607 عضو
هم چادر انداخت رو سرش و باهاشون رفت ،خدیجه و اسما هم رفتن پایین
زری که از ترس تا اون لحظه تو شوک بود ،خونه که خلوت شد پرسید وااای ماهور چکار کردی،
چطوری جرات کردی این حرفها رو بزنی بخدا من تا مرز سکته رفتم و برگشتم
خودمم حالا دیگه احساس خطر میکردم و با تهدید خان ننه ترسیده بودم و گفتم نمیدونم بخدا دیگه خسته شدم مرگ یه بار شیون یه بار،بزار هر چی میخواد بشه
هر سری یه نقشه ای برام میکشن
زری گفت میفهمم قبل از اینکه شما بیاید
رباب مثل کلفت برای خان ننه کار میکرد و هر روز براش آرزوی مرگ میکرد
نمیدونم چی شد که یهو انقدر راحت رنگ عوض کرد خان ننه این همه عزیز شد
گفتم فقط به خاطر اینکه نزارن یه آب خوش از گلوی من پایین بره دست به یکی کردن
ای کاش میدونستم چه دشمنی بامن دارن، مگه من به خواست خودم شدم زن ارسلان بعد منم یه عروسم ،رباب هم یه عروس چرا خان ننه فقط با من لجِ و از من بدش میاد
زری گفت چون ارسلان خان خیلی دوست داره و همیشه ازت طرفداری میکنه و بعدشم اینکه تو خان ننه رو یاد عشق اول خان بابا میندازی
گفتم بابا این کینه ی مسخره چیه که باعث زندگی من شده اون دوتا هر دو به رحمت خدا رفتن و هیچکدوم نیستن ،گناه من این وسط چیه که شبیه نشون کرده ی اربابم
خلاصه با زری کلی حرف زدم و هر لحظه که می گذشت بیشتر از قبل دچار استرس میشدم،زری بلند شد و گفت برم که قبل از اومدن اردلان خونه باشم این روزها دوباره سگ شده و هر لحظه دنبال به بهونه میگرده برای دعوا، اگه ازشون خبری شد سهراب رو بفرست به منم خبر بده که دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
زری رفت و منم یه گوشه نشستم و شروع کردم برای بخت خودم گریه کردن
شب شد و از ارسلان و بقیه خبری نشد تا آخر شب مثل مرغ سرکنده بودم و همش فکرهای بد میومد سراغم و می گفتم نکنه به هوش نیاد و منو مسبب مرگش بدونن ،اونوقت باید چکار کنم و عاقبتم چی میشه
چند باری سهراب و سیاوش رو فرستادم تو کوچه و جلوی در خان ننه تا ببینن اومدن یا نه ،ولی هر بار نا امید نگام میکردن و معلوم بود هیچ خبری ازشون نیست
اون شب در بیخبری و استرس صبح شد ،با صدای بسته شدن در از جا بلند شدم سریع پرده رو کنار زدم ولی کسی تو حیاط نبود ،گفتم حتما خدیجه و اسما بودن که رفتن خونه ی خان ننه وگرنه این وقت صبح کجا رو داشتن که برن
رفتم پایین و اسما رو صدا زدم هیچ جوابی نیومد، چند بار زدم به شیشه که خدیجه با صورت بزک کرده و بدنی برهنه که سعی داشت زیر چادر برهنگیش رو پنهون کنه روی پله ها ظاهر شد ،از دیدنش تعجب کردم اونم که تعجب منو دید گفت چیه کار داشتی ،گفتم نه در بسته شد فکر کردم از ارسلان خبری شد
،دیدم
که کسی نیست فکر کردم شما رفتین بیرون خواستم مطمئن بشم که کسی خونه نیست،بعد همینطور که میخواستم به داخل سرک بکشم و سر از کارش در بیارم پرسیدم اسما خوابه،با اخم گفت نخیر دیشب دلتنگ و نگران خان ننه بود فرستادمش خونه ی عمو اردلان تا با شهین باشه بی تابی نکنه
الانم اگه فضولیت تموم شده برو کنار که میخوام برم حموم و بعدش هم برم خونه خان ننه ببینم چه بلائی سر اون بدبخت آوردی
همینطور که به خودش مسلط بود و میخواست استرسش رو پنهون کنه،برگشت حوله و لباسهاش و برداشت و از جلوی من رد شد ، یهو یه دستی بهش زدمو و گفتم فکر نکنی من هالوم دیدم که یه نفر از در رفت بیرون ،برگشت سمتمو بیخیال بهم نزدیک شد گفت چی دیدی ، خان ننه رو انداختی رو تخت بیمارستان خیالت راحت نشد میخوای به منم به تلافی کارهای گذشته خودت انگ بزنی ،کور خوندی من مثل مادرم نیستم که جلوت سکوت کنم و بخوام برات نقشه بکشم اگه بخوای پا رو دم من بزاری کاری میکنم که دیدن بچه هات برات حسرت بشه،شقایق که یادت نرفته هنوز
حالا هم گمشو از جلوی چشمم که کله ی صبحی دیدنت برای من مطمئنا نحسی میاره
از این همه وقاحت و پررویی حالم بهم میخورد ولی بحث کردن باهاش بی فایده بود،فقط بهش گفتم منم اون ماهور ساده ی چهار سال پیش نیستم اگه سایه ات از کنار بچه هام رد بشه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ، هر کثافت کاری هم میکنی به خودت مربوطه فقط تو این خونه یکبار دیگه چیزی ببینم رسوای عالمت میکنم
دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و برگشتم بالا
از فکر اینکه خدیجه دیشب تو اون زیر زمین چکار میکرده و با کی بوده حالمون بد میکرد و امنیت و آبروی خودمم در خطر میدیدم
بالاخره ظهر شد و ارسلان و مادرش و رباب از راه رسیدن اومدن بالا ،رباب سریع رفت سراغ لحاف تشک ها و برای خان ننه جا انداخت
از ارسلان پرسیدم چی شد چرا از دیشب تا الان منو بیخبر گذاشتی
گفت چطوری خبرت میکردم تا صبح اسیر بیمارستان بودیم، دکترم گفت بهش حمله ی عصبی دست داده
باید یه مدت استراحت کنه
تو خونه ی خودش هم که نمی تونست تنها باشه اصرار کردم که بیاد اینجا تا حالش خوب بشه البته اگه تو ناراحت نمیشی
به ربابه هم گفتم بیاد بالا ازش مراقبت کنه تا تو اذیت نشی
حرفی نزدم ولی مطمئن بودم تمام اینها یه نقشه اس برای اذیت کردن من
خان ننه تو رختخواب خوابیده بود و آه و ناله میکرد، رباب هم رفت بیرون تا برای درست کردن سوپ و ناهار مایحتاج تهیه کنه ارسلان گفت خسته ام ،تا صبح نخوابیدم میرم یه کم استراحت کنم
اونا که رفتن و خونه خلوت شد بچه ها رو فرستادم تو حیاط تا سرو صدا نکن ،خواستم برگردم تو آشپز
خونه که دیدم خان ننه تو جاش نشسته، صدام کرد و گفت بیا اینجا رفتم جلو و گفتم بفرمائید کارم داشتید، یهو بی مقدمه یه سیلی خوابوند توی گوشم و گفت آخرین بارت باشه بخوای حاضر جوابی کنی و منو از خونه ی پسرم بیرون کنی و خودتو بزنی به موش مردگی، من اومدم اینجا و از اینجا هم تکون نمیخورم میخوام ببینم چه غلطی میتونی کنی
نمیدونستم باید چکار کنم کلا شوکه شده بودم و همینطور که دستم رو روی جای سوزش سیلیش می کشیدم به چشمای پر از خشمش زل زده بودم
گفت حالا پاشو گمشو و یادت بمونه با دم شیر بازی نکنی ،من اون ارباب خرفت نیستم که این خونه زندگی رو به همین راحتی در اختیارت بذارم
گفتم منم اون ماهور ساده و *** نیستم که بزارم بقیه برام تصمیم بگیرن و من فقط تماشاچی باشم
از جام بلند شدم و گفتم پس همه اش یه نقشه بود و فقط میخوایید با زدن خودتون به مرضی توجه دیگران رو جلب کنید
جوابمو نداد و منم دوباره برگشتم سمت آشپزخونه
واقعا از دست این جادوگر با این کارها و حیله هاش مونده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم تا شرش از سر زندگیم کم بشه
یک هفته از اومدن خان ننه گذشته بود و عوض اینکه بهتر بشه روز به روز خودش رو بد حال تر میکرد و میگفت یه طرف بدنم حس نداره و نمیتونم تکونش بدم و از ارسلان میخواست شبها کنارش بخوابه تا اگه به چیزی احتیاج پیدا کرد کمکش کنه و میگفت نمیخوام زیر بار منت عروس باشم و کمک رباب رو قبول نمیکرد
❤❤:
روبروم ایستاده بود،فکر میکردم خواب میبینم خواستم بلند شم و داد بزنم و کمک بخوام ولی انگار لال شده بودم و هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد، نیم خیز شدم که صدای قهقه بلند و وحشتناکی پیچید توی اتاق،انقدر ترسیدم که فکر کردم برای یه لحظه قلبم از زدن ایستاد
دیگه هیچی نفهمیدم و نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم
وقتی صدای رباب و سوزش سیلی که به صورتم میخورد رو احساس کردم، آروم آروم چشمام رو باز کردم ،گفتم اون خانم کو کجا رفت
رباب گفت کی؟
دیونه شدی، خانم کجا بود من یکساعت تو حیاط بودم کسی رو ندیدم بیاد بالا یا از در بره بیرون،گفتم بخدا یه نفر تو اتاق بودم
من مطمئنم،رباب یه نگاه توی چشمام کرد و گفت خدا به دور حتما دیونه شدی، این حرفها چیه میزنی آدم میترسه ازت،هیچکس اینجا نبوده حتما خیالاتی شدی
به زور بلند شدم و تکیه دادم به پشتی و رفتم تو فکر ،من میدونستم خواب نبودم و این اتفاق تو بیداری برام افتاده ،گفتم حتما یه جا خودش رو قایم کرده
گفتم قسم میخورم یه نفر تو اتاق بود،رباب بلند شد و راه افتاد همه جا رو وارسی کرد و منم دنبالش راه افتادم، هیچکس تو خونه نبود ،رباب گفت دیدی خیالاتی شدی کسی اینجا نبوده و نیست
سکوت کردمو دیگه حرفی نزدم تا رباب کمتر بهم بگه دیونه شدی
رباب بلند شد که بره گفت با این حالت نمیخواد بلند شی ،ناهار رو من درست میکنم یا بیاید پایین یا براتون میارم بالا،بچه ها از مدرسه میان گناه دارن گشنه و تشنه بمونن، یهو یاد خشایار افتادم گفتم خشایار کو توجاش نبود،خندید و گفت مادر مهربون اون بدبخت از گشنگی پناه آورده بود پایین الانم تو حیاط داره بازی میکنه ،پرده رو زدم کنار رو دیدم خشایار تو حیاطِ ،خیالم راحت شد ،رباب رفت پایین و منم بلند شدم و جارو رو برداشتم و خونه رو جارو زدمو گرد گیری کردم هرطور بود باید به این حالم غلبه میکردم و دوباره سر پا میشدم
جارو رو گذاشتم کنار خواستم برم تو حیاط که دوباره اون آدم کنار در ورودی ایستاده بود،اینبار صورتش رو پوشونده بود ولی چشماش دیده بود همینطور که به صورتم زل زده بود داشت بهم نزدیک میشد با تمام قوا جیغ زدم ولی اصلا نترسید و بهم نزدیک شد دیگه توان مقابله باهاش رو نداشتم تمام بدنم می لرزید و پاهام سست شد و بازم از حال رفتم و وقتی بیدار شدم صدای خان ننه و رباب رو شنیدم که میگفتن این جنی شده و کم کم کارش تمومه،،خان ننه گفت بیچاره ارسلان ببین چند سال گرفتار دست کیه
از اینکه از حال رفته بودم ازشون خجالت می کشیدم
اشک تو چشمام جمع شده بود و آروم آروم روی گونه هام جاری شد
خان ننه گفت پاشو خودتو جمع کن این اداها چیه
در میاری،حیله گری دیگه بسه،چی شد هر بلائی باید سر تو در بیاد چند سال از این چیزا ندیده بودم،انقدر میخوری میخوابی عقلت ذائل شده و خیالات برت داشته
گفتم آخه چرا حرف منو باور نمی کنید، بخدا خونه رو که جارو کردم یهو دیدم یه نفر چادر به سر داره نزدیکم میشه،چطوری بگم که توهم و خیالات نبود، خان ننه یه نگاه به دوروبرش کرد و بسم اللهی گفت
و فوت کرد به اطراف
بلند شد که بده ازش خواهش کردم تا اومدن بچه ها منو تنها نذاره و همینجا بمونه
رباب با بی رحمی گفت مگه خودت نبودی که میخواستی تنها زندگی کنی و حوصله ی خان ننه ی بیچاره رو نداشتی حالا چی شده اصرار میکنی بمونه
حرفی نزدم و نگاه پر از خواهشمو به صورت خان ننه دوختم
خان ننه یه نگاه بهم انداخت و انگار دلش نرم شد ،به رباب گفت تو برو پایین من تا بچه ها از مدرسه بیان پیشش می مونم
رباب با ناراحتی رفت پایین و منو خان ننه موندیم
تا یک هفته دیگه خبری از هیچ جن و انسی نبود و کم کم داشتم همه چیز رو فراموش میکردم
ولی از لحاظ روحی و جسمی اصلا حال خوبی نداشتم و به شدت ناتوان شده بودم
منی که تو روستا اندازه سه چهار نفر کار میکردم حالا برای انجام کارهای روز مره ی خودم هم مونده بودم و توان نداشتم
ارسلان که حالمو اینطوری میدید حسابی آشفته شده بود و قرار شد از طریق دکتر فرهاد یه دکتر خوب پیدا کنه و من رو برای ویزیت ببره
تقریبا آخر هفته بود که دکتر فرهاد و همسرش اومدن خونه مون
زن و شوهر از دیدن رنگ و روی پریده ی من و لاغری بیش از حدم تعجب کرده بودن
فرهاد کلی ارسلان رو سرزنش کرد که چرا اقدام خاصی نکرده و شاید وضعیت من خطرناک باشه و یه بیماری نهفته باشه که تو اولین آزمایش و عکس چیزی نشون نداده و داره اینطور منو قطره قطره آب میکنه
قرار شد دکتر فرهاد پیش یکی از دکتر فرنگ رفته و معروف برام وقت بگیره و بهمون خبر بده که بریم پیشش
خانم دکتر فرهاد موقع رفتن کلی به من توصیه کرد و گفت حسابی مراقب خودت باش و سعی کن یه کار هنری یاد بگیری یا شعر حفظ کنی و کتاب بخونی تا ذهنت از درگیری و آشوب رها بشه
بعد خیلی صریح و رک رو به ارسلان گفت فکر نمی کردم ماهوری که جای دختر شماست رو اینطوری رنجور و شکسته ببینم در حالی که شما دست روی دست گذاشتید و انقدر بی خیالید
ارسلان که شرمنده شده بود سرش و انداخت پایین و گفت حق با شماست من این مدت خیلی درگیر کار بودن، ماهورم همه چی رو ازم مخفی میکنه و چیزی راجع به بیماریش نمیگه
خانم دکتر فرهاد گفت ارسلان خان احتیاج به گفتن نیست
به قول شاعر رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون
خانم دکتر فرهاد انقدر قشنگ حال ارسلان رو گرفت
که
ارسلان دیگه ساکت شد و حرفی نزد
شنبه صبح بود که بچه ها رو راهی مدرسه کرده بودم و خودمم به هر زحمتی بود بلند شدمو و سفره ی صبحونه رو جمع کردمو و آبگوشت ناهارم رو بار گذاشتم و پنجره ها رو باز کردم تا هوای خنک بخوره توی صورتمو کرختی رو ازم دور کنه
خان ننه و رباب هم رفته بازار
خشایار که حوصله اش سر رفته بود ازم اجازه گرفت و رفت خونه زری
منم طبق توصیه خانم دکتر رفتم سرطاقچه تا کتاب بخونم
چند تا کتاب شعر و داستان بود
دیوان حافظ رو برداشتم و شروع کردم به حفظ کردن شعر هاش ،برای تمرکز بیشتر چشمامو بستم یهو یه درد بدی توی سرم پیچید و دستی حلقه شد دور موهامو منو روی زمین کشوند هر چقدر داد زدمو التماس کردم هیچکس نبود که به فریادم برسه همینطور که منو میکشید گریه میکردمو خواهش میکردم که ولم کنه اما گوشش بدهکار نبود ،تو حالت گریه و ضجه
دستم رو دراز کردم که چادر از سرش بکشم ،دستمو محکم به چادرش کشیدم ،و چادر از سرش افتاد ولی از چیزی که میدیدم تعجب کردم
زیر چادر یه مرد بود با پیراهن و شلوار سیاه و نقابی که به صورتش زده بود و هیچ چیز پشت اون نقاب معلوم نبود جز چشم های به خون نشسته ی مشکیش ،که آدم رو دچار وحشت میکرد
اون که دید من تقلا در شناختنش و آزاد کردن خودم از دستش دارم منو تا توی آشپز خونه کشوند و با یه پا زد به چراغ خوراک پزی و ظرف آبگوشت پخش زمین شد و یهو نفت چراغ هم ریخت روی گلیم ،اونم موهامو ول کرد و منو توی شعله های آتیش که از برخورد شعله ی چراغ و نفت ریخته شده روی گلیمو هر لحظه داشت شعله ور میشد رها کرد و گفت باید بمیری و تقلا نکن برای زنده بودن بعد
در آشپز خونه رو بست و رفت خواستم از جام بلند شم ولی دودی که فضای آشپزخونه رو پر کرده بود مانع نفس کشیدم میشد و کم کم احساس خفگی کردم ،چون از زندگی هم خسته شده بودمو و نا امید چشمام رو بستم و دیگه هیچ انرژی برای دست و پا زدن برام نمونده بود
سرفه هام شدت گرفت و چشمام در حال بسته شدن بود که صدای جیغ های پی درپی شقایق و زری و دستهایی که به در کوبیده میشد به گوشم رسید ،صدای شقایق منو به خودم آورد و دلم براش پر کشید و از اینکه به همین راحتی تسلیم مرگ شده بودم از خودم بدم اومد
تمام نیرومو جمع کردم و خودمو کشوندم سمت در اما در قفل بود دوباره نا امید نشستم و صورتم که از شراره های آتیش گر گرفته بود و داغ داغ بود رو تو دست هام گرفتم و سعی داشتم
مانع از سوختن صورتم بشم
صدای کوبیده شدن شدید به در بلند شد ،خودمو کشیدم کنار و در به سرعت از جا در اومد و پرت شد وسط آتیش اردلان رو دیدمو دیگه متوجه هیچی نشدمو وقتی چشمام رو باز کردم توی
بیمارستان بودم و دکتر ها و پرستارها روی سرم بودن و هر کدوم مشغول یه کاری بودن و در حال بدوبدو، بعد ها فهمیدم چون دکتر فرهاد با اکثر دکتر های اون بیمارستان دوست بود سفارشمو کرده بود و اونها هم حسابی هوامو داشتن و بهم رسیدگی میکردن
بعد از اینکه کارشون تموم شد و سِرُم توی دستم رو تنظیم کردن رفتن بیرون
تمام سر و صورت و پام بانداژ شده بود
و این باندها منو به وحشت مینداخت ،دوست داشتم و آرزو میکردم آسیب جدی ندیده باشم و بعد از چند روز بستری حالم خوب بشه
اون روزها بدترین روزهای عمرم بود ،به خاطر دودی که استنشاق کرده بودم ریه هام دچار مشکل شده بود و سرفه های
شدید میکردم،هر روز دکتر ها و پرستارها پوستهای اضافی که روی دست و پا و گردنم بود رو میکندن تا بعد از بهبودی جمع نشه و پوست چروک پیدا نکنه،هر بار که این کار رو میکردن مرگ رو به چشم میدیدم و از درد و سوزش بیهوش میشدم
ارسلان هر روز میومد بهم سر میزد و تو این سر زدنها بالاخره پرسید ،چرا با خودت این کارو کردی ،بخدا حواسم بهت بود که چند روزه تو حال خودت نبودی ، شب قبل به خان ننه و رباب گفتم دوسه روزی مراقب بچه ها باشن تا من و تو باهم بریم پابوس امام رضا، میخواستم یه کم از این فضای دور شی و امام رضا خودش شفات بده
از دستش دلخور بودم ، با عصبانیت بهش گفتم من مریض نبودم که از امام رضا شفا بخوام
❤❤:
آقاهه لب باز کرد و گفت چند وقته با یه زنی که یکسال بود طلاق گرفته بود و تو یه کاباره کار میکرد دوست بودم و قرار بود باهم ازدواج کنیم ولی برام شرط گذاشت و تنها شرطش این بود که این خانم رو بکشم،من قاتل بودن رو قبول نکردم اونم بعد از یه مدت گفت پس بترسونش تا کم کم دیونه بشه و تو دارالمجانین بستری بشه،هر وقت اون بستری شد من به عقد تو در میام ،چند بار ازش پرسیدم چکار کرده که این همه ازش کینه داری،فقط یک کلام میگفت اون زن مانع خوشبختی من شد و باعث شد از کسی که دوستش داشتم دور بشم
و از رو لج و لجبازی با یه آدم روانی ازدواج کنم و پنج سال از بهترین روزهای زندگیم رو تو جهنم سپری کنم
گفتم اسم اون زن چیه ،بخدا من هیچوقت با هیچکس همچین کاری نکردم ،من تا الان آزارم به یه مورچه هم نرسیده اون بهت دروغ گفته
مرد که مردد بود تو بردن اسم اون زن ،
یه کم من و من کرد و گفت تو رو خدا ازم نخوایید اسمش رو بگم ،منو ول کنید بخدا دیگه اینورا پیدام نمیشه،بخدا منم گول خوردم و عشقش چشمامو کور کرده بود اون زن تنها نیست و یه زن دیگه هم دستش باهاش تو یه کاسه اس،اونِ که این موقعیت رو فراهم کرد تا تنها تو روگیر بندازم و این بلاها رو سرت بیارم،الانم منتظرن تا خبر ببرم براشون، ستاره گفت یا همین الان میگی اون دونفر کین ،یا منتظر آژان میشینم بیاد کت بسته ببرنت و ازت اعتراف بگیرن،خودت هم میدونی جرمت خیلی سنگین ،هم به خاطر امروز هم اون روزی که خونه رو به آتیش کشید، ولی اگه راستش رو بگی همین الان دستت رو باز میکنیم که بری ما فقط میخواییم دشمن این خونه رو بشناسیم وگرنه با تو کاری نداریم
مرد که حالا صداش می لرزید گفت تو رو خدا قول بدید که منو ول میکنید، ستاره گفت قول میدیم فقط زود باش تا سر و کله ی برادرم و بچه ها پیدا نشده اون موقع دیگه دست من نیست و با اونا طرفی
مرد یه کم صداش رو صاف کرد و گفت اون زن اسمش مرضیه اس که با یه زنی به اسم مرجان همدست ،البته مرجان الان ایران نیست ولی همه چیز رو از طریق مرضیه با مادرش هماهنگ میکنه
من و ستاره هر دو از تعجب و بهت انگار مسخ شده بودیم و با شنیدن اسم مرضیه فقط تونستیم بهم نگاه کنیم ،ستاره گفت دروغ که نگفتی، مرد قسم خورد و گفت بخدا هر چی گفتم راست بود
حالا دستامو باز کنید که برم
ستاره خندید و گفت کجا بری تو و اون مرضیه عفریته و هر *** که تو این کار دست داشته باید مجازات بشن تا یاد بگیرن دیگه تو زندگی کسی موش ندونن و برای کسی نقشه نکشن
مرد هر چقدر التماس کرد ستاره گوشش بدهکار نبود ،در پذیرایی رو قفل کرد و گفت برم دنبال آژان،گفتم منمیترسم منم همراهت میام
باهم بریم
دنبال ستاره راه افتادم که بریم دنبال آژان که وسط راه ستاره پشیمون شد و گفت برگردیم،میترسم تو اون زمانی که میریم و برمیگردیم فرار کنه اونوقت دیگه دستمون به هیچ جا بند نیست
بیا بریم به یکی از کاسبهای محل بگیم دزد اومده و اونو بفرستیم دنبال آژان
ستاره قدمهاشو تند کرد و برگشتم سمت خونه
سر کوچه مغازه ی یه حاجی بزازی بود ،ستاره رفت و ماجرای دزد رو گفت و ازش خواهش کرد شاگرد مغازه اش رو بفرسته ،اونم با روی خوش قبول کرد و سریع شاگردش رو فرستاد خودش هم گفت اگه کمک میخواییم مغازه رو ببنده و همراهمون بیاد
ستاره تشکر کرد و گفت نه احتیاج نیست دست و پاش رو بستیم
از حاجی خدا حافظی کردیمو پیچیدیم تو کوچه که دیدیم رباب با عجله و دست پاچه کلید انداخته تو در و داره درو باز میکنه ،انقدر هول بود که متوجه ما نشد و رفت تو و درو بست ،ماهم آروم چند لحظه بعد پشت سرش رفتیم بالا
اونم به حالت دو از پله ها رفت بالا و رفت سمت در ولی از اونجایی که در ورودی قفل بود هر کاری کرد نتونست بازش کنه ،برگشت سمت حیاط که با ما سینه به سینه برخورد کرد،رنگ از رخسارش پریده بودو انگار لال شده بود و به لکنت افتاده بود ،با تته پته گفت عه ستاره خانم شما نرفتید،من دل نگران تنهایی ماهور بودم نتونستم برم خونه خونه اسما و از وسط راه برگشتم الانم که با در قفل روبرو شدم ترسیدمو داشتم میرفتم خونه زری،گفتم شاید ماهور اونجا باشه
ستاره خندید و گفت عه خوب کاری کردی،پس همینطور که داری میری دنبال زری اگه اردلان هم خونه بود صداش کن بیاد که باهاش کار دارم
آشکارا صدای رباب می لرزید و رنگ به رو نداشت، ولی با همون حال پرسید خیر باشه چیزی شده با اردلان خان چکار داری
رباب گفت خیره بالاخره کسی که میخواست ماهور رو دیونه نشون بده و راهی بیمارستانش کنه رو پیدا کردیم و الان هم کَت بسته توی اتاق منتظر آژان نشسته
رباب یه گوشه کنار دیوار نشست و گفت یعنی اون مرد الان داخل اتاقِ،ستاره گفت آره تو از کجا میدونی اون مردِ،ما که چیزی از مرد و زن بودنش نگفتیم،رباب حالا دچار استرس شده بودو کاملا معلوم بود اونم تو این ماجرا نقش داره ،گفت نمیدونم همینطوری حدس زدم
ستاره گفت پس چی شد نمیری دنبال زری، رباب از جاش به زور بلند شد و از پله ها رفت پایین ماهم پشت در تکیه دادیم و منتظر رسیدن اردلان و آژان نشستیم
اون آقا هم مدام التماس میکرد و میگفت شما قول دادید اگه اسم اونا رو بگم ولم کنید،بخدا اگه منو تحویل آژان بدید هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید اون موقع دیگه با من طرفید و نمیزارم یه آب خوش ازگلوتون بره پایین ،انقدر
دوست و آشنا دارم که اگه خودمم برم زندان اونا حسابتون رو برسن
من وقتی دستگیر بشم اعتراف میکنم اومده بودم دزدی و گیر افتادم مطمئن باشید به هیچی اعتراف نمیکنم و اسمی از هیچکس نمیبرم
هر چی هم به من نسبت بدید میگم که دروغ بوده و من از هیچی خبر ندارم و شما قصد بدنام کردن دیگران رو دارید
من که از تهدیداش ترسیده بودم ،به ستاره گفتم اگه واقعا بزنه زیر همه چی اونوقت چی ،چطوری میخواییم ثابت کنیم که کار خدیجه و مرضیه اس،کی باور میکنه که
مرضیه بعد از چند سال خدیجه رو پیدا کرده و برای دیونه کردن من نقشه کشیدن
میترسم با این کار دوباره اردلان مرضیه رو ببینه و برای زری بد بشه
ستاره گفت خوب میگی چکار کنیم، گفتم نمیدونم فقط خوب فکر کنیم و یه تصمیم درست بگیریم
ستاره گفت پس به آژان تحویلش نمیدیمو وقتی اومد میگیم اشتباه شده و یه جوری دست به سرش میکنیم ولی تا اومدن ارسلان نگهش میداریم تا همه چی رو به ارسلان توضیح بده بعد از اون هر چی ارسلان تصمیم بگیره همون
گفتم اره اینطوری بهتره
همینطور که اون داد میزد و تهدید میکرد صدای زنگ بلند شد
حالا که مطمئن شده بود آژان پشت درِ
التماس میکرد که مادر پیر داره و اگه بره زندان مادرش دق میکنه و این بار رو بهش رحم کنیم
ستاره گفت ساکت باش تحویلت نمیدیم ولی باید صبر کنی تا مرد خونه بیاد همه چیز رو میگی و بعد ولت میکنیم که بری
ستاره رفت و به هر سختی بود آژان رو دست به سر کرد و دوباره برگشت
کم کم بچه ها از مدرسه اومدن ،به خاطر اینکه نترسن فرستادمشون تو زیر زمین خونه ی رباب
اسم زیر زمین که اومد تازه یادمون افتاد یک ساعت رباب رفته دنبال زری و اردلان ،ولی از هیچکدوم هیچ خبری نبود، سیاوش رو صدا زدم و گفتم برو خونه ی عمو اردلان و ببین برای رباب اتاقی افتاده ،اگه عمو هم بود خبرش کن بیاد اینجا
سیاوش رفت و بعد از ده دقیقه همراه اردلان و زری سراسیمه خودشون رو رسوندن
ستاره همه چیزو برای اردلان تعریف کرد و اردلان در اتاق رو باز کرد و تا اون آقا رو دید رفت جلو
و چند تا سیلی محکم خوابوند تو گوشش
بعد هم ارسلان از راه رسید
از دیدن وضعیت آشفته ی خونه و دیدن اردلان و اون مرد تعجب کرد و یه نگاه به من کرد و گفت اینجا چه خبره ،این مرد اینجا چکار میکنه
بعد از شرح ماجرا ارسلان رفت جلو و همینطور که با دقت نگاه به اون مرد میکرد یهو رو به اردلان گفت ،این حرومزاده رو نمیشناسی،اردلان با تعجب گفت نه تا حالا ندیدمش
ارسلان گفت این اصغر برادر زاده ی ارباب چند ده پایین تر از ده خودمونه،چند باری وقتی رفته بودم تو اون ده دیده بودمش،یه آدم هرزه و کثافت که آوازه اش تو اون
ده و چند تا ده اطراف پیچیده بود چطور تو نمیشناسیش
اردلان وقتی اسم اون مرد رو شنید همینطور که بهش زل زده بود گفت تو برادر فلانی نیستی اونم سرش و انداخت پایین و با شرمندگی گفت چرا هستم، اردلان دوباره رفت یقه اش رو گرفت و گفت چقدر پست و کثیفی تو علاوه بر خراب کردن زندگی برادر من ،به برادر خودت هم خیانت کردی،شنیده بودم اون زنیکه ی کثیف با برادر شوهرش از روستا فرار کرده اما باور نمی کردم تا این حد پست باشه که بخواد زیر پای برادر شوهرش بشینه،البته از اون پست تر تویی که باعث مرگ برادرت شدی ،حالا میرم زنگ میزنم مخابرات روستا تا بیان اینجا خودشون به حسابت برسن
ما که از حرفهای اردلان چیزی نمیفهمیدیم و همینطور بهش خیره شده بودیم که ستاره پرسید این کیه و جریان چیه،اردلان گفت این برادر شوهر مرضیه اس ،سه چهار سال بعد از ازدواجش خبرش پیچید که با برادر شوهرش فرار کرده و هیچکس ازشون خبر نداشت ،بیچاره شوهرش انقدر ناراحت بود از این آبروریزی که چند وقت پیش شنیدم خودش رو حلق آویز کرده
بعد با حرص گفت ببین این مرد چقدر بی شرفِ حالا میدونم باهات چکار کنم
منم به این فکر میکردم واقعا یه زن چقدر میتونست کثیف باشه و خیانت کردن تو ذاتش باشه که باعث مرگ همسرش بشه و بعد از سالها به خاطر کینه بخواد زندگی یکی دیگه رو به ورطه ی نابودی بکشونه ک دیونه اش کنه، از اون بدتر اینکه خدیجه هم تو این کار دست داشت
ارسلان رو به اردلان گفت پاشو ماشینو روشن کن ببریم تحویلش بدیم
❤❤:
رمان ماهور 20
ستاره با تعجب نگام کرد بعد از مکث کوتاهی گفت حق داری عزیزم من جای تو بودم حتما همین کارو میکردم
ولی بعد از مرخصی نیاز به مراقبت داری ،یه مدت بیا پیش من بعدا هر تصمیمی گرفتی من خودم تا آخرش کمکت میکنم به روح آقاجون بهت قول میدم
ستاره زن خوبی بود و من میتونستم رو قولش حساب کنم
بهش گفتم آخه نمیخوام مزاحمت بشم و باعث دردسرت،خندید و گفت کم تعارف کن چند سال ما باعث زحمت تو بودیم ،حالا یه فرصت پیش اومده کمی از محبتی که به خان بابا کردی رو جبران کنم ،هر چند جبران این محبتت با عهده ی بعضی ها بود که خودشون رو زدن به خواب غفلت
بعد یه نگاه به ارسلان انداخت
ارسلان منطور ستاره رو متوجه شد ولی حرفی نزد
من ده روز بیمارستان بودم و بعد از ده روز ارسلان و ستاره اومدن برای ترخیص ،بعد از توصیه های دکتر برای مصرف پماد و نحوه ی شستشو و مراقبت دنبال ستاره راه افتادمو سوار ماشین شدیم
ارسلان جلوی در خونه ی ستاره پیاده مون کرد و بعد از گفتن مراقب خودت باش و تشکر از ستاره گازی به ماشین داد و به سرعت دور شد
ستاره خیلی مهربون بود و بچه های خوب و مودبی هم تربیت کرده بود که مثل پروانه دورم می چرخیدن و حسابی مهمون نواز بودن،از اینکه ستاره این همه خوشبخت بود و تو زندگی راحت بود خوشحال بودم چون لیاقتش خیلی بیشتر از اینها بود و هر چی که داشت حقش بود
سه روز از بودنم اونجا می گذشت ، آخر هفته بود که ارسلان بچه ها رو آورد خونه ی ستاره ،دلم براشون لک زده بود و حسابی دلتگشون بودم ،شقایق تا رسید بهم نگام کرد وبه خاطر سوختگی مردد بود به پریدن تو بغلم ،اما من دستامو باز کردم و محکم بغلش کردم
بغضش ترکید و منم همراهش اشک ریختم
ارسلان شام رو خورد و شب رو هم همونجا موند
آخر بود ستاره گفت ماهور تصمیمت چیه ،واقعا میخوای از ارسلان طلاق بگیری،فکر بچه هاتو کردی،دیدی چقدر براشون دلتنگ بودی، میتونی دوریشون رو تحمل کنی
گفتم میگی چکار کنم بازم برگردم تو اون خونه ،کنار رباب و خان ننه زندگی کنم ،این همه خودمو زدم به اینور اون ور تا بیام شهر راحت زندگی کنم،حالا عوض اینکه اوضاع بهتر بشه بدتر شده و چیزی فرق نکرده
واقعا دیگه تحمل این زندگی برام سخته یه بار تهمت هرزگی بهم زدن و الان هم دارن برچسب دیوانگی و جنی بودن رو بهم میچسبونن
ستاره گفت این چند روز هیچی ازت نپرسیدم تا حالت بهتر بشه ، الان دوست دارم از زبون خودت بشنوم چی شده
از اول شروع کردم هر چی که تو این مدت بهم گذشته بود رو برای ستاره تعریف کردم
ستاره تو بهت و حیرت به حرفام گوش میداد
حرفام که تموم شد گفت ماهور من تا آخر راه
باهاتم
کاری میکنم دست کسایی که سعی در رسوایی تو دارن
و دارن برات دسیسه میچینن تا تو رو دیونه نشون بدن برای همه رو کنم
به روح خان بابا بهت قول میدم آرامش رو به زندگیت برگردونم تو فقط به حرفام خوب گوش کن بهم قول بده جاتو خالی نکنی و بهم اطمینان کنی
به حرفاش فکر کردم و دیدم من این همه سختی تو زندگی کشیدم یک بار هم این راه رو برای آخرین بار امتحان کنمو همه چی رو بسپرم دست ستاره
بهش گفتم باشه این بارم با وجودی که از ارسلان خیلی دلخورم اما به خاطر تو تحمل میکنم
دوهفته بعد با مراقبتهای ستاره حالم خیلی بهتر شده بود ارسلان هم اومد دنبالم
ستاره هم که شب قبل همسرش از ماموریت اومده بود ازش اجازه گرفت و بچه هاش رو سپرد بهش و با من همراه شد
همه چی خوب پیش میرفت و تو این مدت رباب حسابی به من و بچه هام رسیدگی میکرد و نمیذاشت ستاره هم تو خونه دست به سیاه و سفید بزنه،زری هم هر روز میومد بهمون سر میزد و کمک حال رباب و بچه ها بود
منم حالم بهتر شده بود و با وجود ستاره داشتم همه چی رو فراموش میکردم و دیگه کم کم داشت باورم میشد شاید همه چی خیالات بوده و من تو اون مدت واقعا مریض شده بودم
وقتی ستاره بود خان ننه انگار از بودنش راضی نبود و نمی تونست وجودش رو تحمل کنه به خاطر همین به ارسلان گفت خیلی وقته از برادرم بی خبرم و شب که اومدی منو ببر اونجا میخوام چند روزی بمونم شب که ارسلان اومد خان ننه برد تا چند روزی از دست متلک هاش راحت بشیم
اون شب نزدیک اذان صبح بود که رفتم دستشویی ، دوباره اون سایه رو دیدم ،میدونستم که جن نیست و یه آدم معمولی ولی بازم ترس برم داشت سریع راه رفته رو برگشتم سمت خونه که صداش رو شنیدم گفت دیونه دیونه تو باید بمیری
بدون مکث به سرعت پریدم تو خونه
همینطور که نفس نفس میزدم ستاره رو بیدار کردم و گفتم اون مرد بازم بالا پشت بوم بود،ستاره بلند شد یه چاقو برداشت و از پله ها رفت بالا ،بهش گفتم ارسلان رو بیدار کنم گفت نمیخواد اون چوب رو بردار پشت سرم بیا منم با یه چماق پشت سرش راه افتادم،درو باز کرد و چراغ رو روشن کرد ،هیچ *** اون بالا نبود
ستاره گفت کسی نیست ،اگه هم بوده رفته
دوباره برگشتیم پایین،ستاره تو جاش دراز کشید وچشماش رو بست،یهو بلند شد و گفت ماهور من فردا صبح بعد از صبحونه میگم حالا که سرپا شدی دیگه برم که چند وقته بچه هام تنها موندن
تو هم بعد از تشکر خیلی عادی بگو کار خوبی میکنی منم میخوام چند وقت تنها باشم و بعد از رباب هم تشکر کن
و بگو چند روزی نیاد بالا تا تو بتونی خودت کارهات رو انجام بدی و مسئولیت رسیدگی به امور زندگیتو به دست بگیری،به ارسلان هم
بگو حالا که ستاره نیست چند روزی برو پایین تا من فکرامو کنم و خودمو برای فراموش کردن گذشته آماده کنم و با انرژی بیشتری زندگی مو شروع کنم
نگاش میکردم و به حرفاش با دقت گوش میدادم ،میدونستم ستاره بی دلیل هیچی نمیگه و حتما نقشه درست و حسابی داره و از کاری که میخواد کنه مطمئنِ و منم برای نجات زندگیم و رو شدن دست کسی که میخواست زندگیم رو از هم بپاشه هر کاری که ازم میخواست رو انجام میدادم
فردا صبح هر کاری که گفته بود رو یه بار دیگه تو ذهنم مرور کردم
وقتی ستاره به ارسلان گفت که امروز میخواد برگرده خونه ازش تشکر کردم و بعد رو به رباب حرفهایی که ستاره گفته بود رو تکرار کردم ، رباب هم از خدا خواسته خندید و گفت خدا عمرت بده چند روزی میخوام برم به اسما سر بزنم به خاطر تو نرفتم، بعد رو به ارسلان گفت اگه اجازه بدی برم خونه اسما و امشب رو اونجا بمونم بچه ام حال نداره
ارسلان رو به من گفت بچه ها مدرسه هستن و ستاره هم که میره ،تنها تو خونه مشکلی نداری ،گفتم نه تا کی این و اون باید اسیر من بشن بالاخره که چی
ارسلان به رباب گفت آماده شو سر راه تو رو هم ببرم،رباب طفره رفت و گفت من دم دمای ظهر میرم
صبح کله ی سحر برم اونجا چکار کنم
نزدیکای ساعت یازده بود که رباب اومد بالا ستاره خودش رو پنهون کرد و رباب که مطمئن شد کسی خونه نیست،ازم خداحافظی کرد و رفت
بعد از رفتنش ستاره اومد بیرون و گفت خداروشکر همه چی اون طور که میخواستیم پیش رفت
بعد از خالی شدن خونه رفتم جارو برداشتم و مشغول جارو کردن شدم حالا که ستاره بود دلم قرص بود و ترسی نداشتم، همینطور که مشغول بودم همون سایه سیاه رو پشت سرم دیدم ،داشت بهم نزدیک میشد برگشتم سمتش که دوباره با اون صدای خشن و ترسناک گفت خیلی سگ جونی ، مگه بهت نگفتم باید بمیری
حالا که ستاره تو خونه بود و داشت آروم آروم چماق به دست از پشت سر بهش نزدیک میشد ،قوت قلب گرفتم و گفتم تو رو خدا بگو کی تو رو اجیر کرده ،من که با کسی کاری ندارم،تو رو خدا دست از سر من بردار
اومد نزدیک طوری که صدای نفس کشیدنش رو میشنیدم، خواست حرفی بزنه که یهو صدای فرود اومدن محکم چوب روی سر و گردن و ناله اش توی خونه پیچید
اون مرد خیلی قوی بود تو یه حرکت بلند شد و به سمت ستاره خیز برداشت از ترس اینکه بلائی سر ستاره نیاره رحل قرآنی که توی طاقچه بود رو برداشتم و چند بار محکم و دیونه وار کوبیدم روی سر و گردنش
روی زمین ولو شد در حالی که خون از سرش جاری شده بود چشماش رو بست و بی حرکت افتاد
تازه به خودمون اومده بودیم ستاره به چماق توی دستش و منم به رحل قرآن نگاه میکردم ،یهود هر دو زدیم زیر گریه
،گفتم واای ستاره اگه مرده باشه بدبخت میشیم ،اومدیم درستش کنیم بدترش کردیم
ستاره اومد نزدیک آینه کنار قرآن رو برداشت گرفت جلوی بینیش،بعد گفت نترس زنده اس
بپر برو طناب بیار که باید دست و پاش رو محکم ببندیم بعد به هوشش میآریم
در حالی که تمام بدنم می لرزید و دچار افت فشار شده بودم ،سریع رفتم دنبال پیدا کردن طناب
طنابرو آوردم و با ستاره دست و پاش رو محکم بستیم و نقاب روی صورتش رو برداشتیم
برای هیچکدوم از ما آشنا نبود و تا حالا جایی ندیده بودیمش
سرش رو که خونریزی داشت با دستمال تمیز بستیم تا خونش بند بیاد
ستاره رفت با یه کاسه آب اومد و محکم پاچید توی صورتش، یهو در حالی که مات و مبهوت ما رو نگاه میکرد به هوش اومد ،حالا اون بود که به غلط کردن افتاده بود و التماس میکرد دست و پاش رو باز کنیم
ستاره گفت اول بگو ببینم کی تو فرستاده اینجا از طرف کی اجیر شدی که همچین بلائی سر این بیاری
سکوت کرده بود و به زمین خیره شده بود ولی مشخص بود که در تقلای باز کردن دستاشِ
ستاره گفت زیاد زور نزن نمی تونی بازشون کنی ،بعد به دروغ گفت یکی از همسایه هارو فرستادیم دنبال آژان ،حالا حرف نزن ولی اونا بلدن زبونت رو باز کنن
رنگش پرید و گفت تو رو خدا این کارو نکنید ،من سابقه دارم اگه یه بار دیگه گیر بیفتم معلوم نیست حالا حالا چقدر باید اون تو بمونم
ستاره گفت اگه میخوای گیر نیفتی همه چیزو تعریف کن
مطمئنم یه نفر برامنقشه کشیده که منو از پا دربیاره
من داشتم کتاب میخوندم و شعر حفظ میکردم که یه نفر موهامو کشید تا آشپز خونه بردمو بعد هم که اونجا رو به آتیش کشید،ارسلان با تعجب منو نگاه میکرد ،حرفهای من که تموم شد گفت بخدا چند وقته رباب میگه کارهای عجیب و غریب میکنی و انگار جن زده شدی ولی من نمیخوام باور کنم،تو رو خدا از این حرفها نزن و هر چی که ساخته ی ذهنت هست رو بریز بیرون
با صدایی شبیه داد گفتم من دیونه نیستم مگر اینکه بخوان دیونه ام کنن،بخدا زیر اون چادری که از سرش کشیدم و الانم وسط خونه اس یه مرد قوی و پر زور بود
باهام حرف زد و تهدیدم کرد که باید بمیری
ارسلان چشمهای غمگینشو بهم دوخت
معلوم بود که حرفهامو باور نکرده
گفت یه کم استراحت کن بزار زودتر خوب بشی ،بچه ها خیلی بیتابی میکنن مخصوصا شقایق که همش یه گوشه کز کرده و ساکت تر از قبل شده ،هر چقدر باهاش حرف میزنم و بهش دلداری میدم و میگم هیچی نشده و خیلی زود خوب میشی گوشش بدهکار نیست
نگاهمو ازش دزدیدمو
تصمیمی که تو این چند روز گرفته بودمو بهش گفتم،من دیگه بر نمی گردم بچه ها باید به این شرایط عادت کنن، جایی که منو یه دروغ گو فرض کنن و بهم بگن جنی و دیونه جای من نیست
چند سال با تمام طعنه ها ،سرکوفت ها و سختی ها،تهمت هایی که بهم زدن ساختم و دم نزدم اما دیگه تحمل ندارم ،ده دوازده ساله که من روی خوشی رو ندیدم
الانم میگم من خیالاتی نشدم و یه مرد اومده تو خونه و اذیتم میکنه و شبها سایه به سایه دنبالمه میگی خیالاتی شدی و باور نمیکنی
هیچوقت فکر نمی کردم روزی به اینجا برسم که حتی قید بچه هامو بزنم ،من تو اون خونه امنیت جانی ندارم و مطمئنم که یکی اون مرد رو اجیر کرده تا منو دیونه نشون بده و از اون خونه بیرون کنه،حالا هم من میرم تا اون طرف هم به مقصودش برسه و راحت بشه از دسیسه و نفشه کشیدن
ارسلان گفت به خدا تو زده به سرت این چرت و پرت ها چیه که میگی، کی میخواد که تورو دیونه کنه ،این حرفها چیه که میزنی
بعد از اینجا برمیگردی خونه منم بهت قول میدم ته توی این قضیه رو در بیارم و همه چی رو روشن کنم
گفتم من دیگه رو قولهای تو حساب نمیکنم ،به هیچکدوم از قول و قرارهات پایبند نبودی
ارسلان سرشو تکون داد و پُفی کرد و شروع کرد تو اتاق قدم زدن
در باز شد و ستاره و همسرش هم اومدن دیدنم
ستاره که منو تو اون وضعیت دید شروع کرد به گریه کردن
منم که دلم پر بود پا به پاش گریه کردم ، ستاره دستمو گرفت و گفت آخه چرا با خودت اینطوری کردی ،چرا تو که حال روحیت خوب نبود یه دکتر درست و حسابی نرفتی ،چرا از دردات با من حرف نزدی، گفتم ستاره خانم تو
هم مثل بقیه فکر میکنی من دیونه شدم و این بلا رو خودم سر خودم آوردم، برای بار هزارم میگم حدود یک ماه یه نفر سایه به سایه دنبالمه، من خودم چادر از سرش کشیدم ،نقاب زده بود ولی چشماش رو دیدم
ستاره رفت تو فکر و بعد رو به ارسلان گفت قراره شوهرش احمد بره ماموریت و اجازه بده ماهور بعد از ترخیص یه مدت بیاد خونه ی من تا حالش بهتر بشه و یه کم از اون فضا دور بشه
ارسلان چیزی نگفت ،ولی من به ستاره گفتم تو این چند روز حسابی فکر کردم و تصمیم دادم از ارسلان جدا بشم و دیگه برنمی گردم
❤❤:
تا اون مار خوش خط و خال هم دوباره خودشو گم و گور نکرده ،پیداش کنن و به سزای عملش برسوننش
اصغرگفت،بخدا اگه منو تحویل بدید به زناتونم گفتم هیچ اسمی از کسی نمیبرم ،برای دزدی هم چند ماه زندانی میشم و دوباره آزاد میشم
اونوقت دیگه،
اردلان اجازه نداد حرف بزنه و تا میخورد کتکش زد و گفت حالا برای ما خط و نشون میکشی مردتیکه آشغال یه بلائی به سرت بیارم به کارهای نکرده هم اعتراف کنی چه برسه به بقیه چیزها
اصغر که حالا متوجه خشم اردلان شده بود گفت بخدا من تو اون روستا مشغول کار خودم بودم ،انقدر این زنِ زیر پای من نشست و برام عشوه و غمیش اومد که منم کم کم از راه بدر شدم و تن به نقشه هاش دادم ،انگار منو جادو کرده بود که پا رو همه چیز حتی زندگی و آبروی خودم و برادرم گذاشتم و باهاش از اون روستا زدم بیرون
اردلان گفت خوب حالا مثل بچه ی آدم حرف بزن ببینم چی شده و چرا سر از اینجا در آوردی
اصغر دوباره از اول شروع کرد به حرف زدن و گفت بعد از اینکه اومدیم شهر مرضیه تو یه کاباره مشغول به کار شد و هر روز به من وعده های سر خرمن میداد
منم در حالی که میدونستم داره به هم خیانت میکنه اما بازم دوسش داشتم و عشقش چشممو کور کرده بود و هر چی میگفت بی چون و چرا قبول میکردیم، تا اینکه پاپیچش شدم که عقد کنیم ،اما اون شرط گذاشت که باید اول خانواده ی ارسلان رو که اومدن شهرپیدا کنیم و زنش رو که زندگی مرضیه رو خراب کرده به سزای کارش برسونن بعد از دیونه شدن ماهور خانم و بستری شدنش تو تیمارستان، باهم عقد میکنیم
من هر چی گشتم شما رو پیدا نکردم تا اینکه مرضیه یه روز دخترتون خدیجه رو که با یه آقای پیر و یه زن جوون اومده بودن کاباره میبینه و کم کم باهم رفت و آمدشون بیشتر میشه و خدیجه هم از خدا خواسته با مرضیه تو این کار دست به دست هم میدن تا زودتر به نتیجه برسن
بعد هم فکر میکنم خدیجه با اون آقا و خانم رفتن کویت و بقیه کارها رو سپرد به مادرش و برای اینکه این کار زودتر به نتیجه برسه یه پول خوبی هم به من داد و کلی هم سفارش کرد که کار بی نقص باشه
حرفهای اصغر به اینجا که رسید مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن و التماس کردن که تحویلش ندن و بزارن بره
اردلان یه نگاه به ارسلان که دست روی قلبش گذاشته بود و هر لحظه رنگ صورتش به سرخی میزد ،انداخت و دستپاچه زد روی سرش و سریع رفت زیر شونه ی ارسلان که مانع از افتادنش بشه
ارسلان دیگه داشت نفس کم میآورد ،کمک کردیم و سوار ماشین کردیمش من و ستاره جلو نشستیم و به زری سفارش کردیم درها رو قفل کنه و بچه ها رو با خودش ببره
ارسلانو به بیمارستان رسوندیم ،سریع بستریش کردن و
کارهای درمانش رو شروع کردن
من و ستاره تو سکوت اشک میریختم و به درگاه خدا دعا و نذر و نیاز میکردیم که مشکل جدی برای ارسلان پیش نیاد و تو این موقعیت خدایی نکرده بلایی سرش نیاد و تنهامون نذاره
دکتر ها و پرستارها بعد از کلی رفت و آمد بالاخره زبون باز کردن و گفتن ارسلان دچار سکته قلبی شده و اگه زود به بیمارستان نمی رسید حتما تموم میکرد و تنها شانسی که آورده رسوندن به موقعش بوده
اونا هم تمام تلاش خودشون رو کردن و باید دو سه روزی بستری باشه تا شرایطش نرمال بشه
هر کاری کردم نذاشتن من پیشش بمونم و اردلان منو ستاره رو رسوند خونه ی خودشون و دوباره برگشت بیمارستان
تمام مدت انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم و تا رسیدم توی خونه یه گوشه ای خزیدم و چشمامو بستم ،ستاره هم رفت از بیرون زنگ بزنه به همسرش و ماجرای اصغر رو بگه و ازش برای تحویل دادنش کمک بخواد
یک ساعت بعد همسر ستاره اومد و به اتفاق رفتیم خونه ، با کمال تعجب همه ی درها باز بود و از اصغر هم خبری نبود
رفتم سمت زیر زمین ببینم رباب برگشته یا نه ، همه جا تاریک بود و خونه سوتو کور بود و کسی پایین نبود
دوباره برگشتم بالا که ستاره گفت حتما رباب و مرضیه اومدن و دست و پای اون عوضی رو باز کردن و فراریش دادن
گفتم مهم نیست ما میخواستیم ارسلان آدمهای دوروبرش رو بشناسه و متوجه بشه که من دیونه نشدم و دروغ نمی گم، حالا که همه چیز روشن شده و ارسلان خان و بقیه فهمیدن من خیالاتی نشده بودم برام کافیه
ستاره گفت باید از همون اول تحویلش میدادم تا بقیه رو هم لو میداد تا به جرم دزدی، آتیش زدن خونه ازشون شکایت میکردیم تا براشون درس عبرت بشه و یکبار دیگه از این غلطا نکنن
با گریه گفتم فقط دعا کن ارسلان خوب بشه و سایه اش رو سرم باشه من دیگه هیچی نمیخوام
ستاره که دید حالم خوب نیست دیگه حرفی نزد و بعد از برداشتن یه مقدار لباس و دفتر و کتاب بچه ها دوباره برگشتیم خونه ی زری
ارسلان چهار روز بیمارستان بستری بود و تو این مدت یه طرف صورتش و سمت چپش ،مخصوصا دستش دچار بی حسی و خواب رفتگی شده بود و دکتر بعد از معاینه دستور ترخیص داد و قرار شد با انجام ورزش های حرکتی که دکتر دستورش رو داده بود به مرور زمان حس دست و سمت چپ بدنش برگرده
تو این مدت هم از رباب هیچ خبری نبود و انگار یه قطره آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود ، اسما هم ازش بیخبر بود
❤❤:
رمان ماهور 21
تو این مدت هم از رباب هیچ خبری نبود و انگار یه قطره آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود ، اسما هم ازش بیخبر بود و میگفت خیلی وقته ازش سراغی نگرفته،حالا دیگه مطمئن بودم فهمیده دستش رو شده و رفته خودشو گمو گور کرده
خان ننه هم که از موضوع با خبر شده بود از خونه ی برادرش برگشت و مدام با دیدن وضعیت ارسلان غصه میخورد و رباب و دختراش و نفرین میکرد و بعد هم ستاره رو مقصر می دونست که باعث شده ارسلان تو این موقعیت قرار بگیره و دچار حمله ی قلبی بشه و میگفت من از اولم از این دختره ی سرخود خوشم نمیومد
نمیدونم خان بابا توی این دختره چی دیده بود که انقدر بهش بها میداد و اینطوری پُررو بارش آورد که الان با اون نقشه ی مزخرفش کم مونده بودباعث جون بچه ام بشه
هر *** هم میگفت این وسط تنها کسی که هیچ تقصیر نداره ستاره اس زیر بار نمی رفت و قبول نمیکرد
بالاخره با پیگیری های اردلان و شوهر ستاره مشخص شد که رباب هم از طریق آشناهایی که از قبل رابط بین رباب و خدیجه بودن از ایران خارج شده و رفته پیش خدیجه، روزی که اردلان اومد و خبر رفتن رباب رو داد،خان ننه باورش نمیشد که رباب بتونه از این شهر بره بیرون چه برسه که از کشور بره،
ارسلان هم به مادرش غر میزد که باعث این اتفاق ها تو هستی وقتی خواستم به خاطر کاری که ماهور کرد طلاقش بدم افتادی به دست و پام و التماس کردی که آبرومون میره ،الان با این وضعیت و فرارش که بیشتر سرشکسته شدیم و آبرومون رفت ،حالا چی داری بگی ،خان ننه حرفی برای گفتن نداشت و تنها کاری که ازش برمیومد فحش و بدوبیراه گفتن پشت سر رباب و خدیجه بود
اردلان شب وقتی از خواب بودن ارسلان مطمئن شد آروم صدامون کرد توی حیاط طوری که ارسلان نشنوه گفت اینطور که از بچه ها شنیدم خدیجه با منوچهر یه ازدواج سوری کرده اونور از هم جدا شدن ولی هر دو تو کارهای خلاف هستن و اینطور که میگفتن دخترهای شهرستانی رو گول میزنن و میبرن کویت وکشورهای دیگه برای کار کردن تو دیسکو ها
من و زری و ستاره همینطور مات و مبهوت به دهن اردلان خیره شده بودیم و هیچکدوم از شنیدن این حرفها که باورش خیلی سخت بود ،یارای حرف زدن نداشتیم
اردلان کلی سفارش کرد و ازمون قول گرفت که تو این وضعیت به ارسلان چیزی نگیم وگرنه دیگه تاب و تحمل این بی آبرویی رو نداره و خدایی نکرده بلایی سرش میاد ما هم قول دادیم و این حرفها رو توی سینه مون دفن کردیم
بعد از دو سه هفته هر روز ارسلان روبه راه رفتن و انجام ورزش هایی که دکتر سفارش کرده بود مجبورش میکردم
و دکتر فرهاد هم هر دوسه روز یکبار میومد و به ارسلان سر میزد و توی حیاط
وادارش میکرد که راه بره ولی ارسلان انگار خیال خوب شدن نداشت و هر روز با تکرار این جمله که مرگ خیلی بهتر از این زندگی و آبروریزی که درست شده بی حال تر بی حوصله تر میشد و عوض پیشرفت در بهبودی پسرفت میکرد و گوشش به حرف هیچکس بدهکار نبود
مدام به درگاه خدا عجز و لابه میکردم و ازش میخواستم منم برای چند صباحی هم که شده رنگ خوشی و آرامش ببینم و حال ارسلان رو خوب کنه و منو بچه هامو از اینم بدبخت تر نکنه
با دیدن ارسلان توی رختخواب دلم ریش میشد و کارم تو خفا گریه کردن و کمک خواستن از اردلان و دکتر فرهاد بود
دکتر فرهاد هم با دیدن بدن بی جون ارسلان رفت و آمد هاشو زیاد کرده بود و هر روز با سرم و آمپول های تقویتی میومد و یکی دو ساعتی کنار ارسلان مینشست و وادارش میکرد برای سلامتیش تلاش کنه وقتی دکتر بود اوضاع ارسلان بهتر بود،انگار دکتر فرهاد بیشتر از همه ی ما زبون ارسلان رو میفهمید
یه روز شنیدم ارسلان به دکتر سفارش ما رو میکنه و ازش میخواد اگه یه زمانی نبود مثل برادر هوای ما رو داشته باشه ، دکتر هم کلی بهش تشر زد که از مرد قوی بنیه ای مثل تو بعیده که با یه مریضی ساده اینطوری خودتو ببازی و تلاش نکنی برای اینکه آرامش رو به زندگی زن و بچه هات برگردونی،اما ارسلان در جوابش گفت با نبود من آرامش خود به خود به زندگی ماهور برمیگرده اون تا وقتی من هستم طعم خوشبختی رو نمی چشه، بعد آه بلندی کشید و ادامه داد هیچوقت خودمو به خاطر ازدواج باهاش نمیبخشم،تو این مدت خیلی اذیت شد ،به حرفاش شک میکردم و هیچوقت نتونستم همراه خوبی براش باشم،خان بابا همیشه بهم سفارش میکرد حواسم بیشتر به ماهور باشه و مواظب نقشه های رباب و بقیه باشم، تا وقتی هم بود هوای ماهور و خیلی داشت ولی بعد از رفتنش همه چی فراموش شد و منم غرق در کار شدم کلا همه چی رو بیخیال شدم ،ماهور خیلی جوونه بعد از من میتونه از عهده ی خودش و بچه هاش بر بیاد و یه زندگی خوب براشون بسازه
حرفهای ارسلان مثل یه خنجر بود که تو قلبم فرو میرفت با چشم هایی که از شدت گریه سرخ شده بود به بهانه ی چایی بردن رفتم تو اتاق ،سینی رو گذاشتم جلوی دکتر و کنار ارسلان نشستم، یه نگاه بهم کرد و گفت این چه قیافه ای من که هنوز نمردم اینطوری گریه میکنی
،خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم ارسلان اگه برای سلامتیت تلاش نکنی و بخوای با این کارات منو تنها بزاری مطمئن باش هیچوقت حلالت نمیکنم و نمیبخشمت،من به جز تو هیچکس رو ندارمو حتی نمیتونم یه لحظه زندگی بدون تو رو تصور کنم ،پس مثل قبل یه مرد قوی باش و هر چه زودتر سرپا شو
من همون ارسلان سابق رو میخوام نه این ارسلان که
دست از دنیا شسته و علیل یه گوشه افتاده
اگه هنوزم خاطر منو میخوای به خاطر من تلاش کن،دیگه هق هق گریه امونم نداد و از اتاق زدم بیرون
صدای دکتر که به ارسلان میگفت روی هر چی مردِ سفید کردی ،بیچاره دلم برای این زن میسوزه از وقتی زنت شده یه روز خوش ندیده ،یا استرس کشیده یا زخم زبون شنیده تو رو خدا یه تکونی به خودت بده
ارسلان حرفی نزدو منم رفتم تو حیاط نشستم، شقایق که مشغول شستن حیاط بود آب رو بست و اومد کنارم نشست ،سهرابم که مشغول درس خوندن بود سرش رو بالا گرفت و نگاه چشمهای خیس کردمو گفت مامان بخدا تو این چند ماه کلا از بین رفتی یه نگاه تو آیینه به خودت بنداز ،تو خودت اول از همه باید قوی باشی،بعد از بقیه بخوای که محکم باشن ،اگه اینطوری پیش بره فکر کنم آقا جان خوب بشه و خدایی نکرده تو از پا در بیایی
شقایق گفت ایکاش هیچوقت نمیومدیم شهر ،تو اون روستا بیشتر خوش بودیم، از روزی که اومدیم اینجا همیشه چند تا مشکل باهم رو سرمون آوار شده
دلم برای خشایار میسوزه که هر روز پناه میبره به زنعمو زری
حرفشون که تموم شد دیدم که راست میگن و این مدت انقدر نگران ارسلان بودم که زندگیو بچه هامو فراموش کردم ،بهشون قول دادم قوی باشم و همه چی رو بسپارم به خدا و با توکل به بزرگیش زندگیمو درست و حسابی اداره کنم و هوای بچه هامو داشته باشم
صورتمو شستم و برگشتم تو آشپز خونه تا یه شام مفصل درست کنم، به دکتر هم اصرار کردم بره شهلا خانم و بچه هاشو برای شام بیاره ،اونم قبول کرد و اونشب بعد از مدتها خونه مون رنگ آرامش گرفت و لبخند روی لب بچه هام نشست
یکی دو هفته ی دیگه هم گذشت و ارسلان کم کم سرپا شد ولی هنوز دستش حس زیادی نداشت و موقع حرف زدن گوشه لبش کج میشد و این اعتماد به نفسش رو گرفته بود ،ولی هر طور بود راضیش کردم به کمک سیاوش و سهراب حجره رو باز کنه و مشغول به کار بشه تا از فضای خونه و رختخواب و استراحت بیش از حد دور بشه
خداروشکر زندگی داشت روی خوشش رو بهم نشون میداد،خان ننه هم کم کم از تک و تا افتاده بود هر چند زبونش نیش داشت ولی کمتر بهم گیر میداد و زیاد کاری به کارم نداشت، انگار دیگه باورش شده بود من هیچ نقشی تو این همه اتفاق نداشتم و همه این دردسر ها زیر سر خودش و رباب و دختراش بوده ،منم تا جاییکه ممکن بود بهش احترام میذاشتم تا این ارامش بهم نریزه
بعد از این ماجرا و پشت سر گذاشتنشون حالا که همه چی آروم بود
دلم حسابی هوای پدر و مادرم کرده بود و دوست داشتم تو تعطیلاتی که پیش رو بود برم روستا
به ارسلان گفتم اونم موافقت کرد و قرار شد همگی برای چند روز راهی روستا بشیم،بالاخره بعد از مدتها
وقتی جلوی اون عمارت بزرگ ایستادیم
دلمو فکر و خیالم به گذشته پر کشید و تمام اون روزها جلوی چشمام رژه میرفتن، قبل از دیدن پدرومادرم ،سر مزار خان بابا رفتیم و از اونجا به اتفاق بچه ها راهی خونه ی مادرم شدیم، در خونه باز بود داخل حیاط رفتیم و مادرمو صدا زدم ،وقتی صدامو شنید و اومد بیرون مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه پریدم بغلش و بوی تنش رو با قدرت راهی ریه هام کردم
مامانم از دیدن منو بچه ها هم شوکه شده بود هم هیجان زده بود، به داخل دعوامون کرد ،رفتیم توی اتاق مهمون ،بوی بدی توی اتاق پیچیده بود ،بچه ها جلوی بینیشون رو گرفته بودن و انگار از این بوی بد دچار حالت تهوع شده بودن ،با شرمندگی پرسیدم مامان بوی بد برای چیه ،اشک توی چشماش جمع شد و گفت این بوی ظلم و ستم و زبون تلخ ننه بلقیسِ، متعجب نگاش میکردم که پرده ی بین دو اتاق رو کنار زد چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم،ننه بلقیس تو رختخواب بود ،انگار یه بچه ی پنج شش ساله خوابیده بود،اون قد بلند و اون هیکل درشت،انگار آب رفته بود،بلند شدم رفتم نزدیک تر چشماش رو باز کرد یه نگاه به صورتم انداخت اما توان حرف زدن نداشت،گفتم مامان چی شد این چه حال و روزی، جواب داد بیشتر از یکسال که ننه زمین گیر شده ،چند بار هم بابات و عموت بردنش شهر دکتر ولی هیچکس نتونسته تشخیص بده بیماریش چیه
ولی فکر کنم سرطان معده داره چون هر چی میخوره بالا میاره
❤❤:
دیگه بی اختیاری ادرار پیدا کرده و مثل بچه ها جاشو خیس میکنه ، الانم فقط دعا کن خدا ازش راضی باشه و ببخشدش،از دیدن ننه بلقیس تو اون وضعیت خیلی ناراحت شدم ،به مامان گفتم چرا بابا و عمو تا شهر اومدن ولی خونه ی من رو قابل ندونستن و یه سر به من نزدن،از جوابی که مامان داد انقدر تعجب کردم که چند بار گفتم شوخی میکنی ،مگه همچین چیزی میشه
مامان خندید و گفت چرا نمیشه ابراهیم از اول پسر با جنم و خوبی بود و با بقیه فرق داشت من اونو اندازه ی بهادر دوست داشتم تو این مدت خیلی کمک حال عمو و بابات بوده ،بیشتر کارهای ننه بلقیس رو ابراهیم انجام میداده
انقدر تو این مدت درگیر زندگی و اتفاقاتش بودم که از خانواده ام غافل بودم
باورم نشد ابراهیم تو اون سن چند سال جلوتر از ما رفته شهر و اونجا شروع کرده به درس خوندن و الان دانشجوی پزشکی شده، براش از ته دل خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت باشه و موفق
مامان شروع کرد به مالیدن پمادهای دست ساز به جای زخم های بستر ننه و بعد هم به من گفت برو پیش بقیه تا من جاشو عوض کنم خواستم کمکش کنم که نذاشت
بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و به بهونه ی نشون دادن باغ ،بچه ها رو بردم توی حیاط ، تو حیاط بودیم که زن عمو و دختراش هم از راه رسیدن ،چقدر خوشحال بودم از دیدنشون
بچه ها تو حیاط مشغول بازی شدن و منو زن عمو رفتیم بالا
مامان هم کارش تموم شده بود و از اتاق ننه اومد بیرون ،دور هم مشغول خوردن چایی شدیم و از خاطرات گذشته گفتیم
اونشب ارسلان هم اومدو بعد از مدتها همه دورهم جمع شدیم ، سه روز تو روستا بودیم و به خاطر مدرسه بچه ها باید برمی گشتیم روز آخر برای خداحافظی رفتم خونه ی مامان که دیدم صدای شیون بلند شده ،ننه بلقیس بالاخره بعد از تحمل کلی سختی از دنیا رفته بود،به اصرار ارسلان من موندنم و ارسلان بعد از ظهر با بچه ها برگشت
مراسم ختم برگزار شد و بعد از سوم ننه که مهمون ها رفتن تازه چشمم به ابراهیم خورد ،واقعا تو این چند سال چقدر تغییر کرده بود ، یه جوون برازنده شده بود، چهره اش پخته تر شده بود ، صحبت کردنش مثل شهری های اصیل شده بود ، اومد جلو و سلام کرد
و ابراز خوشحالی از دیدنم
سلامش رو جواب دادم و گفتم فکر نمیکردم یه برادر سالها بغل گوش خواهرش باشه ولی سراغی ازش نگیره
ابراهیم زل زد تو چشمام و گفت منم باور نمیکردم کسی که ..یه مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دختر عموته ، تو رو مثل برادر قبول داره تو این سالها حتی یک بار هم حالتو نپرسه و ازت خبر نگیره
منم با خودم گفتم حتما دوست نداری با من رفت و آمد کنی شاید پیش شوهرتو فک و فامیل ارباب کسر شانت میشه
سرمو انداختم
پایین ،غم عجیبی توی چشماش بود و من این نگاه رو دوست نداشتم ،با جمله این حرفها چیه هر وقت بهمون سر بزنی خوشحال میشیم ازش فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط
تصمیم گرفتم حالا که مراسم ننه تموم شده بود فردا صبح برگردم خونه
شب ساکمو جمع کردم و به مامان گفتم میخوام برگردم ،اونم هیچ مخالفتی نکرد و گفت دخترم بچه هات واجب ترن
تا الانم شوهرت اجازه داده بمونی آقایی کرده در حقت جایز نیست بیشتر از این تنها بمونن
به بهادر گفتم تا سر جاده همراهیم کنه تا به اتوبوس برسم ،از همگی خداحافظی کردم و داخل حیاط که شدم ابراهیم هم ساک به دست از اتاقشون اومد بیرون ، بهادر که ابراهیم رو دید پرسید تو هم داری میری،اونم با سر تایید کرد و همینطور که کفش می پوشید گفت آره کلاس دارم و باید برگردم
بهادر گفت پس چه بهتر ماهور هم تا اونجا تنها نیست و باهم برمیگردید، تو عمل انجام شده قرار گرفتم اصلا دوست نداشتم با ابراهیم همسفر باشم احساس میکردم،اگه به گوش ارسلان یا خان ننه برسه بازم برام دردسر درست میشه،تو این سالها طوری شده بودم که از هر واکنشی می ترسیدم و دوست نداشتم خودمو تو درد سر بندازم
ولی چاره ای نبود
دوباره از خانواده هامون خداحافظی کردیم ،ابراهیم ساک رو از دستم گرفت و خودش جلوتر از من راه افتاد و به بهادر گفت با ماهور تا لب چشمه بیا که خدایی نکرده بعدا براش مشکلی پیش نیاد
از این حرفش خوشحال شدمو با بهادر راهی شدم
نیم ساعتی منتظر ماشین شدیم ولی انگار اتوبوس اونروز خیال اومدن نداشت
گرمای آفتاب اذیت میکرد و صورتم سرخ شده بود،ابراهیم گفت میخوای برگرد از مخابرات زنگ بزن که فردا ارسلان خان بیاد دنبالت
پرسیدم پس تو چی، گفت من میرم روستای بغل اونجا یه نفر وانت داره میگم تا یه جایی برسونم، بعد اونجامینی بوس پیدا میشه ،گفتم ارسلان رانندگی براش سخته،خدایی نکرده میترسم تنهایی بیاد و براش اتفاقی بیفته ، منم تا اون روستا میام
ابراهیم حرفی نزد و راه افتاد ،چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدای ماشین به گوشمون رسید
بالاخره اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم ، اتوبوس حرکت کرد و شاگرد راننده به صندلی های آخر اشاره کرد و گفت اون دوتا صندلی خالیه دست خانمت رو بگیر که نیفته
ابراهیم بدون توجه به حرف شاگرد راننده،گفت مواظب باش ،
دستت رو به صندلی ها بگیر و برو بشین
بلاخره تلو تلو خوران روی صندلی کنار پنجره جاگیر شدم
ابراهیم هم نشست ،چشمامو بستم اونم یه کتاب از توی کیفش در آورد و مشغول خوندن شد،منم خوابم برد
نمیدونم چند ساعت از راه افتادن اتوبوس گذشته بود که چشمامو باز کردم و یه نگاه به ابراهیم که
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد