رمان های جدید

606 عضو

سمت اقا پرت کرد که اقا توی هوا گرفتش و گفت:یکی رو فرستام برا پرس و جو درمورد الیاس ودختر صفدر.


..الیاس پسر خوبیه باهاش صحبت کردم سرکارگر بشه بیست و پنج سال رو پشت سر گذاشته بود بهش گفتم دیگه وقت زنته،مادرت هم شاکی ازت،نه گذاشت و نه برداشت گفت زنی که دلش با مردش نباشه به کار زندگی نمیاد... اولین بار بود همچین حرفی رو میشنیدم درست بود و گفتم:بعدش چطوری شد که دختر صفدر رو پسندید؟...


آقا خندید:دختر صفدر هم یه زبون درازی لنگه همینه،وقتی الیاس اینجور با شهامت گفت،یه لحظه شجاعت دختر صفدر اومد جلوی چشمام که گفت این پسره رو نمیخوام که چشمش دنبالش قالی زیر پامونم رفته،معرفیش کردم الیاس هم هیچی نگفت


،ننه اش باهاش بود پشت سرش خودشو رسوند به خیالش میخوام الیاس رو تنبیه کنم وقتی دید پسرش کار پیدا کرده زنش هم جور شد بشکن زنون رفت خونه اش که یه پارچه برداره ببره خونه صفدر،من هم با صفدر و خانواده اش حرف زدم دخترش هم از صورت گل انداخته اش معلوم بود راضیه،یهو همچی به هم پیچید وگره ها با اشاره سید راحت باز شد....


سید بود وشوخ طب،همه دوستش داشتن حتی کسایی که خدا رو هم قبول نداشتن،شاید چون صاف و ساده بود اهل ریا و چاپلوسی برای احدی نبود ... امید سرشو روی شونه آقا گذاشت خوابش میومد وهر کاری کردم گره دستاشو باز نکرد که اقا گفت:در کمد رو باز کن جا بنداز امشب پیش خودم میخوابمونمش نهایت اگه نصف شب بهونه گرفت میارمش اتاقت..


. جا پهن کردم و بیرون زدن مگه این نیم وجبی بهونه کسی جز اقا هم میگرفت؟... پله هارو که پایین اومدم سایه ای نزدیک شد و گلهیر از سیاهی بیرون زد...


مقابلم ایستاده و گفت: اینکه رعیت هایی مثل تو دل بدن به مردهای این خونه طبیعیه چون از سرشون هم زیادن اما اینکه تو با هزار مکر و حیله اینجا راه پیدا کردی و موندگار شدی دلیل بر این نمیشه که یکی دیگتون هم بقچه ببنده از دروازه اینجا تشریف بیاره همین تو برای اهل این خونه کافی بودی که نیومده ات.یش زدی به خوشی های این ادما....

1403/10/08 22:57

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت91


دستام مشت شد مهمان بودن سرهنگ رفیق خان بود خان احترام نگه میداشت،خانم بزرگ احترام نگه میداشت اما این دختر چرا افسار پاره کرده بود ؟ بی محل کردن همچین ادمهایی بهتر از کلام به کلام شدن بود باهاشون..



. سمت اتاقم قدمی برداشتم که شونه ام رو کشید:هی با تو دارم حرف میزنم گوشات هم کر شده انگار...زیر دستش زدم: مهمانی و بزرگ این خونه احترام یادمون داده تو هم بهتره مراقب رفتارت باشی و حرفهایی که از دهنت درمیاد رو قبلش مزمزه کنی قرار نیست هرچی لایق خودته بار دیگران کنی...دهنشو به حرف های مفت باز کرد که بی توجه بهش وارد اتاقم شدم در رو از داخل بستم دختره اونقدر شعور نداشته که به خودش اجازه داده گوش وایسه....


صبح زود با صدای در بلند شدم امید بغل خانم بزرگ بود با ذوق خودشو توی اغوشم انداخت که خانم بزرگ گفت:میخواست با اقا بره سر زمین اما هوا گرگ و میشه سرما به تن بچه ام میشینه،نمیدونم اقا چی بهش گفت که بهونه نگرفت وخندید....در رو بیشتر باز کردم:بفرمایید بالا...


دستی به سرم کشید:برم که سفره انداختن مهمان خونه است تو هم آماده شو بیا دخترم... هفت ماه از نبود نیکراد میگذشت دسته گلی که چیده بودم رو توی گلدون جا دادم وراهی شدم..


.صبح بود وشبنم به صورتم مینشست...کنار سنگ قبر نیکراد نشستم:یادته همین موقع اومدی دستمو گرفتی با هم رفتیم پیش سید؟؟امسال این روز رو تنها هستم دلم برات تنگ شده وباید زندگی کنم آخه خان حواسش به منه،خانم بزرگ مدام چکم میکنه،


اقا هم هوامونو داره جای تو برای نیکراد پدری میکنه نیستی ببینی نیکراد چقدر خودشو توی دل همه جا کرده بچه ام قاب عکستو میبینهچ میبوسه،اقا و خان رو میبوسه بابا صداشون میزنه البته خانم بزرگ لوسش کرده ولی اقا از همین الان منطقی برخورد میکنه به وقتش هم امید تن‌بیه میشه خان هم مراقبمونه ولی خوب این وسط


خاطرخواهان اقا یه کوچولو شیطنت میکنن...خندیدم خم شدم سنگ مزار رو بوسیدم:دلتنگم،گفتم و گفتم تا گلایه نکنم از رفتنت اما نمیتونم این زندگی تو رو کم داره راستشو بخوای همه داریم خودمونو خوشحال نشون میدیم


همه داریم زندگی میکنیم اما از بعد تو زندگی نکردیم فقط نفس کشیدیم ته دلم یه جوریه،هرکاری میکنم نمیتونم قبول کنم سرعتت زیاد بوده یا نتونستی ماشین رو کنترل کنی



تموم این مدت آرزو کردم کاش بیدار شم و همه چی خواب باشه یا اون صبح لعنتی میموندم با خودت و باهم میرفتیم نیکراد دلتنگتم...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت92

  اونقدر حرف زدم که گلوم خشک شد حرفهام،گریه هام،بهونه

1403/10/08 22:57

و شکایت هام هیچ کدوم سبکم نکرد حتی خاکش هم دلمون رو سرد نکرد همه ضرب‌المثل ها دروغ از اب در اومدن....


وقتی برگشتم خونه آقا سوار اسب بود لباس پوشیده میخواست جایی بره و امید دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود خان هرچی باهاش حرف میزد فقط میگفت بابا... بهشون که رسیدم گفتم:امید پسر قشنگم بیا پیش مامان تا عمو به کارهاش برسه زود میاد دنبالت عزیز دلم...با گریه به آقا نگاهی انداخت که اقا رو به ما گفت:با



خودم میبرمش نگران نباشید زود میایم... امید خندید دستی واسمون تکون داد که خانم بزرگ چیزی زمزمه کزد زیر لب...با خنده گفتم:خانم بزرگ این بچه لوس بار میاد مکافاته بعدا...خان خندید:نگران نباش این اقایی که من بزرگ کردم جوری بارش میاره از خودش بدتر....خانم بزرگ پشت چشمی نازک کرد:پسرم به این ماهی،از دلت میاد بگی بد؟؟...


خان چرخی به سیبیلش داد:بداخلاقه دیگه اگه الان هم خنده هاشو میبینی از بابت امیده فقط این وروجک تونسته دل به دلش بده... خانم بزرگ الهی شکری گفت و باهم به اتاق رفتیم.... سرهنگ و خان به کارگاه اومده بودن و سرهنگ به تمام کارگرها پ.ول پیش داده بود آقا باهاش صحبت کرده بود اینطور کارگرها هم به ذوق میومدن ودستشون تندتر میشد...


قالی من به نیمه رسیده بود خان دستی بهش کشید:اگه خودت نمیخوای برداریش من برش میدارم از همون روز اولی که دیدمت پای این قالی دلم میخواست زود تموم بشه ببینم رخ کی رو میخوای نقش بزنی....


یه عکس از پنج ماهگی امید داشتم توی اغوش نیکراد،خان و اقا هم کنارش بودن،نیمراد میگفت ماشینی از جاده میگذشت وایساد ادرس پرسید بعد هم عکس انداخت به یادگار بکونه...عکسی که من میخوام نقش بزنم چهار مرد زندگی من بودن...


لبخندی نشوندم روی لبم:پس هدیه میدم به شما چون ندیده پسندتون شده....سرهنگ کنار خان وایساد:عروس داشتن خوبه؟؟..


.خان دستی به سرم کشید:عروس خوب،خوبه... عصر زود کارگاه تعطیل شد پنجشنبه بود و همه باید میرفتن اهل قبور....به خونه رفتم وخانم بزرگ داشت قدم میزد هر وقت اینطور دیده بودمش میدونستم دلنگرانه...با دیدنم خودشو بهم رسوند:لیمو اقا و امید نیومدن پیشت؟توی راه ندیدیشون؟؟...


پس اقا هنوز نیومده بود و گفتم:دم ظهر بود که راهی شدن مگه اقا نگفته بود یوسف فرستاده یه سر بره پیشش،نگرانی بابت چیه؟لابد کار داشته بد به دلتون راه ندین،شما که بارها به دهات های اطراف رفتین صبح که راه بیفتیم شب برمیگردیم راهه وتپه و کوه...



خانم بزرگ نشست:دیگه نمیتونم دو ساعت دور باشن ازم،دست خودم نیست دلم بیقراره.... مادر بود غم دیده بود ترس داشت تجر


📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

1403/10/08 22:57



#لیمو. #قسمت93

  ‌دستشو گرفتم:لیاید برید داخل خودم الان نگهبان میفرستم اگه تا یه ساعت دیگه خبری نشد خودم میرم دنبالشون... ‌نگهبان رو صدا زدم که فوری بیرون زد خان وسرهنگ تازه بیرون زده بودن و خبر نداشتن.... نیم ساعتی گذشته بود که طاقت دیدن بی قراری های خانم بزرگ رو نداشتم سوار اسب شدم نرسیده به دروازه با دیدن آقا نفس راحتی کشیدم...با یه دست امید رو به سینه اش گرفته بود...


پایین اومدم اسب رو نگهبان برد رو به اقا گفتم:کجا موندین خانم بزرگ از بس تا دروازه اومده وبرگشته و بیقراری کرده دیگه نمیتونست راه بره... امید رو بهم سپرد:کی داخله؟؟... تازه نگاهم به لباسش افتاد خاکی بود وبه سختی جلوی امید داشت خودشو کنترل میکرد امید زیر گریه زد که خودشو بندازه توی اغوش اقا ولی اقا عقب کشید:خان خونه است؟؟؟...


با تکون سرم به معنی نه فوری به امید اشاره زد:ببرش کلبه،هر صدایی هم که شنیدی نمیذاری بیرون بیاد فهمیدی؟؟...کلمه آخر رو محکم گفت و جای هیچ حرفی نذاشت و رفت... زری خودشو بهم رسوند:یا امامزاده اقا چیش بود؟شونه بالا انداختم طرف کلبه میرفتم و گفتم برا امید ناهار بیار فکر نکنم چیزی خورده باشه...


زری سینی رو زمین گذاشت که صدای جیغ و داد بالا گرفت...زری لبشو گاز گرفت:خدا مرگم بده آقا یه چیش بوده که رنگ به رو نداشته انگار همین دیروز بود خانزاده رو از دست داده حالش همونجور بود...


.امید رو سپردم دست زری:بیرون نیا،سرشو گرم کن تا سروصدا اذیتش نکنه برم ببینم چی شده اقا اونطور داغون اومد... در کلبه رو بستم اما تا به حیاط رسیدم گلاره وسط حیاط بود و نگهبانا دورش جمع بودن،پریوش بالا سرش بود و داشت ناخونای خودشو میکند از شدت استرس بود یا عصبانیت رو نمیدونم..


.آقا صدای علی اکبر یکی از نگهبانا زد و علی اکبر نرسیده بود که اقا به سینه اش زد و پرتش کرد جفت گلاره و فریاد زد:ببندینشون همین حالااااااا....نگهبانا سردرگم از رفتار اقا فوری خودشون رو جمع کردن وبا طناب بستنشون،خانم بزرگ بازوی اقا رو تکون داد:ارواح خاک داداشت چی شده؟کجا بودی که با همچین حالی برگشتی؟؟..


.. برق اشک رو توی چشمای آقا دیدم خانم بزرگ با دیدن غم چشمای پسرش عقب رفت شاید نمیخواست اقا زبون باز کنه شاید میتر.سید از حرفهایی که آقا رو داغون


کرده بود وگرنه کی همچین رفتاری داشت؟حتی موقع حرف زدن اونقدر صداش اروم


بود که گاهی به گوشهات شک میکردی اما حالا فریادش

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.   #قسمت94


  اما حالا فریادش پرنده ها فراری داده بود...


آقا روی زانو خم شد فک علی اکبر رو فشرد:شب قبل اون تصادف اینجا چه خبر

1403/10/08 22:57

بوده؟؟؟چرا امید گریه میکرد؟؟؟....


علی اکبر شروع کرد قسم خوردن،فکش دست اقا بود وبه سختی حرف از دهنش بیرون میزد اقا با پشت دست روی دهنش زد:حرف بزن وگرنه از دروازه اویزت میکنم جوری ز.جرت میدم که حتی تصورش هم نکنی....مرده تر.سیده بود فقط قسم میخورد که زن سرهنگ خودشو جلو انداخت که طنابای دست گلاره رو باز کنه اما نگهبانی از بازوش گرفت و دورش کرد گلهیر یه گوشه وایساده بود اشک میریخت نه حرفی نه تعصبی....آقا نیشخند زد:زبون باز کردی کردی،نکردی هم لازم نیست میدونی چرا؟


پریروز یه نامه به دستم رسید نوشته بود حلالش کنم نوشته بود م.جبور بوده،اسمی ننوشته بود از جریان هم هیچی نگفت،سهل انگاری کردم تا دیشب که به گوشم رسید اونی که نامه رو انداخته بود توی نگهبانی شرکت از اهالی اینجا نبوده چوپون بوده وتوی دشت چادر زده،میدونی صبح که دیدنش رفته بودم چی گفت؟؟؟...

گلاره فوری جیغ زد:ما از کجا بدونیم یه چوپون بیشرف اومده این خونه برای چی؟؟.... ابروهام پرید اما آقا بشکنی زد:نه خوبه،کم کم به زبون میای یعنی باید از زبون خودت بشنون،راستی مگه من گفتم چوپونه اومده خونه؟؟؟... یه قدم سمت اقا برداشتم و خانم بزرگ روی سکو افتاد.


..آقا صدای پریوش زد:ذغال آتیش کن که کلی کار داریم پریوش تو باید این دختره رو به زبون بیاری،دردی که هر لحظه دلتو سوراخ سوراخ میکنه رو این به جگر ما زده،جای بوییدن شبانه لباس نیکراد خودتو اماده کن که باید تقاص پس بدن...پریوش یه لگن از ذغال سرخ جلوی اقا گذاشت و گفت:عادت دارم با دست بگیرم فقط بگید باید چیکار کنم؟؟


خانزاده دلش به دنیا بود دلش به لیمو و امید بود اونشب دیدم امید چطور گریه میکرد فقط صدا باباش میزد دیدم همه نگاهش به ماشین بود شرم به من که نفهمیدم چی شده؟چیکار کنم خانزاده برگرده؟؟برنگرده هر دوی اینا رو وسط ده چال میکنم...


آقا نزدیک علی اکبر شد:چیکار کنیم به حرف میای یا به حرفت بیارم؟؟؟.... علی اکبر فقط قسم میخورد که یکی از نگهبانا گفت:آقا ببخشید آخه اون شب علی اکبر سر پستش نموند و من وقتی دنبالش بودم ته باغ بود فکر نکنم کاری کرده باشه چون اصلا اونجا نبود.... آقا لبخند تلخی زد:ته باغ چیکار میکرد؟در چه حالی دیدیش؟؟...


نگهبان انگار که شک داشته باشه گفت:نمیدونم تاریک بود فقط صداشو شنیدم گفت جای من پست بده تا بیام منم حواسمو جمع کردم اونیم بعد یه ربع اومد... آقا به گلاره نیشخندی زد:با چه حالی اومد؟...


گلاره کبود شد و نگهبان گفت:والا سرحال بود بشکن بشکنش بلند...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت95


  بشکن بشکنش راست بود و همه نگهبانا رو به خنده

1403/10/08 22:57

انداخت..


. جا خورده از حرف نگهبان به گلاره که حرف توی دهنش ماسیده بود و رنگ به رو نداشته نگاه کردم حرف نگهبان ونگاه معنی دار اقا فقط به یه چی ختم میشد اونم رابطه گلاره و علی اکبر ته باغ،بودن خدمه و نگهبانا میتونست ابروی همه ما رو به خط.ر بندازه و این یعنی از فردا هیچ مردی اجازه نمیداد زنش به کارگاه بیاد ونگهبانا رو هم با سنگ و چوب دنبال میکردن بدون توجه به کلمه اونشب و گریه امید فوری گفتم:همه میتونید برید به کارتون برسید... آقا نگاه تندی به من انداخت اما حالا وقت کوتاه اومدن نبود وبقیه هم تا فضا رو متشنج دیدن فوری رفتن....


آقا دور علی اکبر و گلاره چرخی زد:پیرمرد میگفت پسرشو مج.بور کردی شبانه بیاد اینجا،اولش باور نکردم چون نگهبانا محال بود بدون اجازه من شبونه بذارن مردی وارد این خونه بشه،دروازه اگه باز بشه قبلش اجازه من باید صادر شده باشه اونم شب ولی وقتی پیرمرد با خجالت گفت که چی دیده و شنیده جا خوردم،تو به کجا رسیده بودی؟


البته زنی که عقد رسمی و زن شرعی مردی باشه و با یکی دیگه روی هم بریزه باید هم همچین جونور پست و حقیری باشه،اون موقع نیکراد زبون به دندون گرفت وهرچی خان بی احترامش کرد حرفی نزد حتی حاضر شد خانواده تو هم اونو مقصر بدونن


،به من میگفت گلاره دلش با من نیست و با یکی دیگه قول و قرار داره،راست راست هم نیومد بذاره کف دست من،اونقدر بهش پیله کردم تا بلخره زبون باز کرد و از دیدن یکی دیگه با تو حرف



زد البته نیکراد هم دلی در گرو تو نداشت ولی خوب یه رابطه خوب میتونست علاقه به دنبال داشته باشه وخدارو شکر همون روز اولی که نیکراد اومده بود دیدنت برای یه گردش نیم روزی متوجه همه چی شد ورابطه شکل نگرفته اونقدر سرد شد که همه کاسه کوزه ها سر برادر کوچک من شکست و تو قسر در رفتی ولی این دفعه فرق داره اینبار با جونت تقاص پس میدی....


زن سرهنگ میحال خودشو روی گلاره انداخت:چی داری میگی؟مگه شهر هرته؟؟... اقا روی زانو خم شد:آره شهر هرته،نه شهر هرت هم یه چارچوبی داره اینجا هر کی هرچی خواست میکنه،دخترت نگهبان رو کشیده ته باغ با کثافتکاریش سرشو گرم کرده و یکی دیگه رو کشیده روی ماشین نیکراد..


..با صدای جی.غ خانم بزرگ به زور پاهامو روی زمین کشیدم وکنارش نشستم،پراکنده شده بود دندوناش به هم میخورد چشماش بیرون زده بود سرد سرد شده بود..


..گلهیر ناخوناشو با دندونش میکشید و پریوش انگار دیونه شده بود فقط راه میرفت و دستهاشو حالت دایره وار دور هم تکون میداد...

1403/10/08 22:57

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت96



  آقا با داد احسان رو صدا زد و خواست بفرسته دنبال دکتر،زن سرهنگ رو کنار زد و یقه گلاره رو گرفت:مرد نیستم اگه جونتو به بدترین شکل نگیرم


،امید روی پای من نشسته بود و اون پیرمرد اونقدر شرم داشت که یرسو بلند نمیکرد،پسرش داره ذره ذره میمیره و خدا گویا خودش آستین بالا زده،به قول پیرمرد خ.ون نمیخوابه،ولی تو رو خودم جونتو میگیرم،با تک تک حرفهای اون پیرمرد فقط نیکراد جلوی صورتم بود که عاشق زندگی بود عاشق زن و پسرش،عاشق خانواده،به نظرت نیکراد چند بار روی ترمز زد؟؟چند بار خدا رو صدا زد؟؟به نظرت برادر من وقتی به دره زد که به بقیه صدمه نزنه،زن و بچشو به کی سپرد؟؟


به نظرت اون لحظه چه حالی داشت؟؟وقتی پرت شد و توی آت.یش تو میسوخت و نمیتونست جون خودشو نجات بده چه حالی داشت؟؟ دِ حرف بزن زنیکه حرمیییییی..... اشک های اقا میبارید وما شکه به تکون خوردن لباش نگاه میکردیم...

اقا از موهای گلاره گرفت پرتش کزد که سرش به زمین خورد و فریاد زد:امید اونشب از بس گریه کرد نفسش بالا نمیومد و نمیدونم با چه حالی به بیمارستان رسوندمش اما دکتر میگفت هیچیش نیست،نتونستم بذارم نیکراد پشت فرمون بشینه چون پدر بود چون می‌دیدم نگران بچشه اما هزار بار تا الان و بخصوص الان خودمو نفرین کردم که چرا با خودم نبردمش؟چرا اجازه دادم بمونه؟خدا لعنتت کن زن،خداااا لعنتت کنهههههههههههههههههه.....


جیغ پریوش که بلند شد تازه فهمیدیم چی به سرمون اومد و دهنمو برای ذره ای هوا باز کردم...خانم بزرگ میلرزید و با گریه امید اقا پشت کرد وزری با تر.س گفت:خانم ببخش خانزاده بهونه میگرفت و نمیتونستم مانع اومدنش بشم...امید پاهای اقا رو از پشت گرفت و گریه میکرد..


.آقا چشماش سرخ بود و چرخید امید رو بغل گرفت:اسن دوتا رو جدا از هم بندازید اتاقای ته باغ،چیزی دم دست و پاشون نباشه، کت بسته تحویل میگیرید و تا فردا جرعه ای اب هم نباید به لبشون نزدیک بشه،دروازه نگهبان نمیخواد همه رو جمع کن ته باغ مراقب باشید تا اینجا رو سرو سامون بدم تا قبل سالگرد برادرم خیلی کار داریم خیلییییی....


زری کمک کرد وخانم بزرگ رو به اتاقش برد زن سرهنگ هم بیهوش شده بود انگار باور نمیکرد که دخترش همچین کاری کرده باشه اما گلهیر با اون همه استرس مشخص بود میدونست و نگاه اقا بهش اونقدر بد بود که فوری مادرش رو بالا برد.... به اقا نگاه کردم چرا متوجه موهاش نشده بودم؟گزد و خاک بود از از وقتی اومده بود روی موهاش؟..


.نزدیک شد:بلند شو امید رو بخوابون الان وقت شیون نیست....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

1403/10/09 21:23



#لیمو.   #قسمت97


بلند شو امید رو بخوابون الان وقت شیون نیست شیون واقعی برای صبحه،بلند شوو... دستام بی اختیار باز شد برای امید که امید گریه رو از سر گرفت وبیشتر چسبید به سینه اقا،به حرف گوش نمیداد و وقتی آقا گفت امشب پیش من میمونه آروم شد.....


با پای لرزون بلند شدم:خااان؟سرهنگ؟الان میرسن،اوناااا... آقا نگاهم کرد پر از درد بود نگاهش درمونده بود....گلاره چه کرده بود؟اون که خودش دلشو داده بود به مردی که وعده عاشقانه بهش داده بود ونیکراد به احترامش عقب کشید وحرفی هم نزد که میونه خان و سرهنگ به هم بخوره....


خان و سرهنگ تازه از راه رسیده بودن،شبا توی اتاق مهمان میخوابیدن چون تا دیر وقت حرف میزدن وچقدر همو دوست داشتن،رفیق قدیمی بودن وحالا کی میخواست همچین حرفی رو رو کنه؟؟؟.... خاان با دیدنم گفت:دخترم چرا این موقع شب بیداری؟برو بابا،برو بخواب فردا باید بری کارگاه خواب میمونی....


هوا تاریک بود وخدا رو شکر شب نحس فقط ما رو در بر گرفته بود و این دو رفیق امشب رو راحت کنار هم بودن،سکوت کردم وجای همه ی ما گذاشتم این دو یار قدیمی با خیال اسوده کنار هم باشن وصدای خنده هاشون بلند باشه،روشنایی صبح منتظر ما نخواهد بود وخدا به فریاد دلمون برسه...


دامنم چروک شده بود از بس چ.نگش زده بودم ودیگه طاقت نیاوردم راهی ته باغ شدم باید خودم میشنیدم با گوشهای خودم آخه چرااااا؟؟؟؟...


نگهبانا با دیدنم سرشون رو خم کردن و احسان گفت:خانم لطفا برگردین بودن شما اینجا خلاف حرف اقاست،اگه بخواید ببینیدیشون حالتون بد میشه لطفا برگردید...زیر احسان زدم در اتاق رو باز کردم گلاره دهنش بسته بود چراغ روشن بود و نورش به صورت سفیر شده گلاره نشسته بود دستمال روی لبشو کنار زدم:دروغه مگه نه؟؟


تو خودت عاشق *** دیگه ای بودی ورفتی پیشش،تو بیگناهی و همه این حرفا دروغ اون پیرمرده مگه نه؟؟؟.... نگاهم کرد چشم در چشم،توی چشماش دنبال نشونه ای میگشتم


نشونه ای که بگه خبر نداشته و پاپوش دوختن براش اما نیش خندی زد:دنبال چی هستی که لرزش دستاتو با چ.نگ زدن دامنت قایم میکنی؟چرا تو دهاتی خوشبخت بشی وسرکوفتش برای من باشه؟چرا مادرم با دیدن تو باید زندگیتو توی سر من بزنه که راه رو باز کردم


یه بی پدر و مادر خوشبخت بشه و خودم پی سراب رفته بودم،میدونی چیه؟من اشتباه رفتم و وقتی برگشتم تو سایه نحست رو انداختی روی من و زندگی و آینده ام ولی نیکراد،اون تو رو خیلی میخواست وبا هر نگاهش راحت میشد از چشماش خوند،



من هیچ وقت نمیتونستم به نیکراد اسیبی برسونم ولی نمیدونم چی شد که یهو امید حالش بد شد وهمه چی برگشت،هر چی رشته

1403/10/09 21:23

کرده بودم پنبه شد تو جون راحت به در...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو.  #قسمت98


هر چی رشته کرده بودم پنبه شد تو جون راحت به در کردی و نیکراد ته دره جون داد...


روی زمین افتادم و نگاه ازش برنمیداشتم که انگار توی این دنیا نبود و ادامه داد:میخواست رانندگی یادت بده آخه تو ندار رو چه به این زندگی و امکانات ؟یکی دوبار دیده بودم میبره تو روی توی صحرا که دست فرمونت راه بیفته،اون پسره رو چند باری که رفته بودم توی دشت دیده بودم بهش نزدیک شدم که ماشین رو دستکاری کنه تو بری دیگه برنگردی اما عکسش شد وتا به خودم اومدم فهمیدم چی شد ودیگه هیچ کاری از من برنمیومد گلهیر شک کرده بود از حالم،از فرارم از همه،سمچ شد و یه شب از کابوسهام فهمید چی شد واز اون وقت دیگه خواهرم نبود... چن.گ زدم به زمین،دستام پر خاک شد وگفتم:چی داری میگی تو؟


؟اینا چسه که میگی؟؟تو جون نیکراد رو گرفتی چون من ندار زنش بودم؟؟چون زدی رفتی دنبال مردی که خودت انتخابش مردی و توزرد از اب دراومده؟من فقط چندبار رفتم باهاش،میگفت رانندگی یاد بگیری خیالم راحته اما من قبول نکردم چون ت.رس داشتم بعد تو برداشتی یکی رو اوردی ماشین رو دستکاری کنه منو از پا دراری؟مگه ماشین من بود؟؟من من پشت فرمونش مینشستم؟


یه لحظه با خودت نگفتی صبح این نیکراده که سوار ماشین میشه؟نگفتی این دختر بی *** و کار به درک،نون و نمک این خونه به جهنم لااقل حرمت این دو مرد رو نگه دارم که یه عمر رفیقن؟چیکار کردی تو؟تو با ما چیکار کردی؟؟الان به خواسته ات رسیدی ؟؟

پسر من اون شب تا صبح از شدت گریه میلرزید چرا زبون باز نکردی؟من نفهم با آقا رفتم و ماشین موند خونه چرا کاری نکردی؟؟نیکراد به خاطر شما اومد شهر چرا باز زبون به دهن گرفتی؟؟چطور تونستی؟؟ الان حالت خوبه؟خوبی وقتی میبینی نفس میکشیم اما زندگی نمیکنیم؟؟


دیدی امید قاب عکس نیکراد رو نگاه میکنه بهش میگه بیا؟؟بچه ام هنوز منتظره باباش بیاد ببرتش سر زمین،باهاش بازی کنه،دستاشو باز میکنه که بغلش کنه و وقتی نیکراد جلو نمیاد اونقدر گریه میکنه که خان یا اقا به دادم میرسن،


تو دیگه چه حیوانی هستی که برای پست فطرتیت بهانه میتراشی،ادمای این خونه امشب برای بار دوم عزیز از دست دادن،عزیزی که بیگناه بود اصلا جرمش چی بود؟چی به مرد من گذشت؟؟خداااا لعنتتتتت کنهههههههههههههههههه..


..هر چی خاک توی دستم بود پرت کردم توی صورتش هجوم بردم سمتش و از موهاش گرفتم لنداختمش زمین،


اونقدر زدمش و زدمش و زدمش که

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت99


  که دستم از پشت کشیده شد...آقا بود ومنو از

1403/10/09 21:23

اتاق بیرون کشید:اومدی اینجا که چی؟؟؟...


دادم زدم از بعد نیکراد لال شده بودم وحالا جگرم داشت ات.یش میگرفت از معصومیت نگاهش،از نیکرادی که کلی ارزو داشت و برنامه برای اینده اما همه رو یه نفر از روی بدجنسی دود کرد و اصلا به هیچ جاش نگرفت... بغلم کرد هیچی نگفت تا داد زدم،فریاد زدم،گریه کردم


،به هق هق افتادم،تموم مدت سکوت کرد و کمرمو نوازش کرد چشم که باز کردم صبح شده بود چشمام میسوخت،امید نبود بیرون زدم سفره توی ایوون پهن بود خان و سرهنگ کنار هم نشسته بودن و خان با دیدنم گفت:صبح بخیر دخترم،برو صدای خانم بزرگ بزن،دیشب سرش درد بود امید هم با اقاست نگران نباش بیا صبحانه بخور.... هنوز خبر نداشتن؟؟؟...


با صدای امید از اتاق روشنا و نوحا عقب برگشتم...اقا کنارشون نشسته بود امید با دیدنم دوید خودشو توی اغوشم انداخت،سفرشون پهن بود و اقا گفت:زری صبح زود صبحانه اورد برای بچه ها،امید دیشب نخوابید و با بچه ها سرش گرم بود...


صداش گرفته بود.... نوحا تشک ولحاف انداخت و روشنا امید رو بغل کرد بین خودشون گذاشت... آروم گفتم:میخواید چیکار کنید؟خانم بزرگ چیزی به خان نگفته...


آقا موهاشو محکم به عقب داد وگفت:با خان حرف میزنم هر چی خان بگه همونه و احدی حق حرف نداره حتی تو.... سری تکون دادم که بلند شد...


امید خواب رفته بود وبا اقا بیرون زدیم...سرهنگ با دیدنمون اخمی کرد:این خونه چرا اینطور سوت و کور شده از دیشب،امید هم نیومد سرما گرم بشه به شیرینکاری هاش....


آقا پله هارو بالا رفت... کنار خانم بزرگ نشستم سرش رو با دستمال بسته بود و با صدای گرفته ای گفت:کاش میمردم،کاش من سوار اون ماشین میشدم کاش شیشه عمرم الان بشکنه وتموم بشم....


سرشو بلند کرد:یهو چی شد؟؟تا به خودمون اومدیم زندگیمون رفت هوا،میخواستم برای اقا زن بگیرم این خونه بشه پر از بچه قد و نیمقد اما زمونه نخواست از داخل خودمون خ.نجر زدن بهمون،گلاره چطور تونست؟


خدا شاهده قد دخترم دوستش داشتم حتی بعد طلاقش هم دخترم صداش میزدم پس چرا دلش به رحم نیومد برای من مادر؟؟؟


لیمو بچه ام چی بهش گذشت و من اینجا راحت خوردم و خوابیدم و نفس کشیدم؟؟... بغلش کردم بغلم کرد گریه کردم گریه کرد اما سبک نشدیم دروغ گفت هر کی ضرب المثل کرد خاک سرده وسردی میاره...


با خانم بزرگ بیرون زدیم اقا نشسته بود معلوم بود هنوز حرفی نزده .سرهنگ و خان درمورد کارگاه حرف میزدن حقوق داده بود به مردم،خان خوشحال گفت کنی دست و بال زنها باز شده بهتر توی اداره خونه زندگیشون پیش میرن...اقا نگاهش به خان رفت...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت100





خانم بزرگ بیحال

1403/10/09 21:23

نشست وسرهنگ پیپ رو از لبش دور کرد:همه پ.ول رو میتونستیم یه جا بدیم آخر کار اما اینجور بهتر بود...


.آقا به من نگاه کرد....پای مردم اومده بود وسط،مردمی که اگه بو میبردن قضیه از چی قراره اون کارگاه رو به آت.یش میکشیدن و گلاره رو از دروازه همین باغ اویزون میکردن...


خان استکان چای جلوی خانم بزرگ گذاشت:بیا یه لیوان چای بخور سر دردت بره.... خانم بزرگ با چشمای سرخ شده از غم دلش استکان رو برداشت....بلند شدم که خان گفت:کجا؟؟تو که چیزی نخوردی؟؟...


لقمه ای گرفتم وگفتم:پیش روشنا صبحانه خوردم امید که عادت داره تا صبح چند بار بلند بشه و سفره پهن باشه بچه ها هم همراهیش میکنن نگران من نباشید..


.لبخندی زد:اره میدونم فقط تنها نرو کارگاه هنوز هوا گرگ و میشه بمون با اقا برو....خانم بزرگ سرشو بلند کرد...هیچ *** نمیتونست حرفی بزنه،نگاهمون التماس میکرد برای اینکه ما گوینده تلخترین بدبختی زندگیمون نباشیم..


.آقا بلند شد و سرهنگ لم داد به متکا:منم امروز باید برم به گمونم تا یه ماه نتونم بیام اینجا،زن و بچه ها شهر میمونن و خودم باید کارهای اونور رو انجام بدم فقط ببینم گلاره هم میاد یا نه چون این مدت همه ش میگفت میخواد باهام بیاد ببینم حرف آخرش چیه... اقا تلخ پله هارو پایین رفت...تا کارگاه هیچ کدوممون حرفی نزدیم ..


.در کارگاه باز بود و دو سه نفری مشغول بودن،نرجس خاتون با دیدن اقا خودشو به حیاط رسوند:خدا شما رو برای ما حفظ کنه حقوق دادن و تونستیم به زندگیمون بزنیم دست و بالمون باز شد....آقا به شوق و ذوق زن نگاهی انداخت وچشماشو محکم بست.... آقا که رفت منم از بیرون زدم به خودم اومدم و بالا سر مزار نیکراد بودم....


کنار سنگ قبرش نشستم:نه آب اوردم نه گلاب،پاهام منو تا اینجا اورد چی بهت گذشت عمر من؟؟من کجا بودم که تو اونجور توی حسادت یه نفهم سو.ختی؟؟منو رو سیاه بدون تو شهر رفتنم چه بود؟؟....


آهی کشیدم:نیکراد چه کنم؟؟کمرمون شکست،داریم جون میکَنیم،خانم بزرگ روح نداره،آقا کمرش خم شده،هیچ *** جرات حرف زدن با خان رو نداره،نیکراد چرا نیستی؟


؟تو بیا،بیا تا مثل قبل بشه زندگیمون،چرا این کابوس تموم نمیشه؟؟

1403/10/09 21:23

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت101



  نیکراد خستمه،چرا خدا نمیشنوه؟نکنه خدا هم مرده؟؟؟....



پیرزنی کوزه به دست از کنارم رد میشد و گفت: نعوظ بالله،نگو خدا قهرش میگیره تو مگه از اینده خبر داری که خدا رو هم سرزنش میکنی،خودش داده خودش هم گرفته،تو و من هم به وقتش میریم،زن حسابی دلت هم تنگ باشه کفر نگو ...سر مزاری دورتر نشست وبا خنده شروع کرد حرف زدن....

با گوشه دامنم خاک رو کنار زدم خم شدم روی اسمشو بوسیدم:کمکم کن میخوام یه کاری کنم و به تاییدت نیاز دارم بهم بگو که پشتم در میای مثل همیشه،میخوام حرمتها شکسته نشه مثل دل ما که هزار تکه است.... پروانه ای روی دستم نشست و چند بار بال زد... لبخند زدم:راضی هستی رازت دلمو ب.سوزونه اما دل خان رو نه؟؟

خان بفهمه زبونم لال سکته میکنه چون سرهنگ رفیق خانه و به هوای ایشون میاد اینجا،سرهنگ هم بفهمه که دیگه بدتر،نیکراد میترسم کمکم کن....


پروانه بال زد و‌رفت روی شاخه گلی نشست..... گاهی باید از یه غم گذشت تا جلوی غمهای بزرگتری رو بگیری،اگه مردم ده بفهمن،اگه خان طوریش بشه ؟؟


و هزاران اما و اگه دیگه،باید از گلاره بگذریم؟شاید این بهتر باشه که خودش رو به خودش بسپریم،مرگ گلاره باید ذره ذره باشه تا با عمق وجودش دردی رو که به ما داده رو حس کنه نه اینکه یه طناب خاتمه بده به نیرنگش،همیشه ازادی به معنی زندگی نبوده خیلی ها آزادن فارغ از حس زندگی.... نگهبان با دیدنم دروازه رو باز کرد....آقا و خان توی باغ داشتن قدم میزدن...


پس آقا تصمیمش رو گرفته بود ولی هنوز نگفته بود چون خان راحت قدم برمیداشت و این یعنی آقا داشت تموم تلاشش رو میکرد که خان رو آماده کنه که شکه نشه اما نگه کم حرفی بود؟؟؟...


نزدیکشون شدم که خان با تعجب گفت:چی شد برگشتی دخترم؟؟... به آقا نگاه کردم:راستشو بخواید جای اقا من باید باهاتون صحبت کنم یعنی یه چیزی شده که شما باید در جریان باشید...


اقا اخم کرد وبا چشم و ابرو خواست مانع بشه که فوری گفتم:میدونم حرفی که میزنم زشته وشما ممکنه خیلی ناراحت بشید اما گلاره باید برای همیشه از اینجا بره راستشو بخواید....

.آقا بین حرفم اومد:لیمو خانم شما بفرمایید من خودم صحبت میکنم.... نه نباید صحبت میکرد نباید حرفی میزد وگفتم:ولی مسیولیتش با منه،رو به خان ادامه دادم:یه مدت پچ پچ نگهبانا راست بود


ومتاسفانه گلاره با یکی از نگهبانا ریخته روی هم تا اینکه دیشب قبل اینکه شما به خونه برگردین خدمه گلاره رو با نگهبانی ته باغ میبینن اونم در وضعیتی نامناسبی....خان شکه گفت:چی میگی؟...


سرمو پایین انداختم:شرمنده از دیشب همه ما داریم تلاش

1403/10/09 21:23

میکنیم حرفی نزنیم که ناراحتی شما رو به همراه داشته باشه حتی سردرد خان

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت102


حتی سردرد خانم بزرگ و سکوت این خونه هم به همین دلیله،گلاره و علی اکبر توی اتاقای ته باغ زن.دونی شدن چندتا نگهبان هم مراقبشونه،


هیچ *** نمیخواست بهتون بگه چون همه از علاقه شما به سرهنگ خبر دارن اما این کار زشت گلاره هم نمیشه نادیده گرفت،با خدمه صحبت کردم احدی حرف این خونه رو بیرون نمیبره اما.... به چشمای خان نگاه کردم غم لونه کرده بود وخوب میدونستم واسش سخته،سرهنگ رفیقش نبود و همو بیشتر از دو برادر خو.نی دوست داشتن


،با این خبر اینطور ناراحت شد خدا میدونه اگه با واقعیت رو به رو میشد چه به سرش میومد....خان سرشو پایین انداخت:نمیتونم به پدرش بگم....خان رفت وچقدر اروم قدم برمیداشت...


.اقا نزدیکم شد:چطور میتونی از خو.ن نیکراد بگذری؟؟؟.... لبخند زدم:همونطور که نیکراد سفارش کرده بود در همه حال هوای پدر و مادرشو داشته باشم قول گرفته بود عروس نباشم و دختر این خونه باشم،خانم بزرگ حالش اونقدر بده که با مسکن میخوابه و خان اگه باخبر بشه قیامت میشه،نگفتم تا بدترش سرمون نیاد....

سرمو بالا گرفتم:خانم بزرگ یه زنه،حرف میزنه درد و دل میکنه امید رو بو میکنه به هوای نیکراد اما خان تا بوده آروم بوده دیگه نمیخوام کسی رو از دست بدم شماها تنها داریی من هستین واز بودنتون شادم برای داشتن تون با خودمم میج.نگم ولی مطمئن باشید خو.ن مهتاب زیبای من نمیخوابه و گلاره ذره ذره با تموم وجودش درد میکشه


تا آب بشه و چه از این سختتر که حالا مادرش هم از کثافتکاریهاش باخبر شده،به گلهیر هم سخت نگیرید چون وقتی فهمید که رخت سیاه تنمون بود گاهی باید چشم بست و نادیده گرفت بعضی واقعیت ها خیلی تلخن خیلییی...


وارد اتاقک شدم وطنابهای دست گلاره رو باز کردم:برای همیشه برو،اونقدر دور شو که هرگز چشمم بهت نیفته چون با خودم قسم خوردم اگه یه بار دیگه اینورا ببینمت با دستای خودم جون بی ارزشتو میگیرم وته همون دره چالت میکنم یادت باشه و هرگز فراموش نکن که من یه دختر بی *** و کارم واز بی. *** و کارایی چون ما باید ترسید چون چیزی برای از دست دادن نداریم حالا گم شو بیرون....


چراغ رو فوت کردم وتوی تاریکی اتاقک نشستم:نیکراد این تنها کاری بود که از دستم برمیومد بخاطر خان،بخاطر مردم،نمیدونم تصمیمم درسته یا نه اما الان باید این کارو میکردم تا از اتفاقهای تلخ بعدی جلوگیری میکردم پس از دستم دلگیر نشو مهربونم....


در اتاقک رو باز کردم و شروع کردم قدم زدن توی باغ که پریوش با پای بر.هنه خودشو بهم رسوند

1403/10/09 21:23

و با....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت103

پریوش با پای بر.هنه خودشو لهم رسوند با کف دست محکم به تخت سینه ام کوبید که اگه به درخت پشت سرم نمیخوردم بی شک نفسمو همینجا میدادم....چشمای اشکیش از دلش حرف میزد و خبرها به گوشش رسیده بود که اینجور با شتاب اومده بود..


.پشت به درخت روی زمین نشستم:من گفتم،دروغ گفتم تا عزیزانمو از دست ندم توی زندگی همیشه راست گفتم،راست رفتم،
بهم تهمت زدن، مسخره ام کردن، طرد ام کردن ولی من بی *** و کار همه رو دوست داشتم دلم میخواست بابا داشته باشم مادر داشته باشم دلم خانواده میخواست اما هیچ *** منو نخواست ،یهو نمیدونم چی شد که سر از خونه سید دراوردم من بود و خانزاده روی سفره ای که هما خانم تند تند چیده بود..


.با پشت دست اشکهامو پس زدم:دوستش داشتم،هنوزم دارم اما نمیخوام خان رو از دست بدم نمیخوام برای بار دوم هم من یتیم بشم هم امید،میدونی چیه؟اول صبح زنهای ده خوش بودن به حقوقی که گرفتن،حقوق زحمتشون بود هر کدوم زده بود به یه گوشه از دردای زندگیش


،اونا اگه بفهمن این دختره همچین کاری کرده دیگه هرگز به احدی اعتماد نمیکنن چون سرهنگ رفیق چندین ساله این خانواده است و اولادش ناخلف،برای مردم،برای این دو خانواده از مرگ عزیزترینم گذشتم،میدونم حق مادری به گردن نیکراد داری،


میدونم درد تو کمتر از خانم بزرگ نیست اما من گذشتم تا شاهد بدترین ها نباشم پس هر چقدر میخواد ک.تکم بزن،لعنت بهم اگه حتی جیکم دربیاد... با صدای بلند زیر گریه


زد که دستاشو گرفتم و بغلش کردم... جنین وار تکون میخورد و هق هق میکرد حالا فهمیده بود کودک زیبایش عمرش به دنیا بود ودختری که نون و نمک اینجا رو خورده جون همه ما رو اونقدر فشرده که عزیزمون از دستمون رفت.... سفره ناهار پهن شد....زری با دندونهای چفت شده دیس های پلو روی سفره میذاشت وخانم بزرگ چشم از گلهای قالی نمیگرفت..


.زن سرهنگ رنگ به صورتش نبود وگلهیر سفیدی چشماش به رنگ خ.ون شده بود اما خبری از گلاره نبود شنیده بودم خان شخصا باهاش صحبت کرده واتمام حجت کرده اما تنها کسی که از همه جا بیخبر بود سرهنگ بود که امید رو کنار خودش نشونده بود و به خرابکاریاش میخندید...سرهنگ سرشو بالا گرفت:دیروز که بیرون زدین همه خوب بودن نمیدونم از صبح چی شده همه سردردی شدن....


خان به من نگاه کرد و اشاره زد شروع کنم...قاشق قاشق پلویی که طعم زهر میداد رو توی گلوم ریختم وبلخره بشقاب خالی شد و تونستم بلند شم....


خانم بزرگ با غذاش بازی میکرد وزن سرهنگ اشک از چشماش میبارید و سردرد رو بهونه ریزش اشکاش کرده بود....


صورت امید رو میشستم که

1403/10/09 21:23

زری حوله به دست کنارم نشست:باید اجازه میدادین خان از اصل ماجرا خبردار میشد

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.   #قسمت104


  باید اجازه میدادین خان از اصل ماجرا خبردار میشد پدره و حق داره بودنه کنار گوشش چه میگذره....


تلخ نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت...آروم گفتم:نیکراد این پسر بچه در آغوش منه که باید زیر سایه خان قد بکشه غیر از این باشه من میدونم و هرکسی که زبون به دهن بچرخونه...


.زری با حوله صورت امید رو خشک کرد و به اتاق بردش...‌ یک هفته مونده بود به سالگرد نیکراد و در و دیواری که سیاه شده بود به پارچه های تسلیت،یکسالی که جهنم رو به تموم معنا تجربه کردیم و این دو روزه نابود شدیم و دم نزدیم تا بدترش سرمون نیاد..


.به نگهبانا گفتم دیگه هارو از انبار بیرون بکشن،مهمونهای راه دور زودتر میرسیدن وباید همه چی آماده میشد مراسم عزاداری از پا درمون اورده بود وباید حواسمون به مهمونا هم باشه....


به هیزمهایی که کنار دیوار جمع شده بود نگاه کردم نیکراد همیشه واسه خونمون همین کارو میکرد و میگفت اگه من دیر رسیدم تو دستت خالی نباشه...با صدای امید از فکر و خیال دراومدم داشت توی باغ میدویید و جیغ میزد باز یکی رو واداشته بود دنبالش کنه و اینجا همه به شدت عاشق تنها کودک خونه بودن...


به اغوشم پناه اورد که سرهنگ با خنده خودش رو رسوند:بگو پدر صلواتی یه کم آرومتر از نفس انداختم....امید خندید که گفتم:شرمنده جنب و جوشش بالاست...


با خنده کنر راست کرد و از دستم گرفتش:بهش که نگاه میکنم دردم کمتر میشه،کاش میتونستم کاری کنم که نیکراد برگرده و شاهد غمتون نباشم... لبخند تلخی زدم و چه میدونست ماجرا چیه....پیشونی امید رو بوسید و زمین گذاشتش:ملوک میگه گلاره دلش میخواد از ایران بره برای همیشه اما چشمم ترسیده از همون سالها که با اون پسره غربتی ریخته بود روی همه


و رفتم اما دست از پادرازتر برگشته بود این دختر عقل درست و حسابی نداره و حالا موندم که مادرش چرا به سازش میرقصه ومیگه باید اجازه بدم بره،من هیچ وقت امر و نهی بهشون نکردم و توی زندگی آزادشون گذاشتم تا روی پای خودشون وایسن


،حمایتشون کرد وسعی کردم رفیقشون باشم تا پدرشون اما موفق نبودم به گمونم خطا زیاد رفتم که حالا نمیتونم خانوادمو کنار هم داشته باشم من اینطور و رفیقم هم.... ادامه نداد و میدونستم از غم عمیق خان هم داغونه....


گلاره میخواست بره ومادرش هم دور بودنش رو به بودنش ترجیح داده بود مادری که تازه فهمیده بود دخترش چه غلطی کرده و سر راست نکرده بود به اهالی این خونه نگاه کنه از شرم.... مهمونها کم کم از راه میرسیدن ودو روز

1403/10/09 21:23

مونده به سالگرد ،گلاره ایران رو ترک کرد ودیگه اسمی ازش به زبون نیومد...


. خدمه پذیرایی میکردن...وقتی از سرخاک برگشتیم امید رو از پریوش گرفتم که ب

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت105


  با دیدن زنی نزدیک در اتاقم سر بلند کردم منتظرم بود و وقتی بهش رسیدم لبخندی زد و گفت:ببخش اینجا منتظرت موندم باید باهات حرف میزدم...


نمیشناختمش و در رو باز کردم:بفرمایید بالا دم در بده... به اتاق نگاهی انداخت و خربدارانه از نظر گذروندم و گفت:خدا رحمت کنه خانزاده رو،هر چه خاک اون خدا بیامرزه عمر شما و پسرش بشه... این زن حرفی برای گفتن داشت و نمیدونم چرا مقدمه چینی میکرد...


امید رو روی تشک گذاشت و لحاف کشیدم که زن گفت:میدونم منو نمیشناسی،فرخنده ام زن نقی خان از ده کریم اباد،برای عروسیتون خبردار نشدیم و بعدا فهمیدم سنت شکنی کردین زیر گوش خان و به دور از چشمش نکاح هم شدین....خودش حرف زد و خودش به حرفهاش خندید که سبد میوه رو جلوش گذاشتم:بفرمایید...

سیبی قاچ زد و با دستمال دستاشو تمیز کرد:تو از رعیتی و خوب میدونی زن جوون بیوه نمیتونه به تنهایی ادامه بده خصوصا تو که بر و رویی هم داری و صد البته مال و منالی که از شوهر خدا بیامرزت زده به نامت....


شکه سرمو بلند کردم توی چشماش نگاه کردم که آهی کشید:منم یه زنم،منم خواهرم جوون بود بیوه شد فکر نکن که نسنجیده بلند شدم اومدم اینجا دلتو بشکونم،نه اصلا اینجور نیست تو حرف منو خوب میفهمی و این مدت به غم شوهرت گوشهاتو به زندگی بستی شاید هم بودن توی این عمارت تو رو از شنیدن حرف و حدیث ها دور کرده ولی تو هم جوونی وقرار نیس زندگیت به بنبست بخوره،


دو صبای دیگه این بچه هم بزرگ میشه میره سر خونه زندگی خودش و تو میمونی و تنهایی،امروز اینا رو بهت میگم که فردا روز نگی کسی نبود راهنماییم کنه بزرگتر نداشتم.تو رعیتی و خوب از موندنت اینجا خبر داری و چاک دهن مردم که همیشه به یاوه میچرخه،اقا آروان و تو توی


یه خونه میتونه دامن بزنه به هر حرفی.... بغض ته گلوم رو به سختی قورت دادم:شما نگران نباشید و ممنون از راهنماییتون،ببخشید باید برم به خانم بزرگ سری بزنم... زن هول گفت:از حرفام ناراحت شدی؟؟...


حرفهاش حقیقت بود و این زن فقط توی صورتم فریادش زده بود... به امید نگاه کردم خواب بود که فرخنده خانم بلند شد دستامو گرفت:میدونم الان فکر میکنی اومدم نیش به جونت بندازم اونم سر سال شوهرت اما من خودم دردای خواهرمو دیدم


وفقط نخواستم تو هم به حال اون بشی فقط خواستم احترامت حفظ بشه خدایی نکرده با خودت فکر نکنی که من....

1403/10/09 21:23

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت106


باخودت فکر نکنی که من قصدم آ.زار تو بوده... خانم بزرگ صدام میزد و گویا نگران امید بود که فوری بیرون زدم:جانم خانم بزرگ،امید خوابه لحاف کشیدم روش نگران نباشید.... نفسی گرفت:ندیدمش نگران شدم تو هم یه سر به مهمونا بزن سفره شام پهن کردیم و الانه که راه بیفتن که به تاریکی نخورن... چشمی گفتم که همزمان زن نقی خان هم از اتاقم بیرون زد..


.خانم بزرگ جلو اومد و خ.شم چشماشو گرفته بود و گفت:شما توی اتاق پسر من چیکار میکردین؟؟؟... زن نقی خان جا خورده بود وبلخره به خودش اومد و گفت:اومده بودم پیش لیمو جان که بهش تسلیت بگم... خانم بزرگ اما قانع نشده بود و به اتاق مهمان اشاره زد:بفرمایید برای شام،زودتر شام میدیم که مهمانها به شب نخورن...زن از خدا خواسته فوری حرف رو گرفت وپر زد و رفت...خانم بزرگ نگاهم کرد:چی میگفت؟چرا اومد اتاقت؟؟..


.در اتاق رو روی هم گذاشتم:زودتر از بقیه از سر خاک برگشته بود منو که دید امد اتاق من نشست... چشماشو باز و بسته کرد چیزی زیر لب گفت و رفت... مهمانها یکی یکی تسلیت میگفتن و میرفتن،خان اسداباد مسن تر از همه بود جلو اومد و در برابر دید همه بقچه سفید رنگی باز کرد برای اقا و خان پیراهن سفید و ابی گرفته بود وبرای من و خانم بزرگ پارچه و چارقد،سر بلند کرد


وگفت:میخوام قبل رفتن سیاه از تن درارید وپارچه ها رو از در و دیوار بکنید،این غم تا زنده اید همراهتونه اما محکومیم به زندگی و عزیزانی داریم که باید به ریشه زدنشون بنشینیم ...دست روی شونه خان گذاشت:بلند شو خان،باید لباس عوض کنی،نوه نو پا داری وخوبیت نداره رخت عزا بمونه به تن اهالی خونه ات...


خان و اقا پیراهن ها رو گرفتن و توی اتاق دیگه ای به تن کردن...پیر اسداباد عصاشو دستش گرفت و بلند شد: انشاالله برای عروسی و شادی خدمت برسیم همیشه....عصا زنان رفت و بقیه خان های اطراف هم بلند شدن... مهمانها رفته بودن و سرهنگ کنار خان نشسته بود گفت:این یارو نقی خان چسبیده بود به قالی ببند نمیشد انگار حرف داشت باهات...



خان دود قلیونشو بیرون انداخت:حرفاش بی ربط بود جوابش هم دادم گوشش به زبون زنشه،زنه هم عقل درست حسابی نداره فکر میکنه خبریه...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت107

خبریه... سرهنگ نگاهم کرد که گفتم:با اجازتون برم یه سر به امید بزنم... بدون شک نقی خان منو خواستگاری کرده بود اما اون که پسر مجردی نداشته و همه عروس آورده بودن...


روشنا و نوحا کنار امید بودن وروشنا گفت:زندایی به امید غذا دادم لباسش هم عوض کردم...خم شدم محکم بوسیدمش:قربون دختر گلم برم که مراقب

1403/10/10 20:57

داداششه...


روشنا لبخندی زد که واسشون حلوا گذاشتم:اینا رو زری گذاشته برای شما... نوحا با قاشق شروع کرد خوردن که فوری امید رو بغل گردم:این وروجک رو ببرم بیرون که الان کاسه کوزه رو میریزه به هم... گلهیر توی حیاط بود وجلو اومد:بابت سکوتت ممنونم و هیچ وقت این لطفتو فراموش نمیکنم.


..یه قدم نزدیکش شدم:بابت سکوتت هرگز ازت نمیگذرم چون میدونستی خواهرت چه غلطی کرده و با این حال توی این خونه میچرخیدی و


نفس میکشیدی زبون حرف زدن هم داشتی ولی از بابت خواهرت هم سکوتم بیشتر عذا.بش میده چون هیچی بدتر از بار سنگین کثافتکاریاش نمیتونه شونه اش رو خم کنه،خواهرت برای همیشه گورشو گم کرد وتو هم اگه ذره ای شعور داشتی همین کارو میکردی


ولی بهت اخطار میدم نزدیک من نشی چون با خواهرت هیچ فرقی نداری به رنگ اون عوضی میبینمت،بهتره جلوی چشمم ظاهر نشی چون دیگه نمیتونم سکوت کنم.

.. به شونه اش زدم و دور شدم...امید رو توی طاقچه کلبه گذاشتم و پنجره رو باز کردم:امید ببین درختا دارن از خواب بلند میشن


،پرستوهای مهاجر اومدن ودارن لونه میسازن،پر منم بزرگ شده مراقب مادرشه... امید خندید که لپشو با صدا بوسیدم:فدای خودت و خنده هات بشم من... امید نگاهش به پرنده ها بود ومن در فکر رفتن


،شاید وقتش شده بود به خونه خودم برگردم بودن من اون هم اینجا در کنار اقا میتونست برای همه سوءتفاهم ایجاد کنه ویا حتی باعث حرف و حدیثی بشه،دیگه به احدی اعتماد نداشتم و

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت108


  به کسی اعتماد نداشتم و چشمم تر.سیده بود از کجا معلوم فردا روزی از جایی دیگه حرفی درنیاد واین خونه رو به هم نریزه؟؟باید میرفتم خونه تپه چون حصار بود و راحتتر از کلبه باغ خودمون...


موهای امید رو بالا زدم:دعا کنن بابابزرگ قبول کنه باید باهاش حرف بزنم و راضیش کنم هر چند میدونم رضایت دادنش سخته اما ما باید بریم باید روی پای خودمون بایستیم،روزها میگذره و تو قد میکشی مرد زندگی مادر میشی...


روی موهاشو بوسیدم:قرار نیست ساده بگذره،بی شک سختی هایی رو باید با هم پشت سر بگذاریم و میدونم که میتونیم اما اینو بهت قول میدم که برای خوشبختیت از تمام وجودم مایه میذارم که سر بلند بشی دوردانه قلبم..
. دست امید رو گرفتم باهاش بازی کردم وقبل تاریکی بیرون زدیم...


سرهنگ و زن و بچه اش هم رفته بودن وخدمه پارچه های سیاه رو از در و دیوارها دراورده بودن خونه رو سابیده بودن و بوی نم خاک لبخند روی لبم آورد...


امید دستمو رها کرد و بابا گویان دوید که با شنیدن صدای اسب فوری امید رو گرفتم که زیر گریه زد...


باز اقا رو دیده بود

1403/10/10 20:58

ومیخواست خودشو بهش برسونه ولی کارهاش خط.رناک شده بود باید متوجه میشد که اسب همون اندازه که نجیبه میتونه وحشی هم باشه...


آقا اسب رو داد دست نگهبان و امید رو از دستم گرفت:جااان،مگه مرد گریه میکنه خانزاده؟؟...


امیدبا لبهای جمع شده منو نگاه کرد واین یعنی مقصر اشکهاش من بودم... اقا چند بار پرتش کرد توی هوا تا خنده به لبش نشست...خانم بزرگ از اتاق بیرون اومد وگفت:بیاید سفره انداختن شام بخورید...


دور سفره نشستیم میدونستم مجالش نیست اما بلخره که باید میگفتم و لب باز کردم:با اجازتون میخواستم برای همیشه به خونه تپه برم من میخوام...


خانم بزرگ هینی کشید که رشته کلام از دستم رفت و خان لیوان ابی که توی دستش بود رو زمین گذاشت و گفت:اون مدت که کلبه باغ بودی فقط از این بابت بود که سرخود شده بودین وگرنه من نه پسر دارم که دور از چشمم زندگی کنه نه عروس،


با لباس سفید اومدی با کفن سفید هم بیرون میزنی جز این نبینم و نشنوم...


امید کنار آقا نشسته بود و شام میخورد که گفتم:اما من میخوام روی پای خودم بایستم،


نمیخوام که ازتون دور باشم میخوام کار کنم نمیخوام همه حواسم به اتاقم باشه و با دستمال وسواس بگیرم... خان عقب کشید:کار کن،


زمین های کشاورزی شوهرت هست باغهاش پر از درخت ومسئول قالیبافی هم هستی کار کن و اونطور که میخوای زندگی کن اما جلوی چشم من... خان حرفش رو زده بود و این یعنی کوتاه بیا نبود...


خانم بزرگ با چشم و ابرو میخواست خاتمه بدم به این بحث و اخمهای خان هم که...
ادامه دارد

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو. #قسمت109

اخمهای خان هم راه رو برای گفتگو بسته بود....


با دستمال صورت امید رو تمیز میکردم که بلخره آقا سر راست کرد:خان اجازه بده اونجور که خودش میخواد زندگی کنه و راحت باشه.... خان سرخ شد و گفت:که یه زن با یه بچه نوپا بلند بشه بره خونه تپه،اونم خونه تی که به دور از ده و تک و تنها اون بالا بنا شده که چی بشه؟


؟شبی نصف شبی حال خودش یا بچه اش بد بشه،دزد بزنه به خونه اش،نا اهلی از دیوار خونه اش بالا بره خودت جوابگویی؟


؟یه زن جوون با رخت سیاه رو تک و تنها رها کردن مگه راحتی داره؟؟فکر کردی اینجا کجاست که همچین حرفی به زبونت اومد؟؟


جلوی خودش هم میگم نمیشه،نمیشه چون هفتم شوهرش نشده پچ پچها بلند شده و *** و ناکس به خودش اجازه داده جلوی من خواستگاریش کنن،جلوی خودش میگم مرد بالا سرش نباشه هیهاته،زنه،یه زن به تموم معنا ،قبوله اما همه مرد نیستن،خیلی ها فقط نر دو پا هستن واز زندگی فقط کثافتشو از حفظن


،اگه توی اتاق خودت راحت نیستی میدم دو اتاق بالای باغ واست بنا کنن که جلوی

1403/10/10 20:58

چشم خودم باشی هم آزادی و هم راحت زندگیتو کن تا پسرت از آب و گل دربیاد اونوقت هر تصمیمی خواستی بگیر ولی الان،


توی این شرایط نه،حرف گوش کن،من دیگه اون خان ده سال پیش نیستم،دیگه جونی واسه یکی به دو کردن ندارم برای خودت،


برای بچه ات هم که شده حرف گوش کن و نسنجیده قدم برندار،قبلا هم بهت گفتم عروسم نیستی و دخترمی پس حرمت این خونه رو نگه دار....


کنار چشمای اقا چین افتاد و خانم بزرگ نگران چشمش به من بود که چشمی گفتم نگران بودن و حق هم داشتن،بلخره عروسشون بودم و بیوه پسرشون...


امید خوابیده بود به پهلو شدم چقدر روز به روز صورتش ماه تر میشد و شباهتش به پدرش آشکار تر،دلم برای نیکراد یه ذره شده بود و با تمام وجود فریادش میزدم گفته بودن خاک سرده و سردی میاره اما دروغ گفته بودن ومن مردم رو میخواستم...


اشکهامو پس زدم شبهای درازی در راه دارم که باید به تنهایی صبح کنم ونبودشو قلبم با تپش هاش به رخم بکشه...


صبح زود به کارگاه رفتم همه مشغول بودن ...صبح قبل اومدن خان ازم خواست لباسمو عوض کنم اونم با پیراهن بلندی که خودش خریده بود....


دلم راضی نبود بعد نیکراد لباسی جز سیاه تنم باشه اما دست خان هم نتونستم رد کنم وبه حرفش گوش کردم....


چارقدمو پشت سرم محکم بستم وپای دار نشستم که باز پچ پچ قوت گرفت و هرچقدر بی محلی میکردم اونا صداشون بلندتر میشد و کاش میتونستم توی چشماشون نگاه کنم و بگم باور کنید


شنواییمو از دست ندادم فقط توجه نمیکنم بلکه سر عقل بیاید و جای این تهمتها وحرفهای خاله زنکی سرتون به کار و زندگی خودتون باشه....


📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت110


  لیوان آبی واسه خودم ریختم که یکی از زنها به طعنه گفت:والا تا بوده ما رعیت ها اگه بیوه میشدیم تا عمر داشتیم سیاهپوش شوهرمون میشدیم البته خدا به دور کنه ازمون اما ولا مردم ابرو ندارن شب مراسم اولین سالگرد شوهرشونه ،صبح لباس رنگی تنشومه....


گلبهار با فاصله کنارم نشسته بود و گفت: اتفاقا مردم آبرو دارن و دارن زن بودنشون رو هم نشون میدن هم اصالتشو حفظ کرده هم زندگیشو دستش گرفته،



بی آبرو اونیه که چهلم شوهرش نشده توی بغل برادرشوهر زن دارش گرفتنش،اونم مردی که زن و چندتا بچه داشته ولی خوب چون سر وزبون دارن فکر میکنن فقط خودشون بلدن حرف بزن و بقیه خرن هرچند از قدیم گفتن با این ادما دهن تو دهن نشید که نجس میشید.


...زنه گنگ شد وتا اخر ساعت همه لالمونی گرفته بودن...میتونستم به روش خودشون ادمشون کنم اما همه این زنها به این کار نیاز داشتن و راضی نبودم زندگیشون مشکل تر از این که هست باشه..


.بلند که شدم گلبهار هم

1403/10/10 20:58

گره آخر رو به قالیش زد و گفت:تا آخر همین هفته تموم میشه....ابروشو با انگشتم صاف کردم:بهتره با کسی بحث نکنی نمیخوام صدمه ببینی....


گره چارقدشو باز کرد:پس خودتون زبون باز کنید که ما از مظلومیتتون نس.وزیم وات.یشی نشیم هم این کارگاه برای شماست و هم شما عروس و مادره نوه خان هستین پس تا شما به سکوتتون ادامه میدین اینا هم شیر میشن و میفتن به جونتون،


خودتون هم خوب میدونید با گذشت کردن هیچ کدوم از این زنها سر عقل نمیان و فردا بدترش رو میگن،سکینه اگه امروز لال شد چون پای دختر خودش وسط بود و دختر کوچیکه اش رو قراره عقد کنن برای همین چاک دهنشو بست که گند دختر بزرگش بیشتر از این راست نشه اما تا دختر کوچیکه رو رد کرد رفت دوباره براتون زبون میکشه بهتره کمی از خلق وخوی خانی به خودتون بگیرید و سختگیر بشید که سوارتون نشن شما که خودتون با این ادمها زندگی کردین بهتر از من میشناسینشون،با این سنم از دنیا و مردمش یه چی یاد گرفتم اونم اینه که همه دروغگو ان،فقط کافیه یکی رو پیدا کنن سرش به زندگیش باشه اونوقته که بریزن روش و زندگیشو نابود کنن تنها راهش همینه جوری دهن ادما رو ببندید که باز نشه اونوقت هم با احترام میشید هم با ارزش...



گلبهار رفت ونمیدونستم بخندم یا غصه بخورم حرفهای گلبها فقط یه معنی داشت اونم این بود که توی دهن ادم نفهم زد که این اصلا پسندیده و عاقلانه نبود ولی توی این دوره زمونه تنها چیزی هم که به کار نمیومد عقل بود این یعنی هرچی عقلت کمتر کار کنه خوشبخت و شادتری... بیرون که زدم زری رو دیدم که داشت دنباله من میومد....

باهاش حرف زدم از کارگاه و حرفهایی که به گوشم

1403/10/10 20:58

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت111


  باهاش حرف زدم از کارگاه و حرفهایی که به گوشم میرسید...

از دروازه گذشتیم که گفت:مردم حرف میزنن دست خودشون نیست از هرجا هم که بس.وزن بیشتر حرف میزنن


ولی از همین حرف زدنشون پی میبریم که کی خوبه کی بد،یه بار برای همیشه با تشر برخورد کنی کار دستشون میاد ودهن چفت میکنن تا زنده ان...


امید رو بغل گرفتم که خانم بزرگ گفت:بیا ببین چه اتیشی سوزونده... وارد اتاقشون شدم که همه چی رو به هم ریخته بود و خانم بزرگ دلش نیومد مانعش بشه....امید دست میزد و میخندید وخانم بزرگ قربون صدقه اش میرفت این اصلا کار خوبی نبود...


امید رو زمین گذاشتم:الان مادرجون تک و تنها این اتاق رو تمیز میکنه کمرش درد میگیره تو دوست داری مادرجون حالش بد بشه که این کارو کردی ؟؟؟....


شوق و ذوق بچگی از صورتش پرید و به خانم بزرگ نگاه کرد لب برچید که انگشت اشارمو تکون دادم:گریه کردن برای پسر من ،پسری که قول داده زود بزرگ بشه و مثل عموش قوی باشه نشونه بدیه،تو وقتی بزرگ میشی که هر کاری بکنی پای خوب و بدش هم باشی..


.خانم بزرگ جلو اومد امید رو بغل گرفت:چی داری میگی به بچه،اخه با این سنش چه میدونه خوب و بد چیه... نگاهم به امید بود که اغوش خانم بزرگ بیرون اومد وسایلی رو ریخته بود نگاه میکرد و همه از قد خودش بزرگتر بودن خانم بزرگ نمیدونست بخنده یا برای مظلومیت نوه اش ناراحت بشه....


شروع کردم جمع کردن:پسر من همیشه مراقب خانم بزرگه تا من از کارگاه برگردم پسر من خیلی قویه،میخواد اسب سواری هم یاد بگیره با خان هم میره سر زمین،به باغها سر میزنه تازشم با مردم مهربونه و بزرگ که شد میخواد مشکلات مردم رو حل کنه پسر من خیلی آقاست و من از الان اقا امید صداش میزنم....


جوری نگاهم کرد که با بدبختی خندمو قورت دادم و خانم بزرگ با خنده دورش میگشت ... زری کلوچه و کیک اماده کرد واسمون و جلومون گذاشت که امید به خانم بزرگ نگاه کرد ...


لبخند خانم بزرگ شد مجوز خرابکاریش واین رفتارش همه یاداور پدرش بود پدری که دلم لک زده بود برای یه لبخندش...



خانم بزرگ سرشو بلند کرد:خوبه که موندی پیشمون اگه میرفتی خواب به چشمم نمیومد که ازمون دورید... خانم بزرگ چه میدونست از حرفهایی که دهان به دهان میچرخید و با تشر من فقط جلوی خودم لالمونی میگرفتن

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت112


دوهفته ای گذشت وقالی ها اماده شده بودن وسرهنگ برای بردنشون اومده بود خانم سرهنگ دیگه اون شور و اشتیاق قبلی رو نداشت


از وقتی پی به اصل ماجرا برده بود شرمش میشد توی چشمای ما نگاه کنه البته خانم بزرگ هم

1403/10/10 20:58

سرسنگین بود و با گلهیر جز درمواقع ضروری حتی احوالپرسی هم نمیکرد چون میدونست گلهیر از کار خواهرش خبردار شده بود هر چند دیر و کار از کار گذشته بود... خان قلیون رو کنار گذاشت:لیمو بین قالی ها قالی تو رو ندیدم همون که گفتی نقش انسان میخوای بزنی...


از اتاق قالی رو اورده بودم دوست داشتم قابش بگیرم واقا واسم قابی که خواسته بودم رو گرفته بود و گفت:قابی که گفته بودی رو امروز گرفتم داده بودم اس حمید اماده کنه کارش عالی بود.... قالی 2متری زیبا رو باز کردم که خان لبخند از لبش رفت...


.همه اهل خونه در کنار هم،امید در اغوش نیکراد بود و هر دو پسرا شونه به شونه پدرشون ایستاده بودن و خانم بزرگی که لبخند به لب به دوربین نگاه میکرد این تنها عکسی بود که خیلی دوستش داشتم و گفتم:کار اولم بود خیلی تلاش کردم ببخشید اگه نتونستم درست و حسابی روح به طرح بدم...


خانم بزرگ دستی به نقش نیکراد کشید:بچه ام عاشق زندگیه حتی توی این قالی هم چشماش پر از شوقه...اشکهاشو با پشت دست کنار زد که خان قالی رو رو برداشت وتوی قاب جای داد:تابلو فرش زیباییه و با ارزش...



نگاهش به طرح بود و گفتم:برا شما زدم همون روز اول که تشویقم کردید گفتم هدیه اش میدم به شما...



خانم دل از قالی کند ولبخند زد:خیلی بابتش زحمت کشیدی بیش از شش ماه روش کار کردی..


. امید رو روی پام جا به جا کردم:شما تنها مردی هستین که توی زندگیم حاضرم جونم هم واسش بدم وقتی دخترم صدام میزنید حس غرور میکنم اونم منی که

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو.  #قسمت113


  اونم منی که هیچ وقت پدر نداشتم حالا با صدای شما جون میگیرم.میدونستم این عکس رو دوست دارید و واستون نقش زدم که تابلو بشه به دیوار اتاقتون،میخوام یادم بمونه دختر شما هستم و جز این خانواده



،میخوام با هر بار دیدن تصویر خودم توی این قاب قلبم اروم بگیره که وقتی یکی بهم میگه بی *** و کار ترک نخوره و چشمام پشت سر هم پر و خالی نشه،میخوام زن بودنم،مادر بودنم ودختر شما بودنم هرگز از یادم نره تا جون دارم و نفس میکشم...


سرهنگ دست روی دست خان گذاشت که درخشش چشمای خان آرومم کرد اما حرفش،حرفش با تموم سادگی اما زنده ام کرد وقتی گفت عزیز پسرم،عزیز ما هم هست اما دختر این خونه بودنت جدا از عروس بودنته.... خانم بزرگ قوری رو از منقل گرفت و چای ریخت،آقا میخی به دیوار زد و قاب رو کنار مابقی عکسها گذاشت تا جمع خانوادگی تکمیل بشه....

خان نگاهی به همه انداخت و گفت:امیدخان داره برمیگرده البته برای همیشه،خودش،زنش و یکی از دختراش،مابقی خونه زندگیشون همونجاست و موندگارن... خانم بزرگ استکان چای رو جلوی

1403/10/10 20:58

خان گذاشت:بعد این همه سال چه شده قصد برگشت داره اونم برای موندن نه سر زدن..


. خان عادت به چای گرم داشت واستکان رو دستش گرفت:خیلی وقته این دست اوندیت میکرد وحالا که بچه هارو سروسامون داده میگه کاری اونجا نداره وترد شده میخواد به آغوش خانواده برگرده....


کنار چشمان اقا خط افتاد و خان از لپ امید گرفت:شیطنت هاش همه به برادرم کشیده برای همین به حرف خانمبزرگ اسمشو امید گذاشتم اما امید موندن...


خدمه از صبح مشغول بودن وهمه جا رو سابیده بودن حتی ساختمون بغلی که همیشه متروکه بود و کسی کاری به اونجا نداشت حالا برق انداخته بودن در و دیوارش رو،آقا داده بود وسایل نو خریده بودن و خانم بزرگ حواسش به همه چی بود امیدخان برادر خان بود وگویا پدرشون این پسر رو ترد کرده بود و حالا بعد از سالها قرار بود برگرده به خانواده....


با همه تسویه کردم وکارگرها دارها رو بپا کرده بودن وسفارشات دستم رسیده بود نقشه ها اینبار فرق داشت حالا علاوه بر قالی،


تابلو فرش هم سفارش گرفته بودن در کارگاه رو بستم که با دیدن زندایی فخری کلید رو توی جیب گذاشتم...حق به جانب و با دستایی که به کمر زده بود گفت



:این همه نون و ابت دادیم تا قدت دراز شده حالا که دم دستگاه زدی به هم ابروهاتو بالا انداختی کسی رو نمیشناسی؟؟

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو. #قسمت114


نیشخند رو لبم نشست:اشتباه کردی از نون شب ریختی جلوی من نمک نشناس،دیگه سد راه من نشو چون همونطور که میبینی قدم دراز شده خوبی هاتون هم فراموش کردم..



.تا خواست لب باز کنه از کنارش گذشتم و این زن مکارترین زنی بود که به عمرم دیده بودم توی این خانواده تنها کسی که هوای منو داشت تنها کسی که حواسش به دمپایی و لباسام بود دایی لهراسب بود و هرگز بی احترامی ازش ندیده بودم حتی فرستادنم به باغ خان هم کار خودش بود چون نمیخواست بیشتر از این توی اون خونه بمونم و در غیابش زندایی ماهی برنامه ها ردیف کنه برای من وگرنه همون خدای بالا سری شاهد توهین ها ودستورات ریز و درشتشون بود... در دروازه باز بود و ماشین جدیدی کنار ماشین ها پارک شده بود....


زری با دیدنم از اتاقم بیرون زد وگفت:خسته نباشید خانم،آقا امید همراه خانواده برگشتن خانم بزرگ تاکید کرده تا برگشتین یه سر بهشون بزنید راستی خانزاده رو هم خوابوندم خیالتون راحت ناهارش هم خورده سیره... تشکر کردم که لبخندی زد و رفت تا به پریوش کمک کنه... لباس تمیزی تن کردم وامید توی خواب هم شیطنت داشت وخنده هاش معلوم نبود باز


کجا رو سو.زونده این زیبای شیطون.... دستی به موهای بلند بافت شده ام کشیدم و بیرون زدم...با تقه ای به

1403/10/10 20:58

در اتاق مهمان صدای خان بود که بفرماییدی گفت...سلام کردم وخانم بزرگ با دیدنم بلند شد:خوش اومدی مادر،مگه نگفتم عصرها زودتر کارگاه رو تعطیل کن که خسته نشی...


آقا امید مرد جا افتاده ای بود که هیچ شباهتی به خان نداشت تفاوت سنیشون شاید به سه چهار سال میرسید و با دیدنم بلند شد که خانم بزرگ دست پشت کمرم گذاشت:معرفی میکنم لیمو جان عروس و دختر ما و رو به من کرد و گفت:ایشون امید خان برادرخان هستن وخانمشون شیرین


خانم به همراه دختر گلشون آسمان... دختر و زنش به دست دادن اکتفا کردن اما امید خان جلو اومد و پیشونیم رو با محبت بوسید:ببخش که نه توی شادی کنارت بودم و در غم تلخی که به دلمون نشست.... و من یاد گرفته بودم آن گلوله سخت نفس گیر را شبانه در گلویم آزاد کنم تا چشمانم ببارد در روز زنی شاد و خندان بودم...لبخند زدم:خوش اومدین خوشحالمون کردین با برگشتتون...


دستی به سرم کشید:خوشحالم میبینمت،وروجکت تا الان اینجا رو روی سرش گذاشته بود و حالا گویا خوابه... به کنار خان اشاره کردم:بفرمایید بشینید بله وقتی انرژی زیادی خرج میکنه یه بیست دقیقه ای خوابش میبره و بلا به دور از بعد اون بیست دقیقه..

. امیدخان با صدای بلندی خندید:خود خودشه،خود جنسه،مو نمیزنه

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت114

برادرانه کنار خان نشست:خونه زندگیمو تقسیم کردم بین بچه هام،پس اندازمم اینجا یه تکه زمین میخرم میسازمش که ما بقی عمرم رو جایی باشم که حالمو خوش کنه...


خان دست روی شونه برادرش گذاشت:خونه ات امادست همون ساختمونی که خودت طرحشو ریختی و تمام این سالها در نبودت خاک خورد و احدی قدم به اون خونه آرزوهای تو نذاشت حالا که برگشتی من هم دینمو ادا میکنم قبلا همه مال و منال رو تقسیم کردم برابر،حتی درختایی که پدرمون کاشته بود یه حساب بانکی هم قبلا باز کردم دفترچه اش توی صندوقه،آقااروان زحمتشو کشید و سود کارخونه به علاوه سهم محصولی که هر ساله به بازار میفرستادیم،سند املاکت هم هست...


خانم بزرگ از صندوقی که ته اتاق بود پاکتی آورد جلوی امیدخان گذاشت که امیدخان پسش داد:من از این ارث محرومم،هیچ وقت روی ریالی از این درایی حساب باز نکردم..


.خان خندید:منم پسرمو مخروم از ارث کردم اما تا چشمم به پسرش افتاد دلم زیر و رو شد همین نیم وجبی که تا یه ربع پیش از در و دیوار بالا میرفت،نبودی روز اولی پشت چشم برام نازک کرده بود برای همین هم اسمشو امید گذاشتم چون لنگه خودته... امیدخان پر از درد شد پر از بغض ولی خندید،خنده ای که برق اشکهاش چشم همه ما رو میزد و نگاه گرفتیم...


.از نیکراد نپرسید ولی به محض اومدن

1403/10/10 20:58