید می گیره و میره...خسته شدم از اینکه به هر ریسمانی چنگ میزنم و 
تهش هیچی عایدم نمیشه..
الهام در جواب حرف هایش دلسوزانه گفت: الهی دورت بگردم گریه نکن انشالله همه 
چیز درست میشه...بیا کارگاه ور دل خودم هم یه چیزی یاد میگیری هم ماه به ماه 
دو قرون دستت میاد... 
اشک هایش را پس زد و آن بغض لعنتی که مدت ها مهمان گلویش شده بود را پس 
زد و لرزان نالید: الهام جان ممنون از لطفت اما من واقعا تاب و توان نگاه های اون 
جماعت رو ندارم... 
الهام ملامتش کرد: گور بابای اون جماعت...هر *** بخواد بهت چپ نگاه کنه یا زر 
مفت بزنه باید جل و پلاسش رو جمع کنه بره رد کارش... 
آهی کشید و سر بر روی زانوهایش گذاشت و در همان حین جوابش را داد: بس کن 
الهام اونا تقصیری ندارند...مشکل از حنیف و کار های خلافشه... 
_حنیف و کاراش ربطی به تو ندارن و مردم هم حق ندارن کارای اون رو به پای تو 
بنویسن و قضاوتت کنن...باشه اگه نمی تونی تحملشون کنی خودم برات دنبال کار 
میگردم... 
لبخند بر روی لبش شکوفه زد و در دل قربان صدقه ی دوست مهربانش رفت. همین 
که خواست چیزی در جوابش بگوید،صدای فریاد حنیف مانعش شد.هول زده از جا 
بلند شد... 
_الهام جان بعدا باهات تماس میگیرم باید

1403/06/18 15:35

برم... 
بی آنکه منتظر پاسخش بماند تماس را قطع کرد و چند قدم به سمت در اتاق برداشت 
اما در با ضرب باز شد و برخوردش با دیوار صدای ناهنجاری ایجاد کرد.ترسیده 
قدم های پیش آمده اش را به عقب برداشت و نگاهش را به حنیف دوخت.اخم های
در هم و چشمان پر خشمش باعث شد از ترس پلکش بپرد.رد چند بخیه ای که بر 
روی گردنش خود نمایی می کرد او را ترسناک تر می کرد... 
_عین احمقا نگام نکن حریر میزنم دندوناتو خورد میکنم...صبح تا شب نشستی توی 
این طویله و کارت شده مفت خوری...گمشو برو یه چیزی بپز دارم از گرسنگی تلف 
میشم... 
از صدای فریاد بلندش شانه هایش از ترس پرید.لعنت بر این ترس که همیشه زبانش 
را جلوی این مرد طلبکار لال می کرد. 
لب گزید و بعد از مکث کوتاهی با صدایی آرام جوابش را داد:چیزی توی خونه 
نداریم... 
حنیف عصبی دستی بر روی صورتش کشید و کلافه زیر لب زمزمه کرد: اه گند 
بزنن به این زندگی نکبت که هیچی توش پیدا نمیشه... 
نگاه بدجنسی به دخترک کرد و با لحنی که در آن تهدید موج می زد گفت: برو هر 
چی کار کردی بردار بیار... 
اخم هایش را در هم کشید و جسارت به خرج داد و صدایش را بالا برد... 
_بسه حنیف...بسه هر چی با زور و فریاد حرفت رو به کرسی نشوندی...من شب و 
روز سوزن میزنم تا دو قرون پس انداز کنم اما تهش باید دو دستی تقدیم تو کنم تا 
خرج عیش و نوشت کنی...کی میخوای دست از این کارات بر داری؟...بس نیست 
کل محل از شاهکار های جنابعالی دم میزنن و بهمون پشت کردن؟ 
نگاه پر تمسخر حنیف اندام ریزه اش را رصد کرد و در آخر موهای بلندش به اسارت 
پنجه اش در آمد... 
_خوشم باشه واسه من زبون باز کردی پتیاره خانم؟...نکنه دلت واسه کمربندم تنگشده 
یا هوس کردی دوباره زیر چشمت بادمجون بکارم؟

1403/06/18 15:35

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 3

با ترس آب دهانش را قورت داد و تقلایی کرد تا خود را عقب بکشد... 
_پا رو دمم نذار...من کله خرم حریر میزنم آش و لاشت میکنم پس دیوونم نکن...نذار 
این صورت قشنگت رو خط خطی کنم و همون نیمچه شانسی هم که داری به فنا 
بره... 
دستش را بلند کرد و بر روی مچ قدرتمندش گذاشت تا شاید کمی از درد موهایش 
کاسته شود.حنیف فقط بلد بود با تهدید و زور بازو خواسته هایش را تحمیل کند.او 
زبان آدمیزاد را نمی فهمید و فقط اوامر و خواسته های خودش برایش مهم بود، پس 
باید در برابر این حیوان وحشی سکوت می کرد تا جان سالم به در ببرد. 
آرام و مطیع جوابش را داد... 
_باشه حنیف...باشه هر چی که تو بگی...تا الان که من غلام حلقه به گوشت بودم از 
اینجا به بعد هم روش... 
مرد لبخند رضایتمندی زد و همانطور که رهایش می کرد آمرانه گفت: برو هر چی 
داری بردار بیار... 
با نارضایتی باشه ای گفت و به سمت کمدش راه افتاد... 
حنیف برادر نبود...حنیف جلاد روح و جسمش بود.حنیف همان عزرائیلی بود که ذره 
ذره جانش را می گرفت و نفس کشیدن را برایش تنگ می کرد. 






غلتی در رخت خوابش زد و خمیازه ی بلندی کشید.نگاهی به گوشی اش انداخت و با 
دیدن چند تماس بی پاسخ از الهام ضربه ای بر پیشانی اش زد و در جایش نشست... 
شماره ی الهام را گرفت و منتظر پاسخش ماند... 
_چه عجب بالاخره بیدار شدی ترسیدم خواب به خواب بری..
ریز خندید و جوابش را داد : سلام خوشگل خانوم...خیالت تخت من تا حلوای تو رو 
نخورم واسه خودم جولان میدم... 
صدای عاصی شده ی الهام باعث شد لب هایش بیشتر کش بیاید : ورپریده بگو خدا 
نکنه من هنوز جوونم و منتظر شاهزاده ی خر سوارم هستم... 
-شاهزاده ی خر سوار؟ 
حتما منظور دوست خل و چلش همان شاهزاده ی سوار بر اسب سپید است... 
الهام همیشه بلد بود برای لحظه ای کوتاه هم که شده حال خرابش را خوب کند. 
دمی عمیق گرفت و منتظر ماند تا کارش را بگوید. 
الهام با لحنی که در آن هیجان مشهود بود گفت: مژدگونی بده حریر... 
ابرویی بالا انداخت و با کنجکاوی لب زد: چی شده نکنه شاهزاده ی خر سوارت 
اومده ؟ 
دخترک با حرص جوابش را داد: برو بابا شاهزاده ی خر سوارم کجا بود...دیوونه 
واست کار پیدا کردم... 
به گوش هایش شک داشت که درست شنیده اند یا نه.کاش می شد باری دیگر حرفش 
را تکرار کند... 
ناباور زمزمه کرد: کار پیدا کردی؟ 
الهام با لحنی جدی جوابش را داد: آره درست شنیدی کار پیدا کردم اما یه مشکلی 
هست... 
با کنجکاوی پرسید :چی؟
الهام بعد از مکث کوتاهی گفت:هیچی...راستش باید حضوری راجبش حرف بزنیم 

1403/06/18 15:35


اینجوری نمیتونم بهت توضیح بدم... 
با قدر دانی جوابش را داد: ممنون از لطفی که در حقم کردی عزیزم...امروز حتمامیام 
کارگاه تا برام بیشتر توضیح بدی... 
بعد از آن که از الهام خداحافظی کرد، رخت خوابش را جمع کرد و از اتاقش بیرون 
زد. 
حنیف و پدرش هنوز خواب بودند و این بهترین موقعیت بود تا نزد الهام برود. 
سلانه سلانه به سمت یخچال کوچکشان رفت و آرام درش را باز کرد.یخچال تهی 
از هر غذایی بود.پوفی کشید و درش را بست و تکه نان کهنه ای را که درون سفره 
بود برداشت و چند لقمه ای خورد تا جلوی ضعفش را بگیرد. 







نگاهش را به الهام دوخت.ظاهرش همیشه مرتب و چهره اش از آن هایی بود که به 
دل آدم می نشست.او دختر مهربانی بود که تمام عمرش را صرف نگهداری از 
پدربزرگ پیرش کرده بود.پدر و مادرش را سال ها پیش از دست داده بود و از دار 
دنیا فقط یک پدر بزرگ فرتوت و بیمار داشت که برایش جانش را هم می داد.کارگاه 
بزرگش را هم از پدر بزرگش به ارث برده بود و همین او را از هر چیزی بی نیاز 
می کرد. 
الهام ماگ قهوه را به دستش داد و پشت میزش نشست.برای گفتن حرف هایش تردید 
داشت.نمی دانست از کجا شروع کند و چگونه بگوید که غرور دخترک را جریحه 
دار نکند... 
_الهام جان مشکلی پیش اومده؟

1403/06/18 15:35

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        



پارتِ : 4


با سوال حریر کمی دستپاچه شد.دستی به موهای رنگ کرده اش که از شالش بیرون 
ریخته بود کشید و با کمی مکث جوابش را داد: حریر این کاری که گفتم در شأن یه 
دختر جوون مثل تو نیست... 
چشمان کنجکاو حریر او را نشانه گرفته بود و منتظر ادامه ی حرف هایش بود... 
_یه شرکت بزرگ محصولات آرایشی و بهداشتیه و حقوق خوبی هم به کارمنداش 
میده اما... 
_اما چی؟ 
الهام نگاه از دخترک گرفت و چشمانش را به میز دوخت و ناچار گفت: توی بخش 
خدمات نیاز به نیرو دارند... 
دخترک لبخند غمگینی بر لب نشاند و گوشه ی پالتویش را میان انگشتان عرق کرده 
اش چلاند.چنین شرکت بزرگی حتما حقوق و مزایای خوبی برایش داشت و می
توانست کمی از درد هایش را مرهم بزند فقط باید قید غرور و عزت نفسش را می 
زد. بی معطلی جوابش را داد: این که اشکالی نداره...فقط میخوام از شر حنیف و 
بابام راحت بشم پس برام فرقی نمی کنه چه کاری باشه... 
الهام با چشمانی غمگین که نم اشک را در برداشت نگاهش کرد و گفت: حریر کاش 
پیش خودم کار میکردی... 
بغض سمجی که گریبانش را گرفته بود قورت داد و همانطور که از جا بلند می شد 
جوابش را داد: الهام جان لطف کن و آدرس اون شرکتی رو که گفتی بده. 
از تاکسی پیاده شد و کرایه را حساب کرد.چقدر مدیون و ممنون الهام بود که چند 
تراول ده تومانی به دستش داده بود تا در صورت نیاز از آنها استفاده کند.آدرسی که 
الهام داده بود را باری دیگر مرور کرد و متوجه شد که دقیقا مقابلش ایستاده 
است.مبهوت و ناباور به برج نگاه کرد.برجی با نمای سیاه و سفید در بهترین منطقه
ی تهران...نه...امیدی نبود که حریر در چنین جایی استخدام شود.او حتی در خواب 
هم خود را در چنین جایی تصور نمی کرد چه به اینکه یکی از کارکنان آنجا باشد.با 
اعصابی بهم ریخته و حالی خراب راهش را کج کرد تا از آنجا دور شود اما با صدای 
مرد مسنی که لباس های نگهبانی به تن داشت ایستاد : خانم با کسی کار دارید؟ معذب 
دستی به شالش کشید و جوابش را داد: میخواستم آقای علی مرادی رو ببینم... 
نگهبان متفکر دستی به ته ریشش کشید و با تردید گفت: ایشون مسئول خدمه ی شرکت 
هستند درسته؟ 
بله ی آرامی زیر لب گفت که نگهبان پرسید: اسم شریفتون؟ 
دستان عرق کرده اش را نامحسوس به پایین پالتویش کشاند.اه...لعنت بر این 
استرسی که به جانش افتاده بود و تمام حواسش را به بازی می گرفت.با لرزشی که 
در صدایش مشهود بود جواب سوالش را داد: حریر پور سعادت هستم. 
نگهبان بعد از مکث کوتاهی مؤدبانه گفت:بفرمایید طبقه ی پنجم ایشون منتظرتون 
هستن... 
چشمی زیر لب راند و با گام هایی

1403/06/19 11:08

آرام وارد برج شد.گچ بری های زیبا، مبل های 
فیروزه ای رنگ، مجسمه ها و تابلو های گران قیمت ، لابی برج را به بهترین شکل 
زینت داده بودند.همه ی آن ها را از نظر گذراند و حسرت را پشت چشمان مشکی 
اش پنهان کرد.وارد آسانسور شد و شماره ی طبقه ی مورد نظرش را فشرد.همیشه 
از آسانسور هراس داشت.این اتاقک متحرک به او احساس خفگی و حالت تهوع می 
داد و همان چند لحظه ی کوتاه،جانش را به لبش می رساند. 
چند نفس عمیق کشید و باری دیگر موهای فر و مزاحمی را که بر روی صورتش 
می رقصیدند به زیر شالش فرو برد و با دستی لرزان زنگ واحد مورد نظرش را
فشرد.طولی نکشید که در توسط مرد جوانی به رویش باز شد.مردی لاغر اندام با 
چهره ای کاملا شرقی...چشمان ریز و دماغ عقابی اش همانی بود که الهام گفته 
بود.مرد با خوش رویی لبخندی زد و مؤدبانه گفت:سلام خانم بفرمایید داخل... 
تشکری زیر لب کرد و با گام هایی آرام و لرزان داخل شد.وجود مرد مانع نگاه 
کنجکاوش برای دید زدن اطرافش میشد و این را به وقت دیگری موکول کرد. 
_از این طرف خانم... 
اشاره ی مرد جوان به اتاقی که سر در آن نوشته شده »مسئول خدمه«بود.چشمی زیر 
لب راند و گام هایش را به آن سمت برداشت. 
مرد جوان همانطور که پشت میزش 
می رفت او را به نشستن دعوت کرد. 
_خیلی خوش اومدین خانم پور سعادت 
...
معذب کمی در جایش تکان خورد و تشکری زیر لب کرد... 
مرد لبخندی به رویش زد و تلفن روی میز را برداشت و در خواست قهوه داد... 
_خیلی اهل مقدمه چینی نیستم پس بهتره بریم سر اصل مطلب... 
نگاه منتظرش را به مرد دوخت... 
_شما قراره از کادر خدمه باشید.وظیفتون نظافت شرکت به بهترین نحو ممکنه...به 
جز شما سه خانم دیگه هم هستن که وظیفه ی مشابهی با شما دارند... 
با کنجکاوی ابرویی بالا انداخت و پرسید:

1403/06/19 11:08

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب


پارتِ : 5


ببخشید این رو میگم اما وقتی سه خانم دیگه هم هستند نیازی به من هست؟ 
مرد دستانش را در هم قلاب کرد و کمی خود را جلوتر کشید و در همان حین جوابش 
را داد:شرکت بزرگه و خدمه از پس نظافتش بر نمیان و ما به نیروی بیشتری نیاز 
داریم...رئیس به شدت روی نظافت شرکت حساس و سخت گیر هستند و ما هم تابع 
دستور ایشون هستیم... 
از گفتن سوال بی موردش،با خجالت سر به زیر انداخت و احمقی در دل به خود 
گفت.اگر به او نیازی نبود که اصلا به چنین جایی راهش نمی دادند... 
_شرایط کار در این شرکت به این صورت هست که شما و دیگر خدمه بعد از پایان 
ساعات کاری باید تمام شرکت رو نظافت کنید به جز اتاق رئیس...ورود شما به اونجا 
ممنوعه و رئیس برخورد جدی با متخلفین می کنه...هیچ یک از خدمه ها حق ندارن 
بدون اجازه ی ایشون به اتاقشون پا بذارن و این مسئله برای شما هم صدق می 
کنه...حقوق شما در هر ماه یک و نیم میلیون هست و علاوه بر اون شام و ناهارتون 
رو شرکت میده و در صورت نیاز وام هم بهتون تعلق می گیره...در صورت بروز 
هر گونه هرج و مرجی در شرکت، از حقوقتون کسر خواهد شد...حق ندارید هیچ 
یک از اطلاعات شرکت رو به بیرون درز بدید یا شایعه پراکنی کنید و باید بگم که با 
این کار ،حکم اخراجتون رو با دست های خودتون امضا کردید... 
یک و نیم میلیون در ماه شاید در این زمانه پول ناچیزی باشد اما برای اویی که شپش 
در جیبش خانه کرده است یک و نیم میلیون مبلغی نجومی و باورنکردنی به حساب 
می آمد و همین مسئله او را وسوسه می کرد تا همه ی شرایط را بپذیرد،حتی اگر به 
قیمت خورد شدن غرور و عزت نفسش باشد. 
باید از یک جایی شروع می کرد و زندگی اش را می ساخت...شاید کار کردن در آن 
شرکت دقیقا همان مبدأ و نقطه ی شروعش باشد
لب های ترک خورده اش را تر کرد و گفت: من تمام این شرایط رو بی هیچ کم و 
کاستی می پذیرم... 
آقای مرادی خواست چیزی بگوید اما چند تقه ای که به در خورد مانعش شد... 
_بفرمایید... 
دستگیره ی در پایین کشیده شد و در پی آن زنی با سینی ای که در آن دو ماگ قهوه 
بود وارد شد. 
قد کوتاه و اندام تپلش او را دوستداشتنی می کرد و در همان نگاه اول به دل می 
نشست... 
زن نگاهش را بر روی حریر چرخاند و بدون اهمیت به وجودش همانطور که ماگ 
قهوه را بر روی میز می گذاشت گفت: آقای مرادی اگر اجازه بدید من امروز یکم 
زودتر مرخص بشم دخترم ناخوش احواله... 
مرادی پوفی کشید و بی حوصله جوابش را داد: خانم اصغری من الان مهمان دارم 
شما بفرمایید هر وقت کارم تموم شد در این مورد صحبت می

1403/06/19 11:08

کنیم... 
اصغری بی میل و ناراضی چشمی زیر لب راند و از اتاق خارج شد... 
حریر خم شد و ماگ قهوه اش را برداشت.عطر قهوه زیر بینی اش پیچید و وجودش را 
غرق لذت کرد.جرعه ای از آن نوشید و از تلخی اش ابروانش بهم نزدیک شدند.تلخ 
بود درست مثل زندگی اش...زندگی او با طعم تلخ قهوه عجین شده بود و انگار قرار 
نبود هرگز شیرین شود.صدای مرادی مانع افکار نابسامانش شد... 
_پس اگر تمام شرایط رو می پذیرید فردا رأس هفت صبح اینجا حضور داشته 
باشید.یک هفته به طور آزمایشی اینجا کار کنید و بعد از اون اگر تونستید با شرایط 
کنار بیاید شما رو به طور رسمی استخدام میکنم..
نگاهش را در سالن کوچکشان چرخاند.صدای خر و پف پدرش خبر از خواب عمیقش 
می داد ، اما حنیف در رخت خوابش نبود. 
نفس آسوده ای کشید و پاورچین پاورچین به سمت اتاقش گام برداشت.هنوز دستگیره 
را پایین نکشیده بود که شالش از سرش کشیده شد.هینی کشید و با ترس به عقب 
برگشت.ابروان در هم پیچ خورده و چشمان غضبناک مرد باعث شد قدمی عقب 
بردارد و به در بسته ی اتاقش بچسبد.دستش را بر روی قلبش که بی وقفه می کوبید 
و انگار میخواست از سینه بیرون بزند گذاشت و در دل به خود امیدواری داد که 
قرار نیست اتفاقی بیفتد. 
صدای فریاد حنیف در گوش هایش طنین انداخت... 
_باز چشم من و بابا رو دور دیدی ،رفتی دنبال کثافت کاری دختره ی خراب؟ 
خراب! 
اشک نیش زد بر چشمانش و قلبش برای هزارمین بار شکست. 
انگشتان حنیف دور چانه ی ظریفش پیچیده شدو نگاه غضبناکش بر روی لب های 
رژ خورده اش چرخید... 
_واسه کی بزک دوزک کردی؟ 
لعنت بر گذشته اش! 
لعنت بر گذشته ای که شد عامل تمام این بی اعتمادی ها...گذشته ای که احساساتش را 
در هم شکست و غرورش را خورد کرد...حماقتی که رسوایی به بار آورد و آبرویش 
را به تاراج برد.حنیف حق داشت...پدرش هم حق داشت...گذشته ی او تیره بود و 
انگار قرار نبود دست از سرش بردارد.

1403/06/19 11:08