رمان های جدید

607 عضو

کاناپه دراز کرد و باز هم مثل یک 
حیوان وحشی و درنده به جانش افتاد.

1403/07/03 18:11

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 80

حیوان وحشی و درنده به جانش افتاد... 
مهلقا شال و کلاه کرده و چمدان به دست مقابل عمارت ایستاده بود. 
ِخبر برگشت لیلی را کلاغ ها برایش رسانده بودند و او آب دستش بود زمین گذاشته
و با اولین پرواز خودش را به تهران رسانده بود. 
لیلی زنگ خطری بود که باید از میدان به در میشد و تنها مهلقا بود که جنس او را به
خوبی می شناخت. 
آن مار زنگی خوش خط و خال لایق رستاکش نبود و نباید در زندگی اش پر رنگ 
شود. 
دِر عمارت به رویش باز شد . صمد ، نگهبان پیر عمارت بود که با خوش رویی سلامی
کرد و چمدانش را گرفت. 
از جلوی در کنار رفت تا او داخل شود : خوش اومدین خانمجان... 
لبخندی به رویش پاشید : ممنون آقا 
صمد... 
پیر مرد در را بست و با او هم قدم شد : آقا خبر دارن که اومدین ؟ 
شال عقب رفتهاش را جلو کشاند و کوتاه پاسخ داد : نه... 
_ممکنه عصبانی بشن... 
لبخند غمگینی زد : اینبار همه رو به جون میخرم...اوضاع چطوره آقا صمد ؟ 
پیر مرد آهی کشید : چی بگم خانم جان...از وقتی که شما رفتین و آقا اون زبون بسته 
رو اینجا آورد همه چی بهم ریخت..
_اذیتش میکنه ؟ 
پیر مرد سکوت کرد و مهلقا جواب سوالش را گرفت. 
دست در جیبش کرد و دسته کلیدی بیرون آورد : بفرمایید خانم جان با اینا در سالن 
رو باز کنید... 
مهلقا با ابروهایی بالا رفته به دست دراز شده اش نگاه کرد و متعجب پرسید : تو روز
روشن در رو قفل میکنه ؟ 
پیرمرد نیم نگاهی به اطرافش انداخت و با صدایی آرام پچ زد : در رو قفل میکنه تا 
خانوم هوس فرار به سرش نزنه... 
چشم درشت کرد : مگه اسیر گرفته ؟ 








زن خوش پوش و زیبای مقابلش را از نظر گذراند. 
دکمه‌ی بالایی پیراهن مشکی و جذبش را باز کرد . کلافه و عصبی بود و این رامیشد 
از لحن پر غیظ و غضبش فهمید : مگه نگفتم دور و برم نباش ؟ 
_دلم واست تنگ شده بود... 
پوزخندش تمام اعتماد به نفس زن را به یغما می برد . با تمسخر پرسید : چطور تا 
الان دلت تنگ نمیشد ؟ نکنه سرت به دری دیواری جایی خورده که یهو محبتت قلمبه 
شده ؟ 
دستهایش را مشت کرد و با چند نفس عمیق سعی کرد در مقابل بغضی که در گلویش  خانه کرده مبارزه کند . او پِی همه چیز را به تنش مالیده بود و با اینگونه تند خویی
ها عقب نشینی نمیکرد . او آمده بود جبران کند . جبران تمام نبودنهایش را 
_همیشه دلتنگت بودم... 
_دلتنگیات رو بذار دم کوزه آبش رو بخور...من رو *** فرض نکن مهلقا...تو 
آدمی نیستی که دو زار محبت مادرانه تو وجودت رخنه کرده باشه و به خاطر اون 
بیای اینجا...بگو دردت چیه ؟ 
به راحتی حرمت زن را میشکاند و

1403/07/03 18:12

خوردش میکرد. 
_درد من نداشتن توئه... 
صدایش بغض داشت و چقدر رستاک از درماندگی اش لذت میبرد. 
_پس بدون این درد ، همیشه درد میمونه و هیچ وقت التیام پیدا نمیکنه...چون من آدمی 
نیستم که به یه آدم دو بار فرصت بدم...مخصوصا اگه اون آدم تو باشی! 
بخدا که این درد کُ َشنده بود و روزی جانش را می ِستاند.
حسرتهایش را در کنجی از دلش چال کرد و در جلد سختش فرو رفت : میخوام اینجا 
بمونم... 
با تأکید و شمرده کلمات را در سر زن فرو کرد : تو توی خونه‌ی من جایی نداری... 
لبخند مغروری زد : اینجا خونه‌ی منم هست...میدونی که علی نصف این خونه روبه 
اسم من زده... 
عجب رویی داشت! 
اخمش غلیظتر شد و صدایش بالا رفت : جلوی چشمم نباش مهلقا... 
لحنی که میدانست حرص عزیز ِجانش را در میآورد گفت : مجبوری تحملم کنی... 
رستاک دندان بر هم سایید و خواست با حرفهایش او را بشوید و پهن کند اما صدای 
ناله حریر دهانش را به طور خودکار بست.



فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫

1403/07/03 18:12

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 81

متعجب سر برگرداند و به اویی نگریست که رنگ به رو نداشت و خون از دماغش 
میچکید . انگار پاهایش تاب وزنش را نداشت که همانجا پایین پله ها کز کرد و به 
دیوار تکیه زد. 
مهلقا که رد نگاهش را گرفته بود با نگرانی از جا بلند شد تا به کمکش برود اما 
رستاک مانعش شد : دور این دختر رو یه خط قرمز بکش که یادت بمونه تحت هیچ 
شرایطی طرفش نری...دلم نمیخواد با حرفای صد من یه غازت یه مهلقای دیگه بار 
بیاری و به جون من بندازی...حالیته ؟ مات و مبهوت سر تکان داد. 
رستاک خوبه ای زیر لب گفت و به سمت حریر پا تند کرد. 
مقابلش زانو زد و با اخم صورت رنگ پریده اش را از نظر گذراند . 
_چه مرگته دختر ؟ باز زدی خودت رو ناکار کردی اومدی جلوی چشم من که چی 
؟ 
حریر به سختی میان پلکهایش فاصله انداخت . با بیچارگی نالید : قطع نمیشه...دارم 
میمیرم... 
به دنبال دستمال کاغذی سری جنباند که مهلقا جعبه را به دستش داد. 
چند پر دستمال برداشت و بر روی بینی اش گذاشت . بدون توجه به صدای 
ناله اش بینی اش را فشرد تا خونریزی اش قطع شود. 
دستمالهای خونی و کثیف را درون سطل آشغال انداخت . 
با تأسف نگاهش کرد : شدی بلای جون من همیشه یه جای تن و بدنت میلنگه...پاشو 
یه چیزی کوفت کن سر حال بیای...
حریر لبخند زد . از همان لبخندهای پر حرف...پر درد...پر غم...آخ امان از آن چال 
گونه های پدر در آورش! 
_من شدم بلای جونت ؟ 
تکانی به تن اش و لاشش داد و خود را جلوتر کشید . سیبک گلویش بالا و پایین شد 
-میدونی توی چه برزخی دست و پا میزنم ؟ میدونی گاهی اونقدر بهم فشار میاد که 
بی اختیار از حال میرم ؟ میدونی که هر وقت بهم دست میزنی تموم جونم متلاشی 
میشه ؟ 
در مقابل نگاه خیره و تهی از احساس مرد یقه ی لباسش را پایین کشاند . انگشتانش 
را از گردن و شانه تا سینه هایش پایین کشید : قشنگه نه ؟ 
کبودی های وحشتناک و خون مردگی هایی که بر روی سینه ها و گردنش نشسته بود 
نشان از وحشیگری های مرد مقابلش میداد . 
مهلقا چنگی به گونه اش زد و با بهت و ناباوری به شاهکار پسرش نگاه کرد. 
رستاک چیزی نمیگفت و همان سکوتش به دخترک میدان میداد. 
حریر به بغضش بها داد و طغیان کرد : درد نمیکنه ها نه...فقط قلبم بنای ناسازگاری 
گذاشته...اون بیشتر درد میکشه...میدونی چقدر درد داره وقتی هر لحظه غرور و 
عزت نفسم رو زیر پاهات له میکنی ؟ 
آنقدر دلش پر بود که نه خجالت میکشید و نه به ترسهایش میدان میداد : بازم از اینا 
هست میخوای ببینی ؟ 
دستش را بند شلوارش کرد تا
َ َرد و کبودی های نقش بسته بر روی ران

1403/07/04 21:23

هایش را در پیش چشمان ستمگرش به نمایش
بگذارد اما صدای فریاد رستاک پایان داد به آن 
تراژدی غمگین. 
_بسه دختر خوب...بسه...
شانه هایش از ترس بالا پرید .هیستریک موهای فر و آزادش را چنگ زد و کشید. 
رستاک با دیدن دیوانگی هایش با خشم دندان بر هم سایید : موهات رو ول کن...همین 
حالا ! 
مهلقا به سختی تکانی به خود داد و کنار دخترک نشست . دستهای حریر را گرفت 
و با صدایی خشدار و گرفته زمزمه کرد : ولشون کن عزیزم...اینجوری داری به 
خودت آسیب میرسونی... 
حریر مردمکهای لرزانش را به مهلقا دوخت . 
مهلقا دل سوزاند برای آن صورت رنگ پریده و ترسیده! 
_ولشون کن دردت به جونم...دیگه نمیذارم اذیتت کنه و واست الدرم بلدرم کنه... 
رستاک هشدار گونه صدایش زد : مهلقا! 
مهلقا آنقدر از دست رستاک عصبانی بود که صدایش را بالا برد : مهلقا و درد 
...نمیبینی حالش خوب نیست ؟ 
رستاک دست او را پس زد : خودم درستش میکنم... 
حریر با ترس خودش را عقب کشید و مهلقا سپرش شد : لابد با چنگ و دندون درستش 
میکنی ؟ 
اشاره اش به کبودیهای تن حریر بود. 
_اونش دیگه به تو مربوط نیس...

...

1403/07/04 21:24

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 82

دستش را تخت سینه‌ی رستاک زد و عصبی توپید : اتفاقا از اینجا به بعد همه‌چیز 
من مربوطه... من حاجی نیستم که با دو تا داد و تهدید عقب بکشم و سر جام بشینم 
حواست رو خوب جمع کن که هر چی رشته کردی رو پنبه نکنم... 
رستاک به سمت مهلقا خم شد و چشمان مصمم و نترسش را از نظر گذراند : واسه 
من شاخ و شونه نکش مهلقا چون کسی که آسیب میبینه فقط و فقط خودتی... 
سرش را کمی کج کرد . نگاه جدی و ترسناکش را به حریر دوخت و با صدای آرام  و هشدارگونهای پچ 
ِ زد : گفتم دورش رو خط بکش...
مهلقا کوتاه لب زد : می ِک َشم ...
_هواییش نکن... 
_نمیکنم... 








سه روز از آمدن مهلقا به عمارت میگذشت و در آن مدت خبری از لیلی نبود انگار 
او هم فهمیده بود که مهلقا یک سد بزرگ در برابر خواسته های دلی اش است. 
مهلقا در آن چند روز با هر ترفندی سعی در نزدیک شدن به حریر داشت و مدام او 
را سؤال و جواب میکرد و سعی داشت بفهمد در آن چند ماه چه اتفاقاتی افتاده است 
اما حریر نم پس نمیداد و از جواب دادن به سوال هایش سر باز میکرد . 
حریر پشت میز نشسته بود و دست زیر چانه زده و مهلقا را نگاه میکرد که در حال 
پختن سوپ بود
هنوز هم باورش نمیشد که این ز ِن زیبا مادر رستاک باشد . لبخندهای خالصانه و
محبتهای زیر پوستی اش را باور نمیکرد چرا که میترسید او نیز از جنس رستاک 
باشد و در فرصتی مناسب با یک ضربه‌ی کاری غافلگیرش کند. 
او خواهر حنیف است و این یعنی یک درد برای این خاندان ! پس مهلقا چگونه 
میتوانست حضورش را تحمل کند و حتی در مقابل رستاک برایش سینه سپر کند ؟ 
شعله را کم کرد تا سوپش حسابی جا بیفتد . 
دستهایش را شست و همانطور که با حوله خشک میکرد پرسید : همیشه اینقدر کم 
حرفی ؟ 
شانه بالا انداخت : بستگی داره طرف مقابلم کی باشه... 
مهلقا سری به تأسف تکان داد : مشکلت با من چیه ؟ 
حریر نیشخند زد و بدون آنکه به سؤالش جوابی بدهد پرسید : از من چی میخواین 
؟ 
سؤال بی پرده و مستقیمش باعث شد مهلقا کمی گیج و منگ نگاهش کند. 
تکانی به پاهایش داد و صندلی مقابل حریر را بیرون کشید و بر رویش نشست . 
با چشمانی ریز شده دخترک را نگاه می کرد : منظورت چیه ؟ 
حریر بیحوصله سری به چپ و راست تکان داد : منظورم کاملا واضحه و شما هم 
خوب متوجه اید که چی میگم پس کوچه علی چپ اینجا جواب نمیده زحمت نکشید... 
مهلقا با تعجب خندید : بهبه چه زبون سرخی هم داری..
حریر چشم در کاسه چرخاند و زیر لب غر زد : اینقدر جلو اون دیلاق خفه خون 
گرفتم عقده ای شدم... 
صدایش به گوش مهلقا رسید و خنده هایش را

1403/07/04 21:24

تشدید کرد. 
حریر چشم در کاسه چرخاند و با خود گفت عجب زن خوش خنده ای است به ترک 
دیوار هم میخندد. 
_خب نگفتید از من چی میخواین ؟ 
مهلقا مهربان نگاهش کرد و کوتاه لب زد : آرامش... 
با تمسخر پرسید : از من آرامش میخواین ؟ 
اخمی به لحن پر تمسخرش کرد. 
حریر نیشخند زد و با لحنی تأکید وار و شمرده گفت : در جریانید که من خواهر 
حنیفم؟ قاتل دخترتون! 
مهلقا لب روی هم فشرد و در سکوت نگاهش کرد . 
غم در چشمانش بیداد میکرد و این را حریر به خوبی متوجه میشد. 
_چیشد نطقتون کور شد ؟ دیگه آرامش نمیخواید ؟ به 
دنبال حرفش بی پروا خندید . 
مهلقا با صدایی که از زور بغض و خشم میلرزید گفت : تو برای من فقط و فقط 
عروس این خونه‌ای ...نه خواهر حنیف!

1403/07/04 21:24

وق... 
با دستی که روی شانه اش نشست دهانش به طور خودکار بسته شد. 
مرد به سمتش خم شده بود و هیکلش بر روی جثه ظریفش سایه انداخته بود . 
رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده بود و قلبش هم انگار در دهانش میزد . صدای 
جدی و پر غضب مرد در گوشش پیچید : ادامه بده عزیزم... 
عزیزم گفتنش از فحشهای ناموسی هم بدتر بود...پر غیظ و آمیخته با حرص ادایش 
کرد که انگار میگفت کارت ساخته است حریر بخت برگشته! 
گل بگیرد دهانش را که همیشه بیموقع باز میشود و داستان سرایی میکند. 
لبخند نصفه و نیمه ای زد و با تته پته گفت : داشتم از خوبیات واسه مادرت میگفتم... 
رستاک عجبی زیر لب گفت.

1403/07/04 21:24

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 83

حریر با چشمانی خنثی نگاهش کرد : حرفتون بسی سنگین بود...تحت تأثیر قرار 
گرفتم...شما قطعا مادر شوهر نمونه‌ای هستید. 
لعنت به آن لحن پر تمسخرش که هر چه احساس بد بود را به مهلقا تزریق میکرد. 
چشمکی به چهره‌ی وا رفته مهلقا زد : از هم صحبتی با شما بهم خوش گذشت... 
از جا بلند شد تا به سلولش پناه ببرد اما مهلقا مانعش شد : بشین... 
حریر نفس پر صدایی کشید و کلافه نگاهش کرد. 
مهلقا باز هم تکرار کرد : بشین عزیزم... 
ناچار سر جایش نشست و برای آنکه چشم در چشم مهلقا نشود سرش را پایین انداخت 
.
دردهای حریر کم بود که او هم میخواست سر بارش شود ؟ 
مهلقا دستش را بر روی دست مشت شده‌ی حریر گذاشت و آن را نوازش کرد. 
_این همه بدخلقی به خاطر چیه ؟
حریر پلکهایش را بر روی هم فشرد : دارید اذیتم میکنید...چرا من رو به حال خودم 
نمیذارید ؟ 
مهلقا با چشمانی خیس و درمانده به حریر نگاه کرد : به روح روشنکم نمیخوام اذیتت 
کنم... 
دستش را از زیر انگشتان نوازشگر زن بیرون کشید و موشکافانه و پر اخم نگاهش 
کرد : پس چی ؟ 
_شمشیر از رو نبند ...فقط بهم اعتماد کن...قول میدم هممون رو از این وضعیت 
خلاص کنم... 
_اعتماد کردن یا نکردن من دردی رو دوا نمیکنه... 
مهلقا دستی به گلویش کشید ...درد میکرد . انگار بغضش زیادی سنگین بود که راه 
نفسش را گرفته بود. 
_ازت خواهش میکنم دخترم...من به کمکت نیاز دارم... 
حریر که انگار از دیدن اشکهای زن دلش نرم شده بود کمی از موضعش کوتاه آمد 
-تا ندونم قضیه از چه قراره کاری نمیکنم... 
مهلقا خواست چیزی بگوید اما صدای باز و بسته شدن دِر سالن باعث شد کلمات را 
حبس کند و به آنها اجازه‌ی خودنمایی ندهد . اشک هایش را پاک کرد و قبل از 
آنکه رستاک سر برسد با صدای آرامی لب زد : بهت میگم اما الآن نه چون دلم 
نمیخواد رستاک چیزی بفهمه و واسم دردسر بشه... 
حریر متعجب سری تکان داد. 
_پاشو برو توی اتاقت عزیزم... 
_چرا ؟
خجول و غمگین گفت : بیاد ببینه پیشم نشستی عصبانی میشه... 
حریر با بیخیالی شانه بالا انداخت : به اون چه... دلم میخواد اینجا بشینم ببینم میخواد 
چیکار کنه ... اصلا چطوره حرصش رو در بیارم و روانی تر از اونی که هست بکنمش 
بعد شما نقش پتروس فداکار رو ایفا کنی و خشمش رو به جون بخری 
؟ 
مهلقا با بیچارگی نگاهش کرد نمیدانست بخندد یا گریه کند. 
دستی به پیشانی اش کشید و چشم و ابرو آمد که زبان به دهن بگیرد. 
_به نظر من توی تربیتش کم کاری کردین...اخلاق و ادبش که صفره...فقطم بلده 
زور بگه و با تهدید کارش رو راه بندازه...بعضی

1403/07/04 21:24

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 84


مهلقا برای آنکه بحث را عوض کند مداخله کرد : حتما خیلی گرسنته الان میز رو 
میچینم... 
رستاک اهمیتی به حرفش نداد . باز هم او را نادیده گرفت و دل شکاند. 
بازوی حریر را گرفت و همانطور که او را بلند میکرد گفت : بقیه‌ی خوبیام رو توی 
اتاقم تعریف کن تا منم فیض ببرم... 
الهی حناق بگیرد! 
حریر دستش را کشید و سرش را به نشانه نفی بالا انداخت : اتاقت رو دوست ندارم... 
رستاک به قربان آن دلیل های مسخره اش که مثلا فکر میکرد با آنها میتواند سرش را 
شیره بمالد. 
رستاک دستی به لبش کشید تا نخندد : عروسک تو که تا حالا اتاق من رو ندیدی 
مطمئنم خوشت میاد...بیا بریم... 
باز هم بازویش را کشید که اینبار حریر نتوانست مقاومت کند. 
مهلقا سر دردناکش را میان دستانش گرفت . در همان چند روز به راحتی متوجه 
شده بود که رستاک بی دلیل و با دلیل به حریر خورده میگرفت و هر طور شده 
نیشش را به او میرساند. 
رستاک کنار ایستاد تا اول عروسک جانش داخل شود. 
_برو داخل... 
لحنش جدی بود و اخمهای غلیظش درون دخترک ِول وله به پا میکرد. 
حریر بعد از کمی این پا و آن پا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما رستاک مجال نداد 
و دست پشت کمرش گذاشت و او را به داخل هدایت کرد. 
کلید را که در قفل چرخاند حریر فاتحه ی خود و امواتش را با هم خواند!
قدمی به جلو برداشت تا از زیر دستش بگریزد اما حلقه‌ی دست رستاک به دور 
کمرش محکمتر شد . 
اَمان از آن سینهی ستبر و دستان قدرتمندش
که هوش و حواس از سر حریر میپراند. 
_پس توی تربیتم کم کاری شده و اخلاق و ادَبم هم صفره ؟
موجود مچاله شده‌ی میان بازوانش سکوت کرده بود و سر پایین انداخته بود . 
باید بگوید که پشیمانی فایده ندارد عروسک جان! 
لبهایش بر روی گردن ظریفش که کشیده شد او را به تقلا وا داشت و زبانش را 
به کار انداخت : نه بابا شما اسطوره‌ی ادب و اخلاقید کدوم خدا زده ای همچین 
جسارتی کرده ؟ 
به سختی میتوانست حالت جدی اش را 
حفظ کند و نخندد. 
_میخوام ترتیب اون خدا زده رو بدم...نظر تو چیه ؟ 
دستش به زیر تاپ سفید رنگ دخترک خزید و نوازش وار بر روی شکمش بالا و 
پایین شد. 
_جدیدا پر و پاچه هم که بیرون میریزی نکنه تنت میخاره ؟ 
اشاره اش به تاپ یقه باز و دامن کوتاهش بود. 
حریر غلط کرده با خودش که تنش بخارد! 
از تماس دستش به خود لرزید و نطقش کور شد.
_ساکتی مو فرفری... 
دستش را بر روی دست رستاک گذاشت تا خود را از آن شکنجه‌ی روحی خلاص 
کند : تو که نمیخوای دوباره باهام... 
سؤالش را نصفه رها کرد و نتوانست ادامه بدهد . بغض

1403/07/04 21:24

کرده و هراسان بود. 
رستاک چانه لرزانش را بوسید و برای آنکه از ترس پس نیفتد گفت : نه نمیخوام 
...
نفس آسوده ای که حریر کشید باعث شد گوشه ی لبهایش بالا برود . 
او را چرخاند و به سمت خود برگرداند . 
نگاه پر اخمش که بر روی چشمهای گریانش نشست حریر قدمی عقب رفت. 
آخر مردک روانی میزد آن چشمها را از کاسه در میآورد تا راه به راه هوس آبغوره 
گرفتن نکنند. 
همانطور که دکمه های پیراهنش را باز میکرد به حمام شیشه ای اشاره زد : مثل یه 
دختر خوب بدون جفتک پروندن برو اون تو تا من بیام و ضیافتمون رو تکمیل کنم... 
حریر گیج و منگ نگاهش کرد : چی ؟ 
مغز فندقی! 
رستاک اخمش را غلیظتر کرد تا حساب کار دستش بیاید : برو دختر خوب خودت 
رو به اون راه نزن...بالاخره باید جواب اون خدا زده ای که جسارت کرده بهم بد و 
بی راه گفته رو بدم دیگه... 
ُمرده فرض میکرد.
بوی تلافی میآمد و حریر خودش را

1403/07/04 21:24

: وای به روزی که بفهمم دروغ گفتی..وای به 
روزی که بفهمم دل به دل حرفای بی سر و ته مهلقا دادی و علیه من کاری کردی...به 
روح روشنک که توی همین عمارت زنده به گورت میکنم... 
بغضش را مدام قورت میداد و به تندی نفس میکشید تا گریه نکند. 
رستاک کلافه پوفی کشید و دست از روی دهانش برداشت و او را به آغوشش هدایت 
کرد : عین این دختر بچه های پنج ساله تا یه چیزی میگم به تریش قباش بر میخوره 
و بغض میکنه... 
حریر آنقدر از او میترسید که در آغوشش مچاله شده بود و هر آن احتمال میداد که 
بلایی سرش بیاورد. 
تهدیدش به اندازه ای کارساز بود که حریر حتی فکر فرار از عمارت را هم در سر 
نمیپروراند چه برسد به عمل! 
رستاک چانه اش را روی سر حریر گذاشت و همانطور که به نرمی بر روی 
موهایش دست میکشید گفت : خوشم نمیاد باهاش هم کلام بشی حالیته ؟ بفهمم اون 
زبون درازت رو واسش کار انداختی و هر چه بوده و نبوده گذاشتی کف دستش 
روزگارت رو سیاه میکنم حریر...

1403/07/04 21:25

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 85


تلافی آن هم در حمام ؟ 
هر چه افکار منفی و خوفناک بود به سرش زد . دلش میخواست از آن همه بیچارگی 
سرش را به دیوار بکوبد و مغزش را متلاشی کند. 
رستاک پیراهنش را در آورد و عضله های پیچ در پیچش را در پیش چشمان حریر 
به نمایش در آورد . 
حریر بخت برگشته رنگ به رو نداشت و هر آن امکان داشت از حال برود. 
رستاک به سمتش قدمی برداشت که حریر هشدارگونه گفت : جیغ میزنم مامانت رو 
آوار میکنم رو سرت... 
رستاک با خصومت نگاهش کرد... 
_اون زن اسمش مهلقاست نه مادرم...در ضمن جیغ بزن بعدش از اینجا بیرون نمیری 
که هیچ ، دندون سالم هم توی دهنت نمیمونه قشنگم... 
بدون آنکه لباسهایش را از تن در بیاورد گوشه ای از حمام ایستاده بود.با ورودرستاک 
لحظه ای حس کرد نفسش رفت . لباسی به تن نداشت و چیزی نمانده بود تاحریر 
سکته‌ی مغزی و قلبی را با هم بزند. 
به تندی نگاهش را گرفت و سر پایین انداخت. 
رستاک لپهای سرخ و گلگونش را از نظر گذراند . عروسکش خجالت میکشید 
!
گوشه‌ی لبهایش به نشان تمسخر بالا رفت . 
_میخوای لباسات رو در بیارم ؟
حریر دستهایش را مشت کرد تا بر سر و صورت اوی بی همه چیز فرود نیاورد . 
با صدایی خفه و پر شرم لب زد : نه... 
رستاک هومی گفت و دست به سینه به دیوار تکیه زد و همانطور که او را زیر نظر 
گرفته بود آمرانه گفت : وان رو پر کن... 
حریر ناچار سری تکان داد و کاری که گفته بود انجام داد . در تمام مدت نگاه خیره 
و بی پروای رستاک تمام تن او را وجب میکرد . گردن سفید و کشیده اش ، قوس کمر 
و باسن خوش فرمش هر چه افکار شیطانی بود را در سرش پرورش میداد. 
_مهلقا چی میگفت ؟
شانه 
بالا انداخت : هیچی... 
پر غیظ غرید : واسه من شونه بالا ننداز...مثل آدم جواب بده... 
ترسیده سری تکانی داد. 
رستاک تکیه از دیوار گرفت و با چند قدم کوتاه فاصله اش را با او به صفر رساند. 
دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بلند کرد . خیره در چشمان درمانده و پر 
هراسش دوباره سؤالش را تکرار کرد : مهلقا چی میگفت ؟ نکنه نشسته سناریوی 
فرارت رو چیده ؟ 
حریر سرش را عقب کشید تا چانه اش را رها کند. 
_نه... 
خسته از جوابهای کوتاهش تخت سینه اش زد و او را به سرامیکهای سرد پشت 
سرش چسباند . 
ترسیده فریاد کشید که دست رستاک بر روی دهانش نشست و صدایش را در نطفه 
خفه کرد.
قفسه‌ی سینه اش از هراس و هیجان به تندی بالا و پایین میشد و چشمهایش پر از 
خواهش و تمنا برای رهایی بود. 
رستاک سر خم کرد و نگاه خنثی و سردش را در صورت حریر چرخاند و در آخر 
خیره در چشمانش هشدارگونه غرید

1403/07/04 21:25

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 86

حریر برای آنکه از شر تهدیدهایش خلاص شود سری تکان داد. رستاک خوبه ای 
گفت و عقب کشید. همانطور که قدمهایش را به سمت وان بر میداشت گفت : لباسات 
رو در بیار و بیا توی وان... 
میدانست جدال با او فایده ای ندارد . باشه ای زیر لب گفت و زیر نگاه خیره و 
منتظرش تاپ و دامن کوتاهش را در آورد. 
_باقیش رو هم در بیار... 
نفس لرزانی کشید و باز هم بدون آنکه اعتراضی کند لباس زیرش را در آورد. 
_بیا بغلم... 
مو به موی حرفهایش را انجام میداد و رستاک با رضایت نگاهش میکرد. 
دست رستاک پیچوار به دور تنش پیچیده شد و سرش را به سینه‌ی ستبرش چسباند . 
پلکهایش را بر روی هم فشرد و تمام سعیش را کرد قلب بیجنبه اش را سر جایش 
بنشاند تا هوس سرکشی نکند . 
_برادر جونت داره علیه من یه کارایی میکنه... 
نفسش رفت و برگشت . حنیف تا با خراب کاریهایش او را مرگ ندهد که دست بردار 
نیست . ای کاش کمی سر عقل میآمد و محض رضای خدا هم که شده آن همه حرص 
و عذابش نمیداد. 
سرش را بلند کرد و مردمکهای رقصانش را به صورت رستاک دوخت . از نگاه 
سرد و بی رحمش تمام تنش یخ بست. 
خدا عاقبتش را بخیر کند که بین آن دو دیوانه اسیر شده بود.
_حنیف ساده لوح و احمقه...خیلی *** ! اگر نه هیچ وقت خودش رو واسه آدمی 
مثل تو توی دردسر نمینداخت... 
مات نگاهش کرد . به خدا قسم که او زیر این نگاه بیرحم تاب نمیآورد! 
رستاک انگشت شصتش را بر روی شاهرگ حریر کشید . چقدر دلش میخواست آن 
رگ حیاتی را با تیغ بزند. 
_میدونی چیه عروسک ؟ 
حریر در سکوت و سؤالی نگاهش کرد. 
رستاک کمی سرش را کج کرد و همانطور که نگاهش بر روی گردن حریر در 
گردش بود ادامه داد : تو گناهت خیلی بیشتر از برادرته...حنیف به خاطر تو داره 
این همه دست و پا میزنه اما تو به خاطر چی همه رو فدا کردی ؟ 
کاش این چشمها فقط کمی رنگ اعتماد به خود میگرفت و شک و بدبینی را کنار 
میگذاشت تا حریر زبان بچرخاند و برایش بگوید. 
رستاک پوزخندی به صورت وا رفته و درمانده اش زد . دست پشت گردنش گذاشت 
و او را بیشتر به خود نزدیک کرد. 
_میدونی من خیلی بهت آوانس دادم...خیلی ازت گذشتم...خیلی خودم رو کنترل کردم 
تا نفرستمت جایی که روشنک خوابیده...اما ولی اگر یه لحظه فقط یه لحظه هوس 
خیانت یا فرار به سرت بزنه نه از خودت و نه از برادرت میگذرم حریر...شده تموم 
کره‌ی زمین رو دوره میکنم و برت میگردونم به این جهنم...در نتیجه حنیف یا هر 
خر دیگه ای که بخواد تو رو برای این کار تشویق کنه جاش توی قبرستونه...
اشکهایش دیدش را تار کرده بود . به سختی

1403/07/04 21:25

زبانش را تکان داد و نام حنیف را بر 
زبان آورد. 
رستاک لب روی هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی گفت : به نظرت بعد از 
شکوندن شیشه های ماشینم و فحاشی جلوی کارمندای شرکتم و گفتن هر چی که لایق 
خودشه نیاز به یه گوشمالی درست و حسابی نداره ؟ 
حنیف درد بگیری که هر طور شده زهرت را میریزی! 
دستهایش را دور صورت رستاک قاب کرد و با عجز و خواهش لب زد : بذار 
باهاش حرف بزنم... 
نچی زیر لب گفت و دستهایش را پس زد. 
_لازم نکرده... 
_اما... 
_بسه عروسک! 
ناچار سری تکان داد و عقب نشینی کرد. 
_هووم داشت یادم میرفتا قرار بود یه خدا زده ای رو تنبیه کنیم... 
حریر با بغض مشتش را بر روی شانه‌ی پهن و سفتش زد : میشه تمومش کنی ؟ 
نگاه از چشمان پر تفریحش گرفت و سرش را بر روی سینه اش گذاشت و بیشتر در 
آغوشش فرو رفت . 
رستاک سری به تأسف تکان داد. 
_بچه پررو چه جا خوش کرده... 
اهمیتی به طعنه کلامش نداد .دستی

1403/07/04 21:25

گفت . او که درد این دختر را میدانست. 
_ َهمِش بزن سر نره عزیزم...
مشت لیلی بر روی بازویش نشست و صدای پر حرصش لبخندش را غلیظتر کرد : 
خیلی بیمزه ای... 
با شیطنت نگاهش کرد : میتونی نخوری... 
لیلی چشم غره ای برایش رفت تا حساب کار دستش بیاید . 
_ ِچشم قشنگ ، خب حالا چیکار کنیم که حوصله جنابعالی سر نره ؟
لیلی به قربان چشم قشنگ گفتن هایت! 
قند در دلش آب می شد هر گاه اینگونه صدایش میزد. 
_متین با دوستاش برنامه ریخته واسه شمال... 
ابرویی بالا انداخت : خب ؟

1403/07/05 10:41

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 87

به چشمان خیسش کشید و دوباره پافشاری کرد : با حنیف کاری نداشته باش... 
رستاک سرش را به لبه‌ی وان تکیه داد و چشم بست . همانطور که دستش را 
نوازش گونه بر روی پشت عریان حریر میکشاند لب زد : ندارم... 


لیلی لبخندی تصنعی زد و مهلقا را در آغوش کشید : خیلی خوشحالم که میبینمتون 
زن عمو... 
ارواح عمه اش! 
تو که راست میگویی! 
عجب جانوری است این دختر! 
_فکر نمیکردم برگردی لیلا... 
مهلقا کارش ضربه فنی کردن این دختر است . با همین چند کلمه نشان داد که راغب 
به دیدنش نبوده و از برگشتش به ایران دل خوشی ندارد. 
لیلی نفس عمیقی کشید تا چیزی نگوید. 
از آغوشش بیرون آمد و چشمان سبز رنگش را بر روی اجزای صورتش چرخاند . 
مهلقا بود و زیبایی زبان زدش! 
_برگشتم تا حقم رو پس بگیرم... 
حقش خانه و ماشین که نبود ، بود ؟ به 
گمان حقش همان رستاک باشد دیگر!
مهلقا با تمسخر پچ زد : حقت ؟ لیلی 
دلش خون بود از دست این زن! 
اگر جایش بود زار میزد برای نامردی هایی که در حقش کرده بود . 
_بله حقم...همون حقی که شما با نامردی ازم دزدیدینش و یه عمر حسرت داشتنش 
به دلم موند... 
_تو لایقش نیستی لیلا ... 
قطره‌ی اشکش چکید و صدای ناز دارش خش برداشت : لایقش اون دختره بی 
سرو پاست ؟ 
حریر را میگفت دیگر نه ؟ 
_بهتره حواست به کلماتی که از دهنت بیرون میاد باشه لیلا ...اون در حال حاضر 
زن شرعی و قانونیشه... 
با خصومت نگاهش کرد : زن عمو سعی نکن جلوی پام سنگ بندازی...برای من 
مهم نیست اون دختر کیه و چیه و مطمئنم واسه رستاک هم زنده و مرده‌ی اون 
اهمیتی نداره پس پرت کردن یه آشغال از وسط زندگیم سهل ترین کار ممکنه... 
دستش را تخت سینه‌ی مهلقا زد و او را از جلوی راهش کنار زد. 
مهلقا راه درازی با وجود لیلی در پیش داشت . تا زمانی که رستاک لیلی را روی 
چشم خود میگذاشت و به خواسته هایش میدان میداد مهلقا کاری از پیش نمیبرد پس 
تنها کسی که میتوانست او را کمک کند فقط و فقط حریر بود. 
لیلی بر روی میز کار رستاک نشسته بود و با لوندی پاهایش را تکان میداد و هر از 
گاهی دست روی رانهایش میکشید.
آخ امان از آن فاصله‌ی نزدیک و عطر خوش بویش که دل و ایمانش را می برد . 
اگر غرور وامانده اش جلویش را نمیگرفت لحظه‌ای درنگ نمیکرد و آغوش مرد 
را به تصرف در میآورد. 
رستاک پرونده‌های روی میزش را کنار گذاشت و سر مست از عقد قرارداد پر 
سودش لبخند کجی زد. 
لیلی با ناز سرش را کمی کج کرد و چشمهای خمارش را به چشمان رستاک بند زد 
و با دلخوری گفت : حوصلم سر رفته... 
عجبی زیر لب

1403/07/05 10:41

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 88


لبخند مکش مرگ مایی زد : خب بریم دیگه... 
ابروانش به هم نزدیک شد و اخم بر چهره اش سایه انداخت : میتونی خودت بری 
لیلی جان...من نه از متین خوشم میاد و نه وقت شمال رفتن رو دارم... 
لیلی لبهایش را غنچه کرد و رو برگرداند : یه چیز ازت خواستما... 
خیره نگاهش کرد . لیلی بود و ناز کردن هایش! 
_قهر کار بچه هاس لیلی خانوم ... 
چشم هایش را در کاسه چرخاند و باز هم پافشاری کرد : چی توی اون خونه هست 
که ول کنش نیستی ؟ من که نمیگم برو ور دل متین و اون خواهر پر فیس و افادش 
بشین...میریم عشق و حال آقا...عشق و حال! 
عشق و حال آخر را جوری کشیده و پر ناز ادا کرد که رستاک را به خنده وا داشت 
بالاخره لیلی به هدفش رسید و توانست او را راضی کند تا راهی شمال شوند. 
نه اینکه حوصله اش سر رفته باشد...نه...او فقط میخواست رستاک را از آن خانهدور 
کند تا راه برایش هموارتر شود .



*



مهلقا به نرمی موهای حریر را شانه می زد و گره های افتاده‌ی بینشان را باز میکرد 
.
لبخند محوی به دخترک زد که زانو بغل زده و سر رویشان گذاشته بود. 
_دلم واسه سارا تنگ شده... 
سارا!
سارایی که آهنگ رفتن زد و او و حنیف را در اوج کودکی و نیاز رها کرد. 
این روزها دلش زیادی برای آن سارای بیمعرفت تنگ میشد. 
_اونم اینجوری موهام رو شونه میزد و میبافت... 
خاطره ها را زنده میکرد. زخم ها را تازه میکرد . سارا همیشه در قلبش بود با تمام 
بد بودن هایش...با تمام نبودن هایش! 
مهلقا دلش خون میشد برای این صدای پر درد! 
_سارا مادری نکرد...آخه خانوم از جنس ما نبودن که...یه ننه بابای پولدار داشت که 
زیاد دَووم نیاورد تو خونه‌ی مراد...سارا
وقتی با ُمراد ازدواج کرد طردش کردن...
رفت و با رفتنش من و حنیف رو زیر پاش له کرد...آخ نمیدونی چه دردی داشت 
وقتی همه بهمون میگفتن بچه‌ی طلاق...نمیدونی چه دردی داشت رسوایی سارا... 
مهلقا دستی به گلویش کشید . بغضش مگر امان می داد ؟ 
_تو هم مادری نکردی واسه بچه هات نه ؟ ای 
کاش آب میشد و در زمین فرو میرفت . 
جوابی هم مگر داشت بدهد ؟ 
خجول و شرمسار سرش را پایین انداخت. 
_سارا که رفت دیگه خبری از عروسکبازی نبود...مراد مینشست پای بساطش و تا 
خرخره خودش رو خفه میکرد بعدش کمربند به دست میگرفت و دق و دلی هایی که
از سارا داشت رو سر من و حنیف آوار میکرد...میگفت سارا که رفته پس توله هاشم 
به د َر َّک!
هوایی بود برای نفس کشیدن ؟ 
به خدا که نبود ! 
مهلقا دلش نمیخواست از او سوالی بپرسد و داغ دلش را بیش از آن تازه کند . فقط 
گوش شده بود برایش تا خودش را خالی

1403/07/05 10:42

کند. 
_دوران عروسک بازی و خنده های بیغل و غشم زود تموم شد ...سارا که رفت 
همه‌ی اینا رو هم با خودش برد...به خودم که اومدم دیدم واسه نمردن از گرسنگی و 
نداری پشت چرخ نشستم و شب و روز سوزن میزنم تا دو قرون پول کف دستم رو 
بگیره...اما زکی خیال باطل ...همه‌ی پول خرج بند و بساط مراد و کثافت کاریهای 
حنیف می شد ...طاقتم طاق شده بود...هجده سالم بود که با سیاوش سرلک آشنا 
شدم...همه چی تموم بود...ولی مرد نبود...یه نامرد به تمام معنا که واسه رسیدن ب... 
دیگر نتوانست ادامه بدهد . حرفش را نیمه رها کرد. بغضش ترکید و صدای 
گریه هایش بلند شد. 
با عجز و درماندگی نالید : دیگه نمیتونم... 
مهلقا دستهایش را از هم باز کرد : بیا اینجا عزیزدلم... 
از خدا خواسته خودش را جلو کشید و در آغوش زن فرو رفت . قربان صدقه اش 
میرفت و حریر دل دل میزد برای برگشت سارا . 
مهلقا هم یکی بود مثل سارا...با این تفاوت که او آنقدر شهامت داشت تا برگردد و 
پل‌های شکسته را بسازد. 
بینی اش را با صدا بالا کشید و با بغض لب زد : گفتی میخوای همه چیز رو 
درستکنی...

1403/07/05 10:42

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 89

_میکنم... 
_حتی زندگی من ؟ 
_حتی زندگی تو... 
_میتونی ؟ 
_اگر تو باهام باشی آره... 
میان گریه لبخند زد : رو کمکم حساب کن... 
مهلقا او را به خود فشرد و سرش را با محبت بوسید. 
_جبران نبودن های سارات رو هم واست میکنم...تو فقط پشتم باش...پا به پام بیا... 
_هستم... 



مقابل خانه‌ی پارسا توقف کرد و منتظر ماند تا لیلی پیاده شود. 
_نمیای داخل ؟ 
سری به نشانه‌ی نفی تکان داد . از پارسا دل خوشی نداشت و مثل تمام سال های 
گذشته ترجیح میداد با او چشم در چشم نشود . 
لیلی به سمتش خم شد و گونه اش را بوسید . این دختر محرم و نامحرم که حالی اش 
نمیشد ! 
_از الان واسه سفر شمالمون کلی ذوق دارم...بابت همه چی ممنون... 
لبخند خسته ای به رویش زد : هر وقت راه افتادین خبرم کن...
لیلی اخم ظریفی کرد : یعنی چی هر وقت راه افتادین ؟ من با اونا نمیرم خودت باید 
بیای دنبالم... 
رستاک کلافه نگاهش کرد : ببین لیلی جان من نمیتونم مهلقا رو با حریر 
تنهابذارم...صبح تا شب عین ِور ِوره جادو زیر گوش دختره میخونه دلم نمیخواد یه
لحظه هم ازش غافل بشم...تو با متین و خواهرش برو منم کارام رو راست و ریست 
کنم میام... 
لبخندش رنگ باخت و دیگر خبری از چشمان ستاره بارانش نبود. با حرص گفت : 
یعنی تو میخوای اون دخترهی پاپتَی رو با خودت بیاری ؟ بیاد که گند بزنه به
َ اصلا نخواستم...  بابا بکش بیرون ازش...اه 
با ابروهایی بالا رفته نگاهش میکرد. دستش را بند دستگیره کرد تا پیاده شود اما 
رستاک با صدای تقریبا بلندی کلمات را کنار هم چید : لیلی من و دیوونه نکن...رو 
اعصاب من تاتی تاتی نکن...من این همه بدو بدو نکردم که تهش بدمش دست آدمی 
مثل مهلقا که هر جور باب میلشه برقصونتش و واسه من دست بگیره... 
لیلی دستی در هوا تکان داد و عاصیتر از قبل گفت : آخه به تو چه ؟ ها ؟ بذار 
زندگیش رو بکنه بابا...ولش کن بره...میخوای چیکارش کنی رستاک ؟ تا کی ؟ 
حرف یه روز دو روز نیست...تو که میدونی من آدم منطقی هستم حتی اگه پای 
احساس و علاقم در میون باشه بازم سعی میکنم طرف حق باشم...اون دختره به 
اندازه کافی مفلوک و بدبخت هست فکر میکنم دیگه پتانسیلش هم پره و نیازی نیست 
تو هی بکوبیش...بابا اگه اون گناهکاره تو هم گناهکاری...یه بار شد بیفتی دنبال دلیل 
و مدرک برای اثبات اینکه اون واسه سیاوش کار میکرده یا نه ؟ فقط بر اساس حرف 
دو تا نگهبان واسه خودت بریدی و دوختی...تو اصلا بهش فرصت دادی از خودش 
دفاع کنه ؟ 
لیلی معلوم نبود با خودش چند چند است
نه به آنکه حسادت در رگ و پی اش ریشه دوانده

1403/07/05 10:42

بود و راضی به نیست شدن حریر 
بود و نه به آنکه اینگونه مدافعش شده بود. 
رستاک پوزخند محوی زد : فکر کردی من اونقدر پخمه هستم که با حرف چند تا 
نگهبان به کسی خورده بگیرم و دست بذارم رو هر چی داره و نداره ؟ سیاوش 
سرلک هیچ وقت بی ُگدار به آب نمیزنه ...دیده این دختره به نون شبش مونده وحاضره
هر کاری بکنه ُمخش رو شست و شو داده و با وعدهی یه حساب بانکی پر و پیمون
فرستادش به شرکتم... 
لیلی باز هم از موضعش کوتاه نیامد : از کجا معلوم اینا راست باشه ؟ 
_سیاوش سرلک چیزایی رو به من نشون داد که همشون مهر تأیید میزنن رو 
حرفام...همه‌ی اینا به کنار جنایتی که حنیف در حق من و روشنک کرد هرگز بخشیده 
نمیشه...حتی اگه من هم بخوام این دل لامصب نمیذاره...اون دختر جاش فقط و فقط 
توی عمارت منه...من به اون بال و پر نمیدم بلکه پراش رو میچینم ...تو هم دیگه 
توی کارای من دخالت نکن لیلی جان ...اینجوری به نفعته... 
چشمکی که در آخر حرفش حواله اش کرد تا ناکجا آباد لیلی را سوزاند. 
دست دراز کرد و لپش را کشید : بیا برو پایین یه هوایی بخوره پس سرت تا منفجر 
نشدی... 
مسخره اش میکرد ؟ 
لیلی نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند . دستش را پس زد و همانطور که 
پیاده میشد گفت : فردا منتظرتم...

1403/07/05 10:42

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 90


*



با تک بوقی که زد آقا صمد در را برایش باز کرد . از زمین سنگ فرش شده گذشت 
و بعد از آنکه ماشینش را پارک کرد پیاده شد . سری به اطراف جنباند . چشمش به 
موجود مچاله شده‌ی روی تاب خورد . عروسک جانش در آن ساعت و بدون اجازه 
در باغ چه میکرد ؟ به سمتش رفت . 
چشمهایش را بسته بود . نفس های منظم و قفسه‌ی سینه ای که به آرامی بالا و پایین میشد 
نشان میداد که ُخفته است.
کمی به سمتش خم شد . دست پیش برد و گونه‌ی لطیفش را لمس کرد. سرد بود...مثل 
مردگان! 
تکانی به تنش داد تا بیدار شود. 
حریر به سختی میان پلکهایش فاصله انداخت . گیج و منگ اطرافش را رصد کرد 
و در آخر بر روی اویی مکث کرد که متفکرانه نگاهش میکرد. 
دستی به سر دردناکش کشید و تکانی به خود داد تا از جایش بلند شود. 
باز هم سرگیجه و حالت تهوع! 
دستش را بند یقه‌ی مرد کرد تا مانع از سقوطش شود . رستاک کمرش را در بر 
گرفت و او را به خود چسباند. 
_عروسک حالت خوب نیست ؟ 
حریر پلکهایش را بر روی هم فشرد . هجوم افکار مختلف در سرش بلوا به پا کرده 
بودند و موریانه وار جانش را میخوردند. 
سرش را بالا آورد تا صورت مرد را ببیند.
ماتم زده و درمانده نگاهش کرد . رستاک کمرش را فشرد و او را بالاتر کشاند : 
چیه عروسک ؟ 
خجول و آرام لب زد : از آخرین قاعدگیم خیلی وقته گذشته... 
کمی طول کشید تا دو هزاری اش بیفتد. 
لبخند زد ...از آنهایی که زیادی ترسناک و منظور دار است. 
خم شد و لاله گوشش را به نرمی بوسید : نگران نباش مو فرفری فردا میریم پیش 
یه دکتر خوب ... 
حریر با غم نگاهش کرد. 
رستاک با صدایی که در آن خنده موج میزد گفت : باز چیه ؟ الان واسه اینکه پریود 
نمیشی عزا گرفتی ؟ 
مشتش را بر روی سینه‌ی مرد زد و با حرص و بغض توپید : حالت تهوع و سرگیجه 
هم دارم چرا خودت رو به اون راه میزنی ؟ 
با سرگرمی نگاهش کرد : خب اینکه چیز عجیبی نیست...والا از روز اولی که 
دیدمت رو دور غش و ضعف بودی پس جای نگرانی نیست بادمجون بم آفت نداره... 
دندان بر روی هم سایید : خیلی پَستی...
خنده‌ی آرامی کرد و با لحنی که میدانست حرص دخترک را بیشتر در میآ َو َرد گفت 
: البته نه به اندازه‌ی تو مو فرفری... 
حریر تقلایی کرد تا از آغوشش بیرون برود... 
_کجا
برو بابایی زیر لب گفت و قدمهایش را به سمت ساختمان برداشت . صدای قدمهای 
محکم و با صلابت مرد را از پشت سر میشنید اما اهمیتی نداد. 
وارد سالن شد و به دنبال مهلقا چشمهایش را در کاسه چرخاند اما با دیدن اویی که 
بر روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برده بود پنچر

1403/07/05 10:42

شد. 
دست رستاک پشت کمرش نشست : برو بالا ... 
سرش را به سمتش برگرداند و دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما رستاک مانعش شد 
: الان نه عروسک...برو بالا ... 
باز هم در قالب سخت و جدی اش فرو رفته بود و حریر را وادار به اطاعت میکرد. 
دست پشت کمر حریر گذاشت و او را به داخل اتاقش هدایت کرد. 
لبخند کجی بر روی لب هایش خودنمایی میکرد . افکاری که در سر میپروراندخانه 
خراب کن بودند . دستش را بر روی شکم تخت حریر کشاند و لبخندش بیشتر کش 
آمد... چیزی نمانده بود تا حسابش را با حنیف و خواهرش صاف کند! 
دخترک با صدایی که لرزشش مشهود بود پرسید : داری چیکار میکنی ؟ 
بی آنکه جوابی بدهد رهایش کرد . باید نقشش را خوب بازی میکرد تا دخترک بویی 
نبرد و سدی در برابر اهدافش نشود . 
کراواتاش را شل کرد و لبهی تخت نشست . نگاه خیره و مستقیمش را میخ صورت 
رنگ پریده عروسک مو فرفری اش کرد. 
_فردا اول از همه میریم دکتر بفهمیم دردت چیه بعد از اون مثل یه دختر خوب 
چمدونت رو میبندی و با من میای شمال... 
چند تار مویی که روی صورتش ریخته بود را پشت گوشش راند و با تعجب لب زد 
: شمال ؟




فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫

1403/07/05 10:42

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 91

سری به تأیید تکان داد و باز هم خیره نگاهش کرد. 
_چرا ؟ 
با سرگرمی چشمکی حواله اش کرد و گفت : چون میخوام سر به نیستت کنم... 
دخترک با چشمانی وق زده نگاهش کرد و او لب فشرد تا به زود باوری اش نخندد. 
پایین لباسش را میان انگشتان عرق کرده اش چلاند و بیقرار لب زد : نمیام... 
به سمت در رفت تا خود را از سنگینی نگاهش خلاص کند اما در قفل بود. 
رستاک با چشمانی خندان به عکس‌العمل هایش نگاه میکرد . 
_آخه دخترهی دیوونه من اگه بخوام همچین کاری بکنم که توی همین عمارت هم 
میتونم کارت رو بسازم...بیا اینجا ببینم... 
حریر مشتش را بر روی در کوباند : بیا این رو باز کن... 
با بیخیالی شانه بالا انداخت : نچ...از این به بعد جات اینجاس...توی اتاق 
من...توی تخت من...و در آخر بین دستای من...واست جا افتاد ؟ 
حریر با حرص دندان بر هم سایید : من توی اتاق کسی که هر لحظه امکان داره سر 
به نیستم کنه نمیمونم... 
خندید...آرام و مردانه! 
با شیطنت گفت : توی اتاق کارای دیگه ای میکنم سر به نیست کردنت آخرین چیزیه 
که بهش فکر میکنم...
دکمه های پیراهنش را باز کرد و آن را از تن در آورد . با لذت به سرخ و سفید شدن 
عروسکش نگریست . دستهایش را از هم باز کرد : حالا بیا اینجا ببینم... 
دخترک با حرص و غیظ کلمات را ردیف کرد : این در رو باز کن...نمیفهمی حالم 
خوب نیست ؟ دارم میگم سرگیجه و حالت تهوع دارم...آروم و قرار ندارم...هوای 
اینجا خفس...حضور تو و حرفای بی سر و تهت اذیتم میکنه...ت... 
میان حرفش پرید و با صدایی که سعی میکرد بالا نرود گفت : از این به بعد جات 
فقط و فقط اینجاس حریر...ناز کردن و آه و ناله فایده نداره...پس مثل یه دختر خوب 
بیا سر جات...جای زن بغل شوهرشه حالیته ؟ 
حریر پشتش را به در تکیه داد. صدای جدی و بی انعطاف مرد خبر از آن میداد که 
لجبازی فایده ای جز خریدن قهر و خشمش ندارد . 
خجول و لرزان لب زد : بهم قول بده باهام کاری نداشته باشی... 
رستاک سرد نگاهش کرد : باهات کارای زیادی دارم عروسک...اما نه الآن ...پس 
از زندگیت لذت ببر... 
ماتم زده نگاهش کرد . خواهش گونه گفت : من حالم خوب نیست بذار برم... 
نازک نارنجی! 
رستاک عجبی زیر لب گفت . برای رسیدن به خواسته هایش باید کمی کوتاه میآمداگر 
نه با زور و ضرب حرفش را به کرسی مینشاند. 
از جا که بلد شد حریر بیشتر به در چسبید و با هراس نگاهش کرد . 
پوزخند محوی زد و با تمسخر گفت : همچین مالی هم نیستی آخه...نترس نمیخورمت 
مو فرفری... 
البته که او همچین مالی نبود اگر لبهای وسوسه انگیز و چال گونه ی پدر در آر و 

1403/07/05 10:42


چشمان سگ دارش را فاکتور میگرف
همانطور که لامپها را خاموش میکرد گفت : متأسفم قشنگم از اونجایی که دیگه 
اجازه نداری توی اتاقی جز اتا  ِق من بخوابی و خودتم علاقه ای به من و تختم نداری
پس باید تا صبح همونجا روی پاهات بایستی ... 
سر جایش برگشت و بر روی تخت دراز کشید . ساعدش را روی چشمهایش گذاشت 
و منتظر ماند تا دخترک خسته شود و کوتاه بیاید. 
صدای نفسهای تند و پر حرص دخترک باعث شد گوشه‌ی لبهایش بالا برود . 
حریر موهایش را چنگ زد و مستأصل نگاهی به تخت انداخت . کمی این پا و آن پا 
کرد و ناگزیر تکانی به پاهایش داد و به آرامی بر روی تخت نشست . چشمان درشت 
و پر حرفش را به رستاک دوخت . آنقدر خیره و طولانی نگاهش کرد تا او را به 
حرف وا داشت. 
بدون آنکه ساعدش را از روی چشمانش بردار با صدایی خش دار و بم پرسید : چی 
میخوای عروسک ؟ 
زرنگتر از این حرفها بود که دردش را نفهمد فقط خودش را به آن راه میزد تا از 
زیر زبانش حرف بکشد. 
حریر چیزی نگفت و به نگاه خیره اش ادامه داد. 
رستاک نفس عمیقی کشید و نیم خیز شد. 
با چشمانی ریز شده نگاهش کرد : زبون بچرخون داری عصبیم میکنیا...واسه 
حرف زدن هم استخاره میکنی نه ؟

1403/07/05 10:42