607 عضو
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
پارتِ : 6
نگاهش به حنیف بود اما فکرش در گذشته...
با فشرده شدن چانه اش میان انگشتان حنیف،به خود آمد...
_حریر خوب حواست رو جمع کن...بفهمم پات رو کج گذاشتی دمار از روزگارت
در میارم...فکر نکن غلطی رو که سه سال پیش کردی فراموش کردم و ازش
گذشتم...نه حریر من هرگز چیزی رو فراموش نمیکنم ...من الان منتظر یه جرقه ام
تا منفجر بشم و تو رو هم با خودم بسوزونم...
حنیف هر چه که بود و هر خلافی میکرد به کنار...او بر روی ناموسش تعصب
شدیدی داشت و قلم می کرد پایش را اگر چپ می گذاشت.
اشک هایش انگار با هم مسابقه گذاشته بودند...لعنت بر این قطره هایی که ضعفش
را رسوا میکردند.لرزان نالید:گذشته ی من رو تداعی نکن حنیف...من از حماقتم
بیزارم...من یه اشتباه رو دو بار تکرار نمیکنم پس این همه القاب زشت بهم نسبت
نده...تو و بابا با این حرفا روحم رو شکنجه می دید و روزی هزار بار من رو
میکشید...
نگاه وحشی مرد کمی آرام شد انگار دلش به رحم آمد :چرا صبح تا شب بیرون جولون
میدی؟
_دنبال کار می گشتم...
حنیف پوزخندی زد و سرش را به طرفین تکان داد...
_سه سال پیش هم کار می کردی اما کاشف به عمل اومد که خانم صبح تا ش...
میان کلامش پرید و نگذاشت جمله اش را کامل کند : حنیف اندازه ی یه سر
سوزن باورم کن و انقدر گذشته رو توی سرم نکوب...
حنیف چانه اش را رها کرد. دست به سینه ایستاد و با لحنی که تمسخر در آن مشهود
بود گفت: آخه *** جون الان تحصیل کرده هاش از بیکاری توی خونه نشستن اون
وقت کی به تو کار میده ؟
چانه ی دردناکش را مالید و با اخم هایی در هم گفت: من توی یه شرکت محصولات
آرایشی و بهداشتی استخدام شدم...
مرد خنده ی بلندی سر داد و همانطور که به سمت آشپزخانه راهش را کج می کرد
گفت: قرصات رو خوردی؟ به گمونم حالت خوب نیست که داری زر مفت میزنی...
دخترک دهنی برایش کج کرد و بی حوصله جوابش را داد: الهام معرفیم کرد...
لیوان آب را سر کشید و به سمت دخترک برگشت:تلگرافی حرف نزن...بنال ببینم
جریان چیه...
_پسرخاله ی الهام توی یه شرکت معتبر مسئول خدمه هاست...برای نظافت نیاز به
نیرو داشتند، الهام می دونست در به در دنبال کار میگردم به همین خاطر من رو
بهش معرفی کرد...
حنیف ابرویی بالا انداخت و متفکر نگاهش کرد و گفت: حق و حقوقش چقدره؟
_یک و پونصد...
چشمان حنیف برق زد و لبخند بدجنسی بر لبش نقش بست: میدونی که تا من نخوام
حق بیرون رفتن از خونه رو نداری؟
باز معلوم نبود چه نقشه ای در سر داشت و با این سوال میخواست به کجا برسد!
پوفی کشید و نالید:حنیف چرا نمیذاری زندگیم رو بکنم؟
_باشه
برو...
لبخندی که میخواست بر روی لبهایش بنشیند با ادامه ی جمله اش محو شد:اما
درعوض باید بخشی از دستمزدت رو به من بدی...
هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گرفت... این ضرب المثل دقیقا حکایت
از احوال حنیف بود که با فرصت طلبی و بدجنسی همه چیز را به نفع خودش تمام
می کرد.
ناگزیر سری تکان داد و آرام زمزمه کرد : باشه تا الان که دادم از اینجا به بعدم
روش...
بعد از سلام و احوال پرسی با آقای مرادی به طبقه ی دوم رفتند.
ساعت شش و نیم صبح بود و شرکت خلوت...مرادی بخش های مختلف شرکت را
به اون نشان می داد و وظایفش را در هر بخش، برایش توضیح می داد.
نگاهش در گوشه به گوشه ی شرکت می چرخید و هر چه بیشتر می گذشت بر
هیجانش افزوده میشد .تابلوها، گل های زینتی، مبلمان شیک و گران قیمت و
آکواریومی بزرگ پر از ماهی های متنوع و زیبا اجزای سالن را تشکیل داده بودند.
دلش می خواست مرادی آنجا نباشد و با خیال راحت فضولی کند...
_خانم پورسعادت هر آنچه که لازم بود رو براتون توضیح دادم...من دیگه دارم میرم
شما هم یه چرخی این اطراف بزن تا بقیه تشریف بیارن...
لبخند گرمی زد و جوابش را داد: چشم ...ممنون از لطفتون امیدوارم کارم مورد
قبولتون واقع بشه...
_انشالله که همینطور خواهد بود...
بعد از رفتنش، دخترک نفسی آسوده کشید و خودش را بر روی مبل قهوه ای رنگی
که در گوشه ی سالن بود رها کرد.چشمانش از بی خوابی میسوخت و عجیب دلش
می خواست آنها را ببندد.هنوز کسی نیامده بود و همین او را وسوسه می کرد تا
بیا دیگه...رفتی یه لباس عوض کنی خوابت برد؟
با صدای هاله نگاه از آینه گرفت و بی حوصله جوابش را داد: تو برو منم میام...
_حریر زود بیا خالم کارت داره باز الان صداش در میاد...
پوفی کشید و به درکی زیر لب گفت.
خانم اصغری ماگ قهوه را درون سینی گذاشت و خطاب به حریر گفت: ببرش اتاق
رئیس...
ابرویی بالا انداخت و ناباور پرسید:من ببرم؟
زن بی حرف نگاهش کرد که حریر کمی این پا و آن پا کرد و با خواهش گفت: میشه
خودتون ببرید؟
زن عصبی چیزی زیر لب گفت و با صدایی که سعی میکرد بالا نرود جوابش را داد:
بردار ببرش زود برگرد امروز کارا زیاده ...
آنقدر هاله از رئیس شرکت بد گفته بود که توان دیدنش را نداشت.او می گفت علاوه
بر جذابیت ظاهری اش،مردی عیاش و خوشگذران است که شب هایش را با زنان
مختلف می گذراند و تختش هرگز خالی از جنس مؤنث نیست...تبحر خاصی در
ربودن دل و ایمان دختران دارد و بعد از آن که آنها را به تختش می کشاند و نیازهایش
را رفع می کند، رهایشان می کند و دنبال طعمه ی جدید می گردد...
با انزجار بینی اش را چین داد و هر چه فحش و نفرین بلد بود نثار مردک عیاش کرد
.
ناچار سینی را برداشت و از اتاق خارج شد...
روبروی در قهوه ای رنگ ایستاد.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 7
برای چند لحظه ای کوتاه هم که شده بخوابد...تازه چشمانش گرم خواب شده بود که
باشنیدن صدای دخترانه ای نزدیک گوشش با ترس چشم باز کرد...
_خرس خوابالو؟
نگاه ترسیده و متعجبش را به دختر جوانی دوخت که از چشمانش شیطنت
میبارید...لباس فرم به تن داشت و معلوم بود از خدمه ی شرکت است...
_زبونت رو موش خورده؟حداقل یه چیزی بگو بفهمم زنده ای...
چشم درشت کرد و حیرت زده نگاهش کرد...عجب رویی داشت نیامده پسرخاله شده
بود!
آب دهانش را قورت داد و سلام آرامی زیر لب گفت...
دخترک حالتی متفکر به خود گرفت و پرسید: گمونم تو باید از خدمه ی جدید باشی
درسته؟
سرش را به تأیید تکان داد که دخترک دهنی برایش کج کرد و گفت: زبون داریا نذار
منفعل بمونه ازش کار بکش...
عجبا!
گیر چه اعجوبه ای افتاده بود...
_بله من نیروی جدید هستم...
اعجوبه ی روبرویش دستش را به سمتش دراز کرد و در همان حین با لبخندی که
ردیف دندان هایش را به نمایش می گذاشت گفت: هاله وحیدی هستم از آشنایی با
خرس خوابالویی مثل تو خوشحالم...
از جا بلند شد و به او دست داد: حریر پورسعادتم...
_چرا لباس فرم نپوشیدی؟
دستی به چشمان خسته اش کشید.شب گذشته اصلا نخوابیده بود و تمام شب را
مشغوله دوختن لباس همسایه بود...آنقدر سرش درد می کرد که حد نداشت...کاش هاله
کمی زبان به دهان می گرفت.
_آقای مرادی گفتن باید از خانم اصغری لباس فرم بگیرم...
هاله خواست چیزی بگوید که صدای خانم اصغری مانع شد : هاله درد بگیری چرا
یه دستی به سالن نکشیدی ؟
هاله لبخند خجلی زد و با صدایی آرام گفت: خالمه...اعصاب درست و حسابی نداره
حواست باشه کارت رو خوب انجام بدی ...من برم تا صداش در نیومده...
هاله سالن را ترک کرد و بعد از آن حریر ماند و نگاه کاوشگر زنی که او را زیر
ذره بین گرفته بود.
_س...سلام...
نامحسوس چند نفس عمیق کشید تا استرس را از خود دور کند...
_علیک سلام ...
نگاه غمگینی به لباس هایی که خانم اصغری داده بود کرد.مانتو و شلوار کرم رنگ
را به تن کرد و مغنعه ی توسی رنگ را هم سر کرد.نگاهش را به آینه دوخت...چند
تره از موهای فر و بازیگوشش از مغنعه بیرون زده بود و چهره اش را دوست
داشتنی تر می کرد...چشمان درشت و مشکی اش،دو تیله ی پر از حسرت و غم
بودند که در صورت ظریفش خودنمایی می کردند...لب هایش را کش داد که دو چاله
ی کوچک بر روی گونه هایش ظاهر شد...زیبا بودند و دلبر،اما برای او نفرت انگیز
بود چرا که این ها را از کسی به ارث برده بود که مادر بود اما برایش مادری
نکرد...
_ای بابا حریر
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 8
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و سرش از درد نبض میزد. وای بر هاله که چنین
آتشی به جانش انداخته بود و دلش را هراسان کرده بود.دست لرزانش را بلند کرد و
چند تقه آرام به در زد.
طولی نکشید که صدای جدی و محکمی در گوشهایش طنین انداخت:بیا داخل...
دمی عمیق گرفت و همزمان دستگیره را پایین کشاند و وارد شد.بوی سیگاری که در
اتاق پیچیده بود باعث شد بینی اش را چین بدهد...
نگاهش را در آن اتاق بزرگ و مجلل چرخاند و در آخر بر روی مردی مکث کرد
که پشت به او و روبروی پنجرهی سرتاسری اتاق ایستاده بود و با ژست خاصی از
سیگارش کام میگرفت.هیکل چهارشانه و ورزشکاری اش حتی از آن فاصله هم به
چشم میآمد.
مرد بی آنکه به سمتش بازگردد آمرانه و دستوری گفت: بذارش روی میز...
لعنتی!
صدای مردانه اش از آنهایی بود که دل میبرد و تا مدتها ذهن را درگیر میکرد!نگاه
از مرد گرفت و به سمت میز گام برداشت.ماگ قهوه را بر روی میز گذاشت و با
صدایی که انگار از ته چاه در می آمد پرسید: امری ندارید؟
صدایش برای مرد ناآشنا بود و همین باعث شد بعد از مکث کوتاهی به سمتش برگردد.
مرد که به سمتش برگشت انگار چیزی درونش فرو ریخت...هاله راست می گفت !
او همچون خدایان مصر زیبا بود و بی نقص...چهره ای پخته و مردانه،موهایی لخت
و خرمایی رنگ،چشمانی به سیاهی شب،پیشانی بلند و فک استخوانی ...همه و همه
از او بت زیبایی ساخته بود که میتوانست قلب هر دختری را به بازی بگیرد.غرور
و اعتماد به نفس در چشمانش هویدا بود و چنان از بالا نگاهش می کرد که هر چه
حس بد بود را بر جانش تزریق میکرد
نگاه تیره اش آنقدر عمیق و نفوذ پذیر بود که احساس میکرد تمام افکارش را میخواند.
مرد که به سمتش گام برداشت،ضربان قلبش بالا رفت و عرق سردی بر تیره ی
کمرش نشست.
دروغ چرا،می ترسید!
هاله و حرفهایش باعث شده بود از این مرد و از این نگاه و هر چه که به او مربوط
میشد بترسد...اصلا دلش نمیخواست گذشته ی تاریکش دوباره تکرار شود.
مرد در چند قدمی اش ایستاد و سر تا پایش را رصد کرد.اندام بینقص و چهرهی ظریف
دخترک،لبخند کجی بر روی لب هایش نشاند.
بر روی صورتش مکث کرد.رنگ از رخش پریده بود و ترس در چشمانش مشهود
بود...متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید: حالت خوبه ؟
دخترک نامحسوس نفس عمیقی کشید که بوی عطر تلخ و خوشبوی مرد حواس
بویایی اش را به بازی گرفت.ای کاش فاصله اش را حفظ میکرد!
با صدایی که تمام تلاشش را میکرد نلرزد پاسخ داد: بله خوبم...اگر اجازه بدید
مرخص بشم...
کامی عمیق
از سیگارش گرفت و دود غلیظش را مقابل صورت دخترک رها کرد...
_اسمت چیه؟
سرفه آرامی کرد و در دل چند فحش پدر و مادر دار به جانور بی فرهنگ روبرویش
داد.سنگینی نگاه مرد را بر روی خود حس میکرد و دلش میخواست هر چه سریعتر
از آن نگاه خیره و لعنتی رهایی پیدا کند...
_حریر پورسعادت...
هومی گفت و به سمت میزش رفت و همانطور که سیگارش را در جاسیگاری
کریستالی خاموش میکرد گفت: پس تازه واردی...
_بله همینطوره...
پشت میزش نشست و خیره و عمیق به دخترک سر به زیر نگاه کرد. دلیل آن همه
ترس و دستپاچگیاش را میدانست...
با لحنی خونسرد و جدی پرسید:از من میترسی؟
به ثانیه نکشید که سر دخترک بالا آمد و چشمان وحشی اش همچون تیری نشانهاش
گرفت...
_چرا باید از شما بترسم؟
پوزخندی بر لب نشاند و نمایشی ته ریشش را خاراند و با حالتی متفکر گفت: رفتارت
این رو نشون میده...
نگاه پر تفریح مرد باعث شد،با حرص لب بگزد و جسارت به خرج دهد: چیزایی که
راجب شما شنیدم حکم میکنه تا محتاط باشم...
زبان دراز!
گاهی وقتها کنترل زبانش را از دست میداد و هر چه در سر داشت،بر زبان میآورد...
مرد ابرویی بالا انداخت و با تمسخر نگاهش کرد.
نوع نگاهش را دوست نداشت...در برابرش احساس کوچکی و حقارت میکرد.
_محتاط بودن خوبه دخترجون اما نه در برابر من...رستاک موحد اگر کاری رو
بخواد بکنه هیچ *** و هیچ چیز جلو دارش نیست...
باریدن کرده بود باعث شد دست از تعلل بردارد و
برای اولین تاکسی دست تکان دهد.
نگاهی به رانندهی مسن و ریش سفیدش انداخت و با خیالی راحت سوار شد.گرمای
مطبوع بخاری، بیشتر از قبل خواب آلودش میکرد.سرش را به صندلی تکیه داد و
چشمهای قرمز و ملتهبش را بست تا کمی آرام شود.
باید چند ماه، سختی کار را تحمل میکرد تا با حقوقش بتواند یک خیاط خانهی کوچک
بزند و خود را از بدبختی و فلاکت نجات دهد.
آنقدر در سرش افکار مختلف میچرخید که اصلا متوجه نشد به مقصدش رسیده...با
صدای راننده چشم باز کرد...
_خانم رسیدیم...
کرایه را حساب کرد و بعد از تشکر از ماشین پیاده شد.
دست در جیبش کرد و کلید را بیرون کشید.هنوز آن را در قفل نچرخانده بود که دربه
رویش باز شد و سینه به سینهی حنیف شد.
اخمهایش مثل همیشه در هم بود و چشمانش با شک و بد بینی بر رویش میچرخید.
_ساعت رو دیدی؟
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
پارتِ : 9
مکثی کرد و سپس با لحنی که تمام غرور و عزت نفس دخترک را به بازی میگرفت
ادامه داد: در ضمن، من هیچ وقت با کارگر شرکتم لاس نمیزنم...چون در حد و
اندازم نیست...
لب گزید تا بغض نکند و اشک نریزد.
مردک خود بزرگبین!
دلش میخواست از خجالت قطره ای آب شود و در زمین فرو برود.
فضای اتاق برایش خفه بود و انگار هوایی نداشت تا نفس بکشد...
در جواب مرد چیزی نگفت! نه اینکه زبان نداشته باشد...نه...میترسید لب باز کندو
حرفهایش به ضررش تمام شود.
_قهوه رو عوض کن سرد شده...
متعجب به بخاری که از ماگ خارج میشد نگاه کرد.خواست چیزی بگوید که مرد
آمرانه حرفش را تکرار کرد: عوضش کن...
مردک مریض!
دلش میخواست قهوه را بر سر و صورتش خالی کند تا حالی اش شود سرد است یا
داغ...
دندان بر هم سایید و بیآنکه نیم نگاهی خرج مردک روان پریش کند ماگ را برداشت
و از اتاق خارج شد.
زیر لب هر چه فحش و ناسزا بلد بود نثارش کرد و لعنتی بر روح پر فتوحش فرستاد.
وارد آبدارخانه شد و قهوه را در سینک خالی کرد.با صدای پر شیطنت هاله نزدیک
گوشش، شانه هایش از ترس بالا پرید...
_خوش گذشت؟
عصبی چشم بست و با لحن تندی جوابش را داد: حوصله ندارم هاله سر به سرم
نذار...
هاله لب هایش را کش داد و گفت: معلومه بد حالت رو گرفته...
با مرور حرفهای مرد،ماگ قهوه را میان انگشتانش فشرد و غرید: یه ماگ قهوه
بردار ببر کوفتش کنه...
هاله قری به گردنش داد و با لودگی گفت: دلت میاد اینجوری بهش بگی؟ چشم
غره ای برایش رفت و جوابش را داد: بره بمیره مردک از خود راضی...
ساعات کاری به پایان رسیده بود و همهی کارمندان شرکت مرخص شده
بودند.دستی به کمر دردناکش کشید...نظافت سرویسهای بهداشتی و اتاقهای
کارمندان ،انرژی زیادی از او گرفته بود.تا به حال ،چند ساعت متوالی کار
نکرده بود و زمان میبرد تا به آن شرایط عادت کند.هاله و خانم اصغری در
حال صرف شام بودند اما او میلی به غذا نداشت. تمام تنش خسته و کوفته بود
و دلش میخواست هر چه زودتر به خانه برسد و برای چند ساعت کوتاه هم که
شده بخوابد.
پیشبند را باز کرد و دستکشهای زرد رنگ را از دستهایش بیرون کشاند.وارد اتاق
خدمه شد و به سمت کمدش رفت تا لباسهایش را تعویض کند
آن لباسهای کرم رنگ نفرتانگیز را از تن بیرون کشاند و با غیض درون کمد کوچک
فلزی چپاند.لباسهای خودش را به تن کرد و بعد از خداحافظی با هاله و خانم اصغری
از شرکت بیرون زد.
هوا تاریک شده بود و بهتر آن بود که باز هم دست و دلبازی به خرج دهد و سوار
تاکسی شود.
سرمای هوا و برفی که شروع به
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 10
دستی به چشمان خسته اش کشید و لب زد: قبلا ساعت کاری رو بهت گفته بودم ...
حنیف چرا باز الکی گیر میدی؟
مرد، حرف رکیکی زیر لب گفت و از جلوی در کنار رفت.حریر نیشخندی
زد...میدانست سکوت حنیف فقط به خاطر آن اندک حقوقی است که قرار است با او
شریک شود.حنیف آدمی بود که همیشه ایراد های بنی اسرائیلی میگرفت و با
نشان دادن ضرب کمربندش به دخترک،روزش را شب میکرد...اما این بار رام شده
بود و دلش را برای حقوق خواهرش صابون زده بود.
وارد خانه شد.با دیدن شیشه های مشروب و بساط پدرش،با تاسف سری تکان داد و به
سمت اتاقش رفت تا کثافتکاری های پدر و برادرش را نبیند.
بیآنکه لباس هایش را از تن بیرون بکشد،رختخوابش را پهن کرد تا بخوابد.غلتی زد
و بر روی پهلو دراز کشید و لحاف را تا گردنش بالا کشید.
هنوز چندی نگذشته بود که صدای گوشی اش در گوشهایش پیچید. کلافه پوفی کشید
و تماس را برقرار کرد...
_امروز چطور بود؟
الهام است و اخلاق های خاصش...عادت به سلام کردن ندارد و یک راست سر اصل
مطلب میرود.
خمیازه ای کشید و در جوابش گفت:سخت گذشت...فکر میکردم آسونه اما نیست...
صدای الهام رنگ دلسوزی به خود گرفت: دورت بگردم انشالله همه چیز درست
میشه...قرار نیست تا ابد همینجوری بمونه...
نگاه بیحسش را به سقف دوخت و با صدای آرامی لب زد: دلم میخواد هر چه زودتراز
این جهنم خلاص بشم..
الهام که انگار چیزی یادش آمده باشد با لحنی که در آن نگرانی موج میزد پرسید:رئیس
شرکت رو دیدی؟
با یادآوری آن مرد جذاب و گستاخ خواب از چشمانش پرید : آره دیدمش چطور
مگه؟ دخترک بعد از مکث کوتاهی با تردید جوابش را داد: نمیخوام نگرانت کنم...اما
تا میتونی ازش دور باش...
ابرویی بالا انداخت و با کنجکاوی پرسید:چرا؟
_نمیدونم حریر... پسرخالم میگفت بهتره فاصلت رو باهاش حفظ کنی چون آدم درستی
نیست...
مهلقا از پله های مرمرین پایین آمد و گامهای با صلابتش را به سمت سالن اصلی
برداشت.
کت دامن قهوهای رنگ و خوشدوختی به تن داشت و موهای کوتاه و رنگ کرده اش
را روی شانه هایش رها کرده بود.
چشمانش از شادی برق میزد و شوق عجیبی برای دیدن عزیز کرده اش داشت.
مردی با قامتی بلند و هیکلی ورزیده در وسط سالن ایستاده بود...خودش بود...همان
پسرک نوجوانی که روزی رهایش کرد و ندید که چگونه بزرگ شد...
نزدیک تر رفت و روبرویش ایستاد.با دلتنگی جز به جز صورتش را از نظر گذراند
و در دل قربان صدقه اش رفت.دل دل میزد برای به آغوش کشیدنش اما گل پسرش
سالها بود که مهر و محبتش
را از مادرش دریغ کرده بود و با رفتارهای سرد و
جدی اش دل میشکاند.
_سلام عزیز دل مادر خوش اومدی..
مرد فقط نگاهش کرد...خیره و طولانی ...
بیطاقت،هیکل ورزیده اش را در آغوش کشید و عطر تنش را بویید...سالها بود که طعم
این آغوش را نچشیده بود و تبعید شده بود به دوری از فرزندانش...
با غم چشم بست و با بغضی که گریبانش را گرفته بود و داشت خفه اش میکرد لبزد:
حالت خوبه پسرم؟
مرد خودش را از آغوشش بیرون کشید و نگاه سردش را بر روی چهرهی مهلقا
چرخاند...هنوز هم مثل گذشته زیبا بود و حتی چند چروک ریز کنار چشمش هم از
زیبایی اش نکاسته بود...دستش را بلند کرد و با انگشت شصتش گونهی نرم و لطیف
زن را نوازش کرد...سری تکان داد و با پوزخندی بر لب گفت: مگه خوب بودنم
برات مهمه؟
حرفهایش زهر داشت...درد داشت و غم میریخت به روح و جان زنی که مادرش
بود.
قطرهی اشکش چکید و از میان لبهایش فقط یک کلمه خارج شد:مهمه...
صدای مرد خش برداشت: نه مهلقا...مهم نیست...اگر برات مهم بود بعد از فوت بابا
من و روشنک رو ول نمیکردی و با اون پیر کفتار ازدواج نمیکردی...
چشمانش از اشک پر و خالی میشد و پشیمانی و ندامت در چهرهاش مشهود بود اما
این ها دل مرد روبرویش را به رحم نمیآورد...
_من نیومدم اینجا که تو رو ببینم و رفع دلتنگی کنم...
شکست!
شکست اما دم نزد...پسرکش حق داشت که اینگونه طلبکار باشد...
قطرههای اشکش را پاک کرد و با صدایی که از ته چاه در میآمد لب زد : بشین
عزیزم...
فایل کامل رمان در چنل خصوصی🚫🚫🚫
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 11
مرد سرش را به نشانهی نفی تکان داد و به سردی گفت: برگرد عمارت...
مات و مبهوت نگاهش کرد...به گوش هایش شک داشت که درست شنیدهاند
یانه...لبخند بر لبانش شکوفه زد و چشمانش ستاره باران شد...پسرکش حکم ورودش به
عمارت را صادر کرده بود و این یعنی یک فرصت برای جبران گذشته...
_برگشتنت به عمارت به این معنا نیست که بخشیدمت...تو بر میگردی به خاطر
روشنک...حالش خوب نیست و بیشتر از من به تو نیاز داره...
انگشتش را به نشانهی تهدید جلوی صورت مهلقا تکان داد و حرفهایش را ادامه داد:
اگر فقط یه تار مو از سرش کم بشه زندگیت رو جهنم میکنم مهلقا...چون تو مسبب
حال الانشی...
زانوانش دیگر تحمل وزنش را نداشت...دلش سقوط کردن میخواست و چشم بستن به
روی تمام این تلخیها...
_اون من رو نمیخواد...
چقدر سخت بود گفتن همین چند کلمه...انرژی زیادی از او گرفت اعتراف کردن به
خواسته نشدن...
مرد همانطور که به سمت در گام بر میداشت گفت: من بهش حق میدم...اما زمان
میتونه خیلی چیزها رو عوض کنه...
مرد که از در بیرون زد او هم بر روی زمین سقوط کرد...اشک ریخت و زجه زد
برای تمام مصیبتهایی که خودش عامل اصلی آنها بود.....
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 12
کراواتش را چنگ زد...انگار کسی گریبانش را گرفته بود و داشت خفهاش
میکرد...ملاقات با مهلقا هوایی اش کرده بود و وجودش را همچون دریایی
خروشان،ناآرام و متلاطم کرده بود
عصبی طول و عرض اتاق را با گامهایش متر میکرد و ذهنش در گذشتهای سیر
میکرد که عذاب بود و بس...درد بود و زخم...بی کسی بود و تنهایی...
فوت پدر و ازدواج مادرش تمام احساساتش را خشکاند و از او مردی سرد و
جدی ساخت.
او هم پدر بود و هم مادر برای خواهر یتیمش...خواهری که قریب به دوازده سال
ازخودش کوچکتر است.
او ازخودش،جوانیاش ،لذتهایش،آرمان ها و آرزوهایش گذشت و همهی آنها را فدای
خواهرش کرد...
روشنک برایش حکم جان داشت و نفس!
آمدن مهلقا به عمارت، آرامش را از او میگرفت اما به خاطر روشنک ناگزیر بود تا
چشم به روی گذشته ببندد...
با چند تقه ای که به در اتاقش خورد دست از خودخوری برداشت...
_بیا داخل...
در به آرامی باز شد و هیکل خدمتکار جوانش در پیش روی چشمان سرخش نقش
بست...آلا دختری جنوبی بود...پوست گندمی و لبهای گوشتی و تیره اش، بیشتر از
هر چیزی در چهرهاش خودنمایی میکردند...او و مادرش تنها خدمتکاران عمارت
بودند!
چشمان بارانی و لبهای لرزانش باعث شد مرد سوالی و منتظر نگاهش کند...
_آقا روشنک خانم حالش بد شده...
ابروهایش در هم فرو رفت و دستانش از خشم مشت شد...آلا را کنار زد و با گامهایی
سریع و شتابزده به سمت اتاق روشنک رفت.
لیلا خانم پارچهی نم داری را روی پیشانی دخترک گذاشته بود و با آب خنک مشغول
شستن دست و پایش بود تا شاید بتواند دمای بالای تنش را پایین بیاورد .
با ورودش به اتاق، لیلا خانم از جا بلند شد و کنار ایستاد.با دیدن چهرهی رنگ پریده و
لبهای سفید و لرزانش وحشت به جانش افتاد...صدای گریه های آلا اعصاب وروانش
را به هم میریخت و میلش به فریاد کشیدن را زیاد میکرد...
با صدایی خشدار و لحنی آمرانه گفت:لیلا خانم به دکتر رضایی زنگ بزن و بگو هر
چه سریعتر به عمارت بیاد...
زن چشمی زیر لب راند و همراه دخترش از اتاق خارج شدند.
دمی عمیق گرفت و بر روی تخت نشست.خم شد و پیشانی دخترک را
بوسید...اعتصاب کرده بود و غذا نمیخورد...لجباز بود و با این کار میخواست حرفش
را به کرسی بنشاند تا رستاک با آمدن مهلقا به عمارت موافقت کند...
موهای عرق کرده اش را از روی پیشانی اش کنار زد و نگاهش را در چهرهی
مهتابی اش چرخاند...زیبا بود و معصوم...در تمام عمرش سعی کرده بود از شیر مرغ
تا جان آدمیزاد برایش فراهم کند تا خواهرش در دل هیچ
حسرتی نداشته باشد...اما با
این حال این دختر پر بود از حسرت...او نوازش و محبتی میخواست از جنس مادر...
انگار محبتهای رستاک بس نبود برای خواهر پانزده ساله اش...
دکتر رضایی بعد از معاینه سری به تاسف تکان داد و خطاب به رستاک گفت: خیلی
ضعیف شده...کم خونی شدید هم داره...
کلافه دستی میان موهای لختش کشید و پرسید: چکار کنم؟
مرد همانطور که وسایلش را در کیفش میگذاشت جواب داد: فعلا یه سرم تقویتی زدم
تا یکم سر حال بیاد...یه برنامه غذایی میدم که بهتره مطابق اون پیش بره...تو هم
یکم با دلش راه بیا چون از لحاظ روحی رو به راه نیست...
سری تکان داد و نگاهش را به روشنک دوخت...باید با مهلقا تماس میگرفت تا تعلل
را کنار بگذارد و هر چه سریعتر به عمارت بیاید.
وارد اتاقش شد و در را با ضرب بست.
دکمه های پیراهن مشکی و جذبش را باز کرد و از تن در آورد...خم شد و گوشی اش را
از روی میز کنار تخت برداشت...
مخاطبانش را از نظر گذراند و شمارهی پاشا را گرفت...پاشا برادر پدر مرحومش بود
و یک سال از خودش کوچکتر است...او بیشتر از آن که عمویش باشد برایش دوست
و برادر است...
صدای خواب آلودش در گوشش پیچید: بنال نفله...
سری به تاسف تکان داد و توپید:مگه قرار نشد گلاره رو بفرستی عمارت؟
پاشا خمیازه ی بلندی کشید و با لودگی گفت: نصفه شبی ما رو از خواب بیدار کردی
که چی؟...بابا یه استراحتی به خودت بده نگرانتم...
عصبی چشم بست و باز کرد: زر نزن هر کی ندونه فکر میکنه صبح تا شب پای
سجاده نشستی...
_رو فرم نیستیا...بنال ببینم چته؟
همانطور که بر روی تخت دراز میکشید جوابش را داد: اجازه دادم مهلقا برگرده
عمارت...
چند لحظهای صدایی از آن طرف خط نیامد...
_ساکتی...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 13
صدای نفس عمیقی که کشید را شنید...
_حاج بابا اگر بفهمه آشوب به پا میکنه...
با لحنی جدی و محکم جوابش را داد: کارای من به هیچ *** مربوط نیست...حتی
حاج بابا!
_رستاک به خودت بیا...حاج بابا صلاحت رو میخواد...
پوزخندی زد و با خشم غرید: حاج بابا دوازده سال پیش کجا بود؟...به هیچ جاش نبود
که بچههای پسرش یتیم شدن...اون موقع که بهش نیاز داشتم نبود و حالا هم بهتره
نباشه...
_اون زمان حاج...
رستاک میان کلامش پرید و نگذاشت جملهاش را کامل کند: بسه پاشا اینارو صد بار
شنیدم و علاقهای به دوره کردنشون ندارم...زنگ بزن گلاره بیاد...منتظرم...
یک ماه از آمدنش به شرکت میگذشت!
روزها را در شرکت کار میکرد و شبها مشغول دوخت و دوز بود...سخت بود اما
ارزشش را داشت...دریافت اولین حقوقش به او جانی دوباره داده بود...حقوقی که
هر چند به ناحق بخشی از آن نصیب حنیف شد اما باز هم برای او دنیایی بود.
وارد شرکت شد.نگاه خیره کارمندان و صدای پچپچ هایشان نوید اتفاق ناگواری را
میداد.معذب و دستپاچه سلامی زیر لب راند و وارد اتاق خدمه شد.نگاه متعجبش را
در اتاق ساده و کوچک چرخاند...نبود هاله و خانم اصغری عجیب به چشم
میآمد. شانهای بالا انداخت و به سمت کمد فلزی رفت و کلید کوچک طلایی رنگ را
در قفل چرخاند.لباسهای فرمش را بیرون کشاند و به تن کرد.نگاهش در آینه چرخید
و بر روی لب های سرخ و چشمان آرایش شدهاش ثابت ماند...اگر حنیف او را با
این قیافه میدید،حتما خونش را میریخت!
دستش را به سمت کیفش برد تا دستمالی بردار و آنها را پاک کند اما تداعی حرفهای
الهام مانعش شد: تغییر کن حریر...نذار ازت سواری بگیرن و زور بگن...گرگ باش
تا شکار نشی...نباید ادای آدمای صفر کیلومتر و بی زبون رو در بیاری چون اینجوری
هر کسی به خودش این اجازه رو میده تا تو رو بازیچه خواسته های خودش
کنه...بیپروا باش اما آبروت رو حفظ کن...آزاد باش اما از این آزادی درست استفاده
کن...زبون داشته باش اما با سیاست حرف بزن...به فکر خودت باش اما بقیه رو له نکن...
هنوز با خودش سر جنگ داشت که صدای پرعشوه ی منشی شرکت در گوشش پیچید:
جناب رئیس امر کردن همین الان به اتاقش بری...
رئیس؟به گمان منظورش همان مردک خود بزرگ بین است...
ابروهایش در هم فرو رفت...به جز همان بار اول دیگر او را ندیده بود و از هر جایی
که او حضور داشت گریزان بود.
به سمت منشی چرخید و پرسید: بقیهی خدمه کجان؟
زن نگاه تحقیر آمیزی از سر تا پایش انداخت و با پوزخند جواب داد: این رو تو باید
بگی...
متعجب سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که زن مجالی به او نداد و کلمات را
پشت سر هم روان کرد : خودت رو به موش مردگی نزن دخترجون...همه چی رو
بالا کشیدین یه آبم روش...حالا هم زود باش برو اتاقش تا این شرکت رو روی سرمون
خراب نکرده...
مات و مبهوت نگاهش کرد...آب دهانش را به سختی قورت داد و از میان لب هایش
فقط یه کلمه خارج شد:چرا؟
زن لبی برایش کج کرد: چراش رو تو باید بگی نه من...
منشی دیگر به او اجازهی صحبت نداد و از اتاق خارج شد.
نمیدانست قضیه از چه قرارست و چه اتفاقی افتاده و همین ندانستن حالش را خراب
میکرد.
باز مصیبتی دیگر!
دنیا انگار قرار نبود روی خوش به او نشان دهد...
با گامهایی لرزان و بیجان به سمت اتاق رئیس راه افتاد.
دستش را بلند کرد تا در بزند اما ناغافل در به رویش باز شد و سینه به سینهی
مردشد.با وحشت قدمی عقب برداشت و نگاهش را در چشمان به
خون نشسته اش چرخاند...
نفسهایش از خشم تند شده بود و دستانش مشت...
مرد بی حرف کنار رفت تا دخترک وارد شود اما با دیدن تعللش با خشم و غضب از
میان دندانهای قفل شدهاش غرید:
تن لشتو تکون بده تا استخوناتو خورد نکردم...
صدای بلندش باعث شد شانه های حریر از ترس بالا بپرد و تنش سست شود...
آرام و لرزان وارد اتاق شد.
دست مرد بر روی در قهوهای رنگ نشست و در با صدای ناهنجاری بسته شد.
چشمانش را بست و بر روی هم فشرد. سینهاش از ترس بالا و پایین میشد و یک در
میان نفس میکشید.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 14
دست مرد بر روی قفسهی سینهاش نشست و او را با ضرب به در کوباند.
آنقدر کارش غیر منتظره بود که جیغ بلندی از گلویش خارج شد.
میان در و هیکل مرد به اسارت در آمده بود و جایی برای گریز نبود!
با چشمانی که میخواست از حدقه بیرون بزند به صورت سرخ شدهی مرد نگاه کرد.
مرد فاصلهی صورتش را با دخترک کم کرد و نزدیک گوشش با لحنی ترسناک و
خشن غرید: من رو دور میزنی؟...من رو میفروشی؟...
انگشت اشاره اش را آرام چند بار بر روی شقيقه حریر زد و ادامه داد: مغز نداری
وگرنه باید این رو میفهمیدی که بازی با دم شیر نتیجهای جز دریده شدن نداره...
اشک در چشمانش جمع شده بود و لبهایش میلرزید.آنقدر ترسیده بود که توان دفاع
کردن از خودش را نداشت...
بغضش را قورت داد و گلویی صاف کرد...با صدایی که تمام سعیش را میکرد
تالرزشی نداشته باشد گفت: لطفا فاصلتون رو حفظ کنید...این رفتار شما اصلا
درست نیست...من کاری نکردم و نمیدونم از چی حرف میزنید...
مرد پوزخند سردی بر لب نشاند و بی هوا دستش را بلند کرد و بر گونهی لطیف
دخترک کوباند و فریاد بلندش را بر سرش آوار کرد: تو و اون دو تا نمک به حروم
تمام پروندههای مهم شرکت رو به دست رقیب کاری من رسوندین و حالا میگی
کاری نکردی؟
ناباور دست بر روی گونهاش گذاشت.او از یک مرد غریبه سیلی خورده بود آن هم
به خاطر گناه نکرده...قطره اشک سمجی از گوشهی چشمش سر خورد.
درد سیلی در برابر تهمتی که به او نسبت داده شده بود هیچ بود...خیسی خون گوشهی
لبش را حس کرد و اخم هایش در هم رفت : به همون خدایی که میپرستید من کاری
نکردم...باور ک...
میان کلامش پرید و غرید: فقط دهنت رو ببند دخترجون...
فاصله گرفت و به سمت میزش رفت و شال گردن قرمزی را که بر روی آن قرار
داشت برداشت و به سمت حریر پرت کرد : این شال گردن توی اتاق من چکار
میکنه؟
نگاه مبهوتش را بر روی شال گردن چرخاند.شالی که مال خودش بود و معلوم نبود
آنجا چه میکرد...
گیج و منگ بود و زبانش از گفتن هر حرفی عاجز...
_چه قدر گرفتی در ازای این کار ؟ با چه رقمی حاضر شدی تمام اطلاعات شرکت
رو بفروشی؟
چشمان مرد تمام عکسالعملهای دخترک را زیر نظر گرفته بود و خیره و عمیق نگاهش
میکرد.
آن نگاه سرد و ریزبینانه باعث دستپاچگی اش شد...باید از خود دفاع میکرد در غیراین
صورت معلوم نبود این مرد با این حجم از خشم و کینه چه بلایی بر سرش
نازل میکرد.گلویی صاف کرد و جوابش را داد: من هیچ کاری نکردم...نمیدونم این
شال گردن چرا اینجاست در صورتی که
من حتی از چند قدمی این اتاق رد نشدم...من
با هاله و خانم اصغری هیچ سر و سری ندارم و اصلا نمیدونم کجان و چکار کردن...
مرد در سکوت نگاهش میکرد.این سکوت و خونسردی زیادی عجیب میآمد.یکی از
دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و با گامهایی شمرده و آرام نزدیک حریر شد
و در چند قدمی اش ایستاد...حالتی متفکر به خود گرفت و پرسید: چرا این همه مقاومت
میکنی در صورتی که نگهبان هم تو رو دیده که وارد اتاق شدی ؟
حالت تهوع به جانش افتاده بود و پاهایش توان یاری کردنش را نداشت...انگار زمین
و زمان به دست هم داده بودند تا او را در پیش چشمان این مرد متهم جلوه دهند...
انگشتان مردانهی مرد به دور چانه اش حلقه شد و صورتش را به سمت خود کشاند
و با لحنی خونسرد که ترس و وحشت را بر جانش میریخت گفت: برو دختر...فقط
خیلی مراقب خودت باش...
تهدید بود!
از درون داشت فرو میریخت اما باز هم ضعفش را در پیش چشمان مرد نشان نداد...
سرش را عقب کشید تا چانهاش را از اسارت انگشتان رستاک نجات دهد...این مرد
بزرگترین خط قرمزش را شکسته بود و بیپروا و بی هیچ قیدی با او رفتار کرده بود.
قدمهایش را به عقب برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد.
رستاک با پوزخندی بر لب به جای خالی دخترک نگاه کرد.
هر *** با او بازی کند به بدترین شکل ممکن تاوان خواهد داد!
او از این مسئله به راحتی نمیگذشت و نفس را بر جان دخترک حرام میکرد. وارد
سرویس بهداشتی شد و اجازه داد تا بغضش بترکد...او باید خود را چگونه تبرعه
میکرد در صورتی که همه چیز و همه *** بر علیه ش بودند؟ شیر آب را باز کرد
و چند مشت آب سرد بر صورتش پاشید...
لعنت بر هاله و خانم اصغری که تمام مصیبتهایش زیر سر آنها بود.
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و شماره ی هاله را گرفت...جواب نمیداد و رد
تماس میزد...چند باره و چند باره شمارهاش را گرفت اما بیفایده بود.
شیر آب را بست و از سرویس خارج شد.به سمت کمد رفت و با تمام سرعتش لباس
هایش را عوض کرد و بدون توجه به صدا زدنهای منشی از شرکت خارج شد...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 15
باید میرفت !
ماندنش در آن شرکت دیگر به سودش نبود و هر لحظه خطر جانش را تهدید میکرد...
قدمهایش را تند کرد و از برج بیرون زد.برای اولین تاکسی دست تکان داد و سوار
شد.
صدای آهنگ، اعصاب خرابش را خراب تر میکرد...
_میشه خاموشش کنید ؟
راننده از آینه نگاهی به چشمان سرخ و صورت رنگ پریده اش انداخت و بیحرف
دست دراز کرد و خاموشش کرد.
گوشی اش در دستانش لرزید.شماره ناشناس بود...بعد از مکث کوتاهی آیکون سبز
رنگ را لمس کرد...
_حریر خوب گوش کن ببین چی میگم...از رستاک و آدماش دور باش...از اون
شرکت بیا بیرون و خودت رو از دیدش پنهون کن...من و خالم دیگه بر نمیگردیم
واینطور که معلومه همه چیز تقصیر تو افتاده پس خودت رو نجات بده...
دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدای بوق های ممتدی که در گوشش پیچید
صدایش را در نطفه خفه کرد.
باید به کجا پناه میبرد؟اصلا کجا را داشت که برود؟
زندگیاش بیش از آن که فکرش را میکرد داغان بود.
کرایه را حساب کرد و با تشکر کوتاهی از تاکسی پیاده شد.
دانههی ریز و درشت برف در هوا میرقصیدند و در آخر شاخه های لخت و عریان
درختان را میپوشاندند و زمین را فرش میکردند.
خورشید در حال غروب بود و همچون گویی آتشین و سرخرنگ آسمان را گلگون
کرده بود...آهی کشید و نگاه از آسمان گرفت...انقدر درد و مصیبت داشت که این
زیباییها اصلا به چشمش نمیآمد...دستهای سرد و یخ زده اش را در جیبش فرو برد و
قدمهایش را تند تر کرد.
محلهی کوچکشان مثل همیشه خلوت بود و پرنده هم در آنجا پر نمیزد.
با صدای لاستیکهای ماشینی که به سرعت به طرفش میآمد نفس در سینه اش حبس
شد.
انگار پاهایش به زمین قفل شده بود و توان انجام هر حرکتی را از او سلب کرده بود.
یک ون سیاه رنگ با شیشه های دودی بود که درست در چند قدیمیاش توقف کرد و
از آن چند مرد غول پیکر پیاده شدند.اسلحه به دست داشتند و انگار هدفشان حریر
بخت برگشته بود.
حریر با ترس و وحشت چند قدم به عقب برداشت و سپس پا به فرار گذاشت.زمین
یخ زده بود و دویدن بر رویش سخت بود.صدای قدم هایشان را پشت سرش
میشنید.میان کوچه پس کوچههای محل میچرخید تا شاید راهی برای گریز باشد اما
خیال خامی بود.به خس خس افتاده بود و به سختی نفس میکشید... هر آن امکانش را
میداد که از آن همه ترس و اظطراب از حال برود.
لباسش از پشت کشیده شد و او بیتعادل بر روی زمین پخش شد.کف دستانش برروی
زمین کشیده شد و صدای فریادش در سکوت کوچه اکو شد.با ترس خود را بر روی
زمین به عقب کشید و نگاه
ملتمسش را به جانورانی دوخت که معلوم نبود از کدام
جهنم درهای آمده بودند و از جانش چه میخواستند...
_چ...چی میخواید؟
با دردی که در سرش پیچید آخ بلندی از گلویش خارج شد و چشمانش سیاهی رفت
صدای چکه قطرات آب در گوشش پیچیده بود و بوی نم آزارش میداد.
دلش میخواست پلکهای سنگین شدهاش را باز کند اما انگار توانش را نداشت.کمی
طول کشید تا به خود بیاید و موقعیتش را درک کند.دست و پای بسته شدهاش بی طاقتش
میکرد.ترس مثل موریانه ذره ذره جانش را میخورد و کم مانده بود خود را خیس
کند.
دلش میخواست فریاد بکشد و دشنام دهد آن از خدا بیخبرها را...اما دهان بسته شدهاش
مانعش میشد.
صدای قطرات آب روی اعصابش پاتیناژ میرفت و از این که نمیتوانست اطرافش را
ببیند عصبیتر میشد.
ساعتها گذشت و گذشت اما کسی به سراغش نیامد.ضعف،ترس،گرسنگی و درد
دست و پایش صبر و تحملش را لبریز کرده بود...سعی کرد بخوابد تا برای مدتی
کوتاه هم که شده آن وضعیت اسفبار را فراموش کند.
میان خواب و بیداری بود که گرمی نفسهایی را بر روی پوست صورتش حس کرد...با
ترس در جایش تکان خورد...
صدای قدمهایی در گوشش پیچید و بعد از آن وجود کسی را پشت سرش احساس
کرد.جیغ هایش پشت دستمالی که دور دهانش بسته شده بود خفه میشد و تقلا هایش بیفایده
بود.
بعد از چند لحظهي کوتاه شخص مجهول
دستمال دور دهان و چشمانش را باز کرد. با نور شدیدی که به چشمانش خورد
اخمهایش در هم رفت و چند پلک پشت سر هم زد تا چشمانش به نور عادت کند.
نگاهش را به فرد روبرویش دوخت...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 16
یک طرف صورتش سوخته بود و فقط یک چشم داشت...وحشتناک بود اما خودش
را نباخت و با صدایی بلند فریاد کشید : چی از جونم میخوای آشغال؟
من نه ننه بابای پولدار دارم و نه کاری به کار کسی...پس چرا من رو آوردین توی
این سگدونی؟
مرد دستی به سیبیل هایش کشید و به سردی جوابش را داد:موش کوچولو قراره یه مدت
مهمون ما باشی...بهت قول میدم به بهترین شکل پذیرایی کنم...
با اتمام جملهاش آستین پیراهنش را بالا زد...بیحرف به حریر نزدیک شد و ناغافل
مشت محکمی بر روی گونهاش نشاند...
جیغ بلندش کر کننده بود اما مرد کوچکترین توجهی نکرد و ضربات مشت و لگدش
را بر تن و بدن دخترک آوار کرد.جیغ ها و التماسهای حریر، حتی ذرهای دل مرد
را به رحم نیاورد...
اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود و خون از دماغ و دهانش جاری
بود.بوی خون و درد شدید استخوانهایش، نفس را بر جانش تنگ میکرد...با لگد
محکمی که بر روی دنده هایش نشست چشمانش سیاهی رفت...
آنقدر زد و زد تا که خسته شد...
_این هنوز اولشه جاسوس کوچولو...
نیشخندی زد و بدون اهمیت به حال خراب دخترک،سوت زنان از اتاق خارج شد و
در را قفل کرد.
چند سرفه ی متوالی کرد و خون جمع شده در دهانش را تف کرد...تمام استخوانهایش
یک کلمه را فریاد میزدند...درد و درد و درد...
کجای دنیا آدم را به گناه نکرده مجازات میکنند؟
پس عدالت کجاست؟ رحم و مروت کجاست؟
این دنیا و آدمیانش انگار به خواب رفتهاند ...
هر کجا که منفعت باشد پا روی همه چیز میگذارند و افعی میشوند و زهر میریزند به
جان یکدیگر...درد بر دل هم میگذارند و تیشه به ریشهی هم میزنند.
آخ که ای کاش پایش قلم میشد و هرگز به آن شرکت نفرین شده نمیرفت...
با درد خود را بر روی زمین کشید و گوشهای در خود جمع شد.سه روز میگذشت
و او هنوز هم در آن جهنم اسیر بود.نه صدایی برای فریاد کشیدن داشت و نه امیدی
برای رهایی...
درد دنده هایش امانش را بریده بود و نخوردن آب و غذا تمام انرژیاش را تحلیل برده
بود.
سرش را بر روی زانوهایش گذاشت و چشمانش را بست.
صدای چرخش کلید باعث شد گوش هایش تیز شود و رعب و وحشت بر جانش خانه
کند...
کسی به او نزدیک میشد...گامهایش آرام بود و شمرده...بوی عطر سردش زیر بینی اش
پیچید و هشیارترش کرد.
کفشهای چرم و مشکی رنگی در پیش چشمانش نقش بست...نگاهش را آرام آرام بالا
آورد و به مرد نفرت انگیز روبرویش دوخت.
خودش بود! رئیس جذاب و مرموزش...
چشمان مرد سرد و خنثی بود و تنها لبخند کجی لبهایش را زینت داده بود.
_شدی مثل یه
مجسمهی در هم شکسته...ریخت و قیافت کم از یه مرده نداره...به
نظر خودت ارزشش رو داشت؟... اون رقمی که دریافت کردی در برابر این همه
درد و رنج ارزشش رو داشت؟...نمک خوردی و نمکدون شکستی دختر...زحمتهای
چندساله ی من رو در عرض چند روز به باد دادی...
سکوت حریر و نگاه خیره اش رستاک را عصبیتر میکرد...
رستاک بر روی زانوهایش نشست و انگشتانش را با حرص میان موهای چرب و در
هم گره خوردهی حریر فرو کرد و او را به سمت خود کشاند و با خشم غرید:
غرامت چنین کاری میدونی چیه ؟
حریر از ترس به نفس نفس افتاده بود و درد موهایش تمرکزش را به هم میزد.دستش
را بلند کرد و بر روی مچ مرد گذاشت تا شاید کمی از درد موهایش کاسته شود...
رستاک دست دیگرش را بلند کرد و نوازش وار بر روی کبودی گونهی حریر کشاند
و با لحنی مطمئن و ترسناک ادامه داد: تو با دادن زندگیت غرامت خطایی که کردی
رو پرداخت میکنی...
ناله ی آرامی کرد و سرش را عقب کشید.آنقدر حالش خراب بود که حرفهای مرد را
نمیتوانست درک کند.افکار مختلف در سرش جولان میدادند و انگار قصد دیوانه
کردنش را داشتند. قطره ی اشک سمجی از گوشهی چشمش چکید و صدای
بغض آلودش به سختی از گلویش خارج شد: من کاری نکردم...
رستاک توجهی به حرف حریر نشان نداد و با سرگرمی و تفریح چشم در چهرهی
حریر چرخاند و گفت : یه دختر بیکس و کار که مرده و زندش برای کسی مهم نیست
گزینهی خوبیه برای گرم کردن تخت...
لرزیدن دخترک را دید و لبهایش بیشتر از قبل کش آمد.دستش را از روی گونه تا
گردن سفید و ظریفش پایین کشید و به سردی لب زد: میدونی من چجوری آدمایی که
بهم نارو زدن رو تنبیه میکنم؟
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 17
دمای تنش به شدت پایین بود...از آن همه عجز و بی کسی بغضش ترکید و
قطرات اشکش ضعفش را در پیش چشمان مرد آشکار کردند.از پشت هالهی اشک
تصویرمرد را تار میدید...
_محدود کردن آدم ها بزرگترین تنبیه...و تو محدود میشی به همین اتاقک نمور...هر
مسیری رو بری تهش به من میرسی و بس...حوصلهی اشک و ناله ندارم و مطمئن
باش بخوای اینجوری ادامه بدی باید قید چشمات رو بزنی...
گریه و التماس در مقابل چنین مرد زبان نفهم و یکدنده ای هیچ فایدهای نداشت.بینی اش
را با صدا بالا کشید و با حرصی که از حرفهای مرد نشأت میگرفت دستش را با
ضرب از روی گردنش کنار زد و غرید: هی هیچی نمیگم دور برداشتی فکر کردی
چه خبره؟...انگار زبون آدمیزاد حالیت نیست مردک...دارم میگم کاری نکردم چرا
نمیفهمی؟کری یا سیم های مغزت اتصالی داره؟واسه خودت میبری و میدوزی انگار
نه انگار که من آدمم...به جرم گناه نکرده من رو به این جهنم دره آوردین و تا سر
حد مرگ کتکم زدین میدونی خیلی راحت میتونم ازتون شکایت کنم و دمار از
روزگارتون دربیارم؟
آنقدر تند و پشت سر هم کلمات را ردیف کرده بود که خودش در تعجب بود چه برسد
به رستاک...
انگار موقعیتش را فراموش کرده بود که اینگونه جسارت به خرج داده و در مقابل
ابولهول روبرویش بلبل زبانی میکرد.
رستاک با کینه نگاهش کرد.نگاهی که تا عمق جان دخترک را میسوزاند و خاکستر
میکرد.سکوتش زیادی عجیب نبود چرا که این سکوت همان آرامش قبل از طوفان
بود.از جایش بلند شد و صاف ایستاد.نگاهی پر تحقیر به حریر انداخت و تهدید گونه
گفت: اگر عمرت به بیرون از اینجا قد داد حتما شکایت کن...فقط بذار یه چیزی رو
بهت بگم... تنها کسی که توی این راه آسیب میبینه فقط خودتی...
پوزخندی ضمیمهی حرفهایش کرد که تا ماتحت حریر را سوزاند.
حریر لب گزید تا چیزی نگوید و بیش از آن کار را خراب نکند.اگر بگوید از این لحن
و نگاه نترسیده بزرگترین دروغش را گفته...بدتر از تمام اینها این بود که نمیدانست
قرار است چه بر سرش بیاید و چه چیزی در انتظارش است!
با خشم و غضب تلفن را قطع کرد.قراردادهایش یکی پس از دیگری کنسل میشد و
تمام محصولاتش برگشت میخورد و چیزی تا نابودی خودش و دمودستگاهش نمانده
بود...به قولی از عرش در حال سقوط به فرش بود!
میدانست که تمام این آتشها از گور سیاوش سرلک،رقیب کاری اش بلند میشد.اگر
اوضاع همانطور پیش میرفت باید در شرکت را تخته میکرد!
آنقدر عصبانی بود که رگ گردن و پیشانیاش متورم و برجسته شده بودند و چشمانش
به
سرخی میزدند...انگار دو تیله مشکی غرق در دریایی از خون بودند!
تمام زحمات چندین و چندساله اش در عرض مدت کوتاهی زایل شده بود و این
برایش قابل هضم نبود.
نگاهش را با مکث کوتاهی به لیوان روی میز دوخت و به ثانیه نکشید که خشمش
همچون آتشفشانی فوران کرد و با غرش بلندی لیوان را بر دیوار کوباند...کلمهی
ورشکستگی در سرش چرخ میخورد و او را ناآرام تر میکرد.دندانهایش را بر روی
هم فشرد و از میانشان غرید: میکشمت سگ پدر...هم تو رو و هم اون نوچه های نمک
به حرومت رو...
سوئیچ ماشینش را از روی میز چنگ زد و با قدمهایی محکم و با صلابت از اتاق
بیرون زد.درون شرکت همهمه و غوغا به پا بود...نگاهی به منشی آشفته اش انداخت
و گفت: شرکت تعطیله به همهی کارمندا اطلاع رسانی کن...
بدون توجه به چهرهی مبهوت و متعجب منشی از شرکت بیرون زد و سوار ماشینش
شد.با سرعتی سرسام آور میراند و هیچ *** و هیچ چیز جلودارش نبود.
بخدا که سیاوش را میکشت!
هر چه صبوری میکرد باز هم از رو نمیرفتند و برایش فتنهگری میکردند.او
ازبزرگترین و قدرتمندترین مردان در این عرصه بود پس هرگز عقب نشینی
نمیکردو راه را برای کفتارهایی چون سیاوش باز نمیکرد.
صدای زنگ گوشی اعصاب در هم و بر همش را تحریک میکرد و عجیب دلش
میخواست آن را از شیشه بیرون پرت کند تا صدایش خفه شود.
با دیدن نام مراد پوفی از سر کلافگی کشید و تماس را وصل کرد...
_س...سلام آقا...
صدای ترسیده و آشفته مراد باعث شداخمهایش در هم شود...
_زبونت رو بچرخون و حرف بزن مراد...
لحن آمرانه اش مرد را به حرف واداشت...
_آق...آقا دختره...
مشتی بر روی فرمان کوبید و صدایش را بالا برد: دختره چی؟
_فرار کرد...
تمام تنش از رعب و وحشت میلرزید و اشکهایش یکی پس از دیگری گونهی کبود
و زخمی اش را خیس میکردند.لباسهای تکه و پاره شده اش به سختی تن عریانش را
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 18
پوشانده بود.با مشقت و رنج از دست آن دیو سیرتانی که به جانش افتاده بودند و قصد
تعرض داشتند گریخته بود و حال نمیدانست به کجا پناه ببرد.نگاهش که به دستهای
آلوده به خونش افتاد صدای گریه هایش بلندتر شد و همچون دیوانه و مجنونی زیر لب
زمزمه کرد: من نکشتم...نکشتمش...
چرخی در اطرافش زد.تا چشم کار میکرد کویر بود و زمینی بی آب و علف !
نمیدانست از کدام سمت برود تا به جادهی اصلی برسد.
قدمهای بیجانش را به سمت مسیری نامشخص برداشت.
هر چه پیشتر میرفت باز هم فرجی نمیشد.
پاهایش دیگر توان یاری کردنش را نداشتند.کتک های مداوم و گرسنگی او را به شدت
ضعیف کرده بود و هر آن احتمال میداد از حال برود.
جاذبهی زمین بیرحمانه او را به سمت خود میکشاند و مقاومت در برابرش بیفایده
بود...سرانجام چشمانش بر روی هم افتاد و جسم سنگین شدهاش بر روی زمین
سقوط کرد.
با تکانهای شدیدی که به تنش وارد می شد پلکهایش لرزید اما میل شدیدی که به
خوابیدن داشت مانع از آن میشد تا چشم باز کند...
_دخترجان نمیخوای بلند بشی؟ بگردم برات که معلوم نیست چه بلایی سرت آوردن...
گوشهایش تیز شد...صدای یک زن بود!
توهم و خیال نبود.به سرعت چشم باز کرد و نیم خیز شد که درد دنده هایش فریادش
را بلند کرد...
دستی بر روی شانهاش نشست و او را دوباره به پشت خواباند: نترس دخترکم همه
چیز امن و امانه...آروم باش مادر...
نگاه ترسیده اش را در اطرافش چرخاند...یک اتاق کاه گلی که سنتی چیده شده بود...
او کجا بود و چگونه به آنجا آمده بود ؟
_خوبی مادر؟
صدای مهربان زن که در گوشش پیچیده شد نگاه حیرانش را از اطراف گرفت و به
او دوخت.لباسهای محلی زیبایی به تن داشت و رنگهای شادش حسابی چشم را
نوازش میکرد.
با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه در میآمد نالید: آب...
زن دستی بر روی چشمانش گذاشت و با لحنی مهربان گفت: ای به چشم دخترکم...
زن از پارچ کنار دستش لیوانی از آب پر کرد و به حریر کمک کرد تا در جایش
بنشیند...
هنوز چند قلوپ از آب نخورده بود که حس کرد تمام محتویات معده اش به سمت
دهانش هجوم میآورد...
طولی نکشید که تمام لباسها و لحافی که روی پاهایش بود به گند کشیده شد...
هر چه خورده و نخورده بالا آورده بود و گلویش میسوخت...اشک در چشمانش حلقه
زد...حسابی نازک نارنجی شده بود و تا تقی به توقی میخورد اشکش دم مشکش
بود...
دستپاچه شده بود و هر لحظه انتظار رفتار بدی از طرف زن داشت...
اما در نهایت پتو از رویش کشیده شد و دستش توسط زن نوازش شد: اشکالی
نداره
عزیزکم...الان میرم برات لباس میارم تا عوضشون کنی..
شرمنده سر به زیر انداخت.دلش میخواست بپرسد کجاست و آن زن کیست اما آنقدر
حالش خراب بود که زمان دیگری را برای سوالاتش ترجیح میداد.
_نبینم غمتو مادر...
زن از جا بلند شد و بعد از چند دقیقه با یک دست بلوز و شلوار توسی رنگ برگشت...
به حریر کمک کرد تا لباسها را بپوشد...
حریر لبخند تشکر آمیزی به روی زن پاشید و با آرامش بیشتری در جایش دراز
کشید.
_برم یه چیزی بیارم بخوری که معلومه حسابی گرسنه ای...
سوپ خوشمزهای که زن برایش درست کرده بود حسابی بر جانش چسبید و او رابر
سر حال آورد...
_ممنونم خانوم...
زن دستی به کمر دردناکش کشید و همانطور که سفره را جمع میکرد جوابش را داد:
نوش جونت مادر...در ضمن خانوم چیه؟ بهم بگو بیبی ...همهی اهالی روستا بیبی
زهرا صدام میزنن...
سری تکان داد و چشمی زیر لب راند.سوالهای مختلف در سرش جولان میدادند و
همچون مته در حال سوراخ کردن مغزش بودند...بیطاقت پرسید: من چطور به اینجا
اومدم؟
بیبی زهرا کنارش نشست : برادرم زینال جسم بیهوشت رو به اینجا آورد...
ابرویی بالا انداخت و متعجب لب زد: چطور پیدام کردن؟
_نمیدونم مادر...مهم اینه که الان تنت سلامته...دردت به جونم کبودیهای روی پوستت
چیه؟کدوم از خدا بیخبری همچین بلایی سرت آورده ؟
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد