رمان های جدید

607 عضو

نشسته و با انواع و اقسام خوراکی ها از 
خود پذیرایی میکرد. 
اشاره ای به میز کرد : کمتر خودت رو تحویل بگیر پدر بزرگ... 
ارژنگ تک خنده ای زد. 
_تخم کفتر خوردی زبونت باز شده ها...تا دیشب که گوشه مبل کز کرده بودی از 
ترس ناخن میجوییدی... 
با حرص نگاهش کرد . 
_بی همه چیزی دیگه کاریت هم نمیشه کرد... 
_بیا برو دختر میام یه لقمه چپت میکنم ها... 
دهنی برایش کج کرد و برو بابایی زیر لب گفت. 
بوی تخم مرغ آب پز که زیر بینی اش پیچید حالش را بهم زد و حس کرد تمام محتویات  معده اش به سمت دهانش هجوم میآ َو َرد . دستپاچه دست روی دهانش گذاشت و به
سمت در مشکی رنگی که احتمال میداد سرویس باشد پا تند کرد. 
عق زد و بغض به گریبانش چنگ انداخت..عق زد و چشمانش پر شد...عق زد و با 
صدایی بلند برای جنین بیگناهش زار زد. 
صدای ضربه هایی که به در دستشویی میخورد بر اعصاب نداشته اش خط میانداخت.

1403/07/07 13:39

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 105

_دلبر ؟ حالت خوبه ؟ 
در جواب صدای مهربان و نگرانش گریه هایش شدت گرفت. 
چقدر دلش میخواست جای او رستاک باشد که اینگونه نگرانی برایش خرج کند. 
_چرا گریه خانوم کوچولو ؟ بیا بیرون ببینم دردت چیه... 
دردش از همان نوع لاعلاجش بود که دوایی برایش موجود نبود تا درمان شود. 
مشتی از آب سرد بر صورتش پاشید و با حالی خراب از سرویس بیرون زد. 
ارژنگ با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد. 
قدمی برداشت تا از کنارش رد شود اما ارژنگ به او امان نداد و بازویش را گرفت 
.
_میخوای ببرمت بیمارستان ؟ 
نالید : نه... 
_چرا یهو بهم ریختی ؟ 
سرش را پایین انداخت. 
ارژنگ فشار کمی به بازویش وارد کرد : جواب بده... 
_حاملم... 
ُرک و کوتاه!
جوابش زیادی دهان پر کن بود!
ارژنگ با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد : من رو دست انداختی ؟ تا دیشب که مریم 
مقدس بودی پس چی شد ؟ 
با حرص بازویش را کشید و توپید : به تو مربوط نیست... 
ارژنگ لبخند ترسناکی زد . 
_ببین دلبر من به دختری که خودش همه کاره باشه و به هر *** و نا کسی 
سرویس داده باشه رحم نمیکنم پس نذار فکر کنم تو هم جزو اونایی...خب ؟ حریر 
ناچار سر تکان داد : بذار بشینم سرم گیج میره... 
ارژنگ راه را برایش باز کرد. 
خود را به مبل تک نفره ای که نزدیکتر از بقیه بود رساند. 
جسم سنگین شده اش را یله کرد و پلک بست. 
ارژنگ دست در جیب بالا سرش ایستاد. 
صورت رنگ پریده و چانه لرزانش را از نظر گذراند ...میدانست دخترک بغض 
کرده و در برابر اشک ریختن مقاومت میکند. 
آمرانه گفت : شروع کن... 
_از کجا ؟ 
_ َهمش...از اول تا آخرش رو بگو...
_بعدش چی میشه ؟ 
_هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم...






*




_ببین سارا نمیتونم قطعی بگم که خودشه یا نه...فعلا نگهش داشتم تا ببینم چی 
میشه...سپردم به بچه ها هم هر چی که مربوط به این دختر میشه واسم گیر بیارن... 
...
_نگران نباش بالاخره پیداش میکنم این همه صبر کردی این چند روزم روش... 
...
_آخه خواهر من چرا بیخودی شلوغش میکنی ؟ الکی که نمیتونم برم ِخِر شوهرش
رو بچسبم و واسش شاخ و شونه بکشم...تا مطمئن نشم که این دُ ُخی خوشگله وصله
به خودمون کاری نمیکنم...بعداً حساب اون شارلاتان رو هم صاف میکنم که
اینجوری دهن این بدبخت رو سرویس کرده... 
ارژنگ به کانتر تکیه داده و با خواهرش در حال مکالمه بود بیخبر از آنکه دلبر 
پشت ستون وسط سالن پناه گرفته و حرفهایش را پنهانی سمع میکند. 
حریر گیج و منگ بود . درک درستی از حرفهایش نداشت اما شنیدن اسم سارا از 
زبانش مثل یک زلزله‌ی چند ریشتری بود. 
دستی

1403/07/07 13:40

به پیشانی اش کشید و قطرات ریز عرق را زدود. 
از پشت ستون بیرون آمد و مقابل چشمان ارژنگ قد علم کرد. 
ارژنگ با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد . لعنتی به حواس پرتی اش فرستاد و با  گفتن بعداً 
بهت زنگ میزنم به مکالمه اش پایان داد.
_بهت یاد ندادن فالگوش ایستادن کار خوبی نیست ؟

1403/07/07 13:40

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 106

حریر اهمیتی به لحن شماتت بارش نداد و با َشک و تردید پرسید : اینجا به جز  من دختر دیگه ای هست که از قضا مورد آزار شوهرش قرار گرفته باشه ؟ میدانست
که دلبر کم و بیش چیزهایی فهمیده پس نقش بازی کردن جایز نبود. 
_نه... 
لرزان پرسید : سارا کیه ؟ 
_خواهرم... 
_با خواهرت همین الآن راجب کی حرف میزدی ؟ 
_تو... 
زلزله کار خودش را کرد و در نهایت ویرانش کرد. 
به دور خودش چرخید . نمیدانست چه میخواهد...نمیدانست چه بگوید...مغز لعنتی اش 
فرمان نمیداد و گوشهایش به شنیده هایش شک داشتند. 
خندید...مستانه و بی دلیل! 
زیر لب نام سارا را چندین و چند بار زمزمه کرد. 
_دلبر ؟ 
ارژنگ نگرانش بود . 
حریر گلدان روی میز را برداشت و به سمت دیوار پرتاب کرد ... 
_به من نگو دلبر...اینجوری صدام نزن بیهمه چیز...با خواهرت راجب من چه حرفی 
داشتی بزنی ها ؟ چرا دنبال منی ؟ چرا گذشته‌ی من رو شخم میزنی ؟ دستی به گلوی 
دردناکش کشید..
_از همون اول با نقشه جلو رام سبز شدی نه ؟
احمق بودم که فکر کردم دلت واسم سوخته نگو که طرف سگِ سارا بوده و واسش دم
تکون میداده... 
ارژنگ دندان بر هم سایید از بی ادبی اش! 
اگر هر *** دیگری بود یک دندان سالم در دهانش نمیگذاشت . 
_بشین حرف بزنیم... 
حریر برو بابایی زیر لب گفت و به سمت در پا تند کرد... 
صدایش را بالا برد : کجا ؟ 
_به تو مربوط نیست...  
ارژنگ عصبی از آن همه یه طرفه به قاضی رفتنش غرید : اتفاقاً همه
چیز تو به من مربوطه بیا بتمرگ سر جات حرف دارم باهات... 
اهمیتی به حرفش نداد و در را باز کرد. 
_پات رو از در بیرون گذاشتی قلمش میکنم ها ...حالا خود دانی! 
تهدیدش کار ساز بود و حریر جرئت نکرد قدمی پیش برود. 
با بغض و درماندگی لب زد : دارم خفه میشم...بذار برم...تو رو جان همون سارات 
بذار برم... 
ارژنگ کتش را از روی مبل چنگ زد و همانطور که میپوشید گفت : بریم بیرون 
یه هوایی به سرت بخوره بعدش خودم سر عقل میارمت خانوم خوشگله...




*





خبری از عروسک مو فرفری اش نبود. 
یازده روز گذشته بود اما هنوز هم آدمهای مفت خورش نتوانسته بودند َردی از
اوپیدا کنند. 
عجیب تر آن بود که او حتی به دیدن برادر و رفیق وراجش هم نرفته بود و هیچ یک 
از آنها خبری از او نداشتند . دقیقاً شده بود َمثل َّ سوزنی در انبار کاه!
آخ که اگر پیدایش میکرد آن وقت یک استخوان سالم در تنش نمیگذاشت. 
نگاه سرد و بیرحمش بر روی صفحه‌ی شطرنج چرخید : برو دخَیل ببند و دست به 
دعا شو که پیدات نکنم مو فرفری! 
با صدای باز و بسته شدن در اتاقش نگاه از صفحه‌ی شطرنج

1403/07/08 12:54

گرفت. 
پاشا بدون آنکه چیزی بگوید اخم و تخم کرده و طلبکار گونه بالای سرش ایستاد. 
تاک ابرویی بالا انداخت : چته باز ؟ سگ پاچتو گرفته هار شدی اومدی اینجا پاچه 
من رو بگیری ؟ 
دیگر خبری از شیطنت در چشمان سبز رنگش نبود . غم در چشمانش خانه کرده و 
بیداد میکرد درست از زمانی که دل به خواهر سیاوش سرلک داد. 
_بد شکارم از دستت رستاک...سر به سرم نذار که الآن پتانسیل پاره کردنت رو هم 
دارم... 
جدی نگاهش کرد : فکر اون دختر رو از سرت بیرون کن پاشا... 
_و اگه نکنم ؟

1403/07/08 12:54

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 107


نیشخند زد : فکر میکردم توی این مدت باید فهمیده باشی که مخالفت باهام عاقبت 
نداره اما انگار عنایت خوب حالیت نکرده... 
_زر نزن بابا...هر گوهی دلت میخواد بخور...اما از اینجا به بعد راه من و تو جداس 
رستاک...در ضمن اومده بودم بگم پنجشنبه شب سیاوش یه مهمونی ترتیب داده که 
همه‌ی کله گنده های شهر هستن تو رو هم دعوت کرده اومدن یا نیومدنت با خودته 
اما من میرم ... 
عصبی پلکی زد و هشدار گونه غرید : با اعصاب من بازی نکن رفیق... 

بر روی تخت دراز کشیده و نگاه خسته اش را به سقف دوخته بود. 
نتیجه‌ی آن همه کش مکش و یکی به دو کردن با ارژنگ چیزی جز ماندگار شدنش 
در آن خانه نبود. 
در سرش غوغا به پا بود! 
او به خانه‌ی مردی پناه آورده بود که برادِر سارایَش بود. اصلا در سرش نمیرفت
که او دایی اش باشد! 
کلافه پوفی کشید و غلتی زد و بر روی پهلو دراز کشید . 
دستی روی شکمش کشید و نالید : با تو چیکار کنم بلای جون ؟ 
_سقطش میکنی... 
نگاه متعجب و حیرانش بالا آمد و بر روی اویی میخ شد که دست به سینه به چهار 
چوب در تکیه داده است. 
سقطش میکرد ؟!
به همین راحتی ؟ 
_چرا اینجوری نگام میکنی دلبر ؟ نکنه میخوای نگهش داری ؟ 
بی اراده لب زد : رستاک من و میکشه... 
ارژنگ با اخم نگاهش کرد . درد دخترک را خوب میفهمید . 
_غلط کرده مگه تو بی *** و کاری ؟ بخواد الدرم بلدرم کنه پدرش رو در میارم... 
بی اراده به حرفش پوزخند زد...تلخ نگاهش کرد : اگه فکر کردی تو و سارا *** و 
کار من هستین باید بگم که سخت در اشتباهی ... حالام بکش کنار باد بیاد! 
زبان تلخ و گزنده اش ارژنگ را دیوانه میکرد. 
_حرف حسابت چیه دلبر ؟ چرا اینقدر رو مخ من تاتی تاتی میکنی ؟ 
حرف حسابش را بارها گفته بود و او بهایی نداده بود. 
_ خسته نشدی بس که چپیدی توی این اتاق ؟ چرا نمیگی چی میخوای ها ؟ من از 
کجا بفهمم دردت چیه ؟ 
خش دار و گرفته لب زد : بذار برم... 
ارژنگ عصبی سری به طرفین تکان داد و صدایش را بالا برد : کجا دلبر ؟ اصلا 
کجا رو داری بری ؟ بذارم بری که دوباره به پست یه مشت بی سر و پای از خدا 
بیخبر بخوری ؟ 
عاصی و شاکی نگاهش کرد : تو بدتر از اونایی! 
_این همه جفتک پرونی واس خاطر اینه که من رو عاصی و خسته کنی که بذارم 
بری نه ؟ خیلی احمقی! 
جوابی نداد چرا که قصدش از آن همه ناسازگاری همانی بود که ارژنگ گفت.
ارژنگ لبخند کجی زد و به سمتش گام برداشت . 
لبه‌ی تخت نشست . آرنج هر دوستش را روی زانوانش گذاشت و دستهایش را در 
هم قلاب کرد . 
حریر نیم نگاهی به ژست دختر کشش انداخت و زیر لب

1403/07/08 12:54

زمزمه کرد : نکشیمون 
جذاب! 
_بهت گفته بودم تا دلت رضا نباشه نمیذارم سارا سراغت بیاد...گفته بودم تا نخوای 
نمیذارم دست رستاک بهت برسه...گفته بودم حق پایمال شدن رو از همه ی عالم 
میگیرم ...خیلی چیزا گفتم و نشنیدی چرا ؟ چرا این همه بد تا میکنی ؟ دلیل این همه 
بی اعتمادی چیه ؟ 
حرف آخرش را همان اول زد : تا حالا نبودی از اینجا به بعدم نباش! 
ارژنگ بهایی به حرف دختر ِک خیره سر نداد.
_از این زندگی نکبت باری که داری چی میخوای ؟ 
هیچ! 
او فقط سوختن و ساختن را یاد گرفته بود برای او خواستن معنایی نداشت! 
برای آن که از شِر حضورش خلاص شود پتو را تا روی صورتش بالا کشید و بی
حوصله گفت : برو بیرون خوابم میاد... 
ارژنگ با خشونت پتو را از رویش کشید و بدون آنکه اهمیتی به چشمان هراسانش 
بدهد بر رویش خم شد و از میان دندانهایش غرید : پا میشی همین الان این سر و 
وضع بهم ریختت رو مرتب میکنی...بوی گند عرق خفمون کرد بابا...هر چی میگم

1403/07/08 12:54

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 108


مراعاتش رو بکنم خودش درست میشه انگار نه انگار... ننه بابات مردن که اینجوری 
عزا گرفتی ؟ شش ماه پی ِش اون مردتیکه بودی حتی نتونستی پا بندش کنی به زندگیت 
و همه چی رو سر و سامون بدی...هر جور فکر میکنم بهش حق میدم که دل به 
دختری مثل تو نده...آخه هیچ مردی دلش واسه یه دختر ضعیف و ترسو نمیلرزه 
...هی لیلی به لالات گذاشتم درست که نشدی هیچ چند درجه هم بدتر شدی... ِهری
بابا...پاشو بند و بساطت رو جمع کن برو ببینم می خوای چه غلطی بکنی... 
حریر را با خاک یکسان کرد ! 
حریر را شست و پهن کرد و به بدترین شکل ممکن غرور و عزت نفسش را زیر 
سؤال برد. 
حریر مات و مبهوت نگاهش می کرد. 
قلبش از آن همه حرف حقی که بی رحمانه بر سرش آوار میشد مچاله شد. 
دستی به گلوی دردناکش کشید. 
مبادا گریه کنی حریر! 
مبادا به بغضت بها دهی! 
مبادا بیش از آن ضعفت را به ُرخ کشی!
ارژنگ سخت و بی انعطاف نگاهش میکرد. 
اثری از پشیمانی در چهره اش نبود و از گفته هایش راضی به نظر میرسید. 
میخواست دخترک را بر سر عقل بیاورد حتی شده از راه تخریب و تحقیر این کار 
را میکرد! 
حریر دست لرزانش را بلند کرد و بر روی سینه ی سخت و ستبرش گذاشت . او را 
به عقب هل داد اما مرد حرکتی نکرد
نفسهای پی در پی میکشید تا در برابر گریستن مقاومت کند . 
_دارم واسه بار آخر میگم دلبر و امیدوارم جدی بگیریش...بخوای همینجوری ادامه 
بدی میفرستمت ور دل همون آقا رستاکی که عین سگ ازش حساب میبری حالیته ؟ 
لعنت به او و حرفهای گزنده اش! 
نیش میزد به جان دخترک و او را در هم میشکست. 
ارژنگ چشمان سرخ و پر شده اش را از نظر گذراند . دلش برای خواهر زاده اش 
خون بود . او برای به دوش کشیدن آن همه درد و مصیبت زیادی کوچک بود. 
حریر سری به طرفین تکان داد . 
اینکه ارژنگ او را پیش رستاک بفرستد یا نه برایش اهمیتی نداشت و فقط یک چیز 
در سرش چرخ میخورد...او هرگز به چشم رستاک موحد نیامده بود! 
این به چشم نیامدن زیادی برایش گران تمام شد! 
_من کمم واسش ؟ 
زمزمه پر دردش به گوش ارژنگ رسید. 
ارژنگ مچ دستش را گرفت و به سمت خود کشید . دستهایش پیچک وار چرخیدندو 
دخترک را در بر گرفتند. 
_از سرشم زیادی دلبر...ببخشید اعصابم بهم ریخته بود نفهمیدم چی گفتم... 
بغضش با صدا ترکید و اشک هایش سیل شد روی گونه هایش و پیرهن مرد را خیس 
کرد
_گفتی برم...ولی من که جایی رو ندارم...چطور می تونی اینقدر بیرحم باشی ؟ 
موهایش را بوسید و کوتاه لب زد : خودت خواستی که بری... 
پیراهن مشکی و جذبش میان انگشتان حریر مشت شد و بغضش

1403/07/08 12:54

بیشتر نمود کرد :
جایی رو ندارم...  
_مگه من ُمردم ؟ اینجا خونه‌ی خودته دلبر...
با حزن و نیاز نالید : قول بده هیچ وقت تنهام نذاری... 
دستش بر روی کمر حریر بالا و پایین شد : هیچ وقت!

1403/07/08 12:54

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 109


پاهایش را به عرض شانه باز کرده بود و دست در جیب گوشه‌ای از سالن ایستاده 
بود. 
کت و شلوار مشکی رنگ اندام ورزشکاری اش را قاب گرفته بود و جذابیتش را بیشتر 
در چشم دخترهای کم سن و فانتزیَ َزن فرو میکرد.
نگاه خیره و تهدید گرش بر روی پاشایی بود که در آن شلوغی با خواهر سیاوش 
لاس میزد. 
دستی که به دور بازویش حلقه شد نگاهش را از پاشا منحرف کرد ...لیلی بود. 
لیلی آن روزها زیادی در زندگی‌اش پر رنگ شده بود . آنقدر برایش ناز و ادا آمدکه 
آخر پایش به اتاق خواب و در نهایت تختش باز شد . 
لیلی خوب بلد بود مغزش را از همه چی خالی کند و تنش را به آتش بکشد! 
لیلی جامش را بالا آورد و کمی نوشید.
_بهم نگفته بودی حاملس... 
حرص و بغضی که در صدایش موج میزد لبخند کجی بر روی لبش نشاند. 
سر و وضعش را از نظر گذراند . مثل همیشه بیقید! 
چشمهایش بالا آمد و بر روی نیم رخش مکث کرد . 
_خوشگل شدی! 
دخترک خوشحال نشد بلکه بغضش سنگینتر شد. 
_چند وقتشه ؟ 
بدون آنکه جوابی به سؤالش بدهد جام را از میان انگشتان کشیده اش بیرون کشید. 
_امشب نا پرهیزی کردی...آب شنگولی واست خوب نیست لیلی خانوم! 
_دوستش داری ؟ 
گوشه‌ی چشمانش چین افتاد و لبهایش کش آمد... 
_این فکرا از کجا میره تو سرت الله اعلم... 
پیراهن بلند قرمز رنگش زیادی در چشم میزد و او را از باقی میهمانها متمایز می 
کرد . برجستگی های اندام زنانه اش در آن پیراهن خودی نشان میداد و او را معذب 
میکرد. 

تا به حال پایش را چنین میهمانی هایی نگذاشته بود و انگار برایش یک دنیای ناشناخته 
بود . جامهای پر شده‌ی شراب که در دست میهمان ها میچرخید حالش را بیشتر 
خراب میکرد . اصلا او را چه به این جاها ؟
بوی سیگار و عطر و ادکلنهای مختلف در هم پیچیده بود و حالش را بهم میزد. 
دست جلوی دهانش گرفت تا مبادا بالا بیاورد و لباسش را به گند بکشد. 
نگاهش را به دنبال ارژنگ در سالن چرخاند اما نبود . 
خدا لعنتش کند که با آن همه اصرار و پافشاری او را به آن جهنم دره آورده بود. 
ارژنگ گفته بود باید به میهمانیای که پسر خاله اش تدارک داده برود و نیاز به پارتنر 
دارد . آنقدر در سرش خواند که به بهانه‌ی عوض شدن حال و هوایش او را با خود 
همراه کرد. 
صدای بلند آهنگ اعصاب نداشته اش را بهم می ریخت . به سمت میزی که گوشه ای 
از سالن قرار داشت و خالی از آن مترسکهای زیادی سر خوش بود رفت . دامن 
بلندش را کمی بالا داد تا زیر پایش گیر نکند و با زمین خوردنش نور علی نور نشود 
.
یکی از صندلیها را عقب کشید و بر رویش نشست .

1403/07/08 12:55

چشمهای درناکش را در کاسه 
چرخاند و بر روی پیست رقص مکث کرد . دختر و پسر های جوان با بی قیدی در 
آغوش یکدیگر جا خوش کرده بودند و همراه با ریتم آهنگ خود را تکان میدادند . 
هر از گاهی پا فراتر میگذاشتند و لب و لوچه ی هم را میبوسیدند . با انزجار نگاه از 
آنها گرفت. 
سرش را کمی کج کرد و تا به آن سمت سالن دید داشته باشد . چشمش که به ارژنگ 
خورد لبهایش کش آمد . 
کنار در سالن ایستاده بود و با مردی که نمیتوانست قیافه اش را ببیند در حال صحبت 
بود. از جا بلند شد و قدمهایش را به سمتش تند کرد. 
در یک آن مردی که با ارژنگ هم صحبت بود سر برگرداند و با حریر چشم درچشم 
شد.
سیاوش سرلک بود! 
حریر آن نگاه آشوبگر را به خوبی میشناخت. 
پاهایش از حرکت ایستاد و لبخند روی لب هایش رنگ باخت. 
سالن دور سرش میچرخید . دامن پیراهنش میان انگشتانش مچاله شد و مردمکهای 
چشمانش دو دو زد. 
سیاوش از بالا و تحقیر آمیز نگاهش میکرد . چشمان نافذ عسلی رنگش درنده بود 
.
این مرد روزی زندگی اش را ویران کرد . این مرد برای عشق و علاقه‌اش گور کند 
و آنها را زیر خرواری از خاک دفن کرد. 
این مرد روزی خدایش بود! 
کفر نباشد اما او سیاوش را با رگ و پی میپرستید و پروانه وار به دورش میچرخید 

حال او در نظرش منفور ترین شخص روی کره‌ی زمین بود. 
عرق سردی از تیره ی کمرش شره میکرد. 
هوایی که سیاوش در آن باشد مسموم است پس حق داشت اگر بگوید نفسش بالا 
نمیآید. 
ارژنگ بیخبر از همه جا با نگرانی رنگ و روی پریده اش را از نظر گذراند :

1403/07/08 12:55

دافیه...صندوق عقب و جلوش رو 
قربون! 
حریر با چشمانی درشت شده نگاهش کرد . نمیدانست بخندد یا گریه کند. 
ارژنگ از حالت خمیده خارج شد و صاف ایستاد . در جلد جدی و بی انعطافش فرو 
رفته بود و دیگر خبری از نیش چاک داده اش نبود...حریر سری به تأسف تکان داد 
.
مردک چه بدجنسانه مخ میزد! 
_افتخار یه دور رقص رو میدین جناب ؟ 
حریر لبی کج کرد و با تمسخر نگاهش کرد . دخترک معلوم بود خودش تنش میخارید 
و ارژنگ هم بدش نمیآمد برایش بخاراند. 
سکوت ارژنگ را که دید کمی خم شد تا چاک سینه هایش را در چشمان تنگ شده اش 
فرو کند.









فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫

1403/07/08 12:55

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 110


رنگت مثل گچ شده دختر خوب...حالت خوب نیست ؟ 
نیست! 
به سختی سری به نشانه‌ی نفی تکان داد و کلمات را بر لب راند : کی میریم ؟ 
ارژنگ لبخندی به رویش زد و به سمتش آمد . بازویش را گرفت و با خود 
همراه کرد. 
_کجا بریم دُ ُخی خوشگله قراره بهمون خوش بگذره ...بیا با پسر خالم آشنات کنم... 
پسر خاله اش ؟ 
تیر خلاص را بد زده بود و حریر بخت برگشته را بدجور شوکه و حیران کرده بود 

این نسبت فامیلی برایش مثل یک آژیر خطر میماند. 
سیاوش دست به سمتش دراز کرد : سیاوش سرلک هستم پسر خاله‌ی ارژنگ! 
مردمک های رقصانش از دست سیاوش بالا آمد و بر روی بازو و ساعد خال کوبی 
شده اش مکث کرد . 
بی آنکه به او دست بدهد رو برگرداند و آشفته و پریشان خطاب به ارژنگ گفت : 
بریم...همین حالا ... 
کارش دور از ادب بود و ارژنگ را خجل کرد . 
سیاوش دست عقب کشید و در جیبش کرد. 
رو به ارژنگ زمزمه کرد : اشکال نداره...بذار راحت باشه... 
تحمل آن همه نزدیکی سخت بود. 
خاطرات تلخ و شیرین به سرش هجوم آورده و مغزش را سوراخ میکرد.
اگر شهامتش را داشت دهان مبارکش را باز میکرد و هر چه در چنته داشت بار آن 
نَری که نام َمرد را یدک میکشید میکرد.
بیآنکه منتظر ارژنگ بماند قدمهای سنگین و بیجانش را به سمت همان میز گوشهی 
سالن برداشت . 
تنهایی را ترجیح میداد به خوکهای کثیف اطرافش! 
ای کاش پایش قلم میشد و همراه ارژنگ نمیآمد. 
طولی نکشید که حضور ارژنگ را بالای سرش حس کرد. 
اخمهای در هم و نگاه طلبکارش را دوست نداشت. 
_یه نیمچه لبخندی بزنی به هیچ جای دنیا بر نمیخوره دلبر... 
مگر لبهایش کش میآمد که لبخند بزند ؟ باید خون 
گریه میکرد برای اوضاع اسفبارش... 
ارژنگ که چشمان پر شده اش را دید سری به تأسف تکان داد . 
_این همه خوشگل کردی که بیای یه گوشه بشینی و ماتم بگیری ؟ 
نگاه تار شده اش را از او دزدید و سر پایین انداخت. 
ارژنگ با محبت دست روی سرش کشید و موهای فر و آزادش را با حرکت 
انگشتانش مرتب کرد. 
_از سیاوش ترسیدی دلبر
ارژنگ زرنگ بود و هنوز "ف" نگفته تا فرحزاد میرفت. 
اما حریر انکار کرد و سر به نشانه‌ی نفی بالا انداخت. 
با چشمانی ریز شده حالتهای دخترک را زیر نظر گرفته بود . بعد از مکث کوتاهی 
پرسید : پس چرا یهو اینقدر بهم ریختی ؟
_مهم نیست... 
بغض صدایش ارژنگ را هم بهم ریخت . خم شد و لب چسباند به شقیقه اش : باید 
حرف بزنی دلبر...همین امشب! 

دختری با اندام زیادی رو فرم که به سمت میزشان آمد دهان هر دویشان را بست. 
ارژنگ با شیطنت و صدایی خندان گفت : عجب

1403/07/08 12:55

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 111

چشم دریده ای بود ها! 
خنده ی آرام و پر نازی سر داد : استخاره میکنید آقا ؟ 
مارمولک! 
ارژنگ بیآنکه مخالفت کند با او همراه شد. 
حریر دست روی سینه قلاب کرد و به ناز و غمزه های دخترک نگریست. 
ارژنگ گفته بود باید حرف بزند . اما او نمیخواست همه‌ی غلط های اضافه‌ای که 
کرده بود را بگوید . یک چیزی مانعش می شد و آن هم این بود میترسید از سمت 
ارژنگ طرد شود و همان نیمچه محبتش را هم از دست دهد. 
بوی عطر آشنا و غلیظی که زیر بینی اش پیچید دلش را زیر و رو کرد و حالش را 
بهم زد . بیآنکه به کسی که کنارش ایستاده نگاه کند دست جلوی دهانش گرفت و به 
سمت راهرویی که احتمال میداد سرویس بهداشتی در آنجا قرار دارد پا تند کرد . 
مزه ی دهانش گس شده بود و احساس میکرد هر آن امکان دارد بالا بیاورد. 
در را با ضرب باز کرد و وارد سرویس شد . سر خم کرد تا خودش را کثیف نکند 

صدای بسته شدن در دستشویی که در گوشش پیچید برای لحظه‌ای نفس در سینه اش 
حبس شد. 
باز هم همان عطر آشنا! 
دستی از کنار کمرش پیش آمد و شیر باز را بست . چشم در کاسه چرخاند و بر روی 
دست مردانه و ساعت مچی گران قیمتش مکث کرد.
دلش میخواست جیغ بکشد اما انگار صدایی نبود تا حنجره خراش دهد. 
او در حصار مردی بود که عطرش از صد فرسخی هم داد میزد آشناست. 
ماه ها این عطر با مژک های بینی اش بازی کرده بود. 
به سختی سر بلند کرد و چشمان گشاد شده و هراسانش را به آینه‌ی مقابلش دوخت . 
بد بیاری پشت بد بیاری! 
شانس که نداشته باشی همین است...انگار زمین و زمان دست به دست هم داده اند تا 
او را بکوبند. 
قیافه‌ی برزخی اش چیزی نبود که بتوان ساده از آن گذر کرد. 
رستاک موحد در آن قبرستان چه میکرد آخر ؟ 
رستاک دستش را از روی شیر آب برداشت و به نرمی دور شکمش حلقه کرد و از 
پشت به خود چسباند. 
نفسی میان موهایش گرفت و پر غیظ غرید : با خوِد خرت نگفتی رستاک پیدام میکنه
پدرم رو در میاره ؟ 
دخترک لب روی هم فشرد و ماتم زده به شخص درون آینه نگاه کرد. 
عروسک جانش چیزی نمانده بود از ترس پس بیفتد. 
رستاک کمی خم شد و شقیقه ی نبض دار و عرق کرده اش را بوسید. 
تمام سعیش را میکرد تا با مشت و لگد به جانش نیفتد و دق و دلیاش را خالی نکند
پهلویش را فشرد و نزدیک گوشش پچ زد : فرار کردنت عاقبت نداره دختر خوب...به 
بعدش اصلاً فکر نکردی نه ؟ نه!
فکر اینجایَش را نکرده بود .
کاش ارژنگ بیخیال آن داف صندوق دار میشد و به کمکش میآمد. 
تکانی به خود داد و در آغوش رستاک چرخید . حال سینه به سینه و مماس با تن او 

1403/07/08 12:55


ایستاده بود . 
سرش را کمی عقب برد تا راحتتر او را ببیند . مثل همیشه بود...زیبا ، پر غرور ، 
بیرحم ، شق و رق و اتو کشیده! 
او دلش به بودن ارژنگ گرم بود پس بیآنکه به ترسش بها دهد گفت : اگه بازم به 
عقب برگردم همین کار رو میکنم جناب موحد... 
جناب موحد گفتنش را قربان! 
رستاک لب روی هم فشرد تا نخندد و رویش را بیشتر نکند. 
با چشمانی تنگ شده پرسید : پس 
میخوای بگی پشیمون نیستی هوم ؟ 
_پشیمون باشم ؟ تو فکر کن حتی یه درصد ! تو ماهها صدای من رو توی اون 
عمارت لعنتی خفه کردی و هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی و من هر بار 
احمقانه حق رو بهت دادم و خودم رو سزاوار دونستم...اما دیگه بسه...تو حق نداری 
پای یه بچه‌ی بیگناه رو به این کثافت باز کنی و برای عذاب دادن من و برادرم ازش 
استفاده کنی... 
عروسکجانش د ِل پری داشت!
.

1403/07/08 12:55

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 112

بهایی به چشمان گریانش نداد و تهدید گونه و تأکیدی گفت : باید این بچه صحیح و 
سالم به دنیا بیاد مو فرفری! 
_سقطش میکنم... 
رستاک عجبی زیر لب گفت و ناغافل با پشت دست بر دهانش کوبید . 
صدای آخ پر درد حریر در گوشش پیچید اما او بهایی نداد. 
انگشت اشاره اش را هشدار گونه مقابل چشمان پ ُر شده و خیس حریر تکان داد : این
فکرا رو از سرت بیرون کن حریر...وای به حالته اگه بفهمم کوچکترین آسیبی به 
توله تو شکمت رسیده اون وقت خودت و اون برادر شارلاتانت رو مرده فرض 
کن خب ؟! 
از آن همه زور و جبر چیزی نمانده بود منفجر شود . 
دستی به لبهای دردناکش کشید .مردک دستش بشکند که هرز میرفت! 
_فهمیدی چی گفتم یا یه جور دیگه حالیت کنم ؟ 
ناچار سری تکان داد تا از خشم و غضبش در امان بماند. 
رستاک خوبه ای زیر لب گفت و با ریز بینی نگاهش کرد. 
حسابش را با حریر در فرصتی مناسب تسویه میکرد . فرارش را اگر فاکتور 
میگرفت هیچ جوره نمیتوانست از حضورش در خانه‌ی سیاوش سرلک بگذرد . فکر 
اینکه حریر آدِم سیاوش بوده و در تمام مدت گولش زده مته وار در حال سوراخ کردن 
مغزش بود. 
نگاه از صورت آرایش کرده اش پایینتر آورد . بالاتنه لباسش چیزی نبود که باب 
میلش باشد ...تنگ و زیادی باز!
_واسه اون بی پدر پر و پاچه بیرون ریختی یا پسر خالش ؟ کدومش ؟ 
حریر بغضش را به سختی قورت داد : اینجوری بهم نگو... 
_لال ! صدات رو نشنوم حریر...گمشو برو یه چیزی سرت کن از این سگ دونی 
بریم بیرون تا بعدش حالیت کنم دنیا دست کیه... 
صدای کوبش شدید قلبش ترسش را فریاد میزد . دست لرزانش را بالا آورد و بر 
روی گونه‌ی رستاک گذاشت . 
صدایش می لرزید : آزارم نده بذار برم پی زندگیم... 
رستاک کمی سرش را کج کرد تا لبهایش کف دست یخ زده‌ی دخترک را لمس کند 
. امان از آن بوسه ها! 
جنگ به پا میکرد میان دل و عقل دخترک! 
_اینقدر رو مخ من نرو قشنگم...برو لباسات رو تنت کن بریم عمارت ... 
ِ ملحفه را بالا کشید تا چشمش به کبودیهایی که شاهکار رستاک بود نیفتد ...حسابی از خجالتش در آمده بود! 
تکانی به تن کوفته اش داد . 
نفسهای پی در پی میکشید تا مبادا بغضش بشکند . 
آنقدر همه چیز روی دور تند افتاد که اصلا نفهمید چگونه پایش دوباره به آن خراب 
شده باز شد و باز هم میهمان اجباری تخت خواب رستاک موحد شد.ح
او ِی نگاه دلگیرش را به غرق در خواب دوخت . حتی مجال توضیح دادن نداده بود
تا خود را تبرئه کند ...یکه تاز و بی رحم! 
تن دردناکش را پیش کشید . سر بر روی بازوی مرد گذاشت . محتاج آغوشش بود 
!
قلبش از آن همه

1403/07/08 12:55

نزدیکی بی جنبه بازی در آورد و محکم و تندتر کوبید. 
دست رستاک که به دور کمرش پیچیده شد قلوه سنگی که در گلویش جا خوش کرده 
بود را بزرگتر کرد . 
_ازت بدم میآد. 
ارواح عمه ات! 
تو که راست میگویی! 
رستاک با همان چشمهای بسته خندید... 
_اگه از من بدت میاد چرا با پای خودت اومدی تو بغلم دختر خوب ؟ 
مسئله همان جا بود! 
عقلش او را از نزدیکی به رستاک منع میکرد اما حرف دلش چیز دیگری بود. 
انگشتان رستاک نرم و ملایم بر روی کمرش بالا و پایین شد و لبهایش موهای بهم 
ریخته اش را هدف گرفت. 
خودش درد میداد و خودش هم تیمار میکرد! 
حریر در آغوشش مچاله شد و خش دار لب زد : تنم درد میکنه... 
میان پلکهایش فاصله انداخت و نگاهش کرد .با لذت کبودیهای نقش بسته بر روی تن 
عروسکش را که اثر ضرب دست و دندانهایش بود از نظر گذراند .

1403/07/08 12:55

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 113

_تقصیر خودت بود موفرفری... جواب یاغی گریات رو گرفتی! 
از کارش پشیمان نبود و بیشتر از اینها را برای عروسک فراریاش در نظر داشت 
.
حساب کار را دستش میداد تا دفعه‌ی بعد هوس دور زدنش را نکند. 
اشک از میان پلکهایش چکید : تو من رو از خودت روندی...اون لحظه ترسیده بودم 
فقط میخواستم ازت دور باشم... 
تِن حریر را بالا کشید .
با انگشت اشاره چند ضربه‌ی آرام به شقیقه اش زد و بی انعطاف گفت : اگه این سر یه 
بار دیگه فکر فرار توش بچرخه از تن جداش میکنم ! امیدوارم اتفاق دیشب واست 
درس عبرت شده باشه موفرفری. 
بغضش خودی نشان داد و در صدایش غوغا کرد : فقط بذار این بچه رو سقط... 
نگذاشت حرفش را کامل کند. 
چانه ی لرزانش را بوسید و قاطع گفت : به دنیاش میاری عروسک! 

در آهنی و زنگ زده را باز کرد . نگاهش را بالا آورد و به میهمانهای ناخوانده اش 
دوخت . زنی لاغر اندام ، سر به زیر مقابلش ایستاده بود و چشمهایش را با عینک 
دودی اش استتار کرده بود . مردی جوان و خوش بر و رو هم کمی عقب تر به ماشین
مدل بالایش تکیه زده بود و خیره نگاهش میکرد ...با کنجکاوی تیپ و قیافهی زیادی 
مارک و به روزشان را رصد کرد. 
به آنها نمیخورد مال آن محله‌ی زیادی گل و بلبل باشند. 
_منز ِل پور سعادت ؟
حنیف سری تکان داد : فرمایش ؟ 
لحن خشک و بی‌حوصله اش اخم بر چهره‌ی مرد جوان نشاند اما حنیف بهایی نداد و 
منتظر نگاهشان کرد. 
زن سرش را بالا آورد . لبخندی تصنعی به رویش زد و بعد از مکث کوتاهی 
عینکش را برداشت. 
حنیف با ریز بینی نگاهش کرد . چشمهای مشکی و کشیده اش ، موهای فر و رنگ 
کرده اش ، چال گونه هایش...همه و همه برایش زیادی آشنا بود ! 
انگار آن زن نسخه‌ی قدیمی و پیر شده ی حریر بود. 
از آن همه شباهت نفسش به سختی بالا میآمد . این زن را میشناخت! 
زن نمیدانست چه بگوید و از کجا شروع کند ...گیج و درمانده بود . 
به سختی لب های رژ خورده اش را تکان داد : سارام! 
زن تیر خلاصش را زد! 
حنیف ثانیه ها را برای خود خرید تا بتواند دست و پایش را جمع کند . 
خودش را به آن راه زد و با حرص و خشمی خفته غرید : سارا دیگه کدوم بی سر و 
پاییئه ؟ هر خری میخوای باش به ملت چه ...برو خانوم خدا روزیت رو جای دیگه 
حواله کنه...
میخواست هر چه زودتر او را د َک کند . بهم ریخته بود و عرق از تیرهی کمرش 
شره میکرد. 
گستاخی اش به مذاق ارژنگ خوش نیامد . اگر آن دیلاق برای سارایش عزیز نبود 
حتماً فک و چانه اش را پایین میآورد تا حواسش به حرف هایش باشد.
زن با حزن نگاهش کرد...شرمنده بود...شرمنده‌ی او

1403/07/09 09:24

و حریری بود که به پای بلند 
پروازیهایش سوختند. 
دستی به گلوی دردناکش کشید . ای کاش آن بغض لعنتی راه نفسش را باز میکرد 
...
داشت خفه می شد ! 
_م ِن بیسر و پا همونی ام که واسه بچه هاش مادری نکرد...
حنیف دستی به صورت سرخ شده اش کشید . 
در سرش نمیرفت آن سارایی که مرغش یه پا داشت و حرف شب و روزش رفتن 
بود برگشته باشد . حیرت زده و شوریده حال بود. 
به سختی تکانی به جسم سنگین شده اش داد و دست یخ زده اش را بالا آورد تا در را 
ببند و تصویر زن را از جلوی چشمهایش پاک کند . از این زن بیزار بود ! 
برود به د َر َّک!
زن به سمتش پا تند کرد و بازویش را گرفت . صدای هق هقش اعصاب حنیف را 
بهم میریخت. 
_تو رو خدا بذار حرف بزنم پسرم...

1403/07/09 09:24

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 114


پسرم ؟! 
اینگونه صدا میزد که چه ؟ 
مادرانه هایت را سالها پیش خاک کردی سارا! 
اینگونه صدایش نزن و زخمش را بیشتر چرکین نکن! 
بازویش را با ضرب از میان دستانش بیرون کشید و تخت سینه اش زد و او را به 
عقب راند .
با انزجار نگاهش کرد : برو بمیر زن ! چی از جو ِن من میخوای ها ؟ کم به زندگی
نداشتمون گوه زدی ؟ کم با غیرت من و ُمراد بازی کردی ؟ کم آبرومون رو پرچم
کردی ؟ حالا سانتال مانتال کردی اومدی اینجا که چی ؟ ادای مظلوما رو واسه من 
نیا سارا این دل اونقدری ازت پره که با دو تا اشک و لفظ پسرم اومدن آروم 
نمیشه...بند و بساطتت رو هم جمع کن برو همون قبرستونی که ازش اومدی... ِهری
!
حرفش را زد و بی آنکه مجالی به سارا برای دفاع از خود بدهد در مقابل چهره‌ی 
مات و مبهوتش در را بهم کوبید. 
سارا بیرمق و خسته همانجا بر روی زمین نشست و پشتش را به در تکیه داد . درآن 
لحظه برایش اهمیت نداشت که لباس هایش کثیف میشود یا مردِم فضول محله گردن
کشیده اند نگاهش میکنند و چیزهایی در گوش یکدیگر پچ پچ میکنند . 
دست روی دهانش گذاشت تا صدای گریه هایش بلند نشود . 
ارژنگ حال زارش را از نظر گذراند و سرش را با تأسف تکان داد . تکیه از 
ماشینش گرفت و نزدیکش شد. 
دست در جیب بالای سرش ایستاد : دیلاق چاک دهنش رو وا کرد هر چی خواست 
گفت... پاشو بریم ساراجان از اولم اومدنمون به اینجا اشتباه بود..
بینی اش را با صدا بالا کشید و با صدایی خفه و آرام گفت : حق داشت... 
ارژنگ با حرص نگاهش کرد... 
_من و نخندون سارا کدوم حق ؟ این آدم جنسش مثل ُمراده...یادت رفته چجوری به
جون دخترت میفتاد و یه جای سالم رو تن و بدنش نمیذاشت ؟ندیدی اینا رو ؟ نشنیدی 
؟ بهتره واسه دخترت دل بسوزونی که معلوم نیست الآن زندس یا مرده...من جای 
تو بودم تف تو روی این آدم مینداختم...
سارا خودش را به نشنیدن زد . به سختی از جا بلند شد و دست مشت شده اش را بر 
روی در کوبید . چندین و چند بار به امید اینکه در به رویش باز شود . 
با چشمانی لبالب از اشک حنجره خراش داد : حنیف جان ، تو رو به همون خدایی که 
می پرستی بگو دخترم کجاست ؟ 
ارژنگ با ملایمت بازویش را گرفت : بسه سارا همه دارن نگامون میکنن... 
به د َر َّک!
مگر برایش مهم بود ؟ 
او فقط دخترش را میخواست و بس! 
سارا بی آنکه تغییری در حالتش بدهد دلگیر و پر گلایه گفت : گفتی مراقبشم 
امانبودی... 
ارژنگ پلک روی هم فشرد . به سارا حق میداد اگر از دستش ناراحت باشد . 
تقصیر خودش بود با بردن حریر به آن میهمانی نحس همه چیز را بهم ریخته بود . 

1403/07/09 16:40


لحظه‌ای حواس پرتی کار دستش داده بود و زمانی که سر رسیده بود با جای خالی اش
مواجه شده بود . میدانست یک جای کار میلنگد ...نام رستاک موحد در لیست میهمانها 
بود و همین مسئله برایش مثل یک زنگ خطر میماند . دربدر دنبال آدرس خانه اش 
افتاده بود اما مگر در آن شهر درندشت پیدا کردنش به همان راحتیها بود ؟ 
او هم مثل سارا احتمال میداد که حنیف آدرس خانه‌ی رستاک را بداند . گذاشته بود 
در وقتی مناسب سر وقتش بیاید و از زیر زبانش بیرون بکشد اما سارا همه چیز را 
بهم ریخته بود. 
سارا باز هم در را کوبید اما بینتیجه بود . اگر همان جا جان هم میداد باز هم حنیف 
دلش به رحم نمیآمد . 
ارژنگ بازویش را گرفت و کشان کشان به سمت ماشین برد : بشین سارا خودم 
درستش میکنم... 
سارا مأیوس و خسته سر تکان داد و بی آنکه چیزی بگوید سوار شد. 
ارژنگ گوشی صفحه تاچش را از جیب شلوارش بیرون کشید و شماره‌ی یاسر را 
گرفت . 
_امر کنید ارژنگ خان... 
لبخند کجی زد . یاسر ، همیشه آماده و دِم دست بود .
_خوب گوش کن ببین چی میگم یاسر... همین الان پا میشی با اسماعیل به آدرسی 
که واست میفرستم میای...یه سری اطلاعات هست میخوام از زیر زبو ِن طرف
بیرون بکشی...یه کار تر و تمیز میخوام یاسر ! 










حوصله اش در آن چهار دیواری سر رفته بود . رستاک دِر اتاق را قفل کرده بود
وجز مواقع ضروری به او اجازه‌ی خروج نمیداد . همان نیمچه آزادی اش هم سلب
شده بود و یکجورایی تلافی فرار کردنش بود . حتی مه لقا هم کاری به کارش نداشت 

1403/07/09 16:40

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 115

و روی خوش نشان نمیداد انگار با کم محلی هایش میخواست به حریر بفهماند با 
فرار کردنش همه چیز را خراب کرده است. 
صندلی مقابل میز توالت را عقب کشید و بر رویش نشست . موهای گره خورده و 
بهم ریخته اش را از بند کش مو خلاص کرد و مشغول شانه زدن شد . 
با صدای چرخش کلید در قفل کمی مکث کرد . بیآنکه سر بر گردانَدَ هم میتوانست
تشخیص بدهد چه کسی است. 
نگاهش را بالا آورد و به آینه دوخت... به تصویر اویی که دست در جیب به 
چهارچوب در تکیه داده بود .نگاهش را به چشمان مشکی اش بند زد ...همان سیاه 
چاله هایی که سرمایش قطب شمال را هم دور میزد . 
رستاک اشاره ای به برس کرد : به کارت ادامه بده... 
از آن وضعیت اسفناک خسته شده بود . 
کاش میتوانست بفهمد که رستاک چه در سر دارد و برایش چه خوابی دیده ؟! 
از آینده‌ی نامعلومی که او برایش رقم میزد میترسید! 
حضو ِر رستاک و سنگینی نگاهش معذبش میکرد اما با این حال سعی میکرد خود
را بیخیال نشان دهد . 
موهایش را شانه زد و بیآنکه ببندد آزادانه بر روی شانه هایش ریخت و با تِل ظریف
و کار شده ای به آنها زینت بخشید. 
دست لرزانش را پیش برد و رژ قرمز رنگ را برداشت . 
رستاک در را قفل کرد و به سمتش گام برداشت .دقیقا پشت سرش ایستاد
ناغافل انگشتانش را میان موهای حریر فرو کرد و سرش را به عقب خم کرد . 
چشمان گشاد شده از ترس و تعجبش را با لذت از نظر گذراند . به سمتش خم شد و 
لب روی لبهای سرخ و وسوسه انگیزش گذاشت . یک لمس کوتاه که بیشتر جنبه‌ی 
ترساندن و جان به لب کردنش را داشت. 
_خونه ی سیاوش چیکار میکردی ؟ 
سؤالش باعث شد پلک حریر بپرد . خواست از جا بلند شود اما رستاک دست روی 
شانه هایش گذاشت و او را به همان حالت نگه داشت : بشین قشنگم...سؤال من رو 
جواب بده! 
حریر میدانست دیر یا زود به خاطر حضورش در خانه ی سیاوش باز خواست میشود 
اما جوابی برای توجیه کردن نداشت. 
در سکوت و هراس نگاهش کرد. 
_تو مگه واسه من قسم و آیه نیومدی که آدِم سیاوش نیستی ؟
سکوت حریر خونش را به جوش میآورد . لبخند پر حرصی زد ...به حرفش میآورد! 
چرخی به دورش زد و روبرویش ایستاد. 
_تو بغل پسر خاله‌ی سیاوش بهت خوش میگذشت نه ؟ 
ارژنگ را میگفت. 
نالید : بخدا اینطور نیست که تو فکر میکنی... 
با خونسردی سری تکان داد : غلطات زیاد شده قشنگم...بهتر نیست یه کوچولو به 
حسابت برسم ؟ 
حریر با بیچارگی نامش را صدا زد.
رستاک پوزخندی به رویش زد . از بازویش گرفت و او را کشان کشان به سمت حمام 
برد. 
در را باز کرد و آمرانه گفت : برو داخل... 
لرزش

1403/07/09 16:41

تنش از چشمان رستاک دور نماند. 
سخت و بی انعطاف نگاهش کرد .قرار نبود گول مظلومگری هایش را بخورد و کوتاه 
بیاید . 
تخت سینه اش زد و او را به دیوار پشت سرش چسباند . دخترک تقلا کرد تا از زیر 
دستش بیرون برود اما بینتیجه بود. 
بدون توجه به چشمان گشاد شده از ترسش دستهایش را بند بلوزش کرد و از تنش 
بیرون کشید . 
_تو رو خدا... 
با پشت دست ضربه ی آرامی بر روی لبهای رژ خورده ی حریر زد و هشدار گونه 
گفت : ساکت! 
با حوصله تمام لباس هایش را از تنش در آورد . کمی عقب رفت و بر اندازش کرد 
.
حالتی متفکر به خود گرفت : این تن چند بار توی بغل سیاوش چرخیده و دستمالی 
شده ؟ چند بار ؟! 
آنقدر که شمارش از دستش در رفته... 
رستاک با خونسردی کمربند چرمش را باز کرد و دور دستش پیچ داد

1403/07/09 16:41

🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
        


رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده :  کوثر. ب


پارتِ : 116

_گفته بودم وای به حالته روزی که من رو دور بزنی...نگفتم قشنگم ؟ نشنیدی ؟ 
ضربه‌ی اول را آرام زد اما نه آنقدری که درد نداشته باشد . حریر جیغ خفه ای 
کشید و در خود مچاله شد. 
_صاف بایست دختر خوب...دستت رو جلو تنت نگیر که محکم تر میزنم ها... 
حریر دست روی دهانش گذاشت تا صدایش در نیاید . 
حکایت او مانند همان گنجشک باران خورده بود. 
اشکهای محبوس شده اش را رها کرد تا شاید دل مرد به رحم بیاید : دردم...میاد... 
رستاک در جواب حرفش ضربه ی دوم را همان جای قبلی زد...روی ران پایش. 
ضربه هایش آنقدرها هم محکم نبود اما دخترک سلیطه بازی برایش در میآورد و 
زیادی شلوغش میکرد . 
نیم نگاهی به پوست سرخ شده اش انداخت و با حرص و غیظ غرید : دو هفته‌ی 
تمام من و دنبال خودت دووندی تهش باید خونه‌ی اون بی پدر پیدات کنم ؟ هق زد و 
ملتمس گفت : نزن لعنتی...دردم میاد... 
میزنم که دردت بیاد دیگه عزیزم...اینم
با بیخیالی اعصاب خورد کنی گفت : خب منم
بگم که اگه حرف نزنی و نگی چه ِش َکری خوردی بیشتر و محکمتر میزنم!
حریر که از گفتن واقعیت واهمه داشت با صدای ضعیفی گفت : من کار اشتباهی 
نکردم... 
عجبی زیر لب گفت . خسته از مقاومتش ضربه ی بعد را محکمتر زد تا حساب کار 
دستش بیاید . 
سرد و خنثی نگاهش کرد : حرف بزن حریر ...دیگه تکرار نمیکنم ها... بعدش به 
جونت میفتم و اونقدر میزنمت که جونت بالا بیاد..
ضربه اش کاری و دردناک بود آنقدری که دخترک برای لحظه ای نفس کشیدن را از 
یاد برد. 
از درد و هراس گریه هایش شدت گرفت. 
پاهایش دیگر تاب تحمل وزنش را نداشت . به آرامی بر روی زمین نشست و تنش 
را در آغوش کشید . 
ترس از ضربه‌ی بعدی قفل دهانش را باز کرد... 
_هجده سالم بود که اون رو توی جشن تولد دوست الهام دیدم...جذاب و بی پروا
بود...اخلاقای خاصش متمایزش میکرد از مرد های اطرافم...ازش خوشم اومده بود 
پس وقتی که ازم شماره و آدرس خونمون رو خواست خیلی مقاومت نکردم...قدم به 
قدم پیش می رفت...محبت کردناش ، قربون صدقه رفتناش ، بوسیدناش ، لمس کردنای 
گاه و بیگاهش واسم تازگی داشت... بی دلیل و با دلیل واسم کادو میگرفت و من و به 
جاهایی میبرد که حتی توی خواب هم نمیدیدم...هی نشستم فانتزیای دخترونه زدم 
اونقدر که نفهمیدم هر لحظه که میگذره این دل لامصب بیشتر اسیرش میشه...شبی 
که بهم گفت دوستم داره انگار همه‌ی دنیا رو بهم دادن...سر از پا نمی شناختم... 
محرم و نامحرم بودن واسم رنگ باخته بود یادمه همون شب همراهش رفتم خونش 
و اونقدر زیر گوشم خوند و عین شیطان تو جلدم

1403/07/09 16:41

رفت که بالاخره پام به اتاق خوابش 
باز شد ...نفهمیدم چی شد اما وقتی به خودم اومدم که لخت و عور توی بغلش 
بودم...از ذره ذره این تن تعریف کرد و من احمقانه همه رو به پای عشق و علاقش 
گذاشتم...وقتی همه‌ی لباساش رو از تنش کند و من و زیر تن خودش کشید از اون 
خلسه ی شیرین بیرون اومدم...همش ترس بود و ترس...ازم یه رابطه‌ی کامل و بیقید 
و شرط میخواست...نابلد بودم و ترس از خیلی چیزا باعث شد پَسش بزنم و لباس تن
کرده و نکرده از خونش بیرون بزنم...این پس زده شدن براش گرون تموم شده بود 
...اون قدر بهم کم محلی کرد و با دخترای هفت رنگ پرید که از کرده‌ی خودم 
پشیمون شدم...علاقه ای که بهش داشتم دست و پام رو بسته بود و باعث شده بود مثل 
یه غلام حلقه به گوش همه‌ی اوامرش رو اجرا کنم...میخواست یه سری از ُرقبَای
کاریش رو از میدون به در کنه و من شدم یه وسیله براش...بهم گفت باید آتو بگیری 
ازشون...سخت بود...مجبور شدم از تنم مایه بذارم...بهم وعده وعید میداد که اگه 
کارم رو درست انجام بدم خیلی زود میاد خاستگاری و خلاصم میکنه از اون جهنمی 
که حنیف و مراد واسم ساختن...اما همش یه سراب بود...دیگه از اون وضعیت خسته 
شده بودم و وقتی زیر همه چی زدم و گفتم دیگه تن به کثافت کاریاش نمیدم اون روی 
واقعیش رو نشون داد...یه سری عکس تو حالت های ناجور ازم داشت تهدیدم کرد 
اگه باهاش راه نیام اونا رو واسه حنیف می فرسته و توی محل بی آبروم 
میکنه...ترسیده بودم...میدونستم حنیف زندم نمیذاره...به یه جایی رسیده بودم که 
َر َگم رو زدم به امید اینکه همه چی تموم میشه...خبر
مرگ و زندگی تفاوت نمیکرد...
خودکشیم به گوش سیاوش رسیده بود و انگار اندازه‌ی یه سر سوزن دلش به حالم

1403/07/09 16:41