607 عضو
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 19
با تداعی اتفاقات نفرت انگیزی که افتاده بود اخمهایش در هم رفت : قضیش مفصله
بیبی زهرا ...میدونم که تا الان هزار و یک فکر بد و خوب راجبم کردین اما ازتون
خواهش میکنم بهم فرصت بدید...
چشمان عسلی رنگ بیبی پر از آرامش و اعتماد بود و حتی کوچکترین حس بدی را
به حریر منتقل نمیکرد...
_قربونت برم عزیزکم مگه من میتونم فکر بدی راجبت بکنم ؟زبونم لال خدا که نیستم
بشینم قضاوت کنم و حکم صادر کنم...
بخدا که اگر همهی آدمیان مثل او بودند دنیا بهشت میشد!
در همان چند ساعت کوتاه حسابی با بیبی احساس راحتی میکرد و آرامشی وصف
ناپذیر از حضور و حرفهای مهربانش به جانش تزریق شده بود...
روزها در پی هم میگذشت...تمام زخمها و کبودیهای تنش التیام یافته بود و
حال روحی اش با وجود محبتهای خالصانه و مادرانه بیبی بهتر از قبل بود.
تمام ترسش از آن بود که چگونه به خانه باز گردد...قطعا حنیف او را زنده به گور
میکرد!
زانوهایش را در شکمش جمع کرد و دستهایش را به دورشان حلقه کرد و همچون
ماتمزدها خودش را گهوارهوار تکان داد...
صدای باز شدن در چوبی اتاق در گوشش پیچید اما کوچکترین عکسالعملی نشان
نداد...
طولی نکشید که بیبی با لباس زیبا و پرچینش روبرویش قد علم کرد...
حریر نگاهش را بالا آورد و به چهرهی دلنشین و دوستداشتنی زن دوخت...
_دردت به جونم چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ نکنه اینجا بهت بد میگذره ؟
قطره اشکی از چشمش چکید و چانه اش از بغض لرزید...
بیبی که حال مظلومانه اش را دید آهی کشید و در کنارش نشست و او را به آغوش
کشید...دستش را نوازشوار بر روی موهای بافته شده ی حریر کشاند: نازنینم گریه
چرا؟ دورت بگردم برام حرف بزن...تو خودت نریز...
هقی زد و نالید: بیبی میترسم برگردم...برادرم من رو میکشه...بعد از چهارده روز
چی بهش بگم؟ بگم کجا بودم؟ حنیف فکرش خرابه...زود عصبی میشه و جوش
میاره...میدونم زندم نمیذاره...
بوسه ی زن بر روی موهایش نشست: نترس مادر خدا بزرگه...خودم باهاش حرف
میزنم...فردا که برادرم اومد میگم ما رو ببره شهر...
بیقرار دامن بیبی را میان انگشتانش چلاند : فردا؟
نگاه پر حسرتی به خانهی بیبی انداخت...آن خانه بوی زندگی میداد...معنای آرامش را
در آن خانه و در آغوش مهربان بیبی فهمیده بود و چقدر سخت بود دل کندن و رفتن
از آنجا!
روسری گلدار یشمی رنگی را که اهدایی از طرف بیبی بود جلوتر کشید و موهای
فر و بازیگوشش را پوشاند.
نگاهی به بیبی چادر به سر کرد...این زن منبع آرامش بود...
_چرا
اینجا ایستادی مادر هوا سرده برو سوار ماشین شو تا من بیام...
حریر لبخندی زد و گونهی بیبی را بوسید : دلم برات تنگ میشه بیبی ...
زن نیشگونی از پهلوی حریر گرفت و گفت: ورپریده مگه قراره دیگه اینجا نیای؟
حریر دست روی پهلویش گذاشت و اعتراض کرد: بیبی گوشتم رو کندی...
زن سری تکان داد : گوشت که سهله...پوستت رو هم میکنم اگه بری و من رو
فراموش کنی...
خندهی آرامی کرد و همانطور که در آغوش زن فرو میرفت گفت: من غلط بکنم اگه
بیبی مهربونم رو فراموش کنم...اونقدر تند تند بیام اینجا که از دستم عاصی بشید و
با دمپایی بیفتید دنبالم...
_تو عزیزدلی قدمت همیشه روی چشمام جا داره...
دمی عمیق گرفت و شش هایش را از عطر بیبی پر کرد...آخ که چه لذتی داشت این
آغوش برای اویی که محبت مادر ندیده...
صدای اعتراض آقا زینال در گوشش پیچید: خواهرجان عجله کن زودتر راه
بیفتیم...زمین یخبندانه و بهتره به شب نخوریم...
بعد از چند ساعت بالاخره به تهران رسیدند...همراه بیبی از وانت آبیرنگ آقا زینال
پیاده شد.
ترس داشت از دیدن حنیف و عکسالعمل هایش!
پاهایش سست شده بود و او را برای پیش رفتن یاری نمیکرد...
دست بیبی بر روی دستش نشست : نترس قربونت برم خودم درستش میکنم...بیبی
رو دست کم گرفتیا...
لب هایش به یک طرف کج شد...بیبی هم دلش خوش بود...آن حنیفی که به راحتی
بر روی همه چاقو میکشید و کیف این و آن را میقاپید و در سنگدلی حریف نداشت
،کیش و مات کردن بیبی برایش سهلترین کار دنیا بود...
چادر بیبی را گرفت و همراه او به سمت خانه راه افتاد...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 20
هر چه به خانه نزدیکتر میشد ضربان قلبش بالاتر میرفت...سرش نبض میزد و از
درد رو به انفجار بود...
اما...با چیزی که دید نفس در سینه اش حبس شد و چشمانش هم انگار قصد داشتند از
حدقه بیرون بزنند...
کم از مرده ها نداشت و انگار علائم حیاتی اش را از دست داده بود...
آن پارچهی سیاه رنگی که بر سر در خانه نصب شده بود چه میگفت؟؟
ناباور سر تکان داد...
چند بار پلک زد...اما نه...درست بود و درست میدید...آن پارچهی سیاه رنگ شوم
تنها یک معنی داشت...مرگ!
در عرض چهارده روز این همه مصیبت!
بخدا قسم که دنیا با او سر جنگ داشت...
اشکهایش درون چشمانش میرقصیدند و در نهایت گونه اش را خیس میکردند...
با نفسهایی منقطع بیبی را صدا زد و طولی نکشید که سرش بر روی سینهی بیبی
نشست و دستهای بیبی همچون پیچک به دورش پیچید...
_دردت به جونم نفس بکش...آروم مادر...آروم...
مگر میتوانست نفس بکشد؟
مگر میتوانست آرام باشد؟
آنقدر حالش خراب بود که نفهمید چگونه در به رویش باز شد و به خانه رفت...
حنیف در سکوت نگاهش میکرد...نگاهش زیادی سنگین بود اما نه سنگین تر از
دردی که بر جانش افتاده بود...
_تسلیت میگم پسرم...
صدای بیبی سکوت سالن کوچکشان را شکست...
حنیف نگاه کوتاهی به زن انداخت و دوباره خواهرش را هدف گرفت : چرا برگشتی؟
گفته بودم دست نذار رو غیرتم...وقتی تن لشتو برداشتی و رفتی دیگه حق برگشت
نداشتی...پس چرا برگشتی؟
بیبی پا در میانی کرد : پسرم بذار من برات توضیح بدم...
حنیف پوزخندی زد و تهدید گونه خطاب به حریر گفت : این که همین الان پا نمیشم
و استخوناتو خورد نمیکنم و نفست رو نمیبرم فقط به خاطر باباست...یه عمر عیاشی
کرد و پای بساطش نشست اما بازم پدر بود برامون و خونش توی رگهامون...قبل از
اینکه سنکوپ کنه ازم خواست مراقبت باشم...من این چیزا سرم نمیشه اما تنها
فرصتی که بهت میدم اینه که گورت رو از این خونه گم کنی...دختری که هرز میپره
مرده و زندش واسه خونوادش فرقی نداره...
حرفش را زد و بدون توجه به نگاه مبهوت خواهرش از جا بلند شد و راه اتاقش را
در پیش گرفت...
حریر با صدایی بلند گریه میکرد و زمین و زمان را دشنام میداد و لعنت میکرد...
پدرش رفته بود و برادرش هم او را طرد کرده بود...دیگر هیچ *** را نداشت!
هیچ کس!
با اینکه پدرش در حقش بد کرده بود باز هم دلش به بودنش گرم بود و حالا هضم
اتفاقهای افتاده برایش بسیار سنگین بود.
کاش حنیف به او فرصت میداد تا از خودش دفاع کند...کاش او را زیر مشت و لگد
میگرفت اما اینگونه
رهایش نمیکرد...
کاش دشنامش می داد اما اینگونه طردش نمیکرد...
به چهرهی بیروح و در هم شکسته اش در آینه نگاه کرد...چشمان سرخ و پف کرده اش
نشان از ساعتها اشک ریختن بود...
آب سرد را باز کرد و مشتی بر روی صورتش پاشید...
مدام چشمهایش از اشک پر و خالی میشد و بغض هم که رفیق همیشگی اش بود...
بیبی با آن زبان چرب و نرمش با حنیف صحبت کرده بود و همه چیز را برایش
توضیح داده بود و تا حدودی توانسته بود حنیف را قانع کند...
از سرویس بهداشتی بیرون زد و از حیاط کوچکشان گذشت...
وارد سالن که شد نگاه حنیف بر رویش مانور داد...
_بیا اینجا...
با صدای آمرانه حنیف دلش لرزید...بیبی در آشپزخانه مشغول بود و حضورش دل
گرم کننده بود...
با قدمهایی لرزان پیش رفت و نزدیک حنیف نشست...
سر به زیر انداخته بود و با ناخنهایش بازی میکرد...هر لحظه احتمال میداد دست
حنیف بر رویش بلند شود...
_بهت دست زدن؟
با درد چشم بست...سخت بود صحبت کردن با حنیف در آن مورد...
سکوتش که طولانی شد صدای حنیف بلند شد: لال شدی حریر ؟ زر بزن تا زبون
بلندت رو نبریدم...
فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 21
شانه هایش از ترس بالا پرید...سرش را بالا آورد و نگاهش را به چهرهی برافروخته
و غضبناک حنیف دوخت...
بغضش ترکید و کلمات به سختی از دهانش خارج شدند: کاری از دستم بر نمیومد...هر
روز کتکم میزدن و دستای کثیفشون رو به تن و بدنم می...
حنیف با چشمانی سرخ شده از میان دندانهای قفل شده اش غرید: بسه...بسه حریر
دیوونم نکن...تو گوه خوردی که پات رو توی اون شرکت لعنتی گذاشتی...تو گوه
خوردی که به خاطر دو قرون پول هم من و هم خودت رو وسوسه کردی...
حریر کمی عقبتر رفت...میدانست حنیف آنقدر عصبانی هست که پتانسیل ریختن
خونش را دارد...
_بخدا نذاشتم کاری باهام بکنن ...
حنیف تیز نگاهش کرد و خشن غرید: غیر از این باشه خودم میکشمت و توی حیاط
همین خونه دفنت میکنم حریر...
حساسیت حنیف را درک میکرد و میدانست که برایش سخت است تا ناموسش
عروسک خیمه شب بازی این و آن شود و تنش میزبان لاشخورها...
چیزی نگفت و سکوت کرد...برای اولین بار در تمام عمرش به حنیف حق میداد...
_آدرس و مشخصات اون مردک حرومزاده رو بهم بده...حنیف نیستم اگه دست نذارم رو ناموسش...
با شنیدن حرفهای حنیف ته دلش خالی شد و وحشت موریانه وار به جانش افتاد...
وای بر او!
وای که دوباره یک داستان جدید!
یک مصیبت جدید!
دوباره روز از نو و روزی از نو و نقطه سر خط!
_حنیف تو رو مرگ من بیخیال شو...اون مرد خطرناکیه...بیرحمه...به هیچ صراطی
مستقیم نیست...اون...
حنیف بیحوصله سرش را به چپ و راست تکان داد و نگاهی پر تهدید روانهی حریر
کرد : کاری که گفتم رو بکن...
لب باز کرد تا چیزی بگوید اما با آمدن بیبی دهانش را بست...
بیبی نگاهی به چهرهی رنگ پریده حریر انداخت و سپس چهرهی عصبی و
غضبناک حنیف را رصد کرد...سری به تاسف تکان داد و بیحرف مشغول چیدن
سفره شد.
حریر با غذایش بازی میکرد و اشتهایی برای خوردن نداشت...
حنیف نگاهی به بیبی انداخت و گفت: بیبی میشه یه کاری برام بکنی؟
زن لبخند مهربانی به رویش پاشید و جوابش را داد: شما امر کن مادر...
محبتهای بیبی حتی حنیف بداخلاق را هم رام و آرام کرده بود...
_یه مدت حریر رو ببرید خونهی خودتون...
قبل از آنکه زن جوابش را بدهد صدای اعتراض حریر بلند شد: من هیچجا نمیرم...
حنیف نگاه تیزی به خواهرش انداخت: شما ساکت...
حریر با حرص قاشق را درون بشقابش پرت کرد و از جا بلند شد و به اتاقش رفت...
حنیف با سوال بیبی نگاه عصبی و سرخش را از مسیری که حریر رفته بود گرفت...
_اتفاقی افتاده پسرم ؟
بعد از مکث کوتاهی گفت: شما خودتون
بهتر از من میدونید پس نیازی به توضیح
نیست...فقط ازتون میخوام تا اوضاع روال بشه حریر خونتون بمونه...
زن سری تکان داد: خیالت راحت باشه مادر...
دوباره همراه بیبی به روستا برگشته بود اما دیگر آن خانه برایش منبع آرامش
نبود...تمام فکر و ذهنش پیش حنیف بود و تحمل آن خانه برایش سخت شده بود.
هر چه در برابر حنیف مقاومت کرده بود بیفایده بود...او با هزار تهدید و ترفند آدرس
شرکت را گرفت و در آخر به خانهی بیبی روانه اش کرد.
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و هر لحظه منتظر اتفاقی ناگوار بود.
لحاف را کنار زد و بیصدا از اتاق خارج شد...
بیبی کنار شومینه نشسته بود و مشغول بافتن شال و کلاه قهوهای رنگی بود...
بیبی که او را ایستاده دید به کنارش اشاره کرد : بیا اینجا بشین عزیزکم...
چشمی زیر لب راند و کنارش نشست.با کنجکاوی پرسید : بیبی شما به جز آقا زینال
کسی رو ندارید؟
غم در چشمان بیبی نشست و صدایش لرزید: نه عزیزکم...سالها پیش در اثر آتش
سوزی همسر و بچه هام رو از دست دادم...
حریر متأسف لب گزید : من و ببخش بیبی ...نمیخواستم ناراحتت کنم...
زن دستی به چشمان خیسش کشید و با غم گفت : میگن زمان همه چیز رو تغییر
میده...اما دروغه...زمان هیچ وقت نتونست این غم رو از دلم بیرون ببره...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 22
حریر بیحرف دراز کشید و سرش را بر روی پای زن گذاشت...دست زن میان
موهایش لغزید و نوازش کرد تار تار موهایش را...
_چرا نخوابیدی عزیزکم؟
پاهایش را در شکمش جمع کرد و به پهلو دراز کشید: حنیف همیشه سر هر
چیزبیخودی دست روم بلند میکرد و زور و اجبارش بالاسرم بود...اما میدونی بیبی
بازم با تمام اینها هیچ وقت دلم نمیخواست حتی یه تارمو از سرش کم بشه...واسه من
بد بود اما هیچ وقت نمیذاشت بقیه حقم رو بخورن یا بهم چپ نگاه کنن...الانم رگ
غیرتش باد کرده و بازی راه انداخته...خیلی نگرانشم بیبی ...
بیبی دم عمیقی گرفت و گفت: نگران نباش مادر...خدا خودش یاری رسونه...
روزها در پی هم میگذشتند اما خبری از حنیف نبود...نه تماسی میگرفت و نه به آنجا
میآمد و این زیادی عجیب بود!
گوشی اش را برداشت و شمارهی حنیف را گرفت اما خاموش بود!
با حرص چند فحش رکیک نثار روح پر فتوح حنیف کرد و از جا بلند شد.پالتو و
شال مشکی رنگی به سر کرد و با برداشتن گوشی اش از اتاق خارج شد.بدون توجه
به صدا زدن های بیبی مشغول پوشیدن کفشهایش شد...
_حریر...حریر...کجا میری مادر؟
بیبی خودش را نفس زنان به او رساند و با نگرانی سوالش را دوباره تکرار کرد...
_میرم تهران بیبی ...
بندهای کفشش را بست و بلند شد.
اخمهای زن در هم رفت و صدایش بلند شد: بری که چی بشه؟ حریر
خواست چیزی بگوید اما صدای گوشی اش دهانش را بست...با دیدن نام حنیف چشمانش ستاره باران شد و صدای خندانش بلند شد : حنیفه...
بدون تعلل تماس را وصل کرد و بیآنکه مجالی دهد کلمات را ردیف کرد : حنیف
حالت خوبه؟کجایی؟ چرا گوشیت خاموش بود؟
صدایی از آن طرف خط نیامد و همین باعث شد سکوت کند...
_سلام خانم...
متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید: ببخشید شما؟
_سروان میرجلالی هستم...
سروان؟ همین یک کلمه کافی بود برای گرفتن تمام انرژی اش...
_شما با آقای حنیف پورسعادت چه ارتباطی دارید؟
کلمات را بریده و لرزان ادا کرد: خواهرشم...مشکلی پیش اومده؟
نگاه کدر و بیروحش را به مرد سبزپوشی دوخت که لبهایش تکان میخورد اما انگار
حریر کر شده بود.گوشهایش کیپ شده بود و چیزی نمی شنید.کلمات مختلف در
سرش چرخ میخوردند و زلزله وار آوار میشدند.قلبش هم میزد و هم نه...دلچرکین
شده بود و در آن لحظه بزرگترین آرزویش مرگ بود.
سفیدی چشمانش از فرط گریه به سرخی میزد و رنگ از رخش پریده بود.
آنقدر بغض خانه خراب کن گلویش را فشرده بود که داشت خفه میشد...زبانش عاجز
بود از گفتن هر حرفی و گویا هنوز هم باورش نشده
بود...چیزی آن ته مه های ذهنش
میگفت که دروغ است.حنیف را چه به این کارها...او آب دماغش را به زور بالا
میکشد...حنیف هر چه که باشد عرضهي خون ریختن ندارد...اما...نه...همهی شواهد
موجود بر علیه حنیف بودند و میگفتند او قاتل است...قاتل!
چه قدر این کلمهی چهارحرفی ترسناک بود...شوم بود...خانه خراب کن بود...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 23
نگاه نگران بیبی بر رویش سنگینی میکرد...او از ترحم بیزار بود...
به سختی از روی صندلی قهوهای رنگ بلند شد و بر روی پاهای بیجانش ایستاد...
_خانم حالتون خوبه؟
حال؟از کدام حال میگفت؟ مگر با آن همه مصیبت حالی ام میماند که خوب باشد؟
همچون یک دیوانه و مجنون لبهایش کش آمد و صدای خندههای جنون وارش
دراتاق طنین انداخت...
خندههایی که اصلا زیبا نبود...
خندههایی که پر از عجز بود...
خندههایی که منتهی شد به صدای گریه هایش...گریههایی که دل میسوزاند و کباب
میکرد!
مرد سبزپوش با بهت و تعجب حریر را نگاه میکرد و بیبی و آقا زینال هم کم از او
نداشتند...
_این دروغه...برادر من هر چی باشه آدمکش نیست...خلاف میکنه اما خون
نمیریزه...براش پاپوش دوختن...اون فقط میخواست از ناموسش حمایت
کنه...اون...اون...
صدای بلندش رفته رفته تحلیل رفت و در نطفه خفه شد و طولی نکشید که جسم
بیجانش بر روی زمین سقوط کرد...
با سوزشی که در دستش پیچید چشم باز کرد.نور به سرعت به چشمانش شبیخون
زد...چند پلک متوالی زد تا چشمانش به آن عادت کند
نگاه گیج و گنگش را به سرمی که به دستش وصل بود دوخت و سپس اطرافش را
رصد کرد.
بوی الکلی که در بینیاش پیچیده بود حالش را بهم میزد.با انزجار بینیاش را چین داد...
بیبی بر روی صندلی کنار تختش نشسته بود و کتاب دعای کوچکی میان دستانش
جاخوش کرده بود...خودش را گهواره وار تاب میداد و با زیباترین صوت میخواند...
صدایش موجی از آرامش را به جان حریر روانه میکرد...
آب دهانش را به سختی قورت داد و نامش را صدا زد: بیبی زهرا ؟
سر زن به سرعت بالا آمد و نگاه مهربانش حریر را نشانه گرفت : جان دل
بیبی ...بالاخره بیدار شدی مادر؟ تو که من رو جون به لب کردی...حالت خوبه
عزیزکم؟
چشمانش میسوخت و عجیب هوای گریستن داشت...بغض خانه کرده در گلویش را
قورت داد و لرزان لب زد: بیبی حنیف کجاست؟ بیبی من درست شنیدم یا همش
خواب و خیال بود؟ بیبی بگو دروغه...بگو واقعیت نداره...بگو حنیف کاری نکرده...
سکوت بیبی برایش حکم زهر داشت!
_بیبی حالا چی میشه ؟ حنیف به خاطر من توی این مصیبت افتاده باید کمکش کنم...
بیبی آهی کشید و گفت : کاری از دستمون بر نمیاد دخترکم...تا تشکیل شدن دادگاه و
دادن حکم فقط باید صبر کنیم...
انگار همه چیز و همه *** دست به دست هم داده بودند تا زندگیاش را کن فیکون
کنند.
به سختی بر روی تخت نشست و آن سرم اعصاب خورد کن را از دستش بیرون
کشاند.بدون توجه به خونی که از دستش جاری میشد
شالش را بر سرش انداخت...
_چکار میکنی دختر ؟
نگاه پر نفرتی به لباسهای صورتی رنگی که تنش را قاب گرفته بود انداخت و گفت:
بیبی لباسام کجاست؟
_کجا میخوای بری که باز شال و کلاه میکنی؟
نگاه بیحسش را به زن دوخت و لب زد: باید حنیف رو ببینم...
بعد از آن که از بیمارستان مرخص شد همراه بیبی به ادارهی آگاهی رفت.با هزار
خواهش و التماس توانست حنیف را ببیند...
با غم به حنیف سر به زیر نگاه میکرد...آن حنیفی که ادعایش گوش فلک را کرمیکرد
کجا بود؟ آن قامت همیشه استوارش کجا بود؟
_چرا اومدی؟
اشکهای گرمش را با دستمال مچاله شده ی میان دستانش پاک کرد و با صدایی خشدار
جوابش را داد: همه کسم اینجاست چرا نیام؟
مرد سرش را بالا آورد و نگاه عمیق و خیره اش را به حریر دوخت: فکر میکردم
ازم متنفری...
حریر سری به معنای نفی تکان داد: هیچ خواهری نمیتونه از برادرش دست
بکشه...غم تو غم منه...
_من و ببخش حریر...من در حقت بد کردم...اونقدر توی گند و کثافت غرق شدم که
یادم نبود یه خواهر دارم که نیاز به مراقبت داره...نیاز به محبت داره...نیاز به حمایت
داره...من برات برادر خوبی نبودم حریر...فقط یه خواهش دارم ازت...
سوالی نگاهش کرد و منتظر ماند تا خواستهاش را بگوید...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 24
_برو...یه جوری برو که هیچ اثری ازت نمونه...برو یه جایی که هیچ *** دستش
بهت نرسه...
با بهت و تعجب لب زد: چرا؟
حنیف پریشان دستی به صورتش کشید و جوابش را داد: نمیخوام آتیش کاری که من
کردم دامن تو رو بگیره...
_حنیف من نمیذارم اتفاقی بیفته...من از اینجا میارمت بیرون...من هیچ جا نمیرم تا
تو همراهم نباشی...من...
صدای پوزخند حنیف مانع از ادامهی حرف هایش شد: آخه چه قدر احمقی
دختر...فک کردی به همین راحتیه که خون بریزی و بعد واسه خودت آزادانه جولان
بدی؟ نه حریر...من الان ته خطم...ته خط که میگم یعنی مرگ...
حریر با درد چشم بست و باز کرد : چرا حنیف ؟ چرا پی اون قضیه رو گرفتی
ومصیبت به بار آوردی؟
_همش یه اتفاق بود...من فقط میخواستم بترسونمش...
با غم لب زد: اون کی بود؟
_خواهرش...
خواهر!
همین یک کلمه کافی بود تا دنیا بر سرش آوار شود...همین یک کلمه کافی بود تا دنیا
در پیش چشمانش سیاه شود...همین یک کلمه کافی بود تا تمام امیدش بر باد
رود...همین یک کلمه کافی بود برای دفن آمال و آرزوهایش...
لب گزید تا خودش را کنترل کند...ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و هقی
زد...تمام تنش از تصور اتفاقی که افتاده بود یخ بست...حنیف یک دختر پانزده ساله
را به قتل رسانده بود...حنیف کی آنقدر خطرناک شده بود؟ حنیف چطور رحم و
مروت را له کرده بود و جان یک دختر پانزده ساله را گرفته بود؟آخ حنیف...آخ!
مشتش را بر روی میز روبرویش کوفت و صدای پر عجز و گریانش را بالا برد:
حنیف تو آدم کشتی...چطور تونستی؟چطور تونستی نفس یه آدم بیگناه رو قطع کنی؟
میدونی هنوزم فکر میکنم یه شوخی بزرگه...هنوزم فکر میکنم دارم توهم
میزنم...زندگی ما کم گند و گوه بود که الان نور علی نورش کردی؟ من به جز تو
کسی رو ندارم...همهی امیدم به تو بود که شاید سر عقل اومدی و از اینجا به بعد
عین کوه پشتمی...اما اشتباه میکردم...
مرد نگاه سرگردان و خسته اش را در چهرهی آشفته خواهرش چرخاند : من هیچ
توضیحی ندارم حریر...نمیتونم کارم رو توجیه کنم...داغونم حریر... تو با حرفات
داغونترم نکن...به همون خدای بالایی از عمد نبود...عین یه زلزله اومد و همه چی
رو آوار کرد...به خودم که اومدم دیدم منم و یه چاقو و دستای پر خون...برو
حریر...فقط برو...
_بهم بگو چی شد که به اینجا رسیدیم؟ برام توضیح بده حنیف...
حنیف عصبی پیشانیاش را چند بار بر روی میز کوباند و فریاد کشید : بس کن
حریر...بس کن اعصاب ندارم...دلم نمیخواد اون اتفاقات شوم یادآوری بشه...عین
زالو چسبیدی بهش و ول کن
نیستی...
حریر نگاه نگرانش را بر روی پیشانی حنیف چرخاند و دستانش را تسلیم وار بالا
برد و نالید: باشه داداشم...باشه...اینجوری نکن با خودت.
حوله را از دور موهایش باز کرد...نگاهی به چهرهی رنگ پریده و لاغرش انداخت
و آهش را در سینه خفه کرد.مانتوی مشکی رنگ و سادهای را که بیبی برایش خریده
بود به تن کرد و شالی به همان رنگ بر روی موهای نمدار و حالت دارش انداخت.
گوشیاش را برداشت و از اتاقش بیرون زد...بیبی چادر سفیدی با گلهای صورتی
رنگ به سر داشت و در حال نماز خواندن بود...حریر با قدمهایی سست به سمتش
رفت و کنار سجاده اش نشست.
گوشهی چادرش را به دست گرفت و بویید و برای چندمین بار حسرت نداشتن محبت
مادر را خورد...
زن نمازش را به پایان رساند...سرش را به سمت حریر برگرداند و با چشم لباسهای
به تن کرده اش را رصد کرد و پرسید : میخوای بری مادر؟
حریر آرام سرش را تکان داد و خودش را به سمت زن کشاند و در آغوشش جا
گرفت...
_میخوای منم باهات بیام عزیزکم؟
حریر نه آرامی زیر لب گفت...
زن دست نوازش بر روی کمر حریر کشاند و با غم گفت: اونا داغ عزیز دیدن
مادر...دلشون خونه و هنوز عزا دارن...رفتن تو به اونجا درست نیست... حریر بعد
از چند لحظهي کوتاه خودش را از آغوش بیبی بیرون کشاند...بوسه ای بر گونهی زن
نشاند و همانطور که از جا بلند میشد گفت : بخوام هی دست دست کنم حنیف رو از
دست میدم...چهل روز گذشته از اون اتفاق...شده به پاشون میفتم اما رضایت
میگیرم...شما هم نگران نباش الهام همراهم میاد...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 25
زن هم از جایش بلند شد و او را تا دم در همراهی کرد: کاش میذاشتی منم همراهت
میومدم...
_دلم نمیخواد شما خودتون رو جلوشون کوچیک کنید...فقط برام دعا کن بیبی که
عجیب نیاز دارم...
زن با مهربانی لب زد: خدا پشت و پناهت مادر...فقط به اون بالایی توکل کن که
خودش گره از کارت باز میکنه...
حریر لبخند تلخی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه خارج شد.
به سمت دویست و شش آلبالویی رنگ الهام قدم تند کرد و سوار شد.دخترک لبخندی
به رویش پاشید و با خوشرویی پرسید: حالت چطوره عشق جان؟ حریر همانطور که
کمربندش را میبست زیر لب گفت : خوب نیست...
الهام اخمهایش را در هم کشید و چیزی نگفت...به خوبی درک میکرد که حریر در
آن اوضاع اسفبارش حال و حوصلهی کسی را ندارد.گازش را گرفت و از کوچه
خارج شد...
حریر نیم نگاهی به نیمرخ الهام انداخت...ناخنهای لاک زده،چهرهی آرایش کرده و
موهای شرابی رنگ اتو کشیده اش را از نظر گذراند و پوزخندی زد...همیشه خوش
که میگویند دقیقا حکایت اوست!
کمی در جایش تکان خورد و با استرس گوشهی مانتویش را میان انگشتانش چلاند و
بیطاقت پرسید: آدرس خونشون رو گرفتی ؟
الهام که تا آن لحظه در بهر رانندگی اش فرو رفته بود و سکوت پیشه کرده بود باسوال
حریر همچون بمبی منفجر شد : اه اه این منشی شرکت چقدر چس کلاس میومدو زر
اضافی میزد...زرت و زرت اون لبای شتریش رو باز میکرد و میگفت اجازه ندارم
و واسم مسئولیت داره و از این چرت و پرتا...آخه پیزوری شماها اگه مسئولیت
حالیتون بود به خدمه شرکتتون انگ و تهمت نمیزدین و آدم ربایی نمیکردین...یه
جوری راه میرفت و باسن گندش رو تکون میداد و به همه امر و نهی میکرد که هر
کی ندونه فکر میکنه رئیس جمهوره...شیطونه میگفت چوب تو ک...
حریر که از چرت و پرتهای دخترک به ستوه آمده بود، میان کلامش پرید و حرفهای
گل و بلبلش را قطع کرد: بسه بابا سرم رفت...من یه سوال پرسیدم و تو یه طومار
حرف زدی...جوابش فقط یک کلمس...تهش چی شد؟
الهام چشم غره ای برایش رفت تا حساب کار دستش بیاید : این جور آدما پول ببینن
برات دم تکون میدن...
با بهت لب زد: رشوه دادی؟
دخترک دهنی برایش کج کرد و جوابش را داد : مگه چارهی دیگه ای هم داشتم؟
الهام نگاهی به روبرویش انداخت و گفت: پیاده شو همینجاست...
تمام تنش سست شده بود و چشمانش فقط میخ عمارت روبرویش بود که پارچه ی
سیاهی بر سر درش نصب شده بود...دست لرزانش را بلند کرد و در را با هر جان
کندنی که بود باز کرد...
_چته دختر؟ رنگ به رو نداری میخوای
برگردیم ؟
حریر با استرس بازوی الهام را چنگ زد...
_قول بده تا آخرش بمونی...من این جماعت رو نمیشناسم...من...
الهام چشم بر روی هم گذاشت و به او اطمینان خاطر داد که تا انتها همراهش است...
_نترس حریر...باید قوی باشی تا از پسش بر بیای...شاید رفتار درستی باهامون نداشته
باشن اما صبوری کن و چیزی نگو...داغ دیدن و رفتن ما به اونجا درد
روی درداشونه...
آنقدر حالش خراب بود که دلش میخواست قید همه چیز را بزند و برگردد به خانهای
که آغوش بیبی برایش باز است...
الهام لبخند دلگرم کنندهای زد و سپس آیفون را فشرد...
_بله؟
دخترک گلویی صاف کرد و گفت: میتونم آقای موحد رو ببینم؟
_من دخترشونم امرتون؟
الهام پوفی کشید و مودبانه جوابش را داد: خانم محترم ممکنه یه لحظه تشریف بیارید
پایین و یا لطف کنید در رو باز کنید ما بیایم داخل؟
از آن طرف صدایی نیامد و بعد از لحظهای کوتاه در با صدای تیکی باز شد...
الهام دست حریر را گرفت و همراه خود به داخل کشاند...
از زمین سنگ فرش شده گذشتند تا به ساختمان مجلل و زیبایی رسیدند...
زن با چشمانی کاوشگر سر تا پای آنها را از نظر گذراند و بی حرف از جلوی در
سالن کنار رفت تا داخل شوند...
حاج بابا با لباسهای ساده و مشکی رنگی بر روی مبل تک نفرهی چرمی نشسته بود
و تسبیح سبز رنگی میان انگشتانش خود نمایی میکرد...صدای ذکر گفتنهایش با اینکه
آرام بود اما باز هم گوشهای تیز حریر از شنیدنش بی نصیب نماند...فرزندان حاج بابا
نیز در آنجا حضور داشتند و همین حریر را معذب و دستپاچه تر میکرد.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 26
انگار توانایی تکلمش را از دست داده بود...برایش سخت بود زخمی را که هنوز
التیام نیافته دوباره باز کند...خدا پدر و مادر الهام را رحمت کند که به دادش رسید و
سر صحبت را باز کرد: بهتون تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرتون باشه...
کسی در جوابش چیزی نگفت و باز هم تنها سکوت بود و صدای آرام ذکر گفتن
های حاج بابا...
_حاج آقا ما اومدیم اینجا اگر ممکنه رضایت بدین تا...
صدای فریاد مرد خوش سیما و جوانی که کنار حاج بابا ایستاده بود زهره ی الهام را
ترکاند: پاشین تن لشتون رو بردارید و گورتون رو از اینجا گم کنید تا یه بلایی
سرتون نیاوردم...رضایت میخوای افریته؟خون ریختین و دختر طفل معصوممون
رو زیر خروارها خاک فرستادین حالا رضایت میخواید؟اصلا به چه حقی پاتون رو
اینجا گذاشتید؟
سینهی مردانه اش از خشم بالا و پایین میشد و صدای گریه های خواهرش بر روی
اعصابش پاتیناژ میرفت و در آن لحظه پتانسیل ریختن خون آن دختر مو قرمز را
داشت...
حاج بابا با صدای ملامت گری نامش را صدا زد: پاشا این خونه بزرگتر داره...
مرد به احترام پدرش زیپ دهانش را کشید وگرنه هر چه که در دهانش میآمد را
بیرون میریخت تاحرص و دق و دلی هایش خالی شود... یادگار برادرش را از دست
داده بود پس چطور میتوانست آرام باشد و صبر پیشه کند؟اگر حاج بابا نبود اول آن
دختر مو قرمز را خفه میکرد و سپس موش ترسوی کنارش را!
حریر بغضش را شکست و صدای گریانش را بلند کرد: آقای موحد من به جز برادرم
کسی رو ندارم...ازتون خواهش میکنم من رو بیکس تر از این نکنید...اینا همش یه
اتفاق بوده وگرنه برادر من آدمکش نیست...حاج آقا فقط رضایت بدید بخدا قسم که
بعدش گورمون رو گم میکنیم و شده از این شهر میریم تا جلوی چشماتون
نباشیم...الان چهل روز گذشته و من هر شبم رو به این امید صبح میکنم تا شاید
تماسی از طرف شما داشته باشم...حاج آقا به جوونی برادرم رحم کنید...به...
صدای شکسته و خشدار پیرمرد حرف هایش را قطع کرد: مگه برادرت به جوونی
نوهی من رحم کرد؟این حق طبیعیه ماست دخترجون...من هیچ تعهدی در مقابلتون
ندارم...
حریر از جا بلند شد و با قدمهایی لرزان جلو رفت و روبروی حاج بابا ایستاد...
از پشت پردهی اشکهایش مرد را تار میدید...
حاج بابا سر به زیر انداخته بود و با دانه های تسبیحش بازی میکرد تا چشمان خیس
حریر را نبیند و دلش به رحم نیاید..
جلوی پاهای مرد زانو زد و بغض دار،درمانده،بریده و لرزان نالید: حاج آقا منم جای
دخترتون...رحم کنید به برادرم...التماستون میکنم که
بگذرید از حقتون...
مرد جوری تسبیح را به دو طرف کشید که تمام مهره هایش در هم رقصیدند و بر
روی سطح سیقلی و براق سرامیکها فرود آمدند...
حاج بابا با چشمانی که نمدار بود به دانه های تسبیح اشاره کرد :خانوادهی من مثل
همین مهرههای تسبیح از هم پاشیده...مثل همین مهره های تسبیح هر کدومشون از
رشته جدا شدند...الان فقط رستاک برام مونده...من کاری نمیکنم که اون رو هم از
دست بدم دخترم...اگر رضایت بدم باید خشم و قهر رستاک رو واسه خودم بخرم
...من نمیتونم باباجان...برو از اینجا...
حرفش را زد و از سالن خارج شد...
حریر مبهوت به دانه های سبز رنگ تسبیح نگریست...اینجا پایان بود...پایان زندگی
برادرش!
هقی زد و در خود جمع شد.
پاشا که تا آن لحظه فقط با نگاهی پر نفرت به او و کارهایش نگاه میکرد لب باز کرد
و آمرانه گفت: تیرتون به سنگ خورد...دیگه این دور و برا پیداتون نشه که پاتون
رو قلم میکنم...هر چه سریعتر زحمت رو کم کنید...
الهام دهنی برایش کج کرد و زیر بازوی حریر را گرفت و کمک کرد تا بر روی
پاهایش بایستد...
مهلقا دستگیره را پایین کشاند و وارد اتاق شد.اتاق در تاریکی و سکوت فرو رفته بود
و بوی غلیظ سیگار در آن پیچیده بود.
نگاهش چرخید و او را بر روی صندلی راکش دید که با نیم تنهی برهنه نشسته بود
و لای انگشتانش نخ سیگار به چشم میخورد.
دود سیگار در اطرافش رقصان بود و او را ترسناکتر میکرد.
در آن چهل روز فقط بر روی صندلی اش مینشست و به تصویر نصب شدهی خواهرش
بر روی دیوار نگاه میکرد.
قطره ای اشک نریخت اما از درون میسوخت...آتشی که درونش به پا بود معلوم نبود
شعله هایش دامنگیر چه کسی میشد.
از زمین و زمان عاصی بود...آن روزهای اول که روشنک را زیر خروارها خاک
دفن کرده بودند کارش شده بود داد و فریاد کشیدن و شکاندن هر چه که دم دستش
بود...سخت بود...بغض مانند غده ای سرطانی گلویش را میفشرد اما او مرد گریه
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 27
کردن نبود...از کودکی یاد گرفته بود که در هر شرایطی مقاومت کند و نگذارد کسی
او را بشکند...اما مرگ روشنک عجیب برای او کمر شکن بود.
مهلقا همانجا کنار در سر خورد و بر روی زمین نشست...دستی به چشمان پف کرده
و سرخش کشید و به سختی بغضش را قورت داد و لب باز کرد: رستاک جان بسه
نکش...اون لعنتی دردی دوا نمیکنه مادر...گریه کن...داد بزن...این همه نریز تو
خودت...
مرد حتی کوچکترین عکسالعملی به او و حرفهایش نشان نداد.
مهلقا نفس لرزانی کشید و دست بر روی دهانش گذاشت تا صدای هقهق هایش بلند
نشود...این عمارت دیگر جای او نبود...باید میرفت...حضورش تنها رستاک را
میآزرد و بس!
غم روشنک برای پسرکش بس بود و دلش نمیخواست بیشتر از آن جلویش جولان
بدهد و آزرده خاطرش کند...
نگاه محزونش را گرفت و از جا بلند شد.
پاشا از پله های مارپیچ بالا رفت و خواست وارد اتاق رستاک شود که چشمش به
مهلقایی خورد که حاضر و آماده و چمدان به دست بود.ابرویی بالا انداخت و سلامی
زیر لب گفت که مهلقا متقابل جوابش را داد...
اشاره ای به چمدان کرد و متفکر گفت: جایی تشریف میبرید؟
زن لبخند محزونی زد و جوابش را داد : میرم خونم...
پاشا سری تکان داد و به سردی لب زد : خوش اومدین...
مهلقا آهش را در سینه خفه کرد و در مقابل چشمان منتظر پاشا پله ها را پایین رفت..
پاشا پوزخندی زد و سری به تاسف تکان داد...آن زن رسوای عالم بود و همان بهتر
که نباشد.
وارد اتاق رستاک شد...جلوتر رفت و دقیقا روبرویش قد علم کرد...
دست پیش برد و سیگار میان انگشتانش را گرفت : خفه نشی پسر...
چشمان سرخ و دستان مشت شدهی رستاک را از نظر گذراند و بی مقدمه گفت :
بازیگرای قهاری بودن...
رستاک ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد...
_اما زیادی خوش خیال بودن که فکر میکردن با دو قطره اشک تمساح میتونن رضایت
بگیرن...
رستاک دندان بر هم فشرد و غرید: کی؟
پاشا مکثی کرد و سپس با شک گفت:به گمونم خواهرش بود...
مرد با چشمانی ریز شده گفت : اون افریته اومده اونجا چه گوهی بخوره؟
_رضایت میخواست...
رگ گردنش از خشم و غضب متورم شده بود و سرش نبض میزد...خون خونش را
میخورد و دلش میخواست آن دختر و برادر حرامزاده اش را تکهتکه کند...
_میخوای چکار کنی رستاک؟رضایت میدی یا قصاص ؟
رستاک با یادآوری خواهر غرق در خونش با درد چشم بست و باز کرد و با نفرت
و کینهی توصیف ناپذیری غرید : خون در برابر خون و جان در برابر جان...خواهر
من بیگناه مجازات شد و من از این اتفاق به راحتی نمیگذرم...نه از
خودش و نه از
خواهرش...باید تقاص پس بدن...باید هر روز بمیرن و زنده بشن...باید هر روز و
هر لحظه از نفس کشیدنشون پشیمون بشن...مرگ برای اون مردک حروم زاده کمه
و آتیش وجود من با اعدام شدن اون خاموش نمیشه...میخوام جهنم رو توی همین دنیا
تجربه کنن...نفس روشنک رو گرفتن...نفسشون رو میگیرم...
نفس نفس میزد و صدایش کم از فریاد نداشت و گلویش میسوخت...
پاشا لیوانی از آب پر کرد و به دست رستاک داد: آروم باش پسر اون ها تقاص
کارشون رو پس میدن...
رستاک نگاه شیشه ای و سردش را به پاشا دوخت و لب زد : توی همین دنیا و به
دست من باید تقاص بدن...
پاشا خودش را بر روی کاناپه رها کرد و حالتی متفکر به خود گرفت...کلمات را در
ذهنش بالا و پایین کرد و سپس رو به رستاکی که او را موشکافانه زیر نظر گرفته
بود بشکنی زد و گفت: خودشه...با یه تیر دو نشون میزنی...
مرد سوالی نگاهش کرد و منتظر ماند تا بیشتر توضیح بدهد...
_توی بعضی از مناطق ایران مثل فارس و بختیاری وقتی بین دو طایفه درگیری
پیش میاد و قتلی صورت میگیره اونا برای پایان دادن به جنگ و خونریزی یکی از
دختران طایفهی قاتل رو به عقد یکی از نزدیکان مقتول در میارن...بهش میگن
عروس خون بس...
حرف هایش را ادامه نداد و همان چند جمله کافی بود تا مرد روبرویش منظورش
رابفهمد و تا تهش برود.
بر روی صندلی راکش نشست...چشمانش دیگر خنثی نبود و شرارت در آنها
موج میزد...
خونبس!
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 28
عروسی که حکم برده را خواهد داشت!
پاشا راست می گفت میتوانست با یک تیر دو نشان بزند...آن دختر افریته ای که
شرکتش را با خاک یکسان کرده بود درون عمارتش به بند میکشید و هم تقاص خون
خواهرش را میگرفت و هم مال و ثروت بر باد رفته اش را!
فکر بدی نبود و فقط باید رحم و مروت را کنار میگذاشت تا هرگز متزلزل نشود.
فکر کردن به بلاهایی که میتوانست سر دخترک بیاورد به او لذتی وصف ناپذیر
تزریق میکرد. لبهایش انحنای کمی پیدا کردند : برام بیارش...
صدای زنگ خانه در گوشش پیچید.دستی به چشمان خیسش کشید و از جا بلند
شد...چادر گلدارش را سر کرد و از اتاقش بیرون زد حتما بیبی بود که از یاد برده
بود کلید را با خود ببرد...
بوی قرمه سبزی که در خانه پیچیده بود دلش را به ضعف میانداخت و باز هم اعتراف
کرد که حضور بیبی در آن خانه نعمت است...
از حیاط کوچکشان گذشت و دست پیش برد و در آهنی و زنگ زده را باز کرد.
مبهوت به شخص روبرویش نگاه کرد.زبانش از دیدن آن مرد بند آمده بود...
چشمان سبزرنگ مرد زیبا بودند اما نفرت نشسته در آنها جان حریر را میگرفت...
_س...سلام...
مرد سری تکان داد و با نگاهی ریزبینانه عکسالعملهای حریر را
رصدکرد...میتوانست دستپاچگی و ترسش را به خوبی درک کند...
دست در جیب شلوار اتوکشیده اش کرد و با ژستی مغرورانه از بالا به حریر
نگاه کرد و به سردی پرسید: هنوزم رضایت میخوای؟میخوای برادرت زنده بمونه
؟میخوای تنها کسی که داری رو از دست ندی؟
دخترک از سوالهای مرد گیج شده بود و نمیدانست چه بگوید و تنها به تکان دادن
سرش اکتفا کرد.
_همراهم بیا...
متعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید: کجا؟
مرد بیحوصله نگاهش کرد : اگه رضایت میخوای همین الان همراهم بیا...حوصلهی
سوال و جواب اضافی ندارم...من توی ماشین منتظرتم فقط ده دقیقه صبر میکنم...اگر
سر ده دقیقه نیومدی من میرم...و با رفتن من تو باید برای همیشه قید رضایت و
آزادی برادرت رو بزنی دخترجون...
حریر در دل هر چه فحش و ناسزا بلد بود به مغرورالسلطنه ی مقابلش نسبت داد...با
حرص لب گزید و بعد از کمی تعلل گفت: میام...
در مقابل چشمان مبهوت مرد در را محکم کوباند...
چادرش را به گوشهای پرت کرد و هر چه دم دستش آمد را به تن کرد و با برداشتن
گوشی اش از خانه بیرون زد.
نگاهی به ماشین سیاه رنگی که حتی نامش را هم نمیدانست انداخت و کمی این پا و
آن پا کرد...استرس خوره وار جانش را میخورد...نمیدانست آن مرد از جانش چه
میخواهد و مقصدش کجاست...با فکر کردن به حنیف و
آزادی اش بیش از آن به
حسهای بدش بها نداد و قدم برداشت...
بر روی صندلی عقب نشست و نگاه خمصانه ی مرد را نادیده گرفت...سؤالهای زیادی
در سر داشت اما باید صبوری میکرد!
از شهر خارج شدند...ترسیده و آشفته بود و مدام نگاهش در اطرافش میچرخید...زیر
لب ذکر میگفت تا شاید برای کمی هم که شده دل ناآرامش،آرام شود.
مرد توقف کرد و منتظر ماند تا حریر پیاده شود.
ویلای بزرگی در خارج از شهر بود...زمینهای کشاورزی و درختانی که در اطراف
به چشم میخورد خبر از آن میداد که روستای کوچکی در اطراف تهران است.
پیاده شد و پشت سر مرد به راه افتاد...لحظهای در دل به خود دشنام داد که چرا با
یک مرد غریبه همراه شده و جایی آمده که حتی پرنده هم پر نمیزند...
پاشا دستگیره ی در قهوهای رنگ را پایین کشاند و باز کرد...کنار ایستاد تا حریر
وارد شود.
آب دهانش را به سختی قورت داد و مردمک های لرزانش را به مرد دوخت و نالید:
چرا اومدیم اینجا؟
مرد ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پرسید : ترسیدی؟
دخترک صادقانه سر تکان داد که مرد به سردی لب زد: برو تو دخترجون من وقت
این مسخره بازیها رو ندارم...
حریر ناچار پاهای بیجانش را تکان داد و داخل شد...
مبهوت اطرافش را از نظر گذراند. تابلوفرشهای گران قیمت،مبلهای
سلطنتی،گلدانهای زینتی،مجسمه هایی که کم از عتیقه نداشت و لوسترهایی که سقف
را زینت داده بودند چشم او را حیران کرده بود...
با صدای قدمهای محکمی که در گوشش پیچید اطرافش را به دنبال صدا رصد کردو
در آخر بر روی پله های مارپیچی که به طبقهی بالا وصل میشد مکث کرد...آن قامت
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 29
بلند و هیکل ورزیده آشنا در پیش چشمانش نقش بست...پیراهن مشکی که بر تن
داشت نشان از این بود که هنوزم عزا دار است.
از حضور او ترسیده بود و لرزش آنی جسمش به خوبی مشهود بود.عقب گرد کرد
تا از آنجا بگریزد اما سینه به سینهی پاشا شد...دست پاشا بر روی در نشست و
صدای ناهنجار بسته شدنش حریر را ناامید کرد.
_کجا خانوم کوچولو؟فعلا در خدمتیم...
لحن و نگاه شرورانه پاشا نفس حریر را در سینه حبس کرد...
حماقت کرده بود که به طمع رضایت با او همراه شده و به آن ناکجا آباد پا گذاشته
بود!
صدای رستاک باعث شد به سمتش بازگردد...
_تو دختر باهوشی هستی که تونستی از دستم فرار کنی و جون سالم به در ببری...
مرد جلوتر میآمد و حال حریر را خرابتر میکرد...
در چند قدمی حریر ایستاد.اندام ریزه اش را از نظر گذراند و با کمی مکث متوجه شد
که لاغرتر از قبل شده و پای چشمانش گود افتاده...
حریر از بیچارگی بغض کرده بود و از ترس آنکه مرد بلایی سرش بیاورد کم مانده
بود خود را خیس کند...
مرد چشم ریز کرد و متفکر گفت: میری پیش حاج بابا و خودت رو به موش مردگی
میزنی تا دلش به رحم بیاد؟اونی که باید دلش رو به رحم بیاری منم نه حاج بابا...قیم
و سرپرست روشنک منم نه حاج بابا...التماس کن برام...ناله کن...گریه کن...به پام
بیفت...دلم رو به رحم بیار...زود باش جاسوس کوچولو...
سنگدل شده بود!
اشک نشسته در نگاه دخترک برایش معنایی نداشت و تنهامیخواست دل زخمی اش را
آرام کند...
لبهای گوشتی و لرزانش از هم باز شد و کلمات در کنار هم چیده شدند :
.من اگر هزاران بار هم تکرار کنم که بیگناهم باز هم شما گذشته رو
پیش نکشید لطفاً. روی
حرف خودتون هستید و این تنها آب در هاون کوبیدنه...من امروز نه به عنوان
خدمه ای که بهتون خیانت کرده بلکه به عنوان خواهر مردی که...
سخت بود!
سخت بود ادامه دادن باقی حرف هایش در مقابل چشمان پر نفرت مرد!
فک سخت شده و چشمان غرق در خونش خبر از خشم کنترل شده اش میداد...
حریر قدمی عقب رفت...چشمانش را بست تا عکسالعملهای مرد را نبیند...جسارت
به خرج داد و حرف هایش را ادامه داد: به عنوان خواهر مردی که برای دفاع از
حق ناموسش مرتکب قتل شده اومدم ازتون رضایت بگیرم...
صدای نفسهای تند و عصبی مرد آزاردهنده بود...
پاشا در سکوت تماشایش میکرد اما رستاک کم از یک گرگ درنده که آماده ی دریدن
شکارش بود نداشت...دست بلند کرد و با تمام توانش بر گونهی دختر مقابلش کوباند...
حریر حتی میلی متری هم از جایش تکان نخورد...خون از بینی و گوشهی
لبش جریان
پیدا کرده بود اما برای حریر مهم نبود...او فقط رضایت میخواست و بس !
رستاک داشت آتش میگرفت...
آتش!
بخدا قسم که این آتش را به جان آنها هم میانداخت و بی نصیبشان نمیگذاشت
ناغافل و غیر منتظره انگشتانش را به دور گردن ظریف حریر حلقه کرد و او را به
سمت خود کشاند...
دلش میخواست همانجا خونش را بریزد تا یک به یک شوند...کاش میتوانست همانجا
خفه اش کند تا تلافی داغی که حنیف بر دلش گذاشت را در آورد اما زود بود...باید
صبوری میکرد...
بدون توجه به تقلاهای موجودی که برای ذرهای اکسیژن در حال جان دادن بود
فریاد کشید: دفاع از حق ناموس؟ کدوم حق؟...از ِکی تا حالا کسی که به روی این و
اون چاقو میکشه و صدتا کثافت کاری دیگه میکنه ناموس سرش میشه؟
به کدوم جرم خواهر من الان باید زیر خروارها خاک باشه؟...به خدا قسم که رستاک
نیستم اگه داغ به دل برادرت نذارم...رستاک نیستم اگه بذارم خون خواهرم پایمال
بشه...
پاشا با لذت به دست و پا زدن های حریر نگاه میکرد و انگار قصد نداشت نجاتش
دهد...
رستاک به صورت سرخ شدهی حریر پوزخندی زد و او را با ضرب رها کرد که
حریر تلو تلو خوران به عقب رفت و بر روی زمین سقوط کرد...تند تند نفس می
کشید و شش هایش را پر و خالی میکرد...
مردک دیوانه قصد جانش را کرده بود...
سر بر روی زانوانش گذاشت و بلند گریست و به نگاه های پر از تحقیر و ترحم آنها
بهایی نداد...
پاشا اشاره ای به حریر کرد و زمزمه وار زیر لب زمزمه کرد: حالا وقتشه...
رستاک به نشان تایید چشم بر روی هم گذاشت و خطاب به حریر گفت : گمشو از
اینجا دختر...تو چیزی نداری که من در قبالش از خون عزیزم بگذرم...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 30
صدایش ناقوس مرگ بود انگار !
حریر به سختی از جا بلند شد...دست بلند کرد و شال سر خورده اش را جلو
کشاند...آنقدر خسته بود که دیگر نه جان التماس داشت و نه آه و ناله...
گوشهی شالش را بلند کرد و به آرامی خونی که در صورتش پخش شده بود را پاک کرد
و درد صورتش را نادیده گرفت...
نگاه آخرش را به مرد دوخت و مأیوس پرسید: هیچ راهی نیست؟
سکوت مرد کافی بود تا حریر جوابش را بگیرد.آهی کشید و نگاهش را از مرد
دزدید.آرام و سلانه سلاته گام برداشت...دستش که بر روی دستگیره نشست صدای
رستاک هم در گوشش پیچید : بهت یه فرصت میدم...
بیبی گونهی کبودش را نوازش کرد و با حرص لب زد: الهی دستش بشکنه...خدا
ازش نگذره که دست رو مظلوم بلند کرده...
حریر دست زن را از روی صورتش کنار زد.گویا در حال و هوای دیگری به سر
میبرد...گیج و منگ بود و هنوز نتوانسته بود آنچه را که شنیده تجزیه و تحلیل
کند...انگار چند پیک نوشیده بود و حالش کم از آنهایی که از خود بیخود شده اند
نداشت.
پاهایش را در شکمش جمع کرد و دست دور زانوانش حلقه کرد.لبهای ترک ترکش
را با زبان تر کرد و زمزمه وار گفت: گفت از خون حنیف میگذره...
زن سری به تأسف تکان داد : هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...
_گفت اگر باهاش راه بیام آزاد ِی حنیف رو تضمین میکنه...
زن با حرص لب گزید : گفت و تو باور کردی؟...هنوز هیچی نشده دست روت بلند
کرده و تا مرز خفگی بردتت...ساده نباش دختر...این جماعت گرگن...ب ّره نباش
براشون...
نگاه بیحسش صورت پر چین و چروک بیبی را رصد کرد...بعد از کمی مکث پرسید:
بیبی خونبس یعنی چی؟
زن مات و مبهوت نگاهش کرد.کمی زمان برد تا سؤال حریر را درک
کند...گونه اش را چنگ زد و با چشمانی گشاد شده گفت: اسم این کلمهی شوم رو نیار
دختر...پاشو پاشو...برو یه آبی به سر و صورتت بزن حالت خوب نیس...
پوزخندی زد و نگاهش را از زن گرفت...جواب سوالش را میدانست اما باز هم
ترجیح میداد خودش را به ندانستن بزند: من به عنوان عروسش پا به عمارتش میذارم
بیبی ...من زندگی برادرم رو با دادن زندگی خودم میخرم...
زن نگاه تیزی حواله اش کرد و به سمتش خیز برداشت...بازویش را چنگ زد و
مقابل چشمانی که اشک در آنها میرقصید فریاد کشید : زده به سرت...تو دیوونه ای
دختر...اون خیر و صلاحت رو نمیخواد...اون عزیزش رو از دست داده و الان مثل
آتیش زیر خاکستره که منتظره توی یه فرصت مناسب شعله ور بشه...گفته رضایت
میدم اما رضایتی که به اسارت خودت ختم بشه فقط عذابه و بس...میخوای بدونی
خونبس یعنی
چی؟...خونبس یعنی نابودی همهی آمال و آرزوهای دخترونه ای که
داری...خونبس یعنی یه عمر بردگی و بندگی برای ارباب...خونبس یعنی یه قفس و
یه زندانبان...یعنی یه تن پر از کبودی و زخم و چشمای پر از اشک...یعنی یه زندگی
جهنمی که شعله هاش کینه و نفرته و هیزمش تو...بازم بگم یا کافیه؟
نمیخواست بشنود...دست بر روی گوش هایش گذاشته بود و دیوانه وار جیغ میکشید... نگران سر حریر را در آغوش گرفت...کمرش را نوازش میکرد و
نزدیک گوشش چیزهایی را زمزمه میکرد: آروم باش مادر...آروم...ببخشید
عزیزکم...ببخشید دورت بگردم...
فریادهای حریر رفته رفته خاموش شد و تنها صدای گریه های مظلومانه اش بود که
سکوت خانه را میشکست...
_گریه نکن دردت به جونم...اشکات اونها رو خوشحال میکنه...دشمن شادمون نکن
مادر...خودم میرم باهاش صحبت میکنم...التماس میکنم و قسمش میدم به هر چی که
قبول داره و بهش پایبنده...به پاش میفتم اما نمیذارم تو قربانی بشی...این آدابو رسوم
جاهلانه هنوزم ریشه کن نشده اما من نمیذارم دامن تو رو بگیره...
آری!
هنوز هم این آداب و رسوم جاهلانه ریشه کن نشده اند و دختران زیادی قربانی آن
هستند!
دخترانی که با هزار امید و آرزو منتظر شاهزاده سوار بر اسب سپید هستند اما
یک اتفاق ناگوار و یک ازدواج اجباری تمام دنیای دخترانه آنها را تیره و تار
میکند!
حرفهای بیبی او را دو ِدل و مردد کرده بود و نمیدانست کدام چاه است و کدام راه...
باید فکر میکرد و تمام جوانب را میسنجید...
زن بوسهای بر موهای فرش نشاند و او را از خود جدا کرد...از جایش که بلند شد
نگاه حریر هم به دنبالش کشیده شد...چادر مشکی اش را از روی چوب لباسی برداشت
و به سر کرد...
فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫🚫
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 31
حریر طاقت نیاورد و سراسیمه از جا بلند شد و به سمت زن قدم تند کرد: کجا میری
بیبی ؟میخوای تنهام بذاری؟
زن، مهربان نگاهش کرد و با لبخند گفت: دردت به جونم مگه میشه تنهات بذارم؟
حریر ابرویی بالا انداخت و پرسید : پس کجا میری؟
زن آهی کشید و گفت: میرم دو کلوم حرف حساب باهاش بزنم...اگه خدا و پیغمبر
سرش میشه حتما حرفام رو میفهمه عزیزم...تو فقط آدرس خونش رو بهم بده...
کمی این پا و آن پا کرد و مردد پرسید: منم باهاتون بیام؟
زن سری به نشانهی نفی تکان داد: نه عزیزکم تو کجا بیای؟بهتره جلو چشمش نباشی
تا بیشتر از این غضب نکنه...
نگاه پر نفرتش را به آینه دوخت...از خودش متنفر بود...از ضعف هایش بیزاربود...از
ناتوانی اش خسته بود...
تسلیم!
آری او تسلیم شده بود!
تسلیم شده بود به یک ازدواج اجباری!
تسلیم شده بود به یک آیندهی نامعلوم!
تسلیم شده بود در برابر خواسته های رستاک موحد!
او قرار بود عروس شود...عروسی که نه با لباس سپید بلکه با لباس عذا به خانهی
بخت میرفت!
بیبی هم نتوانست کاری برایش بکند...حرمتش را شکستند و زن بیچاره را آماج
حرفهای بیشرمانه و رکیکشان قرار دادند و در نهایت از عمارتشان بیرونش کردند...
دلشکسته بود و بغض بر گلویش خنجر میزد و اشک به چشمانش نیش میزد...اما
نگذاشت بریزند...بس بود!
اشک و ناله فقط او را ترحم انگیز و ضعیف نشان میداد پس باید حبسشان میکرد...
الهام تاج گل را بر روی موهای اتوکشیده و صافش گذاشت و نگاهش را به تصویر
حریر در آینه دوخت...
چشمان آرایش شده و لبهای سرخش از او سیبی وسوسه انگیز ساخته بود...
حریر پیراهن نباتی رنگی را که به خواست بیبی به تن کرده بود از نظر گذراند و با
غم لب زد: نیازی به این بزک دوزکا نبود...این کارا واسه کسی که با یه دل خوش
منتظر وصاله نه منی که قراره پا به یه قفس طلایی بذارم...
الهام عاصی شده نگاهش کرد و نیشگونی از بازویش گرفت: دهن گشادت رو ببند
تاخودم نبستمش...همه چیز بستگی به تو داره...تو میتونی شرایط رو به نفع خودت
تغییر بدی...نباید عقب نشینی کنی...تو زیاد از حد ضعیفی...تا تقی به توقی میخوره
گریه میکنی...بسه بابا...با اشک ریختن چیزی حل نمیشه...
حریر خواست چیزی بگوید که بیبی با سر و صدا وارد شد : حریر مادر پاشو زودتر
بریم...این پسره چنان با اخم و تخم دم در وایستاده که یکم دیر بجنبیم خونمون حلاله...
الهام دهنی کج کرد و گفت: بره بمیره مردک دیوانه...هر چی مصیبت داریم از دست
اون کثافته...الهی قلبش بگیره و سکته کنه...
بیبی
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد