607 عضو
گونه اش را چنگ زد و شماتتش کرد: زبونت رو گاز بگیر ورپریده...آدم واسه
دشمنشم نباید آرزوی مرگ کنه...
حریر نگاه پرنفرتش را به مرد مشکی پوشی که دست به سینه به ماشین آخرین مدلش
تکیه داده بود دوخت. باد موهای لخت و مشکی رنگش را به بازی گرفته بود و کت
و شلوار خوش دوخت و ظاهر مرتبش او را بینقص جلوه میداد.
حریر با مرور سیلی محکمش بینی اش را با انزجار چین داد و رو برگرداند.
سنگینی نگاه مرد را به خوبی حس میکرد اما توجهی نشان نداد...
بیبی دست حریر را گرفت و او را به سمت ماشین رستاک کشاند اما حریر میان راه
مکث کرد و رو به زن گفت: من با الهام میام...
بدون آنکه مجالی به زن بدهد پایین پیراهنش را با دست جمع کرد و مسیر رفته شده
را برگشت و سوار ماشین الهام شد...
الهام لبهایش را کش داد و چشمکی زد: دلم خنک شد...
حریر لب گزید و پر حرص گفت: هنوز صورتم از ضرب دستش درد میکنه...
الهام سوییچ را چرخاند و همانطور که به راه میافتاد گفت: فلج که نیستی
تلافی کن...مردشور بیعرضت رو ببرن که عین ماست یه جا میمونی تا هر *** هر
غلطی میخواد بکنه...
زن از رفتار حریر خجالت زده بود و نمیدانست چه بگوید...دستی به پیشانی عرق
ِی عقب
کرده اش کشید و بر روی صندل نشست...
_ببخشید پسرم معطل شدی...
رستاک بیحرف به راه افتاد.جواب چموش بازی های حریر را حتما در فرصتی مناسب
میداد...او آن همه منتظر نایستاده بود که در آخر با دوست عتیقه اش همراه شود!
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 32
نه از قند سابیدن خبری بود...نه از عسل و نقل و نبات...نه از لبهای خندان و دل
شاد...
پاشا و بیبی و الهام تنها کسانی بودند که در محضر حضور داشتند...
حریر چادر سفیدش را جلوتر کشید تا چشمان پر از اشکش را کسی نبیند...
میترسید...میدانست که چنین ازدواجی عاقبت خوشی ندارد...میدانست که مرد کنارش
کمر بسته به نابودی برادرش...همهی آنها را میدانست و با این حال نمیتوانست کاری
بکند...
او یک دختر است با هزاران آرزوی دخترانه و صورتی!
او یک دختر است با احساسات لطیف که اگر به آنها بهایی داده نشود حکم یک مرگ
تدریجی را دارد!
او یک دختر است و ناز و نیاز در وجودش سرشته شده است که اگر به آن بهایی داده
نشود همچون یک گل، پژمرده و در نهایت خشکیده میشود!
ازدواج با رستاک موحد پایان تمام دخترانی هایش است!
صدای عاقد که در گوشش پیچید لحظهای از خدا طلب مرگ کرد...حالت تهوع به
جانش افتاده بود و انگار در دلش رخت میشستند : دوشیزه محترمه مکرمه سرکار
خانم حریر پورسعادت آیا بنده وکیلم شما را به عقد موقت جناب آقای رستاک موحد
به ِصداق و مهریهٔ یک جلد کلام الله مجید ، یک آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و
مهریه هزار سکه ی تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ِذمهٔ زوج ُمرکه ِدین
ثابت است و ِعندل الی تسلیم خواهند داشت و شروطی که موردمطالبه به سرکار
توافق طرفین بوده در آورم ؟
عقد موقت؟ مگر قرار نبود به عقد دائم و همیشگی اش در آید؟
شک داشت به گوش هایش که آیا درست شنیده اند یا نه...اما درست بود...دوبار دیگر
خطبه خوانده شد و هر بار آن کلمهی لعنتی در سرش تکرار شد...
آن مرد شیطان را هم درس میداد...آن مرد آمده بود تا تیشه به ریشه اش بزند...
صدای پچپچهای بیبی و الهام حالش را خرابتر میکرد...
سرش را بلند کرد و نگاه خیسش را به آینه دوخت...چشمانش در چشمان سرد مرد
قفل شد...
پوزخند مرد تا ماتحتش را سوزاند و دنیا را بر سرش آوار کرد...
کاش میتوانست از جا بلند شود و با دادن جواب منفی همه چیز را بر هم بزند...اما
افسوس که مجبور بود به هر سازی که میزند برقصد و همچون یک عروسک خیمه
شب بازی میان دستانش بچرخد!
ِاش نفوذ کرده
از درون فرو می ریخت و آوار میشد...احساس حقارت در رگ و پی
بود و چیزی نمانده بود تا غرور و عزت نفسش را نابود کند و به یغما ببرد...
تحمل آن اتاق و نگاه های منتظر،برایش سخت شده بود و احساس میکرد بین چهار
دیوار ِی اتاق فشرده و له میشود.
صدای بیبی او را از آن حال منگ و گیج بیرون کشاند: حریرجان حالت
خوبه؟
به سختی سرش را تکان داد اما زن،تیز تر از آن حرفها بود...مگر میشد اشک
چشمان حریر را نبیند؟مگر میشد بغض خفته اش را نبیند؟مگر میشد تن لرزانش را
نبیند؟... با همهی اینها مگر حالی برای حریر میماند که خوب باشد؟
عاقد، منتظر نگاهش میکرد و اخمهای در هم کشیده اش نشان میداد که از تعلل حریر
به ستوه آمده است...تا خواست لب به اعتراض باز کند ،صدای بله گفتن حریر در
گوشش پیچید...
یک بله سرد و رسمی!
لبخند کجی که بر روی لبهای رستاک خودنمایی میکرد خبر از پیروزی اش در نبردی
بود که خودش فرماندهی اش را بر عهده داشت!
_حاجی خونه رو کرده جهنم...
ابرویی بالا انداخت و منتظر ماند تا ادامه دهد ...
مرد به سمتش متمایل شد...چشمان سبزش را در حدقه چرخاند و نیمرخ برادرزاده اش
را رصد کرد: از دستت عصبانیه...از وقتی فهمیده چیکار کردی آروم و قرار نداره...
پوزخندش را پشت نقاب بیتفاوتی اش پنهان کرد و با خونسرد ِی اعصاب خوردکنی
گفت: کارای من فقط به خودم مربوطه...احترام حاجی واجب ولی حق دخالت توی
زندگیم رو نداره...من هیچ کار خلاف شرعی نکردم و خودتم این رو خوب میدونی...
_دلش سوخته واسش...میگه آه مظلوم دامن گیره...میگ...
میان کلامش پرید و با صدایی که از حد معمول بالاتر رفته بود غرید: دلش واسه من
نسوخت؟ دلش واسه روشنک نسوخت؟ توی تموم سالهایی که گذشت هیچ وقت نفهمید
من چی کشیدم...هیچ وقت نفهمید که بزرگ کردن یه یتیم بدون هیچ پشتوانه ای چقدر
سخته...من از خودم و جوونیم گذشتم پاشا...اون وقت حاجی دلسوزی میکنه واسه یه
حرومزاده که عین آفت افتاده وسط زندگیم...این رسمشه؟
پاشا با صدایی گرفته و خشدار لب زد: گذر زمان همه چیز رو عوض میکنه رستاک...
جلوی در خانهی حاجی توقف کرد و همانطور که نگاهش به روبرو بود گفت: زمان
شاید خیلی چیزها رو عوض کنه...اما...زخمی که به جونم زدن هیچ وقت التیام پیدا
نمیکنه...
ی از خود راضی...
حریر پر حرص نگاهش کرد و با بدجنسی گفت: با یه خداحافظی خوشحالم کن...
مشغول رانندگی بود اما تمام حواسش پی موجود دستپاچه و ترسیده کنارش بود.
همان ابتدا که به دنبالش رفته بود مسکوت و بی هیچ حرفی بر روی صندلی نشسته
بود و با ناخنهایش بازی میکرد.
گوشهی ابرویش را خاراند و خطاب به اویی که انگار در دنیای دیگری سیر
میکردگفت: بهت نمیاد دختر ترسویی باشی...دخترک عکسالعملی نشان نداد و چیزی نگفت...شمشیر را از رو بسته بود و رستاک را
راغب میکرد تا کمی اذیتش کند : میدونی بزرگترین گناهت چیه؟ دخترک سرش را
بالا آورد و منتظر به دهانش چشم دوخت...
کمی شیشه را پایین کشید تا هوای اتاقک ماشین را عوض کند و سپس ادامه داد :
خواهر حنیفی...
لرزیدن شانه های ظریفش به او احساس قدرت میداد...
به خون او تشنه بود و دلش میخواست تلافی کند...یک تلافی تپل و درست حسابی!
تک بوقی زد تا نگهبان در عمارت را برایش باز کند...
آمرانه و دستوری لب زد: پیاده شو دختر...
کتش را از روی صندلی عقب برداشت و پیاده شد...حریر هنوز هم بر روی صندلی
نشسته بود و انگار قصد نداشت پیاده شود.
رستاک چند قدم رفته را برگشت و دست به سینه و با چشمانی ریز شده دخترک را
زیر ذرهبین گرفت...چیزی نمانده بود تا از کوره در برود و دخترک را کشان کشان
به داخل ببرد اما زمان زیادی نبرد که در به آرامی باز شد و عفریته کوچکش
افتخار داد و پیاده شد.
عفریته کوچک!
پوزخندی زد و در دل اعتراف کرد که آن نام برازنده اش است!
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 33
با غذایش بازی میکرد و اشتهایی به خوردن نداشت...تمام فکر و ذهنش حول مردی
میچرخید که تا ساعاتی دیگر به دنبالش میآمد.
الهام مدام شوخی میکرد تا برای لحظهای کوتاه هم که شده لبخند بر لبهایش بنشاند اما
بیفایده بود.
بیبی زیر چشمی او را میپایید و الهام هم دست کمی از او نداشت.
قاشقش را در بشقاب چینی رها کرد و از جا بلند شد...وارد اتاقش شد و به سمت
کمدش قدم برداشت...لباسهای رنگ و رو رفته اش را از نظر گذراند و آهش را در
سینه خفه کرد...ساک توسی رنگ را از بالای کمد پایین آورد و زیپش را باز
کرد...دست پیش برد تا هر چه دارد و ندارد را در ساک بچباند اما صدای الهام
دستش را در میانهی راه متوقف کرد: اون نزده میرقصه اینا رو میبری که چی؟ من
برات چند دست لباس خریدم اونا رو...
نگاه عصبانی اش را که به الهام دوخت،دهان الهام به طور خودکار بسته شد...ساک را
پرت کرد و غرید: نیازی به ترحم و دلسوز ِی تو ندارم...
الهام دلگیر نگاهش کرد و از چارچوب در فاصله گرفت و آن را بست.
کلمات را در سرش چرخاند و سعی کرد جوری صحبت کند که به غرور دخترک
بر نخورد : من به عنوان هدیهی عروسیت برات چند دست لباس خریدم و اونوقت
تو بجای اینکه بری بپوشیشون و از سلیقهی قشنگم تعریف کنی و به به و چه چه
بزنی اومدی میگی نیازی به ترحم و دلسوزی ندارم...خیلی خری حریر...
حریر لب باز کرد تا جوابش را بدهد که دست الهام بر روی لبش نشست : اون
َ رفت
زبون بلندت رو واسه من نچرخون که حسابی لازمت میشه...در ضمن دم نی
اوقاتمون رو تلخ نکن...به جون پدربزرگم که میخوام دنیاش نباشه من قصد ترحم و
دلسوزی نداشتم...
حریر چشم غره ای برایش رفت و دستش را کنار زد : برو اون عتیقه هایی که گرفتی
رو بردار بیار ببینم ارزش به به و چه چه زدن داره یا نه...
الهام چشم بلند بالایی گفت و طولی نکشید که با چند پلاستیک بزرگ برگشت...
الحق که دوستی را در حقش تمام کرده بود و برایش چیزی کم نذاشته بود...از لباس
زیر گرفته تا لباس شب برایش خریده بود...
الهام گونه ی حریر را بوسید و همانطور که شالش را برسرش مرتب میکرد گفت:
قابل شما رو نداره عشق جان...من دیگه باید برم پدربزرگم تنهاست و یکم مریض
احواله...
حریر نگاه مبهوتش را از لباسهای رنگارنگ گرفت و با چشمانی نمدار لب زد :
امیدوارم بتونم این لطفت رو جبران کنم...
الهام رژ لبش را تمدید کرد و آن را در کیف دستی کوچکش انداخت : این رمانتیک
بازیا بهت نمیاد و منم که گوشام مخملی نیس پس هندونه هات رو نگه دار واسه اون
پسره
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 34
میدانست که دخترک ترسیده است و تعللش هم بخاطر هراسی است که دارد...با تفریح
اندام بی نقصش را نگاه میکرد و منتظر بود تا جلوتر بیاید...
چشمان خیس و نمدارش را در اتاق چرخاند و بر روی در قفل شده اش
مکث کرد...انگار پرنده ای بود که در قفس اسیر شده و پر پروازش را بسته بودند...
اصلا نفهمید که چه شد...وقتی به خود آمد که رستاک بی هیچ حرفی بازویش را گرفته و
کشان کشان به طبقه بالا آورده و درون اتاق حبسش کرده بود...
نه فرصت اعتراض داده بود و نه التماس!
دستگیره در را چندین و چند بار بالا و پایین کرد اما فایده ای نداشت...با مشت و
لگد به جان در افتاد و فریاد زد: آهای مردک دیوانه بیا این در رو باز کن تا
نشکوندمش...
کرم از خودش بود و انگار تنش میخارید!
_تو حق نداری با من اینجوری رفتار کنی...فکر کردی ازت میترسم و لال میشم تا
هر غلطی که دلت میخواد بکنی ؟ ازت شکایت میکنم و پدرت رو در میارم عقده ای
بدبخت...خیلی خوشحالم که شرکتت ورشکست شد و آدم مغرور و حق به جانبی مثل
تو رو سر جاش نشوند...بیا این در رو باز کن کثافت...
از آن همه جنب و جوش عرق کرده بود و نفس نفس میزد...موهای فر و بهم
ریخته اش را با حرص کنار زد و دهان باز کرد تا به حرفهای پرت و پلایش ادامه
بدهد اما در با ضرب باز شد و صدای ناهنجارش باعث شد جیغ خفه ای بکشد...
ترسیده چند قدم عقب برداشت و مردمک های رقصانش را در چهرهی عصبانی
ابولهول روبرویش چرخاند...
فاتحه خود را خواند!
دست رستاک بر روی در نشست و آن را بست...با آرامش و خونسردی ظاهری
قدمهایش را به سمت حریر برمیداشت.
او جلوتر میرفت و حریر متقابلاً قدمهایش به عقب برداشته میشد...
و در نهایت قدمهایش متوقف شد...دیگر جایی برای عقب رفتن نبود...نیم نگاهی
به تخت دو نفره ی پشت سرش انداخت و لعنتی زیرلب گفت...دستهایش را با استرس
در هم پیچاند و لب زیر دندان کشید...
مرد، نمایشی تهریشش را خاراند و با حالتی متفکر گفت: چرا نطقت بسته شد؟ به
گمونم الان دم از حق و حقوق میزدی...
لال شده بود!
زبانش نمیچرخید تا چیزی بگوید...
رستاک که به سمتش خم شد نفس در سینه اش حبس شد...خودش را به عقب کشاند که
بی اراده بر روی تخت افتاد...
چانه اش به اسارت انگشتان رستاک در آمد.فشاری که به آن وارد میکرد باعث شد
اخمهایش در هم کشیده شود و ناله ی آرامی از میان لبهایش خارج شود...قلبش تند و
بیوقفه میکوبید و عرق سردی بر تیره ی کمرش جا خوش کرده بود...کینه و نفرتی
که در چشمان مرد موج میزد تنش را به رعشه انداخت و غم بر دلش
نشاند...
_حرفای قشنگت رو دوباره بگو...بگو تا منم خوب بشنوم...
لحن مرد زیاد از حد خونسرد بود و با چشمانش تناقض ایجاد میکرد.
چانه اش در حال خورد شدن بود و اعصابش را به بازی میگرفت...با صدایی که
لرزش نامحسوسی داشت نالید: شما حق ندارید با من...
دست رستاک از روی چانه اش سر خورد و میان موهایش فرو رفت و آنها را به عقب
کشاند...دهانش به طور خودکار بسته شد و کلمات را گم کرد...
با حرص لبهایش را بر روی هم فشرد تا چیزی نگوید و اوضاع را خرابتر نکند...
نفسهای گرم مرد بر روی صورتش پخش میشد و حالش را خرابتر میکرد...
مرد جز به جز صورت حریر را از نظر گذراند و با لحنی عصبی و صدایی که بالا
رفته بود غرید: من حق دارم با تو هر کاری که دلم میخواد بکنم...چون تو حق منی!
تو اولین و آخرین کسی بودی که باعث مرگ خواهرم شدی...طرف حساب من
حنیف نیست بلکه تویی...تا زمانی هم که حسابم باهات صاف نشه نمیذارم یه قطره آب
خوش از گلوت پایین بره...
لرزید و لرزشش از چشم مرد دور نماند...گلویش خشک شده بود و درد موهایش هم
بیطاقتش کرده بود...چشمهایش فقط منتظر یک تلنگر کوچک بودند تا ببارند و
حرفهای مصمم و مطمئن مرد حالت تهوع را به جانش انداخته بود...
دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما بغضی که راه گلویش را بسته بود مانعش شد...
رستاک سکوت نکرد و با بیرحمی ادامه داد: تو طعمه ی من بودی برای رسیدن به
اهدافم...تو شدی یه وسیله برای انتقام از حنیف...تو مثل یه طناب دار میمونی که هر
روز و هر لحظه نفس حنیف رو تنگ میکنه...تو هم درد میکشی و هم درد میشی
برای برادرت...من برای رسیدن به خواسته هام آدمهای زیادی رو زیر پام له میکنم
و این شامل تو هم میشه...اون زبون بلندت رو غلاف کن و صبر من رو به چالش
نکش خواهر حنیف...
آزرده خاطر بود و شنیدن حرفهای مرد روانش را به هم ریخته بود...بدون آنکه
فکری بکند و نتیجه اش را بسنجد ناغافل آب دهانش را در صورت رستاک تف کرد
و فریاد زد: برو بمیر عوضی رذل...من هیچ وقت نمیذارم تو به خواسته هات برسی...
دلش خنک شد!
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 35
از کاری که کرده بود راضی به نظر میرسید. غرور و پیروزی در چشمانش هویدا
بود و با لبخند کجی که بر لب داشت به رستاک نگاه میکرد...رستاکی که هنوز در
بهت کار حریر بود و بی هیچ عکسالعملی در جایش ایستاده بود.
صدای نفسهای تندی که از سر خشم میکشید ته دل حریر را خالی میکرد و تنش را
همچون گنجشک زیر باران مانده ای میلرزاند...
حریر نیم نگاهی به در بستهی اتاق انداخت و تمام امیدش برای گریز همچون شعله ای
خاموش شد.
سر که برگرداند چشمانش در دو تیله ی غرق در خون مرد قفل شد...فکش سخت
شده بود و دندانهایش قفل!
رستاک دستش را بر روی گونه اش کشید و آب دهان حریر را پاک کرد...
پوزخند ترسناکی گوشهی لبش جا خوش کرد و طولی نکشید که صدای فریادش
زلزله ای شد و تا نا کجا آباد حریر را لرزاند : به ولای علی یه پدری از تو در بیارم
که نه زندت مشخص باشه و نه مردت...
از گیسوان حریر گرفت و بدون توجه به جیغهای بلند و تقلاهایش او را به تاج تخت
کوباند...
همچون رودی بود که طغیان کرده و قصد نابودی داشت!
کمر بند چرمش را با آرامشی ظاهری باز کرد...لبخند سردی زد و اندام حریر را از
نظر گذراند : تو شروعش کردی ولی من تمومش میکنم عفریته کوچولو...
ضربه ی اول را با بیرحمی بر تن حریر کوفت اما به یک ضربه کفایت نکرد و چندین
و چند بار کارش را تکرار کرد...
نفس نفس میزد و قطرات عرق بر روی پیشانی اش مشهود بود...
حریر با درد در خود مچاله شد...سرش را بر روی پاهای دردناکش گذاشت و چشم
دزدید از مرد نفرت انگیز روبرویش...
به آن دردها عادت داشت...در گذشته نیش کمربند را بارها و بارها به دست حنیف
و پدرش چشیده بود...
در تمام مدتی که رستاک قدرت به ُرخ میکشید او سکوت کرده بود و با گاز گرفتن
لب زیرینش فریادهایش را خفه کرده بود...اشک نریخت و التماس نکرد تا دیوارهای
غرورش سالم بماند و فرو نریزد.
مرد کمی به سمتش خم شد و همانطور که جز به جز صورت در همش را از نظر
میگذراند زمزمه وار لب زد : از کار امروزت پشیمون میشی دخترجون...
بیرحمانه تازیانه بر تنش کوفت و رفت...رفت و حتی اندکی دل نسوزاند برای دخترک
درمانده!
شب از نیمه گذشته بود و حریر هنوز شب زنده داری میکرد...رانها و پهلوهایش درد
میکرد و خواب را برایش حرام کرده بود...
دستی به پیشانی داغش کشید و بازدمش را به سختی رها کرد و انگار سرماخوردگی
هم مصیبتی دیگر بود که گریبان گیرش شده بود.
موهای عرق کرده اش را عقب راند و به سختی بر روی پاهای بیرمقش
ایستاد...چشمان سرخ و ملتهبش را بر روی
در قهوه ای رنگی که احتمال میداد
سرویس بهداشتی باشد چرخاند و لنگان لنگان خودش را تا آنجا رساند...
دستگیره را پایین کشاند و داخل رفت...حمام بزرگ و مجهز را از نظر گذراند...شاید
کمی آب بازی میتوانست دردهایش را مرهم بزند...تعلل را کنار گذاشت و آب گرم
را باز کرد...با همان لباسهای تنش زیر دوش رفت و گرمای لذتبخش آب را به جان
خرید...
تمام جانش درد داشت و طاقتش را طاق کرده بود...دلش برای خودش
میسوخت...شاید مسخره باشد کسی برای خودش دل بسوزاند اما گاهی آنقدر به آدم
فشار میآید که هیچ چیزی بعید نیست...اشک هایش را پشت سد پلکهایش محبوس
کرده بود و بغضش را مدام قورت میداد تا مبادا بر خلاف میلش بشکند...
او میخواست بجنگد...با تمام دنیا و آدم هایش...با تمام کسانی که سنگ جلوی پایش
میانداختند...او میخواست انتقام سالها دربدری و فلاکتش را بگیرد...او همه را به
زانو در میآورد و در میان آنها رستاک موحد برایش در اولویت بود!
او جواب تازیانه هایی را که به ناحق خورده بود میداد...فقط کمی زمان
میخواست...زمان میخواست برای بیرون آمدن از پوسته ی ضعیف و پر
نقصش...زمان میخواست برای ساختن خودش...او آجر به آجر خودش را از اول بر
روی هم میگذاشت و دیواری محکم میساخت در برابر رستاک موحد!
لباسهای خیسش را از تن بیرون کشاند و درون سبد انداخت...روبروی آینهی قدیکه
بر روی دیوار رختکن نصب بود ایستاد...کبودیهای تنش همچون غباری بود که بر
روی قلبش مینشست و آن را تیره و تار میکرد...چشم از آینه گرفت تا نبیند و بیش
از آن نشکند.
حوله ی سفید رنگ را دور تنش پیچاند و از حمام بیرون زد.
با همان تن خیسش بر روی تخت دراز کشید.
افکار مختلف مغزش را به بازی گرفته بودند و انگار قصد داشتند او را از پا در
بیاورند...
آنقدر این پهلو و آن پهلو شد تا خواب چشمانش را ربود.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 36
کمی خم شد و ماگ قهوه اش را بر روی میز گذاشت.نگاه خیره و منتظر پاشا به
کنجکاوی اش دامن میزد...با انگشت اشاره بالای ابرویش را خاراند و پرسید: چه
مرگته؟
پاشا کلافه دستی میان موهایش کشید و لب زد: حنیف آزاد شد...
خون در رگهایش منجمد شد و لحظهای نفس کشیدن را از یاد برد...انگار کسی قلبش
را چنگ زده بود و میفشرد...آخ که چقدر درد داشت خواهرش زیر خاک باشد و
قاتلش زمین را جولانگاه خود کرده باشد...
لحظهای چشم بست و سعی کرد با چند نفس عمیق خودش را آرام کند...
رگه های سرخ چشمانش نشان از فشاری بود که تحمل میکرد...
پاشا نگران نگاهش میکرد و از چیزی که گفته بود پشیمان بود...
_تو یه برگ برنده داری رستاک...
راست میگفت...او برگ برنده داشت...عفریته ی کوچکش به تنهایی کافی بود تا ذره
ذره جان حنیف را بگیرد و خونش را در شیشه کند...
لبخند کجی لبش را زینت داد و تمام خشمش به یکباره فروکش کرد...
لیلا خانم دستمال خیس و نم دار را بر روی پیشانی تبدار و عرقکرده ی حریر
گذاشت.نگاه پر از ترحمش بر روی زخمها و کبودیهای تن دخترک چرخید : خدا
بهش رحم کنه...
از روی تخت بلند شد و به سمت ساکی که در گوشه ی اتاق بود رفت.درست نبود بی
اجازهی صاحبش زیپش را باز کند اما چاره ای نداشت.بلوز و شلواری بیرون کشاند
و به تن حریر کرد تا جسم لخت و عریانش پوشیده شود.
صدای ناله های پر درد حریر هر از گاهی بلند میشد و زن را نگرانتر میکرد...خطاب
به آلا که دست به سینه ایستاده و نظاره گر بود پچ زد : بدون سر و صدا برو
آشپزخونه و یه چیزی بردار بیار بدم بخوره...حواست باشه آقا چیزی نفهمه وگرنه
خونمون حلاله...
آلا نگاه عاصی و شاکی اش را به مادرش دوخت و به تندی لب زد : آخه مادِر من چرا
نقش پتروس فداکار رو ایفا میکنی ؟ نکنه دلت میخواد از عمارت پرتمون کنه بیرون
؟ اون شوهرشه و به چپشم نیست که زنش داره میمیره بعد اون وقت شما داری بال
بال میزنی و دل میسوزونی که چی ؟ پاشو بریم پی بدبختیمون...
لیلا خانم سری به تأسف تکان داد : دختره توی تب داره میسوزه نمیشه به امون خدا
ولش کنیم ... بدنش پر از کبودی و خون مردگیه باید تقویت بشه وگرنه خدا عالمه
چی به سرش میاد...
آلا ناگزیر باشه ای زیر لب گفت و نگاه ناراضی اش را از مادرش گرفت.
از اتاق خارج شد و در را به آرامی بست.نگاه هراسانش را در سالن بالا چرخاند و
زمانی که خیالش از نبوِد رستاک راحت شد نفس آسوده ای کشید و با احتیاط از
پله های مارپیچ پایین رفت.
به پایین پله ها که رسید گوش تیز کرد...صدای
رستاک و پاشا از سالن اصلی به گوش
میرسید و استرس را خوره وار به جانش میانداخت.قدمهایش را به سمت آشپزخانه تند
کرد و برای صدمین بار "غلط کردم"را زیر لب زمزمه کرد.در یخچال را بازکرد و
از میان خوراکیهای رنگارنگ بطر ِی آب پرتغال و ظرف سوپ را بیرون کشید.
آنها را به همراه قاشق و لیوان درون سینی گذاشت و از آشپزخانه بیرون زد.
به خیال آنکه کارش را به خوبی انجام داده لبخند مغرورانه ای زد.پا روی اولین پله
که گذاشت صدای جدی و بی انعطاف رستاک بلند شد...
_کجا تشریف میبرید سرکار خانم ؟
چشمانش را با ترس بست و بیحرکت در جایش ایستاد.دستپاچه شده بود و نمیدانست
چه عکسالعملی از خود نشان دهد...
_برگرد ببینم...
آب دهانش را با صدا قورت داد و آرام به سمت رستاک برگشت...
مرد دست در جیب شلوار کتانش کرده بود و با جدیت به آلا و سینی ای که به دست
داشت و مسیری که میخواست برود نگاه میکرد...
آلا دهانش همچون ماهی باز و بسته میشد اما حرفی برای توجیه کردن نداشت و همین
باعث شد پوزخند ترسناکی بر لب رستاک جا خوش کند.
با قدمهایی شمرده و محکم پیش رفت و در نزدیکی آلا ایستاد. چشمان مشکی اش را به
چشمان ترسیده و گریزان دخترک میخ کرد : شجاع شدی...
آلا به تته پته افتاده بود و انگار کلمات را گم کرده بود : آق...آقا...ب...ببخ...
رستاک بیحوصله تر از آنی بود که به اداهای دخترک بهایی بدهد . دست بلند کرد و
زیر سینی کوباند...
آلا جیغ خفیفی کشید و مات و مبهوت به خورده شیشه ها و سوپی که بر روی سرامیکها
نقش انداخته بود نگاه کرد.
پاشا که تا آن لحظه با تلفن همراهش صحبت میکرد مکالمه اش را به پایان رساند.
باابروهایی بالا رفته سوتی زد : باز که سیمات اتصالی پیدا کرده پسر...دختره بیچاره
زهرش ترکید امون بده بابا...بذار توضیح بده...
نگاه تیزی که رستاک حواله اش کرد دهانش را به طور خودکار بست.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 37
رستاک ناغافل بازوی آلا را چنگ زد و همانطور که آن را میفشرد غرید : دست
مادرت رو بگیر و گورت رو از اینجا گم کن...من نیازی به یه مشت زبون نفهم
ندارم...
به لبهای لرزان و چشمان غرق در اشک آلا اهمیتی نداد و او را با ضرب رها کرد.
پله ها را با سرعت بالا رفت و به صدا زدن های پاشا توجهی نکرد.
عصبانی بود و فقط منتظر یک جرقه بود تا منفجر شود.
روبروی در قهوه ای رنگ ایستاد و دست پیش برد تا آن را باز کند اما قبل از آنکه
او کاری بکند در باز شد و هیکل لیلا خانم در پیش چشمانش نقش بست.
زن روسری قهوه ای رنگش را جلوتر کشید و بدون هیچ ترسی به رستاک خیره شد.
رستاک اخم در هم کشید و با صدایی که بالا رفته بود کلمات را ردیف کرد : اگه
دست بلند نمیکنم و توی صورتت نمیکوبم بخاطر موی سفیدته... بند و بساطت رو
جمع کن و بزن به چاک...
باید خودش را کنترل میکرد تا پایش را از گلیمش دراز تر نکند و بلایی سر زن
بیچاره نیاورد...
زن سری به تأسف تکان داد و شماتتش کرد : من سالهاست که اینجا کار میکنم و
شبانه روز بهتون خدمت میکنم ...پسر ندارم اما برام از آلا هم عزیز ترید...پشیمون
نیستم از کاری که کردم چون شاید به اخراجم از اینجا ختم شد اما حداقل جلوی خدای
پشیمون بشی
خودم شرمنده نیستم...به خودت بیا پسرم...کاری نکن که بعداً
امافرصتی برای جبران نباشه...
دست در جیب کرده بود و با لبی کج شده به زن و سخنرانی اش نگاه میکرد.
با لحنی خونسرد و عاری از هر حسی لب زد : برای من هیچ *** مهم نیست...نه
خودشون و نه حرفهاشون...پشیمونی برای من معنایی نداره و باید بگم که همچین
کلمه ای توی دایره ی لغاتم وجود نداره...من هیچ وقت نسنجیده عمل نمیکنم لیلا
خانم...
لیلا خانم لبخند غمگینی زد و بیحرف از جلوی در کنار رفت...
رستاک دِر اتاق را بست و خودش جلوتر از لیلا خانم از پلهها پایین رفت.آلا روی
آخرین پله نشسته بود و با صدای آرامی میگریست و خطاب به پاشا چیزهایی میگفت
و آنطور که به نظر میرسید انگار سعی در توجیه کارش داشت.
رستاک اصلا قصد آزار دادن آلا و لیلا خانم را نداشت اما مجبور بود برای نقشه های
شومی که در سر میپروراند آنها را بیرون کند تا دست و پا گیرش نشوند . اشارهای
به پاشا کرد و خودش به سمت سالن اصلی قدم برداشت.بر روی مبل دونفره ی
زرشکی رنگ خود را رها کرد و نگاه بیخیالش را به پاشا دوخت. پاشا کلافه بود و
آن را میشد از اخمهای در هم کشیدهاش تشخیص داد.روبروی رستاک ایستاد و
عاصی شده صدایش را بالا برد : هیچ معلومه داری چه غلطی
میکنی؟ خودت بهتر
از من میدونی که اینا توی تهران جایی رو ندارن...ز ِن بیچاره با اون سن و سالش
هر روز جلوت خم و راست میشه و چشم گفتن از زبونش نمیفته بعد اون وقت تو
اینجوری حقش رو میدی؟
رستاک با خونسردی جوابش را داد : دیگه به کارم نمیان...
پاشا چشم ریز کرد و با حرص کلمات را ردیف کرد : بیشعوری دیگه...آدم بشو
نیستی و حرف زدن با تو مثل آب در هاون کوبیدنه...این اخلاق گوهت رو عوض
کن...بجای اینکه بری ِخر اون دختر و برادرش رو بگیری تلافیش رو سر این
بیچاره ها در میاری...
کتش را از روی مبل چنگ زد و خواست برود که بازویش اسیر انگشتان رستاک شد
.
پاشا با عصبانیت دهان باز کرد تا فحشی نثارش کند اما رستاک زودتر از او زبان
در دهان چرخاند : زر اضافی نزن وقتی از چیزی خبر نداری...نگه داشتنشون برام
ریسکه این رو میفهمی؟...ممکنه هر لحظه پا بذارن روی من و حرفام و پل نجات
بشن برای اون دختر...همین امشب باید عمارت رو ترک کنن...فعلا ببرشون یه جایی
که بتونن شب رو صبح کنن...یکم سرم خلوت بشه براشون ترتیب یه جای خوب رو
میدم...
پاشا که انگار قانع شده بود سری تکان داد. دستی به ته ریشش کشید و با کنجکاوی
پرسید : میخوای باهاش چیکار کنی ؟
_کی؟ دختره یا برادرش؟
بازویش را از میان انگشتان رستاک بیرون کشاند و همانطور که کت اسپرتش را
میپوشید جوابش را داد : دختره...
_هر کاری که بشه حنیف رو تحت فشار گذاشت...
همه رفتند و او ماند و خواهر حنیف!
وسوسه های شیطانی به جانش افتاده بود و او را برای شروع بازی راغب میکرد.
راه طولانی و درازی در پیش داشت اما هیچ عجلهای برای اتمام کارش نداشت!
وارد اتاق شد و در را بست.چشمان مشکی و بیرحمش جسم بیجانی که بر روی تخت
در خود مچاله شده بود را هدف گرفت.رنگش پریده بود و ترس و هراس در نگاهش
پیدا بود.
با قدمهایی آرام و شمرده پیش رفت.صدای برخورد کفشهایش با سرامیکها رعشه به
جان حریر میانداخت.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 38
رستاک دست در جیب و بدون آنکه حتی ذره ای قوز کند ایستاده بود و حالت
صاف ایستادنش ، به خوبی شانه های پهن و قد بلندش را به نمایش میگذاشت.
_برادرت آزاد شد...
چشمان نیمه باز و ملتهبش، باز تر شد و ناباوری در نگاهش دوید.
رستاک لبهایش را بر روی هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی گفت : الان چه احساسی
داری خواهر حنیف ؟
متنفر بود از اینکه او را اینگونه صدا میزد...خواهر حنیف بودن برایش عار نبود اما
وقتی با غیظ و کینه گفته شود فقط درد است!
خوشحال بود و در دلش عروسی به پا بود...برادرش آزاد شده بود مگر میشد احساس
شادی نکند؟
انگار تمام دردهای تنش با همان جملهی کوتاه التیام یافته بود...اما نمیشد حال خوشش
را برای مرد بازگو کند.
چشمان یخزده و بیرحم مرد او را هدف گرفته بود و باعث میشد دست و پایش را که
هیچ، حتی کلمات را هم گم کند و زبانش در دهان نچرخد...
هیچگاه فکرش را نمیکرد اسیر رئیس جذاب و مرموزش شود...زخم خورده بود و کم
از یک گرگ درنده نداشت...این مرد دلش خون شده بود و چشمانش ماتم سرا !
این مرد چگونه از او و برادرش میگذشت؟
رستاک جز به جز صورت حریر را از نظر گذراند...نگاهش با همیشه فرق
داشت...یک نگاه داغ و سوزاننده!
نگاهی که دل حریر را به هراس میانداخت...چشمان درشت و مشکی،گونه های
برجسته، لبهای گوشتی و سرخ و لعنتی تر از تمام آنها چال گونه هایش بود که در
صورت ظریفش دلبری میکرد...موهای فر و پر کلاغی اش او را شبیه عروسک
میکرد...از همان عروسکهایی که روشنک برایشان لالایی
میخواند...چشمان بی پروایش از گردن ظریفش پایینتر رفت و بر روی چاک سینه هایش
مکث کرد...
حریر معذب کمی در جایش تکان خورد و پتو را تا روی گردنش بالا کشید و با کمی
تته پته سکوت مزخرفی که برقرار بود را شکست : آزاد ِی برادرم برای من جای
شور و شعف داره...بهم امید میده واسه خلاصص خودم از این عمارت و صاحبش...
خوب بلبل زبانی میکرد...خوب رستاک بیچاره را میچزاند...خوب با کلمات بازی
میکرد...خوب حریفش را کیش و مات میکرد...اما خوبتر هم میشد که رستاک موحد
برای تمام اینها جواب دندان شکنی داشت!
طوفان نیامد اما چشمان مرد طوفانی شد...آتش به پا نشد اما مرد شعلهور شد...سیل
نیامد اما مرد سیلاب شد...
دندان بر روی هم فشرد و فریادش را پشت نقاب خونسردی اش خفه کرد.بر روی
تخت نشست...دستش بر روی پتو چنگ شد و انگشتانش مشت شد و در مقابل
مردمکهای رقصان و ترسیده حریر ، پتو را به سمت خود کشید و آن را پایین
تخت انداخت...
عروسک مو فرفری اش با بهت
نگاهش میکرد و خودش را به تاج تخت چسبانده بود
و پاهایش را در سینه جمع کرده بود...پوزخند با صدایی زد و سر به تأسف تکان
داد...هیچ راه گریزی نبود!
عفریته ی زبان درازش قصد عقب نشینی نداشت و با زبان تند و تیزش بَلوا به پا
میکرد...دستانش بر روی پاهای کوچکش نشست.فقط با کمی فشار میتوانست آن
استخوانهای ظریف را خورد کند و در هم بشکند.
_چ...چیکار میکنی؟
تلافی!
ناغافل پاهایش را به سمت خود کشید و او را بر روی تخت دراز کرد...عروسک مو
فرفری اش تقلا میکرد اما بی نتیجه بود...
بر رویش خیمه زد و مچ های هر دو دستش را گرفت و بالای سرش قفل
کرد...دست دیگرش میان آن موهای نرم و فرفری فرو رفت...
لبهای لرزان و صدای کوبش شدید قلب دخترک به او احساس قدرت میداد.
این دختر شوم بود...نحس بود...روشنکش را گرفت و خودش را از عرش به فرش
کشید...پس حق داشت که تلافی کند تا آب شود بر روی آتشی که به جانش افتاده و
خنکش کند.
حریر دستهایش را تکانی داد و ناامید نالید : ولم کن لعنتی...
رستاک با تفریح و سرگرمی نگاهش میکرد و بعد از لختی سکوت ، کینه توزانه
کلمات را ردیف کرد : بغض صدات رو دوست دارم...همین بغض داره میگه که تو
هیچی نیستی...ترسیدی...درمونده ای...الان چی میگفتی ؟
حالتی متفکر به خود گرفت...نیشخندی زد و ادامه داد : گفتی امید داری به خلاصی
از من و عمارتم...درسته؟
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 39
آخرین کلمه را با فریاد ادا کرد و حریر ناچار سر به تایید تکان داد...از ترس نفس
نفس میزد و چیزی نمانده بود تا از حال برود.
دستش را نوازش وار از روی موهایش پایین کشاند و بر روی گونه اش نشاند و
با تأسف گفت : عروسک ساده لوح و خوش خیال من تو دیگه برادری به اسم حنیف
نداری...همه *** تو منم...مالک تو منم و تو تا زمانی در امانی که توی قلمروی
ِی من باشی...قدمی از
فرمانروای این عمارت پا به بیرون بذاری باید قید زندگی
برادرت رو بزنی عروسک...
مقاومتش در هم شکست و قطره ی اشک درشتی از گوشه ی چشمش بر روی بالش
چکید و صدای هق هقش بلند شد...
لبهای مرد به سمتی کج شد و شرارت در چشمانش شعله کشید : برادرت چه حالی
میشه وقتی تنت میون دستای من بچرخه و لمس بشه و به یه رابطه ی اجباری دعوت
بشه ؟
چشم درشت کرد و مات شد...
بالاو پایین شدن سیبک گلو و چانه ی لرزانش ، برای رستاک لذت بخش بود...
سرش را پیش برد و لبهایش را روی گونه ی حریر گذاشت...بوسه ای که فقط برای
آزار دادن حریر بود و بس...نه عشق بود و نه هوس!
عروسک موفرفری اش با انزجار سر برگرداند...چشمانش سیاهی میرفت و توان
مقابله کردن با شیطان روبرویش را نداشت...میترسید چشم ببندد و تنش بی اجازه لمس
شود...
نفسهای گرم مرد نوازشوار بر گردنش
میخورد و حالش را خراب میکرد
او در گذشته ممنوعه های زیادی را تجربه کرده بود اما عوض شده بود تا عوضی
نباشد...گذشته را تف کرده بود تا تف سر بالا نشود...انگار کسی قلبش را چنگ زده
بود و میفشرد...خاطرات به ذهنش هجوم آورده بودند و در سرش جنجال به پا کرده
بودند...لجنزار بود و کثافت !
سخت بود یادآوری گذشته ای که همچون باتلاق او را به سمت خود میکشاند و قصد
خفه کردنش را داشت.
چشمان یخزده اش خیره ی مرد روبرویش بود اما در سرش غوغایی به پا بود که او
را از حال جدا میکرد و به گذشته میبرد.
رستاک به تن لرزان و ترسیده ی دخترک بهایی نداد...دستش را بند یقه اش کرد و
شومیز لیمویی رنگ را از هم درید...جسم خونی خواهرش جلوی چشمانش رژه میرفت
و جوانه های نفرت را در دلش شکوفا میکرد.
او امشب خون به جگر میکرد دخترک را!
یک تلافی سنگین
شاید میتوانست کمی آرام شود...کمی رها شود از زخمی که التیام پیدا نمیکرد وبیشتر
از قبل چرکین میشد.
دستانش نوازش وار از گردن حریر پایین آمد و برجستگی سینه هایش را گذراند و
آنقدر پایین رفت تا که بر روی دکمه ی شلوارش نشست....خبری از تقلا و خواهش
و التماس نبود...عروسکش فقط اشک میریخت و شکست را قبول کرده بود .
دستانش بیش از آن پیشروی نکردند و همانجا متوقف شدند.نگاه از شکم تخت و سفید
حریر گرفت و سر بالا آورد و چشمان سرخش را به طعمه اش دوخت و با صدایی
خشدار لب زد : یه پدری از برادرت در بیارم که عین سگ واسم پارس کنه و
آرزوش بشه یه لحظه دیدن خواهرش...
چشمانش مدام از اشک پر و خالی میشد و میبارید اما لبهایش انگار بهم دوخته شده
بودند...تنش کوره ی آتش بود و در تب میسوخت اما اینها برای رستاک ذرهای حائز
اهمیت نبود...او امشب گور حریر و برادرش را می َکند.با خشونت شلوار حریر را
پایین کشاند و گوشه ای انداخت.از تخت پایین آمد و دست در جیب و با نگاهی که در
آن پیروزی موج میزد طعمه اش را زیر نظر گرفت...از بالا به پایین و از پایین به
بالا ...زیبا بود و هوس بر انگیز...اما برای او فقط حس نفرت و انزجار را بر
می انگیخت نه هورمونهای مردانه اش را!
پوزخند ترسناکی زد و با خونسردی شروع به باز کردن دکمه های پیراهن مشکی و
جذبش کرد...
صدای قدمهای رستاک کم از یک صاعقه نداشت تا او را به خود بیاورد.نگاه
هراسانش بر روی بالاتنه عضلانی و ستبر مرد مانور داد.باید کاری میکرد تا
اوضاع را به نفع خود تمام کند.او نمی خواست اینگونه خود و برادرش را شکنجه
کند...حاضر بود جان بدهد اما جسمش را میزبان گرگ روبرویش نکند.بغض
سنگینی به گلویش چنگ انداخته بود و هوا را برایش کم میکرد...تمام تنش درد داشت
و خواب چشمانش را به بازی گرفته بود.
دست رستاک که بر روی کمربندش نشست ناخودآگاه ضربان قلب حریر را بالا برد
و جوری خود را به در و دیوار میکوبید که انگار قصد داشت از سینه بیرون بزند.
با یک حرکت غافل گیرانه از روی تخت پایین پرید و گلدان تزئینیای که روی میز
بود را برداشت و به دیوار کوباند...
شکست!
تکه های شیشه هر سویی پخش شده و نگاه مات رستاک را به خود جلب کردند.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 40
حریر بی معطلی خم شد و تکه ای را برداشت.دستانش که هیچ ، تمام تنش میلرزید از
تصور فکری که در سر داشت و کاری که میخواست انجام دهد.
رستاک نگاهش را از شیشه خورده ها بالا آورد و به دیوانه بازیهای دخترک چشم
دوخت. دست به سینه ایستاد و منتظر ادامه ی نمایشش شد.
لبهای خشکیده و ترک ترکش را بر روی هم فشرد و با صدایی که نامحسوس میلرزید
لب زد : به جون حنیف که تموم دار و ندارمه قسم ، اگر دستت بهم بخوره خودم رو
میکشم...
ابرویی بالا انداخت و پوزخند اعصاب خورد کنش را به نمایش گذاشت : بُکش...
همین!
دخترک آنقدر برایش بی ارزش بود که زنده و مرده اش برایش تفاوتی نمیکرد.
حریر لب گزید تا اشک نریزد. دستش مشت شد و شیشه میان انگشتانش فشرده شد
.گرمی خون را حس میکرد که از میان انگشتانش میچکید و بر روی سرامیک های
سفید و براق طرح میانداخت.
رستاک سری به تأسف تکان داد و قدمی به سمت عروسک مو فرفری اش برداشت
که به سرعت عکسالعمل نشان داد و شیشه را بر روی رگ دستش گذاشت و فریاد
کشید : جلو نیا حیوون...جلو نیا...
رستاک مکث کوتاهی کرد و سپس بیتوجه به فریاد های حریر به قدمهایش
ادامه داد...آرام و شمرده!
عروسک مو فرفری اش هراسان بود و آنقدر عقب رفته بود که به دیوار چسبیده
بود.مرد نیم نگاهی به شیشهی بین انگشتانش انداخت که بر روی مچ دست دیگرش
فشرده میشد...جرئتش را نداشت!
لبهایش به نشان تمسخر انحنای کمی پیدا کردند. قد بلندش بر روی حریر سایه
انداخت...صدای نفسهای تند و ناآرام دخترک لبخند بدجنسی را به لبهایش هدیه
کرد.نگاه مملو از تفریح و سرگرمی اش را روی قد و قامت ظریف حریر چرخاند و
در آخر خیره در مردمکهای رقصانش با لحنی جدی گفت : پس چرا معطلی ؟ مگه
نمی خواستی خودت رو بکشی پس چی شد ؟ ِد یالا عروسک...عجله کن...اگه همین
الان خودت جونت رو نگیری من اینکار رو میکنم...
تردید و ترس تنها کلماتی بودند که میتوانستند حالش را توصیف کنند.
سر به زیر انداخت و به مچ دستش چشم دوخت...بین دو راهی گیر کرده بود و
نمیتوانست تصمیم بگیرد.هنوز در فکر بود که ناغافل دست رستاک دور مچش چنگ
شد و دست دیگرش به دور کمرش حلقه شد...جیغ خفه ای کشید و برای رهایی تقلا
کرد.در اثر فشارهایی که به دستش وارد میشد شیشه از میان انگشتانش پایین افتاد
.فاصلهی بینشان به صفر رسید و نگاه درنده و بیرحم رستاک او را جان به لب کرد.
_آدمت میکنم عفریته کوچولو...بی سر و صدا و غلط اضافه میری لباسات رو از تنت
در میاری و روی اون تخت دراز میکشی...بعد از اون
سورپرایز های ویژه ای
برات دارم...
سرش گیج رفت از تصور بلاهایی که گرگ روبرویش میتوانست بر سرش
بیاورد.پلکهایش بر روی هم افتاد و جسم سنگین شده اش در آغوش مرد فرو رفت.
زمستان بار سفرش را بسته بود و میرفت تا بهار بیاید و با تمام زیبایی هایش دلبری
کند.
کسی در را بی وقفه میکوبید و خواب را برایش حرام کرده بود.
نچی زیر لب گفت و لحاف را کنار زد و از روی رخت خوابش بلند شد.
دستی به دامن چیندارش کشید و بعد از مرتب کردنش از در بیرون زد و وارد ایوان
شد.
صدای ضعیف جیر جیرکها و سگهای بیخواب به گوش میرسید...
_زینال ببین کیه این وقت شب ؟
جوابی از برادرش دریافت نکرد .
صدای بیوقفه ی در اعصابش را بهم ریخته بود پوفی کشید و زیر لب غر زد . با آن
کمر دردناک و زانوان دردمندش به سختی از پله ها پایین رفت و زمین خاکی حیاط
را گذراند.
دِر قدیمی و چوبی را باز کرد .
نگاهش مات شد و زبانش عاجز از گفتن چیزی...او آنجا چه میکرد و چگونه آمده
بود ؟
فرد مقابلش به او فرصت فکر کردن نداد و با دست او را کنار زد و داخل شد.
دستش را بر روی در گذاشت و آن را بست و ساک سرمه ای و کهنه اش را بر روی
زمین رها کرد.
چشمان برزخی اش زن را هدف گرفت و صدای خشدارش بلند شد : حریر کجاست ؟
لبخندی محو بر لبهای زن نشست...لبخندی که با غم نشسته در چشمانش پارادوکس
داشت.
روسری گلدارش را کمی جلو کشید و موهای سفیدش را پوشاند و با آرامش و مهربانی
کلمات را روان کرد : خوش اومدی پسرم...بیا بریم داخل هوا سرده...
فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 41
مرد سری به نفی تکان داد و سوالش را دوباره تکرار کرد : حریر کجاست بیبی
؟دستپاچه شده بود و نمیدانست چه بگوید...
صدای زینال که از پشت سرش آمد باعث شد زن نفس راحتی بکشد...
_به به آقا حنیف...رسیدن به خیر...حال و احوالت چطوره پسرم ؟
نگاِه بیحوصله ی حنیف بر روی زینال نشست : خوب نیستم...یه هفتس از اون
سگدونی اومدم بیرون و دربدر دنبال خواهرم میگردم...نه نشونی ازش هست و نه
کسی بهم چیزی میگه...بخدا اگه همین الان نگید حریر کجاست خودم رو آتیش
میزنم...
بیبی استغفراللهی زیر لب گفت و نگاه درمانده اش را به برادرش دوخت...
زینال سری تکان داد و با آرامش لب زد : بریم داخل حرف میزنیم...
حنیف که اصلا حوصلهی مقدمه چینی نداشت لگدی به سنگ جلوی پایش زد و عصبی
غرید : ناموس من کجاست ؟
زینال اخمی کرد...الف بچه برایش داد میزد و اصلا به مذاقش خوش نیامده بود :
صدات رو بیار پایین اهالی روستا خوابن... بیا بریم داخل تا بهت بگم اوضاع از چه
قراره...
دستی به سر از ته تراشیده و کچلش کشید و لب گزید تا فریاد نزند و مرد روبرویش
را ترور شخصیتی نکند.
ناچار سری تکان داد و همراه آن ها داخل رفت.
به پشتی تکیه زد و منتظر ماند تا زینال شروع کند.
مرد نگاهش را به گلهای قالی دوخت تا چشم در چشم حنیف نباشد و شکستنش را
نبیند.گلویی صاف کرد و گفت : من نمیدونم گذشته ی شما چی بوده و چه اتفاقاتی
افتاده...اما خواهرت غرامت خطایی که کردی رو پرداخت کرد...
حنیف بی طاقت پرسید : چه غرامتی ؟
زینال آهی کشید و بعد از مکث کوتاهی ادامهداد : اون از زندگی خودش گذشت و
تن داد به یه ازدواج اجباری...ازدواجی که شاید برای اون یه اشتباه بود اما برای تو
امتیازهای زیادی داشت...
ناباور سر تکان داد و کمی زمان برد تا حرفهای مرد را تجزیه و تحلیل کند.
دندان قروچه ای کرد و فریادش را رها کرد : ازدواج ؟ ازدواج با کدوم کره خری ؟
خواهر من گوه اضافه خورده که بی اجازه ازدواج کرده...حرف بزن مرد...حرف بزن
تا یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم...
دستهای بسته شده اش را به سختی تکان داد . آنقدر محکم بسته شده بود که حس میکرد
خون در آنها جریان ندارد.
به سختی خودش را عقب کشاند و به دیوار سرد و نمناک تکیه زد.
بعد از آن که بهوش آمده بود رستاک او را درون زیر زمین عمارت به بند کشیده بود
تا جواب الم شنگه ای که به پا کرده بود را بدهد.
تنبیه سختی بود!
رستاک راست میگفت...بزرگترین تنبیه آدم ها محدود کردن آنهاست و حریر این را
به خوبی درک کرده بود.
اینگونه
میخواست بال و پر عروسک مو فرفری اش را بچیند و مطیع خودش کند.
تنها پاشا بود که هر روز برایش آب و غذا میآورد تا از گرسنگی و تشنگی نمیرد...
دشمنش بود اما باز هم برایش دل میسوزاند.
زیر دلش به شدت درد میکرد و خیسی لای پایش خبر از قاعدگی اش میداد.
با درد چشم بست و رستاک را لعنت فرستاد.
بر روی پیشانی اش قطره های ریز عرق نشسته بود و تمام انرژیاش رفته رفته
تحلیل میرفت.
صدای باز و بسته شدن درب زیر زمین در گوشش پیچید اما آنقدر بیحال بود که
توجهی نشان نداد.
پاشا با آن چشمهای سبزش صورت رنگ پریده ی حریر را از نظر گذراند و به
سردی پرسید : زنده ای دختر ؟
دخترک به سرعت چشم باز کرد و خمصانه نگاهش کرد.
پاشا خندهی آرامی کرد و با سرگرمی لب زد : یادم نبود تو تا ما رو نکشی نمیمیری...
کارش همین بود...تیکه پراندن!
به خاطر اوضاعی که داشت اعصابش ضعیفتر شده بود و میل شدیدی به اشک ریختن
داشت تا کمی آرام شود.
با صدای ضعیفی نالید : دستام رو باز کن...
مرد ابرویی بالا انداخت و با همان لحن اعصاب خوردکنش که مملو از تحقیر و
تمسخر بود گفت : دست و پای یه برده باید بسته باشه تا غلط اضافه نکنه...
شنیدن کلمه ی برده او را به جنون میرساند.از پاشا و چشمهای سبز رنگش متنفر بود
. اگر قدرتش را داشت ناخنهای بلندش را پیش میبرد و آن چشمها را از کاسه در میآورد.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 42
دندان قروچه ای کرد و نگاه پر نفرتی به سر تا پای پاشا انداخت و همان نگاهش باعث
شد پوزخندی بر لب پاشا جا خوش کند.
دوباره حرفش را تکرار کرد : دستام رو باز کن...حالم خوب نیست...
پاشا روبرویش زانو زد و با نگاهی خیره و کاوشگر او را زیر نظر گرفت : بنال
ببینم چه مرگته ؟
ادبیاتش درسته در حلق حریر!
مردک بیفرهنگ!
لب زیر دندان کشید و معذب لب زد : مشکلم زنونس...
به ثانیه نکشید که صدای خنده ی مردانه ی پاشا بلند شد. با سرگرمی و تفریح لب زد
_طفلکی...درد داری ؟
زهرمار!
مردک مریض ، سر به سرش میگذاشت!
با خجالت چشم بست و بیشتر در خود جمع شد.
چشمان شرو ِر پاشا گستاخی کردند و بر روی شلوار سرخ شده ی حریر چرخیدند.
_اوه اوه...شلوارتم که کثیف کردی...
الهی لال شود که اینگونه خجالتش میدهد!
سکوت و عجز دخترک را که دید کمی دلش به رحم آمد.دست پیش برد و طنابی که
دور پاهایش پیچیده شده بود را باز کرد.
_بچرخ به پشت تا دستات رو باز کنم...
حریر تکانی به خودش داد و به سختی چرخید. پاشا طناب را باز کرد و به گوشه ای
انداخت. نیم نگاهی به مچهای کبود دخترک انداخت و به سردی لب زد : بلند شو...
به سمت پاشا برگشت و با چشمانی درشت شده نگاهش کرد : چرا ؟
پاشا بی اهمیت به سوالش بلند شد و همانطور که به سمت در قدم بر میداشت گفت :
اگر میخوای مشکل زنونت حل بشه پاشو بیا...
از قصد مشکل زنونه را با لحنی پر تمسخر ادا کرد تا حرص حریر را در بیاورد.
زیر لب بیشعوری زمزمه کرد و از جا بلند شد. بلوزش را تا جایی که میشد پایین کشاند
تا شاید لکه های خون پوشانده شوند.به خاطر درد دلش کمی خمیده و لنگان قدم بر
میداشت.
قاعدگی اش بهانه ی خوبی بود تا از آنجا خلاص شود.
پاشا در سالن را باز کرد و کنار ایستاد تا حریر داخل شود.
به خاطر کثیفِی شلوارش معذب بود و دلش نمیخواست آن را در معرض دیِد مرد
بگذارد . خجل سر به زیر انداخت و کمی این پا و آن پا کرد : میشه اول شما بری ؟
دست به سینه شد و با شرارت گفت : خانومها مقدم ترن...
مردک برایش بازی در میآورد!
کم از برادر زاده اش نداشت و هر کدام به نحوی آزارش میدادند.
از آن همه درماندگی بغض کرد.
اگر لازم بود تا صبح همان جا میایستاد اما هرگز از جلوی چشمان تیزبین و شرور
مرد رد نمیشد.
پاشا اخم در هم کشید و اعتراض کرد : ای بابا بیا برو داخل ما رو َمچل خودت
کردی...
کودکانه سر بالا انداخت و قدمی عقبتر رفت. با چشمان اشکی و پر خواهشش به مرد
نگاه میکرد و سرانجام او را تسلیم کرد.
_لعنت بر دل سیاه شیطون...تا میام
خشن باشم با دو قطره اش ِک تمساح کارش رو
راه میندازه...
لحنش نرمتر از قبل بود و همین کمی حریر را دلگرم میکرد.
پاشا دیگر چیزی نگفت و جلوتر از او داخل رفت و حریر هم تعلل را کنار گذاشت و
پشت سرش قدم برداشت .
پاشا وارد آشپزخانه شد و همانطور که چایساز را روشن میکرد با صدایی بلند که به
گوش حریر برسد گفت : عین مترسک سر جالیز یه جا نایست...برو توی اتاقت...فکر
میکنم داخل کمد نوار بهداشتی باشه...
مردک ، رسماً حیا را قورت داده بود!
بی پروا کلمات را بر زبان میآورد و به چپش هم نبود که دخترک کم مانده از خجالت
آب شود و در زمین فرو رود!
حریر با خجالت پلکهایش را بر روی هم فشرد و عاصی زمزمه کرد : اگه حرف
نزنی کسی نمیگه لالی...
صدای طلبکار پاشا بلند شد : چیزی گفتی ؟
دهنی کج کرد و بدون آنکه جوابی بدهد از پله های مارپیچی بالا رفت.
به سختی استحمام کرد تا خود را از شر کثیفی و بوی خون نجات دهد.
از حمام بیرون زد و به سمت کمد گوشه ی اتاق قدم برداشت.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 43
لباسهایش را به همراه پد بهداشتی برداشت و مشغول پوشیدن شد.
حوله را از دور موهایش باز کرد و بدون هیچ وسواسی آن را بر روی تخت انداخت
و از اتاق بیرون زد.
نگاهی به در بسته ی اتاق رستاک انداخت و نفس آسوده ای کشید.
صدای تلویزیون گوشهایش را تیز کرد... احتمال میداد که پاشا هنوز نرفته باشد.
از پله ها به آرامی پایین رفت.
نگاه کاوشگرش را در اطرافش چرخاند.
کسی نبود!
متعجب ابرویی بالا انداخت و به سمت دِر سالن رفت و دستگیره را پایین
کشاند...زیادی خوش خیال بود که فکر میکرد در قفل نیست.
عصبی لگدی به در زد و فحشی نثار روح پر فتوح پاشا کرد.
همانجا روی زمین نشست و به در تکیه زد .کاش میتوانست با حنیف ارتباط برقرار
کند و بگوید که حالش خوب است تا نگرانش نباشد . باید از نبوِد رستاک استفاده
میکرد و راهی برای خلاصی مییافت.
با هشداری که معده اش داد یادش آمد که چقدر گرسنه است . اول باید به آن مادر
مرده میرسید تا ضعف نکند.
از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت . با دیدن انواع وسایل برقی و ظروف
گران قیمت سوتی کشید و غر زد : کوفتش بشه الهی...یه حیوون وحشی رو چه به
این چیزا ؟ باید قلاده به گردنش ببندن تا پاچه بقیه رو نگیره...
دُم در آورده بود !
زبانش به کار افتاده بود و از نبوِد رستاک حسابی بهره میبرد
شانه ای بالا انداخت و در یخچال را باز کرد . نیشخندی زد و دست دراز کرد سیب
سرخی برداشت.
یخچال را با ضرب به در میکوباند و خنده ی بیجانی کرد.
دخترک دیوانه!
سیب را در دست چرخاند و از آشپزخانه بیرون زد.
دست به کمر وسط سالن ایستاد و گاز گنده ای به سیبش زد.
با چشمانی ریز شده اطرافش را از نظر گذراند و با فکری که به سرش زد لبخند
بدجنسی بر لبش خانه کرد . کمی فضولی در خانه ی آن گرگ درنده و وحشی بد نبود
!
سر خوش قِری به گردنش داد و زیر لب گفت : من فقط کنجکاوم همین...
ارواح عمه اش!
کنجکاو که چه عرض شود باید میگفت فضول!
بعد از آنکه به همه جا سرک کشید سراغ اتاق رستاک رفت.
احتمال میداد در اتاقش قفل باشد اما در کمال ناباوری دستگیره را که پایین کشاند باز
شد . جونی زیرلب گفت و با چشمانی ستاره باران داخل شد.
اتاق بزرگی با چیدمانی خاص!
یک کتابخانه ی سرتاسری در یک سمت اتاق قرار داشت و در سمت دیگر تختخواب
دو نفره ای جا خوش کرده بود .
تمام رنگهای به کار برده شده جزو طیفهای روشن و ملایم بودند.
چشم تیز کرد و مات تلفنی ماند که روی میز کنا ر تخت بود.
لب زیر دندان کشید و مردد کمی این پا و آن پا کرد.
آب
دهانش را به سختی قورت داد و نگاهی به بیرون انداخت...هنوز کسی نیامده بود
پس فرصت داشت.
با گامهایی لرزان به سمت تلفن رفت و آن را برداشت.
سعی کرد شماره ی حنیف را به خاطر بیاورد.
با هیجان شماره را گرفت و منتظر شنیدن صدایش ماند...
_بله ؟
آخ به قربان بله گفتنش شود!
دلش غنج رفت برای لحن آرامش!
حال چه میگفت ؟ از کجا
شروع میکرد ؟
مصیبتهایش که یکی دو تا نبود!
تنها صدای نفسهایش بود که سکوت دو نفره را میشکست...
صدای برادرش بلند شد : چرا حرف نمیزنی زبون بسته ؟ نکنه لالی یا کری ؟
لبخند کم رنگی زد به جوش آوردنش ...حنیف است دیگر!
گلویی صاف کرد و لب زد : نه لالم نه کرم...دلم واسه صدات تنگ شده بود اما حسابی
مستفیضمون کردی حاجی...
بغض چنبره زد در گلویش و اشک به چشمانش نیش!
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد