رمان های جدید

607 عضو

این همه چیز برای من بخرین؟"گفتم:"همینطور ي اگر ما و شما نباید تعارف داشته باشیم،پس کار مهمی نکردیم".......
ان شب هم یه شب به یاد ماندنی در خانه ا ي که سر شار از عشق و محبت تا نزدیک نیمه شب از هر در ي سخن گفتیم.فریبا که خنده از لبانش دور نمیشدو گمان میکرد غمی در زندگیش نداردوقت ی سفره ي دلش را برایمان باز کردتازه متوجه شدم که چقدر غم و اندوه در زندگی دارد.برادرش در 21 سالگ ی معتاد بود انان دار و ندارشان را براي درمان او از دست داده بودند مادرش قند خون داشت و برادرش ورشکست شده بود و طلب کارها او را به زندان انداخته بودند میگفت زن برادرش با چند بچه ي قد و نیم قد به سختی روزگار میگذرانداو معتقد بود هر زن جوان هراندازه خوش اخلاق و بی خیال باشد مشکل است با زن پیر و بهانه گیر در خانه زندگی کنداز مادر حسین رضایت داشت ولی پیرزن ازادی او را سلب کرده بود اما با انهمه گرفتاری میگفت:"هرگز به درگاه خدا ناشکر نمیکنم که همینکه شوهری زحمتکش و قدر شناس دارم برام کافیه "
هنگام خوابیدن ما در همان اتاقی که وسایلمان در انجا بود جایی اماده کردند به محض اینکه خواستیم سر بر بالین بگذاریم سر درد به سراغ ناهید امد و مثل همیشه با چند قرص و امپول تسکین پیدا کرد ساعت حرکت هواپیمای ما8 صبح بود ساعت 5 از خواب بیدار شدیمو با اینکه حسین قصد داشت خانومش را بیدار نکنداو زودتر از ما بیدار شده بود از اینکه مزاحم خواب صبح او شده بودیم پوزش خواستیم و سایلمان را در صندوق عقب اتومبیل حسین کذاشتیم و با فریبا به امید دیدار در شیراز خداحافظ ی کردیم و که از شب قران را اماده کرده بود ما را از زیر قران رد کر د که سفر مان به سلامت پشت سر بگذاریم و ناهید هرچه زودتر و سالم به سر خانه و زندگی اش برگردد.
تصورش را هم نمیکردم صبح به ان زود یخ خیابانهای تهران به آن شلوغی باشد.هر چه به مرکز شهر و خیابانها ي منتهی به فرودگاه نزدیکتر میشدیم،تعداداتوموبیلها افزایش می یافت سر ساعت به فرودگاه رسیدم و تا به سالن ترانزیت نرفتیم، .....


ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_185

حسین از ما جدا نشد پس از طی مراحل اداري و بازرسی بسیار دقیق محتویات چمدان و ساکمان و حتی کیف دستیمان،به سالن انتظار رفتیم و طولی نکشید که ما با اتوبوسهای مخصوص به هواپیمای غول پیکر ایرباس که اماده ي بارگیري بود رساندند.مسافران هواپیما اهل کشور هاي مختلفی بودند ژاپنی کره ای امریکایی و اروپایی ولی اغلب ان ها ایرانی بودند ناهید را در کنار پنجره نشاندم و خودم در صندلی پهلویی قرار گرفتم مسافر صندلی کناري من مسافر ي بود مردي 62

1403/09/16 14:33

یا 63 ساله که برای دیدن فرزندش که در شهر برایتون انگلستان ساکن بود.خیلی زود با هم اشنا شدیم پشت سرمان زن وشوهری میانسال و دختري 13 یا 14 ساله به نظر میامد همسفر ما بودند انان درلندن اقامت داشتند و برای دیدن قوم و خویشانشان مدتی به ایران آمده بودن و الان بر میگشتند و انان از این ناراحت بودند که دو ماه سفرشان چقدر زود تمام شده است.همین که هواپیما از روي باند حرکت کردخاطرات سی یال پیش برایم زنده شد زمانی که با سیما تهران را به مقصد لندن ترك میکردیم ان زمان همه وجودم اکنده از ترس و دلهره بود یادم هست سیما به من
گفت روزي با اخذ دانشنامه ي دکتر ي از بهترین دانشگاه لندن بر میگردیم اما اینبار که ناهید همراه بود اصلا دلهره نداشتم
و خیلی راحت بودم و خوشحال بعد از انکه هواپیما پرواز کرد و در مسیر خودش قرار گرفت دستور باز شدن کمربندها صادر شد صبحانه را اوردند وناهید چنان اشتها داشت که دوباره از ناهید تقاضاي نان کردیم .
ناهید گفت:"خیلی خوشحالم به شهر ميریم که تو را 25 سال در دامن خودش جا داده، ولی افسوس که باید بیشتر وقتمون رو در بیمارستان بگذرونیم ".
او را دلداري دادم و گفتم:"بیماري و رفتن به بیمارستان هم جزي از زندگیه نمیشه که همیشه سلامت و خوش بود"
گفت:"ما به اندازه ي خودمون دردسر کشیدیم،در واقع حالا نوبت استراحت و
زندگی بی دردسره،نه اینکه روي تخت بیمارستان دراز بکشم و به این فکر کنم که میمیرم یا زنده میمونم.
گفتم:
-عمل جراحی تو از یه عمل در آوردن لوزه ي بچه راحت تره و این کار رو تو ایران هم میشد انجام داد،اما هدف من این بود که تو لندن رو از نزدیک ببینی.
صداي یک نواخت هواپیما و راحتی صندلی و تا اندازه اي هم بی خوابی گذشته،باعث شد رفته رفته پلکهایمان روي هم بیفتد و سپس خوابمان ببرد.
زمانی بیدار شدیم که تا رسیدن به آسمان انگلستان یک ساعت و نیم دیگر مانده بود.
وقت خوردن قرصهاي مسکّن ناهید رسیده بود و هنگامی که به مهماندار اشاره میکردم برایمان آب بیاورد،متوجه شدم بعضی ها روسری ها را برداشته و گویی فقط منتظر بودند از آسمان ایران دور شوند.
وقتی به آسمان کشورهاي انگلستان رسیدیم،ظهر شده بود.مهمانداران با نظم و ترتیبی مثال زدنی ناهار را براي مسافران آوردند.
ناهید نگاهش را لحظه اي از پنجره ي هواپیما بر نمیداشت و آن سو ي پنجره غیر از تودههاي عظیم برف چیز دیگری دیده نمیشد.
ساعتی بعد صداي خلبان در داخل هواپیما پیچید که گفت به آسمان هلند رسیده ایم . خوشبختانه در آسمان هلند و بلژیک ابري وجود نداشت و ساحلها ي کشورهاي هلند و بلژیک به خوب دیده می شد.
طولی نکشید دریای

1403/09/16 14:33

میان هلند و بلژیک و فرانسه را پشت سر گذاشتیم و چهره ي ناهید باز هم در هم رفت که چرا ابرهای سیاه مزاحم دید او شدند.
هواپیما فاصله اش را با زمین رفته رفته کم میکرد و سپس توده ي ابرها را شکافت.به آسمان لندن که رسیدیم،تنها چیزی که بیش از همه جلب توجه میکرد،رودخانه تایمز بود.هر لحظه که هواپیمای ما به زمین نزدیک تر میشد، رودخانه و برج ساعت (بیگ بن) وضوح بیشتر می یافت.
اعلام ساعت به وقت لندن باعث شد که ساعتمان را کم بیشتر از دو ساعت به عقب بکشیم .ذهنم دوباره به سی سال پیش برگشت....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

1403/09/16 14:33

❤❤:
#باغ_مارشال_186

زمانی که سیما جای ناهید نشسته بود و هر دو یکپارچه شور و هیجان وامید .اما آن روزها کجا و اکنون کجا؟شور جوانی و دلهره ي آن دوران با جهان بینی روشن تار جاي یگزین شده بود.
ناهید کف دستانش را اطراف چشمانش گرفته بود تا دور نما ي شهر لندن را از پنجره ي هواپیما با وضوح بیشتر ی ببیند و من همچنان گذشته را در ذهنم مرور میکردم.
وقتی چرخهاي هواپیما با باندفردگاه ( هیت روي) تماس گرفت ناهید به من رو کرد و پرسید :
-رسیدیم؟
گفتم: -بله رسیدیم،ولی افسوس که کمی دیر رسیدیم. ای کاش سی سال پیش این مسیر را با تو طی می کردم.ناهید به شوخی گفت:
نمی دانم،شاید حق با ناهید بود.به هر حال، به فرودگاه لندن رسیدیم .چون مشکل زبان نداشتم و به ادب و رسوم ونیز داشته باش که اینطور بود که میگی ،تا حالا کهنه شده بودم و لذتی که الان میبریم،رو نمیبردیم .
قانون حاکم ور آن کشور آشنا بودم،گویی به یکی از کشورها ي خودمان سفر کرده بودیم.
آنچه ناهید دیدیم ،برایش تازگی داشت. زنان و مردان و دختران و پسران در هم میلولیدند و کوچیکترین توجه ی به هم
ندشتند طرز آرایش و لباس پوشیدن زنان،فضا ي سالن انتظار و آن همه مسافر از ملتها ي مختلف بودند،همه و همه برا ي
ناهید جالب توجه بود.
دیدنی ها آنقدر متنوع بود که فرصت پرسش برا ي ناهید پیش نمی آمد.پس از طی مراحل اداري،همراه با چمدان و کیف و ساك به محوطه ا ي رسیدیم که وسیله نقلیه ی گوناگون،از تاکسی گرفته تا اتوبوس و خودروهای ویژه،مسافران را از فرودگاه هیت رو به شهر لندن میرساندند.
بدون کوچیکترین معطلی سوار تاکسی شدیم مقصدم هتل هاید دیها ای هتل،روبروی هاید پارك بود.فاصله ی میان فرودگاه تا هاید هتل،هر چه میشناختم و بیشتر از چندین بار دیده بودم و البته بعضی یشان بی اندازه تغییر کرده بودند ،برا ي ناهید شرح دادم.
یادم هست،روز اول که به لندن آماده بودم،آنچه من اکنون برای ناهید درباره لندن توضیح میدم،سرهنگ با آب و تاب
برا ي من و سیما و همسرش و سیاوش شرح میداد.هر چه سعی میکردم ذهنم را از اند یشیدن به گذشته باز دارم،ممکن
نبود.
گاهی که سکوت میکردم،ناهید مرا،با پرسشها ي گوناگون،به حرف میآورد.
پیمودن مسیر فرودگاه هیت رو تا هاید هتل در حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید و کرایه ای که بابت تاکسی دادم
نسبت به سی سال پیش،در حدود چهار برابر شده بود و آن مبلغ ،با بها ي پوند و دلار در کشور خودمان، خیلی زیاد می شد.
هاید هتل در محل (کنزینگتون) بود و من پنج سال در آن محل زندگی کرده بودم، کارکنان هتل به نظرم آشنا می آمدند.گلم فروشی نزدیک هتل،رستوران شیرینی فروشی

1403/09/16 14:34

همه و همه مرا به دورانی می بردند که سی سال از آن گذشته بود.
وقتی مسئول اطلاعات هتل نگاهی به گذرنامهام انداخت و چشمش به و یزای کانادا که در لندن صادر شده بود افتاد،و با
توجه اینکه به قول معروف،مثل بلبل انگلیسی حرف میزنم،به چشم ایرانی تازه ایرانی ناورد ای گردشگر ي ناشی که به
قوانین حکم آشنایی ندارد،نگاه نکرد.
پس از تکمیل فرم پذیرش،پیشخدمت من و ناهید را به سوئیت شماره ي 85 واقع در طبقه ي هشتم هتل راهنمایی کرد،چون از مسئول هتل خواهش کرده بودم اتاقمان رو به پارك باشد.وقتی وارد شدم،دیدم همانی است که خواسته بودم.
پیش از آنکه وسایلمان را جا به جا کنیم،من و ناهید به کنار پنجره رفتیم،گفتم:...


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_187

این جنگل بی در و پیکر که اول و آخرش معلوم نیست،همون هاید پارکه معروفه.
همون مکانی که بارها بارها زیر درختانش قدم زدم، و غریبانه خون دل خوردم.
و پس از کشیدن اه حسرت بار،ادامه دادم:،
-ای کاش درختان این پارك زبون داشتن و به تو میگفتن که روزي که نامه شرکت فیلمسازي رانک خوندم به پارك اومدم تا از مضنون نامه سر در بیارم،چه حالی بودم. نعره میکشیدم،داد می زدم.مردم خیال می کردن زده به سرم.
اون روز متوجه شدم بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که تو رو از دست دادم.تو رو که انقدر خوب و نازنینی،ناهید عزیزم.
ناهید گفت:
-یک ساعت نیست که وارد لندن شدیم و شکی نیست تو از هر گوشه کنار اینجا خاطره داري.اگر قرار باشه هر لحظه به
یاد گذشته بیفتی و اینجور افسوس گذشته رو بخور ،ي هم خودت رو ناراحت میکنی ،و هم باعث عذاب من میشی گفتم:
-قصدم این نیست که تو رو ناراحت کنم. افسوس گذشته رو هم نمیخورم.فقط نگرنم که چرا هوس را با عشق اشتباه گرفتم.
ناهید ماند کلاف سردرگم بود و نمیدانست چه کند.چمدان را به جا ي ساك و ساك را به جای یکف خودش اشتباه گرفته بود. می گفت:
-پاك حواسم پرت شده.اصلا تصورش را هم نمیکرد که روز ی پا يش به لندن برسد، و در عین حال خوشحال هم بود.اما وقتی به یاد آن میافتد که با ید در بیمارستان بستر ي شود،گویی غم عالم به دلش هجوم میآورد و گرد غم به چهرهاش می نشست.
پس از نوشیدن چا ي و کمی استراحت، ساعت در حدود پنج بعد از ظهر بود که به سعید زنگ زدم.
اگرچه آدم چندان منظمی نبودم و این ایراد همیشه بر من وارد بود،یاداشتها و تلفنهاي دوستان را همیشه در کیفم نگهداری می کردم.هنوز ورقه ي زرد رنگی را که آن افسر انگیسی در زندان بریکستون به من داده و گفته بود با این مجوز اجازه دار ي فقط سه ماه در این شهر زندگی کنی ،در کیفم داشتم.
یبار،شماره ي تلفن خانه ي

1403/09/16 14:34

سعید را گرفتم،و وقتی همسرش هلن گوشی را برداشت، به زبان انگلیسی سلام دادم و سپس خودم را معرفی کردم.
او چند لحظه به حافظهاش فشار آورد تا مرا بشناسد.سر انجام شناخت و شوهرش سعید را صدا زد.
همین که گفتم:
-الو.
گفت:
-انتظار داشتم یکراست به آپارتمان من بیای .
گفتم:
-ازت خوشم میاد که هنوز خلق و خو ایرانی رو حفظ کردي... خیلی ممنون تو هتل راحت ترم.
و سعید گفت تا یک ساعت دیگر خودش را به هتل میرساند.
پس از تعریف از سعید به ناهید گفتم:
-تو ي کشورها ي اورپایی معمولا کسی به کسی نیست و گرفتار هایی هر *** به خودش مربوطه.
بعضی از ایران های یی که اصل خودشون رو گم کردند و خیلی تلقین پذیرن،به تقلید از ارپایی ها،گرفتار ي هموطنهاشون
براشون اهمیت نداره.ول ی سعید اینطور نیست.
از همون لحظه که از طرف مجله ماموریت پیدا کرد با من مصاحبه کنه، شخصیتش رو به من نشون داد و ثابت کرد که توي خانواده اي اصیل بزرگ شده و بقول معروف، سر سفره ي پدرش نون خورده.
ناهید گفت:
توي یکی از کتاب ها ي روانشناسی نوشته بود،شخصیت افراد از کودکی تا جوانی شکل میگیره البته موضوع ژن و خانواده
و محیط هم بدون تأثیر نیست. هرچی باشه، این آقا تا 20 سالگی تو ی یا ران بوده و تحت تأثیر فرهنگ غرب قرار نگرفته، تو هم همین طور ي بودي. گفتم:
»ولی این سیما طور ي نبود و همینکه بهش پیشنهاد پیشنهاد هنرپیشگی شد؛نه تنها خودش،بلکه شوهرش و خونواده اش و مهم تر از همه،فرزندش رو نادیده گرفت«.
ناگهان اخم هاي ناهید در هم رفت و گفت : خودت می دونی من حسود نیستم. اما اگه بتونی اسم سیما رو از ذهن تو بندازم خیلی هنر کرده ام.
گفتم : «هیچ وقت خاطرات شیرینی رو که با اون داشتم به رخ تو نکشیدم. چیزی که از ذهنم بیرون نمیره،خاطرات تلخه. اون زندگی منو تباه کرد. تا پیش از اون که با تو ازدواج کنم، شاید برام فرقی نمیکرد،اما حالا که تو رو با اون مقایسه میکنم، تو که این قدر خوبی و بی اندازه ساده دل و با ایمان به من حق بده که افسوس بخورم چرا اون روزها رو اون قدر مفت از دست دادم«.
ناهید گفت « : نمی دونم چرا از ساعتی که وارد لندن شدیم این، افسوس و دریغ ها شروع شده؟
گفتم « : سرنوشت من اینجا،توی این شهر لعنتی و توي باغ مارشال تغیر کرد«.
ناهید گفت « : یادت باشه که باغ مارشال رو به من نشون بدي«. گفتم : ( حتما این کار جزو یکی از برنامه ها ي منه(.
هنوز فرصت نکرده بودم تلوزیون را روشن کنم. ناهید،برا ي آنکه موضوع بحث را تغییر دهد، گفت:...


ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_188

حالا تلویزیون را روشن کن تا دست کم ببینیم توي لندن چی میگذره«.
تلویزیون فیلمی

1403/09/16 14:34

نمایش می داد که داستانش درباره ی زندگی پسری نوجوان بود که به دنبال پدر و مادر گم شده اش می گشت. گفت و گوي پسرك با مرد جنگلبان را برا ي ناهید ترجمه می کردم که ناگهان چند ضربه به در خورد. سعید بود.
ناهید روسري اش را رو ي سرش انداخت و اگر بهتر بگویم خودش را پوشاند. سعید هنوز کاملا داخل نشده بود. پس از سلام و احوالپرسی یکدیگر را بوسیدیم. او گله داشت که چرا تا پیش از رویاروشدن با مشکل به یادش نیفتاده بودم. حق را به او دادم و خیلی پوزش خواستم.. سپس ناهید را معرفی کردم و گفتم : « خاطرات منو که توي زندان نوشته بودم، خاطرت هست؟«
گفت « :هیچ وقت فراموشش نمی کنم. هنوز مجله منتظر چاپ کتابته تا به صورت پاورقی چاپش کنه«.
گفتم « :این خانم ، همون ناهیده که در طول اون همه سال منتظر من مونده«. باورش برا ي سعید مشکل بود. انچه را ناهید پشت سر گذاشته بود فهرست وار برایش شرح دادم. سپس موضوع غده ي
مغزي اش را مطرح کردم و بعد گفتم : « در آوردن غده تو ایران هم به آسونی امکان داشت ، ولی این رو بهانه ا ي کردم که ناهید رو به لندن بیارم«.
ناهید با خشرویی گفت : خسرو توي خاطراتش از شما به خوبی یاد کرده و شما براي من اصلا ناشناخته نیستین . حتی
همسرتون هلن و دختر کوچولوتون تاجی«.
سعید گفت « : پس بهتر بود میومدید خونه ي من«.
گفتم « : اگه با تو تعارف داشتم ؛ هرگز ازت نمی خواستم برام دعوت نامه بفرستی و الان هم به تو زنگ نمی زدم. اگر میخواهی به من لطف کنی پزشکی رو به من معرفی کن که تو کار جراحی و مغز و غده هاي مغزي ماهر و باتجربه باشه«.
سعید آنچه را قرار بود برایم انجام دهد ، در دفترچه اش یادداشت کرد و رفت و قرار شد تلفنی با هم تماس داشته باشیم .ساعت از شش بعدازظهر گذشته بود. خودمان را آماده کردیم تا براي گشت و گذار از هتل خارج شویم .
تا آنجا که یاد داشتم ، هواي لندن همیشه ابري بود و بیشتر وقت ها نیز نم نم باران حال و هوایی به شهر می داد و تا زمانی که باران تبدیل به رگبارهای سیل آسا نمی شد، زن و مرد و دختر و پسر و پیر و جوان ، با چتر یا بدون چتر در خیابان ها رفت و آمد می کردند.
هنگام خروج ، مسئول اطلاعات هتل می خواست نقشه ي شهر لندن را به ما بدهد ، اما از او تشکر کردم و به شوخی گفتم: من از خود شما لندن رو بهتر می شناسم.
از حالت نگاه بعضی از عابران ایرانی چنین استنباط می کردم که در نظرشان، روسري و مانتوی ناهید با صورت کاملا اصلاح کرده و لباس شیک و کراوات من جور در نمی آید .
ولی من همان را می خواستم که ناهید می خواست. آن خیابان پر رفت و آمد و خیابان کنزینگتون که هتل و هاید پارك در آن واقع بود، آدم ها ، فروشگاه

1403/09/16 14:34

ها،سگ هاي از نژاد هاي گوناگون که قلاده شان در دست صاحبانشان بود و تابلوهاي نئون که هر لحظه به رنگی در می آمد، برا ي ناهید جالب بود. او گیج و مبهوت بود و نمی دانست چه بگوید و چه بخواهد. حت نمی توانست درست راه برود.
گاهی به زنان و دخترانی که موهایشان را به شکلی عجیب و غریب آرایش کرده بودند،چنان خیره می شد که گویی با آدم هایی از کره ی دیگر روبرو شده است. طرز آرایش پسرهایی هم که به سختی می شد جنسیتشان را تشخیص داد،او را متحیر کرده بود و البته برای من نیز جاي شگفتی داشت.
قصد داشتم او را به خیابان آکسفورد و به رستوران پیتزر یا که بارها به آنجا رفته بودم،ببرم. فاصله ي میان خیابان کنزینگتون تا آکسفورد، به اندازه ي عرض هایدپارك بود که ما ترجیح دادیم در صورت بارش باران به صورت نم نم ، آن مسیر را پیاده طی کنیم . از خیابان غرب که نامش « پارك لین » بود گذشتیم....


ادامه دارد....

#باغ_مارشال_189

ناهید هنوز باور نمی کرد که در خیابان هاي لندن قدم می زند. ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد.
زمانی که به انتهای دیوار پارك و سر خیابان آکسفورد رسیدیم، هر دو خسته شده بود یم و اثر ي از باران هم نبود. از در غربی پارك که « کامبرلند» نام داشت،داخل پارك شدیم . به نخستین نیمکت و که رسیدیم، ناهید از کیفش دستمال کاغذي درآورد و به اندازه ي مساحتی که می خواستیم بنشینیم،روی نیمکت را خشک کرد.
کمی استراحت کردیم .ناهید میگفت : « چیه وقت تصورش رو هم نمی کردم رو ي کره زمین جا یی به این قشنگی وجود داشته باشه«.
ناگهان نگاهمان به دختر و پسر ي جوان افتاد که بی محابا دست در بازو ي هم گره کرده،به معاشقه مشغول بودند. آن دو
را به ناهید نشان دادم و گفتم « : و به این آزادي«.
ناهید گفت « : بگو به این ب بی بند و باري«.
گفتم : « از نظر ما بله؛ولی از نظر خودشون در کمال آزاد ي زندگی میکنن و به کسانی بی بند و بار میگن که به کار کردن و درس خوندن تن نمیدن«.
نورافکن ها ي پارك و چراغ ها ي پر نور خیابان اطراف پارك این اجازه را نمی داد که بگوییم هوا تاریک شده بود.
گردش در پارك را به فرصتی دیگر موکول کردیم و آن مسیر را تا رستوران پیتزا یاکه تقریبا در اواسط خیابان آکسفورد واقع بود، پاي پیاده پیمودیم . باز هم خاطره ي گذشته، همچون دردي مزمن که گاهی به سراغ آدم می اید،ذهنم را مشغول کرد. نخستین شبی را به یاد آوردم که من و سیما و خانواده اش به آن رستوران رفته بودیم . درست مثل اینکه چند روز پیش بود. سرهنگ به راننده اش گفت لزومی ندارد که منتظر ما باشد و قرار شد پیاده به خانه برگردیم .
ساعت نزدیک نه شب بود به ناهید اشاره کردم داخل رستوران

1403/09/16 14:34

شود. او مانند کسی که با پا ي برهنه بر روی زمین پر از خار قدم می گذارد، اکراه داشت وارد رستورانی شود که در آن بعضی از زن ها نیمه عریان بودند. گفتم : « تو ي لندن مناسب ترین جایی که برات سراغ دارم همین جاس«.
به هر حال داخل شدیم . پیشخدمت هاي زن که مانند گذشته، بیشترشان جوان بودند،ما را به گوشه ا ي که مورد نظرمان
بود ، راهنمایی کردند. صورت غذا که به زبان ها ي مختلف نوشته شده بود برروی میز قرار داشت. زبان فارسی را هم به زبان هاي انگلیسی،فرانسوي،آلمانی و روسی افزوده بودند؛گویا رستوران خیلی مشتري ایرانی داشت. از حالت پیش خدمتی که به میز ما نزدیک می شد تا آنچه را انتخاب کرده بودیم برایمان بیاورد، معلوم بود که با ایرانی هایی مانند ما خیلی سر و کار داشته است. ناهید از انتخاب غذا در میان آن همه غذاها ي گوناگون،عاجز مانده بود،اما سرانجام به
شنسل مرغ و بیفتک و سالاد کاهو و خیار و گوجه فرنگی اکتفا کردیم .
پیش خدمت نخست سالاد و مقداری میوه برایمان آورد و پرسید آیا آبجو برایمان بیاورد. پاسخ منفی من باعث تعجب
پیش خدمت نشد،در صورتی که 30 سال پیش، بدون آنکه از مشتر ي بپرسند, به هر تعداد که سر میز می نشستند, برایشان آبجو می آوردند. حدس زدم از سویی ایرانی بودن ما و, از سوی دیگر, حجاب ناهید باعث شده بود پیشخدمت رعایت کند و پیش از اجازه نگرفتن از ما, آنچه را مرسوم است انجام ندهد.
مشتری ها ی رستوران پیتزا یا تنها انگلیسی ها نبودند , اگرچه بیشتر آنان را انگلیسی ها تشکیل می دادند. در کنار میز
ما یک خانواده ژاپنی و کمی آن ورتر دو خانواده پر جمعیت عرب در کنار میز ي نشسته بودند و در گوشه تالار رستوران
نیز افراد ي از ملیت ها ي مختلف دیده ش میدند. ناهید نگاهی به من انداخت و همراه با لبخند گفت :" چه عجب که
اینجا به ین سیما یاد افتادي"!
گفتم : " حالا که من سعی دارم گذشته رو فراموش کنم, تو به من یادآ روی میکنی ؟ "
گفت : "هر چی باشه تو پنج سال با سیما توی این شهر زندگی کردي. پنج سال مدت زمان کمی نیست".
گفتم : "تمام پنج سال با هم بگو مگو داشتیم . اون هیچ وقت احساسات و تعصبات عشایر ي منو که در اون زمان متعصب....

ادامه دارد...
@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_190

ترهم بودم, در نظر نمی گرفت. توي همین رستوران بود که وادارم کرد, برخلاف میلم , آبجو بخورم و خودش , بدون درنظر گرفتن موقعیت من, آبجو و گاهی هم چیزهای دیگه ای می خورد که کن اصلا خوشم نمی اومد".
سرانجام آنچه سفارش داده بود می آوردند و بر روچیزی می دند. چند تکه نان فانتز ي برا ي ناهیدکه با نان سنگک و تافتون و لواش بزرگ شده بود , کفایت نمی کرد, او

1403/09/16 14:34

مانند بیشتر زنان ایرانی و بیشترزنان عشایر , غیر ازپلو غذاهاي دیگر ي را شام نمیدانست . گفتم : " البته رستوران های ایرانی هم توی این شهر هست که حتما به اونها هم سری میزنیم".
باري, پیشخدمت چند بار برایمان نان آورد. گویی به این نوع مشتر ي ها زیادی برخورده و دیگر درسش را روان شده
بود.
از رستوران پیترزا تا هتل راهی چندان طولانی نبود و ما هم می خواستیم به زور به خودمان بیاورانیم که هنوزجوانیم . از
همان مسیر منتها از آن سوی خیابان پیاده برگشتیم . گاهی خسته می شدیم , اما سعی داشتیم به رو ي خودمان نیاوریم .
به بهانه ا ي جلوی ویترین مغازه ها ي لوکس فروشی که البته بعضی هاشان تا آن ساعت باز بودند می ایستادیم و به تماشاي اجناس پر زرق و برق میپرداختیم, درصورتی که هدفمان این بود که نفسی تازه کنیم.
همان خیابان غرب پارك هاید را طی کردیم , مسیری که شاید صد بار با سیما از آن گذشته بودم. هنوز نگاه ها و ادا و ناز
و کرشمه ها ي او را به یاد داشتم.به خیابان کنزینگتون رسیدیم , دیگر بریده بودیم . دیگر نمی توانستیم به خودمان دروغ
بگوییم, واقعا خسته شده بودیم . هنگامی که مقابل مغازه ای ویژه فروش شیرینی و شکلات و میوه ها ي بسته بند ي شده
ایستادیم, فروشنده نگاهی به ما انداخت و به زبان فارسی گفت : " بفرمایین".
مثل کسی که در بیابان بی آب و علف به چشمه ا ي زلال برخورده باشد, خوشحال شدیم. با اینکه از ورودمان به لندن هنوز بیست ساعت نمی گذشت, گویی غر یبی بوده ایم که پس از سالها به آشنایی برخورده ایم .داخل شدیم و سلام کردیم, به ما خوشامد گفت و سپس پرسید که چه مدتی می شود که در لندن هستیم
گفتم : " همین امروز رسیدیم, ولی من قبلا بیست و پنج سال توی این شهر بودم".
باورش برا ي او مشکل بود. گفت : " پس به زیر و بم اینجا واردي".
گفتم : " بله. شما چند وقته از ایران دور هستین؟"
گفت : " حدود پونزده سالی میشه".
برایمان آب پرتقال آورد. مقداری میوه انتخاب کردیم و ناهید , به گمان اینکه در شیراز است, میخواست از هر کدام چند کیلو داخل کیسه پلاستیکی بریزد. به او گفتم : " اینجا مثل ایران نیست." و انتخاب میوه را به همان مرد میانسال ایرانی واگذار کردیم .از هر میوه يا دو عدد داخل پاکت ریخت. مرام ایرانی بودنش گل کرده بود و رو ي دنده تعارف افتاده بود, اما به هر حال پولش را پرداختیم و خداحافظی کردیم .
به ناهید گفتم : "میدونی همین یه کم میوه و شکلات کیو ی دوتا پاکت آب
میوه به پول ایران چهقدر میشه؟"و وقتی گفتم حدوده ده هزار تومن میشود،از تعجب دهانش باز ماند ،چون همه ي انها
رویه هم رفته 2 نیم کیلو شد.
به هر مشکلی بود خودمان را به هتل

1403/09/16 14:34

رساندیم ساعت از یازده گذشته بود.بارش باران دوباره شروع شده بود و هر لحظه هم شدت میافت.در کنار پنجره رو به پارك نشستیم .بارش باران و هوا ي سرد اجازه نمیداد پنجره ها رو باز کنیم از پشت شیشه به تماشا ي پارك و اتو موبیل هایل در حال رفت و امد نشستیم ناگهان تلفن زنگ زد غیر از سعید منتظر کسی نبودیم . خودش بود قرار گذاشتیم روز بعد در ساعت 10 صبح.در بیمارستان سنت توماس واقع در محله ي وستمینستر در حول و حوش خیابان هارلی فورد که تقریبا نزدیک رودخانه ي یتا مز بود ،یکدیگر را ببنیم .نشانی بیمارستان را یاداشت کردیم. محله ي وست مینستر که بیمارستان سنت توماس در انجا قرار داشت .برایم نا اشنا نبود در زمان دانشجویی شاید ده بار از ان محله عبور کرده بودم وقتی به ناهید گفتم فردا به بیمارستان سنت توماس میرویم رنگ از چهره اش پرید خیلی ترسیده بود گفت حاضرم با دردي که دارم بسازم اما هنوز از راه رسیده بر تخت بیمارستان نخوابم. گفتم:"معلوم نیست شاید اصلا احتیاج به جراحی نباشه اگر هم باشه ییقین دارم بیشتربیشتر از سه یا
چهار روز ي بستری میشی.
متوجه شدم که اشک در چشمانش حلقه زده است .با اینکه تحت تاثیر قرار گرفته بودم ،خنده ام نیز گرفته بود ناهید در حالی که اشکهایش را پاك میکردگفت:" پیش از اینکه با تو ازدواج کنم گمان میکردم خیلی پیر شدم و اصلا از مرگ نمی ترسیدم اما حالا میترسم"....

ادامه دارد...
@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/16 14:34

❤❤:
#باغ_مارشال_191

گفتم از دختر با ایمانی مثل تو بعیده که بترسه مرگ دست من و تو نیست هر چی خدا بخواد همون میشه ولی نباید از
مرگ هم استقبال کرد".
حرفها ی من تا اندازه ا ي به ناهید دلگرمی می داد.او ان شب تا پاسی از شب نماز خواند و دعا کرد.
صبح روز بعد هتل را ترك کردیم .از خیابان کنزینگتون تا محله ي وست راه چندانی نبود و با اشاره ي دست اولین
تاکسی در حال عبور برایمان توقف کرد مسیر برا ي تاکسی بسیار سر راست بود .راننده از اولین خیبان که وکسهام نام
داشت و درست رو به روي در اصل هاید پارك بود راهی بیمارستان شدیمو در مدتی کمتر از 15 دق یقه در مقابل
بیمارستان مورد نظرمان در خیابان هارلی فورد توقف کرد.
45دقیقه بیشتر فرصت نداشتیم .از این رو قدم زنان به سمت رودخانه یتا ي مزرفتیم نرسیده به رودخانه چون 10 15
دقیقه بیشتر به ساعت 10 نمانده بود برگشتیم .ناهید چنان مضطرب بود که با دیدن اولین مناظر ي که برا ي نخستین بار
دیدیم .اهمیتی نمیداد.همه ی حواسش به بیمارستان و پزشکی که قرار بود او را معانه ي کند معطوف شده بود.
سعید که مقابل در بیمارستان انتظارمان را میکشید .به همین که ما میدید .به ساعتش نگاهی انداخت؛درست ساعت 10
بود .به همدیگر صبح بخیر گفتیم و با عجله داخل بیمارستان شدیم .با اینکه ذهن ناهید مغشوش بود با نگاهی اکنده از
حیرت به داخل ساختمان و کارکنان مرتب و منظم انجا نگاه میکرد سعید از دکتر استاك المز که در جراحی مغز
تخصص داشت ،برایمان وقت گرفته بود وقتی با دکتر رو به رو شدم و او دید من به زبان انگلیسی مسلط و به اصطلاحات
پزشکی اشنا هستم شگفت زده شد .بعد که پی برد خود من هم پزشکم و از همان لندن فارغ التحصیل شدم قضیه با
لحظه ی نخست برخوردمان خیلی فرق کرد و با من راحت بود او پس از معاینه ناهید او را به قسمت نوار و عکس سیتی
اسکن از مغز فزستاد و همان روز مشخص شد که باید غده را بیرون بیاورند دکتر المز به ناهید که کاملا معلوم بود
رسیده است با خشرویی گفت که خوشبختانه غده در نقطه ی قرار گرفته که جراحی ان بسیار راحت است و او از عهده
اش بر میاد و مدت بستر ي شدن ناهید بیش از یک هفته ای ده روز نیست انچه را گفته بود برا ي ناهید ترجمه کردم.
دکتر گفت:"هر زمان که شما امادگی داشته باشید ناهید را بستری می کنم و روز بعد غده را که از نوع لپسوم است از
مغزش بیرون می اورم"
براي شروع کار در همان روز، اعلام آمادگی کردیم . دکتر المز براي بستري کردن ناهید در بخش جراحی مغز
بیمارستان یادداشتی نوشت. با این که ناهید راضی به نظر نمی رسید، چاره ا ي نبود. سعید هم او را دلداری میداد که با
وجود این

1403/09/17 08:10

همه پیشرفت در علم پزشکی ،به هیچ وجه جاي نگرانی نیست. ناهید می گفت: " این که چند روز تو ي
بیمارستانی بستری میشم که زبون پرستار ها و بقیه ی مریض ها رو نمی دونم، برام مشکله".
به او قول دادم که در این چند روز او را تنها نمی گذارم. سرانجام، در مدتی کمتر از یک ساعت، ناهید را بستر ي کردیم
و از سعید، بابت آن که وقتش را برا ي ما صرف کرده بود، تشکر کردم.
طبق مقررات بیمارستان، باید ناهید را تا ساعت هشت صبح روز بعد که به اتاق عمل می برند، تنها می گذاشتم.
لحظه ای که می خواستم از او خداحافظی کنم، لحظه ا ي بسیار غم انگیز بود. ناهید، مانند کودکی که می خواست از مادرش
جدا شود، بی تابی می کرد. یک آن از این که او را به لندن آورده بودم، پشیمان شدم. وقتی به ندامت من پی برد، به
ظاهر آرام گرفت. گفتم: "تو زنی نیستی که طاقت دور ي و مقاومت نداشته باشی. چشم به هم بزنی این چهار روز هم
تموم می شه." هر طور بود او را راضی کردم و تنهایش گذاشتم.
من بیشتر از ناهید نگران بودم و در دلم حق را به او می دادم. او در آن بیمارستان که بیشتر کارکنانش انگلیسی بودند،
حالتی آدم کر و لال را داشت که فقط با ا مای و اشاره می توانست منظورش را برساند.
آن روز سعید اصرار داشت که تنهایم نگذارد. من هم که راضی نبودم تنها باشم، وقتی متوجه شدم، به قول معروف،
تعارفش برا ي رفع تکلیف نیست و، با شناختی که از او و خانواده اش داشتم، دعوتش را پذیرفتم. با هم به هاید هتل
رفتیم . وقتی صورت حساب یک شب را دیدم چشمانم از تعجب گشاد شد. با برنامه ا ي که داشتم، اگر می خواستم بیش
از یک ماه در لندن بمانم، با مخارج بیمارستان، چیزی در حدود سه چهار هزار پوند باید می پرداختم....

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_192

همان گونه که پیشتر هم گفتم، سعید خبرنگار آزاد مجله ي آبزرور شده بود. او هفته ا ي دو بار به دفتر مجله سر می زد
و بیشتر وقتش برای هیته ی خبر و پر کردن یکی دو صفحه از مجله که مسئولیتش بر عهده ي او بود، صرف می شد که
البته کار آسانی هم نبود. او اتومبیلش را با یک اتومبیل ژاپنی کم مصرف تر و، در عین حال، شیک تر از اتومبیلی که شب
اول آزاد شدنم از زندان مرا با آن به خانه اش برده بود، عوض کرده بود. او دلش می خواست همه ي آنچه را پس از
رفتنم از لندن به کانادا بر من گذشته بود، برایش شرح دهم.
گفتم: "یادت هست اون شب تو ي رستوران «کاروري» مست کرده بودي؟"
گفت: "بله، خوب یادمه".
گفتم: "همه ي فکر و حواس من به کانادا بود. از این که اون شب تنهات گذاشتم، معذرت می خوام".
گفت: "از این که حساب رستوران رو داده بود ي ازت متشکرم".
ماجرایم را، از

1403/09/17 08:10

لحظه ي ترك رستوران کارور ،ي برایش شرح دادم. سرگذشتم آن قدر طولانی بود که تعریف دنباله اش
به آپارتمان او کشیده شد. همسرش هلن سر کار رفته و به بازگشتش چیزی نمانده بود. در حالی که سرگذشتم را
همچنان تعریف می کردن، سعید مشغول پختن غذا شد. او می گفت: " بیشتر وقت ها، آن هم ظهر ها، غذا را من می
پزم، ولی پختن شام به عهده ي هلن است. وقتی به قسمتی از شرح حالم رسیدم که گفتم سیما دچار هیجان شد و سکته
کرد و مرد، سعید مات و متحیر به من خیره شد. باورش براي او مشکل بود، با تعجب پرسید : " ینی سیما جلو
چشما ي تو و بهادر"...
گفتم: "بله، راضی نبودم این طور بشه، ولی هر چی میگم حقیقت داره"...
صداي زنگ در ورود هلن سبب شد تعریف سرگذشتم را به زمانی دیگر موکول کنم. تاجی ،دختر سعید هم که به
مدرسه می رفت، همراه مادرش بود. هلن فارسی را خیلی بهتر از یک سال و نیم پیش که او را دیده بودم حرف می زد و
برخوردش هم خیلی دوستانه تر شده بود و پی در پی می گفت خوش آمدي. تاجی دوران کودکی را پشت سر گذاشته و
به نشانه ي آن که بزرگ شده است، کیف و کتابش را به رخ من
می کشید . وقتی از او پرسیدم ایآ مرا به یاد دارد، نگاهی به من انداخت، کمی به ذهنش فشار آورد و با لهجه ٔ◌ غلیظ
انگلیسی و خیلی شمرده گفت:" بله... شما همون که در زندان بودین، هستین دیگه".
به نشانه تحسین دستی به موهایش کشیدم و به او آفرین گفتم. هلن فور ي به آشپزخانه رفت و بقیه ٔ◌ کارها را به عهده
گرفت. سعید در کنارم نشست و بی صبرانه مشتاق بود دنباله ٔ◌ ماجرایم را بشنود.
گفت و گوی من تا پس از صرف ناهار ادامه داشت. استراحتی کوتاه کردم. دلم برا ي ناهید به شور افتاده بود. سعید
شماره ٔ◌ بیمارستان را گرفت و به اتاق ناهید وصل کردند. زنی انگلیسی ک در کنار تخت او بستر ي بود گوشی را بر
داشت، از او خواهش کردم گوشی را به ناهید بدهد. همین که گفتم الو، ناهید گفت:" خسرو توي! دارم دق میکنم".
گفتم:" باز هم که بچه باز ي در آوردي".
کمی دلدار ي ا ش دادم و وقتی گفتم تنها نیستم و به خانه ٔ◌ سعید رفته ام، خیالش تا اندازه ا ي راحت شد. گفتم صبح زود،
پیش از آنکه او را به اتاق عمل ببرند، در بیمارستان هستم....

ادامه دارد..

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_193

سر گذشت پر فراز و نشیبم برا ي سعید آن قدر جالب بود که تاکید داشت حتما همه را مدون کنم و به چاپ برسانم.
آن شب همراه سعید و هلن و تاجی به کنار رودخانه ٔ◌ تایمز رفتیم و شام را در رستورانی کوچک صرف کردیم . به سعید
گفتم اگر میخواهی راحت باشم، از این به بعد هر وقت بیرون از خانه ٔ◌ تو غذا خردیم، حساب آن باید به عهده ٔ◌ من
باشد. گفت حرفی

1403/09/17 08:10

ندارم و خیلی زود پذیرفت و رو ي دنده ٔ◌ تعارف نیفتاد و من از این بابت خیلی راضی بودم.
شب که به خانه برگشتیم، حرف از اوضاع سیاسی ایران پیش آمد. او درباره ٔ◌ رخدادها و حوادث سیاسی داخل ایران
بیش از من اطلاعات داشت. از مجلس و مصوبات آن، از انتخابات ریاست جمهور ي که چه کسانی نامزد شده اند و چه
کسانی را شورا ي نگهبان ردصلاحیت کرده است.، حرفهایی میزد که وقتی گفتم برا ي نخستین بار است که میشنوم، به
شگفت آمده بود.
هر چه باشد خبرنگار بود و موقعیت شغلی ا ش ایجاب میکرد از مسائل سیاسی ایران آگاه باشد و جا چیه ي گونه تعجب
هم نبود. او حیرت می کرد که چرا افراد ي مثل من که تحصیل کرده هستم و جزو قشر روشنفکران جامعه به شمار میای ام،
تا آن حد از مسائل سیاسی ایران بی اطلاعم.
گفتم:" تو ي مدت این بیست ماه، بخشی از ذهنم به بهادر مشغول بود که آیا بر میگردد یا نه و بخش اعظمی از اون هم
پر بود از حال و هوا ي ناهید و بقیه ٔ◌ اوقات رو هم به کار توی بیمارستان و مطب و مطالعه ٔ◌ پیشرفتها ي جدید پزشکی
میگذروندم. خوب وقتی هم که استراحت میکردم فرصتی پیش نمی آمد به مسائل سیاسی فکر کنم." او از مسائل سیاسی
پیش از انقلاب حرف به میان آورد، گفتم:" در جوونی که گوشم بدهکار مسائل سیاسی نبود، بعد هم که عاشق شدم. در
کوران انقلاب و زمان نیز و رو شدن رژیم شاهنشاهی من توی زندون بریکستون لندن بودم و وقتی به ایران برگشتم با
نظامی روبرو شدم که به هیچ وجه شاهد رشدش نبودام. جنگ تموم شده بود و هر *** تلاش میکرد پول بیشتر ي به
چند بیاره تا زندگیش رو بهتر اداره کنه."سعید که سعی داشت به هر نحو ممکن از من حرف بکشد، پرسید :" نظرت
درباره ٔ◌ ایران نسبت به کشورهاي هم سطح خودش در منطقه چیه ؟ پیشرفت کرده یا نکرده؟" گفتم:" اگه بگم
نمیدونم، شاید باور نکنی".
به هر حال، آن شب را در خانه ٔ◌ سعید و در همان اتاقی که شبی دیگر هم در آن استراحت کرده بودم، به صبح رساندم.
ناهید را آماده میکردند تا به اتاق عمل ببرند. همین که نگاهش به من افتاد، چیزی نمانده بود خودش را از تخت به پایین
بیندازد و مرا در آغوش بگیرد. گفت:" دیشب شب سختی رو پشت سر گذشتم. اینجا چیه *** زبون منو نمیفهمه".
فرصت گفت و گوی بیشتر نبود. پرستاران انگلیسی که خنده از لبهایشان دور نمیشد، با رفتار ي ملاطفت آمیز، ناهید را
بر رو ي برانکارد گذاشتند. دکتر المز و دکتر بیهوشی و، در واقع گروه پزشکی ،آماده بودند. شدت ضربان قلبم هر لحظه
بیشتر میشد. با این که پزشک بودم و بیشتر و قتها با چنین وزیتهأ ي روب رو میشودم، دلهره و اضطراب لحظه ا ي رهایم
نمیکرد. وقتی ناهید را به اتاق

1403/09/17 08:10

عمل بردند، با نگاهی درمانده گفت:" برام دعا کن خسرو! اگر مردم چی ؟ اگه به هوش
نیومدم چی؟" گفتم:" بچه باز ي در نیار و به خدا توکل کن".
به هر حال، او را به اتاق عمل بردند. در حدود سه ساعت در پشت در اتاق عمل قدم میزدم ویا رو ي نیمکتها ي سالن
انتظار، لحظه شماری میکردم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و در حال و هوایی دیگر بودم که ناگهان دستی به شانهام
خورد. بی درنگ و با سرعت رو برگرداندم. سعید بود. پرسید چه خبر؟ گفتم:" نزدیک به سه ساعته که ناهید توی اتاق
عمله و من هیچ چیزی خبر ي ازش ندارم".
در کنارم نشست. روزنامها ي در دست داشت که تعداد ایرانیان مقیم آمریکا و اروپا در آن به چاپ رسیده بود و او آن را
نشانم داد. در دلم گفتم این سعید هم چه دل خوشی داره! همه ٔ◌ فکر و ذکر من همسرم که الان توي اتاق عمله، اون...

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_194

وقت این چه مطلبی رو به من نشون میداد همچنان دلم نزد ناهید بود و به ظاهر روزنامه را نگاه میکردم. پرستار ي از
اتاق عمل بیرون آمد. دنبالش دویدم و پرسیدم:" چی شد؟" ماسک را از جلو دهانش کنار زد و با لبخند ي گفت:"
عمل موفقیت آمیز بود".
خدا را شکر کردم. طولی نکشید که دکتر المز هم از اتاق عمل خارج شد. چون خودم پزشک بودم، به خوبی می توانستم از
حالت چشمانش متوجه شوم عمل موفقیت آمیز بوده است یا نه . نگاه پر فروغش و لبش پر خنده بود. جلو رفتم و از او
تشکر کردم. گفت:" غده را برا ي آزمایش فرستادم، هر چند که مطمئنم خطرناك نیست، چون ین غده سالها در مغز
همسر شما وجود داشته و اکنون، بر اثر بزرگ شدن، به مو ي رگها فشار میاورده و باعث سر درد میشده...در ضمن،
همسر شما در حدود یک هفته پس از جراحی از بیمارستان مرخص میشود، چون غده بر رو ي پوسته ی مغز بود و فقط به
اندازهٔ◌ یک سکّه جمجمه را باز کردیم. اگر غیر از این بود، شاید او را بیش از یک ماه بستری میکردیم ".
اقدامات و مراقبتها ي لازم پس از عمل رو از دکتر المز پرسیدم و او نیز برایم شرح داد از این که پزشک عمومی بودم و
دستوره ی او را میفهمیدم، خوشحال و راضی بود.
باری ، نیم ساعت پس از آن که دکتر المز برا ي عوض کردن لباسش به اتاق ویژه ٔ◌ پزشکان رفت، ناهید را به وسیله ٔ◌
برانکارد از اتاق ریکاور ي که برا ي به هوش آمدن در آن بود، به بخش انتقال دادند. من و سعید هم به اتاقی که او
بستر ي شده بود، رفتیم . ناهید هنوز کاملا به هوش نیامده و سرش بند پیچی شده بود. چون سعید با هلن قرار داشت،
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:" من رفتم، شب منتظرت هستم".
دهانم را باز کردم تا بهانه بیاورم، اما چهره ا ش در هم رفت و گفت:" تو

1403/09/17 08:10

رو خدا تعارف رو کنار بذار دیگه. من و تو با
هم دوستیم . باور کن مثل اینه که سی ساله تو رو میشناسم. اگه مشکلی داشتم، هرگز دعوتت نمیکردم".
پس از رفتن سعید، بر رو ي صندلی در کنار تخت ناهید نشستم و به صورت معصومش خیره شدم. به یاد روز ي افتادم که
در بیمارستان "واترلو" سیما پس از زایمان هنوز به هوش نیامده بود و من و مادرش بالا ي سرش نشسته بودیم تا به
هوش بیاید . سی سال از آن روز میگذشت. در حالی که نگاه از چهره ٔ◌ ناهید بر نمیداشتم، به خودم گفتم در این مدت به
تو و من چقدر سخت گذشته و چرا باید بعد از اون همه مرارت تو رو رو ي تخت بیمارستان ببینم.
اتاقی که ناهید در آن بستر ي شده بود، دو تخت داشت و زنی حدودا سی و دو سه ساله که از ناحیه ٔ◌ کبد جراحی شده
بود، بر رو ي تخت دیگر اتاق بستر ي بود. حالش را پرسیدم. تشکر کرد. زن جوان اهل منچستر بود و با شهر و تنها
دخترشان در آن شهر زندگی می کردند. می گفت فقط برا ي عمل جراحی به لندن آماده و قرار است دو روز دیگر مرخص
شود. خانم منچستر ي که نامش "ناتالی" بود به ناهید که هنوز بی هوش بود اشاره کرد و گفت:" این خانم دیشب
خیلی ناراحت بود. من زبان او را نمیفهمیدم و او هم متوجه نمیشد من چه میگویم . اما شما انگلیسی را چه خوب صحبت
می کنید ".
گفتم بله به این دلیل است که یک ربع قرن در کشورشما بودم.
در حالی که من و ناتالی گرم گفتگو بودیم ناهید ناله ا ي کردو پلکهایش را به زحمت از هم گشود و دوباره بست.با سر
انگشتانم خیلی ملایم به صورتش زدم و چند بار صدایش کردم.ناتالی گفت به نظر میاد خیلی همدیگر را دوست دارید .
گفتم خیلی .ما سی سال است عاشق هم هستیم .
ناتالی به فکر فرو رفت.گویا از این که دعا داشتم سی سال در لندن بوده ام اما ناهید انگلیسی نمی دانست تعجب کرده
بود.برای اینکه خیلی به ذهنش فشار نیاورد گفتم من درلندن بودم ولی او در ایران بود...
ناهید برا ي بار دوم چشمانش را باز کرد.کم کم داشت به هوش می امد.پرستار که به خوبی می دانست او در چه ساعت .....

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_195

کاملا به هوش اومد داخل اتاق شد.ابتدا نگاهی به سرم انداخت سپس فشار ناهید را اندازه گرفت.فشارخون او خوب بود
و جاي چیه نگرانی نداشت.وقتی پرستار با پرسش ها من که همراه با اصطلاحات پزشکی رو به رو شد پرسید :شما
پزشک هستید؟
گفتم بله.
گفت خوب،پس کار ما تاختتر است.
ناهید که رفته رفته به هوش می امد سعی داشت چیزی بگوید .نخستین کلمه ا ي که بر زبان اورد این بود:خسرو اویی؟من
کجا هستم؟
او چشمانش رابه سختی باز و بسته کرد سپس دستش را به سمت سرش برد و پرسد:تموم شد؟
گفتم

1403/09/17 08:10

راحت شد ي ناهید جان.
ناهید تا کاملا به خودش بیاید در حدود سه ساعت طول کشید .ساعت دو بعد از ظهر بود.سعید زنگ زد و حال ناهید را
پرسید .وضعیت ناهید را به اطلاعش رساندم و او باز تاکید کرد که شب منتظرم هست.
تا نزدیک غروب در بیمارستان و در کنار ناهید بودم.امپول مسکن و خواب اور ي که به او تزریق کردند و ي را به خوابی
سنگین فرو برد و من از ناتالی خواهش کردم با ا مای و اشاره هم که شده است ناهید را سرگرم کند و نگذارد او از
احساس تنهایی رنج ببرد.
وقتی از بیمارستان خارج شدم،هوا تا اندازه ا ي تاریک شده و نم نم باران هوا ي مرطوب لندن را مرطوب تر کرده بود.با
اینکه از صبح چیزی نخورده بودم احساس گرسنگی نمیکردم و به قول معروف اشتهایم کور شده بود.با اولین تاکسی
خودم را به محله برامتون انتهای خیابان فولهام که اپارتمان سعید در انجا بود رساندم.با فشار دادن دکمه زنگ در خانه
سعید از ایفون صدا ي تاجی را شنیدم که به انگلیسی پرسید چه کسی هستم.پس از معرفی خودم در باز شد.ذهنم چنان
مشغول بود که اپارتمان سعید را اشتباه گرفتم و یک طبقه پایین تر در اپارتمانی را زدم که زنی جوان در را گشود.و هر
دو هاج وواج مانده بودیم .صدا ي سعید را از بالا ي پله ها شنیدم که باعث شد خیلی زود به اشتباه خودم پی ببرم و از زن
جوان پوزش بخواهم.او هم متوجه شد که خارجی هستم و به اشتباه در اپارتمان او را زده ام.
سعید که قهقهه می زد در همان حال گفت حتی وقتی از زندون ازادشده بود ي تو رو مثل حالا این طوری گیج ندیدم.
گفتم چه کنم؟شانس من هم اینه که همیشه تو ي زندگیم مشکلی داشته باشم.
هلن هم وقتی شنید که به اشتباه در اپارتمان طبقه پایین را زده ام خنده اش گرفت و به انگلیسی به سعید گفت شرلی
هم بدش نمیاد که مردها به اشتباه در اپارتمان او را بزنند.
با اینکه نگران ناهید بودم سعی کردم که به رو ي خودم نیاورم.رو ي مبل ولو شدم و هلن برایم چای اورد و سپس حال
ناهید را پرسید.او گفت که خیلی دلش می خواهد ناهید را بیند و به سخنانش افزود سعید داستان شما و عشق بی حدو
مرز ناهید را برایم شرح داده است. خیلی جالب است.اد م رابه یاد افساته ها ي قدیمی می اندازد.
هلن غذای ایرانی پخته بود،خورشت قورمه سبز ي که خیلی هم خوشمزه بود.سعید گفت از وقتی به لندن اومدیم خواهرم
و شوهرش سه چهار بار به ما سرزدن
برادرم و همسرش هم سال گذشته اومده بودن. اونها پختن غذاهای ایرانی رو به هلن یاد دادن".
آن شب هم تا پاسی از شب، درباره ي موضوعات گوناگون صحبت کردیم سعید که دلش برای ایران خیلی تنگ شده
بود، گفت:"دلم می خواهد اوضاع سیاسی ایران طور ي بشه که بتونم

1403/09/17 08:10

سر ي به ایران بزنم".
خیلی کنجکاو ي نکردم که چرا ورود و خروجش به ایران ممنوع است؛ اما پیدا بود که نوع پناهندگی اش طور ي است که
نمی تواند به ایران برگردد.
مثل شب گذشته، به اتاقی که بستر خوابم در آن آماده بود، رفتم. فکرم چنان معطوف ناهید بود که خواب دیر به سراغم
آمد. صبح زود هلن به سر کارش رفته بود و تاجی نیز به مدرسه. سعید هم راهی دفتر کارش بود، از این رو صبحانه را
با عجله خوردم و سعید مرا تا بیمارستان رساند و جمله ي روز گذشته را تکرار کرد و گفت:"شب منتظرت هستم"....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/17 08:10

❤❤:
#باغ_مارشال_196


از گل فروشی رو به روی بیمارستان یک دسته گل خریدم. برای دیدن ناهید چنان اشتیاقی داشتم که گلفروش را دست
پاچه کرده بودم. خودم را با عجله به بخشی که ناهید در آن بستر ي بود، رساندم. یه جان و دستپاچگی ام موجب شد
شماره ي اتاق را فراموش کنم، ولی پرستار ي که روز گذشته درباره ي ناهید با هم گفتگو کردیم، مرا شناخت و به اتاق ناهید رانمایی کرد. ناهید با سر باند پیچی شده بر رو ي تخت نشسته بود، تا نگاهش به من افتاد، چنان هیجان زده شد که
چیزی نمانده بود خودش را از تخت به پایین بیندازد. او را به آرامش دعوت کردم. بر پیشانی اش بوسه زدم و حالش را
پرسیدم، گفت:"خوبم، فقط یک نقطه از سرم کم ی سوزش داره".
همچنان که گل را داخل گلدان بالاي سرش می گذاشتم و پارچ آب روي زیم را در گلدان میریختم، گفتم،
گفتم:"سوزش سرت طبیعیه . خوب هرچی باشه تکه ا ي از استخوون سرت رو برداشتن و الان پر بخیه س." سپس حال
ناتالی را هم که محو تماشا ي ما بود پرسیدم. تازه به او سرم وصل کرده بودند. همان پرستار خوشرو و خوش اخلاق، با
یک چرخ دستی که روي آن انواع دارو چیده شده بود، به اتاق برگشت. از رو ي نام و شماره ي تخت، دارویی را که قرار
بود به ناهید بخوراند، به او داد. نام دارو را از پرستار پرسیدم، نامی گفت که تا آن لحظه به گوشم نخورانده بود و پس از
کنجکاو ي متوجه شدم دارویی جدید و تازه به بازار آمده است. نام دارو و چند دارو دیگر را که برای بیماران تجویز شده بود، در دفترچه ي روزانه ام یادداشت کردم.
وقتی پرستار می خواست اتاق را ترك کند، زمان تعویض پانسمان سر ناهید را از او پرسیدم، گفت:"تا نیم ساعت دیگر دکتر المز برای ویزیت می آید و، بدون اجازه ي او، کسی به پانسمان سر ناهید دست نمی زند".
صندلی را جلو کشیدم و رو به رو ي ناهید نشستم. به علامت تاسف سر تکان داد و گفت:"حالا می فهمم بیست و پنج سال
تو ي غربت چی کشیدی! واقعا سخته. اگه الان توي یکی از بیمارستان های شیراز بستر ي شده بودم، دور و برم چقدر
شلوغ بود. مادرم، خواهرم، ترگل، آویشن، مریم، لایل . البته تو از همه ی دنیا بیشتر ارزش داري." سپس به گل هایی که
برایش آوردم نگاهی انداخت و گفت:" اولین این دسته گلیه که برایم آوردي"...
به ان حرفش پریدم و گفتم:"نه. شبی که به خواستگاریت اومدم، برات دسته ي گل بزرگ آوردم. مثل اینکه دچار فراموشی شدي".
هر دو خندیدیم . او را دلدار ي دادم و گفتم:" امیدوارم هر چه زودتر مرخص بشی ، تا همه جا ي لندن رو نشونت بدم".
با ورود دکتر المز، به احترامش، به پا خاستم. سلام و تشکر مرا با خوشرویی پاسخ داد. سپس آنچه از ناهید پرسید و
آنچه

1403/09/17 08:10

ناهید جواب می داد، به انگلیسی برگرداندم. دکتر با دیگر ابراز خوشحالی کرد که من خیلی خوب انگلیسی میدانم.
دکتر از عمل جراحی که انجام داده بود، راضی به نظر می رسید و مرا خاطر جمع کرد که جواب آزمایشگاه بیولوژ ي را
دیده و خوشبختانه غده بد خیم نبوده است. دکتر المز در پاسخ من که پرسیدم ناهید کی مرخص می شود گفت:"در
حال حاضر مشکلی نداره." سپس به پرستار دستور داد که ناهید را به اتاق پانسمان ببرند و به من هم اشاره کرد که همراهش باشم.پرستار می خواست براي ناهید برانکارد بیاورد اما دکتر به شوخی گفت سرش زخم است،پایش که نشکسته.
من و پرستار ناهید را به اتاق پانسمان برد یم .دکتر باند ها را باز کرد و چون پزشک بودم این اجازه را به من دادند که ناظر باشم.درست به اندازه یک سکه پنجاه ر الی ی از استخوان سرش را دایره ماند برداشته و پس از عمل به طرزی ماهرانه ان را سر جایش گذاشته و به وسیله پنس ياه مخصوص دوخته بودند.دکتر المز در حالی که سر ناهید را پانسمان می کرد گفت مثل یک شکستگی می ماند که باید جوش بخورد و خانم تا یک هفته باید بستر ي باشد.
ناهید پس از پانسمان به اتاقش برگشت.او می گفت این دو روز مخصوصا شب ها برا ي او صد سال طول می کشه.
او را دلداري دادم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم خب بعد از اینکه مرخص شد ي به خونه سعید میایم؟
گفت تو ي هتل راحت ترم.
گفتم مخارج هتل سرسام اوره و سعید و هلن خیلی اصرار دارن که در این مدت با انها باشیم . یقین دارم از هتل بیشتر به
ما خوش می گذره.ناهید حرفی نداشت و معتقد بود هر جا که من خوش باشم او هم خوش است.....

ادامه دارد..

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_197

ان روز و روز بعد تا تاریک شدن هوا در بیمارستان یم ماندم و ناهید را تنها نمی گذاشتم.اما هنگامی که می خواستم
بیمارستان را ترك کنم غمش می گرفت.یک هفته تمام مانند مادر ي که فرزند خردسالش را دست به سر می کند به قول
معروف ناهید را گول می زدم. پیش از اینکه ناهید مرخص شود ناتالی جایش را به دختر ي هفده هجده ساله داد که با
موتور تصادم کرده و از ناحیه ساق پا اسیب دیده بود.پسري که دوستش داشت و مسبب تصادم شده بود خودش راسرزنش می کرد.انچه را میان او وخانواده دختر جوان می گذشت برای ناهید ترجمه می کردم.پسرك مو بلند از دختر یکی دو سال بزرگتر بود.به نظر می رسید پسر ماجراجویی است و به ادعاي مادرش این دومین باري بود که براي خانواده اش دردسر درست می کرد.
یک هفته هر روز صبح به بیمارستان می رفتم و شب به خانه سعید بر می گشتم. وجود سعید بی اندازه مودثر بود.به هر حال زمان مرخص شدن ناهید فرا رسید و پس از پرداخت مخارج

1403/09/17 08:10

بیمارستان که از انچه تصور می کردم کمتر بود بیمارستان را ترك کردیم .سعید رو به رو ي در بیمارستان سوار بر اتومبیلش منتظر ما بود و تا امدیم بجنبیم خودمان را در اپارتمان او دیدیم .در همان اتاقی که شب ها می خوابیدم بستر ناهید اماده بود.سعید به ناهید گفت من ایرانی هستم و همسرم هلن خلق و خوي و منش ایرانی ها رو داره. اینجا جا ي تعارف نیست و به قول ایرانی ها خیال کن خونه خودته. چیه رودروا یسی نکن و یقین داشته باش ما از این بابت که با شماها دوست خیلی خوشحال هستیم .
غیر از تشکر کردن کار دیگر ي از ما بر نمی امد.هلن همه چیزی را اماده کرد و سعید دنبال کارها ي روزمره اش رفت.
وضع روحی و جسمی ناهید طور ي نبود که به استراحت احتیاج داشته باشد اما در عین حال نمی توانستیم جانب احتیاط را نیز رها کنیم .ناهیدباید مراعات می کرد و داروهایش را به موقع به مصرف می رساند.
ساعت یک بعد از ظهر ان روز سعید با چند پاکت که پر بود از مواد غذایی و میوه و کمپوت ها ي گوناگون از راه رسید .او
مشغول اماده کردن ناهار بود که هلن و تاجی پیدا شان شد.در چهره هلن دقیق شدم تا اگر کوچکترین ناراحتی در نگاهش دیدم خیلی زود زحمت را کم کنیم اما بر خلاف تصورم او خیلی خوشحال بود.برحورد ناهید با هلن طور ي بود که
گویی کاملا او را می شناسد.به فارسی حالش را پرسید و صورتش را بوسید و از اینکه به خانه او امده ایم ابراز خرسند ي
کرد.
ناهید رفته رفته از حالت رودربایستی بیرون امد و خودمانی شد و هلن که خیلی راحت به زبان فارسی تکلم می کرد با او مشکلی نداشت و منظور همدیگر را متوجه می شدند.
پس از صرف ناهار و استراحت بعد از ظهرهمان روز همگی سوار بر اتومبیل سعید شدیم و بعد از عبور از محله هاي مختلف که در حاشیه رود تایمز واقع بود به میدان«ترافالگار» رسیدیم و من انچه می دیدم و با انها اشنایی داشتم، براي ناهید شرح می دادم و گاهی هم که کم می
اوردم سعید کمکم می کرد. ناهید انگار نه انگار که همان روز از بیمارستان مرخص شده است، نه احساس درد داشت و
نه احساس خستگی می کرد.
پس از توقفی کوتاه در میدان ترافالگار، به خیابان ویکتوریا رسیدیم و سپس از روي پل واترلو عبور کردیم. از سعید خواهش کردم در گوشه اي توقف کند. من و ناهید پیاده شدیم و من نگاهی به اطراف انداختم. اهی که از ته دلم بیرون امد به اختیار خودم نبود. یادم امد سی سال پیش که چند روز بعد از اقامت در لندن، با سیما براي ثبت نام در کلاس زبان به خیابان ویکتوریا امده بودیم، با هم از پله هاي مارپیچ پل واترلو در کنار رودخانه پایین رفتیم، سوار قایق شدیم و همه
لنگرگاه هاي حاشیه رودخانه را

1403/09/17 08:10

دور زدیم. صحنه روزي که بر اثر مواج بودن اب رودخانه ي تایمز، قایق تکان هاي شدید خورد و حال سیما رابه هم زد، دربرابر چشمانم بود. چنان در خودم فرو رفته بودم که به یاد نمی اوردم در کجا و با چه کسی هستم. هر وقت به یاد گذشته می افتادم، ناهید خیلی زود به افکارم پی می برد. او به کنارم امد، دستش را به
شانه ام زد و گفت « : باز هم به یاد سیما افتادي؟«
گفتم «: نه، دوران جوانی به یادم امد«....

ادامه دارد.....

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_198

در لندن بیشتر وقت ها اسمان ابري بود و خورشید به ندرت نمایان می شد و اغلب نیز باران می بارید.در حالی که نگاه
من و ناهید به رود پر جوش و خروش تایمز دوخته شده بود، قطره هاي باران که با سطح اب برخورد می کرد، جلوه ي
خاصی داشت. تنها چیزي که دلم می خواست این بود که جوان بودم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. سعید رستورانی
در نزدیکی لنگرگاه کاترین کشف کرده بود که به ایرانی ها تعلق داشت. او می گفت گاهی که دلش براي ایران تنگ می شود، به انجا که اغلب مشتریانش ایرانی هستند می رود. با اینکه از اقامتم در لندن بیش از ده روز نمی گذشت، به نظر می امد دل من هم تنگ شده است. از سعید خواستم به ان رستوران برویم.
چون برج لندن و ساعت معروف بیگ بن سر راهمان بود، چند دقیقه اي کنار برج توقف کردیم.ناهید که چشمش از دیدن ان همه عظمت و زیبایی خیره شده بود گفت «: هر چند چیزهایی رو که توي خاطراتت نوشتی بیش از ده بار خوندم با دیدن اینها بهتر می تونم نوشته هات رو بفهمم و در نظرم مجسم کنم«.
تاجی که حال وهواي نوجوانی اش اجازه نمی داد صبر وحوصله پدر و مادرش را داشته باشد ، کم کم بی تاب شده بود و
دلش می خواست به پارك «ساوت ارکن در خیابان جامائیکا برود. سعید او را راضی کرد که چون هوا رو به تاریکی می رود و بارانی است، روز یک شنبه از صبح او را به پارك ساوت ارك می برد. تاجی خیلی زود قانع شد. از روي پل تاوئر به ان سوي رودخانه تایمز رفتیم. رستوران ایرانی که رستوران ساغر نام داشت درست مشرف به لنگرگاه کاترین بود. مگر می توانستم روزي که مرا به جزیره اي که هنوز نامش را نمی دانم تبعید کردند، فراموش کنم.وقتی نگاهم به کشتی هاي پهلو گرفته افتاد که در پرتو نور افکن هاي بسیار قوي بارگیري می کردند، مو به بدنم راست شد. چه روزي بود ان روز
که دست راستم را به دست چپ یکی از تبهکاران حرفه اي دستبند زدند و ما را با مشت و لگد به موتورخانه کشتی بردند. نه در دوران جوانی تصو ر می کردم که روزي با تبهکاران همسفر شوم و نه ان روز که تبعیدم می کردند ، در مخیله ام می گنجید روزي با ناهید به اطراف این لنگرگاه

1403/09/17 08:10

بیایم. براي اینکه ناهید تصور نکند باز هم به یاد سیما افتاده ام، خاطره ي ان روز را براي سعید و هلن شرح دادم و گفتم:ماگر بگویم بدترین روز زندگیم بود که منو به اون جزیره
تبعید کردن، شاید دروغ نگفته باشم«.
همه کارکنان رستوران ساغر ایرانی بودند و در میان مشتري ها تنها یکی دو نفر ژاپنی یا کره اي دیده می شدند. وقتی وارد رستوران شدیم اصلا به نظرم نمی امد انجا لندن است. کلمات و جملات فارسی در فضاي رستوران پیچیده بود: اقا چی میل دارین؟ چشم، الان میارم خدمتتون، باق لا پلو با ماهیچه، چاکر حسین اقا، چه عجب یادي از ما کردین و ...خیلی جالب بود به ویژه براي ایرانی هایی که سال ها از کشورشان دور بودند، چون ان محیط زنگار دل تنگشان را پاك می کرد.
از احترامی که مدیر رستوران به سعید گذاشت و او را به اسم کوچک صدا کردو به یکی از کارگران گفت « : هواي سعید خان رو داشته باش ». ،معلوم بود که با او خیلی اشناست. خلاصه در نقطه اي که مشرف به رودخانه بود نشستیم. اسم غذاها در صورت غذا بیشتر به فارسی نوشته شده بود:دیزي، باقلا پلو با گوشت بره،سبزي پلو با ماهی، زرشک پلو با مرغ، کوفته تبریزي، جوجه کباب، چلو کباب برگ و کوبیده و اوناع سالادهاي ایرانی، به ویژه سالاد ایرانی که با خیار و گوجه فرنگی ریزشده و ابغوره درست می شد.
پیش از انکه هر کدام غذایی انتخاب کنیم، به سعید گفتم « : من و تو که دیگه رودرواسی نداریم، درسته؟«
او در حالی که هاج و واج مانده بود که چه می خواهم بگویم گفت « : خوب نه، چطور مگه؟«
گفتم «: براي بار دوم می گم، اگه میخ واي من راحت باشم از این به بعد تا روزي که ما لندن هستیم، بیرون از خونه مهمون من هستید » . و پیش از انکه پاسخی بدهد ادامه دادم «: قبول کردي،تموم شد«
گفت «: چون راحت هستی باشه حرفی ندارم«.
من و ناهید سبزي پلو با ماهی انتخاب کردیم. هلن و سعید چلو کباب خواستند و تاجی با لهجه انگلیسی، به فارسی ولی
شمره، گفت «: اگر شب و روز جوجه کباب بخورم سیر نمی شوم«.
طولی نکشید که پیشخدمت ایرانی رستوران که نامش رضا بود و سعید او را کاملا می شناخت، میز ما را پر کرد از...‌‌.


ادامه دارد.....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_199

انچه سفارش داده بودیم. به نظر می رسید ناهید هیچ درد و مرضی ندارد و سرش همین چند روز پیش زیر تیغ جراحی نبوده است. در عین حال که خیلی خوشحال بودم به ا و سفارش کردم که بنابر توصیه پزشک سرش را خیلی تکان ندهد.
ان شب هم شبی به یادماندنی بود. پس از صرف شام گشتی در خیابان هاي لندن زدیم و به خانه برگشتیم.
شب وقتی با نانهید تنها شدم از او پرسیدم ایا حال و حوصله دارد که فردا به

1403/09/17 08:10

جاهاي دیدنی لندن برویم یا نه؟ پاسخ مثبت
او دلیل بر این بود که هیچ گونه مشکلی ندارد.روز بعد پیش از انکه سعید از خانه خارج شود نقشه شهر لندن را از او گرفتم و براي خودمان برنامه تنظیم کردیم. طبق برنامه سی و پنج روز دیگر باید به ایران بر می گشتیم.نخست به قول معروف حساب جیبم را کردم. تا ان روز نزدیک به سه هزار و پانصد دلار خرج کرده بودم و در حدود دو هزار دلار و هزار پوند برایم باقی مانده بود. به ناهید گفتم اگر در اپارتمان سعید اقامت نمی کردیم ، خرجمان سر به فلک می زد. به هر حال خوشحال بودیم که دوستانی خوب مثل سعیدو هلن داشتیم. مانند بیشتر ایرانی ها درصدد تلافی ان همه محبت بودیم.
ناهید براي دیدن باغ مارشال خیلی اشتیاق نشان می داد و ما براي رسیدن به منطقه «همپ استد» در شمال شهر لندن که باغ مارشال در ان ناحیه واقع بود، می توانستیم با سه نوع وسیله نقلیه خودمان را به انجا برسانیم:اتوبوس، تاکسی و مترو.
چون با وضعی که ناهید داشت نمیتوانست زیاد راه برود، تصمیمی گرفتیم که با تاکسی برویم که با نخستین اشاره، یک تاکسی در برابرمان توقف کرد. سوار شدیم و مقصدمان را گفتم. از محله فولهام که اپارتمان سعید در انجا بود تا شمال همپ استد در حدود بیست و پنج کیلومتر فاصله بود. از محله هاي شلوغ «وست کنزیگتون»، «ناتینگ هیل» و «پدینگتون»
به منطقه خلوت و اعیان نشین«سنت جانزوود» رسیدیم و من موقعیت مناطق را براي ناهید تشریح کردم. وقتی که از کنار
استخر دریاچه مانند همپ استد عبور کردیم، به یاد روزي افتادم که سیما و البرت را با تاکسی تعقیب می کردم. ذهنم چنان مشغول بود که فراموش کرده بودم به راننده بگویم از کدام خیابان برود. سرانجام به خودم امدم، فکرم را متمرکز ساختم و مسیري را که سی سال پیش از انجا به باغ مارشال می رفتم، پیدا کردم. ساختمان ها و فروشگاهها کمی تغییر کرده بود. هنگامی که از فاصله چند متري نگاهم به در باغ مارشال افتاد، یکباره دلم فروریخت. به رانند گفتم توقف کند و پس از پرداخت کرایه، به سر در باغ مارشال که چندان تفاوتی با سال هاي گذشته نکرده بود، نگاهی انداختم و به ناهید گفتم «: این هم باغ مارشال«. هر دو چند دقیقه اي به در و دیوار باغ خیره شدیم. باید ترفندي می اندیشیدم تا به من و ناهید اجازه ورود بدهند. زنگ در کوچکتري را که در کنار در بزرگ باغ بود فشار دادم. مردي میانسال که به نظر می رسید ایرانی باشد در را به رویمان گشود. با نخستین سوالی که به انگلیس ی از ما پرسید با چه کسی کار داریم، نمی دانستم چگونه و از کجاي قضیه شروع کنم و چه بگویم. او همچنان منتظر بود که خواسته ام را به

1403/09/17 08:10