رمان های جدید

607 عضو

از شرم نگامو از ابراهیم دزدیدم ولی از خشم دستام می لرزید و قلبم با تمام قدرت میزد و انگار میخواست از سینه ام بزنه بیرون ، اردلان یه نگاه بهم انداخت و گفت موافقی ، با صدای که پر از خشم بود رو کردم بهش و گفتم نمیدونم چطور به خودت همچین اجاره ای دادی که حتی این فکر به ذهنت خطور کنه و چقدر وقیح هستی که مطرحش کردی، واقعا از سن و سالت، از زری بدبخت که با همه ی کثافت کاریهات کنارت موند و با همه چیزیت سوخت و ساخت ،از شقایق و کوروش ،از دختر و دامادت از بقیه خجالت نکشیدی
مگه من اون ماهور 9ساله ام که بخوای برای من تصمیم بگیری
من تنها نیستمو اگه یه وقتی هم بخوام از تنهایی در بیام این خودمم که برای آینده ام تصمیم میگیرم نه تو و نه هیچکس دیگه ،الان به حرمت اینکه عموی بچه هامی از خونه بیرونت نمیکنم ، ازت میخوام همه این حرفها رو همین جا چال کنی تا بیشتر از این پیش بچه هات و بقیه سکه ی یه پول نشی وبیشتر از این از چشم نیفتی
اردلان با پررویی ذاتی که داشت رو کرد به من و گفت حتما *** دیگه ای رو زیر سر داری وگرنه هیچوقت همچین موقعیتی رو از دست نمی دادی و دست رد به سینه ی من نمیزدی، گفتم اره درست حدس زدی حالا که فهمیدی بهتره از این خونه بری بیرون و یه کم به فکر مرگ و آخرتت باشی و سر پیری فکرهای مسخره به سرت نزنه
اردلان انقدر پر رو بود که رو به ابراهیم کرد و گفت شما که آدم فهمیده و فهیمی هستی یه حرفی بزن و این دختر عموتون رو روشن کن که باید به رسم و رسوم پایبند باشه و لگد به بختش نزنه
ابراهیم پوفی کردو گفت ماهور خودش یه زن کامل و باتجربه اس ،که احتیاج به وکیل وصی نداره، خودش میدونه چی به صلاحشه و چی به ضررش،شما که این همه به فکر حرف مردم و راحتی زن داداشتون هستید، بهتره یه نگاه به زن خودتون کنید که داره از ناراحتی پس میفته ،برگشتم سمت زری
زری بدون هیچ حرفی اشک میریختو از این حرفهای اردلان شوکه شد بود و انگار خونی تو بدنش جریان نداشت ،لباس کبود بود و دستاش میلرزید،دستشو که گرفتم زری از حال رفت
 

ابراهیم رو به سهراب و اردلان گفت کمک کنید و درازش کنید رو زمین ، رفتم کیف ابراهیم رو آوردمو بعد آب قند درست کردم،، بعد از گرفتن فشار و تزریق آمپول و پاچیدن آب به صورتش
کم کم به هوش اومد ، ولی دیگه تو اون‌چشمهای درشت و مشکیش هیچ رمقی نمونده بود و انگار پر از تنفر بود، اردلان گفت چته، مگه از نون و آب تو کم میشه که اینطوری میکنی و این اداها رو در میاری، زری همه ی توانش رو جمع کرد و گفت ای کاش به جای ارسلان تو میمردی،تا این همه باعث خفت منو بچه هات نمیشیدی، پیر شدی از موهای سفیدت خجالت بکش تا کی

1403/07/23 22:15

باید تن و بدن ما از دست کارهای نسنجیده و از روی هوسهای زود گذرت بلرزه،از منو بچه هات شرم نمیکنی ،از عروس و دامادت خجالت بکش
اردلان اومد جلوتر و دستش رو بلند کرد بزنه تو گوش زری،که سهراب دست اردلان رو تو هوا گرفت و گفت عمو مهمونی احترامت واجبه، کاری نکن که حرمت ها شکسته بشه، ازتون خواهش میکنم برید بیرون
قبل از اینکه کاری دست شما و خودم بدم، اردلان وقیحانه نگاه تو صورت زری نگاه کرد و گفت پاشو راه بیفت ،این جماعت لیاقت حمایت و احترام رو ندارن، فکر میکنن کی هستن،من خواستم فداکاری کنم
پناهشون باشمو نزارم حرف و حدیثی پشت سرشون باشه ، بلند شدم روبروش ایستادم و گفتم اگه من نخوام به فکر ما نباشی باید کیو ببینم ،آقا من نزدیک به 45سالمه،خودم بلدم از عهده ی زندگیم بر بیام ،خودم میتونم برای خودم تصمیم بگیریم ،چرا یاد گرفتید همیشه تو کار دیگران دخالت کنید ،کی همچین اجازه ای به شما داده، من احتیاج به هیچکس ندارم ،اینو تو اون کله ات فرو کن، الانم برو بیرون که دیگه دلم نمیخواد تا آخر عمر چشمم به چشمت بیفته
اردلان به جهنمی گفت و رفت سمت در، زری اما دنبالش نرفت و همونجا دستاش رو گذاشت روی صورتش و های های گریه کرد، رفتم کنارش که ابراهیم بهم اشاره کرد و آروم گفت بزار گریه کنه تا یه کم سبک بشه
زری که آروم شد شروع کرد به حرف زدنو گفت پدر فقر و بی کسی بسوزه که اینطور جوونی و زندگی منو سوزوند، خانواده ام به خاطر یه تیکه زمین منو دادن به این از خدا بیخبر و دیگه سال تا سال ازم سراغی نگرفتن، چند سال یه بارم که میرفتم بهشون سر میزدم اگه از اردلان هم چیزی میگفتم جوابشون این بود که خوشی زده زیر دلت،شکمت سیره و تو خونه ی ارباب خانمی میکنی میخوای لگد به بختت بزنی،همه ی مردها این کارارو میکنن،مگه چیه، برای تو مگه کم میزاره
ده تا زنم بگیره میتونه از پس خرج و مخارجشون بر بیاد،پس بشین و حرف اضافه نزن
 
 
 

1403/07/23 22:15

❤❤:
همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود،شاید دلیل این اشکها همون عشق پنهان زیر خاکستر بود که حالا سرباز زده بود و با اشک از چشمام جاری میشد
ولی هر چقدر فکر میکردم نمیتونستم به این ازدواج تن بدم و خودمو و بچه هامو انگشت نمای فک و فامیل و در و همسایه کنم و باعث سرشکستگی شون بشم
کلاسم که تموم شد برگشتم خونه ،ولی بی حوصله تر از اون بودم که بخوام تنها باشم، دلم برای آرش تنگ شده بود ، سر راه اسباب بازی و خوراکی براش گرفتم و رفتم خونه ی شقایق
شقایق کلی تعجب کرد از دیدنم ،چون اکثرا اونا میومدن و من به ندرت میرفتم و دوست نداشتم مزاحم بچه هام بشم و یه جورایی خونه ی دیگران با توجه به احترام زیادی هم که برام قائل بودن بازم معذب بودم و دوست داشتم میزبان باشم تا میهمان
با آرش مشغول بازی شدم و شقایق هم شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت مامان چرا امروز حال نداری ، انگار یه جوری شدی، گفتم نه حالم خوبه و طوریم نیست ولی شقایق دست بردار نبود و هر چند دیقه یه بار می پرسید مطمئنید حالتون خوبه ،ولی چشماتون غم داره و اینو نمیگه، خندیدم و گفتم من خوبم ولی تو میخوای بهم تلقین کنی که خوب نیستم
خلاصه تو خونه ی شقایق هم دلم آروم نگرفت و بعد از ناهار هر چقدر اصرار کرد بمونم تا کوروش هم بیاد قبول نکردم و از خونه اش زدم بیرون،
سه روز از وقتی ابراهیم اون نامه رو داد بهم گذشته بود و ازش خبری نبود که سهراب زنگ زد و گفت مامان ،آقا ابراهیم زنگ زد و گفت امروز میخوان یه سری از کمک هایی که جمع شده رو برای خانواده های بی بضاعت ببرن،خواست منو تو هم اگه کاری نداریم همراهشون بریم،منم قبول کردم و بهتون خبر دادم که زود آماده بشید تا رسیدم باهم بریم،نمیخواستم با ابراهیم روبرو بشم
سر درد رو بهونه کردم و گفتم ،اصلا حوصله ی اومدن ندارم و حس میکنم دارم سرما میخورم
سهراب گفت عه پس ای کاش قبلش باهاتون هماهنگ میکردم چون با اصرار زیاد برای شام هم دعوتشون کردم ،پس یه قرص بخورید و استراحت کنید موقع برگشت یه چیزی میخرمو دور هم میخوریم
حالا که میخواست برای شام بیاد و راه فراری نبود، گفتم قرص خوردم بهترم ،پس شام رو درست میکنم تا بیاید
سهراب قطع کرد و من مشغول درست کردن شام شدم
میز شام رو که چیدم صدای زنگ و باز شدن در همزمان بلند شد

ابراهیم و سهراب اومدن تو ،دقیقا مثل دختر بچه ها شده بودم از ابراهیم حسابی خجالت می کشیدم و انگار اولین باره که ابراهیم رو می بینم و هول کرده بودمو حس میکردم هر لحظه سهراب از این موضوع مطلع میشه و آبروم میره
اما ابراهیم مثل همیشه خیلی

1403/07/23 22:15

عادی رفتار کرد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده، حالمو پرسید و گفت سهراب میگفت کسالت داری و به خاطر همین همراهش نیومدی، گفتم اره یه کم سر درد داشتم و الان بهترم
خداروشکری گفت و رفت سمت میز شام
سهرابم رفت لباس عوض کنه، ابراهیم پشت میز نشست و گفت احتیاج نبود با سردرد این همه زحمت بکشی،من که مهمون نیستم
جواب دادم کاری نکردم یه غذای ساده درست کردم ، مشغول کشیدن برنج شدم ،که ابراهیم آروم گفت خدا کنه دلیل غیبت امروزت برای فرار از من نباشه، فقط یادت باشه به من قول دادی خوش خبر باشی و جواب مثبت بگیری و نزاری من حسرت به دل از این دنیا برم
یهو تمام تنم گر گرفت و کفگیر توی دستم ناخودآگاه افتاد روی زمین،سهراب سریع اومد تو آشپز خونه و گفت صدای چی بود، خم شدم کفگیر رو برداشتم و گفتم چیزی نیست، سهراب اومد کنارم ،نگام کرد و گفت مامان فکر کنم حالت خوب نیست،تب نداری؟ صورت خیلی سرخ شده، بعد دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت خیلی داغی، ابراهیم که زل زده بود به من به سهراب اشاره کردو گفت از توی کیفم دستگاه فشار روبیار، بعد به من گفت بیا بشین ، سهراب که رفت ابراهیم گفت من که چیزی نگفتم چرا اینطوری شدی، واقعا نتونستم جوابش رو بدم ولی از این همه خونسردیش اعصابم بهم ریخته بود
واقعا سرم درد گرفته بود، ابراهیم فشارمو گرفت و رو به سهراب گفت برای مامانت یه آب قند درست کن افت فشار داره، بعد یه قرص بهم داد و گفت اینم بخور
کم کم حالم بهتر شد ،سهراب غذا رو کشید و مشغول خوردن شام شدن ،ابراهیم همینطور آروم و ریلکس غذاش رو میخورد و کلی هم از دستپختم تعریف میکرد،بعد از شام اجازه ی شستن ظرفها رو به من نداد و رو به سهراب با خنده گفت بیا امشب خودی نشون بدیم ،ولی قول بده این راز بین خودمون بمونه جایی درز نکنه، همینطور که میخندید و شوخی میکرد پیش بند بست مشغول شستن ظرفهای شام شد، خدایی ابراهیم یه مرد نمونه بود چه از نظر اخلاق ،چه فرهنگ ،چه تحصیلات ،انگار نه انگار یه پزشک موفق بود ،نه خودش رو میگرفت نه اهل فخر فروشی بود، با همه خودمونی و خاکی برخورد میکرد و اهل تکبر نبود ،بیشتر زندگی و عمرش رو وقف آسایش دیگران کرده بود و آرامش عجیبی داشت به همین خاطر همه ی اطرافیان مخصوصا سهراب خیلی دوسش داشتن و یه جورایی الگوی سهراب تو زندگی

بود
و باعث شده بود اونم رویه ابراهیمو در پیش بگیره
ولی از اونجایی که من همیشه با خوشبختی فاصله داشتم و چیزهایی که حقم بود تو وقت خودش بهم نمی رسید باید تا جایی که میشد این پیشنهاد ابراهیم رو مخفی میکردم و ازش دوری میکردم تا لطمه ای به آبروی خودمو و زندگی بچه هام

1403/07/23 22:15

نخوره
تو فکر بودمو سرمو گذاشته بودم روی میز که سهراب سینی چای رو گذاشت جلومو گفت بفرمایید اینم از یه آشپز خونه ی تمیز و یه چای تازه دم لب سوز ،کار دست آقا ابراهیم
با کلمه ی خیلی شرمنده ام سرمو بلند کردم و نگاهم تو نگاه پر مهر ابراهیم گره خورد و دوباره تپش قلب گرفتم،تو اون لحظه از خودمو سن و سالم خجالت می کشیدم و باورم نمیشد یه زن تو سن چهل و پنج سالگی همچین حس و حالی بهش دست بده و دچار تپش قلب بشه و دلش بلرزه ،اما مطمئن بودمو نمیتونستم خودمو گول بزنم که منم ابراهیم رو دوست دارم
فقط و فقط باید به خاطر یه سری مسائل پا رو دلم بزارمو تا آخر عمر تو تنهایی و حسرت روزهای رفته دست و پا بزنمو خودمو فدای آسایش دیگران کنم
دوباره سرمو انداختم پایین و استکان چایی رو برداشتم ، ابراهیم به سهراب گفت برنامه ی فردات چیه،میتونی زودتر بیایی امروز کارها نصفه کاره موند که باید فردا بهش رسیدگی بشه، سهراب گفت هر وقت شما بگید درخدمتم، ابراهیم گفت مقصد فردا اطراف تهرانِ
یه کم راه طولانی تره ،اگه تونستی زودتر بیا ،مامانتم با خودت بیار تا این همه تو تنهایی فکرو خیال نکنه و یه سر درد اینطوری خونه نشینش نکنه، سهراب چَشم بلندی گفت رو به من ادامه داد فردا هر طور شده باید با من بیایی میبینی که آقای رئیس دستور دادن و هیچ بهانه ای هم مورد قبول نیست، مشغول حرف زدن بودیم که صدای زنگ بلند شد ،سهراب رفت درو باز کنه و همینطور که میرفت سمت حیاط گفت عمو اردلانِ، ابراهیم رفت تو پذیرایی و اردلان و زری هم اومدن بالا
اردلان بعد از حال احوال کنار ابراهیم نشست و شروع کردن باهم حرف زدن ،من و زری هم رفتیم تو آشپز خونه، زری یه نگاه به من کرد و گفت چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، گفتم نه یه کم سردرد داشتم الان خیلی بهترم، گفتم چه عجب یادی از ما کردید ،اردلان خان چطور شده افتخار دادن ،خیلی وقته بهمون سر نزده، زری گفت والا نمیدونم اردلان خواب دیده یا چیزی خورده تو سرش ،دو سه روزه گیر داده که طبقه ی بالا رو خالی کن ،بزار ماهور و سهراب بیان با ما زندگی کنن، خوبیت نداره یه زن از صبح تا شب تو خونه تنها باشه، اون خونه رو هم بده اجاره و ازش استفاده کنه
،هر چقدر بهش میگم اون عروس داره،داماد داره ،رفت و آمد داره و پیش ما راحت نیست گوشش بدهکار نیست و میگه بعد از برادرم من باید حواسم بهشون باشه و خوبیت نداره تنها باشه ،حالا تا وقتی سیاوش و زهرا کنارش بودن خوب بود ،روزهایی که سهراب نیست و ماموریتِ اون که نباید تنها بمونه
از شنیدن این حرفها حسابی کفری شدمو گفتم مگه من بچه ام که اردلان بخواد برای من تصمیم بگیره

1403/07/23 22:15

کجای دنیا رسم که یه زن بیوه منتظرو گوش به فرمان این و اون باشه تا هر چی بگن بگه چشم ، چندسال هر کی هر چی گفت هیچی نگفتم و دندون رو جیگر گذاشتم دیگه اجازه نمیدم با وجود چهار تا بچه و عروس و نوه کسی بخواد بهم بگه چکار کنم و چکار نکنم اردلان دستش درد نکنه بهتره به فکر خودش و زندگیش باشه و کاری به کار من نداشته باشه
زری گفت بخدا هزار بار بهش گفتم که این پیشنهاد مزخرفو بهت نده میدونستم ناراحت میشی
قبل از اون بهت گفتم که آمادگی داشته باشی
وسایل چایی و پذیرایی رو بردیمو کنارشون نشستیم، اونا باهم مشغول بودنو من و زری هم باهم حرف میزدیم که اردلان با مقدمه چینی رو به سهراب ،حرفهایی که زری به من گفت رو زد و منتظر جواب سهراب نشست، سهراب یه نگاه به من کرد و گفت اختیار این خونه زندگی با مامانمه، خودش هر جور و هر جا که راحته میتونه زندگی کنه ،اما من بهش قول میدم حتی اگه ازدواج کنم مادرمو تنها نمیزارم و پیشش هستم ، بعد از اونم مامانم تو خونه تنها نیست ،صبح ها که تو نهضت سواد آموزی و بعد از ظهر ها هم قراره با آقا ابراهیم بریم تو خیریه و سرگرم بشیم ، اردلان گلویی صاف کرد و گفت بعد از برادرم وظیفه ی من که حواسم به شما و مادرت باشه ،بعد از مرگ ارسلان من یه خواب راحت نداشتم طبق رسم طایفه مون بهتره ماهور به عقد من در بیاد تا حرف و حدیثی پشت سرش نباشه و خودم حواسم بهش باشه

یه لحظه نگاه به زری کردم که رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود
بعد نگام به سهراب افتاد که رگ گردنش از عصبانیت باد کرده بود ولی انقدر مودب بار اومده بود که تو روی بزرگتر از خودش نایسته و بی ادبی نکنه

1403/07/23 22:15

❤❤:
رمان ماهور 24
ابراهیم گفت فقط به شرطی مزاحمتون میشم که شام امشب مهمون من باشید

یه رستوران خوب برای یکی از دوستامه بریم اونجا،خواستم مخالفت کنم که سهراب با خنده و شوخی گفت باشه شرط نمیخواد من که از خدام
اخم کردم و گفتم زشت مثلا مردی ها ،سهراب گفت بخدا شکم گشنه هیچی حالیش نیست
تا بریم شما غذا درست کنی کلی طول میکشه ،آخه کدوم آدم عاقل نقد رو ول میکنه نسیه رو میچسبه
ابراهیمم از حرفهای سهراب خنده اش گرفته بود و گفت حرف حساب جواب نداره
دوباره سهراب پشت فرمون نشست و رفتیم سمت رستوران، بعد از اینکه روی تخته های چوبی و سنتی نشستیم ،صاحب رستوران خودش اومد و با ابراهیم حال و احوال کرد و بعد رو به من کرد و گفت آبجی تا کی قراره این آقا ابراهیم عزب بمونه،یه آستین بالا بزنید و زنش بدید، دیگه خیلی دیر شده ها،تعجب میکنم از خواهر باکمالاتی مثل شما
به گفتن چشم حتما اکتفا کردم ،اون که رفت سهراب هم برای شستن دست و صورتش رفت، ابراهیم منو غذا رو گرفت جلوم و گفت چی دوست داری هنوزم مثل قبلا دیزی دوست داری یا کباب، خنده ام گرفته بود و گفتم دیزی
همینطور که منو رو برمی داشت گفت ماهور تا کی میخوای تنها بمونی،سهراب که ازدواج کنه میخوای چکار کنی، گفتم مگه تنهایی چه ایرادی داره، اگه تنهایی بده تو چرا به زندگیت سرو سامون نمیدی،چرا به حرف نجمه و اکرم گوش نمیکنی ،به نظرت من با وجود سه تا بچه تنهام یا تو که داره پنجاه سالت میشه، نه زنی نه بچه ای
ابراهیم گفت منم دلم میخواد ازدواج کنم و این چند وقته خیلی بهش فکر کردم اما از مطرح کردنش میترسم ،دوست ندارم نه بشنوم ،چند باری هم خواستم بهش بگم اما شک و تردید و ترس مانع شده،نمیدونم چرا میترسم جواب رد بهم بده
گفتم تو آدرس یا شماره تلفن بده من باهاش صحبت میکنم ،بیخود میکنه به آدم خوبی مثل تو نه بگه ،مگه از تو بهتر میخواد پیدا کنه ،ابراهیم خندید و گفت راست میگی ،قول میدی ازش بله بگیری ،گفتم همه ی سعی خودمو میکنم ،ابراهیم یه کم خودشو جمع و جور کرد و خواست ادمه بده که سهراب و با اقایی که غذا رو سرو میکرد همزمان رسیدن و حرف ابراهیم نیمه کاره موند و دیگه ادامه نداد

اونشب شام رو خوردیم ،ولی نمیدونم چرا ته دلم استرس داشتم و گاهی نگاههای سنگین ابراهیمو رو خودم حس میکردم
بالاخره شام تموم شد و برگشتیم ،تو راه سهراب از ابراهیم پرسید میخوای تهران بمونی یا دوباره قصد برگشتن داری،ابراهیم گفت فعلا اینجا زیاد کار دارم و قراره با همین دوستام یه پروژه ای رو شروع کنم ،فکر کنم حالا حالا تهران بمونم، سهراب گفت خوب چه بهتره ، همین جا هم ازدواج کن تا

1403/07/23 22:48

دیگه برای همیشه موندگار بشی ،ابراهیم یه نگاه به من کرد و گفت خدا از دهنت بشنوه ،واقعا دیگه از تنهایی و غر غر های نجمه و بقیه خسته شدم ، سهراب خندید و گفت هر وقت دست بکار شدی یه فکری هم برای من کن ،کسی که به فکرم نیست ، بعد هر دو باهم خندیدن، گفتم سهراب خیلی بی انصافی چند بار بهت گفتم ازدواج کن و هر بار مخالفت کردی و گفتی حالا زوده،چی شد یهو نظرت عوض شد کسی رو انتخاب کردی، سهراب گفت اون مخالفت برای ماه پیش بود باید هر روز ازم بپرسی آخه شاید من روم نشه بهتون بگم و کیس مورد نظرم ازدواج کنه ، از پشت سر ،گوشش رو کشیدم و گفتم چی شده امروز ابراهیم رو دیدی بلبل زبون شدی تا دیروز میخواستی یه حرفی بزنی صد بار سرخ و سفید میشدی، سهراب میخندید و میگفت اثرات دوست نابابِ
خلاصه به خونه رسیدیم
صبح وقتی سهراب آماده ی رفتن شد ازش پرسیدم واقعا حرفهایی که دیشب زدی راست بود ، واقعا قصد داری ازدواج کنی ، کسی رو انتخاب کردی، سهراب سرش رو پایین انداخت و گفت آخه مامان اگه من ازدواج کنم تو چی، تو کل عمرو جوونیتو برای بزرگ کردن ما گذاشتی، حالا انصاف نیست من درگیر کار و زندگی خودم بشم و تو رو تنها بزارم، گفتم لازم نکرده به فکر تنهایی من باشی بالاخره که چی، تا آخر عمر به خاطر من نمیخوای ازدواج کنی ، قرار نیست ازدواج کنی منو فراموش کنی،یا میایی پایین زندگیتو شروع میکنی یا هر جا که دوست داشتی میری و هفته ای یکی دوبار میایی بهم سر میزنی ،منم تو مدرسه و گروهی که ابراهیم معرفی کرده خودمو سرگرم میکنم ،پس بهتره همین الان آدرس و شماره ی خونه ی اون دختری که میخوایو بهم بدی تا باهاشون برای خواستگاری قرار بزارم، سهراب دو دل بود و سکوت کرده بود که ابراهیم حوله به دست اومد بالا، پای مصنوعیش رو نذاشته بود و با تکیه به دیوار رفت پشت میز صبحونه نشست و گفت ببخشید که مزاحم حرفاتون شدم با یه پا بیشتر از این نمی تونستم سرپا وایستم،سهرابم لبخند زد و رو به من گفت مامان شب که برگشتم باهم صحبت میکنیم

 
،بعد رو به ابراهیم گفت ببخشید امروز به خاطر یه قرار کاری باید زودتر برم ، شب منتظرتونیم ،تعارف رو کنار بزارید و تا وقتی خونه بخرید و یا جایی رو برای زندگی اجاره کنید بیاید اینجا، اگه پیش ما راحت نیستید، طبقه ی پایین خالیه
ابراهیم گفت مرسی همرزم با معرفت ولی خیلی کار دارم و امشب جایی دعوتم ،به دوستامم سپردم وسط شهر برام یه خونه پیدا کنن، سهراب گفت منو مامان خوشحال میشیم اینجا باشید و طبقه ی پایین هم هست ،حالا اگه خودتون راحت نیستید مسئله اش جداست،ابراهیم تشکر کردو گفت هر چقدر به بیمارستان و

1403/07/23 22:48

درمانگاه نزدیک تر باشم رفت و آمد برام راحت تره
سهراب گفت باشه ولی تا خونه جور بشه خوشحال میشیم بیایی پیشمون،بعد هم خدا حافظی کردو رفت
از اینکه سهراب منتظر نشد تا ابراهیم صبحونه بخوره و باهم برن، لجم گرفته بود و از دستش عصبانی بودم،اگه اردلان یا هر *** دیگه بی هوا میومد و منو ابراهیمو تنها میدید با خودش چه فکری میکرد ،اصلا دلم نمیخواست بعد از ارسلان هیچ حرفی پشت سرم باشه
سریع و پر استرس چایی رو ریختم تو لیوان و گذاشتم روی میز تا ابراهیم زود صبحونه شو بخوره و بره
اما ابراهیم با آرامش و خیلی آروم شروع کرد به هم زدن چاییش،بعد رو به من کرد و نمیدونم چی تو نگاهم دید که گفت چرا انقدر مُشوشی، چرا نمیشینی،مگه صبحونه خوردی، گفتم نه زیاد اشتها ندارم ، گفت برای یه چایی که میل داری،استکان رو برداشتم و برای خودمم چایی ریختم و نشستم، ابراهیم همینطور که لقمه میگرفتو سرش پایین بود ،گفت ماهور رو قولی که دیشب دادی هستی، برام بله رو میگیری، همینطور که چایی رو هورت کشیدم گفتم آره آدرسشو بده ، تمام سعی خودمو میکنم که جواب مثبت عروس خانم رو بگیریم
ابراهیم یه نگاه به صورتم کرد و گفت به نظرت خودش یا خانواده اش به خاطر اینکه یه پام مصنوعیه مشکلی ندارن و اینو بهونه نمیکنن، گفتم آخه من که تا به حال ندیدمشون ،نمیدونم چطور آدمی با چه اعتقاداتی هستن، ولی هر *** به جای اون خانم باشه باید کلی هم افتخار کنه که تو راه دفاع از میهنت همچین اتفاقی برات افتاده
ابراهیم گفت خدا کنه همینطور که تو میگی باشه، بعد هم تو سکوت مشغول خوردن شد
از اینکه ابراهیم هم داشت سرو سامون میگرفت خوشحال بودم، چون واقعا ابراهیم لایق خوشبختی بود و باید یه زندگی آروم و پر از آرامش رو تجربه میکرد،
همینطور که خودمو مشغول خوردن نشون میدادم، ذهنم پر کشید به اون زیر زمین و ابراز علاقه ی ابراهیم به خودم
 
یه لحظه ای با خودم گفتم اگه با ارسلان ازدواج نکرده بودم، الان تو این سن بیوه نبودم و میتونستم زندگی خوبی با ابراهیم داشته باشم، یهو با صدای ابراهیم به خودم اومدمو از اینکه این فکر به ذهنم خطور کرده بود احساس گناه کردم و چند باری تو دلم استغفار کردم، ابراهیم بلند شد و آماده ی رفتن شد ،قبل از اینکه از در بره بیرون یه برگه ی تا شده داد دستم و گفت آدرس و شماره تلفن اون خانمِ
دلم میخواد خوش خبر باشی ،فقط میخوام اینو بهش بگی تمام تلاشمو برای خوشبختیش میکنمو هر سختی و مشکلی برای ازدواج داشته باشه با جون و دل برای رفعش تلاش میکنم
بعد با صورتی که انگار از شرم سرخ شده بود سریع رفت بیرون و درو بست،نمیدونم چرا وقتی اون

1403/07/23 22:48

حرفها رو زد یه حس عجیبی تو خودم حس کردم و هنوز اون زن رو ندیده بهش حسودی کردم
ابراهیم که دروبست تای کاغذ رو باز کردم و یه نگاه به نوشته هاش کردم ،اولش رو با یه بیت شعر عاشقانه شروع کرده بود،هر چی به خطهای آخر نزدیک میشدم دست هام بیشتر غرق میکرد و صورتم سرختر میشد، تو برگه نشونی از آدرس نبود یه نامه ی عاشقانه بود که ابراهیم برام نوشته بود و لابلای اون عاشقانه ها ازم خواستگاری کرده بود ،با خوندن نامه مثل دخترهای نوجونی که برای اولین بار عاشق میشن با قلبی که داشت از سینه میزد ،کنار دیوار سُر خوردم و همونجا ولو شدم ،ابراهیم چه راحت حرف دلش رو زده بود و چه آسون میخواست من به حرف مردم و اطرافیان فکر نکنم و بهش جواب مثبت بدم، چند بار دیگه نامه رو خوندم ،وقتی به ته دلم رجوع میکردم حسم به ابراهیم یه حس خوب بود و دلم میخواست کنارش باشم و همراهش،ولی وقتی به بچه هام فکر میکردم نمیتونستم فقط به فکر خودمو پر کردن تنهاییم باشم،حتما با این کار شقایق پیش خانواده ی اردلان سرشکسته میشد و سیاوش پیش زنش، من سنی نداشتم ولی تو همین سن کم نوه داشتم و باید فکر ازدواج مجدد رو از سرم دور میکردم ، نامه رو بردم گذاشتم لای همون کتابی که ابراهیم بهم داده بود میز صبحونه رو جمع کردمو رفتم مدرسه، ساعت ده کلاس سواد آموزی داشتم، پیاده راه افتادم و همینطور که قدم میزدم ناخودآگاه قطره های اشک از چشمم سرازیر شد، شاید منم تو همون کودکی عاشق ابراهیم بودم ولی به خاطر بچه بودنم این عشق رو درک نکردم ،اما حالا که فکر میکردم همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود کسی که با همه ی فرق داشت
 

1403/07/23 22:48

❤❤:
سهراب گفت به فکر حرف مردم نباش ببین دلت چی میگه ،تو الان 45 سال داری و هنوز برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی خیلی وقت داری ،بهتره بیشتر فکر کنی و بعد جواب بدی،فقط خجالت نکش و به ندای قلبت گوش کن
بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم سمت ماشین و سهراب هم تو سکوت رانندگی کرد
ولی من تو تمام مسیر به ابراهیم و پیشنهادش ،به سهراب و منطقش و به حرف و حدیث هایی که ممکن بود این بین پیش بیاد فکر میکردم
ولی با تمام این اوصاف وقتی به قلبم رجوع میکردم میدیدم ابراهیم رو دوست دارم
 
و دلم میخواد این سالهای باقی مونده از زندگیم رو کنارش سپری کنم ،دوست داشتم دیگه تنهایی تموم بشه و یه همسفر خوب برای باقی عمرم داشته باشم
ولی هیچ حرفی نزدم و منتظر شدم تا سهراب با سیاوش و شقایق و خشایار هم حرف بزنه تا عکس العمل اونها رو هم ببینم، تصمیم گرفتم اگه حتی یکیشون با این ازدواج مخالف بودن به ابراهیم جواب رد بدم و بچه هامو ناراحتو سرشکسته نبینم
یک هفته از اون روز گذشت و تو این مدت اردلان رفته بود خونه کوروش و با اصرار زیاد زری رو برگردونده بود خونه،زری هم از اون روز تصمیم گرفته بود به خودش حسابی برسه و هر روز تلفنی به من گزارش میداد و از این تغییر خوشحال بود و فقط افسوس میخورد که دیر به این مسئله پی برده و بیشتر عمرش رو تو خونه اردلان با شستن و سابیدن و دادن خدمات به اردلان و سکوت در مقابل رفتارها ی غلطش هدر داده و کلا خودش رو تو این سالها فراموش کرده
بعد از ظهر آخر هفته بود که شقایق و آرش اومدن دیدنم ، شقایق سر حرف رو باز کرد و گفت وقتی سهراب گفت آقا ابراهیم چه خواسته ای داشته اولش شوکه شدم و کلی هم عصبانی اما وقتی کوروش و سهراب باهام صحبت کردن کم کم‌متقاعد شدم که شما هم حق زندگی دارید و نباید تنها بمونید ،الان اومدم بهتون بگم هر تصمیمی که بگیرید برای ما قابل احترامِ
و ما هیچ مشکلی با ازدواجتون ندارم ،با خیال راحت فکر کنید و هر کاری رو صلاح میدونید انجام بدید
گفتم واقعا نمیدونم باید چکار کنم ،هم از تنهایی خسته شدم هم میترسم اردلان و بقیه جبهه بگیرین و مشکل و درد سر درست کنن،شقایق گفت مهم خودتونید،ما که برامون مهم نیست هر *** هر چی میخواد بگه ،چند سال برای دیگران زندگی کردی ،چند صباحی هم به فکر خودت باش ،من صبح با سیاوش صحبت کردم هر چند از قبل سهراب باهاش حرف زده بود و متقاعدش کرده بود که اقا ابراهیم میتونه همدم خوبی برای مامان باشه ،اونم مخالفتی نداره و گفته هر جور که مامان صلاح بدونه ،همون کارو کنه
حالا که خداروشکر بچه هام انقدر درکشون بالا بود و مشکلی با این موضوع نداشتن ،تصمیم

1403/07/23 22:48

گرفتم با ستاره تماس بگیریم و اونم در جریان قرار بدم،
وقتی زنگ زدم
بعد از کلی مقدمه چینی موضوع رو مطرح کردم ستاره سکوت کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت پیشاپیش مبارکت باشه ،شاید این مهمترین و درست ترین تصمیمی بوده که تو این چند سال گرفتی و بهترین راه رو انتخاب کردی
 

ستاره گفت از جانب خشایار هم خیالت راحت باشه باهاش صحبت میکنم، هر چند مطمئنم هیچ مخالفتی نداره
حالا که همه راضی بودن منم مشکلی نداشتم و منتظر شدم تا از ابراهیم خبر بشه
یکی دو روز هم گذشت و بالاخره ابراهیم زنگ زد و ازم خواست باهام صحبت کنه و گفت که آماده بشم تا باهم بریم امام زاده صالح
نیم ساعت بعد کنار ابراهیم تو ماشین نشستم و رفتیم سمت امام زاده
ابراهیم یه نگاه بهم انداخت و گفت ماهور فکراتو کردی، جوابت چیه ،فقط یادت باشه که بهم قول دادی هر *** رو که بخوام ازش برام جواب مثبت بگیری ،حالا هم فقط و فقط منتظر جواب بله هستم و هیچ عذر و بهانه ای رو هم قبول نمیکنم
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود،بهش گفتم همینطور که میدونی من تو زندگی خیلی سختی کشیدم و مادر چهار تا بچه ام، زندگی با من مشکلات خودش رو داره و حتما بعدا حرف و حدیث های زیادی پیش میاد ،اگه واقعا فکر همه جاش رو کردی و پیه همه چی رو به تنت مالیدی من حرفی ندارم و جوابم مثبته، ابراهیم یهو بی اختیار برگشت و سمتمو دستهامو گرفت و
گفت یعنی بعد از این همه سال خدا جواب دعاهای منو داد، میدونی چند بار اومدم این امام زاده و دعا کردم که دلت نرم بشه و بچه هات مخالفت نکنن و کسی سنگ نندازه جلوی پامون،همینطور که گرمی دستهای مردونش تمام بدنم رو گرم کرده بود،آروم دستمو از دستش کشیدم بیرون ،به خودش اومد و با بخشید ،اشکی که گوشه چشمش نشسته بود رو پاک کرد و گفت ماهور با تمام روزهای سخت گذشته خدا حافظی کن ،بهترین روزها رو برات می سازم بهت قول میدم
لبخندی زدمو گفتم امیدوارم لیاقت این عشق پاک رو داشته باشم بعد از زیارت رفتیم خونه ،ابراهیم منو گذاشت جلوی درو گفت شب دوباره برمیگردم

ابراهیم که رفت زنگ زدم به زری ،براش ماجرا رو تعریف کردم ،کلی خوشحال شد و گفت به اردلان چیزی نگید و بزارید بعد از عقد متوجه ماجرا بشه مبادا دیونه بازی در بیاره
باشه ای گفتمو تلفن رو قطع کردم بلند شدم افتادم به جون خونه و همه جا رو حسابی سابیدم، غروب بود که شقایق و کوروش و سهراب از راه رسیدن ،شقایق گفت سهراب شام دعوامون کرده و گفته آقا ابراهیم قراره امشب با خواهرش بیاد اینجا
ساعت 9بود که ابراهیم و نجمه و اکرم با یه دسته گل بزرگ از راه رسیدن ، از دیدنشون تعجب کردم و فکر نمیکردم نجمه و

1403/07/23 22:48

اکرم انقدر زود خودشون رو برسونن، همه حرفها زده شد و برای پس فردا قرار عقد گذاشتیم

روز عقد، سیاوش و زهرا هم اومدن و بالاخره منو ابراهیم به عقد هم در اومدیمو زندگیمون رو شروع کردیم و بعد از سالها رنگ و روی آرامش رو دیدیم
وقتی اردلان متوجه عقد ما شد قشقرق به پا کرد و شروع کرد پشت سرم حرف زدن که ماهور از اول خائن بوده و ابراهیم رو زیر سر داشته و به منی که میخواستم فقط سایه ام رو سرش باشه جواب رد داده و پا رو رسم و رسوم گذاشته
ولی دیگه هیچ حرفی برام مهم نبود و اصلا بهش اهمیت نمیدادم ،تو این مدت هم یاد گرفته بودم هر کاری کنی بازم یه عده هستن که حرف بزنن و تیکه بارت کنن
دوماه بعد از ازدواج منو ابراهیم، سهراب هم عاشق دختر مافوقش شد ،قرار خواستگاری رو گذاشتیم و سریع همه چی جور شد و خداروشکر برای سهراب و فرشته هم بهترین مراسم عروسی رو گرفتیم و اومدن طبقه ی پایین زندگیشون رو شروع کردن، سیاوش هم طرحش تموم شد و برگشت تهران،به اصرار ابراهیم یه خونه نزدیک خونه ی خودمون خریدم ،من و ابراهیم اسباب کشی کردیم تو اون خونه که یه طبقه بود و پله نداشت و رفت و آمد راحتتر بود،سیاوش هم اومد جای ما و با سهراب همسایه شد
بالاخره زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد و چیزهایی که حتی تو خوابم نمیدیدم در کنار ابراهیم برام محقق شده بود و یه زندگی آروم رو تجربه میکردم
با باردار شدن فرشته و به دنیا اومدن دوقلوهاش خوشبختی من و بچه هام کامل شده بود،سهراب اسم بچه هاش رو فاطمه و علی گذاشت و کلی ذوق داشت و از اینکه بابا شده بود حسابی خوشحال بود و یه جشن بزرگ هم گرفت ،همه تو این جشن بودن به غیر از اردلان که همچنان از من کینه به دل داشت و منو نبخشیده بوده
چند سال از اون زمان گذشت شقایق و سیاوش بچه های دوم و سوم رو هم داشتن که خشایار بالاخره برگشت ایران ،ستاره هم همراهش بود و قرار بود چند هفته ای پیشمون بمونه،همه چی خوب بود تا اینکه سهراب عزمش رو جزم کرد بره سوریه و مدافع حرم بشه ،اول خیلی مخالف بودم و اجازه نمیدادم ولی سهراب مثل همیشه تونست منو فرشته رو قانع کنه و اجازه رفتن بگیره،سهراب که رفت دیگه من دل و دماغ نداشتم و هر لحظه منتظر یه اتفاق بودم ،دلشوره و استرس داشت خفه ام میکرد ،دوباره کارم شده بود ذکر گفتن و دعا کردن و دست به دامن خدا شدن برای سلامت برگشتن سهراب اما از اونجایی که آرامش من زیاد پایدار نبود خبر آوردن که سهراب
 تیر خورده و حالش خوب نیست، با اون خبر تمام دنیا آوار شد روی سرم ، دیگه حال خودمو نفهمیدم ،ولی ‌وقتی فکر میکردم که زنده اس و نفس میکشه برام کافی بود ، وقتی بی تابی فرشته و

1403/07/23 22:48

بچه هاش رو میدیدم دلم ریش میشد و علاوه بر اینکه خودم از درون داغون بودم باید هوای اونا رو داشتم و بهشون دلداری میدادم،ابراهیم تمام تلاشش میکرد و حسابی پیگیر حال سهراب بود
با آشناهایی که داشت و صحبت هایی که باهاشون کرد تصمیم گرفت که خودش بره سوریه ولی چند ساعت قبل از رفتنش تو تمام امید ها و نا امیدی ها ،خبر رسید که سهراب نتونسته درد و خونریزی رو تحمل کنه و شهید شده
وقتی خبر رسید،دچار حمله ی عصبی شدم و حالم بد شد و دیگه هیچی نفهمیدم ، زمانی که چشم باز کردم تو بیمارستان بستری بودم ، به هوش میومدم ولی با یاد سهراب و فکر کردن به نبودش برای همیشه
دوباره از هوش میرفتم ،تو تمام مدت بی هوشی یه لحظه هم نبود که سهراب رو نبینم و ازم نخواد که بیتابی نکنم،انگار تمام مدت مراقبم بود و نگران منو ،زن و بچه هاش بود
سهراب برای همیشه رفت و من موندنمو یاد و خاطره سهرابی که از ادب و دلسوزی و مردونگی زبانزد فامیل و غریبه بود
مراسم تشیع انجام شد و روحمو با یه تکه از قلبم رو با سهرابی که همیشه به فکر اطرافیان و حفاظت از خاک وطنو ناموسش بود دفن کردم
سالها از از اون روزا میگذره و بچه های سهراب جلوی چشمای منو فرشته قد کشیدن و بدون وجود پدر مدرسه رفتن، علی خیلی شبیه سهراب شده و با دیدنش فکر میکنم سهراب دوباره در حال بزرگ شدن و داره یکی میشه مثل پدرش

1403/07/23 22:48

❤❤:
رمان ماهور 25
زری گفت ای کاش همون موقع که بی *** و تنها بودمو اردلان هر روز با یه نفر بود و هفته ای یکبار هم خونه نمیومد خودمو میکشتم و از این زندگی نکبت خلاص میشدم ، بخدا دیگه خسته شدمو توان ندارم

هر روز یه برنامه ی جدید داره و یه آبروریزی تازه
ای کاش همون موقع اون مرضیه آشغال رو میگرفت و باهاش گورشو گم میکرد ،زری بیچاره انقدر دلش پر بود که یک ساعت یه ریز حرف زد و اشک ریخت و ناله و نفرین کرد
بعد که یه کم آروم شد گفتم ولش کن بابا بزار هر کاری میخواد بکنه دیگه کم کم از تک و تا میفته و مجبوره سرش تو لاک خودش باشه ،زری گفت شصت و خورده ای سالشه کی میخواد آدم بشه ، اون ذاتش از اول خراب بود ،تا پای گورم همینه که هست ،فقط خدا بدون آبروریزی از رو زمین برش داره تا بیشتر از این مایه سرشکستگی منو بچه هام نشه
خلاصه اونشب با درد و دلهای زری صبح شد سهراب زودتر رفت سرکار و بعد هم ابراهیم رفت ،سر میز صبحونه بودیم که زری گفت ماهور تا صبح فکر کردمو تصمیم گرفتم از اردلان جدا بشم سه دانگ از خونه که به اسمم هست و تو این سالها یه مقدار هم پس انداز دارم و کلی هم که طلا دارم ،همه رو میفروشم و یه مغازه میخرمو خرج خودمو در میارم و دیگه لازمم نیست به خاطر یه لقمه نون این همه خفت و خواری بکشم
لبخندی زدمو و گفتم خودت تنهایی این تصمیمو گرفتی ، آخه مگه با جدایی کار درست میشه ، میدونی طلاق چقدر بده و باعث میشه دخترت پیش شوهرش و خانواده اش خوار بشه ، این همه تحمل کردی چند صباحی هم تحمل کن بالاخره سر عقلم نیاد ،توانش رو از دست میده و مجبوره خونه نشین بشه و کمتر با آدمهای هرز بپره
زری آهی کشید گفت بخدا دنیا برعکس شده عوض اینکه اردلان بچه هاش رو نصیحت کنه و راه بد و خوب رو بهشون نشون بده هر بار که کوروش مادر مرده میاد کلی با اردلان سر این کاراش بحث میکنه ولی کو گوش شنوا ،بخدا جدا شدن من از این آدم هرزه به نفع هممونِ، همینطور که میزو جمع میکردم گفتم الان از کاری که اردلان کرده عصبانی هستی ،فکر میکنی طلاق و تنهایی زندگی کردن کار راحتی ، اگه ارسلان زنده بود اردلان جرات میکرد به من نگاه چپ بندازه ،همه ی اینا به خاطر بی سایه سر بودنِ
زری یه کم آروم شد و گفت چه میدونم والا ولی تو رو خدا از اتفاق های دیشب پیش شقایق چیزی نگی ،بیچاره کوروش اگه بشنوه دق میکنه،خیالت راحتی گفتم ،شروع کردم به آماده کردن بند و بساط ناهار ،اون روز کلاس نداشتم و فقط بعد از ظهر با سهراب باید میرفتم پیش ابراهیم
ولی به خاطر زری پشیمون شدم
ظهر زنگ زدم به سهراب و گفتم نمیتونم امروز باهاش برم و به خاطر من معطل نشه، سهراب گفت

1403/07/23 22:49

اتفاقا میخواستم زنگ بزنم و بگم آقا ابراهیم ازم خواسته زودتر برمو نمیتونم بیام دنبالت و اگه خواستی با آژانس بیا، گفتم برو به سلامت انشااله دفعه ی بعد باهم میریم
تلفن رو که قطع کردم به خاطر اینکه حال و هوای زری رو عوض کنم گفتم نظرت چیه غم و غصه رو فراموش کنیم یه آرایشگاه بریم به خودمون یه کم برسیم
صورت هر دومون نیاز به اصلاح داره، زری هم دستی به صورتش کشید و با خنده گفت آره برای خودمون مردی شدیم
آماده شدیم و رفتیم آرایشگاه
اصلاح کردیم و بالاخره برای اولین بار به پیشنهاد آرایشگر موهامون که تارهای سفید توش خود نمایی میکرد و رنگ کردیم ، هر دو از این همه تغییر ذوق کردیم ،زری گفت ماهور اگه خان ننه زنده بود هر دومون رو زنده زنده آتیش میزد و میگفت شما گدا گشنه ها جنبه ی شهر نشینی رو ندارید و بعد ریز ریز خندید و ادامه داد بخدا بعد از این دیگه بیشتر به خودم میرسم اون اردلان هرزه که فقط به فکر ریخت و پاش و عیاشی و خوشگذرونی خودشه ،فقط من بدبخت باید رعایت همه چی رو کنم و دلم نیاد برای خودم خرج کنم ،از این به بعد میدونم باید چکار کنم
خندیدم و گفتم فکر کنم خان ننه الان تو گور داره بهت بد و بیراه میگه و نفرین میکنه و برای اردلان و مظلومیتش ضجه میزنه ،زری خندید و هر دو از آرایشگاه اومدیم بیرون
میز ناهار رو چیدیم که صدای زنگ در بلند شد و بعد کلید توی قفل چرخید، پرده رو کنار زدم آرش تاتی کنان میومد سمت خونه و شقایق و کوروش هم پشت سرش اومدن تو حیاط، زری کوروش رو که دید گفت حتما اردلان دیده کنیزش امروز نرفته خونه ،کوروش مادر مرده رو خبر کرده
کوروش و شقایق وقتی ما رو با صورت اصلاح شده و موهای رنگ شده دیدن قیافه شون دیدنی بود و تعجب کرده بودن ،شقایق با ذوق میگفت چقدر تغییر کردید و خوشگل شدید ،کوروش با خنده به مادرش گفت مامان کنار زنعمو بهتون ساخته از هفته ی پیش که دیدمتون تا الان ده سال جوونتر شدید ،بخدا برگردید بابا هنگ میکنه

با حرفهای شقایق و کوروش ناهار رو خوردیم
کوروش رفت تو پذیرایی و کنار زری نشست و منم شقایق رو صدا زدم بیاد تو اشپز خونه کمکم ، شقایق گفت مامان زنعمو چرا قهر کرده ،عمو اردلان وقتی به کوروش زنگ زد خیلی عصبانی بود، گفتم قهر نکرده اومده یکی دوروز پیش من بمونه
 
تو اون خونه تنها حوصله اش سر رفته
عمو اردلان رو که میشناسی همه چیزو بزرگ میکنه
شقایق حرفی نزد و مشغول ریختن چای شد
از قیافه ی آشفته ی کوروش متوجه شدم که زری همه چیو براش تعریف کرده و نتونسته طاقت بیاره،
از کوروش خجالت می کشیدمو انگار مقصر من بودم که اردلان همچین پیشنهاد مسخره ای داده
بعد از

1403/07/23 22:49

اینکه نشستیم کنارشون، کوروش به زری گفت مامان دو سه روز بیاید خونه ی ما، فعلا بزارید یه مدت بابا تنها باشه تا قدرتو بدونه، تو این چند سال انقدر بهش خدمات دادید که همه چی براتون وظیفه شده
یه مدت تنها باشه براش خوبه
زری گفت من کنار ماهور راحتمو مزاحم شما نمیشم اما کوروش و شقایق انقدر اصرار کردن که بالاخره زری راضی به رفتن شد
زری که رفت منم آماده شدم و آژانس گرفتمو رفتم خیریه پیش سهراب و ابراهیم
وقتی رسیدم سهراب داشت میرفت سمت ماشین،منو ندید انگار تو فکر بود ،رفتم جلو کنارش ایستادم، با تعجب نگام میکرد ،گفتم چیه مگه جن دیدی چرا اینطوری نگام میکنی،یه کم خودشو جمع و جور کرد و گفت نه چیزی نیست چون گفتی نمیتونی امروز بیایی ،یهو کنارم دیدمت تعجب کردم
رفتم نشستم تو ماشین اونم یه کم بیرون ایستاد و بعد نشست، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،گفتم پس کسی با ما نمیاد بقیه خانمها زودتر رفتن ؟؟؟
سهراب انگار تو یه عالم دیگه بود و اصلا صدای منو نمیشنید، گفتم سهراب چیزی شده ،مشکلی پیش اومده، چرا اینطوری شدی ،کسی بهت چیزی گفته، چرا حرف نمیزنی نگام کرد و گفت مامان میخوام بریم یه جای خلوت باهم چند کلمه ای حرف بزنیم ،کار مهمی باهاتون دارم
خندیدم و گفتم فهمیدم چی شده
حتما عاشق شدی و میخوای ازدواج کنی ،پس بگو چرا انقدر تو فکری ، سهراب لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت ، گفتم پس امروز هم قسمت نیست با گروه بریم برای شناسایی و کمک
سهراب گفت دیر اومدید اونا رفتن
بعد هم نوار کاست رو توی ضبط جا داد و با شروع آهنگ هر دومون تو سکوت به جلو خیره شدیم
بالاخره رسیدیم به یه پارک سرسبز و روی نیمکت رو به حوضچه نشستیم ، رو کردم به سهراب و گفتم خوب بگو ببینم این دختر خوش اقبال کیه که این همه فکر تو مشغول کرده سهراب گفت راستشو بخوایید مسئله خودم نیستم امروز آقا ابراهیم ازم خواست زودتر برم،کلی باهم حرف زد و در آخر شما رو از من خواستگاری کرد

همینطور که زل زده بودم تو چشماش
منتظر هر حرفی بودم جز اینکه ابراهیم بالاخره حرف دلش رو پیش سهراب زده و منو رسما ازش خواستگاری کرده
یهو گر گرفتم و از سهراب خجالت کشیدم و عرق شرم روی پیشونیم نشست
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم
سهراب که متوجه شرمم شده بود،گفت مامان شاید هر *** دیگه جای من بود رگ غیرتش باد میکرد و بعد از دعوا و مرافعه و دادن چند تا فحش و بدوبیراه به آقا ابراهیم برای همیشه دورش خط میکشید و دیگه هیچوقت اسمش رو نمیاورد،اما وقتی آقا ابراهیم گفت از بچگی عاشق شما بوده و تو تمام این سالها نتونسته این عشق رو فراموش کنه و *** دیگه ای رو جایگزینتون کنه تا

1403/07/23 22:49

تنهایش رو پر کنه ،هم دلم براش سوخت هم کلی تو دلم و ذهنم به خاطر این همه وفاداری تحسینش کردم ،اون شما رو میخواست ولی تو این سالها برادرانه کنارتون بود و هیچوقت پاش رو از گلیمش فراتر نذاشت
من تو سکوت به حرفهای سهراب گوش میکردم و از اینکه این همه منطقی و عاقلانه با موضوع برخورد کرده تحسینش میکردم
سهراب که سکوتمو دید گفت مامان شما جوونی و میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، فقط اینو بدون ازدواج کردن شما نه عیب نه ایراد و نه گناه،از جانب من خیالتون راحت باشه که هیچ مشکلی با این مسئله ندارم و دلم میخواد از تنهایی در بیاد
شما بچگی و جوونیتون رو تو خونه خان گذروندید و هیچ لذتی نه از بچگی تون بردید نه از جوونیتون
حالا قشنگ فکر کنید و یه تصمیم درست بگیرید ،فکر هیچی رو هم نکنید اگه موافق بودید من خودم با سیاوش و شقایق صحبت میکنم و نمی زارم هیچکس کاری به کارتون و تصمیمتون داشته باشه، حرفهای سهراب که تموم شد ،همینطور که به فواره ی وسط حوض نگاه میکردم ،گفتم برای من که صاحب نوه و عروس و دامادم این حرفها دیگه معنی نداره ،تو
کل فامیل انگشت نما میشم و باعث سرشکستگی شما، من همینطوری در کنار شما راحتم و به این زندگی عادت کردم ،دوست ندارم با شروع حرف و حدیث ها آرامش شما رو بهم بریزم

1403/07/23 22:49

الان که تو سن شصت و سه سالگی هستم همه چی زندگیم خوبه و با تمام سختی ها و تجربه ها و دیدن غم ها و شادی ها در کنار ابراهیم و بچه ها خوشبخت هستم و تنها غم زندگیم نبود سهراب ،هر چند میدونم جاش خوبه و دلم میخواد هر چه زودتر کنارش برای همیشه آروم بگیرم
مرسی که داستان زندگیم رو خوندید ،ممنونم از مهرناز جون که زحمت نوشتن و ویرایشش رو کشیدن 
 
پایان
 
 

1403/07/23 22:49

پایان داستان ماهور💫
امیدوارم لذت برده باشید

1403/07/23 22:50

اگه بعضی قسمتها باهم نمیخونه ببخشید دیگه واسه منم همینطوری اومده
تا اونجایی که تونستم سعی کردم درستش کنم

1403/07/23 22:50

💫داستان جدید💫
دخترمهاجر

1403/07/26 19:33

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️

#دختر_مهاجر_قسمت_1



بچه هايی كه مشغول بازي بودند، با ديدن كالسكه مجلل و خاك آلود كه آرام به سوي كوچه بن بست پيش می آمد، دست از بازي كشيدند و به كوچه اصلی هجوم بردند.
مصيب با شنيدن هياهوي بچه ها، از پستوي دم در بيرونی، خارج شد و توي كوچه دويد. چندبار با دقت چشمان كم سو را، تنگ و گشاد كرد. ديدن كالسكه، هيجانی آشكار بر صدا و پيكرش نشانده بود. سر را توي هشتی كرد و صدا را ته گلو انداخت:
- فضه! عمقزي! يكی برود خانم بزرگ را خبر كند! مسافران به سلامتی رسيدند.

در چشم برهم زدنی، جمعيتی انبوه، در كوچه جمع شدند. زنی بلند بالا و سياه پوش، از كالسكه پائين آمد و در پی او همراهانش يكی يكی پياده شدند. آخرين نفر، دختر بچه اي بود حدود پنچ شش ساله، كه دست در دست زنی جوان و نسبتاً فربه داشت. نگاه خواب آلود و بازيگوش دخترك، چرخی در ميان جمعيت زد و با خستگی به پاهاي دايه اش تكيه داد. صداي شيون چند زن، در ميان استقبال كنندگان بلند شد. پيرزنی ريز نقش، كه آثار اقتدار و نخوت در چهره و حركاتش موج می زد، ديوار جمعيت را شكافت:
- چرا اينجا استاده ايد؟ بيائيد زودتر به خانه برويم، اين بندگان خدا چند روز در راه بوده اند و خسته هستند.
كاملا پيدا بود كه چقدر سعی می كند خوددار باشد. ديدن شمسی دختر جوان و بيوه اش، كه تنها هفت سال شوهرداري كرده بود و معلوم نبود مردش به كدام تير غيب از دست رفته، و نوه كوچك و بی گناهش، كه حتی فاجعه مرگ پدر را درك نمی كرد، از حد توان او خارج بود. مسافران، در ميان اندوه بستگان، وارد يكی از چهار خانه بن بست شدند.

فخرالدوله، بعد از مرگ همسر خود، محمد عليخان بشارت الملك، تنها با چند خدمه، در آن خانه زندگی می كرد. در سه خانه ديگر، پسران پيرزن، به همراه همسران و فرزندان خود ساكن بودند.و حالا شمسی و دختر كوچولويش لعيا، به خيل انبوه بستگان در املاك پدري پيوسته بودند.

عليرغم كسالت و اندوه مادر، لعيا خيلی زود به زندگی در خانه باشكوه مادر بزرگ خو گرفت. خانه اي با ستون هاي گچ بري بلند، ايوان هاي عريض سايه دار، اطاقها و تالارهاي تودرتو، طاقچه هاي پر از ظروف آنتيك، پيچ امين الدوله سر در اطاقها و ايوانها، و يخدان توي صندوقخانه مادربزرگ، كه هميشه پر بود از شيرينی و تنقلات.
تنها مسئله آزار دهنده، اين بود كه بچه هاي ديگر او را به بازي نمی گرفتند. واقعاً دليل اين موضوع را نمی دانست. شايد هم عقلش به حل مسئله قد نمي‌داد.
بچه ها روزها در كوچه بن بست جمع می شدند و گروه گروه، به بازي مشغول می شدند. پسرها با پسرها، و دخترها با دخترها.
چهارخانه

1403/07/26 19:33

واقع در كوچه بن بست، از طريق زيرزمين ها و درهاي ميانی هشتی، به يكديگر راه داشتند. چهار خانه با حياطهاي اندرونی و بيرونی بزرگ و ساختمانهاي متحد الشكل و باغ وسيعی كه در پشت ساختمان ها، ملك آنها را يكپارچه می كرد. نهر خروشانی از ميان باغ می گذشت و راه خود را، از جوي عريض كوچه بن بست، در بستر درختان تنومند چنار و سپيدار، به بيرون از كوچه، ادامه می داد. كوچه با درب چوبی بزرگ و پهنی، بن بست می شد.

لعيا، در چنين دنيايی، و در ميان هياهوي بازي ها و سرگرمی هاي كودكانه فرزندان دائی ها، خود را تنها می ديد. با گذشت چند هفته، هنوز با بچه ها جوش نخورده بود. كنار ديوار نشسته و با حسرت، بازي دخترها را نگاه می كرد.
نصير، پسر دائی نصراله خان، كنارش آمد: - چرا تنها نشسته اي لعيا جان؟ نمی خواهی با بچه ها بازي كنی؟
نصير هشت، نه سالی از او بزرگتر بود. لعيا با شنيدن صدايی كه بوي محبت داشت، حس كرد در آن جمع بيگانه، پناهی يافته. لب برچيد:
- چرا ، می خواهم بازي كنم، ولی آنها مرا به بازي نمی گيرند.
نصير دستش را گرفت:
- هيچ عيبی ندارد! حالا كه اين طور است، بلند شو بيا با من پيش دوستانم
برويم. فكر نمی كنم از بازي با آنها بدت بياید.
لعيا برخاست و با قدمهاي كوچك به راه افتاد. از اينكه دستش در دستان نيرومندي قرار گرفته و فردي مقتدرتر از ساير بچه ها، به او پيشنهاد بازي داده، دلش لبريز از شادي بود.
از حياط بيرونی خانه دائی نصراله گذشتند و وارد كوچه فرعی پشت خانه، كه راه به باغ داشت شدند. آنجا، دو تن از پسر دائی ها كه تقريباً هم سن و سال نصير بودند، به انتظار او ايستاده بودند. حبيب، با ديدن نصير جلو آمد:
- چرا اين قدر دير آمدي؟! اين بچه را چرا با خودت آورده اي؟
نصير سر در گوش او كرد و چيزي گفت. حبيب سر جنباند:
- خيلی خوب! پس زودتر بيا به باغ برويم! روزبه يك *** از كوچه پيدا كرده و دزدانه به باغ آورده. تصميم داريم بزرگش كنيم. البته اين به شرطی است كه بزرگترها متوجه نشوند.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_2


در دست پسرها انواع وسائل بازي، از جمله تيركمان و فلاخن به چشم می خورد. عليرغم ميل دو پسر دائی ديگر، نصير، لعيا را با خود به باغ برد.
توله سگ كثيف و نحيفی، با چشمهاي قی كرده، درون جعبه اي چوبی كز كرده بود و رفيع كوچكترين پسر جمع، مشغول نوازش او بود. نصير با تأثر نگاهی به توله انداخت:
- بيچاره چه وضعيت فلاكت باري دارد! اگر به او نرسيم، حتماً تلف می شود.
و فكري كرد:
- ولی اگر مادربزرگ بفهمد چه؟ او از سگ بدش می آيد و دمار از روزگارمان در می آورد.
روزبه، پس

1403/07/26 19:33

گردن سگ را گرفت و با دست ديگر، جعبه چوبی را از زمين برداشت:
- لازم نيست نگران چيزي باشيد! فكر بكري دارم. راه بيفتيد! سگ را به ساختمان متروكه ته باغ می بريم. اگر مواظب باشيم، هيچكس پی به وجودش نمی برد.
رفيع كه در يكی دو سال اخير، اضطرابی نهفته در چشمانش خانه كرده بود، دست روزبه را كشيد:
- جاي بهتري سراغ نداري روزبه؟ آنجا خيلی قديمی است و ممكن است سقفش روي سر اين بيچاره خراب شود.
روزبه، دست خود را با تلخی از دست او بيرون كشيد:
- باز هم تو حرف زدي موش مرده! نكند از تاريكی آن خانه می ترسی، شايد هم می ترسی پا به آنجا بگذاري و مثل مادرت جنی بشوي؟
رفيع با دلگيري، نگاهی به او كرد و سر را ميان شانه ها فرو برد. روزبه و رفيع، دو برادر از مادر سوا بودند. روزبه فرزند خانم اصلی خانه، و رفيع پسر كوچكترين همسر دائی ممدلی خان بود كه مادرش، پس از چند سال تحمل مشقات، اخلاق و رفتار عوض كرده و دو سه سالی می شد كه اهل خانه می گفتند جنی شده.
البته رفيع، پر بيراه نمی گفت. ديوارهاي عمارت متروكه باغ، كاملا تخريب شده بود و به نظر می رسيد، سقف چوبی اش هر لحظه در حال ريختن است.
بچه ها، حيوان بيچاره را، در پاگرد اول ساختمان گذاشتند و پی بازي شان رفتند. به وسيله تيركمان و فلاخن، پرندگان باغ را نشانه می گرفتند. از درختها بالا می رفتند و لعيا، در پی نصير، از اين سو به آن سو می دويد.
به وسط باغ و كنار درخت شاه توت که رسيدند. نصير خم شد و بازوهاي لعيا را در دست گرفت:
- دوست داري تو هم از درخت بالا بروي؟
هراسی لذت بخش، وجود لعيا را در بر گرفت:
- دوست دارم، ولی بلد نيستم!
نصير پشت به او كرد و روي دو پا چندك زد:
- زود باش! بپر بالا! دستهايت را دور گردنم قلاب كن و محكم مرا بچسب!
لعيا، هيجان زده خود را به گردن نصير آويخت. نصير، آرام شروع به بالا رفتن از درخت كهنسال شاه توت كرد.
لعيا، چون گنجشكی وحشت زده، چشمها را روي هم گذاشته بود و قلبش با شدت به يوار سينه می كوفت. هر لحظه گره بازوانش در گردن نصير محكم تر می شد. بالاخره بالاي يكی از بلندترين شاخه ها رسيدند:
- چطوري لعيا؟ می بينی چقدر از زمين دور شده ايم؟ حالا تا دلت می خواهد شاه توت بخور!
لعيا آرام چشمها را گشود و به پايين نگاه كرد. چشمانش سياهی می رفت. نصير شروع به كندن شاه توت كرد. يكی در دهان خود می گذاشت و يكی را از پس گردن، در دهان او.
احساس ناشناخته اي وجود لعيا را در خود گرفت. حس پيوستگی با موجودي قوي تر و برتر از خود، حس برتري بر تمامی دختر بچه هايی كه او را به بازي نگرفته بودند و همين حس، شوري در دل كوچكش به وجود می آورد. دلش می خواست اين پيوستگی و

1403/07/26 19:33