رمان های جدید

607 عضو

جوابش رو بده... 
تلفن از میان دستانش سر خورد و افتاد. 
دست دیگر مرد هم پیچک وار به دور کمرش پیچید و سخت در آغوشش فرو رفت...   
از ترس کم مانده بود پس بیفتد و اگر رستاک او را نمیگرفت حتما بر روی زمین 
سقوط میکرد. 
_حرفای قشنگی میزدی... 
چشم بست و لب گزید . جرئت تکان خوردن و اعتراض کردن نداشت... 
رستاک سری به تأسف تکان داد و نگاه بیرحمش را به عروسک مو فرفری اش دوخت 
. سر پایین آورد تا هم قدش شود...بوی شامپوی موهایش زیر بینی اش پیچید ...دمی 
عمیق گرفت و نزدیک گوشش لب زد : من رو *** فرض کردی ؟
نیم وجبی برایش دم در آورده بود!

1403/06/28 20:35

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 44

احساس غربت و بیکسی خانه خراب کن بود! 
سکوت حنیف را به پای شوکه شدنش گذاشت... 
بغض کرده و لرزان نالید : نگفتی برم ببینم خواهرم زندس یا مرده ؟ حنیف خیلی بی 
معرفتی... 
صدای خشدار حنیف بلند شد : دلم میخواد جلو دستم بودی تا بخاطر غلطی که کردی 
در حد مرگ میزدمت... 
خنده ی بیجانی کرد : این دست نمک نداره نه ؟ 
صدای برادرش هم بغض داشت ... درد داشت...غم داشت : حریر دلم داره میترکه... 
چشم بست و قطره های اشکش از میان پلکهایش بر روی گونه هایش راه یافتند. 
بمیرد برای غرور شکسته ی برادرش! 
بمیرد برای آن رگ غیرتی که برایش باد میکند! 
بمیرد برای آن لحن درمانده و عاجز! 
بمیرد برای بی‌کسی هایشان! 
_من حالم خوبه حنیف به دل لامصبت این رو بفهمون... 
صدای فریاد حنیف بلند شد : ِد نه ِد خوب نیستی...من رو *** فرض نکن
حریر...اون آدمی که من دیدم نمیذاره خوب باشی...از اونجا بیا بیرون...من میرم 
زندان و جورش رو میکشم...تو شکر اضافی خوردی که به خیالت فکر کردی من 
رو نجات دادی... 
برادرش زیادی خوش خیال بود!
پشیمان نبود از کاری که کرده...راضی لب زد : همین که بدونم تو رو دارم دلم 
گرمه... نگران من نباش حنیف...من پشیمون نیستم و نمیشم...من از خودم گذشتم اما 
تو زندگیت رو بساز و بزن تو دهن جماعتی که ما رو آدم حساب نکردن... 
صدای پوزخند حنیف در گوشش پیچید : 
فکر کردی من رو از مرگ نجات دادی ؟ نه حریر...من نفسم داره بند میاد با این 
فکر که سر ناموسم چی میاد ؟...قتل کردم و تقاصش رو پس میدم...پس برگرد و 
نذار بیش از این بشکنم... 
برادرجان تو باش تا منی وجود داشته باشد! 
برادرجان تو نفس بکش تا نفسم قطع نشود! 
برادرجان تو نباشی زمین را که هیچ ، آسمان را هم بهم میریزم! 
_مراقب خودت باش حنیف... 
این یعنی خط بکش بر روی بازگشتم! 
عمرم را به پایت میریزم اما برایم بمان! 
صدای فریاد حنیف گوشش را کر کرد: 
به ولله یه بلایی سر خودم میارم اگه برنگردی...بگو کجایی حریر ؟...بگو تا بیام...
تنها صدای گریه هایش پاسخ برادرش بود. 
_حریر گریه نکن داری سگم میکنی...زبون بچرخون... 
با حس حضور کسی دقیقا پشت سرش نفسش برای لحظه ای قطع شد. 
توان برگشت نداشت تا پشت سرش را ببیند...
صدای حنیف تمرکزش را بهم ریخته بود... 
دستی به دور کمرش حلقه شد و او را به خود چسباند... 
این دست و این گرما را میشناخت. 
باید گور خود را می َکند! 
کاش با یک غلط کردم همه چیز حل میشد اما افسوس! 
نفس های داغ مرد لاله گوشش را نوازش میکرد.
صدای خونسردش که کم از ناقوس مرگ نداشت در گوشش پیچید :

1403/06/28 20:35

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 45

نافرمانی کرده بود و با دشمنش هم صحبت شده بود...از نظر او یک اشتباه نابخشودنی 
مرتکب شده بود و عجیب دلش میخواست او را تنبیه کند. 
دستانش را نوازش وار از بازوان ظریف حریر بالا کشاند و او را به سمت خود 
برگرداند. 
دخترک خودش را به موش مردگی زده بود و سر به زیر انداخته بود ... میتوانست
صدای کوبش وحشتناک قلبش را سمع کند. 
_سرت رو بیار بالا و نگام کن... 
آنقدر لحنش سرد و ترسناک بود که دخترک بی هیچ حرفی اطاعت کرد. 
چشمان خیسش میخ چشمانش شده بود
با عجز نالید : دلم براش تنگ شده بود... 
پوزخندی زد و با سرگرمی نگاهش کرد... 
همین را میخواست...دلتنگی! 
انرژی میگرفت از ضعف و عجز خواهر دشمنش!
یک دستش دور کمر حریر بود اما دست دیگرش بالا آمد و با ضرب بر روی گونه ی 
حریر نشست... 
دخترک از درد لب گزید اما چیزی نگفت. 
پوست صورتش میسوخت اما اعتراضی نکرد...انگار او هم به رستاک حق میداد 
!
فریاِد مرد ، ویرانش کرد : بهت گفته بودم فراموشش کن...گفته بودم تو دیگه کسی
نداری...گفته بودم صاحب تمام و کمال تو منم...گفته بودم تا زمانی در امانی که دست 
بکشی از حنیف...گفته بودم یا نه؟ تو چیکار کردی ؟ به اون حروم زاده اولتیماتوم
میدی که حالت خوبه و اینجا واست بهشته ؟ آخ عروسک جون...آخ که من اگه تورو 
آدم نکنم رستاک نیستم... 
لعنت به اشکهایی که فقط منتظر یک تلنگر بودند... 
تقلا کرد و خودش را کمی عقب کشید . با صدایی که انگار از ته چاه به گوش میرسید 
لب زد : ازت میترسم... 
رستاک با لذت لبخندی زد و همانطور که خیره نگاهش میکرد دوباره او را به خود 
نزدیک کرد و با تفریح گفت : تنبیه کردنت رو دوست دارم... 
کلمه‌ی تنبیه برای حریر آزار دهنده بود . بیتوجه به موقعیتش دست مشت کرد و بر 
روی سینه‌ی عضله ای و محکم مرد کوفت با صدایی بغض دار فریاد زد : من بچه 
نیستم...تو حق نداری با این حرفات تحقیرم کنی... 
مرد با چشمانی ریز شده به طغیانگر روبرویش مینگریست . به سمت دخترک خم 
شد و در مقابل چشمان هراسانش با لحنی شمرده و ترسناک لب زد : من حق دارم 
هر کاری که دلم میخواد باهات بکنم...بزنمت ...بشکونمت...بسوزونمت... 
تحقیرت کنم...زندونیت کنم...و اما تو هیچ وقت حق اعتراض نداری...میدونی چرا ؟ 
تمام انرژی اش تحلیل رفته بود از شنیدن حرفهایی که بیرحمانه بر سرش آوار میشد. 
رستاک پوزخندی زد و همانطور که با انگشت شصتش اشک حریر را پاک میکرد 
ادامه داد : چون من مالکتم و تو جزوی از اموالم...
نفسهای داغ حالش را خرابتر میکرد.کاش میشد کمی آن فاصله ی لعنتی را زیاد 

1403/06/28 20:35


کند تا از شر نفسهای تند شده و کوبش بی امان قلبش خلاص شود. با غم لب زد : دلت
واسم نمیسوزه ؟
دست مرد پشت سرش نشست و سرش را به سینه‌ی ستبرش چسباند . میان 
خرمن موهای مشکی رنگش نفسی گرفت و بوسه ای بر روی آنها کاشت و نفهمید با 
همان بوسهی کوتاه چه به روز دل بی جنبه ی حریر آمد. 
به سردی پاسخ داد : هیچ وقت برای دشمنم دل نمیسوزونم... 
بزاقش را به سختی قورت داد و پلک بر روی هم فشرد . او از آن آغوش و از آن 
عطر و از آن دستانی که برایش حصار ساخته بودند میترسید... 
انگار درون یک سیاه چاله افتاده بود که راهی برای رهایی نداشت. 
رستاک چشمان تهی و بیحسش را به دیوار روبرویش دوخت و همانطور که دستش 
را نوازشوار روی موهای حریر میکشاند با کینه کلمات را روان کرد : باید راضیم 
کنی و اونی بشی که من میخوام...باید آرومم کنی تا بهت صدمه نزنم...اگر نه میدونی 
که چقدر شکستن استخونای ظریفت برام لذت بخشه ؟ هوم؟
شکست استخوانهایش ؟ 
حتی تصورش هم دردناک بود! 
ابروانش در هم فرو رفت...مردک انگار قصد شکنجه کردنش را داشت ! 
سر بالا آورد و با چشمانی ترسیده و چانه ای لرزان و لحنی که در آن ناباوری موج 
میزد پچ زد : تو این کار رو با من نمیکنی ...مگه نه ؟
عروسک مو فرفری اش ترسیده 
بود! 
با لذت اجزای صورتش را رصد کرد و بدجنس و پر شرارت جوابش را داد : چرا 
که نه...درد کشیدن تو واسم شیرینه...بهم احساس قدرت میده...اون خوی وحشیم رو 
شارژ میکنه... 
چیزی نمانده بود تا زهره ترک شود . آخ که اگر قدرتش را داشت مشت جانانه ای بر 
دهان مرد میکوبید و برای همیشه خفه اش میکرد. 
_چیکار کنم که دست از سرم برداری ؟
لبهایش کش آمد . از تسلیم شدن دخترک راضی به نظر میرسید. 
چشم بر روی اندام حریر چرخاند و در آخر به سردی پاسخ داد : تمکین...

1403/06/28 20:35

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 46

بنگاهدار با آن زبان چرب و نرمش کلمات را روان کرد : آقا حنیف نوکرتم ولی به 
جان دو تا بچه هام بیشتر از این راه نداره...اینم چون خاطرت رو میخوام و واسم 
عزیزی خودم ازت میخرم...اگر نه که خودت میدونی همچین خونه ای با اون منطقه‌ی 
گل و بلبل صد سال دیگه هم به فروش نمیره... 
ارواح عمه اش! 
حنیف خودش یک تنه همه را سیاه میکرد حال مردک برایش قپی میآمد و دم از خیر
خواهی میزد! 
این جماعت را خوب میشناخت و هرگز حاضر نبود از حقش کوتاه بیاید. 
دستی به سِر تاس و بیمویش کشید و بیحوصله گفت :اصغر آقا من خودم رنگ زنم
تو دیگه ما رو سیاه نکن...هم خودت و هم من میدونیم که این خونه بیشتر از اینا 
می ارزه پس زرنگ بازی و دو دره بازی رو بذار کنار... 
اصغر آقا دستپاچه شده بود و نمیدانست چه بگوید . نمیتوانست از آن خانه‌ی درندشت 
و معامله پر سود بگذرد. تکانی به هیکل چاق و فربه اش داد و با لبخندی تصنعی 
گفت : تو که خودت من رو میشناسی...آدمی نیستم که فقط به سود خودم فکر کنم و 
زیان بقیه واسم مهم نباشه...حق‌الناس حالیمه جوون... 
حنیف آشکارا پوزخندی زد . از نظر او اصغر آقا یک روده راست در شکمش نبود
اگر مجبور نبود هرگز خانه را نمیفروخت . فقط میخواست از شر آن خانه و خاطرات
دردناکش رها شود . میخواست آن شهر و آدمهای خاکستری اش را ترک کند و برای 
همیشه برود . 
با صدای لخ لخ دمپایی ، نگاه از اصغر آقا گرفت و به شاگرد نوجوان و لاغر 
اندامش چشم دوخت . پسرک سلامی زیرلب گفت و استکان چای را بر روی میز 
گذاشت . 
_آقا امری نیست ؟ 
اصغرآقا دستی به نشانه‌ی نفی تکان داد و او را مرخص کرد. 
از جا بلند شد و به سمت میز اصغر آقا گام برداشت . کف هر دو دستش را بر روی 
میز گذاشت و به سمت مرد خم شد . با نگاهی خیره و لحنی جدی گفت : این روزا 
حوصله ی درست و حسابی ندارم که دنبال این خورده کاریا راه بیفتم...فقط یه قیمتی 
بزن که واسه هر دو طرف بصرفه... 
آوازه ی حنیف و کارهای خلافش به گوش اصغر آقا رسیده بود و میدانست که چقدر 
کله شق و نترس است . از او حساب میبرد و ترجیح میداد در مقابلش اعتراضی نکند 
.دست بر روی چشمانش گذاشت و گفت : ای به چشم جوون...شما امر کن ما واست 
میچرخیم... 
چاپلوس! 
خوبه ای زیر لب گفت و از بنگاه بیرون زد. 
دستی برای اولین ماشین تکان داد و بعد از گفتن آدرس مقصدش سوار شد. 
بعد از آن ارتباط کوتاهی که با حریر داشت چندین و چند بار تماس گرفته بود اما 
پاسخی دریافت نکرده بود.
باید حریر را پیدا میکرد و از باتلاقی که در آن دست و پا میزد و

1403/06/28 20:35

چیزی به خفه شدنش 
نمانده بود نجات میداد. 
_آقا رسیدیم... 
نیم نگاهی به ساختمان دو طبقه‌ی مورد نظرش انداخت و بعد از حساب کردن 
کرایه اش پیاده شد. 
زنگ را فشرد و طولی نکشید که صدای نازکی گوشش را پر کرد... 
_بله ؟ 
گلویی صاف کرد و کوتاه پاسخ داد : حنیفم... 
صدایی از آن سمت دریافت نکرد . 
با لحنی آمرانه گفت : بیا بیرون کارت دارم...همین الان ... 
بعد از مکث کوتاهی در به رویش باز شد. 
همان جا ایستاد و با پا بر روی زمین ضرب گرفت و منتظر ماند تا صاحب خانه 
بیاید. 
با بوی عطری که زیر بینی اش پیچید متوجه حضور دخترک شد. 
_چرا اومدی اینجا ؟ 
صدای طلبکارش به مذاق حنیف خوش نیامد. 
سر بلند کرد و به ظاهر نه‌چندان موجه دخترک چشم دوخت . ابروانش به طور 
خودکار در هم فرو رفت و تأسف در نگاهش دوید.

1403/06/28 20:35

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 47

ِ
موهای شرابی رنگش بر روی شانه هایش رها بود و شا ل نازکی آزادنه روی سرش
انداخته بود که بود و نبودش هیچ فرقی نمیکرد . شلوار جین کوتاهی به پا داشت که 
مچهای سفید و ظریفش را در معر ِض دید میگذاشت و با کمی دقت میشد نقشی که
تاتو کرده بود را هم دید . لاک جیغ و روشنی ناخنهای خوش فرِم دست و پایش را
زینت داده بود . بلوز تنگ و بدننمایی به تن داشت که یقه ی بازش چاک سینه هایش 
را با سخاوت به نمایش میگذاشت . لنز آبی رنگی چشمان خمار و قهوه‌ای رنگش 
را استتار کرده بود و لبهای تزریقی اش با آن رژ غلیظ و سرخرنگ زیادی وسوسه 
برانگیز بود. 
استغفراللهی زیر لب گفت و از اعجوبهی مقابلش چشم گرفت . نه اینکه خجالت 
بکشد...نه...حنیف برای خودش هفت خطی بود اما هرگز از اینگونه دخترها خوشش 
نمیآمد. حریر را چه به دوستی با آن دخترک بی بند و بار ؟ 
ته خلاف خواهرش سرخ کردن لب هایش بود دیگر... 
_چرا ُزل ُزل من رو نگاه میکنی نکنه زندون اون زبون صد متریت رو کوتاه کرده 
؟ 
عجب بشر زبان درازی بود! 
دست در جیب شلوار جینش فرو برد و با لحنی خشک و آمرانه گفت : آدرس خونه ی 
حریر رو میخوام... 
دخترک دهنی کج کرد و سپس با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد... 
حنیف زیرلب دیوانه‌ای نثار دخترک کرد... 
دخترک به خنده اش پایان داد و با تمسخر لب زد : تازه یادت اومده خواهر داری ؟ 
دندان بر روی هم سایید و دست مشت کرد . ظرفیتش تکمیل بود و آن دختر با اداهایش 
او را به جنون میرساند .
بیحوصله حرفش را تکرار کرد : آدرس بده... 
دخترک با لجبازی سر بالا انداخت و با صدایی که از خشم میلرزید کلمات را در 
کنار هم چید : کجا بودی اون روزایی که هر *** و ناکسی به خاطر گوه کاریات 
غرورش رو میشکوند ؟ بقیه به کنار...خوِد تو بهش رحم نمیکردی...بارها شاهد تن
آش و لاش و کبودش بودم...حالا یادت اومده خواهر داری ؟ 
هشدارگونه غرید : من اعصاب درست و حسابی ندارم دختر...سیمای مغزم اتصالی 
کنه دیگه هیچ *** و هیچ چیز جلو دارم نیست...مخصوصا حالا که پای زندگی 
خواهرم وسطه...پس اون دهن گشادت رو ببند و روی اعصابم پاتیناژ نرو... 
الهام پوزخندی زد و با صدایی عصبی لب زد : زندگیش واست مهمه ؟ اگه زندگیش 
مهم بود اینجوری ولش نمیکردی به امون خدا...اگه واست مهم بود واسه دو قرون 
پول اون همه کتکش نمیزدی...اگه واست مهم بود واسش برادری میکردی نه اینکه 
نقش جلادش رو داشته باشی...اگه مهم بود تنش رو با کمربند نقاشی نمیکردی...اگه... 
بیتوجه به اطرافش فریاد زد : بسه الهام...بسه... 
پلک بر روی هم فشرد و

1403/06/28 20:36

بغضش را قورت داد . شرمنده بود به اندازه‌ی تمام سالهایی 
که گذشت و او زخم زد به خواهرش جای آنکه مرهم باشد! 
الهام که حال خرابش را دید کمی از موضعش پایین آمد . انگار دلش سوخت : آدرس 
خونش رو ندارم... 
حنیف درمانده نالید : کجا پیداش کنم ؟
روبروی آینه ایستاد و ماتم زده به خود نگریست . لباس خواب سرخ رنگی به تن 
داشت...لباسی که قرار بود برایش یک پل نجات شود . 
شرمگین چشم بست و لب گزید . دیگر خودش را نمیشناخت...راحت تسلیم شده بود
دیوانه‌وار خندید . آنقدر خندید و خندید تا که خنده هایش منتهی شد به چشمانی خیس و 
چانه ای لرزان و بغضی که کم از یک غده ی سرطانی نداشت. 
او امشب روح و جسمش را به حراج میگذاشت.او همچون یک عروسک خیمه شب 
بازی میان دستان رستاک میچرخید تا روح زخم خورده اش را آرام کند. 
در اتاقش به آرامی باز شد . انگار ازرائیل آمده بود تا جانش را بستاند. 
پلکهایش را بر روی هم فشرد و چشم باز نکرد تا شاهد خورد شدن غرورش نباشد... 
رستاک با آرامش در را بست و قفل کرد . صدای چرخش کلید باعث هراس دخترک 
شد و در دل اشهد خود را خواند. 
مرد دست به سینه ایستاد و با نگاهی خیره و عمیق به مانکنی که وسط اتاق قد 
علمکرده بود نگریست . از بالا به پایین و از پایین به بالا ...قوس کمر و باسن خوش 
فرمش باعث شد لب هایش کش بیاید. 
عجله ای نداشت و دلش میخواست از لحظه به لحظه‌ي نمایشی که به راه انداخته لذت 
ببرد. 
با گامهایی محکم و شمرده به سمت دخترک رفت . لرزش شانه های دخترک برایش 
لذت بخش بود . دقیقا پشت سرش و با فاصله‌ای بسیار کم ایستاد. 
صدای لرزان دخترک گوشش را پر کرد : میترسم... 
متفکر ابرویی بالا انداخت و لب زیر دندان کشید . او از رابطه میترسید یا تنبیه شدن 
؟ 
دست پیش برد و موهای فر و بلندش را از روی کمرش کنار زد و شانه های عریانش 
را لمس کرد .

1403/06/28 20:36

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 48

دستان گرم مرد باعث شد مور مورش شود...خودش را جلوتر کشید و فاصله را 
بیشتر کرد. 
پوزخند کمرنگی لبهای رستاک را زینت داد...هیچ راه گریزی نبود! 
چرخی به دور دخترک زد و روبرویش ایستاد . چشمان خیس و چانه ی لرزانش را 
از نظر گذراند و با لحنی جدی پرسید : از چی ؟ بغض کرده نالید : از لمس شدن... 
دخترک *** ! 
نباید ترسهایش را برای مرد آشکار میکرد و سوژه و امتیاز دستش میداد. 
رستاک با نگاهی تهی و خنثی به طعمه اش نگاه میکرد و در سر برایش نقشه میکشید. 
حریر معذب در خود جمع شد و سرش را پایین انداخت . 
انگشتان رستاک زیر چانه اش نشست و سرش را بلند کرد . با لحنی ترسناک اما 
خونسرد لب زد : چشمات رو باز کن عروسک کوچولو...دلم میخواد شاهد همه چیز 
باشی و لذت ببری... 
آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید : مگه قراره چیکار کنید ؟ 
مرد چشمکی زد و همانطور که دکمه های پیراهن جذبش را باز میکرد جوابش را داد 
: پروسش طولانیه و توی ذهن کوچیکت نمیگنجه... 
از لحن مرموزانه ی مرد ته دلش خالی شد . پشیمان شده بود و نمیخواست جسمش را
میزبان تنه ی عضلانی  انگلی چون رستاک کند . قدم عقب گذاشت و چشم بر روی نیم رخ
مرد چرخاند. فحش رکیکی زیر لب نثارش کرد...مردک خدای جذابیت بود و با آنکه 
دل خوشی از او نداشت نمیتوانست منکر جذابیتش شود.
رستاک با دقت و موشکافانه عکس‌العمل‌های حریر را زیر نظر گرفته بود . از بازی ای 
که به راه انداخته بود راضی به نظر میرسید . دلش میخواست افسار دخترک را به 
دست بگیرد و هر طور که باب میلش است بتازاند. 
_چیه عروسک کوچولو ؟ چرا عقب عقب میری ؟ نکنه ترسیدی یا پشیمونی ؟ 
واژه‌ی عروسک به تنهایی کافی بود تا روح و روان دخترک را به بازی بگیرد و او 
را به جنون برساند . سر بالا انداخت و بریده لب زد : نمیخوام...برو بیرون... 
مرد آرام و کوتاه خندید. سری به تأسف تکان داد و با سرگرمی لب زد : آخ آخ دختر 
کوچولون ترسیده...گرگ وحشی قراره شکارش کنه و راه فرار رو برای طعمش 
بسته... 
این مرد بازی با کلمات را خوب بلد بود ! 
با همان کلمات به ظاهر ساده ترس به جان حریر میانداخت و او را شکنجه میکرد
به دیوار سرد اتاقش چسبید و با چشمانی که از اشک پر و خالی میشد لب زد : تورو 
جون عزیزت باهام کاری نداشته باش... 
جان عزیزش ؟ 
مگر عزیزی هم برایش مانده بود ؟ 
رستاک با حرص و کینه به دخترک نگاه کرد . طوفان در دلش به پا کرده بود و 
نمیدانست چگونه خشمش را خالی کند. 
تمام تلاشش را میکرد تا خونسردی اش را حفظ کند . 
بیتوجه به تن لرزان و ترسیده ی

1403/06/29 12:20

حریر به سمت تخت رفت و لبه‌ی آن نشست.آمرانه 
و دستوری لب زد : بیا اینجا..
حریر با لجبازی سر بالا انداخت و امتناع کرد . رستاک چشم ریز کرد و تهدید گونه 
غرید : اگر خودم بیام قول نمیدم اتفاقای خوبی بیفته... 
پاهایش یاری اش نمیکردند . عکس‌العملی نشان نداد و از جایش تکان نخورد . صدای 
هق هقش اعصاب رستاک را به بازی میگرفت . 
نیم وجبی برایش ادا در میآورد! 
نیم خیز شد تا از جایش بلند شود و او را کشان کشان به تخت خواب بکشاند اما حریر 
به تندی لب زد : خودم میام... 
خوبه ای زیر لب گفت و سر جایش نشست. حریر کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام 
ناگزیر به سمت جلادش گام برداشت. 
رستاک با لذت و سرگرمی به عفریته کوچکش مینگریست . روبرویش که ایستاد 
دست پیش برد و انگشتانش را دور مچ ظریفش حلقه کرد و او را به آغوشش هدایت 
کرد . ظریف بود و شکننده...دخترک اعتراضی نکرد و لام تا کام چیزی نگفت 
میدانست فایده‌ای ندارد پس ترجیح میداد او را بیش از آن خشمگین نکند . 
_اشکات رو پاک کن...حق نداری وقتی پیش منی اشک بریزی...متنفرم از این سلاح 
زنونه... 
نفرتی که در چشمان مرد غلیان میکرد زیادی عیان بود و تن و بدن حریر را سست 
میکرد .آب دهانش را با ترس قورت داد...بالا و پایین شدن سیبک گلویش برای 
رستاک صحنه‌ی جذابی بود . به تندی اشکهایش را پاک کرد و لب گزید تا مانع از 
ریزش اشکهایش شود. 
_آفرین دختر کوچولو...

1403/06/29 12:21

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 49

دستش را دور شانه‌ی حریر حلقه کرد و او را بیشتر به خود نزدیک کرد . آن فاصله‌ی 
کم و گرمای آغوشش حال حریر را خراب تر میکرد...   
میلرزید...میترسید...سرش نبض میزد...و باز هم آن خاطرات لعنتی زهر به کامش 
ریختند و زبانش را عاجز کردند. او به خودش قول داده بود محکم باشد و عقب 
نشینی نکند اما نمی شد...ترسی که از رستاک داشت جلویش را میگرفت و به دست 
و پایش زنجیر می بست...لعنت به ترسهایش! 
چشمانش جسارت به خرج دادند و بر روی سینه ی ستبر و بازوان عضلانی مرد 
چرخ زدند...اگر در شرایط دیگری بود شاید دلش برای آن هیبت و هیکل غنج میرفت 
اما حال ، تمام جانش هراس داشت ... هراس داشت از آن دستهای قدرتمند که هر 
کاری میتوانستند انجام دهند. دمی عمیق گرفت ...بوی عطر مرد حواسش را به بازی 
گرفت. 
رستاک با نگاهی خیره تمام عکس العملهای حریر را زیر نظر گرفته بود... مثل یک 
دوربین عکاسی میماند که از سوژه اش لحظه به لحظه عکس میگرفت . 
_دلبر شدی...قرمز بهت میاد خواهر حنیف...
لحنش کینه داشت...غم داشت...و گذشته از اینها زیادی ترسناک بود . یک جورایی 
پشت حرفهایش یک تهدید و شاید یک تلافی پنهان بود . 
انگشتان مرد دور گلویش حلقه شد...فشار نمیداد و انگار فقط قصد ترساندش 
راداشت...حس میکرد چیزی نمانده تا قلب وامانده اش ایست کند...لحظه‌ای در دل 
آرزوکرد که ای کاش قبل از آنکه به عقدش در بیاید خود را میکشت و از آن برزخ 
رها میکرد .
_خط قرمزم بود...دنیای من بود...خودم شاهد قد کشیدنش بودم...شب و روز جون 
کندم تا حسرت هیچی رو نداشته باشه...خار به پاش میرفت جونم درد میگرفت...درد 
داشت رفتنش...انگار از یه بلندی پرت شده باشی پایین...اون روز رستاک 
مرد...رستاک رو هم با خواهرش کشتن... 
عذاب وجدان ذره ذره حریر را میکشت. برادرش با این مرد چه کرده بود؟ 
از میان لبهای سرخش تنها یک کلمه خارج شد : ببخشش... 
جان کند تا بگوید . 
حلقه‌ی دست مرد به دور گردن ظریفش تنگتر شد...رستاک عصبی پلکی زد و سر 
خم کرد نزدیک گوشش با حرص و غضب غرید : زمانی که تو رو روانه‌ی اون دنیا 
کنم از برادرت میگذرم... 
مات شد...ناباور نگاهش میکرد و لبهایش مثل ماهی باز و بسته میشد اما آنقدر ترسیده 
بود که قدرت تکلمش را از دست داده بود .نفس نفس میزد...انگار یک مسافت 
طولانی را دویده بود... 
رستاک با لذت و سرگرمی نگاهش میکرد . او میخواست حریر را زجر کش
کند...آرام آرام...لحظه به لحظه...ذره ذره...تا زمانی که برادرش را از پا در آورد
_بگذریم عروسک...دلم نمیخواد امشب رو با این چیزا خراب

1403/06/29 12:21

کنیم...حالا برو روی 
تخت دراز بکش... 
نای اعتراض نداشت...فقط میخواست از آغوشش خلاص شود...گیج و منگ سری 
تکان داد و از روی پایش بلند شد..
رستاک رهایش کرد و اشاره به تخت کرد : سریعتر...
سر روی بالش گذاشت و به پشت دراز کشید . رستاک به سمتش رفت و بر رویش 
خیمه زد ...آنقدر دخترک ریزنقش و ظریف بود که در برابرش جوجه به حساب 
میآمد . 
حالتی متفکر به خود گرفت و با سرگرمی پرسید : خب حالا از کجا شروع کنیم ؟ 
حریر گنگ نگاهش کرد : چی رو ؟ 
با خونسردی مچ دستان حریر را گرفت و بالای سرش قفل کرد...لبخند فاتحی به 
رویش زد : تنبیه کردن خواهر حنیف رو...
آتش انداخت به جان حریر! 
با حرص دندان روی هم سایید.چشمانش میرفت تا بارانی شوند...رستاک با لحنی 
جدی و تهدیدگونه غرید : فقط دلم میخواد یه قطره اشک بریزی...بعد ببین همینجا 
قبرت میکنم یا نه...اون روی سگم رو بالا نیار عروسک... 
چشمانش را بست و سر برگرداند تا نبیند... 
دست مرد زیر لباسش لغزید و بر روی شکمش نوازش وار کشیده شد.دستان داغش 
که بر روی پوستش کشیده میشد حالش را دگرگون میکرد و نفسهایش را تند... 
رستاک به سمتش خم شد...بوسه ی خیسی روی پوست سفید گردنش زد... لرزش 
دخترک و نفسهای داغ و تند شده اش باعث شد پوزخندی بزند...طولی نکشید که جای 
همان بوسه را نیش زد...پوست سفیدش به اسارت دندانهایش در آمد و جیغ حریر را 
بلند کرد.ناله ای کرد و تمام تنش سست شد...دستان رستاک نوازشوار بر روی تنش 
کشیده میشد و حالش را داغان میکرد. احساس میکرد اکسیژن کم است .
هوا برایش خفه بود و رنگ چهره اش به سرخی میزد...

1403/06/29 12:21

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 50

رستاک لباس خواب را از تن حریر در آورد و پایین تخت انداخت . 
سر بالا آورد...با دیدن صور ِت سرخ شده‌ی حریر ابرویش به طور خودکار
بالارفتن ...با این فکر که دخترک برایش فیلم بازی میکند تا خودش را از 
مخمصه خلاص کند پوزخندی زد...دستان سرد و لرزان دخترک بر روی بازوهای 
عضلانی اش نشست : حالم خوب نیس...دارم خفه میشم... 
صدایش از بغض و درماندگی میلرزید اما رستاک بهایی به حال خرابش 
نداد...انگشتانش را میان خرمن موهای مشکی رنگ حریر فرو کرد و به سردی لب 
زد: هنوز زوده عروسک...طاقت بیار...من امشب از خواهر حنیف نمیگذرم...
لعنت به او! 
لعنت به افکارش! 
لعنت به منطقش! 
یک دختر با عالمی از احساسات و آرزوها مثل یک ظرف چینی میمانَدَ...زیبا و
شکننده...اما امان از آن روزی که در هم بشکند دیگر هیچ دوایی علاج دردش 
نیست...مرِد حسابی به خودت بیا...او همسرت است...محرمت است...کمی رحم
داشته باش...کمی مردانگی برایش خرج کن...و شاید کمی عشق! 
اما افسوس که بعضی آدمها به جای قلب سنگ در سینه دارند...تا می توانند زخم به 
جانت میزنند تا زخمهای خودشان را آرام کنند...و شاید رستاک یکی از همان آدم 
هاست! 
دخترک میسوخت و خاکستر میشد اما ذره ای برای رستاک اهمیت نداشت...او فقط 
در پی عملی کردن نقشه های شیطانی اش بود . جان به لبش رسیده بود...به یکباره
طغیان کرد...فریاد کشید...هیستریک ، بلند و بیوقفه...باید فاتحه ی حنجرهاش را 
میخواند! 
ناخنهای بلندش سر و صورت رستاک را هدف خود قرار دادند...  
رستاک مات و مبهوت نگاهش میکرد...دخترک دیوانه شده بود.سوزش گونه اش 
اورا به خود در آورد...عصبی پلکی زد و نفس عمیقی کشید.دست پیش برد و او را 
به آغوشش کشید و سعی کرد مهارش کند.همانطور که موهایش را نوازش میکرد 
نزدیک گوشش پچ زد : بسه دختر کوچولو...آروم باش...آروم... 
تمام جانش میلرزید و چیزی تا فروپاشی اش نمانده بود..صورتش خیس از اشک بود 
و دندانهایش را به طرز وحشتناکی روی هم میسایید...ترحم بر انگیز شده بود. 
رستاک سعی داشت با نوازشهایش او را آرام کند...ساعتی گذشته بود و او هنوز هم 
در آغوش مرد به سر میبرد... 
با بغض و اشکهایی که انگار تمامی نداشت سعی کرد زبان از کار افتاده اش را 
بچرخانَدَ : م...من...
رستاک سری به تأسف تکان داد : ببین با صدات چیکار کردی عروسک... 
چشم بست و سعی کرد کلمات را مرتب کند...نفس لرزانی کشید و ادامه داد : 
من...بهت گفتم...گفتم میترسم... 
رستاک همانطور که او را در آغوش داشت به تاج تخت تکیه زد و سعی کرد کمی 
ملایمت خرج کند برای دخترک :

1403/06/29 12:21

من به عروسکم صدمه نمیزنم... 
پر بغض نالید : اینجوری صدام نزن... 
رستاک کلافه پوفی کشید...زیادی نازک نارنجی شده بود!
_نمیزنم... 
پاشا دستی به چشمان خواب آلودش کشید و معترض گفت : ساعت دو نصفه شب من 
رو کشوندی اینجا که چی ؟ آخه مگه تو جغدی که خواب نداری ؟ 
رستاک پاهای بلندش را بدون هیچ وسواسی بر روی عسلی گذاشت . چشم ریز کرد 
و با دیدن یقه ی رژ خورده‌ی پاشا با سرگرمی لب زد : پس مزاحم عیش و نوش 
جنابعالی شدم...چشم حاجی رو دور دیدی خوب واسه خودت جولان میدی...
پاشا دهنی برایش کج کرد و پر حرص کلمات را ردیف کرد : عیش و نوش کجا 
بودبابا...دختره ناز و اداش زیاد بود...یه پول دهن پر کن ازم گرفت واسه یه 
شب...توهم با تماس بیموقعت همه چیز رو خراب کردی موندم تو خماری... 
رستاک کله خری زیر لب گفت. 
_حالا چه مرگت بود که گفتی حتما بیام ؟ 
اتفاقات ساعاتی پیش را مرور کرد و ناخوداگاه ابروانش در هم فرو رفت...دستی به 
ته ریشش کشید و رو به پاشایی که منتظر نگاهش میکرد گفت : میخوام راجب این 
دختره تحقیق کنی... 
پاشا گنگ نگاهش کرد و پرسید : نکنه منظورت خواهر اون حروم زادس ؟ 
رستاک سری به تأیید تکان داد. 
_چرا ؟ 
حوصله ی سؤال و جواب اضافی نداشت اما میدانست پاشا تا نفهمد اوضاع از چه 
قرار است کاری برایش نمیکند... 
_امشب حالش خراب شد...اصلا طبیعی نبود...


فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫

1403/06/29 12:21

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 51


پاشا کنجکاو ابرویی بالا انداخت و عاصی صدایش را بلند کرد : لال بشی پسر...چرا 
تلگرافی حرف میزنی ؟ برو تا تهش ُمردم  از فضولی...
_مثل یه جنون آنی بود...یه جوری جیغ میزد و میلرزید که هر آن احتمال میدادم سکته 
کنه...به سر و صورت خودش میزد و من رو هم بی نصیب نذاشت... 
پاشا با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد. کمی در جایش تکان خورد و مردد پرسید 
: میخواستی باهاش رابطه... 
بیش از آن ادامه نداد و منتظر به رستاک نگاه کرد... 
_نه...فقط میخواستم بترسونمش... 
پاشا لبی کج کرد و با تمسخر گفت : از اون دختر هر کاری بر میاد...شاید 
فیلمش بوده...این جماعت خوب بلدن ادای تنگارو در بیارن... 
رستاک نچی زیر لب گفت و همانطور که سیگارش را روشن میکرد جوابش را داد 
: بر خلاف دردسرهایی که برام درست کرد زیادی ضعیفه...حتی به لمس شدن هم 
عکس‌العمل نشون میده...مطمئنم یه چیزی توی گذشتش هست که باعث همچین 
اختلالی شده... 
خمیازه بلند بالایی کشید و همانطور که روی کاناپه دراز میکشید با لحن بیخیالی 
گفت : الان خوابم میاد مغزم کار نمیکنه...حالا همچین شخص مهمی هم نیست که 
بخوام ذهنم رو درگیرش کنم تو هم بیخیال پسر... 
رستاک با حرص کوسن روی مبل را به سمتش پرت کرد و غرید : تا آخر هفته 
اطلاعاتش دستم نباشه خونت حلاله...فقط کافیه یه نمونه از کثافت کاریات رو برای 
حاجی شرح بدم اون وقت حسابت با کرام الکاتبینه... 
صدای خنده های پاشا بلند شد...خفه شویی زیر لب گفت و پک عمیقی به سیگارش 
زد...
_خیر سرم عموتم اندازه‌ی پشه هم ازم حساب نمی بری...چشم آقا فردا میرم دنبال 
کارآگاه بازی... 

ِ الهام با گوشی اش مشغول بود اما میتوانست سنگین  نگاه حنیف را حس کند . حنیفی
که درست روبرویش به پشتی تکیه زده و با چشمانی ریز شده او را زیر نظر گرفته 
بود ...از وضعیتی که در آن قرار داشت معذب بود اما به روی خودش نیاورد. 
صدای حنیف باعث شد نگاه از صفحه‌ی گوشیاش بگیرد : آدرس چی شد ؟ تونستی 
کاری بکنی ؟ 
سری تکان داد : رفتم خونه‌ی حاج موحد...بچه هاش نبودن و همین کارم رو راحت 
میکرد...یکم خواهش و التماس کافی بود تا دلش رو به رحم بیاره... 
حنیف سری با رضایت تکان داد : پس به جز این قِرتی بازیها کارای دیگه
هم بلدی...حالا آدرس رو رد کن بیاد... 
قرتی بازی ؟ 
با حرص نگاهش کرد : باید ِگل گرفت اون دهن مبارک رو که هر حرفی ازش بیرون
میاد... 
حنیف نیشخندی زد و اشاره ای به سر و وضعش کرد : مگه دروغ میگم ؟ 
صدایش را کمی بالا برد : به تو مربوط نیست سرت تو کار خودت باشه... 
حنیف پوزخندی به

1403/06/29 12:21

رویش زد : آدرس رو بده... 
الهام دست به سینه شد و ابرو بالا انداخت : نمیدم... 
عاصی شده پرسید : یعنی چی نمیدم ؟ پس چرا من رو َمچل خودت کردی ؟
اخم در هم کشید : من نوچه ی تو نیستم که اینجوری باهام حرف میزنی پس مؤدبانه تر 
خواهش کن... 
چشم ریز کرد و عصبی پرسید : باج میگیری ؟ 
الهام با بیخیالی شانه هایش را بالا انداخت : تو هر چی میخوای اسمش رو بذار... 
کلافه شده بود و صبرش لبریز...آمرانه غرید : آدرس رو بده تا همینجا چالت نکردم... 
ترسید اما از موضعش کوتاه نیامد! 
نچی گفت و به ظاهر خودش را با گوشی اش سرگرم کرد اما تمام حواسش پی حنیفی
بود که کم از اسپند روی آتیش نداشت . آزار دادنش به مذاقش خوش آمده بود و تا او 
را جان به لب نمیکرد خبری از آدرس نبود. 
حنیف نفس عمیقی کشید...باید کمی نرمش به خرج میداد تا دخترک را از خر شیطان 
پایین بیاورد : الهام خانم آدرس رو بده...خواهش میکنم... 
الهام خانم ؟ از کی تا حالا حنیف اینگونه لفظ قلم میآمد ؟ 
لبخند محوی زد که از چشم حنیف دور نماند. با رضایت گفت : ادامه بده... 
تنش میخارید! 
میدانست که حنیف تلافی کارش را می کند...زیادی پر دل و جرئت بود که با دُم شیر
بازی می کرد! 
ِزر میزنی یا نه ؟
حنیف از کوره در رفت و صدایش را بلند کرد :
روز از نو و روزی از نو ! 
این مرد آدم نمیشد . الهام سر بلند کرد...لبهایش را به طرز وسوسه انگیزی غنچه 
کرد و چند پلک پشت سر هم زد و با صدای ناز داری کلمات را ردیف کرد :

1403/06/29 12:21

شیرینی کرد : کجا بری مادر ؟ 
کوتاه جوابش را داد : کاشان...
الهام لب زیر دندان کشید و صدایش را بالا برد : پس حریر چی میشه ؟ چطور به 
امون خدا ولش میکنی ؟ تو آخه آدمی ؟ دریغ از یه ذره وجدان و عاطفه... 
کیفش را چنگ زد و از جایش بلند شد و به سمت در پا تند کرد. 
حنیف آمرانه و پر غیظ غرید : بتمرگ سر جات هنوز حرفام تموم نشده... 
قدمهایش متوقف شد...بی آنکه به سمتش برگردد جوابش را داد : فقط بلدی الدرم بلدرم 
کنی...گردنت کلفته حرفی نیست...همه کار از دستت بر میاد بازم حرفی نیست...فقط 
اندازه ی یه سر سوزن مرد باش...حتی حیوونا هم به هم خونشون رحم میکنن... 
حنیف به سمتش خیز برداشت و بدون توجه به صدای جیغش بازویش را گرفت و به 
سمت خود برگرداند... 
بی‌بی ترسیده از جایش بلند شد : حنیف جان ولش کن... 
حنیف دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد : شما دخالت نکن بی‌بی ... 
الهام را با ضرب به دیوار پشت سرش کوباند... 
ترسیده بود و با نگاهش به بی‌بی التماس میکرد تا از دست شیر گرسنه روبرویش 
نجاتش دهد... 
حنیف با لحنی ترسناک و خشن زیر گوشش نجوا کرد : بخوای چپ و راست طعنه 
بندازی و تیکه پرونی کنی یا حتی یه درصد بر علیه من کاری انجام بدی و دردسر 
واسم بسازی به و ّالله که توی حیاط همین خونه زنده به گورت میکنم
الهام...میدونیکه میتونم...میدونی که میکنم... 
بی‌بی آرام روی گونه اش زد : بیا کنار ببینم زهرش رو ترکوندی...

1403/06/29 12:22

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 52

اینجوری حرف بزنی خبری از آدرس نیستا...پس پسر خوبی باش و یکم لطافت به 
خرج بده... 
حنیف با دیدن اداهایش چشم درشت کرد و زیر لب استغفراللهی گفت . دخترک حیا 
را قورت داده بود و دلبری میکرد! 
الهام تمام سعیش را میکرد تا به چهره‌ی مات و مبهوت حنیف نخندد... 
حنیف از جایش بلند شد و با گامهایی آهسته به سمتش رفت و تهدید گونه غرید : پس 
لطافت به خرج بدم ها ؟ از نظر من که مشکلی نیست... 
لبخنِد روی لبش رنگ باخت...انگار ترسیده بود با صدایی که کمی میلرزید گفت :
مگه آدرس رو نمیخوای ؟ خب بهت میدم ...ولی قبلش بشین سر جات... 
حنیف سری به نفی تکان داد : نه قبلش دلم میخواد لطافت به خرج بدم... 
عجب گیری کرده بود ! 
کیفش را چنگ زد و زیپش را باز کرد... کاغذی که رویش آدرس را نوشته بود 
بیرون آورد و به دست حنیف داد : بفرما اینم آدرس حالاهم برو کنار باید برم... 
حنیف لبخند بدجنسی زد : نه عزیزم زوده کجا بری ؟ مگه نمی خواستی لطافت 
به خرج بدم ؟ 
تا او را به غلط کردن نمیانداخت دست بردار نبود. 
با بیچارگی نالید : آقا من غلط کردم لطافت بخوره توی مَلاجم...
حنیف لبخند کجی زد و از جایش تکان نخورد . انگار برایش نقشه میکشید...
بی‌بی که با سینی چای وارد اتاق شد چشمان الهام ستاره باران شد . زیر لب جوری 
که حنیف را حرصی کند گفت : بی‌بی اینجاست تو که نمیخوای آبروت رو ببرم ؟ 
حنیف دندان قروچه ای کرد و با صدایی آرام جوابش را داد : دارم برات...  
تهدید زیر پوستی حنیف باعث شد لبهای دخترک ِکش بیاید.
حنیف سری به تأسف تکان داد و از او فاصله گرفت . الهام نفس آسوده ای کشید و 
رو به نگاه متعجب بی‌بی لبخندی زد : چرا زحمت کشیدی بی‌بی ؟ زن با نگاهی 
مهربان قد و بالایش را رصد کرد : کاری نکردم که مادر... 
مادر گفتن هایش یک جور عجیبی بود ...زیادی به دل مینشست! 
الهام پیش رفت و گونه‌ی زن را بوسید : دلبری ممنوع بی‌بی خانوم... 
بی‌بی خندهی ریزی کرد : وا مادر من که چیزی نگفتم...بشین عزیزم چرا سر پا 
ایستادی ؟ 
چشمی زیر لب گفت. 
زن همانطور که چای تعارف میکرد الهام را مخاطب قرار داد : دخترجان حداقل تو 
بگو چی شده ؟ این پسر از وقتی که اومده فقط زانوی غم بغل گرفته...تا چیزی هم 
بهش میگیم داد و هوار راه میندازه و از زیرش در میره... 
عطر چای را استشمام کرد و جرعه‌ای نوشید...نیم نگاهی به حنیف انداخت و بعد 
ازمکث کوتاهی جواب زن را داد : والا منم از کاراش سر در نمیارم...فقط امر و 
نهی کردن بلده... 
حنیف چشم غره ای حواله اش کرد : میخوام از این شهر برم...
بی‌بی اخم

1403/06/29 12:22

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 53

حنیف با بیخیالی نگاهی به صورت رنگ پریده الهام انداخت : گمشو بشین فعلا 
بهت نیاز دارم... 
الهام ناچار سری تکان داد. 
حنیف خوبه ای زیر لب گفت و راهش را باز کرد . 
سکوت میانشان حکم فرما بود . بی‌بی که از َجو پیش آمده ناراضی بود لب باز کرد :
پسرم چرا میری کاشان ؟ 
گلویی صاف کرد و جوابش را داد : زندگیم رو بسازم... 
ِ الهام با لحن تندی گفت : زندگی اون بخت برگشته رو خراب کردی حالا زندگی
خودت رو میسازی؟ 
حنیف دست مشت کرد و دندان روی هم سایید تا فریاد نکشد. با خونسرد ِی اعصاب
خورد کنی گفت : اون دهن بیچاک و بست رو فقط برای چند لحظه ببند...
برای یه خانوم خوب نیس... 
به دنبال حرفش نیشخندی زد که تا ناکجا آباد دخترک را سوزاند! 
دخترک با خشم به حنیف نگاه میکرد اما چیزی نمیگفت... 
ِوراج خودش بود و هفت جد و آبادش!
بی‌بی که تا آن لحظه نظاره گر بود صدایش را بالا برد : بسه دیگه هی هیچی نمیگم 
دور برداشتید...یه بارکی بزنید هم رو بکشید...بخدا یه بار دیگه به جون هم بیفتید 
میندازمتون بیرون... 
حنیف دستی به پشت گردنش کشید : ای بابا اگر گذاشتید حرفم رو بزنم... 
الهام دست به سینه نشست و منتظر نگاهش کرد : گوشمون با شماس تجناب...بفرمایید...
سعی کرد کلمات بهم ریخته ای که در سرش میچرخید را مرتب کند : از وقتی از 
زندون آزاد شدم فکر شب و روزم شده اینکه بکشم بیرون از کار خلاف و بشم یه 
پشت و پناه واسه خواهری که هیچ وقت براش برادری نکردم...به زمین و زمان 
چنگ زدم واسه خلاصیش از اون قفس طلایی که شاید از بیرون بهشت باشه ولی با 
وجود رستاک موحد فقط جهنمه و بس...میرم کاشان اما تنها نه... 
مکثی کرد و با لحنی قاطع ادامه داد : حریر رو هم با خودم میبرم... 
الهام چشم درشت کرد و مات شد ...بی‌بی هم دست کمی از او نداشت... 
بی‌بی روسری اش را مرتب کرد و با لحنی که از آن نگرانی میبارید گفت : پسرم میفهمی 
داری چی میگی ؟ 
پر غرور قدم بر میداشت . مقتدر و محکم ! زمین زیر پایش زیادی کوچک و حقیر 
به نظر میرسید و او انگار به زمین و زمان فخر میفروخت! 
با کمکهای پاشا توانسته بود شرکت را سر پا کند و اینبار برگشته بود تا سیاوش را 
از میدان به در کند. 
هیچ چیز از نگاه گیرا و پر نفوذش دور نمیماند . جواب سلام و خوش آمدگویی 
کارمندانش را با خوشرویی داد و وارد اتاقش شد . همه جا از تمیزی برق میزد و 
انرژی اش را صد چندان میکرد . 
کت اسپرتش را از تن در آورد و پشت صندلی اش آویزان کرد . 
بدون آنکه بنشیند قدمهایش را به سمت پنجره ی سر تاسری اتاقش برداشت. 
سر بلند

1403/06/30 13:40

کرد و آسمان تهران را از نظر گذراند...آلوده بود و خاکستری !
تقه ی آرامی به در خورد و بعد از آن صدای پاشا باعث شد لبخند محوی میهمان 
لبهایش شود... 
_به‌به جناب موحد خوش اومدید...میگفتی میای مرغ واست زمین میزدم اینجوریکه 
خشک و خالی نمیشه ارباب... 
به سمتش برگشت. با دیدن چشمان پف کرده و موهای بهم ریخته اش ابرویی بالا 
انداخت...این روزها حال و روزش زیادی خراب بود...بارها خواسته بود بپرسد چه 
مرگش است و چه به روزش آمده اما باز هم خودداری کرده بود به هوای اینکه 
خودش مثل همیشه برایش میگوید...اما اینبار مثل همیشه نبود...یک جای کار می 
لنگید! 
پاشا بدون توجه به او بر روی صندلی اش لم داد و سرش را روی میز گذاشت. 
_مرغ زمین میزنی واسم ؟ 
پاشا با صدای گرفته ای جوابش را داد : داداش اوضاع اقتصادی خرابه آدم باید آینده 
نگر باشه... 
دست روی سینه قفل کرد و به پنجره‌ی پشت سرش تکیه زد و پاشا را زیر نظر 
گرفت... 
_چه مرگته ؟ 
پاشا سر بلند کرد و چشم غره ای حواله اش کرد : هیچیم نیس...عین جلاد اونجا 
وایستادی که چی ؟ بگو یه مسکن بیارن سرم داره میترکه... 
لب روی هم فشرد : امر دیگه ای باشه جناب ؟ 
با بیخیالی گوشی اش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و سراغ بازی محبوبش 
رفت : فعلا همین...فقط سریعتر...

1403/06/30 13:40

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 54

از پنجره فاصله گرفت و به سمت میزش قدم برداشت . کمی خم شد و گوشی را از 
میان انگشتان پاشا بیرون کشید و بدون توجه به اعتراضش آن را خاموش کرد و 
کنار انداخت... با لحنی جدی لب زد : چه مرگته پاشا ؟ نگو چیزیم نیست که میزنم 
دندونات رو خورد میکنم...زر بزن عین بچه آدم بفهمم چته... 
پاشا نیم نگاهی به گوشی انداخت و صدایش را بالا برد : عجب گیری کردما...اون از 
حاجی که راه به راه آمار ریز و درشت کارای من رو میگیره اینم از تو که معلوم 
نیس با خودت چند چندی... 
انگشتان رستاک بر روی یقه‌ی پاشا نشست و او را به سمت خود کشاند : خفه شو 
ببینم...پاشا مشکوک میزنی...بدجور مشکوک میزنی...فقط وای به حالت بفهمم که پا 
کج گذاشتی و گوه اضافه خوردی اون وقت هفت جد و آبادت رو میارم جلو چشمت... 
پاشا پوزخندی زد و خودش را عقب کشید : ول کن ببینم اول صبحی دنبال قاتل 
بروسلی میگرده...معلوم نیست چی زدی که اینجوری توهم برداشتی... 
رستاک چشم درشت کرد و محکم روی میز کوبید : پاشا تو از وقتی از خونه‌ی اون 
پدرسگِ بی بتُه برگشتی از این رو به اون رو شدی نگو نه که آتیشت میزنم...
پاشا مات نگاهش کرد...چشمانش خیس شد...اشک بود که در کاسه‌ی چشمانش 
میغلطید و روی گونه هایش سر میخورد. 
رستاک یقه اش را رها کرد و قدم عقب برداشت...شک داشت به چیزی که میدید .
آخر آن پاشای شیطان و همیشه َسر خوش را چه به گریستن ؟
دستی به چانه خوش فرمش کشید و عصبی غرید : دیوونه شدی مرد ؟ عین بچه ها 
گریه میکنی که چی ؟ 
پاشا دستی به چشمانش کشید تا بیش از آن خود را رسوا نکند...
_دلم لرزید واسش...دل بی جنبم لرزید رستاک... 
ناباور چند پلک پشت سر هم زد. حرفی نداشت...خودش کرده بود و لعنت بر خودش 
! بیرمق خود را بر روی مبل رها کرد...عصبی بود از خودش...از پاشا...از 
سیاوش...دلش میخواست دهان باز کند و بد و بیراه بگوید و هر چه فحش و لعن است 
را به ریشش ببندد. 
خشدار لب زد : چند وقته ؟ 
پاشا به صندلی تکیه زد و نگاه بیرمقش را به سقف دوخت : نمیدونم...وقتی به خودم 
اومدم دیدم شده همه چیزم... 
پوزخند کمرنگی لب هایش را زینت داد : قرار نبود دل بدی... 
_قرار بود دل ببرم اما دلم رو باختم...بد باختم رستاک...قرار بود سیاوش رو زخمی 
کنم اما زخمی شدم... 
صدایش را بلند کرد : تو عاشق خواهرش شدی ابَلهَ...اینجوری میخواستی شرکت
رو بکشی بالا ؟ اون مهره‌ی سوخته نیست پاشا بلکه ماییم...ما دوباره سوختیم و 
اینبار عاملش تویی...فقط تو...جمع کن این بساط رو مردک...هر شب رو با یکی  میپَری اون وقت دم 
از عشق و عاشقی

1403/06/30 13:40

میزنی ؟
دست گرمی روی گونه اش کشیده میشد . نمیدانست خواب است یا بیدار ؟ همان دست 
بالاتر رفت و موهایش را هدف گرفت...نرم و آرام نوازش میکرد...پلکهایش لغزید 
و به آرامی باز شد. با دیدن رستاک چشمانش درشت شد : 
دا...دارید...چیکار...میکنید ؟ 
رستاک موهای فرش را از روی پیشانی اش کنار زد و با نگاهی خیره و لحنی خونسرد 
جوابش را داد : نوازشت میکنم... 
نوازش بود یا شکنجه ؟
معلوم نبود باز چه در سر داشت! 
چقدر ساده لوح و *** بود که فکر میکرد از دستش خلاص شده...یک هفته از آن 
شب نحس میگذشت و او حتی از اتاقش قدمی به بیرون نذاشته بود تا مبادا چشمش
به جمال رستاک روشن شود...رستاک هم زیادی سخاوت به خرج داده بود که در آن 
مدت کاری به کارش نداشت . 
اخم در هم کشید و پر حرص گفت : به من دست نزن... 
رستاک کمی به سمتش خم شد و به آرامی لب زد : دخترهای خوشگل باید 
نوازش بشن...از نوع سختش... 
او از نظر رستاک زیبا بود ؟ 
قند در دلش آب نشد...شاد نشد و تنها احساسی که داشت هراس بود. 
نوازش کیلویی چند وقتی قلبش از ترس دیوانه‌وار میکوبید و تمام جانش میلرزید ؟ 
_نمیخوام...برو عقب... 
رستاک با دیدن رنگ پریده و چشمان ترسیده اش ابرویی بالا انداخت و بیحرف عقب 
کشید . دستی به کراواتش کشید و آن را شل کرد و همانطور که از جا بلند میشد 
آمرانه کلمات را ردیف کرد : به نفعته امروز از این اتاق بیای بیرون...وگرنه میرم 
سراغ کارایی که میدونم اصلا واسه تو خوشایند نیست... 
حریر با حرص و غضب لباسهای رسمی و اتو کشیده اش را از نظر گذراند و خیره 
در چشمانش لب زد : میام... 
از تخت پایین رفت و قدمهایش را به سمت سرویس بهداشتی برداشت . چند ُمشت آب
سرد به صورتش پاشید تا سر حال شود .

1403/06/30 13:40

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 55

همانطور که زیر لب غر میزد از سرویس بیرون آمد : باز معلوم نیست چه نقشه ای 
واسم کشیده...خدا من رو مرگ بده که عرضه‌ي دو تا عشوه خرکی اومدن رو هم 
ندارم اگر نه الان وضعیتم این نبود...خاک تو سرت حریر یه عمر با الهام گشتی بازم 
همون خری هستی که بودی...اون با شش متر زبونش یه ملت رو ایستگاه میکنه و
میذاره توی جیبش اما تو ته هنرت اینه که آبغوره بگیری... 
با حرص لب گزید و به دِر بسته‌ی اتاقش نگریست...حال چه میشد ؟ باز چه از جانش
میخواست ؟ تا ِکی میخواست تن و بدنش را بلرزاند ؟ تا کی میخواست زخم بزند 
و نمک بپاشاند ؟ این مرد آخر او را میکُشت!
موهایش را بالای سرش جمع کرد و شال مشکی اش را سر کرد . با دلی ناآرام وپاهایی 
بیرمق از اتاق بیرون زد و به سمت پله‌ها گام برداشت . صدای بلند رستاک باعث  
شد شانه هایش از ترس بالا بپرد و مکث کند...نگاه هراسانش به دِر نیمه باز اتا ِق مرد
کشیده شد. 
_عنایت گوش بگیر چی میگم...این پسره کنتورش زده بالا هوس عشق و عاشقی 
کرده...الآنم زیادی داغه و عقلش رو گذاشته کنار و به قول خودش پای قلب واموندش 
در میونه...امان از روزی که سیاوش بفهمه اوضاع از چه قراره...افسار پاشا رو 
میگیره دستش و جولان میده...خورشید در نیومده میری خونه‌ی حاجی و پاشا رو بر 
میداری میبری ویلای شمال...حواست باشه دست از پا خطا نکنه تا اوضاع رو اوکی 
کنم... 
به خود لرزید! 
ناِم سیاوش به تنهایی کافی بود تا تمام احوالش بهم بریزد.
دستانش لرزید...پاهایش لرزید...تمام جان و تنش لرزید و قلبش از حجم خاطرات تلخ 
و گزنده اش سنگین و مچاله شد.
بغض چمبره زد در گلویش و طناب دار شد برایش! 
از آن نام بیزار بود و از صاحبش بیشتر! 
رستاک از اتاقش بیرون زد و با دیدن حریر اخمهایش به طرز وحشتناکی در هم 
رفت... 
_من نمیدونم عنایت یه جوری بیسر و صدا جمعش کن...خون از دماغش بیاد با من 
طرفی... 
سرش نبض میزد و مثل یک بمب ساعتی بود . چیزی از حرفهای رستاک نمیفهمید 
و تنها نام سیاوش بود که در سرش غوغا به پا کرده بود. 
رستاک مکالمه اش را به پایان رساند و قدمهایش را به سمت حریر برداشت. 
به اندازه‌ی کافی اعصاب و روانش از دست پاشا بهم ریخته بود...تحمل عفریته 
ی روبرویش زیادی سخت بود. 
سر خم کرد و با لحنی عصبی و خشدار غرید : فالگوش ایستادن اصلا کاری خوبی 
نیست دختر کوچولو...توی عمارت من اگر کسی همچین خطایی کنه تنبیه میشه... 
آنقدر حالش داغان بود که چیزی از حرفهای مرد نمیفهمید...منگ و گیج سر تکان 
داد و سعی کرد تسلطش را به دست بیاورد . با

1403/06/30 13:41

این فکر که تنها یک تشابه اسمی 
است میتوانست کمی خود را آرام کند... 
نفسهای داغ مرد که گردن و نیمی از صورتش را تحت الشعاع قرار میداد بی قرارش 
میکرد ...کمی عقب کشید و گفت: من فالگوش نه ایستاده بودم... 
رستاک چشم ریز کرد و با نگاهی که ترس به جان دخترک میانداخت بر اندازش کرد 
: تکلیفت رو امروز مشخص میکنم...برو پایین..
حریر آب دهانش را به سختی قورت داد و به سمت پله‌ها رفت...حضور مرد را پشت 
سرش با فاصله‌ی چند پله حس میکرد و او را بیشتر میترساند... 
رستاک همانطور که پشت سرش از پله‌ها پایین میرفت با سرگرمی لب زد : اگر از 
این پله ها سقوط کنی چه اتفاقی میفته ؟ 
دخترک چشم درشت کرد و به روبرویش نگریست . تنها یک کلمه از میان لبهایش 
خارج شد : میمیرم... 
ترس مثل یک جام پر زهر بود که رستاک هر لحظه به او هدیه میداد و کامش را تلخ 
میکرد. 
رستاک دم عمیقی گرفت و با لذتی آشکار کلمات را روان کرد : مرگ خواهر حنیف 
یه درد بزرگه واسش...اما زوده دختر کوچولو...هنوز با هم خیلی کارا داریم... ُمردن
آخرین چیزیه که تو بهش میرسی... 
عرق سردی تیره کمرش را در بر گرفت.دستش از روی نرده شل شد و چیزی 
به سقوطش نمانده بود که دست مردانه‌ی رستاک پیچک وار به دور کمرش پیچید : باز 
افتادی رو دور غش و ضعف ؟ 
حریر با انزجار دستش را پس زد : به من دست نزن کثافت... 
رستاک پهلویش را فشرد و بدون توجه به ناله ی پر دردش غرید : مثل آدم حرف بزن 
تا نزدم توی دهنت... 
رهایش کرد و بیآنکه به حال خرابش بهایی دهد از پله‌ها پایین رفت . 
حریر دستی به پهلویش کشید و از درد لب گزید : دستت بشکنه ِدیلاق...
وارد سالن بزرگ و مجلل عمارت شد . رستاک بر روی مبل سلطنتی نشسته بود و 
مرموزانه نگاهش میکرد .

1403/06/30 13:41

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 56

پایین لباسش را میان انگشتان عرق کرده اش چلاند و با لحنی دستپاچه پرسید : چیزی 
شده ؟ 
در سکوت نگاهش میکرد...سکوتی که هزار معنا و حرف ناگفته را در خود پنهان 
کرده بود . این دختر با آن موهای فرفری و بلندش شده بود جزوی از مجهولات 
ذهنی اش که باید حل میشد. 
دخترک که از نگاه خیره اش به ستوه آمده بود عاصی شده گفت : من میرم اتاقم مثل 
اینکه کاری ندارید... 
نگاه از مرد گرفت و پشت به او کرد تا به اتاقش پناه ببرد اما صدای فریاد مرد 
عمارت را که هیچ ، تمام پیکرش را لرزاند : کجا عین گاو سرت رو انداختی پایین 
و میری ؟ 
پلکهایش را بر روی هم فشرد و آب دهانش را به سختی قورت داد . با صدای لرزانی 
که از ترسش نشأت میگرفت لب زد : اتاقم... 
_مگه من اجازه دادم یه میلی متری از جات تکون بخوری ؟ هنوز یاد نگرفتی که قبل 
از انجام هر کاری باید از اربابت اجازه بگیری...اما اشکال نداره خودم بهت یاد میدم 
که یه سگ وظیفش اطاعته... 
ارباب! 
آن واژه‌ی پنج حرفی برایش قابل هضم نبود ...همان کلمه به تنهایی کافی بود تا 
غرور و عزت نفسش را به سخره بگیرد و خورد کند...همان کلمه به تنهایی کافی 
بود تا روح و روانش را شکنجه کند.
به سمت مرد بازگشت و با چشمانی حیرت زده او را نگریست.نفسهای تند و 
عصبی اش او را میترساند...با ترس قدمی عقب برداشت و با صدایی که میلرزید لب 
زد : من سگ تو نیستم...تو هم ارباب من نیستی...من زنتم...میفهمی؟ 
گوشه‌ی لب مرد بالا رفت . از جایش بلند شد و همانطور که دست در جیب شلوار 
خوش دوختش فرو میبرد به سمتش قدم برداشت ...قدمهای محکم و شمرده اش لرز 
بر جان دخترک می انداخت. 
قدمی عقب برداشت که مرد به سردی لب زد : یه قدم...فقط یه قدم دیگه عقب بری 
پاهات رو میشکونم... 
یخ زد ! 
انگار زمستان بود و برف بیرحمانه بر تنش میکوفت! 
آن لحن زیادی سرد و بی احساس کافی بود تا بفهمد شوخی نمیکند و کاملا جدی است
رستاک روبرویش ایستاد و با خیرگی او را رصد کرد . 
حریر در برابر هیکل و هیبت درشت و ورزشکاری اش زیادی جوجه به نظر میرسید 
. دخترک سر بلند کرد و چشمهایش را میخ چشمان بیرحم مرد کرد . مرد کمی به 
سمتش خم شد تا هم قدش شود...خیره در چشمان هراسانش با سرگرمی لبزد : پس 
زنمی...که اینطور...میدونی وظایف یه زن در برابر شوهرش چیه ؟ 
لب گزید و گونه هایش رنگ گرفت. مرد پوزخند کمرنگی زد و دستش را بند شالش 
کرد و آن را گوشه ای انداخت. 
دستش را نوازشگونه بر روی موهای دخترک پایین کشاند و پشت گردنش مکث 
کرد...حرارت انگشتانش تمرکز دخترک را بهم

1403/06/30 13:41