رمان های جدید

607 عضو

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 92

حریر لب های خشکش را با زبان تر کرد و با صدایی ضعیف و لرزان گفت : امروز 
الهام اومده بود... 
باز هم آن موجود مزاحم! 
بدون آنکه عصبانی شود او را وادار به ادامه دادن کرد : خب بقیش ؟ 
سر پایین انداخت تا نگاه سرد و پر نفوذش دستپاچه اش نکند . ناخنهایش را به بازی 
گرفت و سعی کرد کلمات بهم ریخته را مرتب کند : گفت میتونه از این شرایط 
خلاصم کنه... 
جان به لب شد تا همان چند کلمه را بر زبان آورد . از عکس‌العمل رستاک میترسید 
و همان ترس به او بها نمیداد که هر چه دلش میخواهد بر زبان بیاورد. 
رستاک تای ابرویی بالا انداخت و با لحنی پر تمسخر گفت : اون وقت چجوری ؟ 
حریر بدون آنکه سرش را بلند ُکندَ گفت : با کمک حنیف میتونه فراریم بده...
صدای پوزخندش اعصاب دخترک را به بازی گرفت. 
_نمیترسی اینا رو بهم میگی ؟ چی توی اون مغز فندوقیت میگذره که حاضر شدی 
حرفای الهام جونت رو واسم بگی ؟ 
حریر سر بلند کرد و نگاه هراسانش را به مرد دوخت. 
البته که میترسید ! 
میترسید حرفهایش به ضرر الهام تمام شود اما باید هر طور که شده اعتماد و حمایت 
رستاک موحد را برای خود میخرید . 
انگشتان رستاک میان موهای فر و آزادش فرو رفت و سرش را به خود نزدیکترکرد 
. آرام و هشدار گونه پچ زد : این دوستت تنش میخاره نه ؟ شایدم تو دلت واسه اون 
روی دیگم تنگ شده... کدومش هوم؟
لعنت به چشمان سردش که تهی بود از گرمای مهر و محبت! 
آب دهانش را به سختی قورت داد و کلمات را کنار هم چید : بذار حرف بزنم بخدا 
دارم غمباد میگیرم...هر چی میگم مقابلش گارد نگیر و داد و فریاد راه ننداز...بذار 
من... 
بغض به گلویش چنگ انداخت و صدایش را خفه کرد . نفسهای عمیق و پی در پی 
اش نشان از آن میداد که در مقابل باریدن چشمهایش مقاومت میکند. 
رستاک چانه ی لرزانش را از نظر گذراند و کلافه پوفی کشید. 
گاهی دلش برای آن نیم وجبی ضعف میرفت . از حالت نیم خیز خارج شد و دراز 
کشید . دستهایش را از هم باز کرد : بیا اینجا مو فرفری... 
با تمام بدیهایی که رستاک به او کرده بود باز هم حریر وابسته بود . وابسته‌ی آن 
آغوش و دستان قدرتمندش! 
خودش را پیش کشید و سرش را بر روی سینه ی فراخش گذاشت. 
رستاک دستش را به دور کمر ظریف حریر حلقه کرد و چانهی خوش فرمش را بر 
روی سرش گذاشت . 
صدای خندانش حریر را عاصی میکرد : وقتی بغض میکنی پدرم رو در میاری... 
آهی کشید و با غم لب زد : خودت مسبب همه‌ی دردای منی...منم که جز بغض و 
گریه کاری از دستم بر نمیاد... 
لبهایش موهای دخترک را هدف گرفت.
لبهایش موهای دخترک را

1403/07/07 13:37

هدف گرفت . حریر پلکهایش را بر روی هم فشرد ونفس 
لرزانی کشید . آن بوسه های لعنتی در برابر عقل و منطقش دیوار می شد و نفرت و 
کینه‌ای که از رستاک به دل داشت را به نسیان و فراموشی میبرد. 
_دردات رو قربون عروسک...حالا واسم حرف بزن تا غمباد نگرفتی... 
صدای خندانش آتش به جان حریر میانداخت . نیشگونی از بازوی عضلانی اش 
گرفت و پر حرص لب زد : مسخرم نکن... 
گوشه‌ی چشمانش چین افتاد . لبهایش اینبار گردن ظریفش را هدف گرفت ...نبوسید 
اما همان لمس آرام یک زلزله‌ی چند ریشتری درون دخترک به پا کرد. 
_از امروز بگو ...در نبوِد من چه آتیشی سوزوندی ؟
دلش میخواست بگوید اما از عاقبتش میترسید. 
_میترسم... 
_از چی ؟ 
نالید : که عصبانی بشی و هر چی کاسه کوزس سر من بشکنه... 
گوشهی لبهایش بالا رفت : پس بازم دسته گل به آب دادی... 
سکوت حریر گویای عمق فاجعه‌ی به بار آمده بود. 
لبخندش بیشتر کش آمد : پس حقته سر به نیستت کنم... 
_اگه بخوای اذیتم کنی نمیتونم باهات صادق با َشما...
هم خراب کاری میکرد و هم دو قورت و نیمش باقی بود! 
_ عجب...پس داری باج میگیری ؟ 
_نه...

1403/07/07 13:37

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 93

_پس چی ؟
_فقط بهم قول بده بعدش باهام کاری نداشته باشی منم همه چی رو میگم... 
دستهایش را دو طرف پهلوهای حریر گذاشت و او را بالاتر کشاند : من بهت قولی 
نمیدم اما تو همه چی رو میگی از صفر تا صد...   
دخترک سرش را بلند کرد و برایش چشم غره آمد و با حرص لب زد : زورگو! 
با بیخیالی خندید . دستش را زیر بلوزش خزاند و پوست سرد و لطیفش را آماج 
نوازشهایش قرار داد. 
حواسش پی عکس‌العمل دخترک بود . پریدن رنگ صورت و لرزش تنش را به 
وضوح میشد دید. 
از میان لبهای سرخش آوایی خارج شد : نه... 
خودش عامل ترس های دخترک بود . خودش او را آنگونه ضعیف بار آورده بود پس 
نباید انتظار دیگری از او میداشت.   
_قرار بود واسم حرف بزنی...منتظرم... 
حریر خواهش گونه لب زد : نُکن...اینجوری نمیتونم حرف بزنم...
گوشهی لبهایش بالا رفت . با شیطنتی کم رنگ گفت : چجوری عروسک ؟
دستش بالا تر رفت و بر روی بند لباس زیرش نشست . دخترک با خجالت و 
دستپاچگی صورتش را به سینه اش چسباند و با صدایی خفه لب زد : نکن...
دستش را عقب کشید و چرخی زد که جایشان با هم عوض شد . 
نفسهای تند شده‌ی دخترک خبر از ترس و هیجانش میداد. 
انگشت شصتش را بر روی گونه‌ی حریر کشاند و پایین تر آمد و بر روی 
سیبک گلویش مکث کرد :این وقت شب یه دختر خوشگل 
و ترسیده توی تختمه و عجیب با کاراش دلبری میکنه چه انتظاری از یک گرگ 
وحشی و گرسنه داری ؟ سایش دندانها و نگاه عاصی اش او را به خنده وا میداشت . 
دلبری کیلویی چند آخر ؟ 
تهَ هنرش آبغوره گرفتن بود دیگر!
مردک هم برای خودش فانتزی میزد! 
مردمکهای رقصانش از سینه‌ی عضلانی مرد منحرف شد و شانه های پهن و بازوان 
عضلانی اش را رصد کرد. 
رستاک با ابروهایی بالا رفته به دید زدن هایش نگاه میکرد. 
_دوست داری نه ؟ 
حریر نگاه دزدید از هیکل بینقصش و با گیجی پرسید : چی رو ؟ 
با سرگرمی گفت : پر و پاچه من رو... 
حریر دهنی برایش کج کرد و خود شیفته ای زیر لب گفت. 
رستاک با چشمانی خندان به اداهایش نگاه میکرد.
_نازت زیاده خواهر حنیف...
مات شده نگاهش کرد. 
خواهر حنیف گفتن های این مرد پدر در آر بود! 
خواهر حنیف گفتنهایش تمام روح دخترک را به یغما میبرد و ترس در دلش 
میانداخت. 
اینگونه که صدایش میزد یعنی هنوز زخمش تازه است و حتی گذر زمان هم ذره ای  التیام نبخشیده و تنها آن را چرکین و متعفن کرده است. 
خواه ِر حنیف گفتن هایش توأم با کینه بود و خدا میدانست چقدر هوا را برای دخترک
تنگ میکند . 
رستاک موحد با افکار پیچیده و حرفهای نامفهومش برای حریر یک

1403/07/07 13:37

معادله‌ی لاینحل 
بود. 
تاب نگاه کردن به چشمان سیاهش را نداشت . 
رستاک لبخند کجی زد و حریر عجیب دلش میخواست مشتش را بر روی لبهای 
خوش فرم و لعنتی اش بکوبد. 
_دوستت اینجا چی میخواست ؟ مگه نگفتم دفعه‌ی بعد این ورا پیداش نشه ؟ 
َجو به وجود آمده را عوض میکرد.
حریر زیر دستش کمی تکان خورد و به گرمای هوا اعتراض کرد. 
رستاک کمی عقب کشید و منتظر ماند.

1403/07/07 13:37

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 94

میدانست دخترک برای گفتن حرفهایش مردد است و ممکن است به خاطر ترسی 
که دارد همه را کامل و جامع نگوید پس کمی ملایمت به خرج داد : قول میدم 
بعدش هیچ اتفاقی نمیفته...نه واسه خودت و نه واسه اون ِوراج...
منظورش از وراج همان الهام جانش است دیگر ؟ 
عجب صفت برازنده ای هم بود اما حریر به دفاع از رفیقش اخم بر چهره نشاند و 
رستاک از دیدن حالتش نیشخند زد. 
نفس عمیقی کشید تا ناخنهایش را بر سر و صورتش نَکشد .
بعد از لختی سکوت بدون آنکه به چشمان تیره و بیحسش نگاه کند کلمات را روان 
کرد : نگهبانا نمیذاشتن بیاد آخه میگفتن آقا ورودش رو به عمارت ممنوع 
کرده...اونقدر داد و هوار راه انداخته بود که نگهبانا به جونش افتادن و چک 
ولگداشون رو مهمون تن و بدنش کردن هر چند اونم از رو نمیرفت اما خب زورش 
به اون غولای بی شاخ و دم نمیچربید...دلم به بودنش رضا نبود...میترسیدم واسش 
اتفاقی بیفته و اونم بشه جزوی از نداشته هام...رفتم سراغ مهلقا جون و ازش کمک 
خواستم...قبول نمیکرد میگفت اجازه‌ی دخالت ندارم...الهام داشت میمرد و من بازم 
غرورم رو شکستم و سر خم کردم جلوی زنی که حتی درست و حسابی نمیشناختمش 
و نمیدونستم چی میخواد...دلش به رحم اومد...ترحم و دلسوزی توی چشماش زیادی 
واسم تکراری بود...آخه من این نگاه ها رو قبلا هم دیده بودم پس گذشتم ازش...خانوم 
عمارت بود دیگه...هر چی باشه مادرته و حرفش واسه این جماعت که بنده‌ی پولن 
سنده...دو تا اخم و تشر واسه اون بیصفتا کرد که حساب کار دستشون اومد بعدش... 
کمی سرش را بلند کرد تا چهره‌ی رستاک را ببیند . اخمهای ترسناکش بند دلش را 
پاره کرد . آنچه گفته بود را بالا و پایین کرد تا بفهمد کجای حرفش اشتباه و بد بوده 
که اینگونه مرد برایش قیافه میآمد اما به نتیجه‌ای نرسید. 
_بعدش چه دسته گلی به آب دادی ؟
صدایش آرام بود و به او جرئت میداد تا باز هم کلمات را در کنار هم بچیند. 
_سر و صورتش خونی بود... تا حالا کسی بهش نگفته بالا چشمت ابروئه چه برسه 
به اینکه به جونش بیفتن و تا میخوره بکوبوننش اونم که به تریش قباش بر خورده 
بود هزار و یک تهدید ریز و درشت کنار هم چید و گفت شکایت میکنم... 
پوزخند رستاک نشان میداد که الهام هیچ است و کاری از دستش ساخته نیست. 
بهایی به نگاه پر تمسخرش نداد و باز هم گفت... 
_واسم گفت...گفت از کارایی که توی این مدت کرده تا بتونه یه راه نجات واسم پیدا 
کنه...الحق برنامه ای که چیده بود زیادی بی عیب و نقص بود...درست و حساب شده 
! یه جوری که عقل جن هم بهش قد نمیداد چه

1403/07/07 13:37

برسه به تو...اما میدونی چیه رئیس 
؟ 
منتظر نگاهش کرد تا ادامه بدهد. 
کوتاه لب زد : من باختم
حریر دستش را بالا آورد و تهریش آنکاردش را لمس کرد . رستاک تاک ابرویی 
بالا انداخت و با چشم حرکت انگشتانش را دنبال کرد : چی تو سرت میگذره خواهِر
حنیف ؟ 
چانه اش لرزید اما اشکی نبود تا ببارد . خواهر حنیف گفتن هایش خار میشد و در قلبش 
فرو میرفت کاش دست بر دارد. 
کف دستش روی گونه‌ی مرد ثابت ماند و نگاه پر غمش میخ چشمان سردش شد.
رستاک صورتش را کمی زاویه داد تا لبهایش بر روی کف دستش بنشیند . باز هم 
یک بوسه‌ی دیگر! 
حریر مات نگاهش کرد . این مرد بازی کردن با دین و ایمانش را خوب بلد بود! 
خواست دستش را عقب بکشد اما مچ ظریفش اسیر انگشتان مرد شد : سعی نکن که 
با من بازی کنی عروسک...چون اونی که بیشتر میشکنه تویی! 
هشدار میداد . 
هشدار میداد و او را منع میکرد از بازی با احساسش! 
البته که او هیچگاه قصد چنین کاری نداشت . آنقدر دلش از دست رستاک موحد سیاه 
بود که دیگر حالی برای آن کارها نمیماند. 
_باقی حرفات رو بگو... 
_تشنمه... 
برای خود زمان میخرید تا افکار در هم و بر همش را مرتب کند. 
رستاک نگاه عمیقی به او انداخت و سری به تأسف تکان داد. 
از جا بلند شد . از پارچ آبی که روی میز کنار تخت قرار داشت لیوانی پر کرد. 
لیوان آب را به دستش داد . حریر نگاه آمیخته با تعجبش را به سختی از او گرفت . 
از ِکی تا حالا رستاک موحد به حرف هایش بها میداد و برایش تره خورد میکرد ؟ 
_تشنگیت هم شکر خدا رفع شد حالا بنِال...
مردک بی ادب! 
به تاج تخت تکیه داد و زانوهایش را بغل زد.

1403/07/07 13:37

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 95

_خواستم برم اما نشد...من د ِل خوشی از حنیف و اون زندگی نکبت باری که واسم
ساخته بود نداشتم...پس چرا باید میرفتم ؟ من خسته بودم از سگ دو زدن واسه دو 
زار پول و ریختن تو جیب آدمی مثل حنیف 
دمی عمیق گرفت تا از شر بغضش خلاص شود. 
نگاه عمیق و موشکافانه مرد معذبش میکرد. 
_باید باور کنم عروسک ؟ باور کنم که تو زندگی با من رو به اون بیرون و آدماش 
ترجیح دادی ؟ من رو نخندون دختر...بگو چی میخوای ؟
جلب اعتماد او سخت بود! 
خودش را پیش کشید و دستهای مردانه اش را گرفت . با سری افتاده و صدایی که 
بغض و درماندگی اش را فریاد میزد گفت : من تو رو میخوام... 
گیج و ناباور نگاهش کرد . 
اگر او را نمی شناخت حتما به یقین می رسید که دخترک چیزی زده یا مست کرده 
که آنقدر چرت و پرت میبافد. 
دستهایش را کنار زد و تخت سینه اش کوبید و او را بر روی تخت دراز کرد. 
انگشتانش را میان موهای بلندش فرو کرد و به عقب کشاند . اهمیتی به صدای ناله اش 
نداد و با غیظ غرید : داری صبرم رو لبریز میکنی احمق...تا دیروز چشم نداشتی 
من رو ببینی الان چاک دهنت رو باز کردی میگی من تو رو میخوام ؟ من یه پدری ازون رفیق   خرابت در بیارم که معلوم نیست چی تو اون مغز کوچیکت فرو کرده...
نگاه هراسان دخترک چیزی نبود که او میخواست . آخر دیوانه میشد از دست 
دخترک! 
صدای لرزان و آرامش را به سختی سمع کرد : بذار توضیح بدم... 
توضیحت بخورد در سرت! 
عجب رویی هم دارد ها! 
َرکی به او میگوید من تو را میخواهم...معلوم نیست با خودش چند چند است
تمسخر در نگاهش دوید و لب هایش کج شد : فقط دلم میخواد اون مغز کوچیکت یه 
درصد قصد دور زدن و تلکه کردنم رو داشته باشه اون وقته که روزگارت سیاهه 
مو فرفری... 
دست ظریفش را بر روی مچ مرد گذاشت و با درد لب زد : ول کن این لامصبا 
رو... 
با ضرب رهایش کرد و عقب کشید. 
_زر بزن تا نزدم دندونات رو خورد نکردم... 
حریر لعنتی به خود فرستاد. 
معلوم نبود مرد از حرفش چه برداشتی کرده بود که آنقدر عصبی شده بود. باید گند 
به بار آمده را جمع میکرد. 
دستی به چشمانش کشید تا مانع از ریزش آن قطره های مزاحم شود. 
صدایش غم داشت و حسرت هم رفیق همیشگی اش بود : من مثل یه انگل میمونم...یه 
انگل که دنبال محبته...یه انگل که میخواد پشت بقیه پنهون بشه تا ضعفهاش رو پنهون 
کنه...نه اینکه تقصیر خودم باشه ها...نه...زندگی گذشته‌ی من اونقدری گوه بود ک
اینجوری بار اومدم...من موندم چون تو رو حق خودم میدونستم...من لعنتی به همین به
دستا که فقط در حقم ظلم کرده نیاز دارم...من به همین

1403/07/07 13:37

بوسه های گاه و بیگاه و دم به دم
بغلت اومدن عادت کردم...وابستگی خیلی بده...عقل و منطق رو از کار 
میندازه...من... 
بغض مگر امان میداد ؟ 
دستهای مرد که به رویش باز شد او تعلل نکرد و میان آغوشش گم شد. 
او دیوانه نیست! 
او آنقدر طعم تلخ بی َکسی را چشیده و مورد ضرب و زور قرار گرفته که به همین
ناز و نوازش های کوچک دل بسته! 
این مرد پناِه بی پناهی هایش بود و در اوج خشم هم آغوشش را از او نمیگرفت .
رستاک موحد صد سال هم بگذرد باز هم کابوس روز و شبش است اما نمیتواند ُمنکر
لذتی که از بوسه ها و آغوشش میگیرد بشود. 
_میدونی که من واست خطرناکم ؟ 
هق زد و سر تکان داد...
_میدونی که بهت رحم نمیکنم خواهر حنیف ؟ 
گریه هایش شدت گرفت اما باز هم سرش را به نشانه‌ی دانستن تکان داد.

1403/07/07 13:37

نیست... 
لبخند محوی به حرص خوردنش زد. 
_آخه دخترخوب وقتی خودت میدونی مجبورت میکنم کاری رو بکنی که میخوام 
پس دیگه جای بحث کردن نداره...حالاهم میری این نیم متر پارچه رو از تنت می َکنی
و یه لباس درست و حسابی میپوشی...اون رنگ و روغنای صورتت رو هم پاک 
میکنی... 
چشم در کاسه چرخاند و عاصی و شاکی گفت : امر و نهی نکن من بچه نیستم...چرا 
اصلا من باید به حرفت گوش بدم ؟ تو هیچ وقت اینکار رو نکردی پس منم از این 
به بعد مثل خودت میشم... 
بی انعطاف لب زد : بعدش فاتحه‌ خودت رو بخون...

1403/07/07 13:38

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 96


لبخند کجی به تیپ و قیافه‌ی دخترک زد ...زیادی شاخ بود! 
آن همه بلد بودن از عروسکش بعید بود! 
آخر خواهر حنیف را چه به این کارها ؟
آن همه بزک دوزک برای رفتن به مطب دکتر زیادی نبود ؟
با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفته بود و با نگاهی خیره بر اندازش میکرد. 
شال مشکی اش نقش مترسک سر جالیز را ایفا میکرد . مانتوی تنگ و کوتاهش هم با 
سخاوت هر چه داشت و نداشت به عرضه گذاشته...از برجستگی سینه هایش گرفته 
تا قوس کمر و باسن خوش فرمش! 
حریر نفس لرزانی کشید . زیر سنگینی نگاهش چیزی نمانده بود ذوب شود . همه
اعتماد به نفس و مقاومتش در برابر آن چشما ن زیادی لعنتی و ترسناک دود می شد 
و هوا میرفت. 
سعی میکرد حرف های مهلقا را برای خود دوره کند تا برای کاری که میخواست 
انجام دهد بیشتر راسخ شود. 
سرش را بلند کرد و چشمان آرایش کرده اش را میخ نگاه تاریک و تهی از احساس 
مرد کرد : چیزی شده ؟ 
سری به طرفین تکان داد و جدی و بی انعطاف گفت : به سلامتی با این سر و وضع 
کجا تشریف میبرین ؟ خود را نباخت : مطب... 
با تمسخر لب زد : عجب...اون وقت واسه دکتر این همه به خودت مالیدی ؟ 
شانه بالا انداخت : نه واسه د ِل خودم...
با خونسردی کلمات را ردیف کرد : میتونی وقتی توی خونه ای واسه دل خودت لخت
و عور کنی و روی صورتت نقاشی بکشی و حسابی فیض ببری اما بیرون از این 
عمارت حق نداری عروسک... 
نفس پر حرصی کشید و دست به سینه نشست : حق من رو شما تعیین نمیکنی 
رئیس...دلم میخواد بیرون از این عمارت لخت و عور کنم و روی صورتم نقاشی 
بکشم و خودم که هیچ ، یه ملت هم فیض ببرن پس در نتیجه به هیچ *** مربوط 
نیست... 
انگشت اشاره اش را به سمت رستاک گرفت و با جسارت و تأکید ادامه داد : حتی 
شما دوست عزیز!
پر دل و جرئت! 
رستاک عصبی پلکی زد و نگاه تهدید گرش را حواله اش کرد. 
حریر آب دهانش را به سختی قورت داد و خواست انگشتش را عقب بکشد که رستاک 
مچ ظریفش را گرفت و او را به سمت خود کشاند. 
با اخم چشم چرخاند و اجزای صورتش را از نظر گذراند . 
با غیظ غرید : پس یه ملت فیض ببرن آره ؟ تنت میخاره عروسک اگر نه اینقدر 
َجفنَگ بَلغور نمیکردی...میخوای دوباره اون روی قشنگم رو بالا بیاری ؟ هوم ؟
حریر تقلا کرد تا خودش را عقب بکشد . با لبی کج شده به تقلاهایش نگریست . 
دست پشت کمرش گذاشت و او را به خود نزدیکتر کرد و بالاتنه اش را مماس با 
سینه‌ی فراخ خود کرد.دخترک با حرص و صدایی خفه غرید : من کوتاه نمیام...همش با ضرب و زور 
مجبورم میکنی کاری رو انجام بدم که میخوای اما این انصاف

1403/07/07 13:38


مردک خودشیفته مسخره اش میکرد! 
حریر خجول سر برگرداند و سر به زیر انداخت. نگاه دزدید از چشمان خندان و پر 
سرگرمی اش و با حرصی خفته گفت : اگه بدونن چه ظالمی هستی از چند کیلومتریت 
هم رد نمیشن چه برسه به اینکه طرفت بیان... 
گوشه‌ی لبهایش بالا رفت و کنار چشمهایش چین افتاد . با تفریح صورت سرخ از 
حرص دخترک را از نظر گذراند. 
خودش را کمی پیش کشید و مقابل صورت حریر پچ زد : میدونی اشتباهت چی بود؟ 
گیج و سؤالی نگاهش کرد و منتظر ماند تا ادامه دهد. 
جدی و بیانعطاف ادامه داد : تو با وجود اینکه میدونستی من چه آدمی هستم و تا چه 
اندازه میتونم واست خطرناک باشم پشت کردی به برادرت و پناه آوردی به من...اما  
باید بگم که تو هم مثل همون چشم دریده های میز بغلی هستی چون دلت واسه همین
جذابیتهای ظاهری و بوس و بغل های معمولی لرزیده... 
چه بیرحمانه حقیقت را بر سرش میکوبید و گفته های شب گذشته اش را برایش یاد 
آوری میکرد. 
لب روی هم فشرد و با چشمانی تر  نگاهش کرد . 
رستاک با شور و لذت ادامه داد : ساکت نباش مو فرفری...از خودت دفاع کن...نذار 
من اونجوری که میلمه واست نسخه بپیچم... 
قاطع لب زد : من عاشقت نیستم...

1403/07/07 13:38

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 97

گیج و منگ اطرافش را نگاه کرد . آمده بود نزد پزشک زنان که چه ؟ 
زن جوان و زیبایی پشت میز نشسته بود و منتظر نگاهش میکرد . 
_بشین عزیزم... 
تکانی به پاهای بیجانش داد و پیشتر رفت و بر روی مبل چرم نشست. 
_خب من در خدمتم... 
با استرس پایین لباسش را چلاند و سعی کرد کلمات بهم ریخته را مرتب کند و چیزی 
بگوید. 
_چند وقتیه زیادی سر حال نیستم...حالت تهوع و سرگیجه امونم رو بریده و نسبت 
به بوهای اطرافم حساس شدم...زودتر از قبل عصبی میشم و به کوچکترین چیزها 
واکنش میدم...از آخرین قاعدگیم هم زمان زیادی گذشته و این مسئله من رو بیشتر 
نگران کرده... 
زن عمیق و متفکر نگاهش میکرد . 
_ازدواج کردی ؟ 
آرام و خفه لب زد : بله... 
_قرص جلوگیری یا هر چیزی از این قبیل قبل و بعد رابطه... 
نگذاشت زن حرفش را کامل کند و کوتاه پاسخ داد : خیر هیچ کدوم... 
زن سری تکان داد و همانطور که چیزی مینوشت گفت : یه ِسری آزمایش هست
انجامشون بدید بعد جوابش رو برام بیارید... 


بوی الکل حالش را بهم میزد . آستین مانتویش را پایین کشید و از جا بلند شد. 
دستش را جلوی دهانش گرفت تا بالا نیاورد . با ضعف و بیحالی قدم برداشت و از 
اتاق بیرون زد .
رستاک دست در جیب ایستاده و در حال صحبت با یکی از پرسنل بود . 
اَمان از آن چشمها!
سر برگرداند و نیم نگاهی به حال زارش انداخت .
سرد و بیرحم! 
سخت و نفوذ ناپذیر! 
فاتح و پیروز نگاهش میکرد و همین حریر را میترساند. 
دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد . 
رستاک به سمتش گام برداشت. 
مردمکهای رقصان دخترک را از نظر گذراند . با ملایمت بازویش را گرفت : 
چیزی نیست عروسک...بیا بریم یه چیزی بخوریم تا جواب آزمایش رو بدن...گفتم 
فوری آمادش کنن پس تا اون موقع خیلی به مغزت فشار نیار و فکرای مختلف نکن... 
مگر غذا از گلویش پایین میرفت ؟ 
زهر بخورد راضی تر است! 
قاشق و چنگالش را کنار گذاشت . زیر چشمی نگاهی به رستاک انداخت . آرام و با 
طمانینه غذایش را میخورد و پرستیژش حریر را که هیچ ، د َر و دافهای میز بغلی
را هم به غش و ضعف انداخته بود . چنان برایش ناز و ادا میآمدند که انگار بیخیال 
و علناً نخ دادن شده بودند طناب میدادند.
حریر با حرص لب زیر دندان کشید و ناخنهایش را کف دستش فرو کرد. 
با خصومت نگاهشان کرد تا بر روی حقش چشم نداشته باشند . 
رستاک که متوجه‌ی حسادت او شده بود با صدای آرام و خفه ای خندید . 
عروسک جانش برایش غیرتی شده بود و حسادت میورزید
_اینجوری که تو چشمات رو چپ و راست میکنی و پنجول تیز کردی بعید میدونم 
طرفم بیان... 

1403/07/07 13:38

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 98

_مبارکه عزیزم... 
نگاه ناباورش چندین و چند بار بر روی نتیجهی آزمایش و چهره‌ی خندان پزشک 
چرخید . 
کاش کور میشد و نمیدید! 
کاش کر میشد و نمیشنید! 
کاش یک زلزله‌ی چند ریشتری ساختمان را بر سرش خراب میکرد. 
و ای کاش میرفت! 
کاش دل به حرفهای مهلقا خوش نمیکرد و نمیماند. 
کاغذ میان انگشتانش مچاله شد و قطرههای درشت اشک از میان پلکهایش راه پیدا 
کردند. 
جنینی یک ماهه در بطن او! 
سر بالا آورد و نگاه آزرده و ماتم زده اش را به مرد دوخت . به اویی که حسابی 
خوش خوشانش بود و با دمش گردو میشکاند . به اویی که ماهرانه مهره هایش را 
تکان میداد و پیروزی را از آن خود میکرد . او گفته بود بیرحم است اما حریرساده   
گذشته بود پس هر چه بکشد حقش است! 
به کجا میرفت ؟ 
سرش را به طرفین تکان داد و عقب رفت : نه... 
مرد با شور و لذت نگاهش میکرد و پزشک بخت برگشته هم با تعجب! 
_چیزی شده عزیزم ؟ 
پوزخند زد...تلخ و پر درد!
ناغافل و بدون آنکه به عاقبتش فکر کند به سمت در برگشت و با تمام توانی که داشت 
شروع به دویدن کرد. 
صدای پر خشم مرد را از پشت سر میشنید اما بهایی نداد و دوید. 
نامش را تهدید گونه صدا میزد اما حریر فقط میدوید. 
هر چه بادا باد! 
خیابانها را متر میکرد و میان شلوغی خود را گم میکرد. 
نفس نفس میزد و صورتش از ترس و هیجان سرخ شده بود . 
خلاص‌ شد! 
از بند رستاک موحد خلاص شد! 
نفسش دیگر بالا نمیآمد . سر برگرداند تا به پشت سر نگاه کند اما برخوردش با کسی  صدای آَخش را در آورد
برخورد باسنش با زمین فغانش را بلند کرد . آنقدر دویده بود که خس خس میکرد و 
قلبش به در و دیوار میکوبید تا از سینه بیرون بزند . 
نگاه هراسانش را بالا آورد و به شخصی که با سگرمه هایی در هم و طلبکار 
بالای سرش ایستاده بود دوخت. 
شق و رق و اتو کشیده بود و معلوم بود جزو از ما بهتران است. 
_حواست کجاست خانوم ؟ ببین چی به روز لباسم آوردی ؟ 
مگر حواسی هم برایش مانده بود ؟
دستهایش را بالا آورد و اشکهای مزاحمی که دیدش را تار کرده بود پاک کرد . 
از جا بلند میشد قطعاً آنقدر نزدیک ایستاده بود که با هم برخورد میکردند.
خواهش گونه لب زد : میشه برید عقب ؟ 
مرد جوان که حال خرابش را دید کمی از موضعش کوتاه آمد. 
کمی عقب رفت . حریر نفس آسوده ای کشید و به سختی از جا بلند شد. 
خواست چیزی بگوید اما هجوم محتویات معده اش مانعش شد . کمی خم شد تا لباس 
هایش را کثیف نکند و بوی گندش بیش از آن مژک های بینی اش را آزار ندهد. 
مرد با اخم و نگرانی به عق زدن هایش نگاه میکرد. 

1403/07/07 13:38


_حالت خوب نیست دخترجون ؟ میخوای ببرمت بیمارستان ؟ 
بجای بیمارستان بیشتر طالب قبرستان بود. 
کاش برود و تنهایش بگذارد آن مزاحم لعنتی! 
جوابی نداد و باز هم عق زد. 
_میخوای برسونمت خونت ؟ 
با بیحالی بر روی آسفالت نشست . آستین مانتویش را بر روی دهانش کشید تا آن 
مایع بد بو پاک شود. 
_پاشو دخترجون اینجا جای نشستن نیست ببین ملت چجوری نگامون میکنن... 
کاش دهانش را ببندد. 
با بیحوصلگی کلمات را ردیف کرد: 
میشه برید ؟ من بابت لباستون ازتون عذر میخوام حالام اگر ممکنه بذارید به درد 
خودم بمیرم...

1403/07/07 13:38

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 99

مرد جوان سری به تأسف تکان داد . خم شد و از مانتویش گرفت . با لحن تند و 
بی‌حوصله ای غرید : پاشو دختر... 
بی اراده و پر خشم صدایش را بالا برد : ولم کن بیهمه چیز... 
اهمیتی به چشمان متعجب مرد و زمزمه های اطرافش نداد و با حالی خراب از جایش 
بلند شد. 
تمام جانش میلرزید و پاهایش انگار یاریاش نمیکرد .تلو تلو میخورد و مستانه راه 
میرفت. 
هنوز هم آن برگه‌ی لعنتی در پیش چشمانش میرقصید. 
دستی بر روی شکمش کشید و دوباره چشمانش پر شد. 
حال او یک زن بیست و دو ساله با جنینی در بطن بود که پدر نداشت. 
کجا رفت آن آرزوهای رنگ و وارنگش ؟ 
رستاک موحد همه را آتش زده بود! 
حال به کجا پناه میبرد ؟ 
اصلا کجا را به جز خانه‌ی پدری اش و الهام داشت ؟ 
هر جا که میرفت قطعا بن بست بود چرا که رستاک به راحتی او را پیدا میکرد و ً
بعد از آن خدا میدانست چه بلایی بر سرش میآورد! 
دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدای هق زدن هایش بلند نشود. 
با همان حال زارش خیابانها را متر میکرد.
هوا رو به تاریکی میرفت و خیابانها خلوت تر میشد اما باز هم او به سمت مقصدی 
نامعلوم در حرکت بود . پاهایش گز گز میکرد و دلش از گرسنگی ضعف میرفت . 
گلویش خشک شده بود و چشمهایش میسوخت. 
سرش پایین بود و فارغ از اطرافش افکار وحشتناک را در سر میپروراند. 
_خانوم خوشگله راتو گم کردی ؟ 
صدای پر شرارت مردی و در پس آن خنده‌های بلند و کریهی که در گوشش پیچید 
نفس را در سینه اش حبس و قدمهایش را متوقف کرد. 
به سختی سر بلند کرد. 
کوچهای بن بست با خانه‌هایی خرابه و قدیمی! 
چشم در کاسه چرخاند و نگاه پر هراسش را به دو موجودی دوخت که نام مرد را 
یدک می کشیدند. 
_جوون چه لعُبتَیه...میگم ا ِسی حوری بهشتی که میگن همینه ها بگو که از فرط  نئشگی 
َو َّ ُهم نزدم؟
تهران بیرحم بود و آدمهایش گاه سفید و گاه خاکستری! 
امان از روزی که پستت به گرگهای بیصفت و درنده بخورد! 
نگاهشان چقدر کثیف و هیز بود . دندان تیز کرده بودند برای آن آهوی رمیده و 
ترسان! 
نام با آن سِر اِسی تاس و ابروی شکسته و چاقویی که در دست میچرخاند زیادی
خوفناک بود. 
_ببند در گاله رو یاسر...مستقیم میبریمش واسه ارژنگ... 
ًّ ًّ چرا پاهای وامانده اش یاری اش نمیکردند تا بگریزد ؟
یاسر با سر خوشی سوتی زد و ا ِسی نیشش را چاک داد و به سمت حریر قدم برداشت.
صدای لخ لخ دمپایی اش سکوت آن کوچهی لعنتی را می شکاند . 
_خوشگله این وقت شب توی کوچه ها تاتی تاتی کردن عاقبت خوبی نداره... 
با بغض و خشم حنجره خراش داد : خفه شو نکبت... 

1403/07/07 13:38


یاسر خندید و دندانهای یک در میان و زردش را به رخ کشید : تنش میخاره ا ِسی...
_میخارونم واسش... 
از ترس حالت تهوع به جانش افتاده بود . نفس لرزانی کشید و عقب گرد کرد و پا 
به فرار گذاشت. 
_ بگیرش بی پدر رو... 
صدای فریاد یاسر بود. 
عرق سردی بر روی تیرهی کمرش شره میکرد و قلبش از بیم و هراس خود را به 
در و دیوار میکوباند. 
پایش به طرز وحشتناکی پیچ خورد و صدای ناله اش میان نفس زدنهایش گم شد . 
از سرعتش کاسته شد و موقعیت خوبی را برای آن کفتارها به وجود آورد . 
انگشتان زمخت و کشیده ای که به دور بازویش پیچیده شد صدای فریاد پر هراسش 
را بلند کرد. 
با آن پای دردناک راه به جایی نمیبرد.

1403/07/07 13:38

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 100

مرد ِک بیهمه چیز او را با ضرب به سمت خود برگرداند و سیلی محکمی بر گونه اش 
کوباند . بکشند دستش! 
آنقدر سنگین و محکم بود که گوشه‌ی لبش را پاره کرد و سرخی خون خودی نشان 
داد. 
_آدمی که هفت رنگ میکنه و توی کوچه پس کوچهها جولون میده مشخصه 
کرمداره...ماشین و بیار یاسر این توله جاش توی تخت ارژنگ خانه... 
سرش نبض میزد و از بیچارگی اشک و آهش به راه بود . آنجا دیگر کدام دهکوره ای 
بود ؟ 
لعنت به او که از چاله در آمده و خود را در چاه انداخته بود. 
تقلا کرد و چنگ و دندان نشان داد. 
با ناخنهای بلندش سر تاس مرد را چنگ زد و از شنیدن صدای فریاد پر درد و عقب 
نشینی اش غرق لذت شد. 
_دخترهی هرزه من امشب پارت نکنم اِسی نیستم... 
وقیح! 
بیشرف حیا را قورت داده بود! 
حریر دندان بر هم سایید و از پشت پرده ای از اشک غرید : پا کج بذاری قلمش 
میکنم بی بتُه...
آن حرفها گنده تر از دهانش بود و خودش هم به خوبی واقف بود که در برابر آنها 
هیچ غلطی نمیتواند بکند. 
دستی که از پشت دور کمرش پیچیده شد و سردی یک شی فلزی بر روی گردنش
نطقش را کور و چشمانش را گشاد کرد.
صدای سر خوش یاسر و نفسهای گرم و کثیفش حالش را بهم زد : من از دریده های 
وحشی خوشم میاد میگم ا ِسی قبل ارژنگ یه دست خودم باهاش بازی کنم ببینم توی
تخت چند مرده حلاجه... 
اِسی دستی به سر دردناکش کشید و فحش رکیکی نثار حریر کرد.
پیش آمد و ناغافل مشت گره کرده اش را به صورت حریر نشاند. 
ضربه آنقدر کاری بود که لحظه‌ای حس کرد دنیا پیش چشمانش سیاه شده...بوی 
خون در مشامش پیچید . گرمی و جریان خون را از دماغش به خوبی احساس میکرد
تن سست شده اش میان دستان کثیف یاسر دستمالی میشد و او آرزوی مرگ میکرد 
.
اِسی جلوی پایش ت ُف کرد و خیره به صورت حریر جواب یاسر را داد : این توله
مال خودمه یاسر بیخود دندون تیز نکن...تن لشش رو جمع کن بیارش... 
یاسر چشمکی زد : ای به چشم ته مونده هاش هم واس من... 
_واس تو... 
کاش کسی به داد َش میرسید.
انگار کل شهر ُمرده بود!
یاسر جسم بیحال و سنگین شده اش را روی کولش انداخت و به سمت پراید مشکی 
رنگش راه افتاد
اِسی چشم در کاسه چرخاند و اطرافش را رصد کرد . خیالش که از نبود هیچ بنی 
بشری راحت شد پشت یاسر راه افتاد. 
تمام صورتش از درد زق زق میکرد. 
دستش روی شکمش مشت شد و اشک از میان پلکهای نیمه باز و متورمش راه پیدا 
کرد . 
_میگم اِسی این ماشین خفنه از وقتی راه افتادیم پشت سرمون میاد نکنه مأموری 
چیزی باشه ؟ 
سیگاری از جیبش بیرون کشید و همانطور که روشنش

1403/07/07 13:38

میکرد جوابش را داد : توی 
اون خرابه کسی جز ما نبود پس جفنگ نگو... 
آدامسش را در دهانش چرخاند و همانطور که ماشین پشت سرش را میپایید با َشک 
گفت : باور کن بوی دردسر میاد اِسی ماشی ِن ارژنگه...
آنقدر حالش خراب بود که از حرف های آن دو نخاله چیزی نمیفهمید و ندیده 
هم میتوانست بگوید از آن ارژنگ نام بیزار است. 
اِسماعیل یا همان اِسی پنجه طله با عصبانیت سیگار را کف ماشین پرت کرد : چقدر
زر میزنی یاسر یه امشب رو َنرین تو حالمون خب ؟ آخه *** ارژنگ بیکاره 
بیفته دنبال آدمایی مثل من و تو ؟ یه اشاره بکنه آدماش کت بسته میبرنمون خدمتش 
پس دهنت رو ِگل بگیر و اینقدر ِشر نگو...
یاسر دهنی برایش کج کرد و فرمان را چرخاند و وارد محله‌ی درب و داغانشان شد 
.
جایی که خانه هایش دلمرده و چرکین بود و کثافت از سر و روی آدمهایش میبارید 
.
باز هم آن ماشین به قول خودش خفن و آخرین سیستم!





فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫

1403/07/07 13:38

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 101

_اِسی این ماشینه مشکوکه به مولا...اگه ارژنگ باشه پدرمون رو در میاره...
اسماعیل نگاهی به پشت سر انداخت . شیشه هایش دودی بود و راننده اش را نمیشد 
دید . اخم در هم کشید و دماغ گوشتی اش را چین انداخت . 
_نگه دار یاسر بذار ببینم این بچه سوسول چی میخواد... 
یاسر نیم نگاهی به جسم مچاله شده‌ی حریر انداخت و خطاب به ا ِسی گفت : اگه
مأمور باشه و این خوشگله رو اینجا ببینه باید فاتحه خودمون رو بخونیم اِسی...
با توقف او ماشین پشت سرش هم توقف کرد . اِسی نگاهی به کوچه‌ی خلوت انداخت 
و با اعتماد به نفس از ماشین پیاده شد . از حالت قوز شده اش خارج شد و صاف 
ایستاد . ابروهای پر و پیوندی اش را بهم نزدیک کرد و طلبکار گونه به ماشین مشکی 
و گران قیمتی که تمام هیکلش را میخرید نگاه کرد . یاسر هم کنارش قد علم کرد و 
قفل فرمان به دست ایستاد و منتظر ماند تا صاحب آن ماشین زیادی خفن از خود رو 
نمایی کند. 
یاسر صدایش را پس کله اش انداخت : چرا تمرگیدی سر جات ؟ بیا پایین ببینم 
حرف حسابت چیه که کل تهرون رو پشت سرم گز کردی... 
حریر به دستگیری در چنگ زد تا پیاده شود اما از شانس زیادی قشنگش قفل بود 
ناله ای کرد و نگاه هراسانش را به نمایشی که راه انداخته بودند دوخت. 
دِر سمت راننده باز شد و شخصی قد بلند و هیکلی بیرون آمد.
نور چراغهای ماشین دیدگانش را میآرزد و مانع از دیدن چهرهی فرد ناشناس میشد 
اما انگار شخص پر نفوذ و مهمی بود که آن دو نخاله *** سلاح هایشان را غلاف 
کرده و چیزی نمانده تا شلوارشان را خیس کنند. 
مرد با قدمهایی محکم و شمرده به سمت آنها گام برداشت و حریر نیشش را چاک 
داد از دیدن لرزش تن و قدمهایی که از ترس به عقب بر می داشتند. 
مرد از میان دندانهایش چیزی گفت که آن دو سر جایشان ایستادند و سر به زیر 
انداختند. 
مقابل آنها ایستاد و با غرور و از بالا نگاهشان کرد . لحظه‌ای سر چرخاند و نگاه 
دقیق و موشکافانه اش را به حریر دوخت . 
حریر مات و مبهوت دست روی دهانش گذاشت تا فریاد نکشد. 
آن مرد شق و رق و اتو کشیده زیادی آشنا بود . 
کمی فکر کرد...هنگامی که از مطب دکتر پا به فرار گذاشته بود با او برخورد کرده 
و پیراهن سفید و جذبش را با لبهای سرخ از رژ خود نقاشی کرده بود . 
از همه بدتر هنگامی که او به قصد کمک سمتش آمده بود فریاد زده و "بی همه چیز 
"خطابش کرده بود. 
شانس زیادی قشنگش را ِگل بگیرند. 
خدا کند به قصد تلافی آن همه راه نیامده باشد. 
مرد بدون آنکه چشم از حریر بگیرد خطاب به یاسر آمرانه گفت : بیارش... 
یاسر نگاه

1403/07/07 13:39

مستاصلی به اسماعیل انداخت. 
فریاد مرد بلند شد : پس منتظر چی هستی نفله ؟ 
شانه هایش از ترس بالا پرید .
با صدایی لرزان کلمات را چید : چشم ارژنگ خان...به روح مادرم میخواستم 
بیارمش خدمت خودتون منتهی یکم چموش بازی در میآورد که... 
بیحوصله سری جنباند و میان کلامش برید : دهنت رو ببند یاسر فقط برو بیارش... 
بی معطلی خواسته اش را اجابت کرد. 
حریر را کشان کشان از ماشین پایین آورد و بهایی به تقلاها و فحاشی کردن هایش 
نداد . فعلا دستور ارژنگ خان واجب تر بود اگر نه حساب دخترک را کف دستش 
میگذاشت. 
حریر را جلوی پای ارژنگ خان پرت کرد. 
_آقا دختره اصل جنسه فقط یکم چموشی میکنه که اونم یه بار ضرب دستتون رو 
نوش جون کنه حالیش میشه دنیا دست کیه... 
موهای فرش را از صورتش کنار زد و با بغض و درد فریاد زد : برید به درک 
همتون...خدا ازتون نگذره لاشخورا... 
حال زار و صورت خونی اش اخم وحشتناکی به صورت مرد هدیه کرد : چی به 
روزش آوردین ؟ 
یاسر شانه خالی کرد : من یه خط روش ننداختم... 
مرد لب روی هم فشرد و نگاه شماتت بار و غضبناکش را به اسماعیل دوخت.  
اسماعیل که عاجز از سخن گفتن بود قدمی عقب رفت تا خود را از ترکشهای
ارژنگ خان دور کند. 
_حساب شما باشه واسه بعد!

1403/07/07 13:39

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 102

و این یعنی برای خود یک قبر بخرید و فاتحه خود را بخوانید. 
به سمت حریر خم شد که او با هراس خود را روی زمین کشید و عقب رفت : به من 
نزدیک نشو آشغال... 
با خونسردی بازویش را گرفت و بدون آنکه اهمیتی به عقب کشیدن هایش بدهد 
بلندش کرد : بخوای شلوغ بازی در بیاری مجبورم یه جور دیگه رفتار کنم...پس 
آروم بگیر و دنبالم بیا... 
سرش را به شیشه تکیه داده و نگاه خیس و غم زده اش را به بیرون دوخته بود. 
نمیدانست مقصد کجاست و آن مرد از جانش چه میخواهد فقط خدا عاقبتش را به خیر 
کند! 
میترسید از آن جماعت گرگ صفت! 
لرزش دستهایش چیزی نبود که از چشمان تیز بین مرد پنهان شود. 
مرد همانطور که شیشه را پایین میکشید تا هوای اتاقک ماشین عوض شود پرسید : 
بی َکس و کاری ؟
حریر دندان بر هم سایید از لحن بد و پر معنی اش! 
_ ُمفتشی ؟
چشم درشت کرد و با صدای بلندی خندید.
_معلومه حسابی توپت پره
تکانی به خود داد و کمی به سمت مرد متمایل شد . نیم ُرخ دختر ُکشش را از نظر
گذراند و بر روی چند تار موی سفید شده‌ی کنار شقیقه اش مکث کرد. 
با صدایی که سعی میکرد نلرزد و ضعفش را به رخ نکشد پرسید : از من چیمیخوای 
؟
مرد نگاِه بدجنسی به او انداخت و با لحنی معنی دار گفت : همه چی!
با صدایی خفه و آمیخته با بغض غرید : کثاف ِت بیهمه چیز!
لب هایش ِکش آمد و دندانهای سفید و ردیفش خودی نشان دادند. 
_از دخترای بی ادب خوشم میاد...میدونی اونا جواب بی ادبیاشون رو چجوری می 
گیرن ؟ 
لب روی هم فشرد و چیزی نگفت اما نگاه منتظر و سؤالی اش همان چیزی بود که 
مرد را راغب به ادامه ی حرفش می کرد. 
حریر می دانست آن مرد بدتر از رستاک موحد نباشد بهتر هم نیست. 
_میبندمشون به تخت و بعد تن و بدنشون رو پاره میکنم. 
با چشمانی وق زده و ناباور نگاهش کرد. 
مردک دیوانه بود! 
بی َش َرف!
چشمکی به صورت وا رفته حریر زد و با سرگرمی ادامه داد : حال‌ام یه دختر 
بی ادب کنارم نشسته که عجیب هوای ادب کردنش به سرم زده! 
پلکش پرید و اشک به چشمانش نیش زد. 
_خدا ازتون نگذره... 
مقابل برج توقف کرد و بدون آنکه بهایی به آه و ناله حریر بدهد کوتاه و آمرانه 
گفت : برو پایین!




گوشه‌ای از مبل کز کرده بود و با استرس ناخنهایش را میجویید. 
آنقدر حالش خراب و بهم ریخته بود که حتی کنجکاوی به خرج نداد و آن خانه‌ی 
زیادی شیک و لاکچری را دید نزد. 
حال او در خانه‌ی مردی بود که از قضا افکار منشوری در سر داشت و زیادی هفت 
خط بود . 
_موش شدی که...من از دخترای بی سر زبون خوشم نمیاد! 
به درک که خوشت نمیآید! 

1403/07/07 13:39


مردمکهای هراسانش میخ اویی شد که لباس عوض کرده و با بالاتنه برهنه و 
شلوارک عرض اندام میکرد. 
تکیه از کانتر گرفت و مقابل حریر نشست . دست روی سینه قالب کرد و از بالا 
نگاهش کرد ...نگاهی که هر چه حس بد بود را به حریر القا میکرد و به او احساس 
کم ارزش بودن میداد. 
_شبی چند میگیری دلبر ؟ 
سؤال بی پروایش او را بیشتر در خود مچاله کرد. 
آنقدر گیرایی اش پایین نبود که منظور ارژنگ را نفهمد اما خود را به گیجی زد : 
منظورت چیه ؟ 
گوشه ی لبهایش بالا رفت و چشمانش تنگ شد : عجب ! پس میخوای بگی منظورم 
رو نفهمیدی ؟ باشه دختر جون بذار ُرک بگم...بهت نمیخوره ننه بابای درست و
حسابی داشته باشی که اگه اینطور بود تا این وقت شب تو کوچه پس کوچه های داغون 
تهران پرسه نمیزدی و تهشم به پست دو تا آدم نئشه نمیافُتادی...آدمایی مثل تو دنبال

1403/07/07 13:39

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 103

جای خواب هستن اما خب خودت که بهتر میدونی هر چیزی یه قیمتی داره و باید 
بگم که متأسفانه جیب مبارکت هم خالیه...پس ادای تنگا رو نیا و قیمت اصلیت رو 
بگو...در ازای هر شبی که با من توی تختم صبح میکنی چقدر میگیری ؟ 
حاضر بود شب را در همان کوچه پس کوچه های درب و داغان تهران صبح کند 
اماتن به حراج نگذارد و خود را رسوای عالم نکند. 
گذشته اش را به اندازه‌ی کافی غرق در گند و کثافت کرده بود و برای رهایی از آن 
باتلاق غرامت بالایی هم پرداخت کرده بود اما حاضر نبود باری دیگر خود را آلوده 
کند و تنش را میزبان لاشخورهایی از قبیل سیاوش و ارژنگ کند. 
دست لرزانش را بلند کرد و شالش را پیش کشید . 
جسارت به خرج داد و بدون توجه به اوضاع قمر در عقربش صدایش را بالا برد : 
لازم نکرده آدمی مثل تو به فکر جا و مکان و جیب خالیم باشه...من خودم بلدم گلیمم 
رو از آب بیرون بکشم و محتاج تختخواب لاشی هایی مثل تو نیستم که قیمت بدم و 
پول پارو کنم...پس بیخود واسه آواره هایی مثل من دندون تیز نکن! 
دستهایش را بهم کوبید و با لحنی پر تمسخر گفت : تأثیر گذار بود و متحولم کرد! 
خفه شویی نثارش کرد و جسم بیجانش را تکانی داد و از جا بلند شد. 
قدمهایش را به سمت در قهوه‌ای رنگ برداشت . میتوانست سنگینی نگاه خیرهی 
ارژنگ را بر روی خود حس کند. 
_کجا ؟ 
دستی در هوا تکان داد و با حالی خراب زمزمه کرد : هر قبرستونی جز اینجا!
_منم که گذاشتم بری... 
با غیظ توپید : زر مفت نزن... 
_باز داری بی‌ادب میشی که... 
مردک سر به سرش میگذاشت! 
دستگیره در را پایین کشید. 
یک بار ، دوبار و در نهایت چندین و چند بار دستگیره را بالا و پایین کرد اما قفل بود. 
_زحمت نکش دلبر خسته میشی... 
با حرص دستی به صورت رنگ پریده اش کشید و همان جا بر روی زمین چنباتمه 
زد. 
ای کاش پایش قلم میشد و فرار را بر قرار ترجیح نمیداد! 
او در خانه‌ی یک مرد غریبه چی میکرد ؟ 
مگر چقدر تاب مقاومت در برابر آن ِهرکول را داشت ؟
سر بر روی زانوانش گذاشت. 
شانه های لرزانش خبر از گریه‌ی آرامش می داد. 
قلبش بیقراری میکرد و تمام جانش محتاج دستان نوازشگر رستاک موحد بود. 
صدای قدمهای مرد در گوشش پیچید اما او حتی سر بلند نکرد تا موقعیتش را بسنجد 
.
ارژنگ مقابلش نشست . عمیق و متفکر نگاهش میکرد... از همان صبح که او را با
حالی خراب و در حال فرار دیده بودپی برده بود که یک جای کار میلنگد.
_چته دختر جون ؟ من نه یکی دیگه...اینجا نه یه جا دیگه...پس چرا بازی در میاری 
؟ 
دلش پیچ میخورد از شنیدن حرفهایی که

1403/07/07 13:39

مغزش را سوراخ میکرد. 
دست مرد که بر روی بازویش نشست او از جا پرید و با انزجار و دیوانگی فریاد 
زد : به من دست نزن حیوون... 
مرد تسلیم وار دستهایش را بالا برد. 
_نمیزنم... 
خودش را به در چسبانده و با مردمکهایی که دو دو میزد نگاهش میکرد : بروعقب... 
مرد خواسته اش را اجابت کرد. 
رنگ و روی پریده اش را از نظر گذراند : من که کاری باهات ندارم خانوم 
کوچولو... 
مکثی کرد و سپس کلید را از جیبش بیرون کشید و رو به حریر گرفت : بیا اینم کلید 
میتونی بری... 
دخترک با ناباوری نگاهش میکرد . انگار نمیتوانست کوتاه آمدنش را هضم کند. 
_اینجا خبری از زور و جبر نیست که...اون حرفام رو هم بذار به پای یه امتحان 
کوچیک که بدونم ما ِلش هستی یا نه...صبح که حال خرابت رو دیدم نتونستم بیخیالت
بشم واسه همون پا به پات اومدم...به هر حال میتونی رو کمکم حساب کنی دلبر... 
حریر لبخند تلخی زد.

1403/07/07 13:39

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 104

کارش به کجا رسیده بود که یک مرد غریبه برایش دل میسوزاند. 
با حرص بیشعوری نثارش کرد که ارژنگ با بیخیالی خندید و کلید را به دستش داد 
: مواظب خودت باش خانم کوچولو... 
خانم کوچولو را از قصد گفت تا بیشتر حرصش را در بیاورد که البته موفق هم بود 
و آن را می شد از لبی که زیر دندانهایش آش و لاش میشد فهمید. 



از لابی بیرون زده و همین که کمی از آن برج لعنتی و نحس فاصله گرفت بر روی 
جدول کنار خیابان نشست. 
شکمش قار و قور میکرد و گرسنگی را فریاد میکشید و چشمانش از 
بی‌خوابی میسوخت. 
خیابان خلوت بود و هر از گاهی ماشینهای گران قیمت که حتی نامشان را هم 
نمیدانست از کنارش میگذشتند و صاحبان سر مستشان تیکه هایی میپراندند. 
دستهایش را به عقب برد و تکیه گاه خود کرد . سرش را به سمت عقب خم کرد و 
نگاه دلگیرش را به آسمان دوخت. 
_داری تلافی میکنی نه ؟ من بد کردم اما تو چرا نمی بخشی ؟ مگه همه‌ی عالم نمیگن 
تو بخشنده ای پس چرا از من نمیگذری ؟ درد گذاشتی رو دردام اما خودت یه راه 
بذار جلو پام...خودت پناِه بی پناهیام شو نه بنده های منفعت طلبت!
حضور کسی را کنارش حس کرد اما حتی میلی متری تکان نخورد و نگاهش را 
منحرف نکرد. 
_حالا ما شدیم منفعت طلب دلبر خانوم ؟
آن صدای شوخ و مهربان متعلق به همان بیهمه چیز بود. 
پلکی زد و اشک محبوس شده را بیرون راند. 
_خانوم کوچولو ؟ 
محبت صدایش از جنسی دیگر بود...از همانهایی که زیادی به دل مینشست. 
سر برگرداند و نگاهش کرد . با اخمهایی در هم جوابش را داد : چیه پدر بزرگ ؟ 
چرا بیخیال من نمیشی ؟ نکنه کنتورت زده بالا ؟ آرام و مردانه خندید . 
با شیطنت و بدجنسی گفت : خیالت تخت کنتورم نزده بالا ... 
زبانش لال شود که آنگونه گاف میدهد! 
خجول و معذب نگاهش را دزدید. 
_پس چی میخوای ؟ 
ارژنگ مهربان نگاهش کرد : هیچی دلبر...پاشو بریم خونه...بهت قول میدم خونه‌ی 
این بنده‌ی منفعت طلب بهت بد نگذره... 
خش دار و گرفته لب زد : داری بهم ترحم میکنی ؟ 
با شیطنت گفت : من غلط بکنم...آخه مگه یه دلبر وحشی نیازی به ترحم هم داره ؟ 
_دلت فحش میخواد نه ؟ 
_گفته بودم که از دخترای بی‌ادب خوشم میاد ... 



خمیازه ای کشید و از تخت خواب تک نفره پایین آمد.
مانتوی چروک شده اش را از روی کاناپه برداشت و به تن کرد . موهایش را به زیر 
شالش راند و از اتاق بیرون زد. 
صدای آهنگِ شادی که در خانه پیچیده بود پوزخند محوی بر لبش نشاند...صاحب 
خانه عجب دل خجسته ای داشت. 
_سلام به روی نشستت... 
نگاهش سمت اویی کشیده شد که پشت میز

1403/07/07 13:39