607 عضو
نمیدونم چرا بی هوا انقدر بدنم سست شد، از ترس همون کنار پنجره نشستم، دستام یخ کرده بود ،بچه ها که رسیدن سریع رفتن دستبوس ارباب و خان ننه ،منم از توی مطبخ بهشون نگاه میکردم ،پشت سرشون رباب اومد تو ،اونم رفت دست ارباب رو بوسید و رو به خان ننه ابراز دلتنگی کردو گفت اونجا فقط به یاد شما بودم و اصلا بدون شما بهم خوش نگذشت، خان ننه هم گفت جای تو و بچه ها این دو سه روز حسابی خالی بود ،زری که کنارم بود گفت چیه رنگت پریده مگه جن دیدی ،ربابه هم مثل هر آدم دیگه ای قلق داره وحتما میتونی باهاش کنار بیایی و در صلح و صفا باهم زندگی کنید، بعد از اونم تو که گناهی نداری ،ارباب به ارسلان خان دستور ازدواج داده بود ،اگه تو رو هم نمیگرفت باید یکی دیگه رو میگرفت،بعد یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت تنها گناهت اینه که از اون خیلی خوشگلتری، منم ناخواسته خندیدم که صدای خان ننه که اسمم رو صدا کرد دوباره ترس رو به جونم انداخت، سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون، وقتی قیافه ی درهم رباب و بچه هاش رو که کوچکترینشون همسن من بود رو دیدم که با غیض نگام میکردن به وضوح بدنم می لرزید، تا جایی که ممکن بود خودمو کنترل کردم و سلام کردم ، خان ننه گفت این ربابه و عروس بزرگ خانِ و زن اول ارسلانِ ، همینطور که این مدت از رفتار ارسلان و آشفتگیش معلوم بود و حتما فهمیدی که ارسلان چقدر رباب و بچه هاش رو دوست داره و از روی ناچاری با تو ازدواج کرده تا براش پسر بیاری وگرنه ....ارباب اجازه نداد خان ننه حرفش رو تموم کنه و رو به زنش گفت این چرندیات که میگی چیه، کی گفته ماهور فقط برای بچه اینجاست، حالا که هم ارسلان هست ،هم ماهور و رباب ،باید به همتون بگم ارسلان حق فرق گذاشتن بین زنهاش رو نداره و باید به مساوات بینشون رفتار کنه، هر *** هم زندگی جدا داره و یکی به حکم بزرگ بودن و اول بودن حق دخالت و دستور به اون یکی رو نداره ، از این به بعد نبینم حرفی ،حدیثی یا جر و بحثی تو این عمارت رخ بده وگرنه هر دو به یک اندازه سرزنش و توبیخ میشن، خان ننه که سکوت کرده بود گفت یه دفعه بگو بزرگ و کوچکی کشکه دیگه و حرمت و احترام مُرده دیگه ،،
ارباب بی توجه به خان ننه گفت شما سه نفر متوجه شدید که چی گفتم ،رباب جلوتر از همه گفت
حرف شما حجته و من تمام و کمال قبول دارم و متوجه شدم، ارباب سرش رو به علامت رضایت تکون داد و گفت برید به کارهاتون برسید،شما هم از راه اومدید و خسته اید
من برگشتم کنار زری ،،رباب و بچه ها هم رفتن تو اتاق خودشون
زری که همه چیز رو شنیده بود گفت حواست به زبون رباب باشه و تا میتونی خودت رو برای ارباب شیرین کن چون
اون تو این خونه همه کاره اس و تصمیم گیرنده نهایی اربابه بعد آهی کشید و یه نگاه به شکمش کرد و گفت خدا کنه این بچه پسر باشه و منم از متلک های اطرافیان نجات پیدا کنم، وگرنه میترسم ارباب اردلان رو هم مجبور به ازدواج کنه، گفتم ایشالا که پسره ، ناراحت نباش
با زری ناهار رو آماده کردیم ،ازش پرسیدم زری خانم ، رباب خانم که جوونن چرا دیگه بچه نیاوردن شاید چهارمی پسر میشد و ارسلان خان مجبور به این کار نمیشد، زری گفت بیچاره رباب بعد از دختر آخریش اسما هر چقدر دوا درمون کرد دیگه بچه دار نشد که نشد ،وگرنه هیچ وقت راضی نمیشد ارسلان زن بگیره،خودش چند جا رفت و چند نفر رو هم انتخاب کرد که یا دختر ترشیده سن بالا بودن یا طلاق گرفته بودن ولی ارباب رضایت نداد تا روزی که تو رو دیده بود ،هر چقدر ارسلان گفت اون بچه اس ارباب پا کرد تو یه کفش که فقط تو ، ارسلان هم که دید ارباب سوار خر شیطون شده ،ناچار رضایت به ازدواج با تو داد
هر چند من دلخوشی از رباب ندارم ولی اون روزی که فهمید تو فقط نه سال داری و جای بچه ی ارسلان خانی و ارباب هم کلی از زیباییت تعریف کرد به وضوح پیر شدنش رو من و همه ی اهل خونه دیدم ،از اون روز عصبی تر و بی حوصله تر شد
وقتی به رباب و این عمارت و اجباری که برای ازدواج حاکم بود فکر میکردم ،حق رو به رباب میدادم و دلم براش می سوخت و آرزو میکردم ارسلان هیچوقت بهم نزدیک نشه و یه روزی بشه که من بتونم از این عمارت برم و باعث ناراحتی کسی نشم
اونشب ارسلان رفت پیش رباب و من تو اتاق تنها بودم ، به خاطر جمع نکردن لحاف وتشک یه بالشت انداختمو روی زمین دراز کشیدم تازه چشمام گرم شده بود که صداهای عجیب و غریبی شنیدم بلند شدم یه سایه پشت پنجره دیدم که سعی در باز کردن پنجره داشت، انقدر ترسیدم که کم مونده بود جامو خیس کنم ، شعله چراغ نفتی گرسوز رو زیاد کردم و گرفتم جلوم
،با روشن شدن اتاق کسی که پشت پنجره بود غیب شده بود و ازش خبری نبود، گفتم حتما خیالاتی شدمو به خاطر ترسِ، دوباره دراز کشیدم و نزدیکای صبح بود که خوابم برد ولی به خاطر استرسی که از خواب موندن صبح و غر غر های خان ننه داشتم هر چند دیقه یه بار از خواب بیدار میشدم، آفتاب که زد با سردرد از خواب بیدار شدم ، سریع لباس پوشیدم ،بیرون رو نگاه کردم فعلا کسی بیدار نشده بود، به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم، در آروم باز شد و هول بیدار شدم، ارسلان تو چهار چوب در بود ،بلند شدم و سلام کردم،اومد تو و درو پشت سرش بست گفت چیه چرا آماده باشی،جایی میخوای بری، گفتم نه ترسیدم خواب بمونم و موقع رفتن شما رو نبینم، نمیدونم این حرف چطوری به ذهنم
رسید و بعد از گفتنش کلی خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو تو صورت ارسلان خان دیدم خوشحال شدم ، ارسلان خان گفت یعنی میخوای بگی اگه منو نبینی دلت برام تنگ میشه، سرم و انداختم پایین، اومد جلوتر و گفت رختخوابها رو چطوری جمع کردی ،جواب دادم پهن نکردم که بخوام جمع کنم، اخم کرد و گفت یعنی تو این سرما تا صبح رو زمین خوابیدی، نگفتی مریض میشی، چرا این کارو کردی ، از فردا یا خودم یا افسر میاد رختخواب ها رو جمع میکنه ،دیگه نبینم رو زمین بخوابی، چشمی گفتمو وقتی رفت بیرون چند دیقه بعد رفتم پایین و مثل همیشه به کمک زری صبحونه رو آماده کردم، بعد از صبحونه که مردها رفتن خان ننه رو کرد به منو پرسید، بگو ببینم قالی بافی بلدی ،گفتم نه تا الان قالی نبافتم ،یهو خندید و گفت تو چی بلدی که اینو بلد باشی،خداروشکر تو یه خانواده ی مال و منال دار بزرگ نشدی که این همه تنبل بار اومدی، با این حرف خان ننه رباب و بچه هاش یهو زدن زیر خنده ،داشتم از خجالت آب میشدم و از اینکه هیچ هنری ندارم ناراحت بودم، دختر بزرگ ارسلان خدیجه زیر لب رو به مادرش گفت فقط بلد بوده قاپ خان بابا رو بدزده و خراب شه رو سر ما، رباب هم با تکون سرش تایید کرد، خان ننه گفت از فردا یه نفرو میارم که بهت قالی بافی یاد بده تا انقدر عاطل و باطل تو این خونه نچرخی،بعد از قالی بافی هم پختن غذای شب با توئه و زری چون تو ماه آخره زیاد نمیتونه دُلا راست شه و خودش هم کلی کار داره و بچه هاش هم رسیدگی میخواد و در حال حاضر مفت خورترین آدم این خونه تویی
1403/07/12 20:04❤❤:
در حالی که بغض گلوم رو گرفته بود حرفی نزدم و شروع به جمع کردن سفره کردم ،استکانها رو گذاشتم توی سینی و موقع رفتن خدیجه که بلند شده بود پا شو انداخت جلوی پام
تعادلم رو از دست دادم وبا سر رفتم توی چهار چوب در و سینی استکانها از دستم افتاد، انقدر ترسیده بودم حس درد وگرمی خونی که از پیشونیم جاری شده بود برام بی اهمیت شد ،سرمو بلند کردم ،خدیجه رو دیدم که با پوزخند از کنارم رد شد و به آرومی گفت مگه کوری،برگشتم سمت خان ننه و گفتم ببخشید بخدا تقصیر من نبود ،خدیجه پاش رو انداخت جلوی پای من، یهو رباب مثل شیر زخمی بهم حمله کرد و گفت آشغال دروغگو نیومده میخوای خودمو و بچه ها رو از چشم خان ننه و بقیه بندازی،نمیخواد بی عرضگی خودت رو گردن بقیه بندازی ،زری بین منو رباب قرار گرفت ،خان ننه گفت بسه دیگه دختره *** دست و پاچلفتی، خوبه خودم اینجا بودم یک بار دیگه دروغ بگی و برای تقصیر خودت دنبال مقصر بگردی خودم به حسابت میرسم، اشکام همینطور گوله گوله میریخت روی صورتم، رباب ازم فاصله گرفت و منم بدون حرفی شروع کردم به جمع کردن شکسته های استکان
از اون روز فهمیدم راه سختی دارمو خودم رو باید برای یه زندگی سخت و نفس گیر آماده کنم،زری خون روی پیشونیم رو پاک کرد و گفت بعد از اینبیشتر مراقب باش ،رباب و بچه هاش شمشیر رو از رو بستن برات
با خودم گفتم من چطوری میتونم تو این سن و سال با این خانواده دَر بیفتم و از خودم دفاع کنم وقتی خان ننه هم پشت اوناست و بر علیه من
کلا دیگه نا امید شده بودم و هر لحظه منتظر بودم خان ننه منو از این عمارت بیرون کنه و زمین هایی که پدرم و برادرام روش کار میکردن رو ازشون بگیره و بیشتر از قبل آبروی خانواده ام بره
چاره ای جز تحمل و استفاده از راهنمایی های زری نداشتم
تا شب سعی کردم زیاد جلوی چشم رباب و بچه هاش نیام و ازشون فاصله بگیرم
بعد از شام رفتم تو اتاق خودم ارسلان هم قلیون به دست اومد تو اتاق پنجره رو باز کرد و روی صندلی نشست،همینطور که به باغ نگاه میکرد گفت ماهور پیشونیت چرا شکسته، از اینکه زخم پیشونیم رو دیده بود و براش اهمیت داشت خوشحال شدم ،خواستم ماجرای صبح رو تعریف کنم اما ترسیدم دوباره دردسر جدیدی شروع بشه، گفتم
پام گیر کرد به لبه قالی و رفتم توی چهار چوب در، یه پک عمیق زد و گفت بیشتر مواظب خودت باش ،حیف این صورت قشنگ نیست که از الان بخواد زخم بشه و جای خراش روش بمونه
چقدر از تعریفش خوشم اومد و دلم قنج رفت،چشمی گفتم و رفتم که رختخواب ها رو پهن کنم ،قبل از من خودش بلند شد و لحافو تشک رو پهن کرد و دوباره رفت سمت پنجره، منم همینطور به دیوار
تکیه داده بودم و نگاه قلیون کشیدنش میکردم، یهو در بی هوا باز شد و خدیجه پرید تو و گریه کنان رو به ارسلان گفت آقا جان ،اسما داره تو تب میسوزه و هر کاری میکنیم تبش پایین نمیاد ،ارسلان سریع رفت بیرون و منم دنبالش خواستم برم که خدیجه دستش رو گذاشت جلوی در و با خشم گفت تو کجا جادوگر عفریته ،همونجا خشکم زد و بعد از بسته شدن در اتاق رباب،برگشتم تو، یه گوشه کز کرده بودم و به گناه نکرده فکر میکردم که من هیچ تقصیری ندارم و خودم هم از این وضعیت راضی نیستم و ناچار به موندنم
وقتی دیدم از ارسلان خبری نیست قلیون رو جمع کردمو پنجره رو بستم و پرده ها رو کشیدم
رفتم تو جامو لحاف رو کشیدم رو سرم، دوباره صدای برخوردن چیزی به شیشه بلند شد ،گفتم حتما صدای بادِ،ولی نزدیک پنجره درختی نبود که شاخ و برگش بخواد به شیشه بخوره، آروم چشمام رو باز کردم و لحاف رو زدم کنار ،یه آدم پشت پنجره بود و به خوبی سایه اش روی پرده افتاده بود ، خودمو بیشتر مچاله کرده بودم و جرات بلند شدن نداشتم ،ولی اون صدا و سایه خیال رفتن نداشت، بالاخره به هر بدبختی بود بلند شدم خواستم برم پرده رو بزنم کنار که صدای عجیب و غریب و ترسناکی به گوشم خورد به حالت دو از اتاق رفتم بیرون و تو تاریکی سالن نه راه پس داشتم نه راه پیش،از ترسِ خدیجه و رباب هم نمی تونستم برم سراغ ارسلان خان، تو اون لحظه که درمونده بودم خدا افسر رو رسوند که با لگن آب از اتاق رباب در اومد، منو که دید گفت چی شده ،گریه ام گرفته بود ،جواب دادم از پشت پنجره صداهای عجیب و غریبی میاد میترسم تنهایی بخوابم،افسر : آروم باش ،بزار اینارو جابه جا کنم الان بر میگردم، افسر رفت و سریع برگشت پیشم، باهم رفتیم تو اتاق، پنجره رو باز کرد ، کسی نبود و همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود، گفت ببین کسی نیست ،خیالاتی شدی ، گفتم بخدا خودم یه سایه دیدم و صدا شنیدم،افسر دیگه ادامه نداد و گفت برو بخواب منم تا وقتی خوابت ببره اینجا میشینم، حال اسما رو پرسیدم گفت خوبه تبش قطع شد ولی..
گریه میکرد و بهونه ی پدرش رو میگرفت،تو رو خدا از من نشنیده بگیر و به کسی نگو ولی فکر کنم نقشه خودشون بود که ارسلان خان رو بکشونن اونجا و نزارن اینجا بمونه، از این همه پلیدی تعجب کردم و یاد قیافه ریلکس خدیجه بعد از رفتن ارسلان از اتاق افتادم که با یه پوزخند از من دور شد و مانع رفتنم همراه ارسلان شد
اونشب افسر پیشم موند تا وقتی خوابم برد صبح هم به دستور ارسلان آروم و بی صدا برای جمع کردن رختخوابها اومد
بعد از صبحونه یه خانم تقریبا سی چهل ساله برای آموزش قالی بافی به من اومد، و مشغول یادگیری
شدم، خیلی علاقه داشتم و هر چیزی که میگفت با جون و دل گوش میکردم و به خاطر میسپردم، دوست نداشتم دیگه خان ننه از کلمه ی بیعرضه و دست و پاچلفتی استفاده کنه و همش تحقیر کنه
سلیمه خانم از این همه زرنگی من ذوق زده شده بود و مدام از هوش و استعداد یادگیریم تعریف میکرد
بعد از رفتن سلیمه خانم دار قالی اول که یه تابلو فرش بود رو به کمک افسر بردم تو اتاقم تا تو اوقات بیکاری ببافم، اونشب هم ارسلان نیومد و من تو تنهایی و ترس بافتن رو تمرین میکردم و این تنهایی باعث شده بود وقتی صبح سلیمه خانم اومد و تابلو رو دید از تعجب چشماش کم مونده بود بزنه بیرون، گفتم چطوره ،باورش نمیشد من بتونم به این زودی چند رج ببافم، وقتی جلوی خودش هم شروع کردم به بافتن باورش شد که کار خودمه
گفت ماشاالله خیلی با استعدادی و با اینکه میگی قبلا قالی نباقتی ولی خوب یاد گرفتی ، سلیمه خانم تو سه روز همه فوت و فن قالی بافی رو بهم یاد داد و در اخر موقع رفتن به خان ننه گفت عروس زرنگی داری براش اسپند دود کن صدقه در بیاید
خان ننه حرفی نزد و سلیمه خانم بعد از گرفتن دست مزدش از عمارت رفت
خان ننه یه نگاه بهم کرد و گفت با حرفهای سلیمه دور بر نداری فکر کنی کار بزرگی کردی این کارها رو باید خونه پدرت یاد میگرفتی نه اینجا
الانم نمیخواد مثل مترسک اینجا وایستی طلعت مادرش مریضه و دوسه روزی نیست بپر برو لباسهای کثیف رو بردار ببر بشور،خواستم بگم افسر هست چرا من؟که با دادی که زد و گفت مگه کَری سریع رفتم سمت لگن لباسها
تنها حسن لباس شستن تو عمارت این بود که نیازی نبود بری سر چشمه و تو حیاط چاه بود ،مشغول شستن شدم و با دستهای کوچیکم به زور میتونستم لباسهای محلی خان ننه رو چنگ بزنم
تا بهونه ای دست خان ننه ندم ،بالاخره لباسها تموم شد و برگشتم کنار بخاری هیزمی،صورتمو دستام از شدت سرما یخ زده بود، خودمو گرم کردم ، به فکر دار قالی افتادم ،رفتم بالا شروع به بافتن کردم و چند رج بافتم، قالی بافی بهم آرامش میداد و عوض کردن رنگها حس خوبی به همراه داشت، یه نگاه به قالی کردم و از اینکه داشت یه چیزهایی از نقشه مشخص میشد ذوق کرده بودم و با انرژی بیشتری دوباره شروع کردم که یهو صدای باز شدن در و صدای داد و بیداد خان ننه باهم در آمیخت و من فقط هاج و واج به صورت از خشم سرخ شده اش نگاه میکردم ، تو یه حرکت بهم نزدیک شد و موهای بلندمو که بافته بودم تو دستاس گرفت ، گفت عفریته ی عوضی حالا با من لج میکنی ، مادر نزاییده کسی بخواد از دستور من سرپیچی کنه، انقدر درد داشتم که حتی نای ناله کردن هم نداشتم ، خان ننه پیر بود ولی پرزور ،یا شاید هم
من بچه بودم و لاجون ،همینطور که منو رو زمین میکشید ،داد میزد که من عروس بی حیا و پر رو نمیخوام همین الان میبرم میندازم تو چاه آب تا از دستت خلاص بشم، وقتی تا سالن منو کشید ،دیدم ربابه و خدیجه همینطور وایستادن و منو نگاه میکنن ، همینطور گریه میکردم و از خان ننه میخواستم بگه چه خطایی از من سر زده
،گفت یعنی خودت نمیدونی چه غلطی کردی، گفتم بخدا من کاری نکردم ،موهامو ول کرد و با لگد افتاد به جونم یهو صدای ارباب که داشت از پله ها میومد بالا بلند شد و گفت چیه چی شده خونه رو گذاشتید رو سرتون، خان ننه یه کم از من فاصله گرفت و گفت بیا ببین این *** خانم چکار کرده ،ارباب یه نگاه به صورت سرخ و از اشک خیس من انداخت و گفت بگو ببینم چکار کرده داری میکشیش، خان ننه گفت من بعد از مدتها ازش خواستم دوتیکه لباس بشوره ، لباسها رو خیس کرده و همین طور کثیف انداخته کنار طویله ، ارباب یه نگاه به من کرد و یه نگاه به خان ننه و گفت وظیفه ی این شستن لباس نیست افسر و اختر چه غلطی میکنن که این باید تو این سرما لباس بشوره ،بعد هم میتونی بهش تذکر بدی چرا کتکش میزنی،ربابه و خدیجه که دیدن ارباب از من طرفداری میکنه اومدن کنار خان ننه و گفتن اگه کاری داشتی به ما بگو انجام بدیم ،انقدر حرص میخوری خدایی نکرده ،زبونم لال کار دست خودتون و ما میدید، ارباب یه نگاه پر از غیض به خدیجه کرد و گفت من خودم از تو ایون دیدم ماهور لباسها رو با چه مصیبتی شست و رو بند پهن کرد حالا کدوم از خدا
بی خبر رفته انداخته رو زمین بعدا معلوم میشه اونوقت میدم وسط همین حیاط فلکش کنن ، به وضوح رنگ از رخ خدیجه و رباب پرید و دست خان ننه رو گرفتن و بدون هیچ حرفی از پله ها رفتن پایین، ارباب یه نگاه به من کرد و گفت نمیخواد از این موضوع به ارسلان چیزی بگی خودم همه چی رو درست میکنم
ازش تشکر کردم و دوباره برگشتم تو اتاقم ، سرم درد میکرد ،وقتی به موهام دست کشیدم یه دسته ازشون ریخت پایین و انگار اندازه ی یه سکه کف سرم خالی شده بود و سوزش شدیدی داشت ، همینطور که گریه میکردم از خدا خواستم هر چه زودتر از این خونه و از دست این دیونه ها نجات پیدا کنم،دوست داشتم برگردم به همون خونه که گاهی شبها سر گرسنه زمین می ذاشتم و توش فقر بود ولی از این همه خفت و خواری و کتک خبری نبود،همیشه فکر میکردم ننه بلقیس بدجنسِ ولی با دیدن خان ننه پی برده بودم ننه خیلی مهربونه
روزها از پی هم میگذشتن و یه مدت بود که خان ننه زیاد بهم گیر نمی داد و ارسلان خان هم به روال سابق اگه مشکلی پیش نمیومد و بچه هاش نقشه ی تازه ای نمیکشیدن ،یه شب پیش من بود و یه شب پیش رباب
یه شب سرد زمستونی درد زایمان زری گرفت و بنده خدا از درد به زمین چنگ میزد و خدا رو صدا میکرد ، سکینه خانم مامای ده از سر شب اومده بود و مشغول قلیون کشیدن بود و هر از چند گاهی یه نگاه به زری میکرد و میگفت حالا وقتش نشده ،زری ناله میکرد و دختراش اشک میریختن و دور و ور مادرشون میومدن
بالاخره دردهای زری زیاد شد و سکینه خانم دست بکار شد و و دستور آبگرم و کهنه تمیز داد ، به هر سختی بود زری بچه اش رو به دنیا آورد و تو دعاها و ذکر صلوات و نذر و نیازهای که کرده بود بازم بچه دختر بود و کاملا از چهره ی خسته و بی رمق زری معلوم بود که از اینکه بچه دختره ناراحته
دختر بچه انقدر ریزه میزه بود که ادم می ترسید از کنارش رد بشه چه برسه به این که بغلش کنه ، تنها کسی که از دختر بودن بچه زری
خوشحال بود ،خدیجه بود و رباب که قشنگ از چهره و پوزخندی که به لب داشتن میشد اینو به راحتی فهمید،تا اون روز فکر میکردم اونا فقط از من تنفر دارن و فکر میکنن ارسلان رو از چنگشون در آوردم و خودم رو خاکستر نشین زندگیشون کردم ولی اونروز فهمیدم کلا با همه مشکل دارن و چشم دیدن خوشی دیگران رو ندارن
اون روز بعد از دادن خبر دختر دار شدن دوباره ی زری انگار گرد مرگ تو خونه پاشیده بودن و هیچکس کاری به کسی نداشت و زری بیچاره بعد از رفتن سکینه تو اتاق خودش تنها موند، اونشب پیش زری موندنم تا اگه کاری داشت براش انجام بدم صبح زود قبل از بیدار شدن بقیه بیدار شدم و سریع رفتم تو اشپزخونه و چند تا تخم
مرغ تو روغن محلی نمیرو کردم و کاچی درست کردم و بردم تو اتاق زری ، زری داشت به بچه اش شیر میداد ، وقتی منو سینی به دست دید از ته دل برام دعا کرد و گفت داشتم از گرسنگی تلف میشدم و نای بلند شدن هم نداشتم ،بعد یه نگاه به نوزاد توی بغلش کرد و گفت اخه گناه این بچه و من چیه ، ما که نمیتونم در برابر تقدیر و خواست خدا بایستیم، اردلان و میبینی از دیروز یکبار هم نیومد حالمو بپرسه معلومم نیست کجاست، خان ننه و بقیه هم که انگار نه انگار من تازه زاییدم و احتیاج به مراقبت دارم مادرم که ندارم بیاد پیشم، باز خدا خیرت بده که به دادم رسیدی، خندیدم و دستی به لُپهای بچه کشیدم و گفتم این مدت کلی خوبی در حقم کردی این به جبران یه کم از خوبی هات، زری پیشونیم و بوسید و با ولع مشغول خوردن شد ،
دلم برای این نوزاد که هیچ نقشی تو به دنیا اومدنش نداشت می سوخت که همین اول کاری انقدر مورد بی مهری قرار گرفته بود
سه روز بود زری زاییده بود و هیچ خبری از اردلان نبود، اردلان بر عکس ارسلان رفیق باز بود و خوش گذرون و به گمونم این چند روز هم دور همی داشتن که خبری از زری نگرفته بود و زری بیچاره رو دچار استرس و دل آشوبه کرده بود خان ننه هم افسر رو مرخص کرد و گفت فعلا کاری نداریم و یکی دو هفته برو پیش خانواده ات،از اینکه اختر نیومده افسر هم رفت ،تعجب برانگیز بود ، چون خونه بزرگ بود و حتی دوتا کلفت برای کارهای خونه کم بود و کارگرهای مرد هم فقط به امور دامداری و رسیدگی به باغ و درختهای توی حیاط و نگهبانی رسیدگی میکردن و خیلی کم پیش میومد داخل عمارت پا بذارن
بعد از ظهر روز سوم بود که ارباب از صبح برای سرکشی زمینها رفته بود، خان ننه هم که از نبود ارباب و بقیه
❤❤:
رمان ماهور 4
خان ننه هم که از نبود ارباب و بقیه مردها خیالش راحت بود با همون قیافه عبوس و حق به جانبش در اتاق زری رو باز کرد
و گفت تا کی میخوای استراحت کنی ،خوبه مثل زنهای مردم پسر نزاییدی که این همه ناز میکنی،دیگه دختر زایی که این همه ناز و نوز نداره، پاشو بسته دیگه ،کلی کار ریخته رو سرمون ،رباب و بچه هاش در حال خونه تکونی هستن ،اونوقت تو اینجا لم دادی ، قراره برای خدیجه از روستای بالا خواستگار بیاد و باید همه جا برق بیفته ، زری بدون هیچ حرفی دختر نوزادش رو که خواب بود گذاشت کنار کرسی و به شهین دختر کوچیکش سفارش کرد که مراقبش باشه و دنبال خان ننه راه افتاد، رباب و دخترش و از اون ور دوتا جاری های دیگه هم اومدن و همگی دست به کار شدیم ، یک ساعت گذشته بود که زدی گفت برم یه سر به بچه بزنم و برگردم، موقع رفتن خان ننه اومد جلوش گفت چیه کار نکرده خسته شدی ،زری گفت برم به بچه یه سر بزنم و برگردم ،خان ننه گفت اگه گشنه باشه حتما شروع به ونگ ونگ میکنه نمیخواد از زیر کار در بری، زری دوباره برگشت و مشغول شد سه چهار ساعتی گذشته بود که شهین گریه کنان اومد و گفت بچه سرخ شده ، زری رفت پایین و یهو صدای گریه و شیونش بلند شد ، همگی رفتیم پایین و دیدیم بچه بیچاره تو دستهای زری صورتش مثل لبو سرخ شده و جون داده، نمیدونم کی لحاف کرسی رو انداخته بود روی بچه و شهین هم خوابش برده و بی خبر از همه جا بچه خفه شده بود و با حرارت زغال صورت و بدن بچه ی بیچاره سوخته بود، زری ضجه میزد و شهین هول کرده بود و مات و مبهوت بچه رو نگاه میکرد،منم مثل ابر بهار اشک می ریختم و دلم برای زری کباب شد ،خان ننه بی تفاوت و سنگ دلانه زل زده بود به زری و گفت بسه دیگه پاشو پاشو بگو غلام یه گوشه از حیاط پشتی رو بکنه و بچه رو چال کنه، خوبه دوتا داری اینم عمرش به دنیا نبوده، چقدر بی احساس بود که انقدر راحت مرگ نوه اش رو پذیرفته بود و نه ماه بارداری و حس مادرانه ی زری رو سرکوب میکرد و تو همون شرایطم بهش تیکه مینداخت ،در نظرم خان ننه قاتل بچه بود،اگه مانع زری نمیشد حتما الان دخترش زنده بود
بدون اینکه اردلان خان بچه اش رو ببینه،تو گریه و آه و زاری زری یه گوشه ی از حیاط پشتی بچه رو غریبانه دفن کردن ،تا اون روز شاید این بدترین صحنه ای بود که دیدم ،زری بیچاره بی پشت و پناه بود و خان ننه عوض دلداری بهش میگفت بی عرضه ای که نتونستی از بچه ات مراقبت کنی و باعث مرگش شدی، هدف از این حرفها چزوندن زری بود وگرنه از مرگ بچه خیلی هم خوشحال بود
ربابه هم یه کم به زری دلداری داد و بازم برگشت ،دنبال تمیز کاری،خان ننه یه نگاه به
من کرد و گفت تا کی میخوای مثل مترسک اینجا وایستی و آبغوره بگیری، بدو دنبال کارت ببینم، سریع برگشتم بالا، خدیجه گفت حتما دیگه بلدی این پرده ها رو از میخ جدا کنی ، بدون اینکه نگاش کنم رفتم روی نردبون چوبی و پرده رو از میخ در آوردم و خواستم بیام پایین که یهو خودمو بین زمین و آسمون دیدم و بعدش چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم ، نمیدونم چقدر گذشت که با سوزش پشت لبم و آبی که پاشیده میشد روی صورتم به هوش اومدم ، چشمام رو باز کردم خواستم بلند شم اما سر درد و دست درد امانم رو برید و با صدای بلند ناله کردم ، خان ننه گفت خاک بر سرت بی عرضه ات کنم، حسرت به دلم موند یه کاری رو بهت بسپارم درست و حسابی انجامش بدی،آخه وقتی ربابه بهت میگه نمیخواد بری بالا چرا میخوای خودتو نشون بدی، بعد هم شروع کرد به نفرین کردن که که من چه گناهی کردم که آخر عمری باید تو بشی آینه دقم و تحملت کنم، یه نگاه به ربابه و خدیجه انداختم،،یادم افتاد که وقتی به نردبون نزدیک شد نردبون رو هول داد و باعث افتادنم شد، خواستم بگم ولی یاد اون روز و سینی چای افتادم و چیزی نگفتم، تو اون حین صدای ارباب و ارسلان رو شنیدم که داشتن با کارگرها صحبت میکردن، همینطور که داشتن میومدن بابا با دیدن قیافه در هم و آشفته ی من همینطور هاج و واج نگام کردن و ارباب گفت اینجا چه خبره ،این چرا قیافه اش اینطوریه ، خان ننه شروع کرد از دست و ما چلفتی بودن من حرف زدن و همه تقصیرات رو انداخت گردن من ، ارسلان گفت پس اختر و افسر اینجا چه غلطی میکنن که ماهور باید پرده باز کنه، خان ننه یه کم هول کرد و گفت دوسه روز رفتن به خانواده هاشون سر بزنن،ارباب گفت غلط کردن باهم رفتن ،بهشون خبر بدید که دیکه لازم نکرده برگردن ،همین الان به غلام بگو بره دختر عیسی و سلیم رو بیاره به جای اون دوتا
خان ننه گفت نه نمیخواد غلام رو میفرستم افسر و اختر رو بیاره،من نمیتونم دوتا غریبه راه بدم تو خونه، به اون دوتا عادت کردم و دیگه چم و خم کار رو میدونن، ارباب اومد جلو تر و گفت تا یک ساعت دیگه اگه اینجا نباشن دیگه نمیخواد بیان،یه نگاه به دستم کرد که از درد لبم رو گزیدم و اشکم سرازیر شد ،ارباب گفت دستت ضرب دیده و فرستاد دنبال شکسته بند ،خان ننه گفت
نمیخواد بره یه زرده ی تخم مرغ و زردچوبه ببندم روش خوب میشه ،ارباب چشم غره ای رفت و بعد رو به من گفت چرا مواظب خودت نیستی ،گفتم مواظب بودم ولی انگار یه نفر از اون بالا هولم داد ،پرسید کی اینجا بود ،خدیجه گفت من و مامانم، ماهم که دور ایستاده بودیم و سرگرم کار خودمون بودیم ،خودش میفته میخواد بندازه گردن اینو اون، ارسلان
گفت نمیخواد تو نطق کنی مگه کسی از تو چیزی پرسید دختره ی ورپریده ی حاضر جواب، از اینکه ارسلان دعواش کرد دلم خنک شد ، رباب و خدیجه بی سر و صدا از اونجا دور شدن و شکسته بند هم اومد ،یه نگاه به دستم کرد و گفت ضرب دیده و چیز خاصی نیست ، یه کم با دستم بازی بازی کرد و یه آن همچین دستمو پیچوند که دیگه نتونستم طاقت بیارم و جیغ کشیدم، شکسته بند گفت از دوسه جا در اومده بود انداختم جاش ،بعد یه چیزایی درست کردو گذاشت روی ساق دستم و گفت تا دوروز تکونش نده و بعد از دوروز بازم میام خودم بازش میکنم ،
ارباب رفت پایین و ارسلان که دید کسی نیست آروم مثل پر کاه از رو زمین برم داشت بغلم کردو بردم تو اتاق
پشت سرم درد میکرد دستمو کشیدم و دیدم باد کرده ،ارسلان که از حالت چهره ام دید درد میکشم اومد نزدیک و روسریم رو در آورد و یه نگاه به سرم انداخت و یهو با عصبانیت گفت تو این خراب شده چه خبره ،تا تو رو نکشن نمیخوان دست بردارن، هر روز یه چیز جدید میبینم، ترسیدم گفتم چی شده ،جواب داد تو باید بگی چی شده ،کی موهاشو کنده اونم از ریشه ،پشت سرت خالی شده ، انقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمی کرد، کم تو این خونه بدبختی داشتم اگه می فهمید خان ننه این کارو کرده و حرفی بهش میزد باید دیگه اشهدمو میخوندم ، گفتم از اول اینطوری بوده و پشت سرم اندازه یه سکه خالی بود، ارسلان یه نگاه به من و یه نگاه دیگه به سرم کرد و آه بلندی کشید و گفت فعلا پنهون کاری کن ولی دیر یا زود همه چی رو میشه
اونشب دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
صبح که برای صبحونه رفتم پایین ارسلان سر سفره ی صبحانه گفت لازم نبود بیایی پایین افسر صبحونه تو میاورد بالا،با این حرف ارسلان اگه کارد میزدی
از ربابه و خدیجه و خان ننه یه قطره خون هم در نمیومد، وقتی گفتم من خوبم و احتیاجی به این کارا نیست، ارسلان با اخم گفت تو جغل بچه چه میدونی چی به صلاحته،چی به ضررته وگرنه دیشب می گفتی کی موهاتو از ریشه کنده تا حساب کار رو بدم دستش، یه نگاه به خان ننه کردم که سریع خودش رو جمع و جور کرد و با جیغ و داد رو به ارسلان گفت خوبه خوبه خودت رو جمع کن ببینم ، حالا کارت به جایی رسیده که حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی ، والا چند سال زیر دست مادر شوهر و پدر شوهر کتک خوردیم نصرالله خان جرات نداشت اسمم رو صدا کنه چه برسه بخواد حساب کسی رو بزاره کف دستش، ارسلان یه گلویی صاف کرد و گفت ماهور عروس این خونه اس نه بَرده ، اگه ببینم کسی موش تو کارش میدونه و میخواد بهش آسیب بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده، اینو که گفت بدون خوردن کامل ناشتاش از سر سفره بلند شد و رفت
ارسلان که
رفت ،رباب شروع کرد به گریه کردن ، خان ننه به من نگاه کرد و گفت خوب بلدی خودت رو به موش مردگی بزنی، خدیجه گفت بخدا قسم میخوردم این بابا رو چیز خور کرده وگرنه کِی بابا تو روی شما وای میستاد ، منم که هر لحظه منتظر حمله از طرف خان ننه بودم یه گوشه کز کرده بودم و هیچ حرفی نمیزدم، خان ننه نگام کرد و با اون صدای ضمخت و خشنش گفت فقط حواستو جمع کن هر اتفاقی تو این خونه بیفته باید همین جا بمونه اگه حرف ها بین مردهای خونه پخش بشه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ،اونوقت نه خودت ،نه خانواده ات نمیتوند تو این روستا زندگی کنید، از تهدیدهای خان ننه پشتم لرزید و حسابی ترسیدم ،ولی تا جایی که میشد به ترسم غلبه کردم و گفتم من هیچ حرفی به کسی نزدم ،ولی به بقیه هم بگید منو اذیت نکنن و در پی خراب کردن من نباشن، رباب همینطور که اشک میریخت گفت منظورت از بقیه کیه ،حتما میخوای بگی باعث افتادنت از رو نردبون من بودم، گفتم من نمیدونم ولی منم تا یه اندازه میتونم حرف نزنم، خان ننه بلند شد بیاد سمتم که صدای یا الله یا الله گفتن اردلان تو عمارت پیچید
اردلان خان از روزی که فهمید بچه دختره رفته بود و الان بعد از چهار روز برگشته بود خونه، حالا هم مستقیم اومد پیش خان ننه ،حال و احوالی کرد و نشست سر سفره ی صبحونه، بدون پرسیدن حال زری که از دیروز به خاطر مرگ بچه اش از اتاقش بیرون نیومده بود ،مشغول خوردن صبحونه شد،خان ننه هم حسابی بهش میرسید و کلی تحویلش گرفت، در آخرم با اون زبون چرب که خوب بود بود با پسراش چطور حرف بزنه، گفت دیروز عروسها داشتن خونه رو تمیز میکردن ،ای کاش دستم می شکست و زبونم لال میشد و مانع کمک کردن زری میشدم ،هر چند خودش اصرار کرد ولی ای کاش من نمیذاشتم ، اومد یه کم کمک رباب کنه بچه بیچاره رو گذاشت کنار کرسی و باعث شد بچه خفه بشه و بمیره ،چند باری بهش گفتم
❤❤:
بره به بچه سر بزنه ولی گفت سپردمش به شهین، اردلان سرشو انداخته بود پایین و به حرفهای خان ننه گوش میکرد ،در آخر گفت ننه خودتو سرزنش نکن عمرش به دنیا نبوده ،زن و بچه ام فدای یه تار موی تو ، خان ننه که انگار تو آسمونها داشت پرواز میکرد سر اردلان رو بوسید و گفت از اولم گفتم تو پسرهام فقط تو از غیرت و مردانگی به بابات رفتی ، اون یکی ها همه به فرمان زنشونن و بی اختیارن ،اردلانم از تعریف خان ننه ذوق کرده بود و بادی به غبغب انداخت و گفت زن همیشه هست اونی که پیدا نمیشه پدر و مادره،از حرفهای مزخرفی که رد و بدل میکردن حالم بهم میخورد ،آروم از کنارشون بلند شدم و رفتم بالا ، از اردلان و طرز فکرش بدم اومد و فهمیدم شبیه مادرش و از رحم و مروت چیزی سرش نمیشه
آخر هفته برای خدیجه خواستگار اومد و کلی پارچه و هدیه های گرون براش آورده بودن و حسابی مادر و دختر خوشحال بودن و به بقیه فخر فروشی میکردن ،از اینکه خدیجه داشت از اون خونه میرفت خیلی خوشحال بودم چون یه مزاحم از سر راهم برداشته میشد
خدیجه هفت تا خواهر شوهر داشت و خودش تک عروس بود و به خاطر همین حسابی براش سنگ تموم گذاشتن و یه عروسی خوب گرفتن و بردنش خونه ی بخت
خدیجه که رفت رباب کمتر کار به کارم داشت و با دوتا دخترش بیشتر سرگرم بود و منم سعی می کردم کمتر جلوی چشمش آفتابی بشم
شش هفت ماه از ازدواجم گذشته بود ، تو اون چند ماه ،یکی دوبار بیشتر خانواده ام رو ندیده بودم و حسابی دلم برای مادرم تنگ شده بود، تا اینکه از ارسلان خان خواستم اجازه بده ،چند روزی برم پیش خانواده ام ، ارسلان گفت اشکالی نداره ،پس فردا خودم میبرمت ،از خوشحالی و دلتنگی بیش از حدی که داشتم پریدم بغل ارسلان خانو صورتشو بوسیدم، وقتی نگاه به قیافه متعجبش کردم از خجالت در حال آب شدن بودم
خودمو زودی کشیدم کنار ،ارسلان حرفی نزد و لحاف رو کشید روی سرشو خوابید
پس فردا صبح ارسلان گفت تا من ناشتا بخورم تو هم آماده شو ببرمت خونه پدرت، ازش تشکر کردم ،اتاقمو مرتب کردم ،روسری خوشگلی که ارسلان از شهر برام خریده بود سرم کردم و پیراهن گلدارم رو تنم کردمو رفتم پایین، خان ننه که دیدم گفت چه خبر چادر چاق چور کردی ،کجا به سلامتی ،قبل از من ارسلان گفت میخوام ببرمش خونه ی پدرش چند روزی بمونه ،از وقتی اومده نرفته به پدر و مادرش سر بزنه، خان ننه گفت والا من که عروسی کردم تا چهار سال مادرمو ندیدم وقتی رفتم که پدرم مرده بودو دوسه تا خواهر برادر به خواهر برادرام اضافه شده بود ،حالا چی شده،آیه نازل شده که حتما باید بره اونم بی خبر و بدون اینکه به من از قبل بگه ، ارسلان گفت
ماهور خبر نداشت چون داشتم میرفتم ده پایین خودم ازش خواستم آماده بشه وگرنه حتما بهتون میگفت، از قیافه عصبانی خان ننه می ترسیدم، رو کردم بهش و گفتم اگه شما راضی نباشید من نمی رم، خان ننه گفت من چه کاره ام هر گوری دوست داری برو به جهنم، بودنت تو این خونه به جز ضرر و نکبت چی برای من داره، خداروشکر هفت هشت ماهه هم که اومدی و مثل درخت بی ثمری ، متوجه منظورش از حرف های اخرش نشدم ولی به ارسلان گفتم من نمیام، گفت تا من برم به غلام بگم اسب رو زین کنه بیا بیرون ، ارسلان رفت و منم بلند شدم سفره صبحونه رو جمع کنم که خان ننه با عصاش کوبوند تو پهلوم و گفت نمیخواد جمع کنی ،برو از جلو چشمم دور شو
،در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود ولی آروم خدا حافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون، تا من به حیاط رسیدم همچنان صدای خان ننه رو که داشت نفرینم میکرد و به خانواده ام فحش میداد میشنیدم،رفتم کنار ارسلان ایستادم، یه لقمه داد دستم و کمک کرد سوار اسب شدم، بین راه پرسیدم تو بقچه چیه ، گفت دیروز رفتم شهر و برای خانواده ات یه مقدار هدیه گرفتم که بعد از مدتها دست خالی نرفته باشی، از این همه مردونگی و سخاوت ارسلان خان به وجد اومده بودم و از اینکه این همه باشعور بود خوشحال بودم
وقتی رسیدیم گفت پنج روز بمون بعد از اون میام دنبالت، چشمی گفتم و دور شدنش رو به تماشا نشستم، در باز بود رفتم داخل حیاط ،یه نگاه به اطراف کردم همه جا آب و جارو شده بود و
مامان رو صدا کردم ،با شنیدن صدام زن عمو و مامان و ننه بلقیس هر سه اومدن توی ایون، از دیدنم تعجب کردن ، مامان از پله ها اومد پایین و منم به سرعت پریدم بغلش، ننه گفت خدا مرگم بده نکنه کاری کردی که برگردونت، خندیدم و گفتم نه خیالتون راحت دلتنگ بودم چند روزی اومدم مهمونی، بعد رفتم زن عمو و ننه رو بغلم کردم ، ننه بلقیس گفت اینو آویزه ی گوشت کن دختر که رفت خونه ی شوهر باید فکر کنه خانواده اش مُردن ،دلتنگی برای عروس خونه هیچ معنی نداره، از اینکه هنوز نرسیده باید طعنه های ننه رو می شنیدم ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردمو به همراه زن عمو و مامان رفتم تو اتاق، بقچه رو باز کردم چند تا پارچه خوشگل و روسری توش بود ،به هر کدوم یدونه دادم ،ننه با دیدن سوغاتی ها گل از گلش شکفت و بعد از
مدتها لبخند زد و گفت ،ماهور تو از اولم خوش شانس بودی ،الانم از این سوغاتی معلومه که خوشبختی و تونستی خودت رو تو دل شوهرت و خانواده اش جا کنی، لبخندی زدم و یاد خان ننه و علاقه اش به خودم افتادم
شب که بابا اینا اومدن چقدر از دیدنم خوشحال شدن، بهادر و بقیه در مورد زندگی تو خونه ی
خان و خورد و خوراک و کنیز و نوکرها میپرسیدن، منم به همش جواب میدادم و فقط نگفتم ما هم کم از اون نوکرها نداریم و پا به پاشون کار میکنیم ،تنها کسی که هیچ حرفی نمیزد ابراهیم، وقتی سوالها تموم شد ،بابا گفت خدا خیر بده ارسلان خان رو زمین پایین رودخونه رو داد برای خودمون و دیگه لازم نیست رو زمینهای مردم و ارباب کار کنیم
خداروشکر اون زمین کفاف زندگیمون رو میده، گفتم ،چه خوب ،من خبر نداشتم چیزی به من نگفته بود، ننه گفت وا چه حرفها مگه قراره هر کاری کنه به تو خبر بده ، زنهای این دوره زمونه
چه پرو و پرتوقع شدن ، خواستم چیزی بگم ولی ترجیح دادم سکوت کنم تا هر چی دوست داره بگه
آخر شب رفتم دستشویی و موقع برگشت یه نفر که به دیوار تکیه داده بود رو دیدم ،اول ترسیدم و خودم رو کشیدم کنار ،ولی وقتی صدای ابراهیم رو شنیدم که گفت نترس منم خیالم راحت شد ،یه نگاه به صورت ناراحتیش کردم و گفتم چیزی شده ، جواب داد نه مگه قراره چیزی بشه،پرسیدم آخه از وقتی اومدم یک کلمه هم حرف نزدی، از اومدنم ناراحتی؟خندید و گفت تنها چیزی که میتونست منو خوشحال کنه دیدن تو بود، از حرف زدنش یه کم معذب شدم و خواستم از جلوش رد بشم که پرسید ماهور با ارسلان خوشبختی، گفتم آره خداروشکر ارسلان خیلی مرد خوبیه، میتونم بگم از مردونگی و معرفت تو این روستا همتا نداره، ابراهیم گفت پس چرا انقدر رنگ پریده ای ،زخم رو پیشونیت برای چیه ، از اینکه مادرم متوجه زخم نشده بود ولی ابراهیم تو یه نگاه فهمیده بود تعجب کردم ، گفتم رفته بود رو درخت از اون بالا افتادم پیشونیم خراش برداشت و دستمم آسیب دید ، ابراهیم با تعجب نگام کرد و گفت مگه بچه ای میری رو درخت ،بیشتر مواظب خودت باش، از اینکه دروغمو باور کرد خوشحال شدم و باشه ای گفتم و سریع ازش دور رفتم پیش مامان
مامان کنار خودش برام رختخواب پهن کرده بود ، آروم آروم ازم درمورد خان ننه و رباب میپرسید، گفت اذیتت که نمیکنن،کلی به دروغ ازشون تعریف کردم که بعد از رفتنم غصه نخوره، خیالش که راحت شد ،گفت ماهور حامله نیستی، کی میخوای بچه دار بشی،نکنه مشکلی چیزی داری، خوب شد که همه جا تاریک بود ، مامان صورت سرخ شده از شرممو و چشمهای ترسیده از سوالش رو نمی تونست ببینه، گفتم حالا که زوده، مامان گفت چی چیه و زوده الان یازده سالته، گفتم ده سالمه جواب داد چه فرق میکنه حالا ده یا یازده من همسن تو بودم بهادر بغلم بود و بهمنم تو شکمم ، فکر کردی چه خبره اگه زودی بچه دار نشی کلی دختر آرزو دارن تو اون عمارت زندگی کنن، کافیه تو روستا چو بیفته ماهور بچه دار نمی شه، یکی رو میگیرن میارن میزارن
جای تو ،اگه میخوای جا پات سفت بشه باید هر چه زودتر بچه بیاری، بعد کلی توصیه کرد و گفت چکار کنم و چی بخورم تا بچه ام پسر بشه،چند باری خواستم بگم که من هنوز دخترم و با ارسلان مثل خواهر برادر زندگی میکنیم،ولی دلم نیومد ناراحتش کنم و یاد حرف ارسلان افتادم که هیچکس نباید از این موضوع باخبر بشه، سکوت کردم و جوابی ندادم ،مامان که به پای خجالتم گذاشته بود ،کلی نصیحتم کرد و گفت
دفعه بعد که دیدمت حتما باید حامله بشه وگرنه دیگه اسمت رو نمیارم، بعد با آهی عمیق گفت نمیخوای ننه بلقیس گور به گوری هر روز تیکه بارم کنه دخترت اجاقش کوره و یکی دو ماه دیگه برش میگردونن ور دلت و اونم میشه باعث آبروریزی،،
از اینکه مامان به خاطر من باید حرف میشنید ناراحت بودم ولی کاری از دست من ساخته نبود ،ارسلان به خاطر بچه بودنم منو درک میکرد اما خانواده ام به خاطر از دست ندادن موقعیت خودشون میخواستن تو ده سالگی بچه دار بشم
به خاطر دلخوشی مامانم و اینکه دست از سرم برداره قول دادم زودی بچه دار بشم
سه روز از اومدنم گذشته بود و ابراهیم دنبال فرصت بود برای حرف زدن اما من تا جایی که ممکن بود خودم رو از نگاههای ابراهیم دور نگه نمیداشتم و دوست نداشتم غم و حسرتی که تو چشماش هست رو ببینم ، از مامان در مورد نجمه پرسیدم که گفت مادر صمد ازشون خبر داره ولی جاشون رو نمیگه،هر چند آتیش تند عمو و بقیه هم سرد شده اما بازم میترسه برادرهای نجمه بلائی سر صمد بیارن،اینطور که فهمیدم نجمه حامله اس بعد از زایمان گفته میاد که این فرار و قایم شدن رو تموم کنه و با خانواده ها رفت و آمد رو شروع کنن،نمیدونم چرا حس کردم نجمه با فرارش کار درستی کرد و الان از من خیلی خوشبخت تره ،حداقل با یکی هم سن و سال خودش ازدواج کرده و تونسته عشق رو تجربه کنه و هوو هم نداره که بخواد باعث آزارش بشه
❤❤:
نزدیکی های غروب بود که غلام اومد دنبالم و گفت خان دستور داده همراهم بیایید و سه روز موندنتون کافیه، نمیتونم چرا دلم شور افتاد و احساس کردم حتما برای خان اتفاقی افتاده،تو این مدتی که اونجا بودم نشده بود حرف خان دوتا بشه،حالا که گفته بود پنج روز بمون و بعد خودم میام دنبالت،حتما چیزی شده که با عجله غلام رو فرستاده دنبالم، از خانواده ام خداحافظی کردم و سوار گاری شدم ،غلام رو قسم دادم راست بگه و بگه که حال ارسلان خان خوبه،غلام قسم خورد ارسلان خان در سلامت کامل هستن و هیج اتفاقی نیوفتاده،فقط فکر کنم خان ننه از این همه غیبت شما شاکی شده و ارسلان خان رو مجبور به برگردوندن شما کرده،خیالم راحت شد و خودم رو برای تیکه ها و حرفهای خان ننه آماده کردم
همین که غلام گفت ارسلان خان سالمه برام کافی بود، چون من به جز اون پناهی نداشتم و اگه بلائی سرش میومد من از چشم بقیه یه زن بیوه بودم و باید برمی گشتم خونه پدرم ،علاوه بر فقر و نداری باید حرفها و متلک های بقیه مخصوصا ننه بلقیس رو هم به جون میخریدم
رسیدیم جلوی در عمارت در رو باز کردن و رفتیم تو ، پا تو سالن که گذاشتم انگار کسی خونه نبود خونه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، رفتم سمت اتاق خان ننه در زدم کسی جواب نداد،خواستم برم پیش زری ولی پشیمون شدم و گفتم برم تو اتاق خودم و تا اومدن ارسلان و بقیه قالیمو ببافم ، از پله ها رفتم بالا ،از چیزی که میدیم هاج و واج ایستاده بودم و به وسایل و رختخوابم که پرت شده بود وسط سالن زل زده بودم که صدای خان ننه منو به خودم آورد، گفت به به چه عجب تشریف آوردی، سلام کردم و گفتم اینجا چه خبری ،خدایی نکرده ساسی ،موشی یا جک و جونوری چیزی رفته توی اتاق و به رختخواب ها زده، ننه کم کم داشت با عصبانیت و خشمی که کاملا از صورتش معلوم بود بهم نزدیک میشد، گفت آره ماری که تو آستینمون پرورش میدادیم تو این اتاق بود، گفتم مار، جواب داد مار که نه گرگ تو لباس میش، آروم گفتم نمیفهمم چی میگید،همینو که گفتم یهو با عصاش افتاد به جونم ، رباب ودختراش اسما و سمانه از اتاق اومده بودن بیرون و زری هم با صدای فریادهای خان ننه و گریه های من اومد بالا، منو که تو اون حال دید گفت چی شده ننه، گفت میخواستی چی بشه ،من چند وقته به این شک کرده بودم که چه بلائی سر ارسلان من آورده که به خاطر این نیم وجب بچه تو روی من وایمیسته،نگو خانم کار خودش رو خوب بلده و تا جایی که تونسته از طریق اون ننه ی گور به گور شده ی عفریتش ،حسابی برای پسرم دعا نوشته و چیز خورش کرده ،بعد یه عالمه ورق کاغذ که به خط قرآنی بود و کلمه های عربی رو پرت کرد
رو صورتم و گفت حالا کارت به جایی رسیده که میخوای منو و رباب و بچه هاش رو از چشم ارسلان با جادو و جنبل بندازی اره،ننه میزد و من از همه جا بی خبر فقط گریه میکردمو ناله و اظهار بی اطلاعی، ولی مگه ننه گوش شنوا داشت،کاملا خودش رو زده بود به کری و حسابی عصا رو روی سر و صورت من فرود میاورد، زری اومد جلو دست خان ننه رو بگیره که رباب گفت بیچاره خدیجه ی مادر مرده میگفت این ماهور کارش دعاست و با این کارا بابا رو مجبور به احترامی
رمان ماهور 5
رباب گفت بیچاره خدیجه ی مادر مرده میگفت این ماهور کارش دعاست
و با این کارا بابا رو مجبور به احترامی و حرمت شکنی نسبت به خان ننه ی بیچاره میکنه ولی ما باور نمیکردیم، با این حرفها بیشتر خان ننه رو تحریک میکرد طوری که زری هم جلودارش نبود و نمیتونست کنترلش کنه، هر چقدر قسم میخوردم که من نمیدونم خان ننه عصبی تر میشد ، و بهم فحش میداد، در آخرم گفت فکر نکن گناهت فقط دعاست،از توی بالشت یه عالمه پول هم پیدا کردم که معلوم میشه این مدت دستت هم کج بوده و از ارسلان خان دزدی هم میکردی، وقتی کلمه ی دزدی رو شنیدم عاجزانه به زری نگاه کردم و همه ی صدام رو جمع کردم توی گلویم و فریاد زدم من دزد نیستم آخه چرا می خوابید برای منپاپوش درست کنید، چرا انقدر از من بدتون میاد ،خان ننه گفت نمیخواد کولی بازی در بیاری خودم تکلیفت رو روشن میکنم ،اومد نزدیکتر و یه سیلی محکم خوابوند توی گوشم و گفت بخدا اگه ارسلان از این موضوع بویی ببره من میدونم و تو ،زنده ات نمیزارم، زری گفت هر *** ماهور رو با این سر و وضع ببینه میفهمه کتک خورده، خان ننه گفت ارسلان که نمی دونه این جادوگر برگشته به غلامم میگم چیزی بهش نگه دوروز میندازمش تو زیر زمین تا از این ریخت و قیافه در بیاد، تا به موقعش ذات کثیفش رو برای همه رو کنم من از بچگی از زیر زمین و تاریکی میترسیدم و همیشه فکر میکردم تو زیر زمین از ما بهترون با دست و پاهای پشمی وجود داره،از ترس افتادم به دست و پای خان ننه و بهش گفتم تو رو خدا این کارو نکن بزار برم تو اتاق خودم درو قفل کن ،قول میدم وقتایی که ارسلان خان خونه هستن پامو بیرون نزارم، دل خان ننه از سنگ بود و نرم شدنی نبود، گفت خفه شو دختره *** نکنبتی،بعد موهامو کشید و افسر و اختر رو صدا زد و گفت ببرید بندازش تو زیر زمین،بهم نگاه کرد و ادامه داد اگه صدات در بیاد میگم همونجا خفت کنن ، التماس میکردم و از التماسهای من دل سنگ آب میشد ولی ربابه و خان ننه پیروز مندانه بهم نگاه میکردن و انگار ذوق زیادی از این همه آزار و اذیت داشتن ،اختر و افسر که منو بردن سمت زیر زمین
گفتن نترس و ناراحت نباش در رو باز میزاریم ،خودمونیم نوبتی میایم پیشت،شبم هر دومون میایم اینجا میخوابیم، من رفتم تو زیر زمین و خان ننه اختر و افسر رو صدا زد ،از ترس تاریکی و سرما میلرزیدم و تمام تنم از کتک های خان ننه درد میکرد ،همینطور که زار زار گریه میکردم و از خدا مرگ میخواستم
در باز شد و زری با یه چراغ گرسوز کوچولو و یه پتو اومد تو، وسیله ها رو گذاشت کنارمو گفت تا رباب خبر به خان ننه نبرده
برم بالا، بازم برمیگردم،انقدر هم گریه نکن،حیف اون چشمهای خوشگلت نیست که انقدر سرخ بشه
زری رفتو من پتو رو به زور دورم پیچیدم و شعله چراغ رو یه کم بیشتر کردم و به این فکر کردم فرار کنم و برای همیشه برم یه جایی دور از اینجا گم و گور بشم تا دست هیچ *** بهم نرسه، ولی می ترسیدم من از اولم ترسو بودم ،تو اون لحظات حسرت شجاعت نجمه رو خوردم که راحت خودش رو از دست یه عده آدم نفهم نجات داد و رفت دنبال عشقش ،همینطور که به آینده و عاقبتی که با این گرگ های انسانهای نما در پیش داشتم فکر میکردم خوابم برد، به خاطر سرمای زیاد و یخ کردن بدنم از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده و کور سوی نوری که از پنجره به داخل راه داشت هم ناپدید شده بود و جاش رو به تاریکی داده بود، روشنایی چراغ هم کم شده بود و نفتش در حال تموم شدن بودو محوطه ی کمی رو روشن میکرد،،صدای قاروقور شکمم بلند شده بود و احساس ضعف و ترس رو باهم تجربه میکردم ،از اختر و افسر هم خبری نبود و فکر کنم منو فراموش کرده بودن، شروع کردم به گریه کردن و از درگاه خدا خواهش و تمنا کردن که از این زیر زمین تاریک و ترسناک نجات پیدا کنم و خلاص بشم، همینطور که پتو رو به خودم پیچیده بودم و دندونهام بهم میخورد در آروم باز شد از اینکه اختر یا افسر باشه نور امیدی به دلم تابید،یه نیم خیز شدم و آروم افسر رو صدا کردم ، فقط یه صدای خنده ی مهیب و ترسناک به گوشم خورد و یه سایه ای که بهم نزدیک میشد، دیگه هیچی نفهمیدم و نمیدونم چقدر از بیهوش شدنم گذشته بود که با دستهایی که به صورتم میخورد به هوش اومدم، خودمو تو بغل زری دیدم که بالای سرم نشسته بود و گریه میکرد ، فکرکنم دم دمای صبح بود ،چون آفتاب داشت بالا میومد و گرگ و میش صبح بود، چشمامو که باز کردم زری خم شد و صورتمو بوسید گفت خدارو شکر زنده ای، نصف جون شدم دختر، صدای جیغت رو شنیدم و خودمو رسوندم پایین و دیدم بیهوش کف زیر زمین افتادی، یاد اون سایه و صدای خنده ی وحشتناکش افتادم و دوباره بدنم شروع کرد به لرزیدن، زری یه استکان چای داد دستم و گفت بخور بزار گرم بشی ،بدنت یخ کرده ، یه کم که به خودم اومدم تازه متوجه
شدن تو اتاق زری ام ، گفتم وای اگه خان ننه بفهمه آوردیم اینجا با تو هم دعوا میکنه ،زری گفت نگران من نباش من به این
1403/07/14 12:23❤❤:
حرفها و بدوبیراهای خان ننه عادت کردم و پوستم کلفت شده
و عادت کردم، چایی رو خوردم و زری گفت بزار برم برات چند لقمه نون بیارم،ازدیروزه هیچی نخوردی ، زری رفت و بعد از چند دقیقه با نون و پنیر برگشت، با ولع شروع به خوردن کردم ،زری نگام کرد و گفت از سر شب چند بار خواستم بیام پیشت ولی خان ننه ی شمر و اون ربابه عجوزه زیر نظرم داشتن و حواسشون بود کسی به زیر زمین نزدیک نشه،انگار میخواستن یه کاری کنن و همش تو هول و ولا بودن و باهمپچ پچ میکردن و دور و ور زیر زمین میومدن،بیچاره اختر و افسر هم از ترس نتونستن برات آب و غذا بیارن و همش تو فکرت بودن و دنبال یه راهی که بیان بهت سر بزنن،اما اونا مدام چشم به در زیر زمین دوخته بودن
ماجرای اون سایه رو براش گفتم ،زری گفت مطمئن باش کار خودشونه ،اونا میخواسن بیشتر بترسی و خدایی نکرده دیونَت کنن ،اونوقت اسم جنی روت بزارن ،تا ارسلان طلاقت بده گفتم آخه من که کاری به کارشون ندارم ،هر چی هم که میگن انجام میدم، گفت میدونی چیه از روزی که تو رفتی خونه ی پدرت ارسلان خان هم خونه نیومده و گفته برای کاری می ره شهر و دوسه روز می مونه، تا الانم نیومده،رباب از اون روز جلز و ولز میکنه و میگه حتما ماهور ازش خواسته تا اون نیست ارسلان خونه نیاد، خندیدم و گفتم آخه این فکر های احمقانه چیه به سر اینا زده ،مگه ارسلان خان به حرف من کم عقل گوش میکنه اون اصلا منو آدم حساب میکنه،مثل بچه ها باهام رفتار میکنه، زری یه نگاه بهم کرد و گفت ماهور اشتباه نکن،ارسلان زیاد حرف نمی زنه ولی من میتونم تو چشماش عشقی که نسبت به تو رو داره ببینم، ارسلان دوست داره که هیچ ،ارباب هم خیلی دوست داره چون روزی که تو رو دیده بود اومد خونه و بین حرفهایی که از تو میزد فهمیدم شبیه نامزد اول اربابی که عاشقانه همدیگرو دوست داشتن و درست یک روز قبل از عروسیشون توی سیل شدیدی که اومده توی آب رودخونه ی پایین ناپدید شده، ارباب چند سالی به خاطرش بیمار شده و بعد بدون هیچ عشقی و از روی اجبار با این شمر ازدواج کرده، وقتی به حرفهای زری و نگاهها و طرفداری های ارباب به خودم فکر میکردم به درستی حرفهای زری و دلیل کینه ی خان ننه از خودم پی میبردم، الان می فهمیدم چرا خان ننه از من متنفر ،چون فکر میکرده دیدن من ارباب رو یاد عشق اولش میندازه، یا شایدم خودش رو یاد ازدواج اجباری و تحمیلی ارباب مینداخت و من ناخواسته باعث شده بودم خاطرات گذشته زنده بشه
یکی دو ساعتی با زری از هر دری حرف زدیم و من بیشتر از قبل به ذات مهربون زری ایمان پیدا کردم و مثل یه خواهر دوسش داشتم، زری یه نگاه به بیرون کرد و
گفت صبح شد و از اردلان هم خبری نشد،امشبم نمیدونم کجا موند، دلم برای زری کباب شد ،عاشقانه اردلان رو دوست داشت ولی اون بی مسئولیت تر و بی خیال تر از این حرفها بود که معنی عشق رو بفهمه و معلوم نبود تا این ساعت که دیگه داشت آفتاب طلوع میکرد کجا بود و خودش رو با چه کسایی سرگرم میکرد که یادی از زری و دخترش نمیکرد کاملا معلوم بود پسر نداشتن زری بهونه اس و اردلان سرگرمی هایی داره که دلش به زری گرم نیست و دنبال رفیق بازی و قمار و کارهای دیگه اس ،،
به زری گفتم هوا دیگه روشن شده، قبل از اینکه خان ننه بیدار بشه برم پایین،زری پرسید نمی ترسی گفتم نه حالا که مطمئن شدم این سر و صدا ها و سایه ها کار ربابه بوده از چی بترسم،هوا هم روشنه و از توی پنجره نور میتابه،تا شبم خدا بزرگه، زری در و باز کرد و یه سرک به بیرون کشید وقتی از خواب بودن بقیه خیالمون راحت شد، در حالی که هنوز بدنم درد میکرد ولی از ترس لو رفتن مثل جت دویدم سمت زیر زمین، دوباره پتو رو برداشتم و خودمو توش مچاله کردم و چشمامو بستم،خیلی سرد بوددچار تب و لرز شده بودم ،دستی به صورتم کشیدم حس کردم گونه هام گرم شده و از حرارت سرخ ،ولی با اون حال کم کم چشمام گرم شد و خوابم بردنمیدونم چند ساعت خوابیدم،تمام بدنم کرخت شده بود و از چشمام آتیش میبارید،از این همه گرمی خودمم دچار حیرت شده بودم،اما دوباره چشمامو بستم و گفتم خدا کنه دچار تب شدید بشم و دیگه چشمام رو نتونم باز کنم و مثل خیلی ها که ازتب میمردن بمیرم، در زیر زمین باز شد و صدای پا شنیدم به خیال اینکه بازم خان ننه و رباب نقشه برام کشیدن و میخوان بترسوننم چشمامو باز نکردم و مثل دفعه قبل نترسیدم اما وقتی سردی دستی رو روی پیشونیم حس کردم یهو به خودم اومدمو چشمام رو باز کردم ،تار میدیدم و یه تصویر محو که کم داشت برام واضح میشد و میتونستم ببینم
خیالم راحت شد وقتی تصویر ارباب تو قاب چشمام نقش بستو صداش رو شنیدم که پدرانه ازم پرسید تو اینجا چکار میکنی، این چه حال و روزیه،کی این بلا رو سرت آورده، داری تو تب میسوزی، نتونستم جوابش رو بدم و دوباره چشمام بسته شد، ولی صدای ارباب رو تو حالت گنگ میشنیدم که اختر و افسر رو صدا میزد، نمیدونم کدومشون بود که بغلم کرد و بردم تو اتاق ارباب،توی رختخواب گذاشتم و
بعد به دستور ارباب پاشویه ام کردن و مدام دستمال خیس میذاشتن رو پیشونیم، کم کم حالم خوب شد و انواع و اقسام جوشنده گیاهی رو به خوردم دادن، نگام که به چهره ی عصبانی ارباب افتاد بی اختیار ترسیدم و دوست نداشتم خوب بشم و بازخواستم کنه، چون هر چی میگفتم بعدا خان ننه و رباب به
حسابم میرسیدن و حتما تلافی میکردن به خاطر همین دوباره خودمو زدم به خواب و چشمامو بستم،صدای راه رفتن ارباب و عصایی که به زمین خورده میشد توی گوشم می پیچید ولی جرئت باز کردن چشمامو نداشتم
همینطور که چشمام بسته بود ارباب آروم صدام زد ولی جواب ندادم ،فکر کردم باورش شد که خوابیدم چون اومد روی سرم و دوباره دستش رو گذاشت روی پیشونیم ،تبم اومده بود پایین اینو از خداروشکری که ارباب گفت فهمیدم، سنگینی نگاش رو حس میکردم ولی هیچ عکس العملی نشون ندادم تا وقتی از اتاق رفت بیرون و در بسته شد، آروم چشمام و باز کردم و یه نگاه به دور تا دور اتاق که خیلی بزرگ بود انداختم ،وقتی ارباب رو دیدم که به در تکیه داده و داره منو نگاه میکنه از خجالت آب شدم،ولی ارباب یه لبخند زد و گفت هر وقت خواستی خودتو به خواب بزنی چشماتو رو هم فشار نده و کم تو جات وول بخور، یاد شب عروسی و حرف ارسلان خان افتادم ناخودآگاه لبخندی زدم و ارباب هم خنده ای سر داد و گفت حالا تو خیلی بچه ای که بخوای منو گول بزنی، سرمو انداختم پایین ، ارباب اومد نزدیک و کنارم نشست ،گفت خودت حرف میزنی یا منتظر زلیخا (خان ننه)و رباب باشم که معلوم نیست این وقت روز امام زاده رفتنشون چی بوده
نمیدونستم چی باید بگم ،ولی نگاه ارباب و لحن مهربونش ترس رو از دلم دور کرد و همه ی ماجرا رو از اول تا اون لحظه براش تعریف کردم ، حرفام که تموم شد به جون بچه هاش قسمش دادم که به خان ننه و رباب کاری نداشته باشه و چیزی بهشون نگه ، گفتم دوست ندارم بازم ازم کینه به دل بگیرن و اذیتم کنن، ارباب یه لااله الا اللهی گفت و ادامه داد اگه باهاشون برخورد نکنم هر روز جری تر میشن و بیشتر عذابت میدن، بی اختیار شروع کردم به گریه کردن ،ارباب که دید گریه میکنم ،گفت باشه نمیخواد گریه کنی و بترسی
من بهشون چیزی نمی گم ولی تو باید کم کم بزرگ بشی و یاد بگیری از خودت دفاع کنی، چشمی گفتم خواستم بلند شم که چشمام سیاهی رفت ، گفت کجا ،جواب دادم تا نیومدن برم تو زیر زمین نمیخوام بدونن شما از ماجرا خبر دارید، ارباب خیلی جدی و محکم گفت لازم نکرده همین جا بخواب من خودم میدونم چکار کنم، نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم و همونجا نشستم
ارباب رفت بیرون و من به این فکر میکردم چقدر بین آدمها میتونه تفاوت باشه، ارباب با اون قیافه جدیش صاحب یه قلب بزرگ و مهربون بود و تنها ظلمی که در حق من کرده بود ، به خاطر زنده کردن خاطرات جوونیش منو برای ازدواج با ارسلان انتخاب کرده بود ،اما من همون لحظه بخشیدمش و بیشتر از پدرم دوسش داشتم و محبتی عجیب توی دلم نسبت بهش احساس میکردم
یک ساعتی گذشت
که زری با یه کاسه آش داغ اومد توی اتاق، با لبخند پرسید بهتری ، خندیدم و تشکر کردم و پرسیدم زری خانم به نظرت حالا خان ننه بیاد و منو اینجا ببینه چی میشه بازم کتکم میزنه و میندازم تو زیر زمین، گفت نترس تا وقتی این همه مهرت افتاده تو دل ارباب اون هیچ کاری نمیتونه کنه، گفتم راستی ارباب از کجا فهمید من تو زیر زمینم، خندید و گفت ارباب وقتی شهین به دنیا اومد اسم مادرش رو براش انتخاب کرد و به خاطر همین شهین رو خیلی دوست داره، وقتی تو حیاط بود شهین رو فرستادم که اصرار کنه تا ارباب از توی زیر زمین بهش مویز بده اونم که اومد پایین تو رو دید و بقیه ماجرا، از زری یه عالمه تشکر کردم و از خدا خواستم بتونم یه روز لطفش رو جبران کنم
آش رو خوردم که صدای داد و هوار خان ننه که افسر و صدا میزد بلند شد زری فوری رفت بیرون و بعد از چند دیقه خان ننه و ربابه با حالت تعجب در اتاق رو باز کردن و وقتی منو تو رختخواب دیدن اومدن سمتم که صدای ارباب هر دورو میخکوب کرد ، به عقب برگشتن و به چهره ی عصبانی و بر افروخته ی ارباب نگاه کردن، لرزش بدن هر دو رو به وضوح میشد حس کرد ، ارباب گفت میشه بگید تو این عمارت خراب شده چه خبره، ماهور که لال مونی گرفته و حرف نمی زنه، دو ساعت منتظرم شما بیاید ببینم این چه اوضاعیِ که این بچه داره و کی مسبب این حال و روزه، خان ننه که مطمئن شد من حرفی نزدم طبق معمول شروع کرد به کولی بازی و دروغ سر هم کردن که ماهور از خونه دزدی میکنه و وقتی خونه ی مادرش بوده توی اتاقش دعا و کلی پول پیدلدکردیم،حتی انگشترم که چند وقت بود گم شده بود تو اتاق این پیدا شد
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد