607 عضو
میریخت و قلب بی جنبه اش را به بازی
میگرفت.
مرد دوباره تکرار کرد : وظیفهی یه زن در قبال همسرش چیه ؟
حریر به سختی لب زد : نمیدونم...
پوزخندش غلیظتر شد . با همان خونسردی اعصاب خورد کنش گفت : خودم بهت
یادم میدم دختر کوچولو...
بیجان نالید : نمیخوام...
مرد دمی عمیق گرفت و سری تکان داد . با دست دیگرش ساعد دخترک را گرفت
و او را به سمت خود کشاند...جوری که بالاتنه دخترک با سینهی ستبر و فراخش
مماس شد.
حریر تقلا کرد تا از اسارت حصاری که برایش ساخته بود خود را رها کند اما غیر
ممکن بود و تا رستاک نمیخواست ممکن نمیشد!
ترسیده و بریده پرسید : داری...چیکار...میکنی؟...ولم...کن...
مرد با لحنی بدجنس جوابش را داد : هنوز که کاری نکردم...
از ناتوانی اش بغض کرد . در برابر رستاک موحد هیچ قدرتی نداشت...نه جرئت لعن
و نفرین داشت و نه راه گریزی بود!
لبهای مرد بر روی چانه لرزانش نشست...یک لمس و یک بوسهی آرام!
میخواست با احساساتش بازی کند ؟
قطره ی اشکش چکید : نکن...
مرد سرد نگاهش کرد...حالا وقتش بود!
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 57
حالا میتوانست یکی از معادلاتش را حل کند...او بازیگر قهاری بود و خوب میدانست
چگونه پیش برود تا به نتیجهی مطلوبش برسد ...حالتی متفکر به خود گرفت و
همانطور که دخترک را موشکافانه نگاه میکرد با لحنی جدی پرسید : قبلا با کسی
بودی ؟
یک سوال کوتاه اما لبریز از شک و بدبینی!
سوالی که باعث شد پلک دخترک از ترس بپرد و لب هایش مثل ماهی باز و بسته
شود.
با تأسف سر تکان داد.او را تکان بدی داد و همانطور که ساعدش را به طرز
وحشتناکی میفشرد بدون ملایمت غرید : کری یا لالی ؟ لازمه دوباره سؤالم رو
تکرار کنم ؟
حریر آخ پر دردی گفت و با ابروهایی که از درد در هم فرو رفته بود نالید : آخ دستم
روانی...داری میشکونیش...ولم کن ببینم...
رستاک سرش را به سمتی کج کرد و عصبی پلکی زد . حالتی که به خود گرفته بود
رعب و وحشت را به دخترک هدیه میکرد.
_من رو نپیچون جواب سوالم رو بده...اگر نه باید واسه خودت فاتحه بخونی...خب
؟
هر زمان که حنیف از دستش عصبانی میشد تهدید گونه میگفت : حریر اون روی
سگم رو بالا نیار که واست گرون تموم میشه...
حال میفهمید آن روی دیگر که میگویند یعنی چه!
انگار این مرد هم میخواست آن رویش را نشان دهد...روی سگ!
هر چه که بود این رو یا آن رو فرقی نمیکرد و در هر صورت میدانست که جرئت پاسخ
دادن به سؤالش را ندارد
درِد ساعدش طاقتش را طاق کرده بود اما دم نمیزد . از نگاه کردن به چشمان خنثی
و منتظر مرد فراری بود...سر به زیر انداخت تا نبیند.
رستاک عصبی بود...با چشمانی سرخ و فکی سخت شده به دخترک نگاه میکرد...اگر
لازم بود او را زیر مشت و لگد میگرفت اما به حرف میآوردش...او جواب
میخواست...و وای به حالش که اگر جوابش مثبت باشد!
ناغافل کمی خم شد و با یک حرکت جسم ظریفش را بلند کرد و بدون توجه به
تقلاهایش به سمت کاناپهی چرمی رفت و روی آن رهایش کرد . دخترک شوکه شده
بود و نمیدانست چه عکسالعملی از خود نشان دهد. خیز برداشت تا بلند شود اما
رستاک با خشمی عیان تخت سینه اش زد و او را روی کاناپه خواباند. جیغ گوش
خراشی زد و تقلا کرد تا بگریزد...رستاک با خشونت ضربهی نچندان محکمی بر
دهان دخترک کوباند و با غیظ غرید : صدات رو ببر و سلیطه بازی در نیار...
پیشانی اش خیس از عرق بود و با چشمانی درشت شده به رستاک نگاه میکرد . مرد
که به سمتش خم شد با ترس چشم بست و زیر لب ناِم خدا را صدا زد.
چندی نگذشته بود که سردی یک شئ فلزی را بر روی شقیقه اش حس کرد .
با وحشت چشم باز کرد و با دیدن اسلحه نفسش درون سینه حبس شد . ناباور و
شوکه
بود...چند بار پلک زد تا مطمئن شود چیزی که میبیند واقعیت است یا نه...از ترس
نفس نفس میزد و حس میکرد هر آن امکانش هست که هر چه خورده و نخورده بالا
بیاورد.
ترس!
ترس بیماری لاعالج و درد بیدرمانی است که آدم ها را ضعیف میکند...قل و
زنجیرشان میکند و بند میزند به دست و پاهایشان...مثل یک ویروس لعنتی تمام تن را دچار خود میکند و مرگی تدریجی را به ارمغان میآ َو َرد...
و حریر هر لحظه میزبان آن واژهی نحس است.
رستاک با بیرحمی نگاهش میکرد...سرد و خنثی...از او هر کاری بر میآمد...هر
کاری ! ریختن خون دخترک و سر به نیست کردنش برایش زیادی راحت بود . با
قدرت و نفوذی که داشت میتوانست بیسر و صدا همه چیز را جمع کند و هیچ احدی
خبر دار نشود . با دست دیگرش موهایی که بر روی پیشانی دخترک ریخته بود را
کنار زد و همانطور که با انگشت شصتش گونهی دخترک را نوازش میکرد با لحنی
جدی و قاطع کلمات را کنار هم روان کرد : توی این عمارت به جز من و تو و چند
تا نگهبان هیچ *** نیست...میتونم همین الان ماشه رو بکشم و خونت رو بریزم...پس
دختر خوبی باش و به سؤالم جواب بده...وای به حالت که دروغ بگی...وای به
حالت...اون وقت خدا هم نمیتونه نجاتت بده...
او برای جواب سوالش بر روی او اسلحه کشیده بود و خدا میدانست که اگر جوابش
را میشنید چه میکرد ؟
نفس لرزانی کشید و کوتاه جواب داد : با کسی نبودم...
ارواح عمه اش!
اصلا دروغگوی خوبی نبود.
رستاک اسلحه را بیشتر به شقیقه اش فشرد و لب هایش را به گوشش چسباند و با
خونسردی ظاهری لب زد : به من دروغ نگو...سعی نکن دورم بزنی واست گرون
تموم میشه...
باید میگفت اما نه همه چیز را ...آنقدری که برایش زیادی گران تمام نشود.
با شرم لب گزید و نگاهش را از چشمان مرد دزدید : بودم...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 58
ابرویش به طور خودکار بالا پرید و صدای پوزخندش بر روح و روان دخترک
سوهان کشید.
لبریز از خشم و نفرت بود.گول معصومیت دخترک را خورده بود و به او رحم
کرده بود اما دیگر تمام شد ! آن دختر اصلا معصوم نبود...کثیف بود...شیطان
بود...فتنه گر بود.
دیگر به خونبَسش رحم نمیکرد و کوتاه نمیآمد.
کمر صاف کرد و بالای سرش ایستاد . کم از یک آتشفشان فعال و در حال انفجار
نداشت . او آدمی نبود که تنبیه جسمی کند و دست روی چنین موجود ظریفی بلند کند
اما آنقدر عصبانی بود که دلش میخواست روی تمام خط قرمزهایش پا بگذارد و به
بدترین شکل ممکن دخترک را در هم بشکند.
به روح روشنکش که دخترک را آتش میزد...به راحتی از او نمیگذشت . آخر چه
انتظاری داشت از اویی که خواهر یک چاقوکش و لات خیابانی بود ؟
این فکر که او با چند نفر بوده و تا کجاها پیش رفته مته وار در حال سوراخ کردن
مغزش بود .
_ یالا بلند شو...
حریر با چشمان خیسش نگاهش کرد و تخس سر بالا انداخت : میخوای چیکارم کنی
؟
چشم درشت کرد و عصبی دندان روی هم سایید : بلند میشی یا همین جا چالت کنم
هرزه ؟
کلمهی هرزه در گوشهایش زنگ زد . باز هم ناعادلانه قضاوت شده بود...باز هم
ناعادلانه برایش حکم بریدن...و باز هم شکست و دم نزد
لجبازی کرد : بلند نمیشم...
لبخند زد...از همان لبخندهایی که ترس به جان آدم میاندازند و پشتشان کلی تهدید ریز
و درشت خوابیده...با فکر کردن به آنکه میتوانست چه بلایی سرش بیاورد خشمش
به یکباره فروکش کرد. کمی به دخترک میدان میداد و بعد جواب همه ی بلبل زبانی
هایش را با هم میداد .
بر روی کاناپه نشست و بدون توجه به اویی که با ترس خود را عقب کشید و در
خود جمع شد سیگاری از جعبهی نقره کوب بیرون آورد و آتش زد . با چشمانی ریز
شده اجزای صورتش را از نظر گذراند...مرموزانه نگاهش می کرد و همان نگاه
کافی بود تا ته دل دخترک خالی شود.
پک عمیقی به سیگارش زد و دود غلیظش را رو به صورت عروسک مو فرفری اش
رها کرد . دخترک اخم در هم کشید و پر حرص نگاهش کرد...لب روی هم فشرد تا
فحاشی نکند .
رستاک ابرو بالا انداخت : جان ؟ چیزی میخوای بگی ؟
روی اعصاب دخترک پاتیناژ میرفت و لذت میبرد.
چشم غره ای حواله مرد کرد و نگاه از چشمانش گرفت .
رستاک پک دیگری به سیگارش زد و با سرگرمی پرسید : با چند نفر بودی ؟ ...
توی تخت چند نفر جولون دادی ؟ ...به چند نفر سرویس دادی ؟
با سرعت سرش را به طرف مرد چرخاند. گوشهایش سوت میکشید از شنیدن
سؤالاتی که تمام عزت نفس و غرورش را به بازی
میگرفت . به سختی خودش را
از آن لجنزار بیرون کشیده بود و مرور دوباره ی آنها چیزی جز تازه کردن زخمش
نداشت.
طلبکار گونه و با حرصی مشهود جوابش را داد : گذشتهی من به تو مربوط نیست..
جسارت لحن و کلامش باعث شد گوشهی لبهای مرد بالا رود .سری به تأیید تکان داد
: درسته...به من مربوط نیست...
خونسردی اش دخترک را میترساند. دلش ناآرام بود و میدانست طوفان در راه است.
رستاک که پی به حالش برده بود کوتاه لب زد : ترسیدی ؟
مردک دیوانه!
انگار خوشش میآمد که او را به چالش بکشاند و در حد مرگ ترس به جانش بریزد
خودش را عقب تر کشید و لرزان جوابش را داد : نه...
مرد خوبه ای زیر لب گفت و با دست ضربهی آرامی به پایش زد : بیا اینجا...
منگ و گیج لب زد : چی ؟
مرد بیحوصله نگاهش کرد : گفتم بشین رو پام...
آب دهانش را به سختی قورت داد و آشفته نالید : میشه برم اتاقم ؟
زبان نفهم!
عصبی چشم بست و باز کرد و برای آنکه حساب کار دست دخترک بیاید صدایش
را بالا برد : الله اکبر...گیر چه زبون نفهمی افتادم...تو فقط یه بار دیگه اسم اون
خراب شده رو بیار بعد ببین چیکارت میکنم...
ناگزیر از جایش بلند شد و با استیصال و درماندگی کمی این پا و آن پا کرد شاید مرد
از موضعش کوتاه بیاید . رستاک لبخند فاتحانه ای زد : بیا عروسک...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 59
آهی کشید و با بغض نگاهش کرد.
رستاک سری تکان داد : فایده نداره کوچولو...
با حرص پا بر زمین کوباند : داری اذیتم میکنی...
رستاک دست دراز کرد و بازویش را گرفت و همانطور که به آغوشش هدایتش
میکرد به سردی جوابش را داد : منم همین رو میخوام...
معذب بود و گونه هایش از شرم به سرخی میزد . دست مرد زیر لباسش لغزید و
نوازش گونه بر روی کمرش بالا و پایین شد.
چشمان درشت شده و لبهای نیمه باز دخترک باعث شد گوشهی چشمانش چین بیفتد .
سیگارش را درون جاسیگاری انداخت تا دستش باز شود . چهرهی آشفته و پریشان
دخترک را رصد کرد و با تفریح پرسید : گرمته ؟
حریر لعنتی زیر لب گفت و سعی کرد آن دستان داغ و نوازش های ماهرانه اش را
نادیده بگیرد : میخوای به چی برسی ؟
رستاک ابرویی بالا انداخت و متفکر نگاهش کرد : تو چی دوست داری ؟
حریر با حرص نگاهش کرد و با لحن تندی جوابش را داد : اینکه همین الان دستت
رو بکشی و من رو به حال خودم بذاری...
فشاری به کمر دخترک داد و او را بیشتر به خود نزدیک کرد : دیگه چی دوست
داری ؟ با درد چشم بست و با غم لب زد : که از اینجا برم...میشه بذاری برم ؟
احمق!
لحنش زیادی ناز داشت و مظلومانه بود . رستاک پوزخند محوی زد . با انگشت
شصتش لب زیرین دخترک را لمس کرد و بدون آنکه به خواسته هایش بها دهد با
لحنی سرد و جدی کلمات را کنار هم چید : هر چیزی که تو دوست داشته باشی من
دوست ندارم و دقیقا بر عکس خواسته هات رو واست اجابت میکنم...
چشمانش خیس شد و لبهایش لرزید : بیرحم...
تک خنده ای کرد و دست پشت گردنش گذاشت و سرش را به سینهی ستبرش چسباند
: داری اشتباه میکنی عروسک جون...
هقی زد و با بغض زمزمه کرد : میخوام برم اتاقم...
نیشگونی از پهلویش گرفت و هشدارگونه غرید : مگه نگفتم دیگه گریه نکن ؟
آخی زیر لب گفت . دست بالا آورد تا اشک هایش را پاک کند...
رستاک ضربهی آرامی به باسنش زد : بلند شو مو فرفری...بهتره یه چیزی بخوری تا
برای امشب جون داشته باشی...
با صدایی که در اثر گریه خشدار و گرفته شده بود پرسید : امشب چه خبره ؟
رستاک لبهایش را به گوشش چسباند و با لحنی سرد جوابش را داد : قراره توی تخت
من جولون بدی و دلبری کنی...
پلکش پرید و تمام تنش یخ بست...
به تاج تخت تکیه زده بود و زانوهایش را بغل گرفته بود . شب فرا رسیده بود و او
منتظر جلادش بود . قرار بود به قول خودش برایش دلبری کند و در تختش جولان
دهد ...چندین و چند بار نقشهی گریز از عمارت رستاک موحد را کشیده بود اما
میدانست تا مادامی که تمامی درها
به رویش قفل است به نتیجه نخواهد رسید.
دستی به چشمان خیس و متورمش کشید و با حالی داغان و نگاهی پر نفرت به
تختخواب دو نفره نگریست . رو تختی میان انگشتانش مچاله شد و صدایش بلند شد
: لعنت به تو حنیف...لعنت به من...لعنت به این زندگی...کاش من رو میکشتی...این
چه آتیشی بود که توی دامن من انداختی..
غم صدایش حتی دل سنگ را هم آب میکرد .
صدای دِر اتاق گریه اش را تشدید کرد ... بوی عطرش خبر از حضورش میداد .
مرد با اخمهایی در هم کشیده و حالتی متفکر نگاهش میکرد...
_گریه هات رو باور کنم یا غلطات رو ؟
لب روی هم فشرد و نفس لرزانی کشید : من...مجبور...بودم...
پوزخند زد و دست به سینه به دیوار تکیه زد : چرند نگو دختر...هیچ *** مجبور
نیست تنش رو واسه بقیه به حراج بذاره...مگر اینکه خودش اینکاره باشه...
خودش اینکاره بود ؟
قلبش فشرده شد از قضاوت بیرحمانه اش !
هق زد و بی انکه سرش را بالا بیاورد دوباره تکرار کرد : مجبور بودم...
رستاک با کینه نگاهش کرد : حالاهم مجبوری...
میدانست بازنده این بازی خودش است پس تسلیم وار سر تکان داد.
مرد خوبه ای زیر لب گفت و آمرانه لب زد : لخت شو...
لحن و نگاهش بی پروا بود.
از تخت پایین آمد و شروع به در آوردن لباسهایش کرد.
در مقابل چشمانش کاملا عریان شد . با دستهایش سعی میکرد خود را بپوشاند.
_قوز نکن...صاف بایست...
با حرص لب گزید و چند نفس عمیق کشید تا اختیار زبانش را از دست ندهد ...کاش
آن نمایش مسخره را تمام میکرد!
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 60
صاف ایستاد...بیحرف و بی هیچ اعتراضی!
با رضایت لبخندی زد . نیم نگاهی به سر تا پایش انداخت و در دل اعتراف کرد او
بینقص است...از دیوار فاصله گرفت و با چند قدم کوتاه دقیقا پشت سر دخترک ایستاد
. انگشتان مردانه اش بر روی کش موی دخترک نشست و موهای بلندش را از اسارت
رها کرد...فر های ریز و درشت موهای شب رنگش زیبا بود.
پلکهایش را بر روی هم فشرد و با غم پرسید : امشب چی میشه ؟
بی پروا دستش را از پشت جلو آورد و بر روی شکم تخت و سفیدش نشاند . او را به
خود چسباند و سر خم کرد و زیر گوشش نفس کشید : خیلی چیزا عوض میشه...
_نمیخوام...
سرد لب زد : خواستن یا نخواستن تو اهمیتی نداره...
عاصی شده حلقهی دستانش را از دور خود باز کرد و به سمتش چرخید . بی اهمیت به
برهنگی اش با چشمهایی که از اشک تار میدید نالید : من آدمم و حق انتخاب دارم...
مرد با ابروهایی بالا رفته نگاهش میکرد . انگشت اشاره اش را بر روی سیبک گلوی
دخترک کشید : تو هیچ حقی نداری خواهر حنیف...
اینگونه صدا زدنش را دوست نداشت...یک طور بیرحمانه و یک نگاه آمیخته با کینه!
مرد آمرانه لب زد : شروع کن...
با درماندگی و غم پرسید : چی رو ؟
انگشتش را نوازش گونه بالا آورد و روی لبهای سرخ و کوچکش مکث کرد :
دلبری کردن رو...
مور مورش شد...خودش را عقب کشید و با لحنی تند گفت : من بلد نیستم...
عصبی و پر غیظ غرید : عقب نکش...بیا نزدیک...
با لجبازی سر بالا انداخت و با بغضی که گریبانش را گرفته بود فریاد زد :
نمیخوام...داری با این کارات تحقیرم میکنی...بدون اجازه و میل من داری به حریمم
دست درازی میکنی...اگه اسم این کار تجاوز نیست پس چیه ؟
پشت دست مرد که
بر روی دهانش نشست صدایش در نطفه خفه شد.
دستش بشکند!
با حرص دستی به گوشه ی لبش کشید و با دیدن خون لبخند تلخی زد.
مرد با غضب دندان بر هم سایید و با صدایی که سعی میکرد بیش از حد بالا نرود
کلمات را روان کرد : امشب جواب همهی بلبل زبونی هات رو میدم خیره سر...برو
روی تخت...همین الان ...بدون اینکه اون زبون درازت رو کار بندازی...
دیگر از موضعش کوتاه نمیآمد . حال که فهمیده بود دخترک قبلاً را با کسی بوده
اصلا حاضر به عقبنشینی نبود .
با نگاهی سخت و نفوذ ناپذیر به دخترک نگاه میکرد .
دخترک خودش را به او نزدیک کرد و با حالی خراب نالید : من...میترسم...
باز هم حرفهای تکراری!
مرد بازویش را کشید و به سمت تخت برد :
قبلا این حرفها رو واسم دوره کردی...چیزای جدید میخوام...
فایده نداشت باید تسلیم میشد . باید با او راه میآمد تا
برایش گران تمام نشود.
روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا مرد بیاید و کبریت بکشد به تمام آرزوهایش
لباس هایش را در آورد و روی دخترک خیمه زد . لبهایش را روی گونهی لطیفش
کشاند و با سرگرمی پرسید : برادرت خبر داشت که خواهرش توی تخت این و اون
شب رو صبح میکنه ؟ شکنجهی روحی بود!
عاصی و شاکی نگاهش کرد : خبر داشت...
پوزخند زد : خوشا به غیرتش...
مشت کوچکش بر روی سینهی عضلانی و عریان مرد نشست و بغض آلود لب زد
: تمومش کن...داری خفم میکنی...داری ویرونم میکنی...داری زنده زنده خاکم
میکنی ...
درد را از هر طرف که بخوانی باز هم درد است!
او ویران شده بود و هیچ *** نمیتوانست آبادش کند...متلاشی و در هم شکسته بودو
قلبی که در سینه اش میتپید درد میکرد...یک درد لاعالج!
رستاک موحد برایش یک شب جهنمی ساخته بود و آتش زده بود به روح و جسمش!
میان دستانش عروسکوار چرخید و نوازش شد...چرخید و بوسیده شد...چرخید و
التماس کرد...لعن و نفرین کرد...قسم داد به جان عزیزانش تا رهایش کند...داد و
فریاد زد و حنجره خراش داد اما باز هم راه به جایی نبرده بود و ناگزیر تسلیمش
شده بود . تهی شده بود...انگار در یک آن هر چه داشته و نداشته از دست داده...دنیا
بیرحم بود و آدمهایش بیرحم تر!
او محکوم بود به یک زندگی اجباری...مرد اجباری...رابطهی اجباری...اجبار و
اجبار و اجبار...پس خودش چه میشد ؟ او حق زندگی نداشت ؟
چشمانش بر روی ملحفه ی خونین چرخ زد و دوباره باریدن را از سر گرفت .
فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 61
جنین وار در خود جمع شده بود و مظلومانه میگریست...آرام و بیصدا!
رستاک موحد خوب بلد بود چگونه او را وارد بازی کند و در آخر با یک ضربهی
کاری کیش و ماتش کند.
صدای نفسهای نامنظم مرد نشان میداد که نخوابیده است.
_چرا بهم نگفتی دختری ؟
پوزخند زد...تلخ و پر درد!
او راجبش چه فکر میکرد ؟
کاش میشد گوشهایش سمع نکنند...از آن صدای بم و گیرا بیزار بود.
حال دیگر دختر نبود...سوگواری میکرد برای از دست رفته هایش!
پلکهایش را بر روی هم فشرد و هق زد...
مرد با همان خونسردی اعصاب خورد کنش که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده آمرانه و
جدی لب زد : بیا بغلم عروسک...
مهربان شده بود یا دلسوزی میکرد ؟
قطعا هیچ کدام!
او فقط میخواست قدرت نشان دهد و جان به لب کند دخترک را!
رضایت در چشمانش هویدا بود و خدا میدانست بعد از آن چه در سر دارد ؟!
دخترک بیشتر از قبل در خود جمع شد و اهمیتی به حرفش نداد
مرد چشم ریز کرد و با لحنی پر شرارت و تهدید گونه غرید : میدونی که خودم دست
به کار بشم ممکنه به جاهایی کشیده بشه که اصلا واسه تو خوشایند نیست ؟ لعنت به
او!
او را از چه میترساند ؟
مگر بلایی بود که بر سرش نیاورده باشد ؟
خشدار و بغض کرده لب زد : آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب ...
مرد نفس عمیقی کشید و به او نزدیک شد . دستش پیش روی کرد و بر روی شکم
عریان و تخت دخترک نشست : چیزای جدید میشنوم...
بی جان نالید : دیگه ازت نمیترسم...
دروغ میگفت!
مرد خوبه ای زیر لب گفت و او را بیشتر به خود فشرد .
بوی شامپویش زیر بینی دخترک پیچید ...او حمام رفته بود...چه دل خجسته ای داشت
!
دست گرم مرد روی شکمش دورانی چرخید : شب خوبی رو واسم ساختی خواهر
حنیف...دلبری نکردی اما دلبر بودی...تقلا کردنت باعث می شد یه جون دوباره بگیرم...یه حاِل خوب...یه انرژی وصف ناپذیر...دلم میخواست بیشتر از قبل
بشکنمت...تو از نظر من یه گناهکار بودی که باید مجازات میشد...
تلخ و گزنده بود و دریغ از ذرهای پشیمانی!
با آن حرفها میخواست به کجا برسد
حریر لب گزید تا صدای گریه هایش به گوش مرد نرسد...سرش نبض میزد و حالش
داغان بود...دلش میخواست فریاد بکشد...بلند و طولانی !
_بهم دست نزن...
مرد گاز ریزی از گردنش گرفت و با خونسردی لب زد : این رو تو تعیین
نمیکنی...من هر زمان که بخوام میتونم تو رو داشته باشم...
ابروانش از درد در هم فرو رفت...دندان روی هم سایید و با نفرتی عیان و بغضی
که میهمان گلویش بود کلمات را کنار هم چید : یه روزی...یه جایی...پشیمون
میشی...اون وقت به هر
ریسمونی چنگ بزنی بی فایدس...
مرد آرام خندید و با سرگرمی پرسید : کی میخواد پشیمونم کنه عروسک ؟
بخند که خنده هایت روزی به گریه بدیل خواهند شد!
قاطع و کوتاه پاسخ داد : من...
مرد ابرو بالا انداخت و بعد از لخَتی سکوت فشاری به پهلویش داد و او را به سمت
خود برگرداند . چشمان سرخ و متورمش را از نظر گذراند : پس میخوای تلافی کنی
؟
نفس لرزانی کشید و با غم لب زد : ازت متنفرم...
مرد دست پشت گردنش گذاشت و او را به سینه اش چسباند : بخواب...صبح خیلی چیزا
رو واست دیکته میکنم...
دستی به چشمان خیسش کشید و با بغض لب زد : من با کسی رابطه نداشتم...
لب هایش بر روی موهای دخترک نشست : میدونم...
نیم نگاهی به موجود مچاله شده ی میان بازوانش انداخت ...خفته بود و هر از گاهی
در خواب هق میزد و هذیان میگفت.
با احتیاط سرش را بر روی بالش گذاشت و پتو را بر روی تن عریان و کبودش
کشاند . بوسه اش لاله گوش دخترک را گرم کرد : داغت رو به دلش میذارم
عروسک...
از او فاصله گرفت و بر روی تخت دراز کشید . دستی به چشمان خسته اش کشید و سعی کرد کمی بخوابد....
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 62
با دردی که زیر دلش پیچید ابروانش در هم فرو رفت و پلکهایش لرزید و از هم باز
شد . کمی گیج و منگ اطرافش را نگریست...با تداعی اتفاقات افتاده چشمانش پر
شد...پتو را کنار زد و به سختی از تخت پایین رفت . تمام جانش کوفته بود و درد
میکرد ...بیرمق و سلانه سلانه قدم بر میداشت . وارد حمام شد .در را با ضرب بهم
کوباند و قفل کرد ...روبروی آینهی قدی که بر روی دیوار نصب شده بود
ایستاد...کبودیهای روی گردنش آزارش میداد...عصبی و آزرده چند بار میان
موهایش چنگ زد...دستهایش لرزید و مشت شد و در یک آن بر روی آینه فرود آمد
...چندین و چند بار کارش را تکرار کرد...خون بود که از دستش چکه میکرد و
سرامیکهای براق و صیقلی را طرح میانداخت ...درد داشت اما نه به اندازه ی دردی
که روح و روانش حامل شده بود...خندید...بلند و بیوقفه...دیوانه بود انگار!
روحش داغان بود و یک چیزی مته وار در حال سوراخ کردن مغزش بود ...آخ برادر
تو چه کردی با من ؟!
آخ برادر تو چه آوردی بر سر آمال و آرزوهایم ؟!
بوی خونی که زیر بینی اش پیچیده بود باعث شد هر چه خورده و نخورده را بالا
بیاورد .هق زد و دور خودش چرخید : آخ خدا کجایی ؟ من رو میبینی ؟
پا گذاشت بر روی آینهی خورد شده و درد را میهمان جانش کرد... کسی به در حمام
ضربه میزد...اهمیتی نداد و به سختی خودش را زیر دوش کشاند...آب را باز کرد و
همان جا زیر دوش نشست و به سرامیک های سرد دیوار تکیه زد...
مشت مرد بر روی در کوبیده شد و صدایش فریاد شد بر سر دخترک : داری اون تو
چه غلطی میکنی ؟...بیا در رو باز کن دختر جون ...همین حالا ...
آنقدر حالش داغان بود که کلمات را بی هدف بر زبان میآورد تا فقط کمی خود را آرام
کند : برو بمیر آشغال...برو به درک...تو مرد نیستی نامردی...حرومزاده ی بی
بته...حالا که فکر میکنم حنیف خوب کاری کرده...فقط کاش قبل از خواهرت جون
تو رو می گرفت تا به جون من نیفتی...
لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود!
آتش بر دل مرد زد و زخمش را تازه کرد.
مرد از کوره در رفت و با صدایی که بیش از حد بالا رفته و لحنی که رنگ و بوی
تهدید میداد غرید : فقط دعا کن دستم بهت نرسه عروسک...بالاخره که میای بیرون
اون وقت یه جوری بال و پرت رو میچینم که رغبت نکنی به خودت نگاه کنی...
چشمان خنثی و بی حسش خوناب روان شده را از نظر گذراند : واسه من کری نخون
رئیس...من گوشم از این حرفا پره...تو همین الآنم بال و پر من رو چیدی...میدونی
چیه ؟
سکوت مرد نشان میداد که به حرفهایش گوش میسپارد . با غم ادامه داد : من از
مرگ میترسم رئیس...اگر
نه همین الان ...همین الان این نفس رو قطع
میکردم...شاید مرگ من این عذاب لعنتی رو تموم میکرد...
مرد با لحنی هشدارگونه و شمرده کلمات را روان کرد : بیا بیرون عروسک...با
اعصاب من بازی نکن...من سگ بشم دیگه خودم رو هم نمیشناسم...
به کمک دیوار از جا بلند شد. تار میدید و سرش گیج میرفت...دوباره دلش پیچ خورد
و باال آورد...خم شد و چند سرفه متوالی کرد...بوی خون و استفراغ حالش را
بیشتر بهم میزد...زیر دوش ایستاد تا کثیفی ها را پاک کند و از شر بوی گندش
خلاص شود.
نفهمید چه شد اما زانوانش تاب نیاوردند و بیآنکه تسلطی روی خود داشته باشد سقوط
کرد و برخورد سرش با وان همه چیز را پیش چشمانش تیره و تار کرد.
نیم نگاهی به ساعتش انداخت : شدیم عنتر و منتر خانوم...ببین چی به روز خودت
آوردی که امشب رو مهمون این جا هستیم...
حریر در سکوت نگاهش میکرد.
شقیقه هایش را مالید و نگاه خسته اش را به او دوخت : چیه عروسک ؟
_چرا نذاشتی بمیرم ؟
روز سختی را گذرانده بود . مواجه شدن با جسم غرق در خون دخترک تمام انرژی
اش را گرفته بود .
با انگشت شصتش چال گونه اش را نوازش کرد : چون عروسکم گفته بود از مرگ
میترسه...
مردمکهایش لرزید و تر شد : از تو بیشتر میترسم...
حالتی به متفکر به خود گرفت و با سرگرمی پرسید : ازم میترسی و اونجوری توی
حموم واسم سخنرانی میکردی ؟
لبهایش به لبخند غمگینی باز شد : دلم خنک شد...
دخترک ت ُخس!
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 63
با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد : عجب!
کمی به سمتش خم شد و با بدجنسی لب زد : تلافی میکنم دختر کوچولو...
قطرهی درشتی از چشمش چکید و تا زیر چانه اش راه گرفت : خستم...
ملایمت به خرج داد : با اشک ریختن دل آقا گرگه به رحم نمیاد ها ...باید واسش
بخندی و دلبری کنی...
دلبری کردن از نظر او چه بود ؟
خواست چیزی بگوید اما با ورود پرستار کلمات را گم کرد .
آرام بخشی که به او تزریق کرد او را برای ساعتها به خواب برد.
صبح روز بعد پس از معاینه پزشک از بیمارستان مرخص شد . پاهای زخمی اش
مانع از راه رفتنش میشد و او را به یک آغوش اجباری دعوت میکرد .
رستاک نفس عمیقی کشید و همانطور که از پلهها بالا میرفت با سرگرمی کلمات را
روان کرد : چند کیلویی عروسک ؟ پدرم رو در آوردی تا اینجا ...بخوای اینجوری
پیش بری آقا گرگه بهت رحم نمیکنه ها...
با حرص نگاهش کرد و عاصی لب زد : بذارم زمین...
اشارهای به در بستهی اتاق کرد : بازش کن...
خم شد و او را بر روی تخت گذاشت .
همانطور که عکس العملهایش را زیر نظر گرفته بود گفت : امروز حاجی میاد
اینجا...
با مرور روزی که برای گرفتن رضایت به عمارتش پا گذاشته بود اخم در هم کشید
و با کینه لب زد : از همتون بدم میاد...
صراحت کلامش باعث شد لبخند محوی روی لب هایش خانه کند .
موهای فرش را پشت گوشش هدایت کرد و بیآنکه اهمیتی به عقب کشیدنش بدهد با
لحنی جدی گفت : ببین من رو...جلوی اون درست و سنجیده حرف میزنی...چیزی
از اتفاقاتی که بینمون افتاده به زبون نمیاری...جوابای کوتاه و سر بسته
میدی...آبغوره گرفتن هم نداریم...حواست رو جمع کن عروسک...من همیشه مهربون
نیستم...اون وقت ببینم بر خلاف میلم حرفی زدی به جون خودت میفتم و پشیمونت
میکنم...
نگاه خیره اش او را معذب میکرد . سرش را پایین انداخت و همانطور که با انگشتهای
دستش بازی میکرد با بغض و غم پرسید : مثل اون شب ؟
کلافه پوفی کشید و برای آنکه او را بترساند و خیالش راحت شود تأیید کرد : آره
عروسک...میدونم که تو دوست نداری تکرار بشه پس به نفعته به حرفم گوش بدی...
در خود مچاله شد : گوش میدم...
خوبه ای زیر لب گفت و لبخند رضایتمندی زد.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد . دست در جیب شلوارش کرد و آن را بیرون آورد
. با دیدن شمارهی ناشناسی که بر روی صفحه ی گوشی اش خودنمایی می کرد از
اتاق بیرون زد.
تماس را وصل کرد : بله ؟
_آقای رستاک موحد ؟
کراواتش را شل کرد و همانطور که وارد اتاق خودش میشد تأیید کرد : بله خودم
هستم..
صدایی از آن سوی خط به گوشش
نرسید و بعد از لَختی سکوت ارتباط قطع شد .
دست روی سینه قلاب کرد و خطاب به حاج بابایی که عروسکش را موشکافانه
زیر نظر گرفته بود گفت : خورشید از کدوم طرف در اومده ؟...سالها از آخرین
باری که اینجا اومدید میگذره...به بودنتون عادت ندارم حاجی...
تیکه و طعنه میانداخت و پیرمرد بیچاره را آزار میداد.
حاج بابا نگاه از دخترک سر به زیر گرفت . همانطور که تسبیح در دست میچرخاند
ملامتش کرد : بس کن پسر...نمک نپاش رو زخمام و بیش از این چرکینشون نکن...
پوزخند محوی زد که از نگاه حاج بابا دور نماند.
_فکر نمیکردم تا این حد غریبه باشم که بی اذن و اجازم ازدواج کنی...
حاج بابا را خوب میشناخت...از آنهایی بود که پشت هر حرف و هر کارشان یک
هدف مستور و پنهان است.
سرد و خشک کلمات را کنار هم چید : برای من آشنا و غریبه فرقی نمیکنه چون در
نهایت کاری رو میکنم که عقلم بهم میگه درسته...
حاج بابا اخم در هم کشید و عصایش را بر روی زمین کوبید : ازدواج با خواهر قاتلت
روشنک برای من قابل هضم نیست...این چیزیه که عقلت میگه درسته ؟ آوردیش که
بشه آینهی دق ؟
آنقدر ضعیف و کم طاقت شده بود که هر چیز کوچکی او را از پا در میآورد .
چشمان پر اشکش دیدش را تار کرده بود...لب گزید تا دهان باز نکند و چیزی نگوید
رستاک نیم نگاهی به او انداخت و لعنتی زیر لب گفت .
آمرانه لب زد : برو توی اتاقت...همین حالا ...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 64
حاج بابا با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد : جواب من رو بده...اون هیچ جا نمیره
تا تکلیفش رو مشخص کنم...
عصبی پلکی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد . دستش را مشت کرد و بر
روی دستهی مبل کوباند و طغیان کرد: دهن من رو باز نکن حاجی...نذار چشم ببندم
روی همه چیز و بیش از این حرمت بشکونم...تا الان نبودی از اینجا به بعدم
نباش...شما تکلیف کسی رو قرار نیست مشخص کنی...این دختر مال منه و صاحب
تمام و کمالشم منم...پس اگر تکلیفی باشه خودم مشخص میکنم...
حریر دست روی گوش هایش گذاشت تا نشنود...دیگر تاب و توان نداشت.
_چرا هنوز اونجا نشستی ؟ پاشو برو توی اتاقت...
صدای بلندش باعث شد شانه های دخترک از ترس بالا بپرد ...به پاهای زخمی اش اشاره
کرد و زیر لب گفت : درد میکنه...
آنقدر عصبانی بود که ترجیح میداد دخترک را از جلوی چشما ن خود محو کند تا
شیطان گولش نزند و دوباره بلایی بر سرش نیاورد.از جایش بلند شد و به سمتش قدم
برداشت ...خم شد تا بلندش کند اما حاج بابا مانعش شد...
آرام و خونسرد کلمات را کنار هم روان کرد : حرفات رو زدی منم شنیدم...فقط قبل
رفتنم میخوام با این دختر حرف بزنم...
قدمهایش را به سمت حاج بابا منحرف کرد . به سمتش خم شد و فاصله را کم کرد...با
چشمانی ریز شده و لحنی جدی پرسید : چی میخوای حاجی ؟ باز چه نقشه ای توی
سرته ؟
حاج بابا لبخند زد . به عصایش فشاری آورد و از جایش بلند شد که رستاک عقب
کشید تا با او برخوردی نداشته باشد...
_حداقل مراعات سن و سالم رو بکن پسر...خیلی زود جوش میاری...
دست در جیب شلوار خوش دوختش فرو برد و از بالا نگاهش کرد . مغرور و با
صلابت !
سخت و نفوذ ناپذیر بود!
نگاه تیره اش را به حاج بابا دوخت : تا الآنم مراعاتت رو کردم حاجی...
حاج بابا دوباره حرفش را تکرار کرد : میخوام باهاش حرف بزنم...تنها و خصوصی!
لب هایش را بر روی هم فشرد تا چیزی نگوید . سری تکان داد و نگاه پر تهدیدش
را حواله دخترک کرد و خطاب به حاج بابا گفت : بعدش برای همیشه برو...یه
جوری برو که انگار از اول اصلا نبودی...
غم خانه کرد در چشمان حاج بابا و چشمانش تر شد : همه چیز رو درست میکنم...
صدایش را بالا برد : نمیخوام کاری بکنی...همین که جلوی چشمم نباشی لطف بزرگی
در حقم کردی...
حرفش را زد و بدون آنکه اهمیتی به چهره مبهوت حاج بابا بدهد از سالن خارج
شد .
پیرمرد تکانی به پاهای بیجانش داد و روبروی دخترک نشست . چند نفس عمیق کشید
و سعی کرد حرفهای تلخ رستاک را به فراموشی بسپارد.
نگاه خیره و مستقیمش را به حریر دوخت .
حریر شال را روی موهایش مرتب کرد و سرش را پایین انداخت و با استرس مشغول
بازی با ناخنهایش شد.
گلویی صاف کرد و پرسید : اسمت چیه دختر ؟
کوتاه پاسخ داد : حریر...
تسبیحش میان دستانش میچرخید و نگاه موشکافانه اش دخترک را رصد میکرد :
چرا به این ازدواج رضایت دادی ؟
حریر پاسخی نداد . ترجیح میداد سوالش را بیجواب بگذارد زیرا به اندازهی کافی
دلیلش واضح و آشکار بود .
_ساکتی...
کمی در جایش تکان خورد و با غم پاسخ داد : دوره کردن بعضی چیزا هیچ سودی
نداره حاج آقا...فقط داغ دل آدم رو تازه میکنه...
مرد با کینه لب زد : تو مسبب حال الآن مایی...
سرش را بلند کرد. چین و چروکهای صورتش را از نظر گذراند و در آخر خیره در
چشمانش با جسارت گفت : یه طرفه به قاضی نرید حاج آقا...نوهی شما بود که این
بازی رو شروع کرد و آتیش انداخت به زندگیمون...
حاج بابا با غضب نگاهش کرد : الله اکبر...یه چیزی هم بدهکار شدیم...خطاهات زیاده
دخترجون سعی نکن من رو رنگ بزنی...
گیج نگاهش کرد...منظور مرد از خطاهایش چه بود ؟
او چیزی از گذشته اش میدانست ؟ _نمیفهمم راجب چی
حرف میزنید...
به تأسف تکان داد و بعد از لَختی سکوت گفت : شخم زدن گذشته ِی تو
واسه من کاری نداره دخترجون...فقط این رو بدون تو توی زندگی خاندان موحد
جایی نداری...چون من نمیذارم...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 65
دستپاچه شده بود و نمیدانست چه بگوید . نگاه خیره مرد معذبش کرده بود...دستی
به پیشانی عرق کرده اش کشید و عاصی و پر حرص کلمات را ردیف کرد : گذشتهی
من فقط و فقط به خودم مربوطه...من به خواست خودم اینجا نیومدم و کشته مرده ی
آقا رستاک هم نیستم که از آشکار شدن گذشتم بترسم...من از خدامه که از این جهنم
خلاص بشم پس تلاش خودتون رو بکنید...
صداقت در کلامش مشهود بود.
_اون کثافتخونه رو به عمارت رستاک ترجیح میدی ؟
تیز نگاهش کرد و با بیزاری پاسخ داد : اینجا جهنمه حاجی...ترجیح میدم مثل سگ
توی خیابونهای تهران زوزه بکشم اما یه لحظه هم اینجا نمونم...
پاسخش کوبنده و دهان پر کن بود!
حاج بابا مات و مبهوت نگاهش می کرد انگار انتظار چنین پاسخی را نداشت.
با تردید پرسید : رستاک اذیتت میکنه ؟
نوه اش را نمیشناخت ؟
رستاک کارش چیدن بال و پر دخترک بود و خون به جگر کردنش!
حریر آب دهانش را به سختی قورت داد و چیزی نگفت . نگاه از مرد گرفت و سرش را
به سمت دیگری برگرداند تا دردش پیش چشمان مرد رسوا نشود .
چانه لرزانش از چشمان مرد دور نماند . با دلسوزی و لحنی که زیادی مهربان بود
پرسید : باباجان نمیخوای جواب بدی ؟ بابا جان !
گفت و نفهمید چه بر سر د ِل محبت ندیده ی حریر آورد!
غوغا به پا کرد درونش و چشمانش هوای باریدن گرفت!
قطره های درشت اشکش صورتش را خیس کرد : بهم ترحم میکنید ؟
آنقدر حالش داغان بود که کلمات را بریده و لرزان ادا میکرد.
حاج بابا زیر لب زمزمه کرد : خدا من رو ببخشه...
از جایش بلند شد و لیوانی از آب پر کرد و به دست حریر داد.
دیگر از لحن سرد و پر کینه اش خبری نبود : دست روت بلند میکنه ؟ حریر
بینی اش را بالا کشید و به فکر فرو رفت . دست رویش بلند میکرد ؟ رستاک
بیشتر روح و روانش را آزار میداد تا جسمش را!
آرام لب زد : نه خیلی...
مرد با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد . مشکوک پرسید : نه خیلی ؟...یعنی چی ؟
حریر سکوت کرد و چیزی نگفت . هنوز آن شب جهنمی را از یاد نبرده بود.
_ نمیخوای حرف بزنی ؟ با غم
پاسخ داد: سخته حاجی...
حاج بابا زیر لب زمزمه کرد : پس دستش کج میره...
صدایش آرام بود و حریر به سختی آن را سمع کرد.
اشاره ای به سر باند پیچی شده اش کرد و با لحنی که دیگر آرام نبود پرسید :
کاررستاکه ؟
حریر هقی زد و با لحنی التماس گونه گفت : میشه تمومش کنید ؟
حاج بابا عصبی بود...از خودش...از نوه اش...و از همه بیشتر دخترک روبرویش
آهی کشید و با لحنی جدی گفت : میخوام کمکت کنم دخترجون...اگر بخوای از زیر
جواب دادن به
سؤالم شونه خالی کنی به هیچ جا نمیرسیم...
دستی به صورت خیس از اشکش کشید و با صدایی خشدار و گرفته لب زد :
منظورتون رو نمیفهمم...
حاج بابا سری تکان داد و بعد از مکث کوتاهی کلمات را روان کرد : باباجان من با
تو دشمنی ندارم...اینکه میبینم عذاب میکشی آروم نمیشم بلکه درد و غمم بیشتر
میشه...من با این ازدواج و قرارداد دو طرفه مخالفم...این ازدواج به نفع هیچ
کدومتون نیست و از بیخ و بن ایراد داره...باید بری...یه جوری بری که دست رستاک
و آدمهاش بهت نرسه...
دلش میخواست حرفهای حاج بابا را باور کند اما یک چیزی مانعش میشد .
کمی در جایش تکان خورد و با شک و بدبینی گفت : باید خیلی *** باشم که حرفاتون
رو باور کنم...اینم باز ِی جدیده ؟
حاج بابا اخم در هم کشید : چی داری میگی دختر ؟
حریر پوزخند محوی زد : تو رو خدا نگید که دلتون واسم سوخته و میخواید از سر
خیر خواهی کمکم کنید...حتما یه سودی واستون داره اگر نه خودتون رو توی دردسر
نمینداختید...
پیرمرد جا خورده و شوکه نگاهش کرد.
حریر سرش را با تأسف تکان داد و با لحن بدی گفت : راست میگن که هیچ گربه ای
محض رضای خدا موش نمیگیره...
حاج بابا عصایش را با عصبانیت بر روی زمین کوباند : خیلی بی ادبی دختر...
حریر با خجالت لب گزید اما چیزی نگفت.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 66
نفسهای تند شده و پر خشم مرد او را میترساند . دلش میخواست چیزی بگوید تا از
زیر نگاه خیره و غضبناکش نجات پیدا کند اما انگار کلمات را گم کرده بود.
_ببین دخترجون تو با اومدنت به زندگی رستاک هر چی رشته بودم رو پنبه
کردی...اون تنها وارث و نوهی پسر ِی منه و من قطعا دلم نمیخواد عروسش دختری
مثل تو باشه که نه گذشتهی درخشانی داشته و نه خانوادهی درست و درمون...کمکت
میکنم بری و بدون که رفتنت هم موجب رضایت من و هم آرامش خودت میشه...
حس حقارت موریانه وار به جانش افتاد.
یک بغض سنگین گریبانش را گرفت و او تمام سعیش را میکرد تا بر خود مسلط
باشد.
تلخ خندید و تلخ تر کلمات را کنار هم چید : دختری مث ِل من ؟...من کمم واسش ؟...دل
شکوندن و له کردن آدما واسه شماها افتخاره نه ؟
حاج بابا بیتفاوت و سخت نگاهش
کرد.
به سختی بر روی پاهای زخمی اش ایستاد . پشتش را به پیرمرد کرد و لنگان لنگان
تا نزدیک پله های مرمرین رفت. پایش را بر روی اولین پله گذاشت و خسته و درمانده
لب زد : راه رو واسم باز کن حاجی...میرم...
چند تقه ای که به در چوبی اتاقش خورد باعث شد نگاه از پروندهی روی میزش بگیرد
. تکیه به صندلی اش داد و دست روی سینه قلاب کرد : بیا داخل...
در باز شد و منشی با لبخندی بر روی لب وارد شد . مانند همیشه آراسته بود اما عطر
شیرینش باعث شد رستاک بینی اش را چین دهد . لبهای خندانش را از نظر گذراند و
در آخر خیره در چشمان آرایش کرده اش جدی و بی انعطاف پرسید : چیشده امروز
کبکت خروس میخونه ؟
زن با خجالت لب گزید و بعد از مکث کوتاهی با شور و انرژی گفت : لیلی برگشته قربان...
ناباور و متعجب ابرو بالا انداخت : لیلی زند ؟ لبخندش
وسعت گرفت : بله قربان خودشون هستن...
لیلی بازگشته بود!
همان دخترک پر ناز و غرور!
از جا بر خاسته بود و دخترک را رصد میکرد . چند سالی از آخرین دیدارشان
میگذشت اما او هنوز هم زیبا بود...صورت ظریف...لبهای کوچک و
سرخ...گونه های برجسته...بینی استخوانی...و در آخر چشمان لعنتی اش !
آخ که آن چشمان سبز رنگ و خمارش پدر در را درآورده بود!
او زیبا بود و از هر نظری میتوانست ایده آل یک مرد باشد.
دخترک با دلتنگی نگاهش میکرد . چشمانش خیس شد و صدای پر نازش در اتاق
طنین انداخت : از دیدنم خوشحال نشدی ؟
لحنش پر گلایه بود و این را رستاک به خوبی می فهمید...او این دختر را از حفظ
بود!
َ لبخند محوی زد خیره در چشمان تر شده اش گفت : دیر اومدی...
قدمی به سمت رستاک برداشت و خودش را در آغوشش جا داد . دستان ظریفش به
دور
گردن مرد حلقه شد و سرش بر روی سینهی ستبرش نشست : دیر اومدن بهتر
از هرگز نیومدنه...
_عجب!
دستش به دور کمر ظریف دخترک حلقه شد : بیخبر اومدی...
دلبرانه خندید . سرش را بلند کرد و چشمکی زد و با شیطنت گفت : میخواستم
سورپرایزت کنم...
کارش را خوب بلد بود ... دلبری کردن و دل بُردن !
سهوی یا عمدی هر چه که بود فرق نمیکرد فقط او زیادی ماهر و کار بلد بود و این
را رستاک به خوبی متوجه میشد.
بوسه اش موهای دخترک را هدف گرفت : خوش اومدی دختر عمه...
دخترک با دلخوری لبهایش را غنچه کرد و تأکیدی لب زد : دختر عمه نه...فقط لیلی
! من برای تو لیلی ام و بس...
لپش را میان انگشت شصت و اشاره گرفت و آرام کشید : تو که لوس نبودی...
اخم در هم کشید : نیستم...اما حساب من از مامان و حاج بابا جداس...
البته که حساب او از همه جدا بود!
در سکوت نگاهش میکرد . لیلی لبخندی تصنعی زد و برای خلاصی از نگاه خیره و
موشکافانه اش گفت : دعوتم نمیکنی بشینم ؟
دست پشت کمرش گذاشت و همانطور که او را به سمت مبلها هدایت میکرد گفت :
حاجی خبر داره برگشتی ؟
دخترک لبهای رژ خورده اش را بر روی هم فشرد و چیزی نگفت .
رستاک پوزخند زد و زیر لب پچ زد : پس نمیدونه...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 67
بر روی مبل نشست و پا روی پا انداخت . مچ پاهای سفیدش لحظهای نگاه رستاک
را به خود کشاند . او بی قید بود !
آزادانه میپوشید و حرف میزد و هر کاری که فکر میکرد درست است انجام میداد و
هیچ *** جلو دارش نبود .
لیلی بود و َسِر نترسش!
شال حریرش را برداشت و موهای بلوند و لَختش را بیشتر در معرض دید گذاشت.
چشمانش بر روی میوه خوری زیبای روی میز نشست .دست پیش برد و سیب
سرخرنگ و وسوسه انگیزی را شکار کرد . سیب را میان انگشتان کشیده و ظریفش
چرخاند و بعد از مکث کوتاهی سر بلند کرد و خطاب به رستاکی که بالای سرش
دست در جیب ایستاده بود گفت : حاجی هنوزم ازم عصبانیه...
گوشه ی لبهایش بالا رفت : مهمه ؟
لیلی ابرویی به نشانهی نفی بالا انداخت داد : البته که نه...واسه لیلی هیچی مهم
نیس...فقط از این میسوزم که خون مادر بیچارم رو توی شیشه کرده...
رستاک با بیتفاوتی سری تکان داد برایش مهم نبود که عمه اش در چه حالی ست یا
حاج بابا با کارهایش خونش را در شیشه کرده...از نظر او هر چه بکشند باز کم است
نیم نگاهی به ناخنهای بلند و لاک کرده اش انداخت و دست پیش
برد و با ملایمت سیب را از میان انگشتانش بیرون کشاند . چشمکی حواله اش کرد
و گازی به سیب زد.
خندهی آرام و پر نازی کرد و زیر لب بیشعوری نثارش کرد .
رستاک لبخند محوی زد و به سمت میزش گام برداشت.
دخترک با چشمانی پر حسرت صورت مردانه اش را از نظر گذراند...انگار با نگاهش
نوازش میکرد.
رستاک نیم نگاهی به ساعتش انداخت : ناهار خوردی ؟
ناهار به چه کارش می آمد وقتی هنوز از نگاه کردن به مرد مقابلش سیراب نشده بود
؟
سالها در حسرت داشتنش سوخته بود و دم نزده بود . او بارها و بارها خودش را در
کنار این مرد تصور کرده بود . قلبش، ذهنش ، جسمش ، روحش و دستانش همه و
همه این مرد جذاب و سر سخت را طلب میکرد . همانی که هم بازی کودکیهایش بود
و امروز دل هایشان به اندازه ی فرسنگها با هم فاصله داشت.
رستاک دستی به چانه ی خوش فرمش کشید و سؤالی نگاهش کرد : لیلی ؟
ِجان لیلی؟
تو فقط مرا صدا بزن تا پروانه شوم...اوج بگیرم و دورت بچرخم!
من به قربان قد و بالایت که کافیست صدایم بزنی تا هر چه دارم و ندارم را فدایت
کنم!
کاش می شد حرفهایت را بوسید اسطوره ی زندگی ام!
اینگونه که صدایش میزد فقط یک جان کم داشت!
چشمان سبز رنگش پر شد و بغض چنبره زد در گلویش : شنیدم ازدواج کردی...
رستاک از رفتار دخترک گیج شده بود و تنها نگاه خیره اش پاسخش بود.
قطره ی درشتی از چشمش چکید و انگار صدایش درد داشت :
خوشگله ؟
کلافه دستی میان موهای لخَت و بلندش کشید و آنها را عقب راند . با لحنی عصبی
و صدایی که سعی میکرد بالا نرود غرید : این چرندیات رو کی توی گو ِشت خونده
؟
گلویش درد میکرد...آنقدر بغضش سنگین بود که به سختی آب دهانش را قورت داد
-پاشا...
عصبی پلکی زد و دندان بر هم سایید. با لحنی تأکیدی گفت : ازدواج واسه من معنا
نداره لیلی...اون آدم میخواد هر *** باشه شاید بتونه توی تخت من راه پیدا کنه اما
توی قلب من جایی نداره...پاشا هم میخواسته اذیتت کنه اگر نه هیچ چی اونطور که
تو فکر میکنی نیست...
لحنش یک جورایی او را هم شامل می شد . یک جورایی هشدار میداد و او راهشیار
میکرد تا رویا نبَافدَ!
بی اراده لبخند زد و دندانهای سفید و ردیفش را به نمایش گذاشت . گور بابای پاشا و
چرندیاتش!
حرف رستاک برایش حجت بود و او اگر میگفت کسی در زندگی اش نیست پس حتما
همینطور است.
حرفهای مرد کافی بود تا از آشفتگی و سردرگمی خلاص شود.
نفس آسوده ای کشید.
با کنجکاوی و حسادتی زنانه پرسید: پس اون دختری که توی عمارتته کیه ؟
رستاک دست روی سینه قلاب کرد و با سرگرمی نگاهش کرد : ماشالله کمم نذاشته
و هر چی بوده و نبوده گذاشته کف دستت...
لبهایش را غنچه کرد : اذیتم نکن دیگه...اون کیه ؟
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 68
لب های وسوسه انگیزش را از نظر گذراند و با لحنی جدی گفت : اون دختر فقط
یک طعمس برای رسیدن به خواسته هام...هر زمان که بهش نیازی نداشته باشم خیلی
راحت حذفش میکنم...
مستانه خندید : بیرحم!
گوشهی لبهایش بالا رفت . الحق که این صفت برازنده اش بود!
لیلی از جایش بلند شد و با لوندی به سمتش قدم برداشت . صدایی که پاشنه های کفشش
با سرامیکها ایجاد میکرد اعصاب مرد را به بازی میگرفت .
مقابل میزش ایستاد و به سمتش خم شد . چشمان آرایش شده اش را میخ چشمان تیره
و سرد مرد کرد . لب زیرینش را با مهارت زیر دندان های سفیدش کشاند و با لحنی
مطمئن کلمات را کنار هم روان کرد : تا زمانی که لیلی هست تو از همه کس
بی نیازی...این رو فراموش نکن جناب موحد!
با خشونت بازویش را گرفت و به سمت خود کشاند . لبهایش گردن ظریف و
سفیددخترک را هدف گرفت . نمیبوسید اما همان لمس کوتاه لرز بر جان دخترک
انداخت : خوشحالم که برگشتی لیلی...
کارش شده بود به در و دیوار ُزل زدن!
افسردگی که شاخ و دُم نداشت و هر آدم عاقلی میفهمید که حال روحی اش زیادی داغان
است .
انگار کیلومترها دویده بود که اینگونه خسته و در هم شکسته بود . خوابهایش همه
کابوس بود...کابوسی که رستاک موحد برایش ساخته بود...یک شب جهنمی و در
پس آن نوازش های اجباری و جیغها و التماسهایی که دل سنگ را هم نرم میکرد
خود را درون چهار دیواری اتاقش حبس کرده بود و حتی حاضر نبود برای لحظه ای
کوتاه چشم در چشم رستاک شود . او همان آهوی گریزپایی بود که در چنگال
شکارچی اسیر شده بود و دست و پا میزد برای خلاصی !
درست و حسابی غذا نمیخورد و بیشتر ساعات روز و شبش را بر روی تختش
میگذراند...اینکه هنوز زخم بستر نگرفته باید نماز شکر به جا آورد!
دستگیرهی در بالا و پایین شد اما باز نشد . در را قفل کرده بود و راه را برای رستاک
بسته بود.
_امروز این در باز نشه آتیشت میزنم عروسک...دونه به دونهی اون انگشتای لعنتیت
رو میشکنم که جرئت کرده در به روی رستاک موحد قفل کنه...
و باز هم تهدید!
به تاج تخت تکیه داد و گوش سپرد به صدای پر غیظ و غضب مرد ...
_آخ که فقط بدونم کدوم بی پدری بهت گفته که با لجبازی و یاغیگری میشه راه به جایی
برد دهن خودش و َجد و آبادش رو سرویس میکنم...
زانوانش را در آغوش کشید و سر بر رویشان گذاشت . او انگار روزه ی سکوت گرفته
بود...حتی رغبت نمیکرد با رستاک هم کلام شود.
_بیا در رو باز کن کاریت ندارم...
داد و فریاد و تهدید راه به جایی نبرده بود و حال از دِر با دوستی وارد شده
بود...اما
کور خوانده بود حریر فریبش را نمیخورد . مرد ِک هفتخط معلوم نبود چه نقشه ای
در سر داشت که اینگونه به آب و آتش میزد!
کینه و نفرت در دلش ریشه دوانده بود... او قسم خورده بود تلافی کند و پشیمان کند
مسبب تمام دردهایش را!
رستاک برایش کم نذاشته بود ...از درد تازیانه هایش گرفته تا پا گذاشتن به حریمش و
شکستن حد و مرزهایش!
دیگر اشک نمیریخت ...دیگر ناله نمیکرد...و دیگر برای داشته های از دست رفته اش
عز و جز نمیکرد .
صدای مرد باری دیگر در گوشهایش پیچید : دوستت اومده میخواد ببینتت...
پوزخند تلخی لبهایش را زینت داد . الهام آمده بود او را ببیند ؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟!
دیر آمده بود ...خیلی دیر!
حریر ویران شده بود و دلش رضا نبود تا دیگران شاهد ویرانی اش باشند و ترحم
خرجش کنند!
حریر دیگر او را هم نمیخواست...او هیچ *** را نمی خواست!
سکوتش باعث شد مرد طغیان کند و پر غیظ کلمات را روان کند : دلت واسه زیر
زمین تنگ شده یا کمربندم ؟ کدومش آدمت میکنه ؟ ببین من رو دختر کوچولو بخوای
واسه من ادَا بیای و رو اعصابم تاتی تاتی کنی به جون خودت میفتم و واست خاطره
سازی میکنم...همین الان مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن میای بیرون و میری
َ در عمارت بَست نشسته وبا تهدید
این دوست سمج و مو قرمزت رو که از صبح دم
و َسلیطه بازی میخواد ببینتت ردش میکنی بره... َشِرش رو کم کن که اگر خودم دست
به کار بشم خیلی واسش گرون تموم میشه...حالیته چی میگم که ؟
مردمکهای هراسانش را به در دوخت. می دانست که او اگر حرفی میزد تا پای عمل
پیش میرفت . الهام بی گناه بود و دلش نمیخواست حتی یک تار مو از سرش کم شود.
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد