607 عضو
❤❤:
بعد هم من کاری به کارش نداشتم وقتی بهش گفتم ارباب و ارسلان بیان تکلیفت رو روشن میکنم انقدر خودش رو زد و سرش رو کوبید به در و دیوار که رباب به زور تونست کنترلش کنه،اگه باور نداری از رباب بپرس، ارباب که می دونست داره دروغ میگه گفت بسه دیگه نمیخواد این همه اراجیف و دروغ تحویل من بدی،ماهور خودش رو زد وبعد تو زیر زمین خودش رو زندانی کرد ،اگه خدا نخواسته بود و برای کاری نمی رفتم تو زیر زمین الان تو تب سوخته بود و زنده نبود،اونوقت جواب خانواده اش و ارسلان رو چی میدادید،خان ننه برگشت سمت درو گفت هر چی که من میگم باور نمیکنی بهتره از خودش بپرسی چی شده،،، هر چند عروسی که دستش کجه برای مُردن خوبه، ارباب رو به من گفت اگه این میخواست حرف بزنه از صبح حرف میزد تا الان که لال مونی گرفته،
خان ننه یه نگاه غضب ناک به من کرد و بعد به ارباب گفت ببین یه کاری میکنی که دو روز دیگه نشه کنترلش کرد و هر کاری دلش بخواد بکنه،
ارباب گفت من کاری به حرفهای تو و ربابه و بقیه ندارم، از امروز به بعد ببینم با هم دیگه نمیسازید و نمی تونید کنار بیاید ،به ارسلان میگم مثل کیان و کیوان،(برادر های ارسلان) زمین پایین رو آباد کنه و با ماهور بره اونجا زندگی کنه ، دور از ما و این خونه ی لعنتی
حالا خود دانید این آخرین هشدار بود، بعد افسر رو صدا زد و گفت قلیون منو چاق کن و برام بیار، منم ازش اجازه خواستم برم تو اتاق خودم ، که با تکون دادن سرش به علامت تایید بلند شدم و آروم آروم رفتم بالا
اصلا دوست نداشتم جلوی چشم خان ننه و ربابه باشم و خشم و کینه ای که الان چند برابر شده بود رو تحمل کنم و از عاقبت این خشم میترسیدم
رفتم توی اتاقم و دار قالی رو گذاشتم پشت در و توی رخت خوابم دراز کشیدم، ناهار شد و من از ترس پایین نرفتم، موقع شام بود بود و احساس ضعف میکردم و دیگه طاقت نداشتم ،پله ها رو رفتم پایین ،تو دلم دعا دعا میکردم خان ننه رو نبینم و یه لقمه نون پنیر بخورم و برگردم تو اتاقم، به در مطبخ که رسیدم زری مشغول آشپزی بود و توی فکر ، رفتم نزدیک تر منو که دید گفت برای ناهار چرا نیومدی پایین،خواستم جواب بدم که خان ننه مثل جن ظاهر شد و گفت حتما انتظار داشتن ناهارش رو براش ببرن تو اتاقش، چون خانم خونه ی پدرش خدم و حشم داشته عادت کرده ، سکوت کردم و حرفی نزدم که اومد جلوتر و چونَمو گرفت توی دستشو سرمو بلند کرد و گفت فکر نکن تونستی از تنبیه من قِسر در بری ،بزار به موقعش باهات کار دارم ،کاری کنم که همه ی مرغهای آسمون به حالت گریه کنن،
خان ننه گفت کاری میکنم همین اربابی که سنگت رو به سینه میزنه صورتت رو لایق
پرت کردن آب دهنش هم ندونه، بدنم از ترس می لرزید و صدای خشن خان ننه توی گوشم اکو میشد ، چونمو که درد گرفته بود از توی دستهای زبرش رهاکرد و ازم دور شد، وقتی که رفت پاهام سست شد و همونجا نشستم،از قیافه ی زری هم معلوم بود از این تهدید خان ننه کمتر از من نترسیده ، گفت ماهور خیلی حواستو جمع کن که دست از پا خطا نکنی معلومه، اینا خوابهای بدی برات دیدن و تا زهرشون رو نریزن دست از سرت بر نمیدارن،فقط دعا کن ارباب با خبر بشه و قبل از هر کاری به ارسلان بگه از اینجا ببرتت،من خیلی نگرانتم، خودمم ترسیده بودم و شروع کردم به گریه کردن ،زری بغلم کرد و موهامو نوازشم کردو گفت منم قول میدم خیلی مراقبت باشم و تا جایی که ممکنِ نزارم بلائی سرت بیارن نگران نباش ،حالا که فکر میکنم ما دوتا میتونیم از پسشون بر بیایم،میدونستم میخواد منو دلداری بده ولی ازش تشکر کردم
اونشب یه لقمه غذا از گلوم پایین نرفت و پا به پای اختر و افسر کار کردم و آخر شب به اصرار اختر که چند تا لقمه از گوشت کوبیده شده ی آبگوشت برام گرفته بود برداشتم و رفتم توی اتاقم، توی رختخوابم دراز کشیدم و به تهدیدهای خان ننه فکر میکردم و فقط دعا میکردم تیرش به سنگ بخوره و من از دستشون خلاص بشم
دیگه کم کم خواب اومد سراغم که شنیدم در آروم باز شد ،از ترس اینکه خان ننه یا رباب باشه مثل فنر از جا پریدم، ولی وقتی قامت بلند و چهار شونه ی ارسلان رو بعد از پنج روز دیدم همه ی ترس و استرسم یکجا پر کشید، بلند شدم سلام کردم ، ارسلان اومد نزدیکتر و گفت ببخشید که ترسوندمت ،خواب بودی ،فکر نکردم اومده باشی مگه قرار نبود خودم بیام دنبالت، گفتم دلتنگ شدم و پیغام دادم خان ننه ام غلام رو فرستاد دنبالم ،دوروزه که برگشتم، ارسلان یه نگاه به صورتم کرد و به آرومی گفت اگه میدونستم زودتر برمیگشتم، با تعجب بهش نگاه کردم ،ولی دیگه حرفی نزد و لباسهاش رو عوض کرد و رفت تو رختخواب، یاد حرفهای زری افتادم و به این حقیقت پی بردم ارسلان منو دوست داره وگرنه چه لزومی داشت وقتی از برگشتم بی خبره بازم پیش ربابه نره و بیاد تو اتاق من،
آرومی رفتم کنارش دراز کشیدم ،همینطور که چشماش بسته بود گفت من صبح زودتر میرم بیرون نمیخوام رباب و خان ننه بدونن شب رو اینجا بودم چون حتما بعدا برات دردسر درست میکنن، حرفی نزدم ولی دوست داشتم ارسلان رو بغل کنم و بهش بگم به جز اون کسی رو ندارم
حیف که خجالت و حیا اجازه بغل کردنشو بهم نمیداد که بگم تنهام و به جز اون پناهی ندارم
ارسلان چشماش رو بست و منم رفتم کنارش دراز کشیدم، نمیدونم انگار کشش خاصی بهش پیدا کرده بودم،از اینکه
بالاخره متوجه علاقه ی یه نفر به خودم شده بودم ذوق داشتم و تو دلم عروسی بود، نمیدونم اسم اون حس رو میشد عشق گذاشت یا یه حس تازه ای بود که چون کسی رو نداشتم تو وجودم شکل گرفته بود،هر چی که بود من دوسش داشتم و از خدا خواستم همیشه ارسلان کنارم باشه و من بدون اون نباشم
وقتی صدای خروپف ارسلان رو شنیدم من هم با خیال راحت چشمامو بستم و خوابیدم، صبح که بیدار شدم ارسلان نبود و نمیدونم کی رفته بود، برای کمک به زری زودتر رفتم پایین، خان ننه و ارسلان و ارباب توی ایوون نشسته بودن ، سلام کردم ارسلان با تعجب نگام کرد و گفت عه تو کی اومدی، ننه گفت اگه از خودش بود که حالا حالاها قصد اومدن نداشت ،دیروز غلام رو فرستادم دنبالش که بیاد، خوب نیست زن شوهر دار تو خونه ای که چند تا پسر عذب هستن زیاد بمونه،حالا چه پسر عمو باشه و چه هر *** دیگه ، سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم و ازشون دور شدم ،از این همه دروغ حالم بهم میخورد از اینکه میخواست همه رو له کنه تا خودش رو خوب نشون بده لجم گرفته بود اما چاره ای جز سکوت نبود ، پله ها رو رفتم پایین که شنیدم ارسلان گفت من خودم بهش گفتم پنج روز بمونه ،مگه موقع رفتن بهتون گفتم برید دنبالش، اون بچه اس و نیاز داره چند روزی پیش مادرش باشه، خان ننه جواب داد کم بگو بچه اس بچه اس، فکر کنم یادت رفته برای چی گرفتیش،اون خودش باید چند وقت دیگه اجاق خونَتو روشن کنه و برات یه پسر کامل زری بیاری، دیگه نشنونم بگی بچه اس
، برای اینکه کسی نبینه گوش وایستادم آروم رفتم تو مطبخ پیش زری، سلام کردم با اون لبخند همیشگی جوابمو داد و گفت چشم و دلت روشن ارسلان خان برگشته دیدیش، گفتم آره دیشب اومد تو اتاقم ولی به خاطر اینکه ربابه متوجه نشه صبح زود از اتاق رفت بیرون ،زری یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت ای ناقلا حالا دیدی دیروز هر چی گفتم راست بود، بعد خندید و گفت این ارسلان خیلی میدونه ها صبح سراغتو از من میگرفت، یعنی خبر نداشت که برگشتی با شرمساری سرمو انداختم پایین و رفتم سراغ کارم
سر سفره اینطور متوجه شدم ارباب یه مقدار از گاو و گوسفند و زمین های پایین ده رو فروخته بود و ارسلان هم با پولش رفته بود شهر یه خونه با چند دهنه مغازه خریده بود و این چند روز مشغول خرید و اجاره دادن اونها بود، بعد هم رفته بود پیش یکی از معاون ها و برای روستا درخواست معلم کرده
چون برای معلم قبلی مشکلی پیش اومده بود و دیگه نمی تونست بیاد و چند ماهی میشد بچه ها بی معلم مونده بود، وقتی ارسلان به ارباب گفت تا آخر هفته معلم جدید میاد یه آهی کشیدم و نا خواسته گفتم خوشبحال بچه هایی که میتونن درس
بخونن و با سواد بشن،خان ننه خواست چیزی بگه که ارباب گفت اتاق اول باغ برای معلمهایی که میان روستا،معلم جدید هم میاد تو همین اتاق ، بعد از مدرسه بهش میگم به تو و شهین و اسما و پسر مشتی غلام درس بده ، آدم دو کلاس سواد داشته باشه خوبه ، بی سواد مثل آدم کور می مونه ، با ذوق گفتم راستی میگید میشه منم درس بخونم، ارباب گفت آره چرا نمیشه مگه تو چیت از بچه های دیگه کمتره، بزار معلم جدید بیاد اگه خیلی کم سن و سال باشه خودمم موقع درس دادن میام پیشتون میشینم تا حرف و حدیثی پیش نیاد ، بخدا تو اون لحظه اگه از ارباب خجالت نمیکشیدم میفتادم دست و پاشو بوسه بارون میکردم، تازه رفته بودم تو حس و تو خیالم معلم جدید و کلاس درس رو تجسم میکردم که خان ننه با گفتن اگه این بره سر درسه معلم جدید بشینه من دیگه تو این خونه نمیمونم، رشته افکارمو پاره کرد با اون صدای خشنش ادامه داد مردم اگه بشنون چی میگن، مثلا تو خان این روستایی و نباید حرف پشت سرت باشه حالا خودت با کار و رفتارت میخوای نُقل مجلس هر بی سروپایی بشی
مگه این بچه اس که انقدر داری بهش پر و بال میدی، پدرش با سواده، مادرش سواد داره که حتما اینم باید درس بخونه، کدوم یکی از زنهای این خونه سواد دارن که این بخواد دومی باشه، ارباب گفت نمیخواد از الان قشقرق به پا کنی ،هیچ *** حق نداره رو حرف من حرف بزنه، هر *** هم ناراضی...خواست ادامه بده ولی با یه لا اله الا الله حرف رو خاتمه داد و از سر سفره بلند شد
یک هفته گذشت و خان ننه تو این مدت هر کجا فرصت مناسبی به دست میاورد منو میچزوند و دق دلیش از ارباب رو سر من خالی میکرد و حسابی کیف میکرد
یه روز بعد از ظهر غلام اومد و به ارباب خبر داد معلم جدید رسیده و تو حیاط منتظر اربابِ، ارباب گفت بیاد داخل و خودش رفت تو اتاق مهمون، منم سریع رفتم بالا تا آقا معلم رو ببینم،یه جوون قد بلند و چهار شونه با چهره ی گندمی و حدود 20 ساله بود،همینطور که پشت سر غلام به سمت عمارت قدم برمی داشت به اطراف هم نگاه میکرد و همه جا رو از زیر نظر می گذراند، یهو سر بلند کرد و چشمش به پنجره ی اتاق من افتاد
،کمتر از کسری از ثانیه خودم رو کنار کشیدم و پنجره رو بستم
نیم ساعت بعد برگشتم پایین ، صدای ارباب رو شنیدم که غلام رو صدا زد و گفت اتاق آقا رحمان رو بهشون نشون بده ،هر چی هم نیاز داشتن براشون فراهم کن که از فردا درس دادن به بچه های ده رو شروع کنه
نمیدونم حسی توام با استرس و خوشحالی داشتم و دوست داشتم هر چه زودتر با سواد بشم و بتونم قرآنی که سر طاقچه اس رو بخونم
شب ارسلان اومد پیش من و گفت ماهور حالا که ارباب اجازه داده بری و با بچه ها درس بخونی خیلی مواظب رفتارت باش و نذار هیچکس کوچکترین دلیلی برای خراب کردنت داشته باشه،هر وقتم مسئله ای چیزی بود باید اولین نفر با خودم در میون بزاری،گفتم خیالتون راحت باشه بهتون قول میدم کاری نکنم که شما سرشکسته بشید، ارسلان نگاه تو چشمام کرد و گفت میدونم ولی خواستم بیشتر حواست به اطرافت باشه
ارسلان خوابید و منم با فکر کردن به حرفهای ارسلان و دلیل گفتن این حرفها خوابم برد
آقا معلم صبح ها به بچه های ده درس میداد و قرار شد بعد از ظهر ها هم به ما درس بده، اون روز بعداز ظهر چقدر دلشوره داشتم و وقتی ارباب صدام کرد و گفت بدو که که رحمان منتظره سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم کنار ارباب ایستادم، اسما و شهین هم اومدن و پسر مش غلام هم همراهمون شد و همگی باهم رفتیم سمت اتاق آقا معلم، ارباب جلوتر از ما رفت به پشتی کنار دیوار تکیه کردو ماهم یکی یکی سلام کردیم و رفتیم دور اتاق ، ارباب رو کرد به آقا معلم و گفت اسما وشهین نوه هام هستنن،بعد به من اشاره کرد و گفت اینم ماهور عروسم و زن ارسلان خانِ، بعد هم ایمان پسر مش غلام رو معرفی کرد، آقا معلم یه جوری نگام کرد ولی حرفی نزد شروع کرد به توضیح دادن و گفت برای فردا چه کارهایی باید انجام بدیم ، شوق یادگیری انقدر تو من زیاد بود که با جون و دل کارهای خونه و کمک کردن به زری رو تو اولویت گذاشته بودم تا مبادا خان ننه بهونه ای برای با سواد شدنم دستش بیاد و نزاره با سواد بشم
دوماه
گذشته بود و کم کم حروف رو یاد گرفته بودیم و اسم ارسلان رو میتونستم بنویسم، شبی که اومد پیشم، با ذوق اسمش رو که روی برگه نوشته بودم بهش نشون دادم ، ارسلان از شوق من خوشحال شد و برای اولین بار از یکسالی که کنارش بودم بغلم کرد و مثل بچه ها دور اتاق چرخوندنم و در آخر پیشونیم رو بوسید و گذاشتم زمین، نمیدونم حسی که اون لحظه بهم دست داد
❤❤:
رمان ماهور 6
نمیدونم حسی که اون لحظه بهم دست داد رو چطوری بگم،حسی عجیب که گرم شدن تمام تنم جزیی از اون حس قشنگ بود
که تجربه کردم ،وقتی ارسلان از جیبش جلیقه اش یه زنجیر و پلاک
وَان یکاد در آورد بهم داد و گفت اینم جایزه ات ،خیلی وقته از شهر برات خریده بودم منتظر بودم یه موقعیت مناسب بهت بدمش ، شرم و حیا رو کنار گذاشتم و محکم بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم، ارسلان با تعجب نگام کرد ،انگار اونم خون دوید توی صورتش و سرخ شد ولی خیلی زود بلند شد از اتاق رفت بیرون، از کاری که کردم پشیمون شدم و گفتم حتما از این حرکت ناراحت شده و پیش خودش گفته که چقدر ماهور بی حیاست،بی اختیار اشک توی چشمام حلقه بست و گردنبند رو برداشتم و چند بار نگاش کردم و انداختمش گردنم اما از ترس خان ننه و ربابه که با دیدن گردنبند بازم برام نقشه بکشن و دوباره درگیرم کنن ،از گردنم بازش کردم و گذاشتم تو صندوق کنار اتاق، از فکر اینکه کار بدی کردم و ارسلان ناراحت شده شروع به گریه کردم رفتم توی رختخواب و چشمام رو بستم، ولی اشک بی محابا روی گونه ام جاری بود و هزار بار به خودم لعنت فرستادمو خودمو سرزنش کردم، با خودم گفتم خوب شد امشب هم باید تنها بخوابی، خوب شد الان ارسلان رفته پیش ربابه و اونم از اینکه من تنهام خوشحال شده و فردا حتما به خان ننه میگه و اونم دعوام میکنه که بلد نیستی شوهر داری کنی هزار فکر و خیال اومد توی سرم ، تو این فکرا بودم که در باز شد و ارسلان خیلی آروم و بی صدا اومد توی جاش و کنارم خوابید، به زور میخواستم جلوی گریه ام رو بگیریم ولی صدای فین فینم رو نمی تونستم کنترل کنم، ارسلان نیم خیز شد و برگشت سمتم و گفت گریه میکنی ،گفتم ببخشید اگه کار بدی کردم و ناراحت شدی تو رو خدا به خان ننه چیزی نگی ،اگه بفهمه بی حیایی کردم حتما مانع درس خوندنم میشه، ارسلان نشستو دستمو گرفت و مثل بچه ها گذاشتم روی زانوش و گفت حق نداری گریه کنی و چشم های به رنگ آسمونت رو سرخ کنی ها ، من از کارت اصلا ناراحت نشدم ،هر اتفاقی هم که تو این اتاق میفته قرار نیست به بیرون درز پیدا کنه و کسی خبر دار بشه، گفتم آخه وقتی رفتی گفتم حتما ازم دلخور شدی، آروم و زیر لب گفت آخه اگه نمی رفتم کار دست خودم و خودت میدادم، چیزی متوجه نشدم ،شاید خودمو زدم به نفهمیدن،چون تقریبا دیگه الان همه چیز رو از روابط زناشویی میدونستم، ولی دوست داشتم ارسلان مثل یه حامی و پشتیبان باشه برام و همیشه هوامو داشته باشه نه شوهری که از من رابطه بخواد ،آروم از روی پاش اومدم پایین
و دراز کشیدم ، ارسلان دستش رو گذاشت زیر سرم و بغلم کرد،هر دو تو
اون حالت تا صبح خوابمون برد
روزها از پی هم میگذشتن و من و بچه ها همچنان مشغول یاد گیری بودیم ،تو این وسطها که گاهی خان ننه و رباب زهر خودشون رو میریختن و حتی شده با یه تو سری یا جفت پا انداختن و از پله ها به پایین انداختم دق دلیشون رو خالی میکردن ولی من تحت هر شرایطی باید سر کلاس درس آقا رحمان حاضر میشدم و هیچ چیز مانع یادگیریم نمیشد، وقتهایی که آقا رحمان از هوش و استعدادم تعریف میکرد تو آسمانها پرواز میکردم و تلاشم رو چند برابر میکردم تا بیشتر ازم تعریف کنه،
کم کم ارباب از همراهی ما منصرف شد و با اطمینانی که به آقا رحمان پیدا کرده بود ما رو تنها گذاشت و دیگه باهامون نیومد ولی بهمون هشدار داد که حواسمونو جمع کنیم که با کوچکترین خطایی باید قید درس خوندن رو بزنیم،ما هم بهش قول دادیم که مراقب باشیم
از فردای روزی که ارباب نبود،حس کردم رفتار آقا معلم عوض شده ،بیشتر بهم توجه میکرد ،میگفت به خاطر استعدادی که داری کلاس اول رو میتونی زودتر تموم کنی و کلاس دوم رو شروع کنی ،همش ازم تعریف میکرد و اشکال و ایراداتم رو با مهربونی و صبر و حوصله ی زیاد رفع میکرد و روی خطمم حسابی کار میکرد، به بچه های دیگه درسهای اول رو یاد میداد و به من دوم رو ، از اینکه میتونستم تو یک سال دو کلاس رو بخونم خوشحال بودم، ولی با جدیتی که داشتم اجازه نمی دادم پا رو فراتر از حدش بزاره
روزها همین طور می گذشت تا اینکه خان ننه پا کرد تو یه کفش که باید منو ببره شهر دکتر یا قابله ی توی ده بیاد منو معاینه کنه و ببینه چرا بچه دار نمیشم و حتما مشکلی هست که یکسال و نیم گذشته و من همچنان اجاقم کوره،از اینکه میرفتم دکتر و همه چی برملا میشد ترس همه ی جونم رو گرفته بود و استرس عجیبی داشتم و این احوال آشفته از چشم آقا معلم دور نموند و یه روز که مشغول درس دادن و درس پرسیدن بود، چند تا مسئله ریاضی به بچه ها داد و خودش آروم اومدکنارم نشست و به بهانه ی دیدن تکلیفم ازم پرسید انگار چند روزی حال خوبی نداری، چیزی شده من میتونم کمکت کنم؟ گفتم نه چیزی نشده و حالم خوبه،ولی ول کن نبود و اصرار داشت که از صورت رنگ پریده و چشم های بیسوت پیداست که یه مشکلی پیش اومده، دروغ چرا از این همه توجه خوشم اومده بود ،از اینکه یه نفر
حال من براش مهمه خوشحال بودم
ولی از اینکه حتی تو فکرمم بخوام به ارسلان که اینهمه هوامو داشت خیانت کنم دچار عذاب وجدان شدم ،با اخم گفتم آقا معلم بهتر نیست به درس دادنتون ادامه بدید اگه مشکلی هم باشه حتما با ارسلان خان حلش میکنم، از اینکه همچین جوابی اونم با جدیت تمام بهش دادم حالت چهره اش عوض شد و
صورتش سرخ شد ولی حرفی نزد و بلند شد و به تدریسش پرداخت، منم خوشحال بودم که تونستم جوابش رو بدم
تا آخر ساعت کلاس هم نگاه به صورتش نکردم و خودم رو با نوشتن مشغول کردم
اونشب باز هم سر سفره خان ننه حرف بچه دار شدن منو پیش کشید و به ارسلان گفت فردا ماهور رو باید ببرم شهر دکتر ببینم چرا تا الان بچه دار نشده، ما که نون خور اضافه نمیخواستیم که بیاد اینجا بخوره و بخوابه،تازه درس هم بخونه،وظیفه اش فکر کنم آوردن وارث بود ولی همه کار کرده الا کاری که باید میکرد، ارسلان یه نگاه به صورت من کردو بعد رو کرد به خان ننه و گفت حالا که خیلی زوده چه عجله ای، خان ننه که این حرفو شنید شروع کرد به داد و بیداد که همین حرفها رو زدی که که این دختر گدا برای ما دم در آورده، یا باید بچه بیاره یا باید بره خونه ی پدرش، من دیگه تحمل این نون خور رو تو این خونه ندارم، چرا باید بین زنهات فرق بزاری ،مگه ربابه چند سالش بود وقتی خدیجه رو به دنیا آورد، چرا برای اون زود نبود ،برای این زوده ،اگه اینطوری بخوای پیش بری پیش خدا هم از چشم میفتی و باید اون دنیا جوابگو باشی، ربابه هم چپ چپ منو نگاه میکرد ولی از ترس ارسلان حرفی نمیزد، خان ننه گفت از فردا هم چون زری دوباره باردار شده و مدام عق میزنه کار آشپزی کلا با ماهوره،صبح ها هم زحمت بکشه و زودتر بیدار بشه و صبحونه رو آماده کنه، برای بچه به دنیا آوردن زوده برای کار یاد گرفتن که دیگه زود نیست ارسلان خواست حرفی بزنه که خان ننه گفت دهن تو ببند و دیگه ساکت شو که اگه یک کلمه حرف بزنی روزگار هر دو تون رو سیاه میکنم ،دیگه از دست بچه بازی ها و ندانم کاریهات خسته شدم، ارسلان حرفی نزد و منم تو سکوت سفره رو جمع کردم و دونستم مشکل خان ننه بچه دار شدن من نیست بلکه درس خوندنمه،وگرنه این همه کار نمیریخت روی سرم ،تا وقت نکنم درس بخونم و تکالیفمو انجام بدم، فردا صبح زودتر از همیشه بیدار شدم ،بساط صبحونه رو آماده کردم ، بعد از صبحانه یه خانم پیر اومد و رفت تو اتاق خان ننه از ترس اینکه قابله باشه تمام جونمو استرس گرفته بود
ولی وقتی اومدبیرون و رفت سراغ غلام و بعد هم غلام با کلی نخ قالی بافی اومد تو فهمیدم اومده دار قالی برپا کنه، ولی برای کی؟
خان ننه که اهل این حرفها نبود و ربابه هم برای خودش فرش داشت ، اما زمانی که رفتن سمت اتاق منو خان ننه منو صدا زد فهمیدم این دار قالی به این بزرگی برای من ساخته شده ، نقشه ی قالی یه فرش شش متری بود با طرح گل های سرخ ریزی که خیلی قشنگ بود، همینطور که به نقشه توی دستم نگاه میکردم خان ننه گفت کم کم روزی باید بیست رج ببافی و هر چه
زودتر تمومش کنی و سر سه ماه از دار بیاریش پایین ،پرسیدم دست تنها ،یا کسی رو برای کمک میآرین، خان ننه گفت آره مادر و زن عموهاترو میخوای بیارم چون اونا عادت دارن برای دیگران فرش ببافن و کمک حال بقیه باشن،از طعنه ای که زد ناراحت شدم ولی جرات حرف زدن نداشتم ، پس سکوت کردم و فهمیدم خودم تنها باید دست به کار بشمو تمومش کنم
از اون روز به بعد خان ننه انقدر کار ریخته بود رو سرم که فرصت هر استراحتی رو ازم گرفته بود و شب موقع خواب انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد،از این همه کار ناراحت نبودم ولی از اینکه نمی تونستم به طور منظم سر کلاس درس حاضر بشم خیلی ناراحت بودم، هر چندروزهایی که زودتر کارم رو تموم میکردم همراه بچه ها میرفتم سر کلاس ،ولی هفته ای دو یا سه بار اونم یک ساعت بیشتر نمی تونستم باهاشون همراه بشم، آقا معلم که اوضاع رو اینطوری دید گفت میخوای با ارسلان خان صحبت کن ،من از غروب به بعد بیکارم تو میتونی بعد از رفتن بچه ها هر ساعتی که دوست داری بیایی تا بهت درس اون روز رو یاد بدم، یه کم فکر کردم و گفتم نه احتیاجی نیست وقتی که بچه ها هستن وقت کردم میام همین که در حد خوندن و نوشتن بلد باشم برام کافیه، با بی تفاوتی گفت از من گفتن بود حالا خودت هر طور صلاح میدونی، فهمیدم به خاطر اون روز ازم ناراحته، ولی به روی خودم نیاوردم و کارهایی که باید انجام میدادم رو ازش پرسیدم و از اتاقش اومدم بیرون تمام روز رو مشغول کار بودم و پا به پای اختر و افسر شایدم بیشتر کار میکردم ،هر چند زری ویارش خیلی بد بود و مدام حالت تهوع داشت و رنگ به روش نمونده بود ولی بهم خیلی کمک میکرد ،دزدکی از خان ننه تو بافتن فرش هم به دادم میرسید ،بعد از گذشت سه چهار ماه یاد گرفته بودم که طبق برنامه پیش برم و به همه ی کارهام برسم ، خان ننه که بهونه ای نداشت برای اذیت کردنم شروع کرد زیر گوش ارباب خوندن که
❤❤:
حواست به زندگی خودت باشه تو روستا چو افتاده ماهور نازاست
و قراره برای دوا درمون ببرنت شهر ،راسته این حرفها ؟ برای اینکه خیالش و راحت کنم و از نگرانیش کم کنم، گفتم نه مامان این حرفهای مفت و بی خود چیه مردم میزنن،اونا از حسودیشون این شایعه ها رو راه انداختن، بعد سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم من تا چند ماه پیش عادت ماهیانه نمی شدم و الان دوسه ماهی که عادت میشم، اگه خودمم میخواستم نمیتونستم حامله بشم مامان گفت پس الان رحمت آمادگی داره باردار بشی، خیلی حواست رو جمع کن و کاری کن دهن این مردم برای همیشه بسته بشه و خیلی زود بچه بیار، درس و تکلیفم ول کن این قرتی بازی ها برای تو که زن ارسلانی خوب نیست تو باید دودستی بچسبی به زندگیت و مراقب اطرافت باشی، چشمی گفتم و برای اینکه بیشتر از این نصیحت و متلک نشنوم بلند شدم و برای کمک به ربابه رفتم تو مطبخ، صدای ساز و دهل کل ساختمون رو پر کرده بود و مردم روستا مشغول رقص و پایکوبی بودن، وقتی به ربابه گفتم کاری هست انجام بدم با غمی که توی صداش بود گفت چایی ها رو ببر بین مهمون ها بگردون، گفتم چیه چیزی شده ،آهی کشید و گفت کاش من جای زری بودم خدا هم یه پسر به من میداد و از این همه شماتت و متلک راحت میشدم، سینی چای رو برداشتم و گفتم خدا رو چه دیدی ایشالا تو هم پسر دار میشی، هیچ کاری برای خدا نشد نداره ،رباب سکوت کرد و منم باسینی چای برگشتم تو اتاق مهمون ها،اونشب یه شب خیلی خوب بود که به همه خوش گذشت ،اولین بار بود که اردلان خان از صبح بیرون نرفته بود و کنار زری بود،زری از این بابت خیلی خوشحال بود و منم برای این همه خوشحالیش خوشحال بودم و از ته دل برای تداوم خوشبختیش دعا کردم
اونشب تموم شد و آخر شب همه خسته از این همه کار رفتیم تو اتاق ها مون، ارسلان هم اومد تو اتاق من در حالی که نوبت ربابه بود، بهش گفتم ارسلان خان بهتر نیست نوبت رو رعایت کنید ،اینطوری باعث میشه ربابه خانم از من ناراحت بشن و غصه بخورن، خندید و گفت نگران ربابه نباش خودش اصرار داشت بیام پیشت تا تنها نخوابی، بعد ادامه داد گوش شیطون کر چند وقته ربابه همش طرف تو رو میگیره و ازت تعریف میکنه، گفتم خوب متوجه شد که منم برای ورود به این زندگی و هوو شدنم بی تقصیرمو گناهی ندارم ، ارسلان گفت گناه تو این چشمهای قشنگ و مهربونیتِ که خان بابا رو مُصر کرد که عروسش بشی ،هر چند همون لحظه که از زیر زمین اومدی بیرون مهرت به دلم نشست ولی نمیدونستم قراره زنم بشی، خندیدم و رفتم تو آغوشش آروم گرفتم
چند ماه هم گذشت و کوروش به غذا خوردن افتاده بود و من حسابی عاشقش بودم و
باهاش خودمو سرگرم میکردم ، زری هم با به دنیا اومدن کورش شش دانگ حواسشو بهش داده بود و حسابی ازش مراقبت میکرد که خدایی نکرده بلایی که سر بچه قبلی اومد سر کوروش نیاد
همچنان آشپزی به عهده ی من بود هر چند ربابه حسابی بهم کمک میکرد و دیگه باور کرده بودم بدون هیچ قصد و غرضی باهم خوب شده و نیت بدی نداره
تو این بین ربابه به ارباب اصرار کرد که خواهرش صنم بیاد تو عمارت و به اتفاق اسما و شهین بره درس بخونه و سواد دار بشه، ارباب موافقت کرد و از فردا صنم هم به شاگردهای بعد از ظهر آقا معلم اضافه شد ، صنم تقریبا همسن و سال من بود و تازه اومده بود که درس رو از کلاس اول شروع کنه، آقا معلم با جون و دل قبولش کرد و درس دادن بهش رو شروع کرد، اون سال منم تو دوسال و نیم تونستم مدرک پنجم ابتدایی رو بگیرم و وارد پایه ششم بشم، از این بابت خیلی خوشحال بودم، الان دیگه هر کتابی رو میتونستم بخونم و حسابی رو معنی کلمات کار میکردم و شروع کردم به حفظ کردن اشعار حافظ و سعدی این کار شوق و ذوق زیادی برام داشت و شبهایی که ارسلان پیشم بود شعرها رو براش میخوندم و معنی میکردم ، تا اون وقت نمیدونستم ارسلان سه ،چهار سال خارج از کشور زندگی کرده و دیپلم داره و زبان خارجی بلده، وقتی برام تعریف کرد باورم نمیشد یه مرد از روستای ما فرنگ رفته باشه و دوباره برگشته تو همین روستا زندگی کنه، پس روشنفکری ارسلان نشات گرفته از تحصیلات و سفرهاش بود، بهش گفتم چرا تا الان چیزی نگفتی ،سه سال و نیمه که من کنارتم ولی ازتو هیچی نمیدونم، ارسلان خندید و گفت تو نپرسیدی منم چیزی نگفتم، گفتم حالا که نگفتی باید بهم زبان خارجی یاد بدی ،ارسلان گفت به چه دردت میخوره این چیزا تو این روستا، تو دیگه کم کم باید مادر بشی و به فکر بچه دار شدن باشی، سرمو انداختم پایین و دیدم پر بیراه هم نمیگه، ولی دلم طاقت نیاورد و پرسیدم خوب شما که میخواستی تو این روستا زندگی کنی چرا رفتی فرنگ و درس خوندی، ارسلان آهی از ته دل کشید و گفت ، قصه من درازه ، با ذوق زیاد زل زدم به صورتش و گفتم میشه برام تعریف کنی ، ارسلان گفت تا به حال این حرفها رو به هیچکس حتی خان بابا هم نزدم باید قول بدی بین خودمون بمونه، بهش قول دادم و قسم خوردم که حرفاشو مثل یه راز نا آخر عمر پنهون نگه
دارم
ارسلان گفت من و عمورسول خیلی باهم صمیمی بودیم ،عمورسول همیشه مثل یه برادر بزرگتر هوامو داشت و حسابی بهممیرسید، ما یه روح بودیم
❤❤:
ارسلان باید دوباره زن بگیره
دوسال از اومدن ماهور گذشته و اگه قرار بود تا الان بچه بیاره ،،آورده بود معلومه اینم اجاقش کوره،بیچاره ارسلان که از زن شانس نیاورد اون از رباب که دختر زا بود ،اینم از این که کلا بار نداره و بی ثمره و درخت بی ثمر رو هم باید از ریشه کند و انداخت دور، ارباب هم انگار دلش میخواست پسر ارسلان رو ببینه ،به خان ننه گفت به ارسلان بگو ماهور رو بره پیش طبیب اگه اونا هم تایید کردن باید یه فکری کنیم، خان ننه از اینکه به خواسته اش نزدیک شده بود ذوق کرد و شب ارسلان رو صدا کردن تو اتاقشون ، یک ساعت بعد ارسلان اومد بالا، نگران چشم بهش دوخته بودم و مثل بچه ای بی پناه یه گوشه کز کرده بودم یه نگاه به من کرد و گفت چیه چرا غمبرک زدی و زانوی غم بغل کردی؟بعد به پاش اشاره کردو گفت بیا اینجا بشین باهات حرف دارم، آروم و با شرم رفتم کنارش ،مثل بچه ها دستی به موهای بلندم کشیدو گفت ماهور الان دوسال از وقتی که اومدی تو این خونه میگذره، الان دیگه همه حتی ارباب هم اصرار دار که بچه ی منو که پسر باشه ببینه ولی من دوست نداشتم تا وقتی خودت منو به عنوان شوهر باور کنی بهت نزدیک بشم،روز اولی که تو این اتاق دیدمت با خودم عهد کردم بهت نزدیک نشم تا خودت با رضایت کامل بپذیریم، ولی انگار چاره ای ندارم، چون ارباب هم حرف آخر رو زد و گفت یا ماهور باید دوا درمون بشه یا به فکر ازدواج مجدد باشم، حالا هم تصمیم با خودته یا یه مدت دیگه همینطور زندگی میکنیم و من بعد از اون به یه بهونه ی میبرمت شهر و اونجا طلاقت میدم تا بتونی با کسی که از نظر سنی بهت بیاد ازدواج کنی ، چون من میدونم با این کار در حق تو ظلم میکنم ، ارسلان چند تا سرفه کرد و معلوم بود ناراحته، سکوت کرد و من تو همون سکوت بهش زل زده بودم ،فکر میکردم تو این دوسال ارسلان رو شناختم ولی حالا که خوب فکر میکردم میدیدم من چیز زیادی ازش نمیدونم ،تو اون موقعیت بود که فهمیدم تو اون دوره و اون روستا یه مردچقدر میتونه باشعور و شخصیت و با فرهنگ باشه، چقدر میتونه فداکار باشه که به خاطر یه رعیت زاده اینهمه مراعات کنه و از خواسته هاش چشم
پوشی کنه و روی هوس هاش سر پوش بزاره، همینطور که زل زده بودم به چهره ی مردونه و مهربونش، متوجه شدم نمیتونم حتی یک لحظه بدون این مرد زندگی کنم و اون شب فهمیدم عاشق ارسلانم و بدون اون میمیرم، حیا و رودربایسی رو کنار گذاشتم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
من بدون شما میمیرم،دوست دارم تا آخرین لحظه تنها مرد زندگیم باشی و بچه ی تو رو به دنیا بیارم و بتونم با به دنیا آوردن وارث برات خوشحالت
کنم، ارسلان که تمایل و اشتیاق منو برای یکی شدن دید محکم بغلم کرد و شروع کرد به نوازش کردنم،خودمم با میلی که توی وجودم به جریان افتاده بود و شدت گرفته بود همراهیش کردم ، اونشب من رسما شدم زن ارسلان و از این هم آغوش خیلی راضی بودمو خوشحال ،چون به هیچ عنوان نمیخواستم ارسلان رو از دست بدم، شاید بعد از اون میتونستم با یه مرد جوون ازدواج کنم ولی هیچوقت نمی تونستم آدمی به خوبی و با منطقی ارسلان پیدا کنم
فردا صبح دل درد همراه با خونریزی شدیدی داشتم که حتی نای بلند شدن رو ازم گرفته بود ارسلان که حالمو دید گفت از جات تکون نخور تا من برم پایین و برگردم
ارسلان رفت پایین و به خان ننه گفته بود حال ماهور خوب نیست و خودمم انگار زکام شدم و بدنم درد میکنه ، امروز جایی نمیریم و میخوام استراحت کنمو ماهورم باید استراحت کنه ، خان ننه یه کم بهش تشر زده بود که اون خودش رو زده به موش مردگی که از زیر کار در بره من اون مارمولکو میشناسم ما از درد می مردیمم باید مثل حمال کار میکردیم و کسی نبود نازمونو بکشه خدا شانس بده اندازه ی این دختر گدا هم نشدیم ، صدای 1داد و بیدادش رو میشنیدم ولی بی اهمیت به تمام صداها چشمامو بستم،
وقتی ارسلان اومد بالا پشت سرش اختر هم با یه سینی مفصل صبحونه اومد تو،یه نگاه به صورتم کرد و گفت چرا رنگت پریده،انگاری یه جوری شدی ،نکنه حامله ای، خندیدم و گفتم نه فقط بدنم درد میکنه فکر کنم سرما خوردم
اختر گفت برم برای ناهار برات آش بار بزارم بخوری جون بگیری، اختر رفت و ارسلان اومد کنارم دراز کشید، مثل مردهای امروزی و باکلاس لبهاش رو گذاشت روی گونه هام و بعد برام لقمه گرفت و به زور تا آخرین لقمه نون رو به خوردم داد
از اون روز به بعد ارسلان بیشتر هوامو داشت و شبها به بهانه های مختلف میومد پیشم و بیشتر از قبل کنارم بود و این رفت و آمدهای بیش از حد ارسلان به اتاق من باعث شد دوباره ربابه و خان ننه به فکر نقشه ی جدیدی باشن برای خراب کردن و از چشم انداختنم پیش ارباب و ارسلان
ولی من تا جایی که ممکن بود هیچ کار خطایی نمی کردم که بهونه ای دستشون ندم و تو این بین هم زری خیلی حواسش جمع بودو اگه از چیزی خبر دار میشد سریع بهم اطلاع میداد تا من بیشتر مراقب باشم،
ارسلان هر روز عاشق تر از قبل بوده و من هر روز شکرگذار تر که خدا مرد مهربونی مثل ارسلان رو قسمتم کرده دوسش داشتم و دوسم داشت ، این علاقه روز به روز بیشتر میشد و تو این بین مهربونی های رباب تعجب برانگیز بود، یه روز که مشغول بافتن قالی بودم اومد کنارم نشست،گفت ماهور بیا باهم مثل یه خواهر باشیم ، هر کاری تا الان کردم از سر
نادونی بوده ،بیشتر که فکر میکنم میبینم تو هم تو این ازدواج مقصر نبودی و ارباب و خان ننه بودن که زیر پای ارسلان نشستن و مجبورش کردن زن بگیره، وقتی برای بار اول تو رو دیدم فاتحه زندگیم رو خوندنم، چون تو خیلی از من سرتر بودی و جای بچه ی من بودی ،به من حق بده ناخواسته ازت بدم بیاد و کینه به دل بگیریم،اما وقتی دیدم کاری به کارم نداری و نمیخوای ارسلان رو تنها برای خودت داشته باشی و به حق خودت قانعی کم کم از کینه ام کم شد و الان که کنارت نشستم کلا از بین رفت، بعد بغلم کرد ، گفت ماهور حلالم کن و ببخشم من در حق تو خیلی بدی کردم و الان از کرده ی خودم پشیمونم، دلم براش سوخت و گفتم من ازت کینه ای ندارم و بهت حق میدم که نتونی شوهرت رو با *** دیگه ای قسمت کنی، ولی چه کنم که منم چاره ای جز قبول این ازدواج نداشتم، هر چند نظر من اصلا مهم نبود و بزرگترها خودشون بریدن و دوختن و تنم کردن
صورتش رو بوسیدم و گفتم تو هم منو ببخش که ناخواسته وارد زندگیت شدم
رباب از اون روز به بعد تو کارها بهم کمک میکرد و موقع بافتن فرش هم میومد کمکم، زری هی بهم هشدار میداد که حواسمو جمع کنم و زود بهش اعتماد نکنم، ولی رباب کلا عوض شده بود و کلی هم به خان ننه اصرار کرد که مثل قبل برای درس خوندن با بچه ها برم و سر کلاس حاضر بشم خان ننه هم قبول کرد و من دوباره به طور منظم برگشتم سراغ درس و مشق، از این همه آرامشی که بعد از مدتها نصیبم شده بود خیلی خوشحال بودم و با خیال راحت درس میخوندم، آقا معلم هم از اینکه برگشته بودم خوشحال بود و درسهای که عقب مونده بودم رو باهام دوره میکرد، وقتی هم رفت شهر برای همه ی بچه ها کتابهای غیر درسی هدیه آورد و برای منم چند جلد کتاب آورده بود که توش یه جلد دیوان حافظ بود، با چند تا کتاب تاریخی و داستان ،با ولع زیاد شبهایی که ارسلان نبود تا صبح کتاب میخوندم و باعلاقه هر کتاب رو چند بار دوره میکردم ، روخوانیم خیلی قوی شده بود و کم کم شروع کردم به نوشتن خاطراتم و هر کاری که تو طول روز انجام میدادم آخر شب توی دفتر می نوشتم و از این کار خیلی خوشم اومده بود
و حس میکردم میتونم در آینده یه نویسنده یا شاعره بزرگ بشم، ارسلان هم که ذوق و پیشرفتمو میدید هر بار که میرفت شهر کلی برام کتاب میخرید و با این کارش بیشتر از قبل منو مدیون خوبی و مردونگیش میکرد،
چند ماه گذشت و بالاخره دوباره درد زایمان اومد سراغ زری و تا صبح از درد به خودش پیچید و بالاخره قابله اومد و زری دقیقا با اذان صبح بچه اش رو به دنیا آورد وقتی قابله با خوشحالی گفت مبارکه بچه پسره ، زری با تمام دردی که داشت چشماش از خوشحالی
برق زد و شروع کرد به گریه کردن ،منم از شوق گریه میکردم و از ته دل برای زری خوشحال شدم که بالاخره از تیکه و کنایه های خان ننه و اردلان خان نجات پیدا کرده و دیگه دلهره ی ازدواج مجدد اردلان رو نداره و میتونه با آرامش کنار اردلان و بچه هاش به زندگی ادامه بده
ارباب از خوشحالی نوه دار شدنش اونم پسر هفتمین روز یه نام گذاری مفصل گرفت و اسم بچه ی زری رو کوروش گذاشت و چند تا گوسفند قربانی کرد و به تمام مردم روستا ولیمه داد و یه جشن حسابی گرفت، بعد از مدتها پدر و مادر و خانواده ام که دعوت بودن رو دیدم، خیلی ذوق داشتمو دلم حسابی براشون تنگ شده بود ولی از اون روز که برای آخرین بار رفته بودم دیگه از ترس خان ننه و بلائی که دفعه ی قبل سرم آورده بود دیگه حرفی از دلتنگی و رفتن خونه ی پدرم نزدم، ننه بلقیس با دیدنم آرومو کنار گوشم گفت خاک تو سرت ببین میتونی یه کاری کنی از این خونه بیرونت کنن چرا بچه نمیاری، نزدیک به سه سال اینجایی عرضه نکردی یه بچه بیاری، من از اولم گفتم تو لیاقت این همه ناز و نعمت رو نداری و باید برگردی تو اون خونه و گشنگی بکشی ، از حرفهایی که میزد دلم شکست ولی جوابی ندادم چون حرف زدن با ننه بلقیس خودخواه و کوته فکر هیچ فایده ای نداشت، برگشتم سمت مامان، یه نگاه به صورتم کرد و گفت ماشالله حسابی رنگ و روت باز شده و آب افتاده زیر پوستت،دیگه برای خودت خانمی شدی و از بچگی و خامی در اومدی، خداروشکر که جات خوبه و خوشبختی، لبخندی زدم و از نجمه پرسیدم ،گفت بچه اش به دنیا اومده و بعد از به دنیا اومدن پسرش، برگشتن روستا ولی ننه بلقیس نگذاشت زن عمو بره نجمه رو ببینه و اجازه نداد اونم پا بذاره خونه ی عمو، دوهفته خونه ی مادر صمد موندنو بعد هم بدون دیدن خانواده اش برگشتن شهر، خواستم بپرسم شما چی نجمه رو دیدید یا نه ،که اجازه نداد و گفت چقدر فضولی این و اونو میکنی بهتره
❤❤:
رمان ماهور 7
من و عمو رسول یه روح بودیم تو دوتا بدن ،عمو از من پنج سال بزرگتر بود هر جا که میرفت حتی دورهمی های شبانه منو با خودش میبرد ، تا اینکه عمو رفت شهر و اونجا عاشق یه دختر شهری به اسم کتایون شد
کتایون هم عمو رو دوست داشت ،ولی پدرشون که یه ملاک بزرگ بود همه زمینهاشون رو فروخته بود و تا دوسه هفته دیگه راهی دیار فرنگ میشدن شرط کرد اگه عمو دخترشون رو میخواد باید باهاشون بره خارج، عمو هم که عشق ،،عقل و هوشش رو برده بود و برای خودش مجنونی شده بود شرط رو قبول کرد و با کتایون ازدواج کرد و همراهشون رفت انگلیس، من از دوری عمو افسردگی گرفتم و تا یه مدت با هیچکس حرف نزدم، خان بابا که اوضاع رو اینطوری دید به عمو نامه داد،اونم کارها رو پیگیری کرد و بعد از یک سال برای درس خوندن رفتم پیششون، اوایل همه چی خوب بود و زندگی گرمی داشتن ولی کم کم متوجه اختلاف ها شدم
عمو عاشقانه زنش رو دوست داشت ولی کتایون زرق و برق و گشت و گذارهای اونجا کورش کرده و مهر و محبت عمو رو نمی دید و اصلا به عمو اهمیت نمی داد، تا نیمه های شب تو دیسکو ها بود و وقتی هممیومد حال درست و حسابی نداشت و مست مست بود، این رفتارها برای عمو که تو یه خانواده معتقد و مذهبی بزرگ شده بود غیر قابل قبول بود و با کتایون بحث میکرد اما اون هیچ توجهی به این بحث ها نداشت،این باعث شده بود همیشه یه غم بزرگی توی چشمهای مهربونش بشینه،این غم منو هم ناراحت کرده بود و دوست داشتم عمو بشه همون عموی شاد و سر زنده ولی کاری ازم ساخته نبود، چند بار صدای دعواهای نیمه شبشون به گوشم میرسید که همیشه کتایون عمو رو به اُملی و دهاتی بودن متهم میکرد و میگفت ازت متنفرم ،ازدواج با تو باعث شده محدود بشم و نتونم از فرصت هام درست استفاده کنم، چند باری هم از عمو شکایت کرد ولی در آخر رضایت میداد و با گرفتن تعهد عمو رو آزاد میکردن، سه سال گذشت و من درسم رو تموم کرده بودم ، نزدیک تعطیلات کریسمس بود و قرار بود همراه عمو اون سال برگردیم ایران ،ولی کتایون مخالف بود و گفت با ما نمیاد و با دوستاش قرار گذاشته برای سفر به چند کشور اروپایی، عمو هم هر چند راضی نبود به تنهایی سفر کردن ولی وقتی ذوق منو برای دیدن خانواده ام دید گفت همراهیت میکنم نمیدونم چرا هر چقدر به برگشتنمون نزدیک میشدیم دلشوره عجیبی داشتم و حالم خوب نبود روزهای آخر سال همیشه همه جای دنیا شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین روزهاست
عمو صبح که رفت سر کار به کتایون گفت امشب دیر وقت برمی گردم بعد از اینکه کارم تو فروشگاه تموم شد به خاطر کریسمس یه دور همی دوستانه داریم و تا نیمه های
شب طول میکشه ،بعد به من اشاره کرد و گفت اگه خواستی تو هم بیا ، ازش تشکر کردم و گفتم امشب با فرهاد و اکبر دوتا از دوستهای صمیمیم قرار دارم و میرم پیش اونا، عمو گفت باشه بهت خوش بگذره ،بعد رو به کتی گفت بهتره تنها نمونی، برو پیش پدر و مادرت، کتی هم موافقت کردو منو عمو ازش خداحافظی کردیمو رفتیم سر کار غروب از عمو جدا شدم و رفتم پیش دوستام، دلم بدجور شور میزد، ولی وقتی با بچه ها سرگرم شدم دلشوره رو فراموش کردم ،
تا نیمه های شب مشغول بودیم ، که دوباره دلم شور زد دیگه طاقت نیاوردم و چون مسیر نزدیک بود برگشتم سمت خونه که ای کاش هیچوقت بر نمیگشتم ، وقتی رسیدم دیدم تمام چراغها روشنه ،گفتم حتما عمو برگشته یا کتایون خونه اس و جایی نرفته ، کلید رو انداختم تو درو آروم رفتم سمت اتاقم که مزاحم کسی نشم، ولی وقتی با خونی که از سالن راه باز کرده بود و به سمت پله ها سرازیر شده بود مواجه شدم ، رفتم سمت اتاق خواب و جنازه ی غرق در خون عمو و کتایون و پسر عموش که وضعیت نامناسبی هم داشتن و لخت مادرزاد بودن رو دیدم ، عمو خیلی وقت بود به زنش شک داشت و اونشب شکش به یقین تبدیل شد و نتونست این بی غیرتی رو تحمل کنه ،خودش و کتی و اون نامرد که با عمو دوست صمیمی بود و نون و نمک خورده بود رو خلاص کرد ، ارسلان خان با اون چهره ی مردونه و ابهتی که داشت به این جا که رسید شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن برای عمویی تاب بی وفایی نداشت و نتونست این هرزگی رو قبول کنه
دستمال گلدوزی شده ای از صندوقچه در آوردمو دادم دستش و گفتم ببخشید که باعث شدم با یاد آوریش ناراحت بشی و غم گذشته رو به خاطر بیاری،ارسلان گفت تو تمام این سالها منیک لحظه هم نتونستم اون صحنه ها رو فراموش کنم و چشم های دوخته شده عمو به کتی رو از خاطر ببرم، وقتی از فرنگ برگشتم دور عشق و عاشقی رو خط کشیدم و چند سال بعد وقتی ننه ربابه رو بهم معرفی کرد بدون هیچ مخالفتی باهاش ازدواج کردم ولی هیچ وقت نتونستم طعم عاشقی رو بچشم تا وقتی شب عروسی اومدم تو این اتاق و تو خودت رو به خواب زده بودی و چشمات رو با فشار زیاد بسته بودی ،اون شب آرزو کردم ای کاش یه پسر بیست ساله بودم و میتونستم هم روح و جسمت رو همون شب مال خودم کنم، ارسلان دوباره آهی از سر
درد و افسوس کشید و رفت لب پنجره نشست
چند روز بود که داشتم شعر حفظ میکردم ،تو اون لحظه شعری از فروغ به ذهنم رسید وبرای ارسلان خوندمش:
فردا اگر ز راه نمی آمد،، من تا ابد کنار تو میماندم من تا ابد ترانه ی عشقم را،،در آفتاب عشق تو میخواندم،
ارسلان با عشق وصف ناشدنی نگاه به چشمام کرد و محکم بغلم کردو گفت تو
بهترینی عزیزم، از فردا هر وقت که زمان داشتم بهت زبان فرنگی یاد میدم، دوست دارم تو این روستا تک باشی و زبانزد همه ی مردم این ده
ازش تشکر کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردمو صورتش رو بوسیدم
چند روزی بود که سر درد عجیبی داشتم و اصلا حوصله نداشتم و حسابی این سر درد امونمو بریده بود ، ارسلان که دید بی حالم و هر روز رنگ صورتم زردتر میشه گفت آماده شو ببرمت شهر،باید طبیب معاینه ات کنه، از ذوق رفتن به شهر که برای اولین بار بود قشنگترین پیراهن محلی و شالمو سرم کردم و از پله ها رفتم پایین، صدای جر و بحث خان ننه و ارسلان رو میشنیدم که میگفت مگر از روی جنازه ی من رد بشی تا این دختره ی پاپتی رو ببری شهر ،یه جوشونده ای زهر ماری چیزی براش درست میکنم کوفت میکنه یا خوب میشه یا سَقَط میشه، ارسلان رو به خان ننه گفت احترام خودتون رو نگه دارید کاری نکنید دست ماهور رو بگیرم و برای همیشه از این خراب شده برم، چند روزه که اون بدبخت رنگ به رو نداره ، باید طوریش بشه تا باور کنید ناخوش احوالِ، خان ننه با حرص گفت نترس اون فقط بلده خودشو به موش مردگی بزنه ،الانم قشنگ افسار تو رو به دست گرفته هر جا میخواد می کشونتت، ارسلان آه بلندی کشید و لا اله الا اللهی گفت و خواست بیاد بیرون که خان ننه با داد و بیداد گفت شیرمو حلالت نمیکنم اگه پاتو از این روستا بزاری بیرون، اون دختره ی بی حیا حتما چیز خورت کرده که حرمت منو زیر پا میزاری، صدای ارسلان دیگه نیومد و خواستم برگردم لباسهامو عوض کنم که صدای ربابه اومد که به خان ننه اصرار میکرد که ارسلان خان راست میگه ماهور چند روزه خیلی سر درد داره و هیچ جوشونده و درمونی در حالش افاقه نکرده،گناه داره بزارید با ارسلان خان بره شهر پیش طبیب، نمیدونم ربابه چطور با همین چند کلمه خان ننه رو راضی کرد و خان ننه به ارسلان گفت حالا که ربابه میگه دوا درمون خونگی هم تاثیر نداشته ،بهش بگو آماده بشه و ببرش به درک
سریع برگشتم تو اتاق و خودمو با دفتر خاطراتم مشغول کردم ،در باز شد و ارسلان گفت به به خانم،چه زود آماده شدی جَلدی بدو که دیر شد ، ارسلان راه افتاد و منم پشت سرش ،قبل از رفتن یه سر پیش خان ننه رفتم که وقتی برگشتیم بهونه ای نداشته باشه
که بی خداحافظی و بدون اجازه رفتی، در زدم رفتم داخل و گفتم با اجازه تون میخوام برم پیش طبیب، یه نگاه پر از حرص بهم انداخت و گفت از ارسلان خان دور باشه ولی تو الهی بری و برنگردی، خبرت رو برام بیارن دختره ی گدا،، سرمو انداختم پایین و با دلی شکسته از اتاق اومدم بیرون، ارسلان توی حیاط منتظرم بود، خان یه ماشین به اسم لاندرور داشت ،
که تازه خریده بود و هر کسی حتی توی شهر هم نداشت، من برای اولین بار سوارش شدم و همراه ارسلان که رانندگی بلد بود رفتیم شهر ، روستای ما فاصله ی زیادی با شهر نداشت و حدود دو ساعت بعد رسیدیم ، هاج و واج به اطراف نگاه میکردم ،چشمم به دختر خانم هایی افتاد که از مدرسه تعطیل شده بودن و همگی یونیفرم تنشون بود و موهاشون رو روی شونه هاشون ریخته بودن و کت دامن های خوشگل تن کرده بودن و پاهای لختشون از زیر دامنهایی که تا روی زانوش اومده بود پیدا بود، چقدر قشنگ و مرتب بودن ، خودم رو با اونها مقایسه کردم هم سن و سال بودیم ولی اونا کجا و من کجا، با این لباس محلی بلند و شالی که دورسرم پیچیده بودم و دستهایی که از کار زیاد کم کم داشت رو به زمختی میرفت مثل زنهای سی چهل ساله بودم ، آهی کشیدم و آرزو کردم از اون روستا خلاص بشیم و بیایم شهر زندگی کنیم،
ارسلان جلوی یه ساختمون دوطبقه نگه داشت و پیاده شدیم، از پله ها بالا رفتیم وارد اتاق بزرگی شدیم که یه آقایی پشت میز نشسته بود ،ارسلان رفت جلو بهش گفت به دکتر بگید ارسلان اومده میخواد شما رو ببینه، مرد از پشت میز بلند شد و به دقیقه نکشیده دکتر از اتاق اومد بیرون و ارسلان رو بغل کرد و به گرمی ازمون استقبال کرد، مطب خیلی شلوغ نبود ،به منشی گفت مریض دیگه ای قبول نکن و همین چند تا مریض رو معاینه میکنم ،میخوام برم بیرون، بعد رو به ارسلانگفت چند دیقه منتظر باش کارم تموم شه تا بیام پیشت ببینم چه طور شده راه گم کردی ،یادی از من کردی،ارسلان خندید و گفت برو به کارت برس، دکتر دوباره عذر خواهی کرد و بیمار ها رو سریع معاینه کرد و بعد ارسلان رو صدا زد، باهم رفتیم داخل ،دکتر روپوشش رو در آورده بودو مشغول پوشیدن کتش بود که ارسلان گفت قبل از اینکه تعطیل کنی این مریض ما رو هم یه معاینه کن، دکتر گوشی رو از روی میز برداشت و بهم اشاره کرد و گفت قدر بابات رو بدون ،ارسلان
❤❤:
خان یکی از مردهای نمونه روزگاره،نگاه به ارسلان کردم و چیزی نگفتم،ارسلان حرفی نزد و نگفت همسرشم،شاید خجالت کشید ،دکتر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
ازدواج کردی ،با اشاره سر تایید کردم که ادامه داد شما حامله ای، برق شادی رو یک لحظه تو چشم های ارسلان دیدم ،ولی با حرفهای بعد دکتر اون شادی جاش رو به غم داد،دکتر رو کرد به ارسلان و ادامه داد،از تو بعید بود مثل مردم روستا عمل کنی و دخترت رو تو این سن و سال عروس کنی و بعد هم اجازه بدی انقدر زود مادر بشه، ارسلان که حالا کاملا معلوم بود خجالت زده اس حرفی نزد و لبخندی زد و گفت عشق و عاشقی این چیزها حالش نیست، دکتر به من اشاره کرد و گفت چند دیقه میشه بیرون باشی با این بابای بیمعرفتت کار خصوصی دارم،از اتاق اومدم بیرون ، از اینکه باردار بودم و بلاخره از متلک های خان ننه راحت میشدم خوشحال بودم، چقدر دلم میخواست این خبر رو به مامان بدم تا اونم از نگرانیش کم بشه و دیگه خیالش از بچه دار شدن من راحت بشه و دهن مردم روستا هم بسته بشه، تو این فکرا بودم که دکتر و ارسلان از اتاق اومدن بیرون، از نگاههای دکتر فهمیدم ارسلان همه چیز رو بهش گفته،از مطب اومدیم بیرون و دوباره سوار ماشین شدیم ،به اصرار دکتر ناهار رو رفتیم منزلشون، دکتر که حالا فهمیدم همون دوست صمیمی ارسلان خان ،،فرهادِ که تو فرنگ باهم درس میخوندن، صاحب دوتا پسر بود و یه خانم مهربون که با روی باز اومد استقبالمون و حسابی با ارسلان خان خوش و بش کرد و ما رو تحویل گرفت و معلوم بود قبلا هم ارسلان رو دیده، ناهار رو که خوردیم دکتر دوباره کلی بهم سفارش کرد و به ارسلان گفت تو این سن حاملگی میتونه خیلی پر خطر باشه مخصوصا برای ماهور که لاغر و لاجونه، باید حسابی مراقبش باشی و هواش رو داشته باشی،بعد مکثی کرد و گفت بهتر نیست یه مدت بیاید شهر و پیش ما زندگی کنید ،هر چند این خونه برای خودته و اتاقهای اونورم خالیه، تو دلم دعا دعا میکردم که ارسلان قبول کنه، ولی با تشکر از اقا فرهاد و گفتن نمیتونم خان بابا رو تنها بزارم ،تمام امیدم رو نا امید کرد
ناهار رو که خوردیم و بعد از ظهر ارسلان بهم اشاره کرد که آماده ی رفتن بشم، بعد از خداحافظی از خانواده ی دکتر سوار ماشین شدیم، چند خیابون بالاتر دوباره نگه داشت و گفت پیاده شو، مثل بچه ها دستمو گرفت عرض خیابون رو که رد کردیم به یه بازار رسیدیم، بازاری که توش همه چی بود ،فقط با دهانی باز و متعجب نگاه به این همه دکان و آدمهایی که در رفت و آمد بودن میکردم، ارسلان که دید خیلی ذوق دارم خندید و گفت چیه هاج و واج شدی ، خجالت کشیدم و یه کم خودمو
جمع و جور کردم
و گفتم آخه تا به حال شهر نیومده بودم و این همه دکان رو یکجا ندیده بودم، دستمو کشید و بردم سمت مغازه ی کفش فروشی، وای که چقدر آرزو داشتم یه کفش پاشنه بلند داشته باشم که موقع راه رفتن صدای پاشنه اش که روی زمین کوبیده میشه بلند بشه، ارسلان گفت ماهور برای خودت یه کفش انتخاب کن ،یه کفش سفید رنگ با پاشنه هایی که سرش آهنی بود رو نشون دادم ، کفش رو آورد و پام کردم تمام خستگی و ناراحتی هام رو فراموش کردم و انگار به آرزوم رسیدم، ارسلان خواست پولش رو بده که گفتم میشه برای ربابه هم بخری، یک جفت هم برای ربابه انتخاب کردم و پول هر دو رو حساب کرد و از مغازه اومدیم بیرون، مثل بچه ها ذوق داشتم هر چه زودتر کفشامو پام کنم ، خواستم به ارسلان بگم ولی از یه طرف هم دوست نداشتم کهنه بشه ،پس پشیمون شدم و دنبال ارسلان راه افتادم، همینطور که مغازه ها رو نگاه میکردم چشمم خورد به مغازه ای که لباسهای بچگونه داشت ، رفتم نزدیک تر و یه دست لباس هم برای پسر زری کوروش خریدم و یه پارچه پیراهنیم برای خان ننه و بعد هم با ارسلان رفتیم سمت مغازه ای که بستنی درست میکرد ،اولین بار بود که بستنی میخوردم و بعد از گذشت چند سال هنوز هم طعم اون بستنی رو حس میکنم و هیچ وقت از خاطرم نرفته ،من اون روز خیلی از اولین ها رو تجربه کردم و هر لحظه اش رو توی ذهنم ثبت کردم ، بالاخره خسته برگشتیم سمت ماشین و راهی روستا شدیم، تو راه ارسلان گفت ماهور خیلی مواظب خودت باش و هر *** هم جوشونده ای چیزی بهت داد نخور حتی اگه اصرار داشتن که برای خودت و بچه ات مفیده، کار سنگین هم انجام نده ،هر چند خودم به ربابه و خان ننه سفارش میکنم، چشمی گفتم و از اینکه این بچه نیومده این همه مورد توجه ارسلان خان بود خوشحال بودم و ذوق میکردم
هوا تاریک بود که رسیدیم به عمارت،با صدای بوق ماشین غلام در رو باز کرد من زودتر از ارسلان رفتم تو و تا پا داخل عمارت گذاشتم ،حس کردم عقرب یا زنبور نیشم زد و راه نفسم بند اومد به بالا که نگاه کردم خان ننه رو دیدم که گوشت بازمو تو دستاش گرفته فشار میده،انقدر ترسیده بودم که حتی صدا هم تو سینه ام خُفه شده بود،فقط تونستم آخی بگمو ازش فاضله بگیرم، خواست چیزی بگه که با صدای یا الله ارسلان یه قدم عقب تر رفت و با دیدن
ارسلان گفت چه عجب، از صبح کلی نگران بودم و نذر و نیاز کردم که به سلامت برگردین و خوش خبر باشید و ماهور هم چیزی نباشه،از این همه حیله و نیرنگ تعجب کرده بودم و فقط زل زدم به صورتش،ارسلان گفت پس دعاهای شماست که باعث شد خبر خوبی براتون داشته
باشم
خان ننه یه نگاه به من کرد و یه نگاه به
ارسلان ،وقتی ارسلان گفت ماهور آبستنِ،خان ننه انگار شوکه شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و اومد سمتمو صورتمو بوسید و گفت به سلامتی ایشالله یه پسر کاکل زری برای پسرم بیاری و اجاقش رو روشن کنی ، حرفی برای گفتن نداشتم سکوت کردم و بعد از اشاره ارسلان کهگفت خسته ای برو بالا سریع از پله ها رفتم سمت اتاقم
اونشب انقدر خسته بودم که زود خوابم برد و فردا صبح ،بعد از رفتن ارسلان سوغاتی هایی که از شهر خریده بودم بهشون دادم ، زری کلی ازم تشکر کرد و از لباسهای کوروش خوشش اومد،ربابه هم کفشها رو یه نگاه کرد و گفت خیلی قشنگه دستت درد نکنه، اما خان ننه اصلا تای پارچه رو باز نکرد و پرتش کرد یه گوشه و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن صبحونه اش شد، من دیگه به این رفتارها عادت کرده بودم ، مشغول خوردن صبحونه شدم، یهو حالت تهوع اومد سراغم و سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط، انقدر حالم بد بود که حس میکردم تمام دل روده ام اومده تو حلقم، کم کم حالم جا اومد و خواستم برگردم سر سفره ،که صدای خان ننه که داشت به زری میگفت از فردا صبح بهش بگو حق نداره صبحانه رو با من کوفت کنه ،بعد از اینکه من رفتم تو اتاقم بیاد بشینه سر سفره ،دختره *** حالمو بهم زد ،انگار من حامله نبودم والا شش شکم زاییدم از این ادا اطوارا نداشتم، هر چی باید از این رعیت زاده ی پاپتی در بیاد، اینطوری میکنه از زیر کار در بره،اما کور خونده باید همه ی کارهایی که قبلا انجام میداد همینطور سر وقت و کامل انجامش بده، زری گفت خان ننه هر *** ویارش فرق میکنه ،حالت تهوع هم یکی دوماه اوله و بعد تموم میشه، شما مثل همیشه بزرگی کن و به خاطر ارسلان خان برای ماهورم مادری کن ، خان ننه گفت من مادر سگ میشم اما ماهور نه، نصرالله خان ارسلان رو با گرفتن این بچه بدبخت کرد آخه این کجا و این خونه و این خانواده کجا، حرفاش مثل خنجری بود که توی قلبم فرو میکردن و اشکام رو سرازیر کرده بود ولی به خاطر اینکه منو نبینه و یه بار دیگه شروع نکنه دوباره برگشتم سمت دستشویی، آبی به سر و صورتم زدم و رفتم توی حیاط قدم زدن ، هوای تازه ی صبح که بهم خورد حالم بهتر شد ،رفتم کنار باغچه ی پشت حیاط نشستم و از خدا خواستم به سلامت بچه مو به دنیا بیارم و هر چه زودتر از شر خان ننه خلاص بشم که یهو با صدای سلام کردن آقا معلم به خودم اومدم و از جام بلند شدم، جوابش رو دادم و خواستم برگردم که پرسید
چرا رنگتون پریده و چشماتون سرخ شده مشکلی پیش اومده، کسالت دارید،گفتم نه خوبم مشکلی نیست دفعه پیشم گفتم اگه مشکلی باشه حتما با ارسلان خان مطرح میکنم، از لبه ی باغچه بلند شدم ، گفت ببخشید
نمیخواستم ناراحتتون کنم،فقط میخواستم اگه میشه در مورد صنم خانم با خواهرشون صحبت کنید خواستم حرفی بزنم که چشمم به پنجره ی اتاق خان ننه افتاد و دیدم ربابه و خان ننه دارن منو نگاه میکنن و با هم صحبت میکنن و به من اشاره میکنن بدون هیچ حرفی به سرعت باد از آقا معلم دور شدم
سریع رفتم تو مطبخ تا به زری کمک کنم و فکرمو از اون اتفاق که حتم داشتم یه شری پشتش هست دور کنم، زری تا دیدم گفت نمیخواد تو ناهار درست کنی قبل از اومدن خان ننه برو چند لقمه نون بخور که رنگ به روت نمونده، به هر سختی بود چند لقمه نون و پنیر رو قورت دادمو ، زری فکر نمیکرد حرفهای خان ننه رو شنیده باشم به خاطر اینکه ناراحت نشم گفت از فردا صبح یه کم دیر تر بیا پایین ،کنار پنجره اتاقت بشین بزار یه کم هوا بخوری و خان ننه هم ناشتاش رو بخوره و بره و تو هم با خیال راحت بیا ناشتات رو بخور ، ازش تشکر کردم و گفتم باشه فکر خوبیه اینطوری از حرفها و متلک هاش هم راحت میشم ،تا شب چند بار ربابه و خان ننه رو دیدم ولی هیچ حرفی نزدن و منم از این بابت خیالم راحت شد و موضوع رو فراموش کردم
دوماه از بار داریم گذشته بود که ارسلان به اتفاق ارباب بار و بندین سفر به مکه بستن ، یک هفته قبل از رفتن خونه پر از مهمون میشد و اهالی روستا و روستاهای اطراف برای دیدن ارسلان و ارباب میومدن و التماس دعا داشتن، از اینکه یه مدت طولانی ارسلان خان و ارباب تو خونه نبودن حسابی ناراحت بودم و نمی دونستم تو این مدت بدون ارسلان چکار کنم
دو روز قبل از سفرشون ارسلان که دید خیلی ناراحتم گفت به خان ننه میگم دو هفته ای بری خونه پدرت و بعد هم که اومدی شبها تنها نخواب و برو پیش ربابه یا خان ننه
فکر اینکه تا صبح با خان ننه تو یه اتاق تنها باشم و بیشتر از یک ماه بدون ارسلان بمونم اشک رو تو چشمام آورد و شروع کردم به گریه کردن و بی تابی کردن
❤❤:
رمان ماهور 8
ستاره بدون هیچ حرفی خواست از مطبخ بره بیرون که خان ننه جلوش رو گرفت و گفت یا مثل یه مهمون میمونی و لال میشی یا جل و پلاستو جمع میکنی و گورتو گممیکنی،
ستاره گفت من که چیزی نگفتم چون حرف حق زدم بدتو اومده،تا کی میخوایید تو جهل و کینه ی گذشته بمونید و به همه زور بگید چرا کاری نمیکنید تا همه از کنار هم بودن لذت ببرید و از این مال و ثروت در جهت رفاه خودتون استفاده کنید،من دلم میسوزه وقتی میبینم دستهای زری ترک بسته و صورت ماهور گَر شده ، تو رو خدا یه کاری نکنید پشت سرمون نفرین و لعنت باشه، ستاره به اینجا که رسید با سیلی محکمی که خان ننه زد تو گوشش ساکت شد و دیگه حرفی نزد و رفت بیرون
خان ننه هم رو به هممون کرد و گفت بخدا ببینم کسی از این حرفها سواستفاده کنه و بخواد ادا در بیاره و از زیر کار در بره من میدونم با اون
بعد سریع ازمون دور شد و رفت تو اتاق خودش،همه مون از این برخورد شوکه شده بودیم و تا چند دیقه هنگ کردیم،که با صدای ربابه به خودمون اومدیم که گفت زود باشید کارها رو تموم کنیم ،بعد زیر لب گفت ستاره حقش بیشتر از یه سیلی بود دختره ی احمق
کارها که تموم شد ،بچه های ستاره آماده و مرتب کنار در ایستاده بودن و ستاره هم چمدون به دست از اتاق اومد بیرون ،غلام رو صدا زد ، من و زری رفتیم جلوتر و ازش خواهش کردیم کار خان ننه رو ندید بگیره و نره،ولی مرغ ستاره یه پا داشت و میگفت تو خونه ای که همش ظلم هست و احترام هیچ جایگاهی نداره نمیتونم بمونم میرم و وقتی خان بابا و ارسلان برگشتن برای دیدنشون برمیگردم، هر چقدر اصرار کردیم فایده نداشت و غلام وسایل رو گذاشت پشت ماشین، بچه ها نشستن ، گفتم ستاره خانم غلام که روندن ماشین رو بلد نیست حداقل صبر کنید اردلان خان بیان، بین حیرت و تعجب ما خودش نشست پشت رل و ماشین رو روشن کرد، همینطور که دهنم باز مونده بود تا به حال راننده زن ندیده بودم و تو دلم کلی تحسینش کردم ،ستاره یه زن کامل بود ،تو فکر بودم که گفت ماهور خیلی خیلی حواست به خودتو بچه ات باشه ،اون بچه امانت داداش ارسلانِ و باید خیلی ازش مراقبت کنی، از خودتم همینطور چون ارسلان جونش به جونت بسته اس ،ای کاش میتونستم تو رو تا اومدن داداش ارسلان با خودم ببرم ولی حیف که خان ننه اجازه نمیده سرمو انداختم پایین و از این همه بی محابا حرف زدنش خجالت کشیدم، ستاره استارت زد و با خداحافظی ازمون دور شد و ما رو بیشتر دلتنگ کرد
ما هم برگشتیم تو عمارت و هر *** رفت پی کار خودش ،تا شب از خان ننه خبری نبود
انگار از برخورد تندش با ستاره و رفتنش ناراحت بود شاید هم از واکنش خان بابا
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد