607 عضو
سرکار خانوم میفَرماینَد چیکار کنم
؟
_صیغه رو فسخ کن!
رنگ از ُرخ عروسک جانش پرید.
بازوی سارا را فشرد و عاصی شده نامش را صدا زد.
رستاک خونسردی اش را حفظ کرد . اشاره ای به حریر زد : اونم این رو می خواد
سارا خانوم ؟
حریر با چشمانی پ ُر شده به رستاک نگاه کرد . دلش می خواست یک »نه« بلند بالا
بگوید.
_فکر نمیکنم این زندگ ِی نِکبتَی که براش ساختی ارزش موندن داشته باشه...
حریر پلک روی هم فشرد و با صدای ضعیفی گفت : من دوستش دارم سارا...
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 130
_به نظرتون میاد ؟
از آنجا که رابطه اش با نوه اش زیادی گل و بلبل بود امیدی نداشت اما با این حال
لبخند مهربانی به روی سارا زد : من همه ی تلاشم رو کردم دخترم...
سارا تشکری زیر لب کرد.
حریر با حالی خراب از ماشین پیاده شد.
به سختی دست یخ زده اش را بالا آورد و شالش را که چیزی نمانده بود از سرش بیفتد
جلو کشید.
ناباور و مضطرب پرسید : سارا اینجاست ؟
رستاک سری تکان داد . به نرمی بازویش را گرفت و هم گام با خود کرد.
حاج بابا به استقبالشان آمد.
لبخند پر مهری زد . به گرمی جواب سلامشان را داد و احوالشان را پرسید.
حریر که انگار در دنیایی دیگر بود.
ِ ساراچشمهایش فقط میخش بود.
انگار جز او کسی را نمیدید .
چشمانش میسوخت...گلویش هم...
باز هم سر و کلهی اشکهای مزاحمش پیدا شد و تصویر سارا را در پیش چشمانش
تار کرد.
وقت گله و شکایت نبود ...او فقط میخواست دلتنگیها و عقده هایی که سالها روی
دلش سنگینی میکرد را خالی کند.
تکانی به پاهایش داد و پیش رفت . تعلل نکرد و خودش را میان آغوشی که سارا
برایش باز کرده بود انداخت .
سارا سر و صورتش را میبوسید و قربان صدقه اش میرفت...
پَریوش با سینی چای آمد.
مقابل حاج بابا خم شد و چای تعارف کرد . پیرمرد همانطور که استکان کمر باریک
را بر میداشت گفت : پَری زنگ بزن به لیلا بگو بیاد اینجا...
چشمان بی فروغ و غمزده اش را به حاج بابا دوخت : بهتره نیاد حاجی...
او و حاج بابا به خوبی از عشق و علاقه ی لیلا نسبت به رستاک با خبر بودند .
دلش نمیخواست دخترش از َمردی عشق را طلب کند که زن دارد.
دلش نمیخواست لیلا در جمعشان باشد و بیش از پیش غرورش را فرش زیر پای
رستاک کند.
حاج بابا بهایی به حرف پریوش نداد و باز هم حرفش را تکرار کرد : بگو بیاد
پری...
زن آهی کشید و ناگزیر َچشمی زیر لب راند.
حاج بابا میخواست لیلا با چشمهایش ببیند ... ببیند که جایی در زندگی رستاک برایش
نیست . باید از عشق سراب گونه اش دست میکشید.
آن از پاشای َزلیل ُمرده و آن هم از لیلا که عاشق شدنشان مثل آدمیزاد نبود.
حاج بابا جرعه ای از چایش نوشید و بعد از مکث کوتاهی رستاک را مخاطب قرار
داد : الآن تکلیف چیه پسرم ؟
رستاک نگاه خیره و مستقیمش را به عروسکش دوخته بود که در آغوش سارا آرام
گرفته بود و ریز ریز برایش حرف میزد .
بی آنکه نگاهش را بگیرد گفت : تکلیف چی حاجی ؟
سارا پیش دستی کرد و به جای حاج بابا نطق کرد : تکلیف دخترم رو مشخص
کن...از این بلاتکلیفی درش بیار...
چشم تنگ کرد و حالتی متفکر به خود گرفت :
🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
رمانِ : #حریر_سرخ
نویسنده : کوثر. ب
پارتِ : 131
و این یعنی دیگر هیچ نگو!
رستاک لبخند مغروری زد و در دل قربان صدقه موفرفری جانش رفت.
سارا گیج و مبهوت بود و نمیدانست دیگر چه بگوید .
صدای آیفون بلند شد...
_در رو باز کن پری...
سارا دستش را قاب صورت حریر کرد و با بغض و درماندگی نالید : با من نمیای
مادر ؟ میخوای پیش آدمی بمونی که توی تموم این چند ماه نذاشته آب خوش از گلوت پایین بره ؟ با خودت نگفتی ممکنه هر آن به اَمون خدا ولت کنه ؟ اونقدری برات
ارزش قائل نشد که عقدت کنه به نظرت همچین آدمی ارزشش رو داره ؟
بس کن زن!
درد نشو روی دردهایش!
حریر جوابی نداشت که بدهد . دستهای مهلقا را از روی صورتش پس زد و از جا
بلند شد . حس خلا و تهی بودن در جانش موریانه زده بود!
به سمت در گام برداشت تا از آن مهلکه بگریزد...
_عقدش میکنم!
لیلای تازه از راه رسیده با شنیدن حر ِف رستاک همان جا کنار در سقوط کرد.
حاج بابا ، سارا و پَریوش هم که کم از لیلا نداشتند . شوکه و ناباور به رستاک
چشم دوخته بودند...
رژ قرمز رنگ را روی لبهایش کشید و چتری هایش را مرتب کرد.
رستاک نگاهی شیفته به سر تا پایش انداخت و با تفریح گفت : امشب بهت رحم
نمیکنم موفرفری!
سرخ و سفید شدن حریر لبهایش را به خنده باز کرد.
حریر بدجنسی زیر لب گفت و در آغوشش خزید.
دستان داغ و نوازشگر رستاک ماهرانه روی تنش در رفت و آمد بود و بوسه هایش
نفس را در سینه اش حبس میکرد.
دستش را بلند کرد و بر روی گونهی مرد گذاشت . انگشت شصتش را به نرمی بر
روی تهریشش کشید.
_یه چیزی بگم رئیس ؟
رستاک سرش را کمی کج کرد تا لبهایش کف دست دخترک را لمس کند.
_منتظرم موفرفری...
_واسه اینکه دهن سارا رو ببندی میخوای عقدم کنی نه ؟
رستاک همانطور که بندهای لباس خواب را باز میکرد جوابش را داد : وقتی من و
درگیر خودت کردی دیگه حق نداری حرف رفتن بیاری...عقدت میکنم اما نه برای
بستن دهن سارا بلکه واسه دل خودم...چون نمیتونم ازت بگذرم!
پایان
داستان جدید
✨ماهور✨
❤❤:
رمان ماهور 1
داستان واقعی
ماهورم یه دختر خیلی زیبا که هر *** میدیدم امکان نداشت از رنگ موهای بلند و چشمهای آبی و صورت مثل برفم تعریف نکنه ، در یه خانواده پرجمعیت ده نفری تو یه روستای دور افتاده به دنیا اومدم
و آخرین بچه اون خانواده ی پر جمعیت بودم چهار تا از خواهرام ازدواج کرده بودن و هر کدوم تو یه روستای دیگه زندگی میکردن و زیاد به ما سر نمیزدن ،دوتا از برادرام هم زن گرفته بودن و با ما زندگی میکردن تو یه خونه ی بزرگ که از پدر بزرگم به ارث مونده بود،به جز خانواده ی ما دوتا از عموهام و خانواده هاشون هم تو همون خونه زندگی میکردین و هر خانواده دوتا اتاق دوازده متری تو در تو داشت که با پرده از هم جدا شده بودن اونم فقط وقت خواب ازش استفاده میکردن و آخر شب هرخانواده مثل مرغ میرفتن سمت لونه شون، اون خونه ی بزرگ برای ما که حدود سی چهل نفر بودیم کوچیک بود و شب موقع شام همه تو هم میلولیدیم و همیشه ته مونده ی غذا نصیب کوچیکتر ها میشد و اکثر شبها گرسنه میخوابیدیم ، کار رو زمینهای مردمو ارباب کفاف زندگی رو نمی داد و همیشه هشتمون گرو نُهمون بود در حالی که همه تلاش میکردیم ولی چون برای ارباب بود سودش هم برای اون بود و فقط به ما یه دستمزد بخور و نمیر میرسید...
نه سالم بود ولی مثل آدم بزرگا کار میکردم و بچگی برام معنا نداشت داشتم لباس هایی که شسته بودمو رو بند پهن میکردم که ننه بلقیس صدام کرد و گفت هوی چقدر لفتش میدی زود باش بازی گوشی نکن بدو برو برای اجاق هیزم بیار، از ننه بلقیس مثل چی می ترسیدم و هیچ وقت جرات نداشتم روی حرفش حرف بزنم ،ننه بلقیس مادر پدرم بود و حرف اول و آخر خونه رو اون میزد و هیچکس حق نداشت رو حرفش حرف بزنه وگرنه قیامتی به پا میشد که تا چند وقت دامن همه رو میگرفت، لباسها رو سریع پهن کردم و رفتم از گوشه انباری هیزم آوردم، انداختم تو اجاق و خواستم یه کم دستامو گرم کنم که گفت چته کوه کندی اینطوری ولو شدی
بدو بقچه نون رو بردار ،بدون بازیگوشی و سر به هوایی ببر سر زمین بده به غلام و پسرا، گَرم نشده گره ی روسریم رو محکم کردم وسریع بقچه رو گذاشتم روی سرمو و راه افتادم سمت زمینی که بابا و عباس و بهادر روش کار میکردن، بابا رو از دور دیدم و بدو بدو رفتم سمتش ، سلام کردم بقچه نون رو دادم بهش ،خواستم برگردم که گفت بیا به بهادر کمک کن و سبد میوه ها رو براش ببر ، بدون هیچ اعتراضی سبدها رو برداشتم و رفتم ته باغ کنار بهادر
بهادر میوه ها رو میچید و میذاشت توی سبد و چند نفر دیگه بارِ گاریش میکردن ، باغ شلوغ بود و هر *** سرگرم کار خودش بود،آروم از کنار دیوار رد شدم و
از باغ اومدم بیرون،از کوچه باغ به حالت لی لی رد شدم و رفتم سمت خونه ، نگاه به آفتابی که وسط آسمون بود و کم کم داشت پشت ابرهای سیاه و بارونی پنهون میشد کردم و گفتم الان باید مامان و زن عمو ها رسیده باشن،چون وقت ناهار بود، با یاد آوری ناهار گرسنه ام شد و یادم افتاد اصلا صبحونه هم نخوردم، قدمهامو محکم تر برداشتم و رسیدم توی حیاط مثل همیشه بوی شوربا میومد ،بیشتر گرسنه شدم و رفتم توی اتاق یهو با دردی که توی پهلوم پیچید برگشتم ،ننه بلقیس بود که عصاش رو فرو کرد توی پهلوم، دردم گرفت و آخی گفتم، که شروع کرد به بدوبیراه گفتن که تربیت درست نشدی ،معلوم نیست دوساعته رفتی کجا ول شدی و الان اومدی بزار شب اون بابات بیاد ببینم از دخترش خبر داره که راه بیست دیقه ای رو دوساعته میاد، خواستم حرفی بزنم ولی از اونجایی که ننه رو می شناختم سکوت کردم و آروم و بی صدا شروع به پهن کرده سفره کردم ،مامان و بقیه هم از قالی بافی برای پسر ارباب برگشتن و دور هم ناهار خوردیم، بعد از ناهار هر *** مشغول کاری شد و من و دختر عموها هم رفتیم سراغ کار هر روزمون که شستن ظرفها بود و آب و جاروی حیاط
روزگار ما همینطور می گذشت ،هر چند خیلی سخت بود ولی شیرینی های خودش رو هم داشت ،پنج شش ماه یکبار یه عروسی داشتیم که گاهی با گریه و نارضایتی بود و گاهی هم با رضایت و خوشحالی همراه میشد ،دختر عموها یکی بعد از دیگری تو سن دوازده ،سیزده سالگی ازدواج میکردن و میرفتن سر خونه زندگیشون، تا اینکه نوبت به نجمه دختر عموم که تازه سیزده سالش شده بود رسید ،من بچه بودم ولی میدونستم نجمه و صمد پسر مش قربون همدیگرو میخوان و گاهی قایمکی میرن ته باغ و باهم حرف میزنن، روزی که طیبه خانم اومد خواستگاری نجمه برای پسرش احد که یکبار ازدواج کرده بود ولی زنش سر زا مُرده بود و یه بچه ی دوساله داشت از چهره ی نجمه نارضایتی معلوم بود ولی مگه کسی جرات مخالف و یا انتخاب داشت ، هر *** رو که خانواده ها انتخاب میکردن باید بدون چون و چرا قبول میکردیم ، ننه بلقیس هم چون خانواده ی احد بعد از ارباب دومین خانواده ی پولدار ده بودن و کلی گاو و گوسفند داشتن به مادر احد گفت برای دختر اومدی بهت پسر میدم کی از شما بهتر ، نجمه کنیز شماست ،طیبه خانم
هم خوشحال و خندان از ننه تشکر کرد و رفت که شب با شوهرش
و احد و بقیه خانواده بیان، نجمه به بهانه ی پر کردن دبه ها راهی چشمه شد، ننه منم فرستاد دنبالش تا تنها نره ،یه کم که رفتیم گفت ماهور تو میتونی اینجا بازی کنی نیاز نیست تا اونجا بیایی خسته میشی، گفتم آخه اگه دیر بیایی و ننه بفهمه باهات نیومدم روزگارمو
سیاه میکنه، گفت به خاطر خودت میگم ،خندیدم و گفتم میخوای بری با صمد حرف بزنی، نجمه یدونه زد تو صورتشوگفت وااا این حرفها چیه میدونی اگه به گوشِ آقام و داداشام برسه تیکه تیکه ام میکنن، این حرفها رو از کجات در میاری؟؟آب دهنمو قورت دادمو گفتم بخدا من به کسی نمی گم چند باری پشت خونه دیدمتون خیالت راحت باشه، نجمه یه کم نگام کرد و گفت میدونی چیه من از احد بدم میاد دوست ندارم با آدم علاف و چشم چرون زن مُرده ازدواج کنم ، گفتم خوب به زن عمو بگو احد و نمیخوای ،یه کم من من کرد و ادامه داد بیچاره مامانم نمیتونه از حق خودش دفاع کنه و زیر این همه زورگویی آقامو ننه بلقیس دم نمیزنه چطوری میخواد از من دفاع کنه اونم هر چی بقیه بگن گوش میکنه، هر چند بچه بودم ولی درکش میکردم و میدونستم چی میگه ، پس همون جا کنار جاده خاکی نشستم و گفتم من دیگه نمیام ولی تو رو خدا زود برگرد، نجمه خندید و گفت نمیخواد اینجا بشینی
حالا که از همه چی خبر داری بدو که دیر شد ،تا کنار چشمه دویدم ، دبه ها رو پر کردیم و دوباره برگشتیم، از چشمه که دور شدیم با صدای سوتی که اومد برگشتیم صمد بود ، به نا6 نزدیک شد و دبه ها رو برداشت و گفت نجمه خانم بزار کمکتون کنم ، نجمه یه نگاه به من کرد و رو به صمد گفت از خودمونه نگران نباش ، کنار یه دیوار قدیمی ایستادیم من یه کم ازشون فاصله گرفتم و خودمو با سنگهای ریز روی زمین سرگرم کردم و اونها رو به دورترین نقطه پرتاب میکردم ، وقتی برگشتم دیدم صورت نجمه از اشک خیسه و صمد داره اشکاش رو پاک میکنه تا منو دید انگار خجالت کشید خودشو جمع و جور کرد و نجمه هم با پر شالش اشکاش پاک کرد،صمد دوباره دبه ها رو برداشت و تا نزدیک روستا آورد اونجا به نجمه گفت یادت نره بهت چی گفتم فقط به من اطمینان کن،
نجمه حرفی نزد و دبه ها رو برداشت و راهی خونه شدیم، من استرس و اضطراب نجمه رو خوب می فهمیدم مثل مرغ سر کنده شده بود ، یک ساعتی میشد که رسیده بودیم خونه که صدای مادر صمد اومد که ننه بلقیس رو صدا میزد ،ننه اومد تو ایون و مادر صمد و به داخل دعوت کرد، نجمه سینی چای رو داد دست منو گفت برو ببین چی میگن، چای رو گذاشتم زمین و اومدم پشت دری که باز بود
مادر صمد نجمه رو از ننه خواستگاری کرد ،ولی ننه گفت قبل از شما طیبه خانم اومده برای پسرش حرفامون رو زدیم و قول و قرارمون رو گذاشتیم ،نمیتونم حرفمو دوتا کنم ، مادر صمد گفت خبر دارم ولی پسر من خیلی وقته که نجمه رو میخواد و شب و روز نداره تو رو خدا دلش رو نشکنید و باعث زندگی این دوتا جوون نشید، هر چی اون اصرار کرد ننه بلقیس قبول نکرد و مادر صمد دست از پادراز تر
رفت ، همه می دونستیم چون وضع خانواده ی احد بهتره و یه نسبت فامیلی دوری با ننه دارن ننه کوتاه نیومده و دست رد به سینه ی مادر صمد زده
ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم ،گوش کرد و بدون حرفی رفت تو اتاق خودشون
شب احد و خانواده اش و بزرگای فامیلشون برای خواستگاری اومدن، بدون اینکه نظر نجمه رو بپرسن، بریدن و دوختن و با فرستادن صلوات معلوم بود به توافق رسیدن و همه چی تموم شده ، زن عمو از اتاقی که خانمها توش بودن اومد بیرون رو به نجمه گفت بدو چایی بیار و رو به من گفت واینستا اینجا برو کمک نجمه
منو نجمه رفتیم تو اتاقی که اجاق بود، چشمهای درشت و مشکی نجمه از گریه سرخ بود ولی این برای هیچکس مهم نبود،ناراحت مشغول ریختن آبحوش روی چایی ها شدم و نجمه سینی به دست رفت تو اتاق مهمون،که ورودش با هلهله و کل کشیدن همراه بود
همون شب صیغه ی محرمیت رو شیخ موسی بزرگ روستا خوند و قرار شد عقد و عروسی رو باهم بگیرن و برای جور کردن جهیزیه و خرید عروسی دو هفته وقت گذاشتن
مهمون ها که رفتن نجمه به مادرش گفت من نمیخوام زن احد بشم،اون بچه داره ،پانزده ،شونزده سال از من بزرگتره، ازش حالم بهم میخوره ،اگه به حرفام گوش نکنی داغ این عروسی رو به دلتون میزارم ،زن عمو یه نیشگون محکم از بازوی نجمه گرفت و یه سیلی محکم تو صورت خودشو و یه سیلی هم تو گوش نجمه زد و گفت چه غلطا، از احد بهتر میخوای شوهر کنی حتما زیر سرت بلند شده، دوره و زمونه عوض شده ما تا شب عروسیمون نمی دونستیم قراره زن کی بشیم ، اگه ننه بلقیس و برادرات بفهمن چه غلطی کرده حتما زنده زنده چالت میکنن دختره ی.....
بالاخره زن عمو بعد از کلی فحش و بد و بیراه از مطبخ رفت بیرون و نجمه رو تنها گذاشت، نجمه یه نگاه به من که مشغول دستمال زدن پیش دستی ها بودم کرد و گفت بخدا خودمو میکشم، حرفی نداشتم بزنم و فقط تو سکوت نگاه به چهره ی ناراحت و پر از غصه اش میکردم، از فردای اون روز نجمه هر روز برای شستن لباسها میرفت سر چشمه و احد هم
با اون شکم گنده و سر کچلش که تو خانواده شون ارثی بود دنبالش راه میفتاد،نجمه هر روز کم حرف تر و غمگین تر میشد ولی برای کسی مهم نبود و گذاشته بودن به پای حیا و آبروداریش سه روز قبل از عروسی صمد بالاخره تنها نجمه رو گیر آورد و یه حرفهایی بینشون رد و بدل شد ، از اون روز انگار استرس نجمه بیشتر میشد همش حس میکردم داره پنهونی یه کارایی میکنه ولی چون همه سرگرم سور وسات عروسی بودن کسی توجهی بهش نداشت فقط من بودم اونم به خاطر کنجکاوی و فضولی بیش از حدم بود که مدام تو نخ نجمه بودم تا سر از کارش در بیارم
دقیقا یه روز به عروسی مونده بود و
همه چی آماده بود ،روز قبل جهیزیه نجمه رو که چند دست رختخواب و کاسه بشقاب و یه فرش شش متری که خود نجمه بافته بود رو بار الاغ و قاطر ها کردن و با دایره و تنبک بردن خونه ی طیبه خانم ، فردای جهاز قرار شد صبح زنهای فامیل احد بیان تا نجمه رو ببرن حمام عروسی ، هیچوقت اون روز صبح که هنوز آفتاب نزده بود رو یادم نمیره که با گریه و جیغ و دادهای زن عمو شروع شد همگی هول از جامون بلند شدیم و پریدیم توی حیاط یه وَلوَله ای به پا شد که اون سرش نا پیدا ، من که هنوز گیج خواب بودم فقط مات و مبهوت به آدمهایی که هول از این سر حیاط به اون سر حیاط و بعد تو اتاق زن عمو و بقیه اتاق ها و طویله و انبار سرک میکشیدن نگاه میکردم، تا اینکه پسر عمو ابراهیم رفت توی اصطبل و با اسبش برگشت و گفت جنازه ی اون گیس بریده رو اگه حتی یه قطره آبم شده باشه و توی زمین فرو رفته باشه براتون میارم، ننه بلقیس و بقیه هم شروع کردن به نفرین و ناله کردن نجمه ، تازه فهمیدم چی شده نجمه شبونه فرار کرده بود چون نمی خواست تن به این ازدواج اجباری بده، بیچاره زن عمو شده بود سیبلِ انواع حرفها و بدوبیراهایی که عمو اصغر نثارش میکرد و بعد هم ننه بلقیس که مدام بهش میگفت انقدر بی عرضه و بی خیال بودی که گذاشتی دخترت همچین گندی به بار بیاره ،حالا چطوری تو این روستا سر بلند کنیم ،چه خاکی بریزیم تو سرمون ، زن عمو فقط گریه میکرد و نجمه رو نفرین میکرد
وقتی آفتاب زد ننه بلقیس به همه گفت ساکت باشن تا یه فکری بکنه ،چند دیقه بعد به پسر عمو اسماعیل گفت یک ساعت دیگه میری جلوی در خونه ی طیبه خانم تا بهشون خبر بدی که حال نجمه از دیشب خوب نبوده و مجبور شدن ببرنش شهر دکتر ، بابا گفت اگه ابراهیم اون عفریته رو پیداش نکرد چی ،اونوقت چی داریم بهشون بگیم ،اینطوری بیشتر آبرومون میره،،ننه با
همون زیرکی و حیله گری گفت اگه تا ظهر پیداش شد که شد وگرنه به همه میگیم تو مریض خونه تموم کرده ،وبا و طاعونی چیزی گرفته و همون جا چالش کردن ،یه لحظه همه سکوت کردن و فکر کردن ننه چه فکر خوبی کرده و باهاش موافق بودن که تونسته به همین سرعت از یه آبروریزی بزرگ جلو گیری کنه
تا اینکه داداش بهادر گفت نجمه از این عرضه ها نداشته که تنها بخواد فرار کنه ،اون که جایی رو بلد نیست و تا به حال از این روستا خارج نشده ،حتما زیر سرش بلند شده و با کسی فرار کرده ، من که چشمام از این حرف داداش چهار تا شده بود و تازه یاد اون روزی که با صمد حرف میزد افتادم و استرس و اضطرابی که نجمه بعد از اون روز گرفته بود و انگار همش دنبال یه چیزی می گشت، بعدا فهمیدم پی سِجلِش بوده و اونم با خودش
برده
حرف داداش که تموم شد یهو ننه بلقیس یه نگاه به من کرد و گفت این گیس بریده خبر داره با کی رفته چون این چند وقته نجمه هر جا میرفت اینو باهاش می فرستادم، نگاه همه برگشت سمت من و من از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم، به من و من افتادم و گفتم من خبر ندارم ،این چند روزم فقط احد و میدیدم که تا چشمه دنبال نجمه بدون هیچ حرفی راه میفتاد، می تونید از خودش بپرسید
ننه گفت خفه شو نمیخواد بلبل زبونی کنی آتیش پاره ،ای کاش به جای شما چند تا دختر، چندتا گاو ماده داشتیم خیر اونا از شما بیشتره ،شما فقط می تونید باعث آبروریزی و سر افکندگی باشید
بدون هیچ حرفی و از ترس اینکه دوباره ازم چیزی بپرست بی سرو صدا رفتم سمت اتاقمون تا رختخواب ها رو جمع کنم
اسماعیل رفت و خبر رو به طیبه خانم داد و به دیقه نکشیده طیبه خانم با قیافه ای درهم اومد تو حیاط و شروع به گریه زاری کردن که بیچاره احد چقدر بد شانسه،من کلی مهمون دعوت کردم و کلی تدارک دیدم این چه وقت مریض شدن بود،حالا که مریضم شده بود چرا بردیدش دکتر انقدر واجب بود،میزاشتید بعد از مراسم اگه حالش خوب نمی شد خودمون یه گِلی به سرمون میریختیم،ننه بلقیس با همون سیاست همیشگی گفت طیبه خانم نجمه چون تمام بدنش سرخ شده بود
و کهیر زده بود ترسیدیم مریضیش واگیردار باشه و خدایی نکرده آقا احد رو هم مبتلا کنه، طیبه خانم یه کم آروم تر شد و گفت حالا جواب مهمون ها رو چی بدم ،ننه گفت ایشالله که طوری نیست و تا ظهر بر میگردن و شما هم فردا مراسم عروسی رو برپا میکنی، طیبه خانم با امیدی که ننه بهش داد انشا الهی گفتو رفت و منتظر خبر از جانب ما شد
ظهر شد و ابراهیم خسته و درمونده بدون نجمه برگشت ، همگی دوباره جمع شدیم تو حیاط و منتظر شدیم تا
ابراهیم لب باز کنه به حرف ،،،
ننه گفت هوی چیه مثل بز نگاه میکنی بپر یه لیوان آب بیار بده دست این خواهر مُرده ،نمیبینی از پا افتاده
تندی رفتم و با لیوان آب برگشتم، ابراهیم داشت میگفت که تمام راهها و آبادی های اطراف رو زیر پا گذاشته ولی هیچ اثری از نجمه پیدا نکرده و مطمئنه که یا رفته شهر یا رفته تهران ،چون اگه این اطراف بود حتما پیداش میکرده
ننه بلقیس دوباره شروع کرد به شیون و نفرین کردن ، بیچاره زن عمو از صبح یه قطره آبم نخورده بود و با اون لبهای خشک ،از بس جلوی آفتاب نسشته بود و گریه کرده بود دیگه نا نداشت و مثل مرده ای شده بود که فقط نفس میکشد هر کسی هم از راه میرسید مورد شماشتش قرار میداد و همه تقصیر ها گردن اون بدبخت افتاده بود، ابراهیم و بهادر مثل اسپند رو آتیش بودن و همش نقشه برای پیدا کردن و کشتن نجمه میکشیدن
ولی راه به جایی نمیبردن تا گفتن باید بریم شهر و هر طور شده پیداش کنیم وگرنه تو روستا آبرو و حیثیتمون می ره و مردم اسم بی غیرت رومون میزارن چطور میتونیم تو روستا سر بلند کنیم ، ننه هم موافق بود و گفت باید پیداش کنید و برای اینکه درس عبرت بشه برای بقیه که از این غلطا نکنن تو همین حیاط جلوی چشم همه زنده زنده قبرش میکنم ، ابراهیم و بهادر آماده ی رفتن شدن که در زدن و مادر صمد با گریه و زاری و ناله کنان اومد تو حیاط ، وقتی هممون رو ماتم زده دید رو به ننه گفت راحت شدی پسرمو از شهر و دیارش آواره کردی،احد چی داشت که پسر من نداشت ،اون روز چقدر التماس کردم و گفتم پسرم دل به نجمه داده و دوسش داره ، چرا نذاشتی باهم ازدواج کنن و راضی شدید نجمه رو بدید به یکی همسن پدرش اونم با یه بچه ، حالا هم که این وضع رو برامون درست کردن، ننه گفت درست حرف بزن ببینم چی شده ،مادر صمد گفت منم الان فهمیدم که صمد و نجمه نصفه شبی از این روستا رفتن و به خواهرش گفته بهشون بگو دنبال ما نگران چون میریم یه جایی که دست هیچکس به ما نرسه، بهادر و ابراهیم بادی انداختن تو گلو و شروع کردن به بد و بیراه گفتن به مادر صمد که پسرت خواهر ما رو گول زده و باعث آبروریزی ما شده ما میریم پیداشون میکنیم و جنازه هر دوتاشون رو براتون میاریم، اونا بدون
توجه به التماسهای آمنه خانم رفتن که با سر بریده نجمه و صمد برگردن ، با رفتن آمنه خانم از خونه خبر فرار نجمه و صمد تو روستا پیچید و مردم شروع کردن به حرف زدن و فرار این دو شد نقل مجالس خانمها و اهالی روستا
فردا صبح دوباره جهیزیه نجمه رو سوار بر الاغ و قاطرکردن و برگردونن خونه ،طیبه خانم هم اومد و هر چی از دهنش در میومد بار ننه بلقیس و همه ی اهالی خونه کرد و رفت
فردا نجمه برای اهل خونه به خصوص زنعمو گرون تموم شد و باعث خجالت خانواده بین اهالی روستا شده بود، بعد از سه روز ابراهیم و بهادر هم دست از پا درازتر اومدن و نتونسته بودن هیچ نشونی از اون دوتا پیدا کنن و این باعث شده بود کینه ی بدی از خانواده ی صمد به دل بگیرین و سر کوچکترین مسئله ای شروع به جنگ و دعوا با برادرها و خانواده ی صمد میکردن و این رفتارها روی ارتباط بین خانواده های روستا هم تاثیر گذاشته بود و یه عده از جوونها طرفدار برادرهای صمد شده بود و یه عده هم اومده بودن تو گروه بهادر و ابراهیم
چندین ماه از این ماجرا گذشت و از نجمه و صمد هیچ خبری نشد
تا اینکه یه روز ارباب و پسراش اومدن که بین این دو خانواده صلح ایجاد کنن و به این دعواها خاتمه بدن، چند خانواده که دخالت بیشتری تو این ستیزها داشتن توی خونه ی ما جمع شدن
و ارباب و پسراش هم اومدن ، بعد از مداخله و نصیحت از هر دو خانواده خواستن به این ماجرا پایان بدن در غیر این صورت باید از این روستا برن، خانواده ها که اوضاع رو اینطوری دیدن از دعوا دست کشیدن و به احترام ارباب باهم دست دادن و قول دادن دیگه تو روستا تنش ایجاد نکنن ،ننه بلقیس اومد و گفت برو از زیر زمین سنجد و کشمش بیار بالا، من از زیر زمین که تاریک بود همیشه می ترسیدم ولی جرات نکردم چیزی بگم و با دوتا کاسه رفتم پایین ،سریع دست کردم تو گونی ها و کشمش و سنجد رو مشت مشت خالی کردم و با وحشتی که همه وجودم رو گرفته بود و همش احساس میکردم دوتا چشم دارن منو نگاه میکنن از پله ها به حالت دو رفتم بالا و یهو بدون اینکه جلومو ببینم محکم خوردم تو سینه ی یه مرد حدود 40 ساله و پخش زمین شدم، نه از درد بلکه از ترس ننه شروع کردم به گریه کردن، آقاهه که یه مرد جا افتاده با سیبیل
هایی پر پشتی که روی لبهاش رو گرفته بود و قیافه جدیش وقتی دید گریه میکنم گفت گریه نکن کمکت میکنم جمعش کنی ، گفتم نه خودم جمع میکنم، یه کمنگام کرد و گفت دختر اصغری یا غلام، گفتم غلام ، زیر لب گفت به غلام نمیاد همچین دختر قشنگی داشته باشه ،اسمت چیه،آروم گفتم ماهور،گفت اسمتم
مثل خودت قشنگه
بعدبدون هیچ حرفی بلند شد و رفت بالا،منم کشمش و سنجد ها رو جمع کردم و دوباره برگشتم تو زیر زمین و بازم کاسه ها رو پر کردم و برگشتم بالا و دادم دست داداش بهادر ،چون کاری نداشتم رفتم جلوی در خونه رو آب پاشی کردم که صدای مردها که داشتن خداحافظی میکردن رو شنیدم، ارباب که یه پیر مرد حدود شصت و هفت هشت ساله بود جلوی در دستی به سرم کشید و گفت ماشاالله که دختر قشنگی،از این تعریف ارباب دلم قنج رفت و لپام سرخ شده و آروم برگشتم تو خونه
بالاخره ارباب و بقیه رفتن و دوروز بعد که مشغول آب و جاروی حیاط بودم سه تا زن با چند تا مجمع وارد حیاط شدن ،ننه بلقیس که مجمعه ها رو دیده بود از خوشحال روی پاهاش بند نبود و شروع کرد به زبون بازی و دعوت کردنشون به داخل ،اونا رفتن داخل و منم کارمو تموم کردم و کنجکاو از اومدنشون رفتم پشت در فالگوش ایستادم ،وقتی اون خانمی که تمام دست و گردنش پر از طلا بود گفت برای پسر ارباب اومدیم خواستگاری ماهور ،اینم تحفه ها و هدیه های اربابِ برای شما، ماهور رو آماده کنید پس فردا با شیخ موسی و ارسلان میام عقدش میکنیم و تو همون عمارت هم براشون جشن میگیریم ، لازم نیست جهیزیه هم تهیه کنید تو عمارت همه چی هست، وقتی ننه بلقیس با اون نیش بازش گفت دختر ما کنیز شماست و ارباب اختیار دارشه ،فهمیدم همه چی تموم شده و من باید بشم
عروس ارباب ،هر چند هیچکدوم از پسرهای ارباب رو نمیشناختم و نمیدونستم ارسلان کدومشونه ولی نمیدونم چرا ناراحت نشدم و از اینکه قرار بود برم تو اون عمارت که همه آرزوش رو داشتن زندگی کنم و از این فقر و فلاک نجات پیدا کنم خوشحال بودم، از در فاصله گرفتم و رفتم تو مطبخ و شروع کردم به رویا بافی و اینکه اونجا مثل شاهزاده ها زندگی میکنم و دیگه احتیاج نیست ته مونده غذاها رو بخورم یا اینکه تو سرد و سرمای زمستون سر چشمه لباس بشورم و دستهای کوچیکم از سرما ترک برداره و ازش خون بیاد ،همینطور که غرق در رویا بودم صدای خدا حافظی و بدرقه مهمان ها به گوشم رسید و زود رفتم بیرون، ننه یه نگاه بهم کرد و گفت پسر ارباب از چیه تو لاجون و بی عرضه خوشش اومده من نمیدونم،فقط اینو میدونم خیلی خوش شانسی، ،،
حرفی نزدم ولی یه لبخند محوی اومد روی لبم که از دید ننه دور نموند و با همون عصا یه دونه زد به ساق پامو و با حرص گفت بی حیا و دور شد
غروب که بابا و بقیه از سر زمین اومدنو هدیه ها رو دیدن سر از پا نمیشناختن و کلی ذوق کرده بودن که قراره
با ارباب فامیل بشن، تنها کسی که خوشحال نشد و معلوم بود از این ماجرا ناراحته پسر عموم ابراهیم بود، که رو به ننه بلقیس گفت ،ننه ارباب که هر چهار تا پسراش زن دارن ،فکر نمیکنی اشتباه میکنی ،ننه گفت خوب زن داشته باشن چه ایرادی داره،مگه یه دختر از زندگی چی میخواد ازدواج ماهور با پسر خان هم باعث میشه زندگی ما یه تکونی بخوره هم اینکه خودش تو ناز و نعمت زندگی میکنه، برای مرد که عار نیست زن داشتن، ابراهیم گفت کوچیک ترین پسر خان همسن پدرِ ماهوره، این کار اشتباهه، تو اون لحظه درک نمی کردم که چرا ابراهیم این همه ساز مخالف میزنه، همینطور که مشغول پهن کرده سفره شام بودم، ننه رو به ابراهیم گفت تو اگه خیلی عاقل و زرنگ بودی جلوی اون خواهر عفریته تو میگرفتی که اینطوری تو روستا ما رو انگشت نما نکنه،از خداتم باشه با اون گندی که نجمه به بار آورد ،خان حاضر شده بیاد این دست و پاچلفتی رو عروس خودش کنه، ابراهیم دیگه حرفی نزد و با غم و حلقه ی اشکی که توی چشماش نشسته بود شام نخورده از اتاق رفت بیرون، نمیدونم چرا با نگاه کردن به ابراهیم یه حس خوبی داشتم که یک نفر پیدا شده که آینده ی من براش مهمه و برای اینکه به بقیه بفهمونه این کار اشتباهه جلوی ننه بلقیس ایستاده بود، ولی حرف اول و آخر با ننه بود و هیچکس به مخالفت ابراهیم اهمیت نداد
فردا صبح آفتاب نزده چون وقت حمام برای مردها بودننه به مامانم گفت ،آب گرم کن و این دختر رو تو پستو بشور و یه دست لباس درست و حسابی تنش کن، با مامان
رفتیم تو پستو ،مامان همینطور که با کاسه آب میریخت رومو منم با خجالت خودمو میشستم گفت ماهور حواست باشه میری خونه ی ارباب حرف گوش کن باشی و هر چی گفتن اطاعت کنی ،مبادا بچه بازی دار بیاریو باعث شرمساری من بشی، تو دیگه از فردا این ماهور کوچولو نیستی که پی بازیگوشی باشی ،میشی عروس ارباب و باید خانُمانه رفتار کنی ، مامان آروم آروم برام حرف میزد و از آداب و اصول زندگی توی عمارت ارباب میگفت،نمیدونم چرا یهو ته دلم خالی شد و از اینکه میخوام از مادرم جدا بشم ترسیدم، من خیلی کوچولو بودم و
1403/07/11 08:44❤❤:
رمان ماهور 2
مامان یه سیلی زد تو صورت خودش و گفت که این حرفها چیه ،دیگه نشنوم از این غلطا کنی ها ،میخوای بشی مثل نجمه که آبروی یه طایفه رو برد،
توی این روستا همه از خدا میخوان خان دست رو دخترشون بزاره و اونو برای پسرش خواستگاری کنه ،حالا تو جُفتک میندازی و ناشکری میکنی،اگه بدونی چقدر نظر کرده ای و خوش شانسی دیگه اینقدر چرند نمیگی، با این حرفها که خان بین این همه دختر منو انتخاب کرده خوشحال شدمو دلم آروم گرفت
مامان موهامو خشک کرد و شروع کرد به گیس کردنش،یه لباس محلی قدیمی ولی خوشگل و تمیز هم تنم کرد و رفتیم تو ایوان، ننه بلقیس که منو دیدم گفت حالا شد، بعد رو به مامان کرد و گفت قشنگ توجیهش کردی که اونجا چطوری رفتار کنه،مامان چند تا بله پشت هم گفت و رفت تو اتاق،نزدیکای ظهر بود که دوباره اون خانمها با دوسه تا دیگه زن و دختر جوون اومدن تو اتاق مهمون، چند دیقه بعد با سینی چای رفتم تو،بعد کنار ننه نشستم یکی از خانمها که جوون و باکلاس بود و از ظاهرو طرز لباس پوشیدنش معلوم بود که از شهر اومده یه نگاه بهم کرد و گفت ماهور تویی ،سرمو انداختم پایین،به جای من ننه گفت بله کنیز شماست، اون خانم که بعدا فهمیدم دختر ارباب و تهران زندگی میکنه، با ناراحتی یه نگاه بهم کرد و رو به خانم کناریش کرد و گفت این که بچه اس و موقع بازی کردنشه ،چه وقت عروسیشه ، اونم گفت اربابه دیگه کاریش نمیشه کرد، بعد با اجازه ننه بلقیس اومد کنارم و به آرایشگر اشاره کرد که صورت و ابروهام رو برداره
آرایشگر که شروع کرد به بند انداختن از درد اشکام سرازیر میشد ،دختر ارباب دستمو گرفت و گفت عزیزم میدونم درد داره ولی طاقت بیار تو که مثل اسمت ماه هستی ماهترم میشی،خوشگلی بعدش به دردش می ارزه،سعی کردم جلوی ریختن اشکامو بگیرم و تا آخر کار آرایشگر دیگه ناله نکنم
کار آرایشگر تموم شد و بعد از کلی به به و چهچه کردن خانواده ی خان رفتن که فردا صبح بیان دنبالم به خاطر اصلاح صورتم انقدر از ننه بلقیس و بقیه خجالت می کشیدم که اصلا تو صورتشون نگاه نمی کردم ، رفتم توی حیاط داشتم میرفتم سمت زیر زمین که صدای ابراهیم رو که اسمم رو صدا میزد شنیدم ، برگشتم سمت صدا ،ابراهیم رو دیدم ،ولی اون ابراهیم شوخ و خوش خنده ی همیشگی نبود ،خیلی ناراحت بود ،فکر کردم به خاطر نجمه اس و با عروسی من دوباره یاد نجمه و کارش افتاده ، گفتم کارم داشتی، جواب داد راستی راستی میخوای عروس ارباب بشی، سکوت کردم که ادامه داد میخواستم یه چیزی بهت بگم ولی ایکاش خجالت رو کنار میزاشتم و زودتر به همه میگفتم،گفتم چی شده مشکلی پیش اومده، گفت من از
بچگی تو رو دوست داشتم و فکر نمی کردم بخوان انقدر زود شوهرت بدن وگرنه انقدر دست دست نمیکردم،ابراهیم حرف میزد و با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد فکر میکردم در حال ذوب شدنم و میدونستم الان صورتم مثل لبو سرخ شده ، ولی حرفی برای گفتن نداشتم و چیزی از عشق و عاشقی نمیفهمیدم و نمیدونستم این احساسی که بعد از شنیدن حرف های ابراهیم توی قلبم بوجود اومده میتونه عشق باشه
ابراهیم سکوتم رو که دید پرسید آخه چرا این کار رو میکنن مگه تو الان از زندگی و شوهر داری چیزی میدونی ،چرا باید تو این سن بری بشی هووی یه زن دیگه، چرا هیچ مخالفتی نمیکنی ،چرا هیچی نمیگی
از شنیدن کلمه هوو تمام تنم یخ کرد و از خودم و ننه بلقیس و همه ی خانواده ام بدم اومد ،دوست نداشتم این ازدواج سر بگیره، تو همون چند دیقه به ابراهیمی که از ته دل چند بار پشت سر هم گفت که دوستم داره انگار دلبسته شده بودم، ناخودآگاه اشکام سرازیر شد و گفتم ما دختر ها باید تسلیم تصمیم بقیه بشیم و هیج *** بهمون اهمیت نمیده ،مگه این نجمه نبود که چند بار گفت احد رو نمیخواد ولی نظرش برای کسی مهم نبود و آخر کاری کرد که خودش هم دلش نمی خواست و از روی ناچاری تن به فرار با صمد داد، ابراهیم گفت میخوای منم تو رو فراری بدم و چند وقت بریم تو یه روستای دیگه زندگی کنیم و بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد برگردیم پیش خانواده هامون، دروغ چرا از اینکه تو این خونه مورد توجه یک نفر بودم خوشحال شدم از پیشنهادش ذوق کردم ولی وقتی یاد ارباب و خانواده ام افتادم که تمام زندگی شون دست اربابه حتی از فکر فرار هم ترسیدم و گفتم قسمت ما هم اینطوری بوده این فکر های بیخودم از سرت بنداز بیرون
بدون اینکه اجازه بدم ابراهیم حرف دیگه ای بزنه سریع ازش دور شدم و برگشتم بالا
ولی یک لحظه ابراهیم و حرفاش از ذهنم بیرون نمیرفت، خودمم میدونستم به خاطر فقر و دختر بودنم نباید لب به اعتراض باز کنمو باید تسلیم سرنوشت و تصمیم بقیه بشم و خودم رو بسپارم به دست سرنوشت
اونشب با جمع شدن زنهای و دخترای روستا توی خونمون یه بزن و بکوب حسابی راه انداختن و با دایره و تنبک کلی زدن و رقصیدن، دخترهای روستا دورم کرده بودن و همه با حسرت بهم نگاه میکردن و خیلی ها به زبون میاوردن که خوش به حالت قراره عروس خان بشی و از فردا مثل ملکه ها زندگی میکنی و دیگه غصه هیچی رو نمیخوری، از اینکه میدیدم به قول مادرم خیلی ها حسرت این زندگی رو دارن خوشحال شدم و ابراهیم و حرفاش رو به دست فراموشی سپردم،
اونشب آخرین شبی بود که کنار خانواده ام بودم و میتونستم پیش مادرم بخوام، شب که رفتم تو بغل مامان محکم
بازوهاش رو تو دستای کوچیکم گرفتم و خودمو بهش چسبوندم، گفت چیه چرا اینطوری منو چسبیدی ،گریه ام گرفته بود،گفتم مامان من میترسم، اونجا تنها چکار کنم ، اگه ازم چیزی خواستن و نتونستم انجام بدم اونوقت چی میشه، آبروی شما میره؟ گفت اگه میخوای آبروی ما نره و مثل زن عمو به من حرف نزنن و تیکه بارم نکنن،هر کاری از خواستن بی چون و چرا انجام بده و دیگه از این عالم بچگی بیا بیرون و برای خودت خانم شو،تا منم بهت افتخار کنم و شرمسار نشم، به مامان قول دادم که نذارم ننه بلقیس به خاطر من دعواش کنه
صبح حدودای ساعت نه و ده بود که صدای ساز و دهل تو روستا پیچید و خانواده ی ارباب با چند تا اسب سوار و کسایی که تفنگ رو دوششون بود و تیر هوایی خالی میکردم اومدن سمت خونه ی ما ، ستاره خانم خواهر ارسلانی که تا الان ندیده بودم و نمیشناختمش و قرار بود شوهرم باشه اومد کنارمو یه پارچه ی قرمز انداخت رو سرم، دستمو گرفت و به کمک دوتا مرد که از زیر اون شال قرمز نمی دیدمشون منو گذاشتن رو اسب، من تا به اون روز سوار اسب نشده بودم و به شدت می ترسیدم و کم مونده بود گریه کنم که صدای همون آقایی که اون روز تو حیاط خوردم بهش رو شنیدم که گفت نترس منم مواظبتم، تو اون لحظه از شنیدن صدای مردونه ولی مهربونش آرامش گرفتم ، اون آقاهه افسار اسب رو گرفت و با شلیک چند تا تیر هوایی و بلند شدن صدای ساز و دهل به سمت خونه ی ارباب راه افتادیم
از زیر شال قرمز چیزی نمیدیدم فقط میدونستم به خونه ی ارباب رسیدیم ،در بزرگ عمارت رو باز کردن و همه ی مردم روستا
به جز خانواده ی من که بد میدونستن دنبال دخترشون راه بیفتن اونجا جمع بودن و مشغول رقص و پایکوبی بودن، به کمک همون آقا از اسب پیاده شدم و با راهنمایی ستاره خانم رفتم داخل خونه، چقدر از دست شال قرمز و ضخیم خسته شده بودم ،دوست داشتم برش دارم تا بتونم همه جا رو ببینم ، وقتی رسیدم توی اتاق ستاره شال رو از روی سرم برداشت و چند تا زن که تو اتاق بودن شروع کردن به کل کشیدن و هلهله کردن ،ستاره از اونها خواست برن بیرون ،اونا که رفتن به کمک ستاره خانم که مثل یه مامان مهربون بود لباسهایم رو عوض کردم و یه لباس محلی خیلی قشنگ که پر از سنگهای زیبا و براق بود رو پوشیدم، ستاره که بدنم رو میدید گفت ماهور تو عادت ماهایانه میشی، چقدر از شنیدن این کلمه خجالت می کشیدم، سرمو انداختم پایین و به آرومی گفتم نه
لبهاش رو گزید و گفت امان از کارهای غلط و تعصب های بی جا و کورکورانه ای که پدر من داره، اون که میخواست برای پسرش زن بگیره آخه چرا تو رو، تو هنوز خیلی بچه ای
حرفی نداشتم و فقط با شرمساری نگاه
به گلهای قالی میکردم، ستاره خانم گفت ماهور برادرم ارسلان برعکس پدرم خیلی آدم خوب و منطقیه،فقط تنها ایرادش اینه که نمیتونه رو حرف بابا حرف بزنه و هر دستوری که بابا میده بی چون و چرا اطاعت میکنه، الانم به خاطر اینکه زن ارسلان رباب سه تا دختر زاییده ، اونو مجبور کرده با تو ازدواج کنه تا براش نوه ی پسری بیاری و ارسلان بی پشت و ریشه نشه، تو هم زیاد دور بر رباب نیا ،چون اون الان شرایط خوبی نداره و کار دستت میده
از شنیدن حرف های ستاره خانم حس ترس همه ی وجودمو گرفت، بعد از آماده شدنم دوباره از اتاق رفتیم بیرون توی ایونی که همه ی حیاط دیده میشد نشستم و به رقصیدن اهالی نگاه میکردم تا اینکه دوباره اون مرد سیبیلو رو دیدم که اومد کنارم نشست، هر چند قیافه جدی داشت ولی من ازش نمیترسیدم و در کنارش حس خوبی داشتم، سلام کردم،جوابمو داد و گفت خوبی؟ گفتم بله،ادامه داد ولی فکر نکنم خوب باشی دختر کوچولو ، اون فهمیده بود من حالم خوب نیست و ترسیدم ،چقدر دوست داشتم اسمش رو بپرسم و ازش بخوام ارسلان رو بهم نشون بده ، از وقتی برای خواستگاری من اومده بودن دلم میخواست ارسلان رو ببینم
ولی انگار ارسلان اصلا وجود خارجی نداشت و خودش رو به من نشون نمیداد ، زنهای زیادی در رفت و آمد بودن و تا الان این همه آدم رو یک جا ندیده بودم ،همه در حال تدارک برای غذا و پذیرایی بودن،اون آقا پرسید از این جا خوشت میاد ،گفتم آره این جا خیلی بزرگه و میشه توی حیاطش راحت دویید و بازی کرد، نگام کرد وقتی تو چشماش نگاه کردم حس کردم یه غمی تو چشماش نشسته، لبخند زد و گفت تو مگه عروس نشدی ؟عروسها که بازی نمیکنن، منم خجالت کشیدم
❤❤:
،فکر که کردم دیدم راست میگفت اگه بازی میکردم که نمی تونستم کارهامو انجام بدم و باعث میشدم ننه بلقیس به مامان تیکه بندازه و بد و بیراه بگه، آروم گفتم ببخشید شما راست میگید ، دیگه حرفی نزد و آهی کشید و زل زد به حیاط و آدمها، از اینکه حرف نسنجیده ای زده بودم پشیمون بودمو فکر میکردم از دست من ناراحت شده آه کشید و بعد هم سکوت کرد ،خواستم معذرت خواهی کنم که ستاره خانم اومد و گفت داداش شیخ موسی و بابا اینا منتظرتن، اون بلند شد و رفت ،ستاره با همون چهره ی مهربونش اومد نشست کنارمو گفت امشب ارسلان خیلی بی حوصله و ناراحته، دل و زدم به دریا وگفتم حتما از اینکه ارباب منو براش انتخاب کرده ناراحته، چون خودش رو قایم کرده و به من نشون نمیده ،ستاره با تعجب منو نگاه کرد و یهو زد زیره خنده و گفت ماهور داری راست میگی یا با من شوخی میکنی ، زیر لب گفتم راست میگم بخدا، میخواستم دلیل خنده اش رو بپرسم ولی ازش خجالت میکشیدم و تو اون سن و سال نمیتونستم درک کنم که چرا به حرفام میخنده و کجای حرفم خنده داره
ستاره خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد و گفت ناراحت نباش مگه میشه کسی تو رو ببینه و نخواد ، ستاره خانم انقدر مهربون بود و دوست داشتنی که حد نداشت، کم کم فامیلها و زنهای روستا دور تا دور اتاق ها نشستن و جوونتر ها مشغول رقصو پایکوبی بودن و یه عده هم با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن و درگوشی صحبت کردن، اونجا بود که با جاری هام آشنا شدم و همگی از من چهارده ،پانزده سال بزرگتر بودن و به نظر آدمهای بدی نمیومدن ولی اصلا دور و بر منم آفتابی نشدن ، بعدها فهمیدم از ترس رباب بود ، هر چند رباب با بچه هاش اون شب رفته بود خونه مادرش ،ولی انگار تو نبودش هم ازش حساب میبردن تا شب خبری از ارسلان نشد و مهمون ها کم کم بعد از شام رفتن و خونه خلوت تر شده بود ،
،دیگه غریبه ای تو اتاق مهمون نمونده بود و هر *** بود فامیل نزدیک ارباب و مادر شوهرم بود
شیخ موسی به اتفاق ارباب و چهار تا پسرای ارباب یا الله گویان اومدن تو اتاق ،از زیر چشم همه رو گذروندم و با خودم می گفتم ببین کدوم اینا ارسلانن،ولی از نگاه و رفتار هیچکدوم هیچی دستگیرم نشد
یه برگه دست شیخ موسی بود یه نگاه به من کرد و گفت موافق این ازدواج هستی،چون مادرم از قبل گفته بود وقتی ازت پرسیدن زود بگو آره، منم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله و دوباره صدای کل کشیدن و دست زدن افراد توی اتاق بلند شد و با صلوات شیخ موسی به پایان رسید
با راهنمایی ستاره خانم رفتم تو اتاق بالا،یه اتاق بزرگ که از بهترین فرشهای دست بافت پوشیده شده بود،یه دست رختخواب
دونفره بزرگ پهن شده بود، نمیدونم چرا از دیدن رختخوابها و یادآوری حرفهای مادرم حس بدی پیدا کردم و اصلا دوست نداشتم ستاره از اتاق بره بیرون ، ولی بعد از اینکه سفارشهای لازم رو انجام داد یه دستمال سفید بهم داد و از اتاق رفت بیرون
به سرعت برق رفتم تو رختخواب و خودمو زدم به خواب ،ولی قلبم مثل گنجشک میزد و نفسهام به شماره افتاده بود، در باز و بسته شد و فهمیدم ارسلان وارد اتاق شده، چقدر دلم میخواست گوشه چشمم رو باز کنم و ارسلان رو ببینم ولی از ترس لو رفتن با تمام توان چشمام رو فشار میدادم ،که با صدای خنده ای آشنا که گفت نمیخواد اینطوری خودتو بزنی به خواب ، من باهات کاری ندارم میتونی راحت بخوابی، آروم آروم چشمام رو باز کردم ،با دیدن اون مرد سیبیلو تعجب کردم و پرسیدم ارسلان شمایید، این بار بلند تر خندید و گفت بهت نمیاد انقدر خنگ باشی، پس فکر کردی ارسلان کیه
نمیدونم چرا فکر میکردم ارسلان جوون تر باشه و تو فکرم یه تصور دیگه ازش داشتم ، حرفی نزدم تا اینکه ارسلان بالشت رو برداشت و با فاصله از من خوابید
اونشب بهترین شب زندگیم بود ،تو یه جای گرم و نرم به دور از استرس و دلهره خوابم برد
صبح که چشمام رو باز کردم از ارسلان خبری نبود و رفته بود، ولی صدای رفت و آمد و همهمه توی سالن بزرگ بالا پیچیده بود ، نمیدونستم باید چکار کنم همینطور از ترس توی رختخواب نشسته بودم و به درو دیوار نگاه میکردم، که یهو در با ضربه ی بدی باز شد و مادر ارسلان مثل شمر روی سرم ظاهر شد، مثل سربازی که فرمانده اش رو دیده باشه خبر دار ایستادم ،ولی با دیدن چهره ی خشمگینش نمی تونستم رو پاهام بند بشم و بدنم شروع به لرزیدن کرد، گفت چیه جن دیدی ، فکر کردی ما دنبال نون خور اضافه هستیم ،این همه دالام دیمبو راه انداختیم که تو بیایی راحت بخوری و بخوابی، مادر فلان فلان شُدت شوهر داری که یادت نداده ،کار کردنم بلد نیستی، چشمام پر از اشک شده بود گفتم ببخشید خانم نمیدونستم باید چکار کنم، گفت آره از بس تو خراب شده ی پدرت تو پر قو بودی الانم نمی تونی از رختخواب دل بکنی،خواستم حرفی بزنم که صدای سیلی که خورد تو گوشم فضای اتاق رو پر کرد، اشکام بی محابا میریخت ،گوشم رو گرفت و محکم پیچوند و گفت تو اینجایی که برای ارسلانم پسر بیاری،وگرنه باید جولو
پلاستو جمع کنی و گورتو گم کنی، انقدر درد داشتم و هر لحظه فکر میکردم الانِ که گوشم از جا کنده بشه ،با گریه و ناله گفتم چشم خانم
گوشمو ول کرد و گفت دیگه نبینم پسرمو با بچه بازیات از خودت برونی و خودت تو جای گرم و نرم بمیری و پسرمو بزاری رو زمین، من همسن تو بودم دو شکم زاییده
بودم حالا تو ناز میکنی
داشت از اتاق میرفت بیرون که گفت رختخوابها رو که جمع کردی تا پنج دقیقه دیگه پایینی،چشمی گفتم و
سریع رفتم سراغ رختخواب ها ولی انقدر سنگین و بزرگ بودن که نمی تونستم جمع شون کنم ، همینطور که گریه میکردم و دلهره داشتم صدای جاریم زری رو شنیدم که گفت تا شر دیگه ای درست نشده برو پایین من جمع میکنم، تشکر کردم با عجله رفتم پایین ، همه اهل خونه تو اتاقی که مخصوص غذا خوردن بود دور سفره ی صبحانه نشسته بودن ارسلان و برادرهاش نبودن ، همینطور کنار در ایستاده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم ، که ستاره کنارش جا باز کرد و گفت بیا اینجا بشین،مادر شوهرم با غیض نگاش کرد و گفت قبل از نشستن استکانها رو بشور و چای بیار سریع رفتم استکانها رو جمع کردم ،فقط یه سطل پر آب کنار سماور بود، نمیدونستم منظورش از شستن فقط انداختن استکانها توی اون سطل و به اصطلاح گربه شور کردنشون هست ،داشتم میرفتم سمت حیاط که ستاره بلند شد و گفت نمیخواد بری بیرون ،استکانها رو انداخت توی سطل و دوباره گذاشت توی
توی سینی، مادر شوهرم همه حرکاتمو زیر ذره بین داشت و منتظر بود خطایی ازم سربزنه ،چای رو ریختم و گذاشتم وسط سفره ، خواستم بشینیم که گفت دیگه آخرالزمان شده، هیچکدوم از عروسها تا یکسال با ما سر یه سفره نمیشستن، ستاره گفت اون برای زمان شما بود الان اون دوره تموم شده ،مگه عروس آدم نیست، مادرش چشم غره ای بهش رفت و گفت خوبه خوبه نمیخواد ادای شهری ها رو در بیاری، حالا کارت به جای رسیده که میخوای به من چیز یاد بدی ، به خاطر اینکه بحث تموم بشه گفتم من گرسنه نیستم ستاره خانم، ولی ستاره کوتاه نیومد و منو کنار خودش و دختراش نشوند، نون و پنیر رو گذاشت جلوم و گفت بخور، از گرسنگی ضعف کرده بودم ولی از ترس مادرشوهرم چند لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت سریع سفره رو جمع کردم و رفتم پیش زری ،زری خیلی مهربون بود ولی از ترس مادر شوهرم زیاد باهام حرف نمیزد و سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار کسی نداشت زری دوتا دختر داشت و دوباره بار دار بود، بهش گفتم الان من چکار کنم، گفت بیشتر کارهای اینجا رو کلفت و نوکرها انجام میدن،ولی چون دام و گوسفند و زمین های ارباب زیاده هر *** اندازه ی خودش کار داره ،کارها تقسیم شده تو هم به خاطر اینکه از تیر رس حرفهای اون شمر در امان باشی این وسط مسطا کار کن که نگن بیکاریو نون خور اضافه، الانم این پیاز ها رو خرد کن و بریز تو اون دیگ، گفتم شما آشپزی میکنی ،گفت چون عجوزه یه کم وسواس داره و هر غذایی رو نمیخوره آشپزی برای اهل خونه با منِ،ولی مطبخ کارگرها جداس و اونها
آشپز جدا دارن و از غذای ما نمیخورن
پیازها رو خُرد کردم و هر کاری زری میگفت انجام میدادم، تا آماده شدن غذا مطبخ رو هم تمیز کردم و همه جا رو برق انداختم،تو اون بین چند باری مادر شوهرم بهمون سر زد و چون مشغول کار بودیم حرفی نزد و رفت،زری از ربابه و دختراش گفت و بهم گوش زد کرد زیاد جلوش آفتابی نشم و کاری به کارشون نداشته باشم،گفت رباب مثل مادر شوهرم دهن دریده و کینه ایِ ، نباید پا رو دمش بزاری و کاری به کار خودش و دخترش داشته باشی وگرنه روزگارت رو سیاه میکنن، از حرفهای زری حسابی ترسیده بودم و آرزو میکردم رباب هیچوقت به عمارت برنگرده
از حرفهای زری فهمیدم ربابه فامیل دور مادر شوهرمِ و به خاطر این نسبت فامیلی راضی به ازدواج مجدد ارسلان نبوده و چند بار مخالفت کرده ولی چون حرف اول و آخر رو تو خونه ارباب میزد ،نتونسته کاری کنه ،دلیل اینکه از من اصلا خوشش نمیومد معلوم شد و به گفته ی زری باید بیشتر مراقب کار و رفتارم بودم تا بهونه دستشون ندم، آخر شب خسته از کار روز رفتم که بخوابم ،ارسلان هم اومد توی اتاق و دوباره بالشتش رو برداشت که بره اونور تر بخوابه، آروم گفتم میشه شما اینجا بخوابید، من رو فرش میخوابم با تعجب نگام کرد و گفت چرا،گفتم آخه خان ننه ببینه رو زمین خوابیدید ناراحت میشه ، گفت اون از کجا میدونه،ترسیدم و چیزی نگفتم ، گفت ازت پرسیدم از کجا میدونه ،باخجالت گفتم شب برای گرفتن دستمال اومدن دیدن شما رو زمین خوابتون برده، پرسید دعوات کرد ، هول گفتم نه ،ولی خودش فهمید، دستمالی که ستاره بهم داده بود رو گذاشته بودم روی صندوقچه ،اونو برداشت ، به من گفت تو بخواب من میرم بیرون الان بر میگردم ،ارسلان رفت و چند دیقه بعد برگشت، دستمال رو بهم داد و گفت فردا صبح خودت رو میزنی به دل درد و تکون نمی خوری،به کسی هم چیزی نمیگی فهمیدی ،دستمال رو گرفتم ،ارسلان کتش رو از تنش در آورد و اومد رو تشک ،خواستم برم اون ور که گفت میخوای فردا
دوباره حرف بشنوی همین جا بخواب، حس عجیبی داشتم تا الان حتی با این فاصله کنار پدرم ام نخوابیده بودم ، ارسلان چند بار این پهلو اون پهلو شد و دستش رو گذاشت زیر سرم و به خواب رفت، تو اون خانواده و حتی تو اون روستا مردی به مهربونی ارسلان ندیده بودم ،رفتارش باهام مثل رفتار یه پدر امروزی با دخترش بود،نصف شب از صدای جیر جیر در از خواب بیدار شدم تو تاریکی فقط سایه میدیدم که داره بهم نزدیک میشه ،خودمو زدم به خواب ، یه کم ایستاد و برگشت،موقع رفتن چشمام رو باز کردم ،مادر ارسلان بود میخواست ببینه امشب ارسلان کجا خوابیده،خیالش که راحت شد در و بست و رفت
صبح ارسلان که رفت مادرش درو باز کرد ، سریع خودمو زدم به بی حالی دستمالی که ارسلان داده بود بهم رو ازم گرفت و گفت حالا شد امروز نمیخواد بیایی پایین و همه جا رو نجس کنی ،به افسر میگم صبحونه تو بیاره بالا ،صبحونه که خوردی بگو آبگرم کنن برو حموم ،این چیزا رو باید مادرت بهت یاد میداد، ولی معلومه که چیزی یادت ندادن، حرفی نزدم و فقط سکوت کردم ،اون که رفت بیرون دوباره چشمامو بستم و تو دلم از ارسلان تشکر میکردم که امروز منو از زخم زبون مادرش نجات داد
افسر و ستاره با سینی صبحونه و یه کاسه کاچی اومدن تو ،ستاره صورتم و بوسید و گفت مبارک باشه عزیزم،ولی فکر نمی کردم ارسلان انقدر بی رحم و کوته فکر باشه و نتونه یه مدت صبر کنه، چون ارسلان سفارش کرده بود به کسی چیزی نگم ،سکوت کردم و مشغول خوردن صبحونه شدم ،ستاره گفت امروز من و بچه هام برمی گردیم شهر ،خیلی مراقب خودت باش و زیاد با کسی گرم نگیر و کاری به کار کسی نداشته باش وگرنه زندگی تو این عمارت برات میشه جهنم
،بعد اشاره به افسر که کنیز عمارت بود کرد و گفت حواست به ماهور باشه و هواش رو داشته باشه، افسر چند تا چشم پشت هم گفت و از اتاق رفت بیرون ،ستاره خانم هم دوباره صورتمو بوسید و ازم خداحافظی کرد و رفت که آماده رفتن بشه، دلم میخواست حداقل ستاره خانم برای همیشه تو عمارت می موند و از این جا نمی رفت، وقتی اون بود خیلی حواسش بهم بود و نمیذاشت مامانش بهم زور بگه ولی چاره ای نبود و به خاطر کار همسرش باید برمی گشت شهر
اون روز ستاره رفت و من تا شب فقط موقع دستشویی از اتاق بیرون رفتم و بعد از مدتها یه استراحت حسابی کردم ، شب سوم بود که ارسلان اومد تو اتاق ،کنارم نشست، کاملا معلوم بود ناراحت و یه غمی تو چشماش،یه کم نگاش کردم ولی خجالت کشیدم چیزی بپرسم، ولی خودش لب باز کرد و گفت ماهور امشب باهات حرف دارم ،میخوام به حرفام خوب گوش کنی و دیگه لازم نباشه چیزی رو برات تکرار کنم،به لبهاش که
زیر اون همه سیبیل های کلفت و پر پشت به زور پیدا بود زل زده بودم ، گفت ماهور قرار بود ربابه و بچه ها یک هفته ده روز خونه مادرش بمونن ولی پیغام داده که بدم دنبالشون فردا میرم که بیارمشون ،همینطور که میدونی ربابه زن اول منه و احترامش واجبه، نباید کاری به کارش داشته باشی،اگه حرفی، تیکه و کنایه ای بارت کرد سکوت کن و جوابش رو نده،چون با این کار اونو جری تر میکنی،تا زهرش رو هم نریزه دست بردار نیست، نگاش کرد ، ادامه داد هر چند من خودم حواسم به همه چی هست برای وقتایی میگم که من نیستم و باید بیشتر مواظب خودت باشی و کاری بهش نداشته باشی،حرفاش که تموم شد گفت فهمیدی چی گفتم دیگه ، گفتم بله فهمیدم
همینطور که به صورتم زل زده بود گفت از فردا یه شب پیش ربابه و بچه ها هستم و یه شبم پیش تو ،،از تنهایی که نمی ترسی؟ سکوت کرده بودم ، تا الان تنها تو یه اتاق به این بزرگی که پنجره رو به باغ داشت و صدای زوزه ی سگ و حیونهایِ دیگه میومد نخوابیده بودم، سکوتم رو که دید گفت میخوای به مادرم بگم شبهایی که من نیستم بیاد پیشت تا تنها نباشی، وقتی اسم مادرش اومد سریع گفتم نه احتیاجی نیست من از تنهایی نمیترسم،
❤❤:
رمان ماهور 3
وقتی اسم مادرش اومد سریع گفتم نه احتیاجی نیست من از تنهایی نمیترسم،
راضی بودم از ترس تنهایی بمیرم اما مادر ارسلان پیشم نباشه ،از خان ننه بیشتر از تنهایی میترسیدم،
اونشب تا صبح این پهلو اون پهلو شدم و نتونستم بخوابم، از اینکه ستاره خانم رفته بود و ربابه داشت برمی گشت ناراحت بودم و خیلی استرس داشتم چون تو همون دوسه روزی که تو اون عمارت بودم متوجه شده بودم که همه از اخلاق و رفتار رباب شاکی هستن و یه جورایی ازش حساب میبرن، ولی هیچ چاره ای نبود و باید منتظر گذر زمان میشدم و خودم رو میسپردم به سرنوشت تا ببینم چه خوابهایی برام دیده
صبح ارسلان زودتر بیدار شد و مشغول لباس پوشیدن شد ،منم از ترس خان ننه ،از رختخواب اومدم بیرون و سعی در تا کردن اون لحاف پشمی و بزرگ داشتم ولی بی فایده بود، ارسلان اومد جلو و گفت اخه کوچولو تو زورت به این لحاف و تشک میرسه، گیرم تا کردی چطوری میزاریش بالا، خودش رختخوابها رو جمع کرد و گفت ،الان زوده تو چرا بیدار شدی ،گفتم خوابم نمیاد خواستم برم پایین برای شما چاشت درست کنم ،خندید و گفت احتیاجی نیست زری و افسر پایینن ، حرفی نزدم ولی پشت سرش راه افتادم و رفتم تو مطبخ، زری و افسر داشتن صبحونه اماده میکردن ،سلام کردم و گفتم کاری هست من انجام بدم ، زری جوابم رو داد و گفت بدو برو سفره رو پهن کن که الان سر و کله ی خان ننه پیدا میشه، سفره پارچه ای که پر از نقش و نگار بود رو برداشتم و تو اتاق پهن کردم ، هر چی زری میگفت گوش میکردم و تند تند کارها رو انجام میدادم، مادر ارسلان و ارباب هم اومدن ،با دیدنم گفت چه عجب خودتو به کار دادی و یاد گرفتی باید قبل از من بیدار بشی، تو سکوت کارمو کردم و هیچ جوابی ندادم ، صبحونه خورده شد و مردها یکی یکی رفتن بیرون تا به زمین ها و کارگرهاشون سرکشی کنن،
به جز زری ، دوتا جاری دیگه داشتم به اسم اختر و طلعت ،که هر دو خواهر بودنو تو همون عمارت اما تو یه خونه ی جدا زندگی میکردن ،چون اونا خان زاده بودن زیاد خان ننه کاری به کارشون نداشت و بیشتر کارهای خونه و آشپزی رو دوش زری بود و اون دوتا فقط تو کار قالی بافی و گلیم بافی کمک میکردن
طلعت و اختر مثل اکثر خان زاده ها انگار از دماغ فیل افتاده بودن و یه تکبر و غرور خاصی تو رفتارشون وجود داشت که آدم رو ازشون دور میکرد
نزدیکای ناهار بود که صدای بچه های ارسلان توی خونه پیچید که خان ننه رو صدا میزدن، از پنجره نگاه کردم ،ارسلان رو دیدم
و پشت سرش یه زن قد کوتاه و سبزه رو که جلوی دهن و بینیش رو با روسریش پوشونده بود ،سه تا دختر که بدو بدو میومدن سمت عمارت ،
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد