رمان های جدید

607 عضو

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 69

از روی تخت پایین رفت و به سمت در گام برداشت . آنقدر گرسنگی به خودش داده 
بود که سرگیجه و حالت تهوع دَمار از روزگارش در آورده بود . تنها دلخوشی اش
حاج بابا بود و حرفهایی که به رفتن و خلاصی از آن دیو دو سر ختم میشد! 
کلید را در قفل چرخاند و در را به آرامی باز کرد . هنوز قدمی به جلو بر نداشته بود 
که دستهای قدرتمند مرد بنَد یقه اش شد و او را با خشونت به سمت خود کشاند . 
آنقدر بیحال بود که توان مخالفت و تقلا نداشت ...تنها صدای کوبش بی امان قلبش بود 
که گوش هایش را پر کرده بود...از بی پناهی و ترس تنش می لرزید اما خم به ابرو 
نیاورد و نقاب بیخیالی به صورتش زد. 
چشمان غضبناک و بیرحم مرد او و صورت رنگ پریده اش را از نظر گذراند. 
انگشتانش بیشتر به دور یقه اش مشت شد و او را کمی بالا کشاند تا صورتش دقیقا 
مقابلش قرار بگیرد : به به بالاخره از اون خراب شده بیرون اومدی...مثلا به خیال 
خودت اونجا که قایم بشی دستم بهت نمیرسه یا اینکه بیخیالت میشم ؟ 
آب دهانش را با ترس و درماندگی قورت داد و بالا و پایین شدن سیبک گلویش در 
نظر مرد زیادی جذاب بود : به من دست نزن... 
رستاک سری تکان داد : آدمت میکنم عزیزم... 
عزیزم گفتنش از همان محبتهای خاله خرسه بود که پشتشان کلی تهدید ریز و درشت 
خوابیده...جسارت به خرج داد و بدون توجه به موقعیتش با لحن تند و پر تمسخری 
گفت : وقتی خودت آدم نیستی چجوری میخوای بقیه رو آدم کنی ؟ گستاخ! 
_زبونت دراز شده... 
دستهایش را بالا آورد و انگشتان مرد را از روی یقه اش کنار زد و عصبی توپید : 
ول کن این لامصب رو..
مرد با ابروهایی بالا رفته و لبی کج شده نگاهش کرد : خودم درستت میکنم یه جوری 
که هنوز "ف" نگفتم تا فرحزاد بری و عین فرفرک واسم بچرخی... 
لب هایش را بر روی هم فشرد و پر حرص غرید : ترجیح میدم به جای فرحزاد 
واست فاتحه بخونم... 
دست مرد که بر روی پهلویش نشست و نوازش گونه بالا و پایین شد باعث شد خود 
را با ترس عقب بکشانَد. او از این دستها میترسید! 
رستاک لبخند فاتحی زد و گفت : ترسیدنات رو قربون ! بیا برو این دختره رو رد کن 
بره...بعدش... 
_بعدش چی ؟ 
چشم گرداند در نگاه ترسیده و منتظرش و با لحنی که میدانست هراس به جان دخترک 
میاندازد ادامه داد : بعدش حساب نیمه تمومم رو تسویه میکنم... 






در آغوش الهام کشیده شد و گونه هایش آماج بوسه های پر مهر و دلتنگی اش قرار 
گرفت . اشک میریخت و قربان صدقه اش میرفت : الهام قربون چشمای بیفروغت 
بشه...دلم واست تنگ بود آبجی خانوم...دورت بگردم که انقدر لاغر

1403/07/02 13:09

شدی... 
َهمچون مترسک ایستاده بود و دخترک شیک پوش و آراسته ی مقابلش را مینگریست
. بیتفاوت بودنش الهام را گیج کرده بود ...پوزخندی به صورت ماتش زد و خود را 
از آغوشش بیرون کشاند. 
_حریر ؟ 
عقب عقب رفت ...آنقدر عقب رفت تا که دیوار پشت سرش قدمهایش را متوقف کرد 
...همانجا سر خورد و بر روی سرامیکها نشست.
الهام با چشمانی که ُمدام پر و خالی میشد و لبهایی که از بغض میلرزید به سمتش
رفت و مقابلش نشست . دستهای لرزانش قاب صورت ظریف حریر شد و 
صدایَ َخش دارش بلند شد : دیر اومدم ؟ کوتاه لب زد : حریر ُمرد...
گریه هایش شدت گرفت : خدانکنه..خدانکنه دردت به جونم...اون مرتیکه نسناس چی 
به روزت آورده که اینجوری پژمرده شدی ؟...واسم حرف بزن حریر... 
با خشونت دستهای الهام را از روی صورتش کنار زد . او خسته بود...از دنیا و 
آدمهایش! 
_برو الهام... 
الهام بهت زده نگاهش کرد : همین حریر ؟ فقط برم ؟ 
عصبی موهایش را چنگ زد و عقب کشاند . ظرفیتش تکمیل بود و آنقدر از رستاک 
دلش پر بود که حنجره خراش داد : آره آره آره...برو الهام...دیر اومدی و اومدنت
دیگه هیچ دردی رو دَوا نمیکنه...چند ماه گذشته ؟... چند ماه گذشته از روزی که
شدم َمحرم رستاک موحد و پام به عمارتش باز شد ؟...پنج ماه الهام...توی این پنج 
ماه کجا بودی ؟ ...درد داره الهام...درد داره این که بدونی واسه هیچ *** مهم 
نیستی...برو به اون برادر نامرد و بیغیرتم بگو حریر ُمرد...واسش فاتحه بخون 
نفس نفس میزد . گلویش میسوخت و چشمانش هوای باریدن داشت . میدانست که 
َسمع میکند اما برایش مهم نبود ...دیگر
رستاک بالای پله ها ایستاده و حرفهایش را
هیچ چیز و هیچ *** برایش مهم نبود! 
الهام خودش را به او نزدیکتر کرد و با صدایی آرام و پر بغض گفت : تلخ شدی 
حریر...فکر کردی نخواستم بیام ؟...بخدا قسم که تا دم در همین عمارت اومدم اما 
تنها چیزی که عایدم شد مشت و لگدای نگهباناش بود...نشد و نذاشتن که بیام...تو 
واسم مهمی...که اگه نبودی من الان اینجا نبودم...به جان آقاجونم که میخوام دنیاش

1403/07/02 13:09

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 70

نباشه به هر ریسمونی که فکرش رو بکنی چنگ زدم اما من کجا و نفوذ و قدرتی 
که خاندان موحد داشتند کجا ؟ 
خشدار و گرفته لب زد : دیگه اهمیتی نداره الهام... 
الهام بینی اش را بالا کشید : همه چیز رو درست میکنم حریر... 
درست میکرد ؟ 
دلش میخواست قهقهه بزند . کدام را درست میکرد ؟   
دنیای صورتی ام را به کثافت کشاندند و چیزی جز سیاهی برایم نذاشتند . 
برو خواهرکم...برو که دیر آمده ای! 
آهی کشید و با غم لب زد : من دیگه چیزی ندارم که واسش بجنگم... 
_درستش میکنم... 
_نمیشه... 
_نشد نداره... 
_اون آدمی که من دیدم به هیچ *** رحم نمیکنه... 
_بیرحم میشم... 
_نمیتونی... 
_باید بتونم... 
_بهت آسیب میزنه..
_بهش آسیب میزنم... 
_دست کم گرفتیش...
_دست کمم نگیر... 
_الهام؟ 
_جون الهام... 
_خودت رو به خاطر من به خطر ننداز... 
الهام دست دور شانه اش حلقه کرد و سر به سرش تکیه داد . آهی کشید و با حسرت 
گفت : یتیم که شدم آقاجونم پشت و پناهم شد...هر وقت که زمین خوردم دستم رو 
گرفت و نذاشت آخ بگم...نذاشت حسرت چیزی رو داشته باشم...اما یه چیزی بود که 
خط میکشید روی همه ی داشته هام و نداشتنش رو به رخ میکشید... 
دستی به چشمان ت اه لب زد : چی ؟ 
لبخند تلخی زد و او را بیشتر به خود فشرد : یه خانواده...یه پدر که مثل کوه پشتم 
باشه و یه مادر که بشه مرهم دردام...حریر من و تو یه نقطه اشتراک داریم و اونم 
اینه که تو با وجود اینکه خونواده داشتی یتیم بودی و من نداشتم و یتیم بودم...میخوام 
بگم که واسه تو همه کار میکنم بازی با جونم که سهل ترینشونه... 
تلخ خندید و با صدای آرامی پرسید : میخوای به چی برسی الی ؟ 
نگاهی به اطرافش انداخت و آرام تر از حریر جواب داد : باید فرار کنی حریر... 
ابروانش به هم نزدیک شد : فکر کردی راحته ؟ 
سری تکان داد و زیر گوشش پچ زد : حنیف و چند تا از رفیقاش که قل چماقای محلن 
دارن یه کارایی میکنن...
عصبی نگاهش کرد و از میان دندانهایش غرید : از حنیف خیرش به ما نرسیده بهش 
بگو شر درست نکنه... 
الهام کلافه دستی میان موهای شرابی رنگش کشید : حنیف دیگه اون آدم گذشته 
نیست... 
پوزخند زد : همین که هنوز با اون رفیقای دو زاریش میگرده مشخصه که آدم نشده... 
الهام با درماندگی نالید : به خاطر تو مجبوره... 
سر دردناکش را میان دستانش گرفت : به همون خدایی که میپرستی و میپرستم 
بخواد دست از پا خطا کنه خودم رو میکشم...بهش بگو بشینه سر جاش... دلم نمیخواد 
دوباره یه جنجال جدید به پا کنه که هیچ جوره نشه جمعش کرد... 
الهام پر حرص لب زد : ِد آخه *** تا کی میخوای به

1403/07/02 13:10

خاطر حنیف بسوزی و بسازی
؟ 
از جا بلند شد و به او پشت کرد : همین که میدونم زندس واسم قوت قلبه...برو الهام 
دیگه هم اینجا نیا... 
بازویش توسط الهام کشیده شد : حنیف داره از تهران میره... 
گیج ابرویی بالا انداخت و با ب ُهت پرسید : داره میره ؟
صدای پوزخند الهام گوش هایش را آ ُزرد : آره داره میره...خونه رو فروخته و همه
چیز رو واسه رفتن آماده کرده...فقط منتظر یه فرصته تا آوار بشه سر این مرتیکه 
کثافت و تو رو خلاص کنه... 
دلش پیچ میخورد و سرگیجه ی شدیدی داشت ...نمیتوانست حرف های الهام را به 
درستی تجزیه و تحلیل کند.




فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫

1403/07/02 13:10

تا75دارم ولی 71نیست

1403/07/02 13:14

نداره متاسفانه پارت71😥

1403/07/02 15:05

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 72

الهام بیدرنگ او را به سمت خود کشاند و دستان ظریفش را به دورش حلقه کرد . 
او را به خود فشرد و همانطور که با صدای بلندی میگریست لعن و نفرین می بست 
به جان رستاک و جد و آبادش و آنها را بی نصیب نمیگذاشت. 
حریر دستپاچه و نگران با صدایی آرام پچ زد : الی صدات رو میشنوه میاد پدرمون 
رو در میاره... 
با حرص و بغض لب رو هم فشرد : غلط کرده مردک منفعت طلب دو زاری...دستش 
بهم بخوره ازش شکایت میکنم و چنان پرونده ای براش میسازم که هر چقدر سگدو 
بزنه نتونه جمعش کنه... 
به آن همه اعتماد به نفس و خوش خیالی اش نیشخند زد . رستاک اگر اراده کند یک قوم 
را سر جای خود مینِشاندَ جمع کردن الهام که برایش کاری نداشت.
صدای پایین آمدن رستاک از پله ها گوشهایش را تیز کرد . نگاه هراسانش را به اویی 
دوخت که دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده و از پله ها پایین میآمد. 
نفس نصفه و نیمه ای کشید و نزدیک گوش الهام با صدایی آرام و زمزمه وار گفت : 
الی پاشو برو حوصله الم شنگه ندارم...نمیخوام تلافی کارای من رو سر تو در 
بیاره... 
عاصی و پر حرص غرید : از چند جهت جغرافیایی و غیر جغرافیایی جرش میدم 
...
چشم درشت کرد و لب گزید تا نخندد. 
با صلابت و اخمی که جزو لاینفک چهره‌ی مردانه اش بود از پله ها پایین آمد و وارد 
سالن شد . از حضور دختر ِک مو قرمز در عمارتش ناراضی بود و باید هر چه 
زودتر بند و بساطش را جمع میکرد تا برود
برای لحظه ای چشم در چشم حریر شد . مردمک های رقصان و ترسیده اش باعث 
شد لبخند کجی بزند . 
_تشریف نمیبرید خانم محترم ؟ 
محترم را با تأکید و تمسخر ادا کرد . الهام لپش را از داخل گاز گرفت تا خود را 
کنترل کند و مردک را با خاک یکسان نکند . از کنار حریر بلند شد و بدون آنکه 
ترسی از رستاک داشته باشد در مقابلش قد علم کرد و با چشمانی که از آن کینه 
میبارید سر تا پایش را رصد کرد . در دل فحش رکیکی نثار اویی که انگار خدا برای 
ساختنش زیادی وقت صرف کرده بود و جذابیت هایش انکار شدنی نبود کرد
_به به چشممون به جمال آقای موحد روشن شد ...حال و احوالتون چطوره قربان ؟ 
پوزخند محوی زد و به سردی گفت : حالا که افتخار دیدنم رو پیدا کردی شرت 
روکم کن چون اینجوری حال و احوال منم روال میشه... 
لبهای رژ خورده اش را روی هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی گفت : الان که دیدمت 
باید َکفاره بدم و نماز وحشت بخونم آقای موحد...در ضمن من تا زمانی که اوضاع
حریر اینجوریه حتی یه قدم اون ور تر نمیذارم... 
گوشه ی لبهایش به نشان تمسخر بالا رفت : اون وقت مجبورم میکنی تا به

1403/07/02 15:05

نگهبانها 
بگم بعد از یک گوشمالی درست حسابی مثل یه موش کثیف پرتت کنن بیرون مو 
قرمز... 
قفسه‌ی سینه اش از عصبانیت به تندی بالا و پایین می شد که از چشم رستاک دور 
نماند و باعث شد لب هایش بیشتر کش بیاید . 
الهام دستش را بالا آورد و صورت رستاک را هدف گرفت اما مچ ظریفش اسیر 
انگشتان مردانه اش شد و به طرز وحشتناکی فشرده شد. 
نفس در سینه حبس کرد و دندان روی هم سایید تا صدای ناله اش به گوش مرد نرس
. رستاک به همان بسنده نکرد و ناغافل دستش را پیچ داد . 
حریر جیغ خفیفی کشید و با نگرانی به سمت آن دویی که در جدال بودند قدم تند کرد 
اما نگاه پر تهدیدی که رستاک حواله اش کرد باعث شد بیش از آن پیش نرود. 
رستاک نگاه از حریر گرفت و به سمت الهام خم شد و با صدایی آرام و لحنی تهدید 
گونه پچ زد : دفعه‌ی بعد که خواستی نقش آدم های شجاع و نترس رو بازی کنی یه 
نگاه به طرف مقابلت بنداز ببین اصلا در قد و قوارش هستی یا نه...حقشه بزنم 
استخونای این دست رو بشکنم و با یه دست علیل و ناکار شده بفرستمت خونتون 
...در ضمن دیگه اینجا نیا دلم نمیخواد رفیق بی مغزتر از خودت رو هوایی کنی و 
بهش پر و بال بدی...حالیته چی میگم که ؟ 
ناچار سری تکان داد که رستاک او را با ضرب رها کرد . آخی گفت و همانطور 
که مچ دستش را ماساژ میداد چند قدم عقب رفت . 
الهام نیم نگاهی به صور ِت رنگ پریده و رنجیدهی حریر انداخت . دوباره جسارت به
خرج داد و با بغض و صدایی که از حد معمول بالا رفته بود توپید : این چه سر و 
شکلیه واسش ساختی ؟ اون دستت زیادی هرز رفته و هر جور که خواستی و عشقت 
کشیده این زبون بسته رو رقصوندی فکر کردی این مملکت بی در و پیکره و قانون 
نداره ؟ 
رستاک با سرگرمی دست روی سینه قلاب کرده بود و به وراجی هایش گوش میداد.
الهام دوباره حنجره خراش داد : ببین من رو... مطمئن باش واست گرون تموم میشه 
آقای موحد...به جون عزیزم نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره...همین که پا از

1403/07/02 15:05

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 73

در این عمارتت بیرون بذارم شق و رق میرم کلانتری و هر چی دیدم و شنیدم رو 
شرح میدم... 
مرد خنثی و تهی از هر حسی نگاهش کرد . بدون آنکه ذره‌ای پشیمانی و عذاب 
وجدان داشته باشد با لحنی که میدانست آتش به جان موقرمز مقابلش میاندازد گفت : 
بهتره سرت تو کار خودت باشه...من سرم درد میکنه واسه دردسر...پس کاری نکن 
که واسه خودت و پدر بزرگ پیرت دردسر درست کنم ...حالم گورت رو از اینجا 
گم کن مدافع حقوق زن...دفعه بعد کلاه تم اینجا افتاد دنبالش نیا چون قول نمیدم زنده 
بیرون بری... 
حریر با بغضی که امکان داشت هر لحظه بترکد دست و پنجه نرم میکرد. او پی به 
تهدید غیر مستقیم رستاک برده بود و میترسید بلایی سر الهام بخت برگشته نازل کند 
.
الهام زیپ دهانش را کشیده بود و چیزی نمیگفت تا اوضاع را خرابتر نکند. از این 
میترسید که جان پدربزرگش را به خاطر خیره سری هایش به خطر بیندازد. 
رستاک با رضایت لبخندی زد و راهش را کج کرد تا برود اما چشمش که به عروسک 
در هم شکسته اش افتاد مکث کرد . اشاره کرد تا به سمتش بیاید. 
حریر کمی این پا و آن پا کرد و در نهایت تسلیم نگاه منتظر و جدی رستاک شد و 
به سمتش گام برداشت. 
رستاک چشمان سرخ و پر اشک حریر را نظر گذراند. سری به تأسف تکان داد و 
غرید : چرا گریه میکنی مگه ننه بابات مرده ؟ از هفت روزه هفته چهار روزش 
رو عزا داری میکنی دیگه دارم به این نتیجه میرسم این چشما رو از کاسه در بیارم...   انگشتان ظریفش را بند بازوی عضلانِی رستاک کرد و غرورش را برای رفیقش
زیر پا گذاشت و با عجز گفت : کاری به الهام و پدرجونش نداشته باش... 
الهام به تندی گفت : اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه...
نگاه تیز و پر غضب رستاک باعث شد خفه خون بگیرد . 
حریر بازویش را فشرد و رنجور و پر غم گفت : فقط به من زخم بزن...فقط به من 
درد بده...فقط من رو خونه خراب کن...به اطرافیانم کاری نداشته باش...خب ؟ با 
اخم و خیرگی نگاهش کرد : حساب آدمها جداست... 
حریر تلخ شد : جدا نیست همونطور که حساب من و حنیف رو یکی کردی... 
بدون آنکه به حرفش اهمیتی بدهد بازویش را از میان انگشتان حریر بیرون کشید و 
همانطور که به سمت در سالن گام بر میداشت هشدار گونه گفت : برگشتم رفیقت 
اینجا نباشه عروسک چرا که بعدش ممکنه تلافی بلبل زبونی هاش رو سر تو در 
بیارم... 








خسته از آن همه کش مکش خود را درون حمام انداخت و آب را میهمان تنش کرد
حالش بهم ریخته بود و تمام جانش از تصور هشداری که الهام داده بود میلرزید . 
الهام هنگام رفتنش گفته بود که حواست باشد شکمت

1403/07/02 15:05

بالا نیاید و از رستاک 
حامله نشوی... 
اما آخر او چگونه و با چه قدرتی در برابر خواسته های رستاک مقاومت و نافرمانی کند 
؟ 
میدانست که الهام بیخیالش نمیشود و برای خلاصی اش به هر ریسمانی چنگ خواهد 
زد ...اما به خدا که نمیخواست...خودش به درک ! او فقط نگران الهام بود که کار 
دست خود ندهد و خشم و غضب رستاک دامنش را نگیرد . شامپو را بر روی
موهایش ریخت و با خشم میانشان چنگ زد . لعنت به حنیف که هر چه میکشید از 
او بود و بس! 
کف های سر و بدنش را شست و آب را قطع کرد . حوله بنفش رنگش را به تن کرد 
و همانطور که سرش پایین بود و به حرف های الهام فکر میکرد از حمام 
بیرون زد. 
در حمام را بست و برگشت تا به سمت کمد لباس هایش برود اما با سینه‌ی ستبر و 
عضلاني مرد برخورد کرد . هول و دستپاچه عقب رفت که تنش به در بسته ی حمام 
چسبید و آهش را بلند کرد . چشمان سرد و پر تفریح مرد او را میترساند . لعنتی به 
حواس پرتی اش فرستاد که در اتاق را قفل نکرده بود. 
دست مرد بالای سرش بر روی در نشست و هیکل چهار شانه و تنومدنش بر رویش
سایه انداخت . نفس لرزانی کشید و نالید : چی میخوای ؟ 
از دست موجود ظریف و ترسیده روبرویش شکار بود و هوس گوشمالی دادنش 
را کرده بود . در آن چند روز که با لجبازی در اتاق را قفل کرده بود و از خوردن 
آب و غذا امتناع میکرد و با بلبل زبانی هایش بر روی اعصابش پاتیناژ میرفت 
حسابی خونش را در شیشه کرده بود و حال کمی تلافی بد نبود . 
بیشتر به سمتش خم شد که دخترک سرش را به سمت دیگری کج کرد . لبخند پر 
حرصی زد و صورتش را به صورت لطیف و نمناک حریر چسباند . رنگ پریده و 
تن لرزانش لبخندش را بیشتر کش داد. 
_امشب چطوره با هم خاطره سازی کنیم ؟ هوم ؟ نظرت چیه عروسک ؟ اینجوری هم 
یه حالی به من میدی هم یاد میگیری دفعهی بعد ِشکر اضافه نخوری و پا رو دُم من نذاری... 
پاهایش سست شد و جاذبه‌ی زمین او را به سمت پایین کشاند اما دست رستاک به دور 
کمرش حلقه شد و او را بالا کشاند.

1403/07/02 15:05

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 74

دست دیگرش را زیر چانه حریر گذاشت و صورتش را به سمت خود برگرداند . 
از دیدن چشمان درشت شده و لبهای لرزان دخترک لب روی هم فشرد تا نخندد . 
چشمکی زد و با لحنی که بر خلاف چشمان خندانش زیادی جدی بود گفت : خودت 
رو به غش و ضعف نزن که بیفایدس چون من ازت نمیگذرم...در جریانی که ؟ البته 
بی‌رحمی اش را ثابت کرده بود .
که در جریان بود . او خوِد شیطان بود و قبلاً
با نفرت نگاهش کرد... 
رستاک خنده‌ی آرامی کرد : آخ آخ این نگات من رو مصمم میکنه که کارت رو یه 
سره کنم... 
تقلایی کرد تا از شر نفس های گرمش خلاص شود اما راه به جایی نبرد . 
دو طرف حوله را بهم رسانده بود و محکم میان انگشتانش اسیر کرده بود تا مبادا 
چشم رستاک تنش را دید بزند. 
رستاک بیآنکه نگاه از صورت حریر بگیرد دست بزرگ و مردانهاش را پایین آورد 
و دور مچ دستان حریر حلقه کرد و با فشاری که به آنها وارد کرد انگشتانش حوله 
را رها کردند. 
رستاک هر دو دست حریر را بالا برد و بر روی در قفل کرد. 
حریر که کاملا بیدفاع شده بود نالید : این دفعه میمیرم... 
بغض کرده بود و رستاک این را به خوبی متوجه می شد. 
انگشت شصتش را بر روی سیبک گلویش کشاند : میدونی که من ازت نمیگذرم
پس 
دست و پای الکی نزن...
بینی اش را به موهای فر و بلندش نزدیک کرد و دمی گرفت... 
_بوی خوبی میدی عروسک... 
با شرم چشم بست و لب گزید . 
از اینکه جلویش لخت و عور ایستاده بود و نگاه سنگین و خیره اش بر روی تن و 
بدنش در چرخش بود حس خوبی نداشت و میدانست که این مرد پدرش را در میآورد
رستاک مچ دستش را بالا آورد و به ساعت گران قیمتش نگاهی انداخت : اول خورده 
حسابم را باهات تسویه میکنم بعد میریم شام میخوریم... 
قلبش دیوانه وار میکوبید و سرش از درد نبض میزد .بغضش ترکید و دوباره چشمانش 
باریدن را از سر گرفت : دیگه در رو قفل نمیکنم...دیگه لجبازی نمیکنم... 
سری تکان داد : نچ عروسک...دیگه دیر شده چون قبل تر از اینا بهت هشدار داده 
بودم... 
هق زد و خواهش گونه صدایش زد : رستاک... 
حریر دقیقاً مثل همان کودکی بود که به دنبال پناهی میگشت تا پناِه بی پناهی هایش
شود! 
در برابر رستاک آنقدر ضعیف بود که باید به خودش پناه میبرد تا شاید اینگونه خود 
را از شر دستان بیرحمش خلاص کند. 
گوشه ی چشمان مرد که چین افتاد نشان از خنده‌ی کنترل شده اش میداد . نیم وجبی 
برایش بازی در میآورد! 
_جان عروسک ؟ صد دفعه گفتم جلوی من گریه نکن!
جمله‌ی آخرش را با تأکید و تهدید ادا کرد و حریر بیشتر از قبل گریست. آنقدرترسیده 
بود که این چیزها

1403/07/02 15:05

حالی اش نمیشد! 
رستاک دستهایش را رها کرد و همانطور که خم میشد و او را از روی زمین بلند 
میکرد گفت : صدای گریه هات رو نشنوم! 
حریر دست روی دهانش گذاشت تا صدای هق هقش او را عصبانی نکند . 
رستاک زیر چشمی نگاهی به او انداخت و لبخند محوی زد . 
_اون موقع که واسه خودت میتازوندی فکر اینجاش رو میکردی ؟ 
حریر نگاه هراسانش را به تخت دوخت . آنقدر بغضش را قورت داده بود که حس 
میکرد چیزی نمانده تا از سنگینی اش خفه شود . دستهای لرزانش را بالا آورد و دور 
گردن مرد حلقه کرد . باید آخرین تلاشش را میکرد ...میدانست داد و فریاد روی این 
مرد تاثیر ندارد و حتی او را مصمم تر هم میکند پس باید از در دیگری وارد میشد. 
چشمان پر اشکش را به چشمان مرد میخ کرد : اینجوری من رو تنبیه نکن...خواهش 
میکنم ازت... 
احساس حقارت میکرد و چیزی نمانده بود تا همان نیمچه غروری که برایش مانده را 
زیر پا بگذارد و به دست و پایش بیفتد. 
قطرات درشت اشکش تصویر مرد را در پیش چشمانش تار کرده بود. 
رستاک او را کمی بالاتر کشاند تا صورتش را به صورت خود نزدیک تر کند . نگاه 
بدجنس و پر شرارتش چشمان دخترک را هدف گرفت : میتونیم یه کار دیگه بکنیم 
عروسک... 
کوتاه آمده بود ؟ البته که نه!

1403/07/02 15:05

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 75

او فقط میخواست بال و پر حریر را بچیند تا دفعه‌ی بعد برایش بازی در نیارد
حریر با بغض و درماندگی لب زد : هر کاری به جز اون تخت قبوله... 
لبهایش بر روی شقیقه دخترک نشست و با بدجنسی پچ زد : هر کاری ؟ از 
آن همه نزدیکی جان به لبش رسیده بود . 
با شک و دو دلی سرش را به تأیید تکان داد. 
با شک و دو دلی سرش را به تأیید تکان داد . 
رستاک با لحنی آمرانه و بی انعطاف گفت : من رو ببوس حریر... 
چشمان دخترک درشت شد و دست هایش از دور گردنش ُشل شد . لب هایش مثل
ماهی باز و بسته میشد اما انگار زبانش عاجز شده و کلمات را گم کرده بود . 
سری تکان داد و با سرگرمی پرسید : چی میخوای بگی قشنگم ؟ هوم ؟ بلد نیستی ؟ 
حریر ماتم زده نگاهش کرد. 
خدا او را مرگ دهد که اینگونه نیش به جانش میزد! 
_منتظرم... 
قطره های درشت اشک بر روی صورتش دلبری میکرد . رستاک کمرش را فشرد 
و با غضب غرید : شیر فلکه رو میبندی یا ببندم ؟ دهن من رو سرویس کردی بس 
که بهت گفتم گریه نکن...آخه تو زبون آدمیزاد حالیته خیره سر ؟ واسه من بلبل زبونی 
میکنی و حسابی میتازونی به خیال خودت تا ابد دستم بهت نمیرسه بعدشم که گیر 
میوفتی خودت رو به موش مردگی میزنی و آبغوره میگیری...دیگه داره اون روی 
سگم بالا میاد بعدش دیگه به این آه و ناله هات نگاه نمیکنما مستقیم میبرمت توی
همون زیر زمین ببینم چقدر دووم میاری... 
صدایش رفته رفته بالا میرفت و دخترک چیزی نمانده بود تا زهره ترک شود. 
حریر پیراهنش را چنگ زد و سر در سینه‌ی ستبرش پنهان کرد تا صورت برزخی اش 
را نبیند. 
رستاک لعنتی زیر لب گفت و سعی کرد با چند نفس عمیق خود را آرام کند. 
بعد از لخَتی سکوت گفت : دیگه وقتت هم تموم شد دختر خوب...اینطور که معلومه 
دلت جولون دادن بین دستام رو میخواد... 
به سمت تخت قدم برداشت و همین که خم شد تا او را بر رویش بگذارد صدای پر 
هراس دخترک مانعش شد : باشه...میبوسمت...تو رو خدا...اینکار رو نکن... 
تسلیم شد! 
گرمای نفسهای حریر پوست گردنش را میسوزاند و هورمونهای مردانه اش را بیدار 
میکرد. 
حریر دستهایش را به دور گردنش محکم کرد و کمی خود را بالاتر کشاند. 
لب هایش گونه ی رستاک را هدف گرفت اما او با بدجنسی عقب کشید : جاهای قشنگ 
تری واسه بوسیدن هست... 
اشاره اش به لب هایش بود. 
مردک او را دست انداخته بود! 
پر حرص نگاهش کرد و در دل فحشی نثار جد و آبادش کرد. 
رستاک که حسابی از باز ِی راه انداخته اش لذت میبرد گفت : باید یه جوری عمل کنی
که راضیم کنه اگر نه ممکنه پشیمون بشم..
با چانه ای لرزان نگاهش

1403/07/02 15:05

کرد : ازت متنفرم... 
صدای پر غیظش لبخند محوی بر روی لب های رستاک نشاند . هومی گفت و 
بی انعطاف لب زد : سریعتر اون لبای لامصب رو تکون بده و کاری که گفتم رو 
بکن... 
با شرم چشم بست و فاصله را به صفر رساند . لبهای خیس و نرمش بر روی لبهای 
رستاک نشست اما فقط در حد یک لمس! 
دلش لرزید و نفس در سینه اش حبس شد. 
رستاک کمرش را فشرد و نارضایتی اش را اعلام کرد. 
حریر آب دهانش را به سختی قورت داد و ناشیانه مشغول بوسیدنش شد . لب هایش 
بر روی لبهای مرد میرقصید و هر لحظه حالش خراب تر میشد . نفسهای تند شده و 
دمای بالای تنش او را خجل میکرد . 
با نفس نفس خود را عقب کشید و بدون آنکه چشم باز کند سر در سینه‌ی مرد پنهان 
کرد . از چشمان خندان و پر تمسخرش فراری بود و دلش نمیخواست بیش از آن 
تحقیر شود. 
دستی به گلویش کشید و پر بغض نالید : بسه...ازت خواهش میکنم... 
عروسک موفرفری اش خجالت میکشید! 
لب هایش را روی شقیقه ی پر نبض و عرق کرده اش گذاشت و کوتاه بوسید . 
لرز بر جانش نشست و بیشتر از همه قلبش را تحت الشعاع قرار داد . با درماندگی 
پیراهن مرد را چنگ زد و خود را بیشتر به او فشرد. 









از میان لباسهایش شلوارک جین و شومیز سفید رنگی برداشت و به تن کرد . 
موهایش را با حوصله شانه زد و مشغول بافتنشان شد .

1403/07/02 15:05

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 76

رستاک او را تهدید کرده بود که اگر درست و حسابی غذا نخورد و به سر و وضعش 
نرسد تنبیهش میکند و او آنقدر ترسیده بود که ترجیح میداد به حرف هایش گوش دهد 
تا از خشم و غضبش در امان بماند. 
نگاهش را به آینه دوخت. 
پای چشمانش گود افتاده بود و رنگ صورتش بیمارگونه بود . لبخند غمگینی زد و 
زیر لب زمزمه کرد : میرسه روزی که جای من و تو عوض بشه...اون وقت منم 
میشم مثل خودت...بی رحم و بی وجدان! 
صدای خنده های مستانه ای که در گوشش پیچید باعث شد نگاه از آینه بگیرد. 
میتوانست حضور یک دختر را در عمارت حس کند. 
کنجکاو شده بود و دلش میخواست بداند صاحب آن صدای پر ناز و ادا چه کسی است 
و در آنجا چه میخواهد ؟ 
تعلل را کنار گذاشت و به آرامی دستگیره ی در را پایین کشاند و از اتاق بیرون زد 
.
با احتیاط و بدون آنکه صدایی ایجاد کند از پله ها پایین رفت طوری که کسی متوجه ی 
حضورش نشود. 
پشت دیواری که به سالن دید داشت ایستاد . چشم در کاسه چرخاند و بر روی زن 
جوان و ظریف اندامی که با بی قیدی بر روی مبل لم داده بود و پر و پاچه اش را 
بیرون ریخته بود مکث کرد . نیم تنه ی مشکی رنگی به تن داشت و از آن فاصله هم 
میتوانست چاک سینه هایش را ببیند و فیض ببرد . دقیقا مقابل رستاک نشسته بود و 
آنقدر ماهرانه ناز میریخت که حریر در بُهت فرو رفته بود و از آن همه بی پروایی اش
لال شده بود.
پر حرص بی حیایی نثارش کرد و دندان روی هم سایید. 
رستاک که تا آن لحظه پا روی پا انداخته بود و سیگار لعنتی اش را دود میکرد پرسید 
: شبها رو کجا میمونی ؟ 
زن چشمان کشیده و رنگی اش را به رستاک دوخت و با لحنی که مغموم و ناراحت 
بود جوابش را داد : فعلاً جایی رو ندارم...حاجی هم که ورودم به خونش رو قدغن
کرده...فعلا خونهی میتراشونم اما نمیشه تا ابد سر بارشون باشم خودت بهتر از من 
با اخلاق زن عمو آشنایی... 
هومی گفت و خم شد و سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد. 
_میتونی اینجا بمونی... 
این همه سخاوت از رستاک بعید بود . 
دخترک با شوق خندید : عاشقتم که... 
رستاک لبخند کجی زد و دستهایش را باز کرد ... 
دخترک چشمکی زد و با ناز لب زد : آقامون جنتلمنه... 
خودش را جلو کشاند و در آغوش مرد انداخت ... 
با لوندی انگشتانش را بر روی گردن رستاک کشید و لبهای رژ خورده اش زیر 
چانه خوش تراشش گذاشت و با لب هایش آنجا را مهر کرد. 
حریر دست روی دهانش گذاشت تا فریاد نزند . 
رستاک دست روی بازوی لخت دخترک کشید و صدایش زد : لیلی ؟ 
_جان لیی... 
_چرا برگشتی ؟
موشکافانه به دخترک نگاه میکرد و حرکاتش

1403/07/03 18:06

را زیر نظر گرفته بود. 
لیلی از حرکت باز ماند و مبهوت پرسید : از برگشتنم ناراحتی ؟ 
خواست از آغوشش بیرون برود اما رستاک دستهایش را به دورش محکم کرد و 
مانعش شد. 
صدایش پر غیظ و خشم بود : کجا ؟مگه اجازه دادم بری ؟ 
با بغض و رنجور گفت : ولم کن رستاک نمیخوام مزاحم زندگیت باشم... 
رستاک اخم در هم کشید : چهار سال پیش بیخبر از همه جمع کردی و رفتی توی اون قبرستونی که اینجوری باِرت آورده ...الان باید باور کنم که دلت واسه ایران و
مردمش تنگ شده و برگشتی ؟ 
لیلی هر *** را رنگ بزند رستاک را نمیتواند. 
رستاک تمام لیلی را از حفظ بود و دستش برایش رو بود. 
لیلی بوی عطر سردش را به ریه هایش کشید و با حسرت نالید : دلم واست تنگ 
شده بود بیمعرفت...حالا میگی چرا برگشتی ؟ من هنوزم همون لیلام 
رستاک...همونی که آوازه ی دلدادگیش دهن به دهن چرخید و پیش چشم غریبه و آشنا 
رسوا شد...من هنوزم همون لیلام ک... 
صدای رستاک خش برداشت و آمرانه غرید : بسه لیلا... 
دلش نمیخواست غرور لیلی را به بازی بگیرد! 
چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت و انگار هر دو غرق در گذشته ای بودند که دل خوشی 
از آن نداشتند . لیلی برای آنکه ذهن و فکر رستاک را منحرف کند پرسید : پاشا 
کجاست ؟

1403/07/03 18:06

سلام دوستان پارت71داستان رو یکی از دوستان پیداکردن ولطف کردن واسه من فرستادن الان میفرستم واستون

1403/07/03 18:09

الهام پر حرص نیشگونی از پهلویش گرفت و بدون توجه به نالهی پر دردش عاصی
و شاکی گفت : زر مفت نزن حریر...تا حاال به خودت توی آینه نگاه کردی ؟ چی
ازت مونده ؟ شدی پوست استخون...این آدم هر کاری که خواسته کرده و تا اآلنم
زیادی جولون داده پس بخواد گوه اضافه بخوره و دست از پا خطا کنه با قانون
طرفه...فقط بشین و تماشا کن چجوری این ل همه چیز رو به جلز ولز َنِدهور بی
میندازم...
بیحرف و تسلیم شده نگاهش کرد . آنقدر خسته بود که اعصاب بحث کردن با او را
نداشت.
چشمانش سیاهی میرفت بازوی الهام را گرفت تا نیفتد : حالم...خوب...نیست...
بریده و لرزان کلمات را ادا میکرد.
الهام با دستپاچگی دست دور شانهاش حلقه کرد و به سختی او را تا کاناپهای که
درون سالن قرار داشت هدایت کرد . با نگرانی صورت رنگ پریدهاش را از نظر
گذراند و عصبی غرید : خاک بر سر بیغیرتش کنن که هر چی عقده داشته سر تو
خالی کرده...یه پدری ازش در بیارم که جد و آبادش هم نتونن جمعش کنن...
حریر با بیحالی چشم بست : بسه سرم داره میترکه...
الهام لب رو هه فشرد و به سمت آشپزخانه پا تند کرد . نیم نگاهی به اطراف انداخت
و با دست هایی که می لرزید آب قند درست کرد.
از آشپزخانهی شیک و مدرن بیرون زد و قدمهایش را به سمت جسم مچاله شدهی
روی کاناپه منحرف کرد .
لبه ی لیوان را به لبهای خشکیدهاش نزدیک کرد : بخور یکم از این کوفتی تا روال
بشی...
با بیحالی میان پلکهایش فاصله انداخت : این...چیه ؟
الهام توپید : زهر ماره...

1403/07/03 18:10

خونگی گرفته تا تحمل ضرب دست و کمربندش...از ل فتَن تا تحقیر و َعن و نفرین ِشنُ
تمسخر شدن...بدتر از تموم اینا میدونی چیه ؟
بغض بیخ گلویش را گرفته بود و اشک به چشمانش نیش میزد.
الهام با ناباوری نگاهش میکرد...
نیشخندی زد و ادامه داد : درد من وقتی بیشتر شد که اون دستای سگ َم َصبش روی
تنم کشیده شد و آتیش زد به جونم...درد من وقتی بیشتر شد که وقتی چشم باز کردم
یه ملحفهی سرخ و یه تن خسته خط بُطالن کشید روی همون نیمچه امیدی که
داشتم...حاال واسه چی ب اییَم که همه چیزم به تاراج ِ َجنگم ؟ ...من یه زن صیغه
رفته...من نمیخوام ُرسوای شهر بشم و نگاه هرزهی هر *** و نا َکسی رو به جون
بخرم...
الهام مات و مبهوت بود . سرش را با ناباوری به چپ و راست تکان داد ...کمی
طول کشید تا حرفهایی که گوشهایش سمع کرده را تجزیه و تحلیل کند . بغضش
با صدا ترکید و اشکهایش سیل شد بر روی گونههایش!
پاهای بیجانش را به سختی تکان داد و خودش را به آن مردهی متحرک رساند و
کنارش نشست . حریر لبخند غمگینی زد : تو که بدتر از من اشکت دم مشکه...جمع
کن خودت رو دختر حال و روز من از گریه کردن و افسوس خوردن گذشته...
الهام بیدرنگ او را به سمت خود کشاند و دستان ظریفش را به دورش حلقه کرد .
او را به خود فشرد و همانطور که با صدای بلندی میگریست لعن و نفرین می بست
به جان رستاک و جد و آبادش و آنها را بی نصیب نمیگذاشت.
حریر دستپاچه و نگران با صدایی آرام پچ زد : الی صدات رو میشنوه میاد پدرمون
رو در میاره...
با حرص و بغض لب رو هم فشرد : غلط کرده مردک منفعت طلب دو زاری...دستش
بهم بخوره ازش شکایت میکنم و چنان پروندهای براش میسازم که هر چقدر سگ
دو بزنه نتونه جمعش کنه...

1403/07/03 18:10

بازویش توسط الهام کشیده شد : حنیف داره از تهران میره...
گیج ابرویی باال انداخت و با بُهت پرسید : داره میره ؟
صدای پوزخند الهام گوش هایش را آ ُزرد : آره داره میره...خونه رو فروخته و همه
چیز رو واسه رفتن آماده کرده...فقط منتظر یه فرصته تا آوار بشه سر این مرتیکهی
کثافت و تو رو خالص کنه...
دلش پیچ میخورد و سرگیجهی شدیدی داشت ...نمیتوانست حرف های الهام را به
درستی تجزیه و تحلیل کند.
دستی به پیشانی خیس از عرقش کشید و با صدای لرزانی کلمات را روان کرد :
الی نذار حتی از چند کیلومتری رستاک موحد رد بشه...این آدم به اندازهی کافی دلش
از من و حنیف پره اینبار بهمون رحم نمیکنه...بهش بگو بیخیال من بشه و فقط بره....

1403/07/03 18:10

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 77

صدای پوزخند رستاک سوهانی شد بر اعصاب و روان لیلی! 
_فرستادمش جایی که عرب نی انداخت
باز هم صدای خنده های پر ناَ َزش و نگاه پر انزجار حریر که میخش شده بود...
_حالا چیکار کرده این تحفه ؟ 
با حرص و غیظ کلمات را روان کرد : ُمِخش تاب برداشته و فاز عشق و عاشقی
برداشته...شب به شب تختش جولانگاه دخترای لاشی و بی پدر و مادره اون وقت به 
من میگه دلم لرزیده....آخه سگ مصب تو اگه دلت لرزیده بود که دور دلَه بازیهات
رو خط میکشیدی ...به دل تو باشه روزی صد بار عاشق میشه و فارغ...اون وقت 
من باید ضرر و زیان اون دل زبون نفهمش رو بدم... 
لیلی متعجب ابرویی بالا انداخت : خب الان اشکالش از نظر تو چیه ؟ 
صدایش پر خشم بود و خدا میدانست که حریر چقدر از خشم و طغیان این مرد 
میترسید... 
_سر تا پاش مشکله وقتی دست گذاشته رو خواهر سیاوش سرلک... 
جان از تنش رفت. 
صدایی ناقوسوار نام آن منحوس را در گوشهایش تکرار میکرد. 
دست روی گوش هایش گذاشت و آنها را فشرد . خودش بود...خوِد ویرانگرش!
مگر در دنیا چند سیاوش سرلک وجود داشت که از قضا نقش پر رنگی در گذشته ی 
به یغما رفته حریر داشته باشد ؟
سیاوشی که طبل رسوایی اش را کوبید و او را انگشت نمای خاص و عام کرد . با 
مکر و نیرنگ او را درون باتلاقی کشاند که هر چه دست و پا میزد بیشتر از قبل 
درون کثافت غرق می شد.  
سیاوشی که حنیف را بی اعتماد کرد و زندگی جهنمی اش را جهنمتر کرد.
خدا از او نگذرد! 
دست لرزانش را بند میز کوچکی که کنارش بود کرد تا مانع از سقوطش شود اما 
نفهمید چه شد که گلدان گران قیمتی که بر روی میز جا خوش کرده بود روی زمین 
واژگون شد و صدای ناهنجارش فریاد هراسان آن دخترک بیحیا را بلند کرد.
_صدای چی بود ؟ 
_چیزی نیست...فقط یه موش کوچولو فالگوش ایستاده و از قضا خراب کاری هم به 
بار آورده... 
صدای خنده های سر خوش دخترک در گوشش پیچید : اینطور که معلومه توی تله افتاده... 
ِور ِوره جادو!
کاش دهانش را گل بگیرد
قدمی عقب رفت و نگاِه گیجش را به پله ها دوخت .
باید فرار میکرد اما مغزش انگار ُمرده بود که فرمان صادر نمیکرد.
صدای قدمهای محکم و پر صلابت رستاک که در گوشش پیچید فاتحه‌ خود راخواند. 
نیم نگاهی به گلدان بخت برگشته انداخت و سر به تأسف تکان داد
عروسک مو فرفری اش ترسیده و ماتم زده بود اما اینها باعث نمیشد که سنگینی نگاه 
جدی و شماتت بارش را از روی دخترک سبک کند. 
_هنوز دو روز نگذشته باز دوباره کمر بستی به خراب کاری ؟ 
دستپاچه بود و نمیتوانست کلمات بهم ریخته را مرتب کند تا حرفی

1403/07/03 18:11

برای قانع کردنش 
بگوید : م...من...فقط... 
صدایش را بالا برد : تو چی عروسک ؟ کی به تو اجازه داده راست راست تو خونه ی 
من بچرخی و هر وقت هوس فضولی به سرت زد پشت در و دیوار پناه بگیری و 
فالگوش بایستی ؟ سر تا پات ضرره واسم...زدی گلدونی که قیمتش کل هیکل و دم 
و دستگات رو میخره شکوندی من با تو چیکار کنم ؟ ها ؟ شانه های ظریفش از ترس 
بالا پرید . 
دست روی دهانش گذاشت و مات و مبهوت مرد را نگاه کرد .باز هم دلش 
شکست...باز هم دیوارهای غرورش فرو ریخت...چقدر خجالت میکشید از دختری 
که نیشش را چاک داده بود و با لذت به درماندگی اش نگاه میکرد. 
ارزش او از یک گلدان هم کمتر بود ؟ 
لعنت به اویی که که از تحقیر کردن و کوچک شمردنش نهایت لذت را میبرد و به  چپش هم نبود که چه ِول 
ِوله ای درون دخترک به پا کرده.
لیلی دست دور بازوی رستاک حلقه کرد و خودش را به او چسباند . لبخندش را 
وسعت داد که برق دندانهای سفید و ردیفش چشم حریر را زد : ولش کن عزیزم واسه 
همچین آدمی اعصاب خودت رو خورد نکن... 
لال شوی دخترک بیحیا ! 
حریر با خصومت نگاهش کرد.

1403/07/03 18:11

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 78


رستاک دست در جیب و بدون توجه به حرف لیلی در حال دید زدن عروسکش بود 
. رانهای سفیدش که به لطف آن شلوارک جین کوتاه در معرض دیدش بود عجیب 
هوس گاز زدن و کبود کردنشان را به جانش انداخته بود. 
حریر که از وضعیت پیش آمده به ستوه آمده بود عقب گرد کرد تا برود اما رستاک 
مانعش شد : از جات تکون نمیخوری تا نگفتم... 
پلک بر روی هم فشرد و از تصور یک بلای آسمانی دیگر ضعف کرد. 
میتوانست سنگینی نگاه رستاک را بر روی خود حس کند ...با خود فکر کرد که حتما 
باز نقشه میکشد چگونه او را به غلط کردن بیندازد. 
_لیلی جان دیرت نشده ؟ 
جانی را که تنَگ نامش بسته بود پوزخند محوی بر لبهای حریر نشاند. 
لیلی ُمَرددَ سری تکان داد و لبخندی تصنعی زد : چرا دیگه باید برم...
رستاک بدون آنکه نگاه از هیکل ظریف حریر بگیرد سری تکان داد : خوش اومدی... 
لیلی لبهایش را با دلخوری بر روی هم فشرد . از اینکه او را اینگونه د َک میکرد به
غرورش برخورده بود . 
با حرص شال و مانتوی جلو بازش را از روی مبل چنگ زد و تن کرد . 
با حسادتی زنانه اندام ظریف و بینقص حریر را از نظر گذراند . باید هر چه زودتر 
جایش را در عمارت رستاک محکم میکرد تا مبادا حریر سوگلی اش شود. 
گلویی صاف کرد و به سمت رستاک گام برداشت
رستاک با نگاهی دقیق و موشکافانه چهره‌ی گرفته ی لیلی را رصد کرد .اخمهای 
درهم دخترک نشان از دلخوری اش میداد . لبخندی زد و با بدجنسی گونه‌ی لطیفش را 
کشید که صدای اعتراضش را در آورد. 
_اخمات رو باز کن دختر خوب...فرداشب منتظرتم... 
لیلی نیشش را چاک داد و بر روی پنجه هایش ایستاد و گونه اش را بوسید : تا فرداشب 
خواب به چشمم نمیاد که... 
دست پشت کمرش گذاشت و او را به خود چسباند و زیر گوشش پچ زد : تنبیه کردن 
این عروسک هم عالمی داره...یه امشب رو اینجا نباش... 
لیلی خنده‌ی ریزی کرد و بدجنس لب زد : خوش بگذره... 
در سالن که بسته شد او ماند و عروسک موفرفری اش! 
ساعتش را از دور مچش باز کرد و بر روی کنسول انداخت . همانطور که دکمه های 
پیراهنش را باز میکرد آمرانه گفت : برگرد جوجه...
حریر دندان بر هم سایید از اینکه هر بار او را با نام جک و جانور صدا میزد . بدون 
توجه به موقعیتش با حرص اعتراض کرد : من اسمم حریره نه هر جک و جونوری 
که به ذهنتون میرسه... 
گوشه‌ی چشمانش چین افتاد و این نشان از خنده‌ی کنترل شده اش میداد. 
_باز تخم کفتر خوردی زبونت مثل فرفرک میچرخه...برگرد ببینم... 
دندان قروچه ای کرد و ناگزیر به سمتش برگشت اما با دیدن بالا تنه ی برهنه اش چشم 
درشت کرد و

1403/07/03 18:11

به سرعت سرش را پایین انداخت. 
رستاک نیشخند زد : تو که تا ناکجا آباد من رو رؤیت کردی الآن مثلاً خجالت کشیدی
دیگه؟
لبی کج کرد و عاصی شده با صدایی آرام زمزمه کرد : نه ادَاش رو در میارم...
رستاک با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد . دستی به لبش کشید تا به بلبل زبانی 
هایش نخندد. 
حسابش را کف دستش میگذاشت! 
روی مبل نشست و اشاره ای به حریر زد : بیا اینجا... 
حریر کمی این پا و آن پا کرد و در نهایت با لجبازی ابرو بالا انداخت : نمیام...تجربه 
ثابت کرده هر چقدر بهتون نزدیک تر باشم به نفعم نیست... 
عجب! 
از کی تا حالا حریر کاری جز آبغوره گرفتن هم بلد است ؟ 
خوشمان آمد! 
رستاک با غیظ نگاهی به سر تا پایش انداخت و غرید : تو آدم نمیشی نه ؟ حتما باید 
زور بالا سرت باشه تا حرف تو گوشت فرو بره ؟ 
حریر آب دهانش را به سختی قورت داد و بی اختیار قدمی عقب رفت. 
رستاک دست روی سینه قلاب کرد و چشمان سرد و بی انعطافش را به اویی دوخت 
که به دنبال راهی برای گریز بود... 
_عقب نه عروسک ...بیا جلو... 
دخترک با سماجت سرش را به طرفین تکان داد و نالید : نه... 
خدا او را صبر دهد گیر چه بشر زبان نفهمی افتاده بود.

1403/07/03 18:11

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 79

نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت : ببین دختر کوچولوی *** اینکه من همین 
الان خودم پاشم خر کُشت کنم که واسه من کاری نداره فقط تنها فرقش اینه که دیگه  من
نیستم و ممکنه اون صورت اینقدر آروم و لو ِست خط و َخش برداره متوجه ای چی
میگم که ؟ 
با بیچارگی موهایش را چنگ زد و معصوم و بغض کرده پرسید : دوباره میخوای اذیتم 
کنی ؟ 
دلش غنج رفت برای آن نیم وجبی! 
دست هایش را از هم باز کرد و به آغوشش اشاره زد : بیا اینجا ببینم... 
چانه اش لرزید و چشمانش پ ُر شد : بابت اون گلدون معذرت میخوام ...من فقط یه
لحظه سرم گیج رفت که اون اتفاق افتاد...بخدا نفهمیدم چی شد... 
آن گلدان اصلا برایش اهمیتی نداشت اما خب بدش نمیآمد که همان را بهانه کند و 
دخترک را با روشهای خودش تنبیه کند. 
_هر خطایی یه غرامتی داره عروسک...همین الان هم باید پرداختش کنی... 
دخترک باز هم عقب رفت و صبر رستاک را لبریز کرد . صدایش را بالا برد : میای 
یا خودم بیام ؟ 
مرگ یک بار شیون هم یکبار! 
از آنجایی که راه گریز نداشت و این مرد هم هرگز بیخیالش نمیشد باز هم تسلیم شد . 
تکانی به خودش داد و نزدیک رفت. 
دقیقا بالای سر رستاک ایستاد. 
چشم دزدید از نگاه سرد و شرور مرد و سر پایین انداخت.
رستاک نیشخند زد و نگاه سنگین و خیره اش را بر روی اویی چرخاند که دوباره در 
جلد مظلومش فرو رفته بود. 
از قصد دست پشت ران پایش گذاشت و نوازش گونه انگشتانش را بر رویش بالا و 
پایین کرد. 
انگشتان ظریف دخترک به دور مچش حلقه شد و صدای پر خواهشش در گوشش 
پیچید : تو رو خدا... 
باز هم سرد شد : تو رو خدا چی ؟ 
پلک روی هم فشرد و با انزجار لب زد : بهم دست نزن... 
_من هر کاری که دلم بخواد با تن و بدنت میکنم قشنگم... 
حریر سرش را به سمت دیگری چرخاند تا چشمان پر شده اش را نبیند : اینبار خودم 
رو میکشم اگه بخوای...
ناغافل و بدون توجه به صدای جیغ خفه اش او را به سمت خود کشاند و بالاتنه اش 
را مماس با بالاتنه برهنه ی خود کرد . لب هایش را به گوشش چسباند و غرید : 
من و سر لج ننداز دختر جون...یه کاری نکن با ضرب و زور هر شب به تختم 
ببرمت ... 
بعدش ببینم با کدوم دل و جرئتی خودت رو می ُکشی..
حریر خفه خون گرفته بود و با ناباوری نگاهش میکرد . 
رستاک لاله گوشش را به نرمی بوسید : چند ماه دیگه واسه خودت و اون برادر 
سگ صفتت یه سورپرایز ویژه دارم قشنگم...تا اون موقع طاقت بیار و فکرای 
احمقانه نکن..
شومیزش را با یک حرکت از تنش در آورد و بدون آنکه به لرزش و دمای پایین 
بدنش اهمیتی بدهد او را با خشونت بر روی

1403/07/03 18:11