607 عضو
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 117
سوخته بود که واسه همیشه گورش رو از زندگیم گم کرد...بعدها فهمیدم از اول یه
طعمه برای رسیدن به اهدافش بودم و بس...
دخترک از نگاه کردن به چشمانش فراری بود و آشفته به نظر میرسید ....رستاک
میدانست یک جای کار میلنگد و او چیزی را پنهان میکند.
به سمتش گام برداشت و فاصلهی اندک بینشان را به صفر رساند. مقابلش زانو زد
و با چشمانی تنگ شده نگاهش کرد.
_همش رو گفتی دیگه ؟ چیزی از قلم ننداختی ؟
بالا و پایین شدن سیبک گلوی دخترک لحظهای کوتاه ، نگاهش را منحرف کرد.
لرزش شانه هایش خبر از گریهی بیصدایش میداد
نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی کوتاه دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا
آورد .
_نگام کن!
حریر از لحن دستوری و خشکش اطاعت کرد.
رستاک لبخند کوتاهی به رویش زد و موهایی که روی صورتش ریخته بود را به
نرمی کنار زد و پشت گوشش راند.
_گریه نکن ! من بهت خورده نمیگیرم مو فرفری...اون زمان سن و سالت کم بودهو
مغزتم فندقی یه اشتباهی کردی...اما میدونم این همهی اون چیزی نبود که باید
میگفتی...اینطور نیست ؟
حریر با بغض سری تکان داد . او که تحت تاثیر لحن نرم و ملایم رستاک قرار
گرفته بود لب باز کرد : بعد از اینکه لب به اعتراض باز کردم و زیر همه چی زدم
اولش با عکسام تهدیدم کرد اما وقتی دید نمیتونه با همونا ساکتم کنه برای اینکه بتونه
کنترلم کنه و واسه همیشه دست و پام رو ببنده با زور و جبر منو به تختش برد ...اون
شب همهی لباسام رو توی تنم پاره کرد و تا جا داشتم کتکم زد...مرگ رو جلو چشمام
میدم اما اون دست بردار نبود...بخش اصلی مونده بود...همه ی جونم درد میکرد و
توان مقاومت نداشتم ...میخواست به حریمم تجاوز کنه تا به خاطر ترس از آبروم پا پند کثافت کاریاش بشم...
مُردم
بین دستای مردی که بدجور دل و ایمونم مردم
التماسام رو نمی شنید ...قسم دادنام رو نمیشنید...اونقدر تحت فشار
بودم درست زمانی که حنیف و الهام سر میرسن هوشیاریم رو از دست میدم...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 118
فهمیدن اینکه تن عروسکش را سیاوش دستمالی کرده و تا کجاها پیش رفته خط
کشیده بود بر روی اعصاب نداشته اش...
تمام سعیش را میکرد تا خونسرد باشد و کاری نکند که بعدش پشیمان شود.
حال ، دلیل هراس دخترک را نسبت به لمس شدن و تن دان به رابطه میفهمید.
بی آنکه چیزی بگوید از جا بلند شد . قرار نبود به خاطر خطای گذشته اش او را شماتت
کند ...آن زمان او فقط هجده سال داشته پس بیش از آن انتظاری نیست از یک دختر
کم سن و کله شق!
شیر آب را باز کرد و بعد از آن که دمای آن را تنظیم کرد و خطاب به حریری که
دست روی دهانش گذاشته بود و به آرامی اشک میریخت گفت : پاشو بیا زیر دوش...
_میخوای...چ...چیکار...کنی ؟
میترسید ؟!
همانطور که تیشرت مشکی جذبش را از تن در میآورد جوابش را داد : نترس قرار
نیست زیر آب خفت کنم...پاشو بیا میخوام بشورمت...
حریر به سختی نگاه از عضلات پیچ در پیچ و شکم چند تکهی مرد گرفت . دستی
زیر چشمان خیسش کشید و با حالی خراب لب زد : میشه برم بخوابم ؟ سپردن خاطراتی که در آنها نقش
سیاوش پر رنگ بود نیاز به یک خواب طولانی داشت .
رستاک نچی گفت و منتظر نگاهش کرد.
_هنوز باهات کار دارم قشنگم...خواب هم به وقتش!
حریر ناچار از جایش بلند شد و به سمتش گام برداشت. ران پایش می سوخت و
سوزشش تمرکزش را بهم میزد . بغضش سنگین تر شد و نگاه دلگیرش بر روی
مرد نشست...
_آب بهش بخوره بیشتر میسوزه...نمیخوام حموم کنم...
رستاک بیتوجه به حرفش او را به زیر دوش هدایت کرد...
قِد کوتاه و اندام ریزه دخترک لبخند محوی بر روی لبش نشاند ...کنترل کردن
موفرفر ِی نازک نارنجی اش زیادی راحت بود.
چشمان دریده و تیره اش سانت به سانت صورت و تن دخترک را دید زد و از
زیبایی اش حض کرد . از لمس تن او و سر به سر گذاشتنش لذت میبرد.
دستش را بر روی قوس کمر حریر گذاشت و تن خیسش را به خود چسباند.
_اون شب خونهی سیاوش چیکار میکردی ؟
دست بردار نبود و تا جواب همه چیز را نمیگرفت بیخیال نمیشد.
حریر سر دردناکش را به سینهی مرد تکیه داد و نالید : بسه...
رستاک بیآنکه از موضعش کوتاه بیاید دوباره سؤالش را تکرار کرد و او را به حرف
واداشت...
_من خبر نداشتم جایی که قراره بریم خونهی اون نامرده...به هوای ارژنگ رفتم...
به هوای ارژنگ رفته بود ؟!
از شنیدن جوابش تاک ابرویی بالا انداخت
ارژنگ را کم و بیش میشناخت!
شنیده بود که داروهای تقلبی را وارد بازار میکند و از آن راه پول درشتی به جیب
میزند ...او در کار و تجارت بیرحم بود و در دختربازی زیادی قهار!
فقط ربط
او را با عروسکش نمیفهمید.
پهلوی حریر را فشرد و ناله ی پر دردش را در آورد.
از میان دندانهایش غرید : به هوای ارژنگ دیگه چه کارایی کردی ؟ نکنه اینبار دل
لامصبت اسیر پسر خالهی سیاوش شده ؟
حریر که فهمیده بود رستاک از حرفش بد برداشت کرده بیآنکه حاشیه برود کوتاه
لب زد : ارژنگ داییمه!
نیم نگاهی به لیلی انداخت . آشفته و پریشان بود... رنگ و روی پریده اش حال
خرابش را فریاد میزد.
خبری از سر و وضع همیشه مرتبش نبود انگار هر چه دم دستش آمده پوشیده بود
.
_چی شده دخترخوب ؟ این چه حال و روزیه هیچ معلومه داری با خودت چیکار
میکنی ؟
لیلی سر پایین انداخت تا رستاک چشمان پر شده اش را نبیند.
کمی خم شد و همانطور که ماگ قهوه اش را بر میداشت با صدایی خش دار و
گرفته گفت : بهم نگفته بودی میخوای واسه یه مدت طولانی با اون دختره بری
شیراز...
رستاک با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد ...خبر رفتنش به گوشش رسیده بود که
آنقدر به جلز ولز افتاده بود .
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 119
_باید میگفتم ؟ از کی تا حالا من باید گزارش ریز و درشت کارام رو کف دست
خانوم بذارم ؟
قهوه تلخ بود تلختر هم شد .از آن همه بیتفاوتی مرد ماتحتش بدجور می سوخت.
بغض کرده گفت : نهُ ماه دیگه که از شیراز برگردی خیلی چیزا عوض میشه نه ؟
...حریر خانوم بچه رو که به دنیا بیاره حسابی جای پاش رو محکم میکنه و میشه
ِعزیزخونت اینطور نیست ؟
رستاک کلافه دستی به کراواتش کشید و آن را شل کرد .
اخم کرده پرسید : این خزعبلات رو کی به خوردت داده ؟ دردت چیه لیلی ؟
دردش خوِد لعنتی اش بود!
فقط یک چیز در سرش چرخ میخورد و آن هم این بود که حریر ، عزیز جانش را
از چنگش در میآ َو َرد.
صدایش را بالا برد و اصلا برایش اهمیتی نداشت که ممکن است به گوش کارمندان
شرکت برسد : درد من اون دختره که واسه نگه داشتنش به هر دری میزنی...گفته
بودی همش یه بازیه ...گفته بودی فقط یه طعمس...گفته بودی به وقتش ولش میکنی
میری...اما چیزی که من میبینم زمین تا آسمون با گفته هات فرق داره رستاک...اون
حتی نگاهت رو هم دزدیده...فکر کردی ندیدم چجوری با شور و لذت نگاش میکنی
؟
با بیخیالی خندید و خنده هایش عجیب دخترک را عاصی تر کرد.
با تفریح و سرگرمی پرسید : از کی تا حالا به اون نیم وجبی حسودی میکنی لیلی خانوم
؟
عشق خانمان سوز است...برایش همه کار میکنی حسادت که چیزی نیست.
نگاه خسته اش را از مرد گرفت و به قصِد رفتن از جا بلند شد.
دیگر ماندن جایز نبود . او با هزار امید و آرزو آمده بود تا جایی هر چند کم و
کوچک در قلب رستاک پیدا کند اما همهی بال بال زدنهایش با وجود همان نیم وجبی
از نظرش بیفایده بود .
_نمیخوای جواب حرفات رو بگیری ؟
دستگیره میان انگشتانش فشرده شد .
بی آنکه به سمتش برگردد با غم لب زد : خیلی وقته جوابم رو گرفتم...
رستاک لبی کج کرد . از جا بلند شد و به سمت لیلی گام برداشت.
دست روی در گذاشت و مانع باز کردنش شد . هیکلش که روی دخترک سایه انداخت
او را وادار کرد تا به سمتش بچرخد و چشم در چشمش شود.
مهربان نگاهش کرد : چی بگم که از این حال در بیای ؟ گوشات چی دوست دارن
بشنون چشم قشنگ ؟ آزرده خاطر لب زد : مهمه ؟
_خیلی!
نفس لرزانی کشید و با درد پرسید : دوستش داری ؟ بهم بگو... ُرک و راست !
پریشان و آشفته چشم به لب های رستاک دوخته بود تا جوابش را بگیرد . اگر جواب
سؤالش آنی نبود که میخواست درنگ نمیکرد و به لندن باز میگشت .
خواهر حنیف برایش عشق نبود!
شاید زیادی وسوسه انگیز و دوست داشتنی باشد اما قلبش برای خواهر حنیف
جایی ندارد .
_من دل به خواهر حنیف نمیدم...
لحن جدی و بی انعطافش صداق ِت کلامش را فریاد میزد و لیلی آنقدر قبولش داشت که
بداند دروغ نمیگوید.
با تردید پرسید : اون چی ؟
لبخند فاتحانه ای به روی لیلی زد : اون نیم وجبی هر چند تکلیفش با خودش مشخص
نیست اما باید بگم که سد مقاومتش شکسته...
_خوشحالی نه ؟
البته که خوشحال بود!
او از اینکه دخترک را تحت کنترل داشت و میتوانست آنطور که باب میلش است
برقصاند لذت وافری میبرد.
_داری با احساسش بازی میکنی گناه داره...
کوتاه خندید . دست از روی در برداشت و کمر لیلی را در بر گرفت و او را به
آغوشش هدایت کرد.
_من با همه چیش بازی میکنم احساسش که چیزی نیست چشم قشنگ...اما تو همین
رو بدون که دل من واسه اون نرفته...این واسه آروم شدنت کافیه اینطور نیست ؟
کافی بود اگر احساس عذاب وجدانی را که نسبت به حریر داشت فاکتور میگرفت
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 120
.
با تردید گفت : اون بچه...
رستاک نگذاشت حرفش را کامل کند : با اون بچه بال و پرش رو بیشتر میچینم و پا
بنِد خودم و اون خونه میکنمش...
لیلی لب گزید تا فریاد نکشد . میدانست اگر بچهای در کار باشد حضور آن دختردر
زندگی رستاک پر رنگتر می شود.
صدایش را بالا برد : پای یه موجود بیگناه وسطه هیچ میفهمی داری چیکار میکنی
؟
تاک ابرویی بالا انداخت و حالتی متفکر به خود گرفت : یعنی باور کنم الان داری
حرص و جوش اون بچه رو میزنی ؟
لحن و نگاِه رستاک فقط یک چیز میگفت : خر خودتی!
مهلقا بی آنکه چیزی بگوید یا نیم نگاهی خرجِ حریر کند قفل در اتاق را باز کرده
بود.
حریر با نیشی چاک داده از آن چهار دیواری بیرون زد و به طبقهی پایین رفت چشم
در کاسه چرخاند و وقتی از نبود لیلی و رستاک مطمئن شد نفس آسوده ای کشید.
_وسایلت رو جمع کردی ؟
گیج و سؤالی به اویی که مقابل تلویزیون نشسته بود و شبکه های ماهواره را بالا و
پایین میکرد نگاه کرد.
_وسایلم ؟
مهلقا اشاره ای به کنارش کرد : بیا بشین...
سری تکان داد . پیش رفت و کنارش نشست.
در سکوت به نیم رخ زن نگاه کرد تا به حرف بیاید.
_عصر واسه شیراز بلیط گرفته...
چشم تنگ کرد و با تردید پرسید : میخواد بره اونجا ؟
مهلقا سری به نشانهی نفی بالا انداخت : میخواد بره نه...تو رو هم همراه خودش
میبره...علت اصلی اینکه میخواد یه مدت طولانی شیراز بمونه خوِد تویی!
_چرا ؟
مهلقا شانه بالا انداخت : تو فکر کن واسه دور کردنت از ارژنگ...به قول خودش
نمیخواد دوباره هوایی بشی و فکر فرار به سرت بزنه...
دندان قروچه ای کرد و با غیظ و حرص گفت : چرا من رو نمیکشه خیال خودش رو
راحت کنه ها ؟
_مقصر خودتی!
لحن سرد و شماتت بار مهلقا بیشتر سر خورده و مأیوسش میکرد.
ملتمس لب زد : من نمیخوام برم...نذار من و ببره...
مهلقا بیآنکه جوابی بدهد از جا بلند شد و مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت .
حریر لعنتی زیر لب گفت و ماتم زده سرش را میان دستانش گرفت .
بعد از لختی سکوت میانشان مهلقا همانطور که ظرفهای نَ ُشسته را درون سینک
میگذاشت توبیخ گرانه کلمات را ردیف کرد : گفته بودم همه چی رو درست میکنم
فقط صبوری کن و پا به پام بیا اما گوش نگرفتی...خیال کردی فرار کردن حلال
مشکلاته؟ با خودت نگفتی تا ِکی ؟ حامله ای ازش ؟ خب باش... این فرار کردن داره
؟ جای اینکه یه فکری واسه زندگیت بکنی پا گذاشتی رو همه چی و میدون رو واسه
اون دختره مارمولک باز کردی حالا میخوای نذارم ببرتت ؟
_بگم غلط کردم راضی میشین ؟ بابا من یه
ِشکری خوردم تموم شد رفت ...الان رو
دریابید که معلوم نیست عزیز کردتون چه خوابی واسم دیده...
حرف های حریر نیش مهلقا را شل کرد اما برای آنکه رویش را زیاد نکند با لحن
بیتفاوتی گفت : خودت که خوب بلدی راه و چاره پیدا کنی پس نیازی به من نداری
دخترم...
کلافه پوفی کشید و از جا بلند شد.
دست به سینه در درگاه آشپزخانه ایستاد و اخم و تخم کرده به اویی که در حال
خوردکردن پیاز بود نگریست.
_برو چمدونت رو ببند...
انگار دست بردار نبود و از قصد هی تکرارش میکرد تا بیشتر حرصش را در
بیاورد.
نالید : مهلقا جون همین یه بار...یه کاری کنید نریم شیراز ...
_نمیتونم...
_گفته بودین کمکم میکنید همش همین بود ؟ اوضاع من بهتر نشد که هیچ چند درجه
خراب تر هم شد...
_بازم میگم مقصر خودتی...
_بخدا هر کاری بگید میکنم فقط وضعم از اینی که هست بهتر بشه...
فایل کامل رمان در چنل خصوصی 🚫🚫🚫
کرد...کرکهای روی صورتش و ابروهای بر نداشته اش زیادی به چشم
میآمد . لباسهای گشاد و پوشیده اش هم آنی نبود که یک مرد را به وجد بیاورد.
سری به تأسف تکان داد : اول باید به سر و وضعت برسیم...
حریر ناراضی لب زد : خوبم که...
مهلقا با لحنی پر خنده و بامزه گفت : بعله شما مرزهای زیبایی رو جابجا کردی
نیازی به قر و فر نداری که خانوم...
اصلاً
لب هایش کش آمد : خودم میدونم خیلی خوشگلم...
_بر منکرش لعنت!
بیآنکه فرصتی به حریر بدهد مچ دستش را گرفت و دنبال خود کشاند : بیا برو یه
چیزی تنت کن بریم یه آرایشگاه خوب میشناسم لولو میگیره هلو تحویل میده...
_شیراز رو چیکار کنم ؟ باور کن میخواد ببرتم اونجا با خیال راحت به فاکم بده...
شنیدن کلمهی منشور ِی "فاک" از زبان حری ِر صفر کیلو متر ، چشمان مهلقا را گشاد
کرد.
طولی نکشید که صدای قهقهه اش بلند شد .
_دختره چموش ، باید بگم که خیالت تخت نمیذارم ببرتت شیراز...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 121
مهلقا در سکوت به کارش ادامه میداد و انگار گوشی برای شنیدن نداشت.
حریر تکانی به خودش داد و پیش رفت تا مانع خورد کردن آن پیازهای لعنتی شود
.
بازوی مهلقا را گرفت و خیره در چشمان پر حرفش ملتمس لب زد : کمکم کن...
زن خیره و در سکوت نگاهش میکرد . انگار در گفتن حرفهایش مردد بود.
حریر برای آنکه خیال مهلقا را راحت کند با قاطعیت گفت : هر کاری باشه میکنم
...
مهلقا کوتاه و پر معنی لب زد : زن باش!
حریر که طبق معمول دو قرآنی اش دیر میافتاد با گیجی لب زد : چی ؟
مهلقا نیمچه لبخندی به رویش زد و همانطور که جز به جز صورتش را از نظر
میگذراند بی آنکه حاشیه برود گفت : دلش رو به دست بیار...
دستش از روی بازوی مهلقا ُسر خورد . لب هایش مثل ماهی باز و بسته شد اما
نتیجه تلاشش برای حرف زدن تنها آوایی مثل "نه" بود.
مهلقا جوش آورد و کمی صدایش را از حد معمول بالا برد : چرا نه ؟ میخوای آدمی
مثل لیلا شب به شب توی تخت شوهرت جولون بده و واسش ناز و عشوه بیاد؟ این
وسط تکلیف تو چیه پس ؟
این حرف ها در سرش نمیرفت : اون شوهر من نیست...میدونید چند ماهه خون من
رو کرده تو شیشه ؟ به آدمی که هر آن امکان داره من رو مثل یه تیکه آشغال از
زندگیش بندازه بیرون چطور باید به چشم شوهر نگاه کنم ؟ بذارید ُرک بگم مهلقا
جون...من از این آدم می ترسم...هر وقت خیره و متفکر نگام میکنه واسه خودم
فاتحه میخونم چون میدونم یه گوشهای از ذهنش داره نقشه میکشه چجوری پدرم رو
در بیاره...هر وقت دست روی تنم میکشه حالم بده میشه چون همهی حرکاتش با درد
و خشونت همراهه...عشق نیست ها...نه...فقط میخواد بشه عذاب شب و روزم...من
چطور باید...
مهلقا میان حرفش پرید : حق بده بهش حریر...حق بده...من مادر نبودم برای روشنک
اما رستاک واسه روشنک همه چی بود...کل جوونیش رو فدای روشنک کرد ...شاید
هر *** جای اون بود بدتر از اینا باهات تا میکرد اما دیدم با تموم اینا بازم خیلی وقتا
مراعاتت رو میکنه...اگه اون کوتاه نمیاد تو کوتاه بیا...بازم میگم زن باش حریر...از
خودت شروع کن...خودت رو عوض کن تا بتونی اون رو عوض کنی ...
حریر ناگزیر سر تکان داد .حرف های مهلقا را عقلش میپذیرفت اما دلش دست رد
به آنها میزد .
_الآن تکلیف چیه ؟
مهلقا نیش چاک داد از اینکه دخترک نرم شده...
چشمکی به رویش زد : تو فقط هر چی میگم نه نیار دختر خوب...باشه ؟
حریر با لب و لوچه ای آویزان گفت : مگه چاره دیگه ای هم دارم ؟
مهلقا خندهی کوتاهی کرد و بیآنکه چیزی بگوید قدمی عقب برداشت و ظاهر حریر
را بررسی
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارت 122
نتیجهی گوش گرفتن امر و نهی های مهلقا شد چندین ساعت چرخیدن در پاساژها و
در نهایت خریِد چند دست لباس خواب و لباس زیر فانتزی و زیادی باز!
هر چند که فقط به اینها منتهی نشد و با ضرب و زور حریر را به آرایشگاه کشاند و
به قول خودش لولو داد و هلو تحویل گرفت ... از اصلاح صورت گرفته تا رنگ مو
و مانیکور
داد و فریاد های حریر و اعلام نارضایتی اش برای کوتاه کردن و رنگ کردن موهایش
بینتیجه بود و در نهایت مهلقا حرفش را به کرسی نشاند و به آن موهای فر و زیادی
بهم ریخته صفایی داد و از آن وضعیت درشان آورد .
قیافهی حرصی و بغ کردهی حریر دیدنی بود اما مهلقا بهایی نمیداد و کار خودش را
میکرد.
هوا تاریک شده بود و ساعت از هشت گذشته بود . حریر مظطرب و نگران بود .بی
اذن و اجازهی رستاک پایش را از عمارت بیرون گذاشته بود و میدانست همین به
تنهایی برای کندِن پوستش کافی است .
ملتمس و ماتم زده گفت : بسه... خواهش میکنم برگردیم من واقعاً تحمل یه جار و جنجال دیگه رو ندارم...
مهلقا سری تکان داد .
خریدهایش را دست آقا صمد ،نگهبان عمارت داد : بر میگردیم عمارت...
حریر کنار مهلقا بر روی صندلی های عقب نشست.
بعد از آنکه آقا صمد کیسه های خرید را در صندوق عقب گذاشت ماشین را به راه
انداخت.
مهلقا به خاطر حضور صمد با صدایی آرام خطاب به حریر گفت : الآن که رفتیم خونه
اگه داد و فریاد راه انداخت یا تهدید و توهین بیخ ریشت بست حق نداری گریه کنی
عوضش از اون زبونت کار میکشی...خر کردن که بلدی ؟
مهلقا ریز و کوتاه خندید : ببین دختر خوب دارم میگم با زبونت افسارش رو دستت
بگیر...باور کن استفاده از الفاظ قشنگ و یه کوچولو پاچه خواری به هیچ جای دنیا
بر نمیخوره...به این میگن خر کردن طرف...بلدی
حریر نمیدانست بخندد یا گریه کند . خدا عاقبتش را با این زن به خیر کند اگر کارش
به دیوانگی نکشد.
کلافه پوفی کشید و برای آن که شر زن را از سر باز کند ناگزیر گفت : بلدم...
مهلقا خوبه ای زیر لب گفت و ادامه داد:
پا میشی میری دو تا از این لباسایی که خریدیم رو تن میزنی میای جلو چشمش
رژه میری...دلبری کن یه جوری که از اینجا به بعد چشمش جز تو کسی رو نبینه و
ادا اطوارای دخترایی مثل لیلا به یه ورش باشه...ناز کن تا ناز ِکش داشته باشی تا
زمانی که بخوای ضعیف و تو سری خور باشی این بشر یه گوشه چشم هم نثارت
نمیکنه...مطمئن باش اونم همچین به تو بی حس نیست فقط کافیه یکم سر کیسه رو
شل کنی...
لحن و ادبیات مهلقا درسته در حلق حریر!
حریر به خوش خیالی
اش پوزخندی زد : اون به من حسی نداره...
مهلقا حرف حریر را تکذیب کرد: آدمی که نخوادت راه به راه بغلت نمیکنه و سر
و صورتت رو نمیبوسه...حتما یه نیمچه احساسی این وسط هست...
لعنت به همان بغل گرفتنها و بوسیدنها که قلب حریر را بدَ درگیر خود کرده بود و
البته که جذابیتهای ظاهری اش هم کم بی تاثیر نبود . مو فرفری گفتن هایش، نیم وجبی
گفتن هایش ، عروسک گفتنهایش همه و همه یک جورایی درگیرش کرده بود و نمی
دانست احساسش را به رستاک چه بنامد ؟!
شاید همان وابستگی...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 123
دست در جیب و با پاهایی که به عرض شانه از هم باز کرده وسط سالن ایستاده بود
و نگاه برزخی و تیره اش را به حریری دوخته بود که پشت مهلقا سنگر گرفته بود
...به خاطر همان نیم وجبی از پروازش عقب مانده بود و شیراز رفتنش به کل کنسل
شده بود.
_کدوم گوری بودی ؟
ولوم صدایش با اینکه پایین بود اما خشم و حرصی که در آن موج میزد مخاطبش را
بی نصیب نمیگذاشت.
قبل از آنکه حریر چیزی بگوید مهلقا خم شد و کیسه های خرید را همان جا پایین پای
حریر گذاشت و بعد از مکث کوتاهی گفت : من یه چند روزی رو میرم خونهی یکی
از دوستای قدیمیم...مراقب خودت و تو راهیت باش عزیزم...
گل بود به سبزه نیز آراسته شد!
حریر از تنها ماندن با رستاک هراس داشت و اصلا دلش نمیخواست مهلقا برود .
ملتمس نگاهش کرد : نرو...
مهلقا لبخندی به رویش زد و همانطور که او را به آغوش میکشید آرام و خفه لب زد
: حرفام رو یادت نره دختر خوب...تا تو یه حرکتی بزنی منم بر می گردم...
حریر پلک روی هم فشرد و با بغُضی که باز هم سر و کله اش پیدا شده بود گفت:
حقم رو از همه میگیرم...
میخواست کودتا کند!
مهلقا خوبه ای زیر لب گفت و عقب کشید
با مهر و دلتنگی قد و بالای رستاک را از نظر گذارند و با ملایمت گفت : به جای اینکه
هی تن و بدنش رو بلرزونی یکم به خواسته هاش بها بده پسرم...
رستاک لبی کج کرد و چیزی نگفت.
مهلقا سری به تأسف تکان داد و با گفتن خداحافظی ای زیر لب آن دو را تنها گذاشت
.
حریر مانده و مسلخگاهش!
دلش می خواست به سمت اتاقش پا تند کند و از زیر نگاه سنگین و شماتت بار رستاک
خلاص شود اما راهش این نبود.
باید ماندن را یاد میگرفت!
رستاک با چند گام بلند فاصلهی میانشان را برداشت . چانه کوچکش را میان انگشت
شصت و اشاره اش گرفت و سرش را بلند کرد.
با ریز بینی صورت زیبایش را از نظر گذراند و بعد از مکث کوتاهی هشدار گونه
گفت : یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم پات رو از این در بیرون بذاری...
حریر تمام سعیش را میکرد تا خود را بیخیال نشان دهد .شانه بالا انداخت : منم یادم
نمیاد اجازه گرفته باشم...
لحن بی پروایش برای رستاک تازگی داشت.
_نکنه دلت هوس کرده اون کبودیای خوشگلت رو پر رنگ کنم ؟ هوم ؟
حریر آشفته و با خصومت لب زد : به خدا قسم بد تلافی میکنم رستاک...
نیم وجبی تهدید میکرد!
چانه حریر را رها کرد و همانطور که با خونسردی دکمه های مانتویش را باز
میکرد گفت : رفته بودی پیش ارژنگ ؟ اینطور که پیداست خوب شیرت کرده که
زبو ِن نداشتت کار افتاده...خوشم اومد !
حریر
تخت سینهی رستاک زد تا او را عقب براند و خود را از زیر دستش خلاص کند
اما بینتیجه بود . مثل فیل و فنجان بودند در مقابل هم!
رستاک مانتوی حریر را در آورد و کناری پرت کرد .
سراغ شلوار جین تنگش که رفت انگشتان حریر دور مچش حلقه شد : لعنت
بهت...بذار حرف بزنم...
رستاک لبخند فاتحانه ای زد و عقب کشید.
نیم نگاهی به مچ دستش که اسیر انگشتان کشیده و ظریف دخترک بود انداخت :
میشنوم !
ِ رستاک را رها کرد . دستش را بند شال لیمویی رنگش کرد
بعد از مکث کوتاهی مچ
و از سرش برداشت .خبری از آن موهای بلند و مشکی رنگ نبود!
رنگ کاراملی موهایش او را از این رو به آن رو کرده بود.
اَمان از چتریهایی که با ضرب و زور زیر شال پنهان کرده بود و حال ، عجیب در
پیش چشمان رستاک خودی نشان میدادند و دلبری میکردند.
بی آنکه سرش را بالا بیاورد و چشم از سرامیکهای براق بردارد گفت : من پیش
ارژنگ نرفته بودم که شیرم کنه دهن به دهنت بذارم...قرارم نیست برم...چون زندگی
من اینجاست...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 124
اشارهای به کیسه های خریدش کرد و ادامه داد : فقط رفته بودم لباس بخرم و یه
دستی به سر و روم بکشم...همین!
رستاک با شور و لذت نگاهش کرد...
_آفتاب از کدوم طرف در اومده که جنابعالی به این نتیجه رسیدی زندگیت اینجاس ؟
حریر با قلبی که خودش را به در و دیوار میکوبید پیش تر رفت... آنقدری که تنش
به تن رستاک چسبید .
طولی نکشید که بازوان عضلانی مرد پیچک وار به دور کمرش پیچیده شد
وشقیقه اش با لبهای مرد مهر شد ...حریر که انگار به مرادش رسیده بود لبخند محوی
زد. پلک بست و سرش را به سینهی فراخش چسباند...
_وقتی بچهی تو توی شکممه و قلب واموندم واسه تو بنای ناسازگاری گذاشته جایی
نمیتونم برم...
جوابش زیادی کوبنده و دهن پر کن بود...مرد را به خوبی کیش و مات کرد!
انگار خودش هم گیج بود...انگار خودش هم با قلبش َسِر جنگ داشت...چطور قلب
وامانده اش برای او ِی ظالم ، به جنب و جوش میافتاد ؟!
با عجز و درماندگی نالید : احمقم نه ؟
سوال دخترک را بیجواب گذاشت
دمی عمیق از موهایش گرفت و جسم کوچکش را به خود فشرد ...تنش داغ و وسوسه
انگیز بود و اگر وقتش بود او را به تخت خود میکشاند و دلی از عزا در میآورد.
آخر لیلا و آن دخترهای عملی کجا و خواهر حنیف کجا ؟!
_الآن حسابی کیفت کوکه نه ؟
البته که کیفش کوک بود . کم چیزی نبود که...خواهر حنیف عاشقش شده بود!
_الآن که ازم آتو داری بیشتر عذابم میدی نه ؟
هوم...راستش را بگوید هنوز به این فکر نکرده ...هر چند که تازگیها زیادی به
حریر آوانس میداد و رحم و مروتش را شامل حالش میکرد اگر نه همان وقتی که
خانهی سیاوش پیدایش کرد به خاطر غلط اضافه اش دست و پایش را میشکاند تا
دیگر هوس فرار به سرش نزند .
دست داغش را زیر بلوز حریر راند و نوازش گونه بر روی ستون فقراتش بالا
وپایین کرد .
نفسهای تند شدهی دخترک لبخند کجی بر روی لبش نشاند...موفرفری جانش ، زیادی
پاستوریزه بود!
بوسهی خیسی بر روی سیبک گلویش نشاند و بیآنکه حرفهای قبلی اش را به رویش
بیاورد با سرگرمی گفت : این همه خوشگل کردی که اختیار از کف بدم ؟ با خودت
نگفتی ممکنه ببرمت تو تخت و تا صبح صدای جیغ و ناله هات رو در آ رم ؟ بد تنت
میخاره مو فرفری!
حریر سرش را کمی عقب خم کرد تا چشم در چشم رستاک شود . لبخند دندان نمایی
زد که چال گونه اش خودی نشان داد : واسه تو خوشگل نکنم واسه کی بکنم ؟ عجب ها!
انگار تخم کفتر خورده که زبانش عین فرفرک میچرخد و حرف های زیادی قشنگ
میزند!
رستاک فحش رکیکی به او ِی بی پدر نسبت داد که هوس
شیطنت کرده...
صدای زنگ گوشی اش او را از بند دخترک رها کرد .
دست آزادش را در جیب شلوار ذغالی رنگش فرو برد و گوشی اش را بیرون کشید .
با دیدن نام پاشا تاک ابرویی بالا انداخت . حتماً خبری بود که عموی بیمعرفتش منت
گذاشته و با او تماس گرفته است.
ارتباط را برقرار کرد و منتظر ماند تا حرفش را بزند.
صدای محزون و گرفته پاشا در گوشش پیچید : خونه ای رفیق ؟ بیام با هم حرف
بزنیم ؟
همین چند وقت پیش بود که با توپی پر به شرکتش آمد و با حرفهای بی سر و
تهش هیکلش را قهوه ای کرد انگار یادش رفته مردک!
در سکوت منتظر ماند دردش را بگوید.
حریر در آغوشش تکانی خورد و پچ زد : گرسنمه...
دستش را از دور کمر حریر برداشت و برای آنکه دکش کند اشاره ای به جعبه های
پیتزای روی میز کرد.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 125
موفرفری جانش ، لبخند ملیحی به رویش زد و روی پنجه هایش بلند شد و در کمال
ناباوری گونه اش را بوسید . لبهای نرم و داغ دخترک نفس را در سینه اش حبس کرد
. اولینها همیشه شیرین اند...اولین بوسه از سمت خواهر حنیف!
حریر چشمکی به اوی مات مانده زد و خم شد کیسه های خرید را برداشت و مسیر
اتاقش را در پیش گرفت.
_خرابم رستاک...دارم میترکم لاکردار!
صدای پاشا او را از خلسه آن بوسه ی لعنتی در آورد.
چنگی میان موهای لختش زد و آن ها را به عقب راند : گمشو بیا ببینم چه مرگته
مردتیکه دو زاری!
پاشا خندهی بیجانی کرد : نوکرتم داداش...خدمت میرسم...
پاشا سیگار پشت سیگار دود میکرد و جام پشت جام بالا میکشید و عز و جز میکرد.
_خوشگلیش بخوره تو سرش پدر سگ ! بد رَکب خوردم ازش
دست روی سینه قلاب کرد و با چشمانی تنگ شده پرسید : چطور ؟
محزون و دلگیر کلمات را ردیف کرد:
اینطور که فهمیدم ستایش خاطر خواه یکی از هم دانشگاهیاش بوده اما سیاوش
راضی نبوده و مدام جلو پاشون سنگ مینداخته تا اینکه سیاوش بهش میگه اگه بتونه
ما رواز میدون به در کنه و در شرکت رو واسه همیشه تخته کنه رضایت میده با
اون پسرهی دیلاق ازدواج کنه...ستایشم به هوای وعده وعیدای سیاوش میره تو نخ
من...از سیاوش لاشیتر خواهر خرابش بود...پریشب با حاج بابا رفتیم
خاستگاریش...اینم که دیده بود هوا پسه و یه جورایی چشمش از سیاوش ترسیده بود
که بخواد واسه منافعش موافقتش رو با ازدواجمون اعلام کنه خورشید در نیومده با
اون دوست پسر جاکشش فرار میکنه...ظهرش هم با خط ناشناس یه تومار پیام
فرستاده بود و از همهی گوه خوریاش گفته بود و با یه عذر خواهی تهش رو هم
آورده بود...
رستاک با بیخیالی نگاهش کرد .
اگر جایش بود یک به َچپم میگفت!
حقش بود ...آن روزهاکه میگفت خواه ِر سیاوش به دردت نمیخو َرد حرف در گوشش نمیرفت حال ، هر چه بکشد حقش است.
دستی به چشمان سرخ و پر شده اش کشید و با بغض مردانه ای که جگر میسوزاند
لب زد: جدای همهی اینا، هنوزم خیلی دوستش دارم...
رستاک با تأسف نگاهش کرد.
با حرص و غیظ غرید : تو آدم نمیشی پسر ؟ طرف ریده بهت میفهمی؟ الان داره با
دوست پسرش به ریشت میخنده اون وقت تو واسش عزا گرفتی ؟ بکش بیرون ازش
بابا...
پاشا که انگار این حرف ها در گوشش نمیرفت دست روی صورتش گذاشت و بیصدا
اشک ریخت تا از آن همه غمی که بر روی دلش نشسته سبک شود.
مگر به همان راحتی بود که آن همه خاطره را دفن کند و دوباره بگوید روز از نو
روزی از نو ؟!
وقتی همهی سلولهایش دختر
ِک کوتاه قد و شیرین زبانی به نام ستایش را فریادمیزد
مگر فراموش کردنش به همان راحتی بود ؟!
رستاک لب روی هم فشرد تا چیزی نگوید و به حا ِل خرابش بیش از این دامن نزند
.
زمان ، خیلی چیزها را عوض میکرد.
دل شکستهی پاشا زمان میخواست برای ترمیم!
امروز نه... آخر فردایی میرسد که او هم از آن عشق سراب گونه دست بر خواهد
داشت و برای کسی سینه چاک خواهد داد که لایقش باشد .
آب دهانش را پر صدا قورت داد و دستی روی شکمش کشید . ویار آلوچه و لواشک
کرده بود و بدجوری در خماری مانده بود . مدام این پا و آن پا میکرد تا دست به
دامن رستاک شود یا نه ؟!
هر چه میکرد فکرش را از سر بیرون کند و بخوابد ممکن نبود . بیطاقت غلتی روی
تخت زد و خیره به صورت غرق در خوابش نامش را صدا زد.
خوابش سنگین نبود...
رستاک خمار و خواب آلود نگاهش کرد : جان عروسک ؟ چرا نمیخوابی ؟
_نمیتونم...
ابروانش بهم نزدیک شد : اون وقت چرا ؟
َمکارانه قیافهاش را مظلوم کرد
و ناز در صدایش ریخت تا به خواسته اش برسد :
میشه بریم لواشک بخریم ؟ فکرش داره دیوونم میکنه...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 126
رستاک به قربان آن قیافهی مظلوم نَمایَش ، که قصد خر کردن دارد!
برای آنکه رو ِی دخترک را زیاد نکند با حرص گفت : ساعت رو نگاه کردی
موفرفری ؟ من و ایستگاه کردی الان ؟ کلا خوشت میاد دهن من رو سرویس کنی
نه ؟دستهایش را از هم باز کرد و اشاره ای به آغوشش زد و هشدارگونه غرید : بیا
ببینم...عین بچه آدم بگیر بخواب تا اون روم بالا نیومده...
همان لحن جدی و ناملایمتش کافی بود تا دخترک بیش از آن ادامه ندهد و گو ِر خود
را با دستهای خود نَکند.
حریر کمی خود را به سمتش کشید و در آغوشش فرو رفت .
جایش گرم و نرم و لذت بخش بود اما فکر آن لواشکهای لعنتی نمیگذاشت تا آرام
بگیرد.
انگشتان مرد که میان موهایش فرو رفت و با ملایمت و نوازشگرانه بر رویشان بالا
و پایین شد به او این جرئت را داد کمی پافشاری کند تا به مرادش برسد.
کمی سرش را عقب برد تا به صورت رستاک دید داشته باشد.
ت ُخس و طلبکارگونه گفت : مثلا حاملم ها...من همین الآن لواشک میخوام...
سر حریر را به سینه اش چسباند و با صدایی خفه و خندان لب زد : بخواب!
عاصی و شاکی خواست از آغوشش عقب بکشد که رستاک با لحنی خبیث و بدجنس
نزدیک گوشش پچ زد : این کارات عاقبت نداره ها مو فرفری!
حریر با گیجی پرسید : کدوم کارا؟
رستاک نگاِه سنگینی روانه اش کرد . حریر معذب در آغوشش مچاله شد و منتظر
نگاهش کرد.
تاپ زرشکی رنگش آنقدر تنگ و باز بود که اگر نمیپوشید سنگین تر بود . از
شلوار ِک جینش هم چیزی نگوید بهتر است...باسن خوش فرم و رانهای تو پرش هر
چه افکار منشوری بود را در سِر رستاک می ریخت .
با تفریح و سرگرمی گفت : اگه جای تو بودم جلوی یه گرگ گرسنه و وحشی اینجوری
عرض اندام نمیکردم و زبون نمیریختم چون امکان داره هر آن یه لقمه ی چپت کنه...
حریر لب گزید و خجول پرسید : برم عوضشون کنم ؟
رستاک نچی زیر لب گفت و نرم زیر چانه اش را بوسید : بخواب مو فرفری تا کار
دست خودت ندادی ...
حریر که از بوسه و لحن ملایم مرد حسابی خر کیف شده بود ناز ریخت در صدایش
و به بازیاش ادامه داد : پس لواشک چی ؟
رستاک کلافه پوفی کشید . آخر از ادا اطوارهای جدیِد دخترک سر به بیابان
میگذاشت.
_میخرم برات...
لبخند دندان نمایی زد : الآن ؟
همانطور که نیم خیز میشد تا از جا بلند شود نگاِه حرصی ای روانهی دخترک کرد :
آره الآن ...
با رضایت لبخندی زد . کم کم به فتواهای مهلقا ایمان میآورد.
به قول او ناز کن تا نازکش داشته باشی
ارژنگ نگاهش را از برج مقابلش گرفت و رو به سارایی که رنگ به رو نداشت و
مدام با گوشهی
روسریاش ور میرفت گفت : اینجا شرکتشه...
_خب پس چرا معطلی بریم دیگه...
حرفش را زد و جلوتر از ارژنگ راه افتاد.
ارژنگ با چند گام بلند خودش را به او رساند : سارا صبر میکردی تا خودم یه غلطی می کردم...الان میخوای چی بهش بگی ؟
فکر کردی بعد از شنید ن حرفات نظرش
عوض میشه و دو دستی دخترت رو تقدیمت میکنه ؟
سارا دستی در هوا تکان داد : سعی نکن پشیمونم کنی ارژنگ...بخواد واسم الدرم
بلدرم کنه با قانون طرفه...
سوار آسانسور شدند و ارژنگ ناگزیر طبقهی مورد نظر را فشرد.
_کدوم قانون سارا ؟ حریر زنشه و ازش حاملس این رو میفهمی ؟
سارا پوزخند تلخی زد : کدوم زن ؟ کدوم بچه ؟ مگه نشنیدی حنیف چی گفت ؟ همه
چی زوری بوده ارژنگ...مطمئن باش باطل کرد ن یه صیغه نامه کار سختی نیست...
مرغش یک پا داشت!
ارژنگ دست به کمر زد جوری که گوشهی کتش بالا رفت : سارا نباید بی گدار به
آب بزنی...طرف کله گندس و حرفش همه جا برو داره بخوای سنگ جلو پاش بندازی بذاره رنگ دخترت
عمرا رو ببینی... ً
سارا عاصی توپید : بسه ارژنگ من امروز تکلیف همه چی رو مشخص میکنم...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 127
ارژنگ سری به تأسف تکان داد.
ساراِی خوش خیالش فکر کرده به همین راحتی هاست در افتادن با رستاک موحد!
دیگر هیچ نگفت و نظارهگر شد تا ببیند سارا چه گلی به سرشان میزند .
صدای پاشنه های کفش سارا باعث شد منشی نگاه از مانیتور مقابلش بگیرد.
_خیلی خوش اومدید...امرتون ؟
سارا نگاه ناخوشایندی روانه اش کرد : میخوام رئیست رو ببینم...
تأکید کرد : همین الآن !
زن لبخندی تصنعی زد : الآن تایم استراحتشونه کسی رو به حضور نمیپذیرند...
تایم استراحت بخورد در سرش!
سارا "برو بابایی "گفت و به سمت دِر قهوه ای رنگ گام برداشت . بدون اینکه به
صدا زدنهای منشی گوش دهد دستگیره در را با ضرب پایین کشید و بدون ملاحظه
داخل شد.
چشم در کاسه چرخاند و خیره مردی شد که با غرور بر روی صندلی ریاستش
نشسته و اخم و تخم کرده نگاهش میکند : چه خبره خانوم مگه سر آوردی ؟
ارژنگ تکانی به خود داد و منشی را از جلوی در کنار زد : برو به کارت برس
عمویی!
حضور ارژنگ کافی بود تا شصتش خبر دار شود و کم و بیش بفهمد اوضاع از چه
قرار است.
رستاک بیآنکه از جایش بلند شود رو به منشی که با شرمندگی و هراس نگاهش
میکرد گفت : برو...د َرم ببند!
او ماند و زنی که با خصومت نگاهش میکرد و ارژنگی که از قیافهی خنثیاش معلوم
نبود چه در سر دارد.
با خونسردی اعصاب خورد کنی گفت : معرفی نمیکنید ؟
سارا به سختی زبانش را غلاف کرده بود تا مبادا لیچارد بارش کند.
_سارام...مادِر حریر!
شنیدن نسبتش با عروسک موفرفری اش باعث شد تاک ابرویی بالا بیندازد و عجبی
زیر لب بگوید.
مادِر سانتال مانتاِل عروسک جانش را کجای دلش میگذاشت ؟!
_صحیح ! بفرمایید بشینید...
ارژنگ جلوتر از سارا پیش رفت و بر روی یکی از مبلهای ر احتی لَش کرد .
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و به ظاهر خودش را مشغول کرد.
تا زمانی که حریر اسیر دستانش بود نمیتوانست کاری کند چرا که
میدانست دود َش فقط و فقط در چشم حریر میرود
و بس!
سارا پیش رفت و مقابل میز رستاک ایستاد .
کلمات را کمی بالا و پایین کرد و در آخر بی آنکه حاشیه برود سراغ اصل مطلب
رفت : اومدم دنبال دخترم...میخوام هر چی تا الآن بینتون بوده تموم بشه...
گوشهی لبهایش بالا رفت.
چه غلطها!
محکم و جدی گفت : اینکه تا الان کجا بودید به کنار...باید بگم که قرار نیست چیزی
تموم بشه...پسِر شما ِشکر اضافی خورد با دادن خواهرش هم بَهاش رو داد...منم
حاضر نیستم از حقم بگذرم خانوم!
سارا پلک روی هم فشرد و در دل بر حنیف و جد و آبادش لعنت فرستاد.
بعد از لختی
سکوت میانشان کف دستش را روی میز گذاشت و قامتش را کمی خم
کرد تا رخ به رخ رستاک شود : میتونم خیلی راحت ازت شکایت کنم پسرجون...آخه
تو هم که کم واسه دخترم نذاشتی اینطور نیست ؟ از دزدیدنش گرفته تا شکستن دنده هاش و دست درازی بهش تا با
َجبر بردنش به محضر و قلاده بردگی گردنش
انداختن!
آنطور که معلوم بود موفرفری جانش کم نذاشته و هر چه بوده و نبوده کف دست
ارژنگ گذاشته ...حال ، سارا با زیرکی از همان گفته ها برای کوباندنش استفاده
میکرد.
تهدید سارا را به چپش گرفت و با خونسردی گفت : امیدوارم شکایتتون به
نتیجه برسه...
سارا دیگر رنگش به کبودی میزد و چیزی نمانده بود از حرص و خشم منفجر شود
و شرکت را بر سر کارکنانش آوار کند.
ارژنگ که تا آن لحظه نقش مجسمه را بازی میکرد بیمقدمه خطاب به رستاک گفت
- حنیف برادِر حریر نیست!
َکلامش قاطع و کوبنده بود و هیچ اثری از شوخی در آن پیدا نبود.
هضم حرفش برای رستاکی که از همه جا بیخبر بود سخت بود.
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 128
انگار که برایش خنده دارترین جوک سال را گفته باشند لبهایش کش آمد و در نهایت
، صدای خنده اش سکوت بینشان را شکست.
_قشنگ بود !
سارا جسم سنگین شده اش را روی مبل رها کرد و نگاه خسته اش را به رستاک
دوخت.
شاید بهتر بود گذشته را شخم می زد :
یه سال از ازدواج من و مراد میگذشت که خبر شهادت برادرش رو آوردن ...اسمش محمد پور سعادت بود... یه َسر ُگرد
کارکشته که زنش رو به خاطر سرطان از دست داده بود و یه پسر دو ساله به اسم
حنیف ازش داشت...بعد از شهاد ِت محمد ، ُمراد اونقدر زیر پام نشست که بالاخره
رضایت دادم سر پرستی حنیف رو بگیریم...چند سال بعد از اون اتفاق حریر رو از
مراد حامله شدم تا اینکه...
ارژنگ میان کلامش پرید و آرام و ملایم پچ زد : بسه سارا!
نخواست که سارا بیش از آن ادامه بدهد و هر چه هست و نیست را روی دایره بریزد
. رسواییای که سارا به بار آورد به اندازهی کافی غرورش را خدشه دار کرده بود
رستاک ناباور و متفکر بود .
حرفهای زن را کجای دلش میگذاشت ؟!
سارا قلوه سنگی که در گلویش بالا و پایین میشد را به سختی قورت داد و ناله سر
داد : بد کردی َمرد... در حق دخترم بد کردی...خدا ازت نگذره...
آشفته و پریشان بود و قلبش انگار در دهانش میزد . از درون در حال فرو پاشی بود
و مدام تصویر چهرهی گریان و غم زدهی موفرفری اش در پیش چشمانش میرقصید
به سختی از میان فک سخت شده اش غرید : باید این خزعبالت رو باور کنم ؟
گورتون رو از اینجا گم میکنید یا پرتتون کنم بیرون ؟ ارژنگ پوزخندی نثارش کرد.
از جا بلند شد و به سمت سارا رفت . کیفش را چنگ زد و پوشهی کوچک آبی رنگ
را از آن بیرون کشید.
مقابل چشمان رستاک آن را تکان داد : جواب آزمایش دی ا ن اِی و اصل شناسنامهی
حنیف به ازای یه سری مدارک دیگه این توئه...
رو میز پرت کرد و ادامه داد : از اینجا به بعد تویی و وجدانت...
نذار پرم به پرت بخوره...من خیلی منتظر نمیمونم جنا ِب موحد...صبرم کمه نذار
لبریز بشه...امیدوارم دیدار بعدیمون محضر باشه برای فسخ اون صیغه کوفتی...
احساس خلأ شدیدی میکرد.
او با آن همه ادعا و دبدبه کبکبه کم آورده بود.
جملهی »حنیف ، برادِر حریر نیست !« به تنهایی کافی بود برای کن فیکون کردن
احوالش!
آنقدر گذشته را نبش قبر کرد که اصلا
نفهمید زمان چگونه گذشت . وقتی به
عمارت رسید ساعت دوئه بامداد بود...دلش نمیخواست با موفرفری جانش رو در رو
شود...شرمنده اش بود!
در سالن را به آرامی بست . چشم در کاسه چرخاند و سالن مرتب و تر و تمیز را از
نظر گذراند. تیک
تاک ساعت پارازیت میانداخت و سکوت را میشکست.انگار حریر
خواب بود که خبری از سر و صدایش نبود.
دمپایی های رو فرشی را به پا زد و از پله های مارپیچی که به طبقهی بالا منتهی
میشد بالا رفت.
کراواتش را شل کرد و کتش را از تن بیرون کشید و بر روی یکی از مبل های سالن
بالا انداخت.
همانطور که دکمه های پیراهنش را باز میکرد وارد اتاقش شد . با دیدن حریری که
بر روی تختش خوابیده بود کلافه پوفی کشید . جسم نیمه عریانش به تنهایی کافی بود تا روح و روانش را بهم بریزد .
نگاه از او گرفت و لبهی تخت نشست.
بالا و پایین شدن تخت میان پلکهای حریر فاصله انداخت.
بوی عطِر مرد را به ریه هایش کشید و با بغض و دلگیری پرسید : پیش لیلا بودی تا
الآن ؟ خوش گذشت ؟
رستاک کمی سرش را کج کرد تا راحت تر نگاهش کند . چانه لرزانش را از نظر
گذراند و برای آنکه خیالش را راحت کند گفت : اونجا نبودم...
اشک از گوشهی چشمش راه یافت : داری دروغ میگی...
لبخند محوی زد . با انگشت شصتش اشک چشمان دخترک را زدود : گریه نکن !
دلیلی نداره دروغ بگم موفرفری...
دستش را پس زد و از حالت دراز کش در آمد .
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 129
خود را پیش کشید و بر روی پاهای مرد نشست . دست دور گردنش حلقه کرد وسرش
را کج کرد بر روی شانه اش گذاشت.
خوب بلد بود نفس را در سینهی مرد حبس کند و جد و آبادش را جلوی چشمش
بیاورد.
رستاک به سختی ری اکشن از خود نشان داد و دستش را بالا آورد و بر روی کمر
حریر گذاشت.
حریر خفه لب زد : ازت دلگیرم...
حق داری عروسک جان!
هر چه که باشد حق داری!
خش دار پرسید : چرا عروسک ؟
َ دلش پر بود : از اینکه هر چی دنبالت و میدوئم به جایی نمیرسم خسته شدم...هیچ
وقت من و ندیدی...هیچ وقت من و نخواستی...من برای تو همیشه خواهر حنیف بودم
و بس!
رستاک هیچ نگفت و سکوت پیشه کرد . مگر میشد او را نبینید ؟ !
مگر میشد او را نخواهد ؟!
موفرفری جانش پر از ظرافت و زیبایی بود ...معصومیتش جگر میسوزاند مگر میشد
این ها را نبیند ؟!
کاش میشد چفت دهانش را باز کند و بگوید دلبریهایت ا مانم را بریده موفرفری جان
دستش را دورانی بر روی کمر حریر کشید . سؤالی که ذهنش را به شدت درگیرخود
کرده بود بر زبان آورد : اگه بهت این اجازه رو بدم که بری پیش ارژنگ و مادرت...
میری ؟
حریر حلقهی دستش را به دور گردن رستاک تنگ تر کرد .دلش دیگر رفتن نمیخواست...دلش گیِر رستاک بود...پس میماند و میجنگید برای آباد کردن زندگی اش!
_نمیرم...سارا مادر نبود...مادری نکرد واسه بچه هاش...نه اینکه دوستش نداشته
باشم ها...نه...همیشه دل دل زدم واسه دیدنش ...ولی نمیتونم زنی رو ببخشم که پا
گذاشت رو شوهر و بچه هاش و دست تو دست مردی شد که عشق قدیمیش بوده...
سارا که دیگر دستش به هیچ جا بند نبود و تقریباً بعد از گذشت دوازده روز موفق
به دیدن دخترش نشده بود به عمارت حاج موحد پا گذاشت و شکایت نوهاش را
نزدش برد.
حاج بابا زیر لب ذکر میگفت اما گوشش با سارا بود.
موهایش را زیر شال راند و با درماندگی گفت : نمیذاره دخترم رو ببینم حاجی...
حق دخترم از زندگی یه شناسنامه سفید و یه ِشکم بالا اومدس؟ این رسمشه ؟
حاج بابا لعنتی بر شیطان فرستاد...
_توکل به خدا...اینم میگذره دخترم...
سارا بیطاقت کلمات را روان کرد : ِکی حاجی ؟ دستمون به هیچ جا بند نیست... از
لحاظ قانونی حرفمون به هیچ جا نمیرسه...حاجی نذار کار به خون و خونریزی
برسه...ارژنگ کله خرابه...همین امروز فرداس آدماش رو اجیر کنه بفرسته سر
وقت نوه اتون...حاجی من فقط دخترم رو میخوام...به َوالله خواسته زیادی
نیست...
پاشا تکیه اش را از کانتر گرفت و با تمسخر گفت : یواشتر، پیاده شین با هم
بریم...مگه شهر هرته برادرتون آدم بفرسته سر
وقت رستاک ؟ اون وقت لابد ما هم
وایمیستیم به شیرین کاریاتون نگاه میکنیم...جمع کنید این ک*شعرا رو بابا...
حاج بابا هشدار گونه نامش را صدا زد تا دهانش را ببندد.
پاشا دستی در هوا تکان داد : مگه دروغ میگم حاجی ؟ اینطور که معلومه
خیلی خودشون رو دست بالا گرفتن...یکی نیست بگه اگه کاری از دستت ساخته بود
الآن اینجا چه غلطی میکنی...
دهانش چفت و بست نداشت که...میشست و پهن میکرد و البته که حرف حق را
هم میزد!
سارا اهمیتی به پاشا و حرفهایش نداد . طرف حساب او حاج بابا بود و بس!
حاج بابا استغفرالهی زیر لب گفت...
_برو بیرون پاشا...من و بیش از این شرمنده نکن!
پاشا شانه بالا انداخت و مسیر اتاقش را در پیش گرفت.
حاج بابا نفس راحتی کشید و خطاب به پَریوش که در سکوت نگاهشان میکرد گفت
: دخترم اون گوشی من رو بیار یه زنگ بزنم به این پسره ببینم داره چیکار میکنه
...
_چشم حاج بابا...
حاج بابا با رستاک تماس گرفت و دست و پا شکسته جریان را تعریف کرد و از او
خواست تا همراه حریر به خانه اش بیاید .
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد