607 عضو
سخت مشغول خوندن بود انداختم و پرسیدم چقدر دیگه میرسیم، خندید و گفت ماشااله ،چند وقت بود نخوابیده بودی،دیگه چیزی نمونده یک ساعت دیگه میرسیم
خندیدم و گفتم دارم نیرو جمع میکنم برای این مدتی که نبودم و میدونم وقتی برسم انقدر کار دارم که وقت کم بیارم، ابراهیم نگاهش رو از کتاب گرفت و گفت آره حق داری چهار تا بچه رو سرو سامون دادن واقعا توان زیادی میخواد، کتابش رو بست و آهی کشید و بی مقدمه گفت ماهور از زندگیت راضی هستی، از سوالش جا خوردم ولی خیلی عادی گفتم اره خدارو شکر بچه های خوبی دارم و با ارسلان هم خوبیم و مشکلی نداریم
لبخندی زد و گفت خداروشکر
پرسیدم ابراهیم راستی چرا ازدواج نمیکنی کم کم داری پیر میشی ها،بهادر و عباس از تو کوچیکترن ولی بچه هاشون وقت مدرسه رفتنشونه، زن عمو هم از این بابت خیلی ناراحت بود
گفت فعلا درس و هدفم از همه چی مهم تره،
گفتم خوب ازدواج کن برای هدفتم تلاش کن،دوباره نگام کرد یاد روزی افتادم که توی زیر زمین بهم حسش رو گفته بود و ازم میخواست باهاش فرار کنم ،نگامو دزدیدم که گفت من تو زندگی یه بار عاشق شدم و تا ابد هم به اون حس وفا دارم و دلم نمیخواد اون احساس قشنگ رو فراموش کنم، منظورش رو قشنگ می فهمیدم ،ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اشتباه نکن یه وقتی میاد که تنها می مونی و از این تصمیمت پشیمون میشی
ابراهیم سرش رو به صندلی تکیه داد و زل زد به بالا و انگار فکر و خیالش پر کشید به گذشته های دور،منم دیگه ادامه ندادم و دست کردم توی کیفم و لقمه هایی که مامان برام گذاشته بود رو در آوردم و یکی خودم برداشتم و یکی هم دادم به ابراهیم،ابراهیم هم از توی کیفش یه کتاب شعر در آورد و گفت بخون بزار حوصله ات سر نره،کتاب رو ازش گرفتم و با اشتیاق شروع کردم به خوندن و
دیگه تا رسیدن به شهر حرفی نزدیم
وقتی اتوبوس ایستاد رفتیم پایین ،ابراهیم آدرس خونه رو گرفتوبه راننده ی سواری داد و گفت اول برو به این آدرس و بعد هم منو برسون فلان دانشگاه،هر چقدر اصرار کردم که خودم میرم،قبول نکرد
رسیدم سر کوچه، دعوتش کردم بیاد خونه ،با گفتن یه وقت دیگه مزاحم میشم ،ازم خداحافظی کرد
اون رفت و منم رفتم سمت خونه
بالاخره بعد از ده روز رسیدم خونه، با دیدن بچه ها حسابی ذوق کردم و دلتنگیم بر طرف شد
از اون روزها و از مرگ ننه بلقیس پنج شش سالی می گذشت ،تو این مدت انقلاب پیروز شده بود و جنگ ایران و عراق به نیمه رسیده بود و تمام مدت تو استرس و صدای آژیر خطر و پناه گرفتن تو زیر زمین خونه می گذشت، سهراب و سیاوش نسبت به هم سن و سالهای خودشون دوسالی زودتر دیپلم گرفته بودن و هر دو برای
کنکور آماده میشدن و شقایق هم دوره ی راهنمایی رو تموم کرده بود و وارد دبیرستان میشد ،خشایار هم ابتدایی بود و کم کم همگی از آب و گل در اومده بودن و به جز غصه ی جنگ،درد دیگه ای نداشتم تا اینکه سهراب پا کرد تو یه کفش که من میخوام برم جبهه، روزی که با رضایتنامه ای که از طرف بسیج محله گرفته بود اومد خونه و اصرار کرد رو یادم نمیره ،انقدر گفت و گفت و دلیل آورد که دیگه از شنیدن حرفاش خسته شده بودم ،گریه کردم و گفتم تو خودت میدونی من با چه بدبختی شما رو بزرگ کردم ،خودم بچه بودم ولی برای شما مادری کردم و به خاطر شما همه ی سختی ها رو به جون خریدم الان حق من نیست که بخوای پا رو حرفم بزاری و بری،من دلم میخواد تو رو تو لباس سفید پزشکی ببینم نه تو لباس جنگ ، سهراب گفت قول میدم کنکور بدم ولی یه سال دیرتر،چون حفظ یه وجب از خاک وطنمو امنیت شما از درس و دکتر شدن واجب تره ،راضی به رفتنش نمی شدم ولی افتاد به دست و پامو بالاخره بعد از یک هفته تلاش موافقت منو ارسلان رو گرفت
لباسهای سربازی که بعد از بردن رضایت نامه گرفته بود رو آورد، با ذوق زیاد شروع کرد به اتو کردنشون و دوختن اتکیت اسمش روی سینه اش،ذوق اش انقدر زیاد بود که منو نگران میکرد وقتی زمان رفتن رسید مثل ابر بهار گریه میکردم ،اومد بغلم کرد و گفت مامان تو باید مثل همه ی این سالها خیلی قوی باشی،بخدا اگه گریه کنی و بخوای غصه بخوری هیچوقت نمیبخشمت،خیلی زود برمیگردم و اونجا هم حسابی مواظب خودم هستم اصلا نگران نباش
محکم بغلش کردم و با تمام وجودم دستم رو دور شونه های مردونه اش انداختم و ازش خواستم صحیح و سالم برگرده
سهراب که رفت روح منم با خودش برد،من مادر بودم وقتی سهراب و سیاوش رو خدا بهم داد سیزده ،چهارده ساله بیشتر نداشتم
حس مادری و خواهری رو انگار همزمان تجربه میکردم و این دوری برام خیلی سخت بود ،توی خونه مثل یه مرده ی متحرک شده بودم که کارم فقط ذکر گفتن و قرآن خوندن برای سلامتی همه رزمنده ها اللخصوص سهراب بود
خان ننه هم به منو ارسلان سرکوفت میزد که انقدر بی عرضه هستید که نتونستید جلوی بچه تون رو بگیرید و به همین راحتی سپردیدش جلوی توپ و تانک دشمن
چرا تو این همه جوونِ فامیل فقط باید پسر شما ناموس سرش بشه و جوونیش رو بزاره برای مملکتش
ارسلان هر چی بهش میگفت پیش ماهور از این حرفها نزن بیشتر لج میکرد و طعنه هاش رو زیاد تر میکرد
تحملم که تموم میشد بدون اینکه بهش حرفی بزنم از ترس اینکه مبادا سهراب رو نفرین کنه میرفتم توی زیر زمین و ساعتها گریه میکردم
سه ،چهار ماهی از رفتن سهراب می گذشت که تو مسجد با یه گروه خانم خیر آشنا شدم که برای رزمنده ها مایحتاج تهیه میکردن و به جبهه میفرستادن، کم کم وارد گروهشون شدم و پا به پاشون کار میکردم و خودمم تا جایی که ممکن بود از نظر مالی کمکشون میکردم ،با این کار حالم بهتر شده بود و دیگه حال سهراب رو درک میکردم که خیلی ها تک فرزندشون رو برای دفاع از میهن فرستادن و این وظیفه ی شرعی هر مسلمونی هست و به همه واجبه
آخرای زمستون بود که خبر دادن روستامون بمباران شده و بیشتر خونه ها خراب شدن و خیلی از اهلی روستا فوت شدن،همون شبونه با اصرار و گریه زیاد با ارسلان و سیاوش به سمت روستا راه افتادم، فقط به خودم قوت قلب میدادم که همه *** و کارم سالم هستن و اتفاق بدی نیفتاده و حتما شایعه یا بزرگ نمایی بوده
ولی وقتی وارد روستا شدم انقدر شدت بمباران و خرابی ها و کشته شده ها زیاد بود که
نمی تونستم خونه ی پدرمو پیدا کنم ، با پاهایی که از شدت اضطراب و استرس لرزون بودن و انگار هر کدوم یه تُن شده بودن خودمو کشون کشون رسوندم وسط ده ،سیاوش دستمو گرفته بود و مواظب بود نیفتم ،وقتی خونه ی خراب شده پدرمو دیدمو که جز مشتی خاک چیزی ازش به جا نمونده بود شروع کردم صورتمو خراشیدن موهامو کندن و مویه سر دادن
رفتم جلوتر چند نفر که لباس سربازی و نظامی تنشون بود به همراهی تعداد کمی از اهالی روستا که موقع بمباران اونجا نبودن و حالا عزیزاشون رو از دست داده بودن مشغول تفحص بودن و داشتن اجساد یا کسایی که فکر میکردن هنوز زنده هستن از زیر خروارها خاک میکشیدن بیرون، همینطور اجساد رو کنار هم ردیف کرده بودن
هیچ لحظه ای تو زندگی بدتر از این نیست که یه شبه همه ی *** کارتو از
دست بدی،پدر و مادر و خواهر و برادر و عموها و زنعموهام و بچه هاشون ، همگی جونشون رو از دست داده بودن و هیچ کدومشون به غیر از خواهر نجمه اکرم که اونم دست و پاش شکسته بود و سرش آسیب دیده بود زنده نمونده بودن،شاید دیر به دیر میدیدمشون ولی همین که نفس میکشیدن و زنده بودن برام کافی بود و دلخوش به همین بودن ها بودم و سالی یکبار دیدنشون،حالا تنهاتر و بدبخت تر از قبل شده بودم و هیچ امیدی برای زندگی نداشتم
جنازه ها رو که در آوردن ابراهیم و نجمه هم با بدبختی زیاد خودشون رو رسوندن اون لحظه روستا شده بود صحرای کربلا و هیچکس تو حال خودش نبود ،هیچکس نمی تونست به *** دیگه دلداری بده و برای دردش تسکین باشه ،افسران نظامی اومدن جلو و گفتن این جا موندن جایز نیست و از اولم ورود شما تو این شرایط قانونی نبوده چون احتمال حمله ی زمینی هم وجود داره نیروهاشون تو راه بودن و هر لحظه امکان جنگ تن به تن وجود داشت به هر بدبختی بود جنازه ها رو پشت وانت و آمبولانس تلنبار کردن و از اون روستا اومدیم بیرون
یک روز بعد جنازه هایی که شناسایی شده بود تشیع شد ،چه تشیع غریبانه ای ،از اون خانواده ی بزرگ من موندنم و نجمه و ابراهیم و اکرم
این داغ بزرگ کمر هر سه مون رو خم کرد و یه شبه انگار ده سال پیر تر شده بودیم، نجمه بازم یه برادر و خواهر داشت که همدمش باشن و این بودن تحمل درد فراق رو راحت تر میکرد ولی من دیگه هیچکس رو تو دنیا به جز بچه ها و ارسلان نداشتم
تو اون روزها ابراهیم بود که مثل یه برادر هوای هر سه مون رو داشت و یه روز در میون منو نجمه رو میبرد سر خاک خانواده هامون و برای خوب شدن حالمون تلاش میکرد و اکرم رو هم تو بیمارستان بستری کرده بود و هر روز بهش سر میزد تا کم کم حالش خوب شد و سر پا شد
❤❤:
رمان ماهور 22
چهل روز از مرگ عزیزترینهام گذشته بود و جنگ به اوج خودش رسیده بود این بین هم گروهک های مختلف و تَشکّل های مختلفی از جمله منافقین و دموکراتها و گروه خلق به وجود اومده بود
که به روستاهای مرزی و شهر ها حمله میکردن و شبانه مردم رو سر میبردن و زنها و دختر ها رو با خودشون میبردن و علاوه بر جنگ ترس و وحشت زیادی تو دل مردم افتاده بود و به خاطر همین خیلی از اهالی روستا شروع کردن به مهاجرت، حتی شهری که ما توش ساکن بودیم خلوت تر شده بود و خیلی ها دیگه مقصد اصلیشون تهران بود و به سمت پایتخت سرازیر شده بودن تا از جنگ دور بشن
ارسلان هم اصرار داشت خونه رو بفروشیم و ماهم از این منطقه دور بشیم ،اما چطور میتونستم جایی که خانواده ام رو دفن کردمو دلخوش به رفتن سرخاکشون هستم رو بزارم و برم، از طرفی چندماه بود که سهراب رفته بود و به جز دوماه اول که نامه نوشته بود دیگه ازش بیخبر بودیم و هیچ نشونی ازش نداشتیم
هر روز چشم انتظار شنیدن صدای زنگ در توی حیاط می نشستم که یه خبری از پسرم بهم برسه و یا اینکه خودش بیاد
چند باری ارسلان و سیاوش رفته بودن ستاد و اونجا خیالشون رو راحت کرده بودن که سهراب صحیح و سالمه و نگران نباشیم و گفته بودن حتما نامه میفرسته ولی به خاطر شلوغی و بدی راها و اصابت خمپاره به بعضی از ماشین های حمل نامه به مقصد نمیرسه و ما هم امیدوار به حرفهاشون منتظر رسیدن خبر بودیم
ارسلان هر کاری کرد من راضی به رفتن نشدم اما اردلان و زری همه چی رو فروختنو همراه خان ننه که از جونش حسابی می ترسید رفتن تهران ،ستاره و همسرش هم تمام زندگیشون رو فروختن و راهی خارج از کشور شدن
دیگه من تنهای تنها شده بودم و فقط و فقط دلیل نفس کشیدنم وجود بچه هام بود و بس
بالاخره بعد از چند ماه انتظار یه روز ظهر که سر سجاده بودم ،صدای زنگ بلند شد و شقایق پرید درو باز باز کرد
چند لحظه بعد سهراب رو دیدیم که توی چهارچوب در ایستاده
ندونستم نمازمو چطوری تموم کردم ، سهراب رو که دیدم باورم نمیشد این پسر شونزده،هفده ساله ی منِ،انگار جنگ و حوادث پیرامونش پسرمو پیر کرده بود، اونم وقتی منو دید شوکه شد چون تو این مدت به یه اسکلت تبدیل شده بودمو صورتم مثل زنهای پنجاه ساله بود،سهراب از مرگ خانواده ام خبر نداشت ،اومد جلو و گفت مامان این چه سر و وضعیه، با خودت چکار کردی ، پریدم بغلش کردم و های های شروع کردم به اشک ریختن
شقایق گفت مامان،
داداداش از اومدنش پشیمون شد ، بنده ی خدا خسته اس و از راه تازه رسیده بزار یه نفس تازه کنه بعد تمام دلتنگی تو با دیدنش رفع کن
نه با گریه کردن
از بغلش اومدم بیرون
و دستش رو محکم گرفتم ،رفتیم نشستیم بالشت گذاشتم پشتش و جورابهاشو در آوردم، از دیدن پاهای تاول زده اش دلم ریش شد
سهراب نگاه غمگین و مظلومش رو بهم دوختو پرسید مامان چرا انقدر شکسته شدی ،مگه قول ندادی قوی باشی،مگه تو نامه هات ننوشتی به انتخابم احترام گذاشتی و با رفتنم کنار اومدی، یعنی همه ی اونها دروغ بود و تو این مدت خودتو حسابی از پا در آوردی،چشمام که دوباره پر از اشک شده بود رو به دستهای پینه بسته اش دوختم و گفتم دوری تو رو هر طور بود تحمل میکردم و دم نمیزدم و فقط برات ذکر میگفتم و دعا میکردم ،ولی نمیدونم خبر داری روستا رو بمباران کردن و همه چی با خاک یکسان شد یا نه ،سهراب زل زد بهم و گفت نه خبر ندارم،حال بابابزرگم اینا چطوره، در جوابش اشک ریختم و ماجرا رو براش تعریف کردم
سهراب خشکش زده بود و بعد از به مکث طولانی خم شد صورتمو بوسید و گفت اگه میدونستم زودتر میومدم تا حداقل تو اون شرایط کنارت بشم و غصه دوری من رو هم نخوری،گفتم الان خوشحالم که اومدی و دلمو شاد کردی، حالا هم پاشو دوش بگیر،الان بابت هممیاد ،منم برم ناهار رو آماده کنم
وقتی ارسلان رسید و سهراب رو دید حالش دیدنی بود انگار تمام دنیا رو بهش داده بود،ارسلان مرد بود و منم این مدت ازش غافل بودم و متوجه این نبودم که اونم یه پدر و دلتنگ بَچَشِه،ولی وقتی سهراب رو بغل کرد و شونه های مردونه اش لرزید فهمیدم این چند وقت چقدر فشار روش بوده و دم نزده
با اومدن سهراب خونه رنگ و بوی تازه گرفته بود و برای آخر هفته خانواده ی نجمه و ابراهیم و اکرم رو برای شام دعوت کردم
بعد از مدتها یه دور همی داشتیم و با وجود تمام غصه ها بهمون خوش گذشت، ابراهیم و سهراب باهم گرم گرفته بودن و سهراب از خاطرات این چند وقت براش تعریف میکرد و گاهی باهم پچ پچ میکرد ،ولی آخر شب متوجه شدم با وجودی که ابراهیم قبلا خدمت رفته بازم تصمیم داره بره جبهه و چند ماهی توی بیمارستان های صحرایی ومنطقه جنگی خدمت کنه ، نمیدونم چرا از شنیدن تصمیمش نگران شدم ،گفتم همین که سهراب برای دفاع از میهن داوطلب شده کافیه نمیخواد فکر دیگه به فکرامون اضافه کنی،نجمه و اکرم هم گفتن ما تنها امید مون تویی و نمیخواد از جان گذشتگی کنی و ما رو از اینم که هست بدبخت تر و بی
کس تر کنی
ابراهیم دستش رو به حالت تسلیم برد بالا گفت باشه تسلیم نمیرم پس بهتره بحث رفتن رو تموم کنیم
بعد هم شروع کرد به شوخی و خنده با سیاوش و سهراب و سربه سر گذاشتن با بچه های نجمه
ولی تمام این حرفها و قولها الکی بود، چون اون تو تصمیمش مصمم بود و یک هفته بعد از اونشب به اکرم و نجمه گفته بود از
طرف دانشگاه قراره برای تحقیق به یه شهر دیگه بره و یکی دوماه شاید هم بیشتر طول بکشه و نتونه بهشون سر بزنه،تو این مدت نگرانش نباشن و براش دعا کنن که موفق بشه
وقتی نجمه گفت من حدس زدم که ابراهیم دروغ گفته باشه اما برای اینکه نگران نشن حرفی نزدم و از ته دل دعا که هر جا که هست صحیح و سالم برگرده و یه داغ دیگه رو دل ما نذاره
سهراب هم بعد از ده روز دوباره عازم جبهه شد و کلی هم از من خواهش و تمنا کرد که غصه نخورم و فقط برای تموم شدن این جنگ لعنتی و پیروزیشون دعا کنم،سهراب رو از زیر قرآن رد کردم و کاسه آب رو پاشیدم پشت سرش و با دلی پر از غصه برگشتم توی خونه
سه ماه از رفتن سهراب و ابراهیم گذشته بود که یه شب درحالی که ارسلان اخبار جبهه رو از تلویزیون دنبال میکرد دوباره دچار حمله ی قلبی شد ،دستپاچه و مضطرب به اتفاق سیاوش رسوندیمش بیمارستان، چند تا دکتر اومدن توی اتاق و شروع کردن به معاینه کردنش
ما رو از اتاق بیرون کردن،نا امید و مستاصل توی سالن نشسته بودم ،من دیگه تاب و توان از دست دادن ارسلان رو نداشتم و نمی تونستم این زندگی رو تنها اداره کنم
تسبیح به دست صلوات میفرستادم و رو به سیاوش گفتم به دکتر فرهاد و عمو اردلان زنگ بزن و بهشون بگو حال بابا خوب نیست
نیم ساعت بعد از زنگ سیاوش ،
دکتر فرهاد اومد بیمارستان، دکتر فرهاد خودش رو تو ایستگاه پرستاری معرفی کرد و بعد هم دکتری که از اتاق اومد بیرون دکتر فرهاد رو شناخت و یه شرح حال کامل از بیماری و وضعیت ارسلان رو برای دکتر توضیح داد و با توجه به عکس برداری و وضعیت قبلی ارسلان تشخیص به جراحی قلب دادن ،اما اونجا امکانات کم بود و قرار شد منتقلش کنن تهران
به سیاوش گفتم به اردلان زنگ بزنه و بگه این همه راه رو نیاد و ما ارسلان رو فردا میبریم تهران،هر چند وضعیت ارسلان خطرناک بود ولی چاره ای جز جابجایی نداشتیم، دکتر فرهاد با بیمارستان هماهنگ کرد و در حالی که به شدت کمبود آمبولانس بود ولی ارسلان رو به بیمارستان پهلوی تهران منتقل کردن، منم بعداز کلی سفارش به شقایق و خشایار همراه دکتر فرهاد و سیاوش راهی تهران شدم
بالاخره با هماهنگی های دکتر فرهاد ،عمل قلب ارسلان انجام شد ،یک هفته بیمارستان بستری بود، به خاطر مسیر و شرایط راه اردلان و خان ننه اجازه ندادن ارسلان رو ببریم خونه خودمون و قرار شد چند وقتی هم تهران باشه تا حالش بهتر بشه
من به همراه سیاوش برگشتم و ارسلان خونه ی اردلان موند
زری و پسرش کوروش اصرار داشتن که بچه ها رو هم بیارم و تا خوب شدن ارسلان کنارش باشیم، ولی هر دو شون مدرسه داشتن و سیاوش هم کنکور داشت و اون زمان
صورت خوشی نداشت جایی که یه پسر مجرد هست ،کسی که دختر دم بخت داره زیاد رفت و آمد کنه،به خاطر همین قبول نکردم و برگشتم شهر خودمون
بالاخره ارسلان حالش بهتر شد و برگشت خونه
دیگه کمتر دم حجره میرفت و بیشتر کارها رو به سیاوش و شاگردش سپرده بود و خودشو عملا بازنشسته کرده بود و اصرار هاش برای رفتن به تهران رو بیشتر کرده بود و میگفت اینجا امنیت نداره و هر لحظه ممکن جنگ به داخل شهر کشیده بشه
یا گروهی به خونه حمله کنن و بلائی سرمون بیارن، بچه ها هم مایل به رفتن بودن و از این همه جنگ و سر و صدای توپ و تانک خسته شده بودن ، بالاخره دلم راضی به رفتن شد به شرطی که خونه رو نفروشیم و به محض تموم شدن جنگ برگردیم ، ارسلان حجره و زمینی که خودش داشت رو به خاطر جنگ زیر قیمت فروخت و با سیاوش راهی تهران شد برای پیدا کردن خونه، قرار شد بعد از اومدن دوباره ی سهراب و دادن آدرس خونه جدید کوچ کنیم به سمت تهران
ارسلان و سیاوش به همراه اردلان دنبال پیدا کردن یه خونه ی مناسب بودن و هنوز برنگشته بودن که یه روز شقایق سراسیمه از مدرسه برگشت ،رنگ به رو نداشت و نفس نفس میزد و معلوم بود حسابی تا خونه دویده، یه لیوان آب دادم دستش و گفتم چی شده ،کسی دنبالت کرده ، این چه سر و وضعیه،شقایق با لکنت زبون و ترس گفت مامان یه چیزی میگم فقط هول نکن
با دلهره گفتم بگو ببینم چی شده
جواب داد، چند روزه وقتی از مدرسه برمیگردم احساس میکنم یه نفر مثل سایه دنبالمه و هر روز تا سر کوچه منو همراهی میکنه ولی از ترسم نمی تونستم پشت سرمو نگاه کنم اما امروز پشت درخت جلوی مدرسه قایم شدم و از دیدن خدیجه و رباب توی یه ماشین که یه راننده ی درشت هیکل هم داشتو اونور خیابون منتظر نشسته بودن از ترس کم مونده بود سکته کنم ،دیگه نمیدونم از مدرسه تا خونه رو چطوری اومدم،بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت نکنه الان که بابا نیست بیان و بلائی سرمون بیارن ،بخدا اونا الان
❤❤:
که اوضاع بهم ریخته اس اومدن که یه کاری کنن من مطمئنم ،خودمم ترسیدمو
و احساس خطر کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم حتما اشتباه دیدی مردم دارن از کشور فرار میکنن،بعد اونا که اونور هستن تو این اوضاع بر میگردن اینجا، شقایق گفت بخدا من اشتباه نمیکنم به نظرم تا اومدن بابا اینا تنها نمونیم بهتره ،چون اونا هر کاری که بگی ازشون برمیاد،یادت رفته چه نقشه هایی که برای نابودی خودمون و زندگیمون نکشیدن، بغلش کردم و گفتم نترس ، بعد از ناهار میریم خونه ی نجمه و ازشون میخوایم امشب پیش ما باشن ،فردا هم سیاوش و بابات میرسن و یه فکری میکنیم
بعد از ظهر با ترس و دلهره درو قفل کردیم و رفتیم خونه ی نجمه، وقتی ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم اونم ترسید و کلی رباب رو نفرین کرد و گفت بهتره امشب همینجا بمونید ،اونجا دیگه امن نیست و از اون آدم شیطان صفت همه چی بر میاد و ممکن اگه بریم اونجا با یه عده بریزن تو خونه و یه بلائی سرمون بیارن، پسرای نجمه که جوون بودن و کله شق،شروع کردن به داد و بیداد که ما میریم و اگه کسی جرات داره اون دوروبر آفتابی بشه به حسابش میرسم ، فکر کردمو دیدم نجمه راست میگه و رفتن ما باعث شر میشه و خدایی نکرده این وسط بلائی هم سر پسرای نجمه میاد
پس رو کردم به نجمه و گفتم امشب رو می مونیم و فردا هم خدا بزرگه
اونشب با هزار فکر و خیال تا خود صبح پهلو به پهلو شدم و خواب به چشمم نیومد،شقایق و خشایار رو هم نذاشتم برن مدرسه و نزدیک ظهر زنگ زدم خونه ی اردلان و از ارسلان سراغ گرفتم که زری گفت خونه رو معامله کردن و صبح زود برگشتن که اسباب و اثاثیه رو بار بزنن ،فکر کنم دیگه برسن
ماجرای رباب رو براش تعریف کردم بیچاره شوکه شده بود و میگفت فقط تو رو خدا هر چه زودتر بیاید تا دیگه دستشون به شما نرسه و نتونن پیداتون کنن
گفتم نگران نباش ،فردا پرونده ی بچه ها رو میگیرم و تا یکی دو روز آینده میایم پیشتون،ازش خدا حافظی کردم و تلفن رو قطع کردم و چادرمو برداشتم و به نجمه گفتم ارسلان و سیاوش اومدن ،بچه ها هم آماده شدن و پسر نجمه هم با اصرار زیاد باهامون اومد که تنها نباشیم
از سر کوچمون که رد شدم متوجه نگاهای متعجب کسبه ی محل شدم و شصتم خبر دار شد که حتما اتفاقی افتاده ،پا تند کردم و خم کوچه که تموم شد چیزی که میدیدم رو نمی تونستم باور کنم ، همسایه ها با دیدنم دوره ام کردن و هر *** یه چیزی می پرسید و بعد هم خداروشکر میکردن که تو خونه نبودیم و صحیح و سالم هستیم، تمام خونه زتدگیم تو آتیش سوخته بود و ویران شده بود، همینطور وسط کوچه نشسته بودم
و مات و مبهوت بدون هیچ کلامی به خاکستر
های باقی مونده از خونه نگاه میکردم، همسایه ها لیوان آب رو دادن دستمو گفتن خداروشکر که خودتون خونه نبودید، ما فکر کردیم شما خونه هستید، چون علاوه بر کلید بودن در یه قفل بزرگ هم رو درتون بود و مانع باز شدن در میشد،بعد همگی با تعجب پرسیدن شما که همه تون بیرون بودید پس کی رو در قفل زده بود،
از فکر کردن به اینکه اگه ما تو خونه بودیم تا به خودمون بجُنبیم هممون جزغاله میشدیم ،شروع کردم به گریه کردن ،شقایق و خشایار هم پا به پای من گریه میکردن و هر دو نگران و مضطرب به من و خونه چشم دوخته بودن، یکی از همسایه ها گفت حتما کسی باهاتون دشمنی داشته و از اشناهاتون بوده ، من دو سه روزی یه زن و مرد رو می بینم که چند بار از این کوچه رد شدن و به خونه ی شما اشاره کردن،به نظرم بهتره پلیس خبر کنید تا بیاد پرونده تشکیل بده و کسایی که این کارو کردن دستگیر کنه، اگه شاهد هم خواستن من میتونم برای شناسایی برم چون اون آقا رو قشنگ یادمه ولی خانمِ صورتش زیر چادر زیاد معلوم نبود
من میدونستم این کار رباب و خدیجه اس و حتما هم ازشون شکایت میکردم تا بلکه بتونم از شرشون خلاص بشم
به دیوار ریخته شده ی خونه نگاه کردم و رفتم داخل هیچی سالم نمونده بود و وسایلی که کارتن کرده بودم و برای جابجایی آماده بودن همه سوخته بودن و هیچ چیز قابل استفاده نبود، یادگاری هایی که از مادرم داشتم ،دفتر خاطراتم ،کتابهام همه و همه خاکستر شده بودن، اشکم دوباره سر ازیر شد
با خودم گفتم آخه مگه میشه یه آدم سالیان سال این همه کینه رو تو دلش جا بده و دچار این حجم از حسادت و قصاوت قلب بشه که راضی به زنده زنده سوزندن کسایی بشه که هیچ حق انتخابی برای ورود به زندگیش نداشتن
همینطور که تو افکار خودم غرق بودم یهو یادم افتاد الان ارسلان و سیاوش سر میرسن و دیدن این صحنه ممکنِ برای قلب بیمار ارسلان خوب نباشه ، در میان بهت همسایه ها دست خشایار رو گرفتمو رو به پسر نجمه که اونم تو شوک بود کردم و گفتم بهتره از کوچه بریم بیرون، همسایه ها رو که در حال پچ پچ بودن و هر کدوم یه چیزی میگفتن و کنجکاو بودن از ماجرا سر دربیارنوبه حال خودشون رها کردم و از کوچه رفتم بیرون و خودمو به سر خیابونی که مسیر ارسلان بود رسوندمو،به بچه ها گفتم ارسلان رو که دیدم میگیم پسر نجمه
بهروز برای ناهار اومده دنبالمون ،داریم میریم اونجا،اونا رو هم مجبور میکنیم همراهمون بیان ،بعد آروم آروم همه چیو براشون توضیح میدیم
بالاخره ماشین ارسلان رو از دور دیدیم ،پسر نجمه براش دست تکون داد، ترمز کرد و با دیدن ما تعجب کرد ،سیاوش شیشه رو داد پایین و گفت مامان این چه
سر و وضعیه ،اینجا چرا وایستادی،چرا گریه کردی،به زور لبخند زدم و گفتم از تنهایی و دوری سهراب دلم گرفته بود ، ارسلان با ناراحتی گفت انقدر گریه کن آخر ببین خودتو میتونی کور کنی ،بیاید بالا،بهروز پیش دستی کرد و گفت سیاوش اگه حال داری بیا باهم پیاده بریم، ناهار خونه ی ما دعوتین،بعد منتظر جواب سیاوش نشد و در ماشین رو باز کرد،سیاوش اومد پایین و با بهروز راه افتاد و منو بچه ها هم سوار شدیم ،
ارسلان دور زد و رفتیم خونه ی نجمه، تو راه هم دوباره کلی سرزنشم کرد که این جنگ تموم میشه ،سهراب هم برمیگرده ولی تو کاری میکنی که سلامتیت رو به خطر میندازی و چند سال بعد با مریضی دست و پنجه نرم میکنی ،یه کم به فکر خودت باش
رسیدیم خونه نجمه،نجمه از دیدنمون تعجب کرد ،خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم که ببخشید که افتادی تو زحمت،ارسلان رفت سمت شیر آب
منو نجمه هم رفتیم داخل اتاق
نجمه شروع کرد به سوال کردن که سریع و مختصر براش یه توضیحی دادم ،اونم بنده ی خدا زبونش بند اومده بود و دستاش از استرس میلرزیدو باور نمیکرد به همین راحتی همچین بلائی سرم اومده باشه،بعد هم چند بار پشت سر هم خداروشکر کرد که دیشب نرفتیم خونمون، وگرنه معلوم نبود امروز تو چه وضعیتی بودیم، خیلی هم اصرار داشت که زود به ارسلان بگیم و تا دیر نشده شکایت کنیم
ارسلان اومد ،نشست ،نجمه سینی چای رو گذاشت جلوش ،سیاوش و بهروز هم نیم ساعت بعد رسیدن، از لباسهای خاکی و قیافه ی در هم سیاوش معلوم بود بهروز همه چی رو براش گفته،وقتی اومد تو ،با تعجب نگام کرد و آروم گفت این همه صبر رو از کجا آوردی مامان،چرا همینطور ساکت نشستی، باید یه کاری کنیم، بهش اشاره کردم که آروم باشه ،ارسلان که مشکوک شده بود پرسید چی شده اتفاقی افتاده که من نباید بدونم،همش باهم پچ پچ میکنید،سیاوش بدون توجه به چشم و ابرو اومدنهای من همه چی رو برای ارسلان تعریف کرد و در آخر گفت همسایه ها یه مرد و زن رو دیدن که دوربر خونه ی ما در رفتو آمد بودن،شقایق هم گفت رباب و خدیجه رو دیده، رنگ صورت ارسلان سرخ شد ،چند تا نفس عمیق کشید بلند شد و گفت پاشید بریم ببینم چه بلائی سر خونه زندگیمون اومده، بعد با عصبانیت رو کرد به منو پرسید چرا دست روی دست گذاشتی زن، پاشو دیگه ، ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش راه افتادیم،قبل از اینکه بریم خونه رفت
ارسلان بلند شد و منو سیاوش هم پشت سرش، قبل از اینکه بره خونه اول رفتیم پاسگاه و ماجرا رو شرح دادیم ،پرونده تشکیل شد و دوتا مامور همراهیمون کردن و اومدن سر صحنه و شروع کردن به تحقیقات ،از همسایه ها سوال کردن و همه
چی رو یادداشت کردن ،دوباره برگشتیم کلانتری و شکایت نامه رو کامل کردیم و سوالهایی که پرسیدن رو جواب دادیم
وقتی پرسید با کسی مشکل نداشتید رو به افسر پرونده گفتم طبق گفته ی همسایه ها و اطمینان خودمون ،همه اینها زیر سر دختر و زن اول همسرمه که چند سالی بود از ایران رفته بودن ولی اون طور که مشخص دوباره برگشتن، افسر پرونده با توجه به اظهارات ما و شهادت همسایه و دادن نام و نشون اون مرد یه کم فکر کرد و گفت بهتره تا پیگیری های ما یه مدت از اون خونه دور باشید ،اون طور که از شواهد مشخصه اون مرد یه آدم سابقه داره که قبلا تو کار دزدی و قاچاق بوده،بعد از ایران فرار کرده و دوباره برگشته با یه گروه منافق فعالیتش رو شروع کرده ما هم چند وقتی که دنبالشیم،،ازحرفهای افسر پرونده حسابی ترسیده بودم ،از پاسگاه اومدیم بیرون ، رفتیم سمت خونه ی نجمه، ارسلان اصرار داشت فردا بعد از گرفتن پرونده ی بچه ها بریم تهران و خودش برای پیگیری شکایتمون برگرده
ارسلان می ترسید زیر نظر باشیم و برای خانواده ی نجمه هم دردسر و مشکل درست بشه به خاطر همین برای رفتن عجله داشت
صبح بعد از گرفتن پرونده از مدرسه
ازخانواده ی نجمه خدا حافظی کردیمو بدون یه تکه اسباب و اثاثیه رفتیم سمت تهران
اردلان و زری از ماجرا خبر داشتنو از قبل منتظرمون بود ،وقتی رسیدیم سر کوچه اردلان یه گوسفند زد زمین و قربونی کرد که صحیح و سلامتیم و برامون مشکلی پیش نیومده
دوروز خونه ی اردلان موندیم و پولی که پس انداز کرده بودیم برای خونه وسیله خریدمو کم کم تو خونه ی جدید که یه خونه ی دوطبقه و بزرگ بود جاگیر شدیم و بچه ها رو دوباره مدرسه ثبت نام کردیم
❤❤:
درس خوندن خیلی تو روحیه ام تاثیر مثبت داشت و کم کم تونستم به زندگی برگردم و در کنار درس و مشق ،مشغول کارهای هنری دیگه مثل قالی بافی و بافتنی هم بشم و حسابی خودمو سرگرم کنم تا فکر و خیال کمتر بیاد سراغم، هر چند هیچوقت نمی تونستم اون روزها و ارسلان رو فراموش کنم اما به خودم تلقین میکردم که آرومم و به خاطر بچه ها سرپا بودم
روزها و هفته ها می گذشت ،سیاوش تو دانشگاه عاشق یه دختر به اسم زهرا شده بود
بعد از سالگرد ارسلان با کلی سرخ و سفید شدن اومد باهام صحبت کرد و ازم خواست برم اون دختر رو ببینم و نظرمو بگم ،ازش خواستم آدرس بگیره تا برم از نزدیک هم خانواده اش رو ببینم ،هم با خود زهرا آشنا بشم
سیاوش دوروز بعد اومد گفت هماهنگ کرده و قرار رو برای فردا بعد از ظهر گذاشته، منم به شقایق اطلاع دادم و اونم همراهیم کرد ،سیاوش منو شقایق رو رسوند و گفت منتظر می مونم تا برگردید، از این همه استرس و دلنگرانی سیاوش خنده ام گرفته بود و با شقایق سربه سرش می ذاشتیم ،اونم تو سکوت با لپهایی که که خجالت سرخ شده بودفقط لبخند میزد
بالاخره زنگ در رو زدیم ، در باز شد و یه خانم اومد توی حیاط استقبالمون، بعد از تعارفات همیشگی رفتیم تو سالن، چند دیقه بعد زهرا با سینی شربت برای پذیرایی و خوشامد گویی اومد، یه دختر با قد متوسط با چشم های درشت مشکی و ابروهای پرپشت و پوستی گندمی ،تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد،به آرومی سلام کرد و بعد از پذیرایی کنار مادرش نشست، روبه مادرش گفتم پسرم از دختر شما خوشش اومده و تو دانشگاه همدیگرو دیدن،ازخودمونو زندگیمون و سیاوش براشون مختصری توضیح دادم و گفتم اگه موافق باشید برای پنج شنبه شب به طور رسمی با عموی سیاوش خدمت برسیم، اون خانم که اسمش رویا بود گفت ،زهرا درمورد سیاوش با من صحبت کرده اما یه چیزهایی هست که قبل از خواستگاری بهتره شما بدونید، منو همسرم چند سالی بود که ازدواج کرده بودیم اما بچه دار نمی شدیم از اونجایی که من عاشق بچه بودم به همسرم اصرار کردم از پرورشگاه یه بچه بیاریم تا هم از تنهایی در بیایم هم یه بچه رو از بی سرپرستی نجات بدیم ،تو گیر و دار راضی کردن همسرم بودم که خواهر شوهرم و همسرش تصمیم گرفتن برای زندگی برن یه شهر دیگه ، چند باری برای خرید خونه رفتن و اومدن ،تو این رفتن ها همیشه دخترشون رو میذاشتن پیش من ،اما روزی که برای تحویل گرفتن خونه رفتن ،تو راه برگشت تصادف شدیدی کردن و هر دو فوت شدن ، رویا خانم به اینجا که رسید اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و ادامه داد
،از اون روز شوم به بعد
به خاطر عشق و علاقه ای که به زهرا داشتم و همه از
این علاقه خبر داشتن ،از همسرم خواستم زهرا پیش ما بمونه تا من براش مادری کنم،بعد از موافقت خانواده ی پدری زهرا ،زهرا برای همیشه شد دخترم ،انقدر با زهرا سرگرم بودم که فکر بچه دار شدن رو کلا از خودم دور کردم اما زهرا انقدر خوش قدم بود که من تو ناباوری صاحب یه پسر شدم و بعد از اون هم یه دختر ،اما زهرا برام خیلی عزیزه
به زهرا چشم دوختم و نگاه چشماش که حالا از اشک تر شده بود کردم اونم با محبت نگاه رویا خانم میکرد ، بعد هم به من نگاه کرد تا واکنشمو ببینه،احساس کردم نگرانه
لبخند بهش زدمو گفتم از متانت و وقارشون کاملا مشخص که مادر خوبی مثل شما تربیتش کرده ، پس اگه اجازه بدید پنجشنبه شب خدمت می رسیم، لبخند زهرا پررنگ شد و مشغول صحبت با شقایق شد منم با رویا خانم حسابی گرم گرفتم ، دوباره قرار پنج شنبه رو یادآوری کردم و بالاخره از خانواده ی خونگرم زهرا خداحافظی کردیم
از در خونه که رفتیم بیرون سیاوش سر کوچه تو ماشین منتظرمون بود ،شقایق گفت مامان یه کم اذیتش کنیم ؟؟ گفتم گناه داره ببین انقدر تو ماشین نشسته مثل لبو سرخ شده ، شقایق با مظلومیت گفت مامان خواهش میکنم فقط یه کم، لبخند که زدم ،شقایق سریع رفت سمت ماشینو رو به سیاوش گفت واقعا برات متاسفم ،آخه این چه انتخابی،واقعا معیارت برای ازدواج چیه،آخه اینم شد انتخاب،سیاوش وا رفت نگاه به من کرد منم سری تکون دادم و تو ماشین نشستم، بنده ی خدا انقدر استرس داشت که چند بار ماشین رو خاموش کرد، شقایق یه ریز سرزنشش میکردو در آخر گفت باید دور این دختر رو خط بکشی،سیاوش با صدایی که از ته چاه میومد گفت آخه چرا ،بخدا زهرا دختر خیلی خوب و آرومی،تو دانشگاه جزو نفرات برتر، تا الان ندیدم با نامحرم هم کلام بشه ،شقایق گفت من نمیدونم مامان هم مخالفه، سیاوش یه نگاه به صورت من کرد و گفت مامان میشه دوسه جلسه دیگه هم ببینیش، حتما نظرت عوض میشه، با لبخند نگاش کردم و گفتم احتیاج به دو سه جلسه ی دیگه نیست ، با همین یکبار دیدن همه چی مشخص بود و مهرش حسابی به دلم نشست، سیاوش انقدر ذهنش درگیر حرفها و غر غر های شقایق شده بود و دنبال راه حل برای راضی کردن من که نشنید من چی گفتم ،بعد از گذشت چند ثانیه پرسید مامان چی گفتی، خندیدم و گفتم همون که شِنُفتی
با خوشحالی نگام کرد و دوباره پرسید مامان تو رو خدا ،یه بار دیگه بگو ،واقعا راضی هستی و از زهرا خوشت اومد،گفتم آره خیلی
خانوادهای خوب و با محبتی بودن،زهرا خانمم دختر خوب و خونگرمی بود، برای پنجشنبه قرار خواستگاری گذاشتیم
سیاوش انقدر خوشحال بود که ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و رفت شیرینی
خرید
شقایق گفت مامان توروخدا نگاش کن چقدر ذوق کرده ،خدا شانس بده ،اخم ساختگی کردمو گفتم از الان قرار نیست خواهر شوهر بازی در بیاریا ، باید مثل خواهر باشی براش،شقایق خندید و گفت مامان هنوز هیچی نشده دارم حسودی میکنم
خلاصه برای پنجشنبه آماده شدیم و همراه گل و شیرینی که سیاوش با وسواس خاصی تهیه کرده بود با زری و اردلان، شقایق و کوروش
من و سیاوش رفتیم برای خواستگاری
خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت ،خانواده ی زهرا برای هیچی سخت نگرفتن فقط و فقط تنها شرطشون که روش پافشاری میکردن وفاداری بود و صداقت و دیگه هیچی
اونشب صیغه ی محرمیت بین سیاوش و زهرا خونده شد و قرار شد بعد از آزمایش و خرید یه جشن محضری برای عقد بگیریم و بعد از چند ماه هم مراسم جشن عروسی رو بگیریم
طی چهار پنج ماه همه چی خوب پیش رفت و بعد از تکمیل جهیزیه زهرا و آمادگی ما
تصمیم گرفتیم سه هفته ی دیگه که نیمه ی شعبان بود مراسم عروسی رو بگیریم ، تو این مدت با ستاره هم صحبت کردم و اونم برای یک هفته قبل از عروسی همه چی رو جفت و جور کرد و بلیط گرفت تا تو مراسم عروسی سیاوش باشه، همه چه خوب بود فقط تنها آرزوم این بود که ای کاش ارسلان بود و عروسی پسرش رو میدید و تو این راه همراه من بود و تنها نبودم ،ولی افسوس من به خوشبختی های کوتاه مدت عادت کرده بودم
با اومدن ستاره و خانواده اش روح تازه ای توی خونه ی ما دمیده شد ،ستاره برامون کلی سوغاتی آورده بود و این وسط زهرا رو هم فراموش نکرده بود و کلی عطر و ادکلن و لباس برای زهرا هدیه آورده بود
بالاخره با همراهی اردلان و کمکهای ستاره و زری بهترین جشن عروسی رو گرفتیم ،سیاوش و زهرا بعد از عروسی اومدن طبقه ی پایین و زندگیشون رو با ما شروع کردن
زهرا واقعا دختر خوب و مودبی بود ،برام مثل شقایق عزیز بود ،همیشه بهترین ها رو براش میخواستم ،زهرا هم مثل یه دختر کنارم بود
و از هیچ کمکی بهم دریغ نمیکرد، منم حسابی هواش رو داشتم و نمیذاشتم کسی از گل نازک تر بهش بگه
زندگی آرومی رو میگذروندیم، تو این بین خبر بارداری شقایق و زهرا همزمان بهترین اتفاق این چند سالِ اخیر زندگیم بود و حسابی سرحالم آورده بود،ساعتها می نشستم و براشون لباس میبافتم و با تکمیل شدن هر لباس هزار بار قربون صدقه شون میرفتم
بالاخره نه ماه انتظار تموم شد به فاصله ده روز بچه ی شقایق که پسر بود و بچه زهرا دختر به دنیا اومدن ،براشون جشن گرفتیم و گوسفند قوربونی کردیم ،اسم پسر شقایق رو آرش گذاشتن و دختر سیاوش رو نازنین
دیگه دختر سیاوش نازنین دنیام شده بود و حسابی سرگرمم کرده بود ،تا اینکه سیاوش برای گذروندن طرحش
باید به یه روستای محروم میرفت و به ناچار زهرا و نازنین رو هم باید با خودش میبرد
اونا که رفتن دوباره من تنها شدم و شدم مثل دورانی که ارسلان رو از دست داده بودم
تو این گیر و دار خشایار هم پا کرده بود تو یه کفش که بره پیش ستاره و اونجا درسش رو ادامه بده و تمام تلاشش رو میکرد که بورسیه بگیره و شب و روز درس میخوند تا به هدفش برسه و در آخر هم همینطور شد که میخواست، رفتنش ناراحتم میکرد ولی نمیخواستم به خاطر من پا رو دلش بزاره و از هدفش دور بشه
خشایار که رفت من تنها تر شدم ،سهراب برای اینکه این تنهایی منو از پا در نیاره با سفارش و پیگیری هایی که کرد تونست برام تو نهضت سواد آموزی کار پیدا کنه ،حالا میتونستم به خانمها و دخترهایی که سواد نداشتن و بیسواد بودن درس یاد بدم ،با شوق و ذوق زیاد تدریس رو شروع کردم و در کنارش خودمم درس خوندنم و دیپلم گرفتم
دیپلم گرفتنم و تولد 43سالگیم همزمان شده بود،اون روز شقایق زنگ زد و گفت برای شام بریم خونه شون یه مهمونی گرفته ،خانواده ی اردلان هم دعوت کرده ،به سهراب خبر دادم گفت کارش یه کم طول میکشه و خودش از سرکار مستقیم میاد اونجا، من زودتر رفتم هم کمک حال شقایق باشم هم آرش رو که دلم براش تنگ شده بود بیشتر ببینم،غروب اردلان و زری و دخترش شهین و دوتا بچه هاش از راه رسیدن و یک ساعت بعد هم سهراب زنگ درو زد،شقایق زودی رفت تو حیاط ،صدای شقایق رو میشنیدم که داره با یکی حال و احوال و خوش آمد گویی میکنه، پرده رو زدم کنار ، سهراب با یه جعبه ی بزرگ کیک جلوتر بود و پشت سرش ابراهیم بود
که داشت با شقایق صحبت میکرد ،از دیدن ابراهیم تعجب کردم ،اون کجا و اینجا کجا،ابراهیم بعد از جنگ و پایان تحصیلاتش خودش رو وقف مردم محروم کرده بود و تو روستاهای دور افتاده طبابت میکرد و کمتر میومد تهران ،هر وقت با نجمه صحبت میکردم حسابی از این رفتار ابراهیم شاکی بود و گله داشت که خودش رو درگیر کرده و هر
چی من و اکرم اصرار میکنیم ازدواج نمیکنه،بعضی اوقات هم از من میخواست که باهاش صحبت کنم، هر بار میگفتم باشه ،ولی وقتی یاد حرفهای سالها پیش ابراهیم میفتادم از حرف زدن باهاش پشیمون میشدم،همینطور که ذهنم به گذشته پر کشیده بود در باز شد و شقایق و سهراب و ابراهیم اومدن تو،شقایق شروع کرد به خوندن تولدت مبارک و بقیه مشغول دست زدن و کِل کشیدن شدن
خندیدم و رفتم جلو به ابراهیم سلام کردم و خوشامد گفتم ،به سهراب گفتم مگه من بچه ام برام کیک گرفتی و خودتو انداختی تو زحمت، سهراب جواب داد تولد بزرگ و کوچیک نداره که مادر من ،انشااله صد سال دیگه سایه ات رو سرمون باشه و برات تولد بگیریم، ازشون تشکر کردمو نشستیم
شام رو خوردیم و بعد هم نوبت کیک و کادو شد، سهراب برام یه زنجیر پلاک طلا خریده بود ،خودش انداخت گردنم ،بغلش کردم ،صورتشو بوسیدم ،شقایق برام لباس گرفته بود و زری یه روسری خوشگل ،واقعا شرمنده شده بودمو و مدام ازشون تشکر میکردم، ابراهیم کیفش رو باز کرد یه بسته ی کادو شده رو از توش در آورد و گفت باید ببخشید من امروز متوجه شدم که دیپلم گرفتی و سهراب و شقایق به همین مناسبت برات جشن گرفتن و هول هولی اینو تهیه کردم امیدوارم خوشت بیاد
کادو رو ازش گرفتم و بازش کردم ،چند جلد کتاب و یه خودنویس قشنگ بود، خیلی ذوق کردم ،واقعا تنها کسی که به علاقه ی من توجه کرده بود و چیزی که عاشقش بودم رو بهم هدیه کرده بود ابراهیم بود
ازش تشکر کردم ،اونم لبخند زد و آروم گفت خوشحالم بعد از گذشت این همه سال همچنان به خوندن کتاب علاقه داری و با دیدنشون ذوق میکنی
اونشب یه شب خوب بود که به پایان رسید،آخر شب همراه سهراب و ابراهیم برگشتیم خونه ی خودمون، اونطور که از حرفهای سهراب و ابراهیم متوجه شدم ابراهیم و چند تا از دوستاش باهم قرار گذاشته بودن تو یه بیمارستان دولتی مشغول به کار بشن و تو یه درمانگاه هم هفته ای یک روز رایگان بیمار ویزیت کنن، سهراب که عاشق این مرام و مردونگی ابراهیم بود ،بهش گفت هر کاری داشته باشه میتونه رو کمکش حساب کنه چه مالی چه اداری
ابراهیم گفت یه چند نفر هستن که باهم یه تیم تشکیل دادن و خانواده های فقیر رو شناسایی میکنن
و با پولی که از خیرین جمع میکنن بهشون کمک میکنن ،اگه موافق باشی توهم بیا تو این گروه ،قول میدم ازشون خوشت بیاد و حسابی حال دلت خوب بشه، سهراب استقبال کرد و قرار شد فردا بعد از ظهر با ابراهیم همراه بشه
فردا سهراب از سر کار زودتر برگشت و برای رفتن آماده شده بود که ابراهیم اومد دنبالش ، وقتی دید من تنهام گفت ماهور اگه دوست داشته باشی میتونی تو هم
همراهمون بیایی ،اونجا چند تا هم خانم هستن که تو کارهای خیریه کمک میکنن، یه نگاه به سهراب کردم ،گفت مامان آقا ابراهیم راست میگه تو هم بیا،از تنهایی در میایی و یه هوایی هم میخوری، با شوق زیاد بلند شدم و سریع آماده شدم
ابراهیم سویچ رو داد به سهراب و گفت رانندگی با تو، سوار ماشین شدیمو ابراهیم آدرس داد و راه افتادیم
به خیریه رسیدیم ،یه ساختمون قدیمی بود که چند تا اتاق داشت ،ابراهیم جلوتر رفت و ما پشت سرش ،همه اونجا ابراهیم رو میشناختن و بهش حسابی احترام میذاشتن رفتیم تو یه اتاق ،یه میز بزرگ وسط بود و دور تا دورش صندلی چیده شده بود، نشستیم و کم کم بقیه هم از راه رسیدن ،پنج تا مرد و سه تا خانم بودن ،به گرمی با من و سهراب حال احوال کردن و کلی تحویلمون گرفتن، ابراهیم ما رو معرفی کرد و بعد هم طبق روال کار خودشون شروع کردن به صحبت کردن و بازگو کردن تصمیم ها و هدف هایی که برای کمک به خانواده های فقیر داشتن، انقدر خوب و خودمونی باهم صحبت میکردنو انقدر شوق کمک داشتن که آدم از بودن باهاشون لذت میبرد و گذر زمان رو حس نمیکرد، اینطور که تو اون جلسه متوجه شدم این گروه خیلی وقت بود که باهم کار میکردن و پایه گذارش هم ابراهیم بود، تو این یکی دوسال هم چند باری تهران اومده بود ولی نمیدونم چرا به ما اطلاع نداده بود و بهمون سر نزده بود
وقتی جلسه تموم شد هوا کاملا تاریک شده بود ولی واقعا گذر زمان رو نمیشد در کنارشون حس کرد ، آدمهای خوبی بودن که تو همون جلسه ی اول باهم دوست شدیم و موقع خدا حافظی خیلی اصرار کردن که حتما تو جلسه ها شرکت کنم و باهاشون همراه بشم،منم از این دعوت خوشحال شدم و کلی استقبال کردم
موقع رفتن ابراهیم به سهراب گفت شما با ماشین برید من اینجا می مونم یه کم کار دارم، سهراب و من متوجه شدیم که ابراهیم از اینکه بیاد خونه ی ما راحت نیست و نمیخواد مزاحم ما بشه، ولی سهراب انقدر اصرار کرد که ابراهیم قبول کرد که با ما بیاد ولی شرط گذاشت
❤❤:
ارسلان و اردلان هم به خاطر پیگیری شکایت ماهی یکی دوبار برمی گشتن شهر قبلی،تا اینکه یه روز از پاسگاه زنگ زدن خونه ی اردلان و گفتن چند تا مرد و زن دستگیر شدن و ما برای شناسایی بریم،اردلان اومد پی ارسلان و منم اصرار کردم و همراهشون رفتم ،وقتی رسیدیم شب شده بود، رفتیم خونه ی نجمه که فردا صبح زود برای پیگیری کارها بریم،تازه رسیده بودیم که در زدن ،پسر نجمه درو باز کرد و بدون بدو اومد و با هیجان گفت مامان ، عمو ارسلان
مژدگونی بدید
سریع و هول بلند شدم پریدم تو حیاط ،سهراب و ابراهیم، هر دو شونه به شونه ی هم داشتن میومدن سمت خونه، ولی از دیدنشون تو اون وضعیت بی اختیار نشستم و زدم روی سرم
ابراهیم عصا به دست با پای از زانو قطع شده کنار سهراب ایستاد و گفت چی شد دختر عمو، بعد به پاش اشاره کرد و گفت این انقدراهم ارزش نداره که اینطوری بزنی رو سر خودت بلند شو ،چند وقت دیگه یه بهترشو جاش میزارم
سهراب با اون چهره ی خسته و لباسهای خاکیش،لبخندی از سر اجبار زد و اومد دستشو انداخت دورگردنمو گفت مامان خیلی دلتنگت بودم
نجمه و بقیه هم اومدن و با دیدن ابراهیم تو اون وضعیت شروع کردن به گریه کردن ،ابراهیم خندید و گفت بخدا اگه میدونستم اینطوری میاید استقبالم اصلا نمیومدم، این چه وضعیه نمردم که اینطوری شیون میکنید
نجمه و اکرم بغلش کرده بودن و اشک میریختن و میگفت چرا بی خبر رفتی، نگفتی ما بیشتر از همه به تو نیاز داریم ،آخه این چه کاری بود کردی،درس و دانشگاه و ول کردی رفتی که اینطوری برگردی
ابراهیم مثل همیشه شوخی میکرد و سعی در آروم کردن ما داشت
بالاخره اومدن تو و نشستن
نجمه ابراهیم رو سرزنش میکرد و من براش ناراحت بودم ولی تو دلم این همه روحیه و شجاعتشو تحسین میکردمو از اینکه تو این مدت همراه و همدم سهراب بود راضی بودم
فقط تنها ناراحتیم پای جا مونده اش توی جبهه بود
ابراهیم رو به شقایق گفت اینا که همه یا گریه میکنن یا سرزنش ،تو یه لیوان آب یا چای بده دستمون،شقایق رفت و با سینی چای برگشت، ابراهیم با خنده به سهراب گفت فقط خداروشکر میکنم تو بیمارستان هر چقدر ازم آدرس خواستن به خانواده ام خبر بدن ،بهشون ندادم اگه میومدن ببین اونجا چه کولی بازی در میاوردن،اکرم بی صدا اشک میریخت و نجمه با دلخوری نگاش میکرد ولی با حرفهایی که ابراهیم از جنگ و جبهه میزد قانع شدیم که برای دفاع از خاک و ناموس باید جون داد
بالاخره اونشب تموم شد ،سهراب و ابراهیم هم از قضیه ی آتش سوزی مطلع شدن و حسابی اصرار به پیگیری موضوع داشتن
صبح اول وقت رفتیم کلانتری ، افسر پرونده رو دیدم ،یه توضیحاتی داد و بعد
به اتاق بغلی اشاره کرد و گفت باید برای شناسایی برید تو اون اتاق ،خوب دقت کند ببینید کدوم یکی شون رو می شناسید،گفتم من اون آقا رو ندیدم ،همسایه ها دیدن،گفت اونها رو هم خبر کردیم
رفتیم تو اتاق روبرو یه دیوار شیشه ای بود که ما اونها رو میدیدم ولی اونا نه،یه عده رو دستبند و پا بند به دست کنار دیوار قطار کرده بود
یه نگاه سراسر ترس بهشون انداختم ،نمیدونم چرا این همه وحشت داشتم در حالی که اونا ما رو نمیدیدن
هیچ کدومشون رو نمی شناختم و ندیده بودم ، اگه شقایق بود حتما میتونست کمک کنه چون اون رباب و خدیجه و مردی که همراهشون بود رو دیده بود،با نا امیدی نگاه افسر نگهبان کردمو ،سرمو به علامت منفی تکون دادم، توی اتاق بودیم که همسایه مون آقای محمودی هم اومد داخل
تا نزدیک شیشه شد ،یه آقای تقریبا چهل ساله رو نشون داد و گفت مطمئنم این آقا بود که چند روز توی کوچه با یه خانم پرسه میزد و مدام به خونه ی شما اشاره میکرد ، تو چهره ی مرد دقیق شدیم اما هیچکدوم از ما اونو قبلا ندیده بودیم، از اتاق رفتیم بیرون ، افسر نگهبان گفت این آقا با یه گروه خیلی خطرناک و خراب کار همدسته تا الان پرونده اش خیلی سنگینِ، چند نفر از دوستاش رو هم لو داده چند تا هم خانم بینشون بوده که دو تاشون دستگیر شدن ، صبر کنید تا اونا رو هم بیارن ،چند دیقه بعد دوباره رفتیم داخل اتاق ، یه نگاه به داخل اتاق انداختیم هر سه از دیدن خدیجه تو اون وضعیت کم مونده بود سکته کنیم ،واقعا براش ناراحت شدم ،اونا در حق من بد کرده بودن اما اصلا دلم نمیخواست تو اون وضعیت آشفته و تو همچین مکانی ببینمش، ارسلان دچار لکنت زبان شده بودن، اردلان به زور مانع از افتادن ارسلان شد، منم بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و از ته دل گریه کردم
اون روز یکی از بدترین روزهای عمرم بود،
پرونده ی خدیجه انقدر سنگین بود که هیچ کاری نمیشد براش انجام داد،خدیجه با اون آقا همدست بودن و کلی تو بُهبهه جنگ دست به خرابکاری و بمب گذاری و آتش سوزی زده بودن و حکمشون معلوم بود چیه
کار ما تو پاسگاه تموم شد و با حال زار برگشتیم خونه ی نجمه، ولی تو ماشین تصمیم گرفتیم هیچ اسمی از خدیجه و دستگیریش نبریم و تو فامیل بیشتر از این انگشت نما و بی آبرو نشیم
تو روزها و هفته های آینده کلی از خدیجه بازجویی کرده بودن اما هیچ اسمی از رباب نبرده بود، چند بار منو اردلان از ارسلان خواستیم بره ملاقاتش و باهاش صحبت کنه و اگه کاری میتونه براش انجام بده ،ولی ارسلان سرسختانه جواب میداد که خدیجه برای من مرده و به زودی یه شناسنامه ی المثنی میگیرم و توش اسمی از خدیجه و رباب احمق
نمیبرم ، بعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه اس
❤❤:
رمان ماهور 23
بعد شروع میکرد به دشنام دادن به رباب که باعث و بانی تمام بدبختی و آوارگی خدیجه اس،اون بود که انقدر زیر گوشِ این دختر وز وز کرد و دروغ گفت تا آتش کینه و انتقام از تو و منو خودشو تمام دنیا رو تو دلش شعله ور کرد و در آخر هم خودشو سوزوند هم ما رو
بالاخره تو یه روز سر زمستونی از پاسگاه زنگ زدن به اردلان بهش گفتن آخرین خواسته ی خدیجه دیدن پدرشِ و ازش خواستن با ارسلان بره اونجا ،اما هر کاری کردیم ارسلان راضی به رفتن نشد و اردلان خودش رفت
دوروز بعد بود اردلان با چهره ای پر از غم که از خبر یه اتفاق بد رو میداد برگشت
خدیجه و اون مرد رو به خاطر پرونده ی سنگینشون اع*دام کرده بودن
اردلان پیش ارسلان حرفی نزد ولی به من گفت خدیجه خیلی ترسیده بود ولی خودش میگفت از اینکه اع*دام میشه ناراحت نیست و این حکم حقشه ، گفت دوست داره این یک شب هم تموم بشه تا از این زندگی راحت بشه،چون من به همه بد کردم و راهی رو رفتم که باعث بدبختی خودم و بی آبرویی پدرم شدم،من بودم که به مامانم گفتم از ماهور انتقام بگیره و زندگی رو براش زهر کنه،من بودم که میخواستم ماهور و بچه هاش تو آتیش بسوزن،الانم فقط میخوام از بابام برام حلالیت بگیری و بهش بگی منو ببخشه و بدونه که مامانم بی گناه و مقصر همه ی این اتفاق ها من بودم
مرگ خدیجه تا چند وقت همه ی ما رو تو شوک فرو برد و هیچکس یارای حرف زدن با اون یکیو نداشت،ما مرگش رو از همه پنهان کردیم ولی خودمون از درون داغون شدیم
دقیقا یک هفته بعد از مرگ خدیجه بود که جسد رباب رو تو روستای پدریش پیدا کردن و معلوم شد خودکشی کرده
مرگ رباب و حرفهایی که پشت سرش بود ضربه ی دیگه ای به ارسلان زد و هر روز بیشتر از قبل تو خودش فرو میرفت و گاهی تو طول روز حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، سیاوش و شقایق حسابی دورو برش میومدن و نگران احوال و شرایطش بودن ،اما ارسلان از زندگی دست شسته بود و ساعت ها به یه جا زل میزد و گاهی اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید رو سریع پاک میکرد،ارسلان پدر بود و شاید خودش رو مقصر انتخاب راه نادرست و سرنوشت تلخ خدیجه می دونست
به خاطر این اتفاق ها همه ی ما دچار یه افسردگی شده بودیم و دیگه دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتیم
هر کدوم یک جور دچار عذاب روحی شده بودیم ولی زندگی جریان داشت و چاره ای جز نفس کشیدن نبود و باید با همه ی این اتفاق ها کنار میومدیم
اما تو این بین اردلان بعد مرگ خدیجه و رباب انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بود و محبتش رو نسبت به زری و بچه هاش بیشتر کرده بود و رابطه اش رو با دخترش شهین که چند سالی بود ازدواج کرده بود بیشتر کرده بود و حسابی
دورو برشون میومد،زری از این اتفاق خیلی راضی بود و همیشه بهم میگفت رباب و دخترش تو زنده بودنشون هیچ خیری برای ما نداشتن اما با مردنشون باعث شدن اردلان به خودش بیاد و هوای منو بچه ها رو بیشتر داشته باشه
از اینکه زری به آرامش رسیده بود خوشحال بودم چون زری به خاطر قلب مهربونش لایق بهترین ها بود
سه ماه از اون ماجراها گذشته بود و اواسط بهار بود خان ننه حال درست و حسابی نداشتو بیمار بود و به خاطر کهولت سن یکی از کلیه هاش رو از دست داده بود و خیلی ضعیف شده بود و دیگه قادر به بلند شدن نبود ، روزهای آخر بود که مدام صدام میکرد و ازم حلالیت میخواست دلم براش می سوخت ولی هر کاری میکردم نمی تونستم ببخشمش و حلالش کنم چون تا جایی که تونست اذیتم کرد و هیچوقت درک نکرد منم آدمم و حق زندگی دارم ، همیشه از رباب طرفداری میکرد و تا جایی که ممکن بود تحقیرم میکردو هیچوقت حق حرف زدن و اعتراض نداشتم ، حالا که از تک و تا افتاده بود میخواست که ببخشمش،فقط تو اون موقعیت بهش لبخند میزدمو و حرفی از حلالیت نمیزدم چون واقعا نمی تونستم اون روزهای بد رو فراموش کنم ،به قول زری قرار نیست زندگی رو به بقیه زهر کنیم و موقع مرگ حلالیت طلب کنیم پس حسابمون بمونه برای قیامت
بالاخره خان ننه با اون ابهت و اقتدار نتونست در برابر مرگ مقاومت کنه و بعد از تحمل کلی درد از این دنیا رفت
دوسال از مرگ خان ننه گذشته بود
سیاوش سال دوم پزشکی درس میخوند و شقایق هم دانشگاه قبول شد و برای معلم شدن تلاش میکرد
بالاخره جنگ هم تموم شد ،رزمنده ها جبهه های جنگ رو ترک کردن و به آغوش خانواده ها برگشتن روزهای خوب کم کم از راه میرسید حال و هوای شهر عوض شده بود و مردم پر از شور شوق شده بودن، سهراب و ابراهیم هم از جبهه برگشتن
ابراهیم دوباره برگشت سر درس و دانشگاه و سهراب هم توی ارتش مشغول به کار شد
زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده بود
خداروشکر بچه های خوبی داشتم که هر کدوم تو کار و درس و حرفه ی خودشون موفق بودن و من از وجودشون نهایت لذت رو میبردم
شقایق آخرای درسش بود که یه شب ،اردلان و زری و کوروش با گل و شیرینی سرزده اومدن خونمون و شقایق رو برای کوروش خواستگاری کردن ، همه ی ما کوروش رو خیلی دوست داشتیم
ولی همه چی رو به عهده ی خود شقایق گذاشتیم و گفتیم هر چی خودش بگه، قرار شد دوتایی باهم صحبت کنن و چند روز بعد بهشون جواب بدیم
فردا با شقایق صحبت کردم تا نظرش بگه اونم بعد از مِن مِن کردن و سرخ و سفید شدن های زیاد گفت با این ازدواج موافقه و از بچگی یه حس خاصی به کوروش داشته و ریشه عشقی که بهش داره تو قلبش خیلی قویه،بعد ها فهمیدم
کوروش هم شقایق رو از بچگی دوست داشته و منتظر بوده تا درسش تموم بشه بعد اقدام کنه
هیچ چیز بهتر و قشنگتر تر از این نیست که دو نفر با عشق عمیق باهم ازدواج کنن و در کنار هم خوشبختی رو با تمام وجود حس کنن،برای شقایق خوشحال بودم که اول عشق رو تجربه کرده
زری زنگ زد و جواب مثبت بهش دادیمو طی دو سه هفته مراسم عقد شقایق و کوروش برگزار شد،اردلان برای عقدشون سنگ تموم گذاشت و بهترین مجلس رو براشون گرفت ،دوروز قبل از عقد به همراه ارسلان رفتیم دنبال اسما(دختر رباب و ارسلان) چون شوهرش ماموریت بود اومدن با چهار تا بچه ی قد و نیم قد برای اسما سخت بود ، خودمون رفتیم شهرستان تا تو مراسم خواهرش باشه،اسما برعکس خدیجه بود یه دختر آروم و مهربون که کاری به کار کسی نداشت و سرش به زندگی خودش گرم بود و تو سال هم دوسه باری میومد بهمون سر میزد و کلی هم از بودنش راضی بودیم و برام مثل شقایق عزیز بود و دوست داشتنی
خداروشکر خیلی زود جهیزیه ی شقایق رو جمع و جور کردیم و سه ماه بعد هم مراسم عروسی رو گرفتیمو کوروش و شقایق رفتن سر خونه زندگی خودشون
همه چی خوب بود تنها مشکلم دردهای گاه و بی گاه قلب ارسلان و سردردهایی بود که بعد از مرگ خدیجه و رباب گریبان گیرش شده بود ولی با قرص و دارو سرپا بود و به همین دلخوش بودم که سایه اش رو سرمون هست
ولی از اونجایی خوشبختی و آرامش من همیشه لحظه ای بود و دوام چندانی نداشت یه روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدم ،رفتم ارسلان رو بیدار کنم ،صداش کردم جواب نداد نشستم ،دستش رو توی دستم گرفتم ،انگار بهم برق وصل کردن،ارسلان یخ کرده بود و رنگ به رو نداشت و صورتش کبود شده بود
انقدر جیغ کشیدم که دیگه صدام در نمیومد ، باورم نمیشد ارسلان به همین راحتی ما رو ترک کنه ،حالا که داشتم ثمره ی تمام رنج هایی که کشیده بودمو میدیدم باید تو سن سی و هشت سالگی بیوه میشدم ،نمیخواستم باور کنم به این زودی تنها شدم، سهراب و سیاوش با زور منو از ارسلان جدا کردن، خشایار زنگ زد به اردلان و اردلان و زری کمتر از پنج دقیقه خودشون رو رسوندن
اردلان مظلومانه کنار بدن بی جون ارسلان نشست،وقتی جسم سردش رو لمس کرد سر روی سینه ی ارسلان گذاشت و صدای هق هق گریه اش خونه رو پر کرد، ارسلان برای همیشه ما رو ترک کرد و منو تنها گذاشت، شاید یه موقع هایی نمی تونست از من دفاع کنه ، گاهی برای دل مادرش پا رو دل خودشو من میذاشت ولی میدونستم از ته دل دوستم داره و خودش هم بین چند نفر گرفتارشده و دلش نمیخواد کسی ازش ناراحت بشه،همین که بود و نفس میکشید برای من کافی بود اما انگار همینم خواسته ی زیادی برای من بود و
باید نبودش رو باور میکردم
اردلان خبر فوت ارسلان رو به ستاره و کیوان و کیان هم داد و طبق خواسته و اصرار ستاره ،جسد ارسلان دوروز تو سرد خونه موند تا ستاره بتونه خودش رو به مراسم خاکسپاری برسونه،بالاخره ستاره و کیوان با اولین پرواز خودشون رو رسوندن
بهشت زهرا پر از جمعیت شد و مراسم خاکسپاری انجام شد،ستاره و شقایق چند باری از حال رفتنو تاب و تحمل مراسم رو نداشتن و در آخر مراسم شقایق بیمارستان بستری شد و کوروش کنارش موند
مراسم تموم شد و کم کم فامیل و آشنا دورمون رو خلوت کردن و هر *** رفت پی زندگی خودش
حالا که ارسلان نبود زندگی برام بی معنی بود منی که از بچگی کنار ارسلان رشد کرده و بزرگ شده بودم ، همیشه برای هر کاری باهاش مشورت میکردم حالا نمیدونستم بدون اون چطوری باید زندگی کنم و خودمو با شرایط وفق بدم
ساعت ها به یه جا خیره میشدم و فقط اشک میریختم و به بخت سیاهم که با بدبختی گره خورده بود لعنت میفرستادم، شقایق و پسرها مدام دوروبرم میومدن و در حالی که خودشون غصه دار بودن سعی در بهتر کردن حالم داشتن
سه چهار ماه از فوت ارسلان گذشته بود اصلا وضعیت مناسبی نداشتم
سهراب و سیاوش حالمو که میدین اصرار داشتن حالا که بی کارم و به خاطر عوض شدن حال و هوام مشغول درس خوندن بشم تا از این یکنواختی در بیام،بالاخره انقدر زیر گوشم خوندن تا تو مدرسه ی شبانه ثبت نام کردم
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد