606 عضو
شنیده بودم که برای دیدن نیکراد لحظه ای هم مکث نکرد چقدر میتونستیم خوشبخت باشیم چقدر میتونستیم پر از خنده های واقعی و حالمون واقعا خوب
میشد اگه نیکراد بود و کنارمون میخندید... شیرین خانم و اقا امید برای استراحت به ساختمون خودشون رفتن امیدخان میموند و قرار شد از این پس سهمش روخودش اداره کنه و بار از دوش خان و اقا برداره ..... آسمان توی باغ قدم میزد موهای کوتاهش چقدر کم سن و سالتر نشونش میداد...امید رو غذا دادم که توی چارچوب در ظاهر شد تعارفش کردم و کنار در نشست:سختت نیست نیکراد کنارت نیست؟؟...
سخت بود خیلی خیلی سخت اما کاری از دستم برنمیومد واین نفس ادامه داشت... امید قاشقش رو رها کرد لیوان ابی پر کرد که فقط نیمی از اب به خورد خودش داد و مابقی رو روی لباسش خالی کرد...آسمان نیمچه لبخندی زد:خان خیلی سختگیره بچتو یه جور تربیت کن به فرهنگ اینجا بخوره....
پیراهن امید رو از تنش دراوردم:مطابق فرهنگ خودشون داره قد میکشه،خان اینجا کسی رو اجبار نمیکنه بلکه ترجیح میده همه راحت باشن حتی کوچکترین عضو خونه والبته احدی هم نمیتونه به این اقا بگه بالا چشمت ابروئه،نبینش نیم وجبه،یه زبونی داره که متر نمیشه....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت115
آسمان دماغشو چین داد:پسره تخس... امید خندید که اسمان دستاشو باز کرد:بپر بریم یه دوری توی ده بزنیم...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم:غروب شده بذار برا فردا،اینجا برق نداره البته پایه هارو وصل کردن و خدا میدونه باید دوندگی اقا کی قراره بهمون برق بدن،هر بار یه بهونه میتراشن برا خودشون...
اسمان لباش اویزون نشد:من دختر توی خونه موندن نیستم حس میکنم توی قفسم اگه یه ساعت یه جا بند بشم... امید دستشو گرفت که گفتم:پسر قشنگم عمه رو ببر کلبه تا من هم برم چای و کلوچه بیارم واستون...چشمای انید چراغونی شد و آسمان محکم بوسیدش:نگاه چه نباته... رفتن و من هم راهی مطبخ شدم...
پریوش سبزی اب میکشید وزری با دیدنم گفت:دردت به سرم تا اینجا اومدی چی کار؟صدام میزدی خوب.... سینی برداشتم:میخوام خودم چای بریزم فقط بهم کلوچه بدین که این پسر از صبح هزار بار قولشو از من گرفته و میدونم به دور از چشمم هم سهمیشو دریافت میکنه از مادرجون پریوش...
زری خندید و پریوش اخم کرد:کلوچه دوست داره منم درست میکنم واسش،این کلوچه پشمکیا که از شهر میارن به درد نمیخوره خودم تازه تازشو برای خانزاده میپزم فدای یه تار موش بشم...
استکانها رو چیدم و از پشت روی شونه پریوش رو بوسیدم:خدا نکنه،ایشالا عزار سال عمر کنی و با دستای خودت حجلشو بچینی... دماغشو بالا کشید ومن بغضشو
دیدم...
بشقاب کلوچه رو توی سینی گذاشتم :بهتره مراقب سلامتی خودت باشی چون من از پس این بچه برنمیام فقط تو رگ خوابشو بلدی و تا الان هم فهمیدی که چقدر دوستت داره...بیرون زدم ومیدونستم دلتنگه،مادر بود نزاییده بود اما نزدیک سه سال نیکراد رو از سینه خودش شیر میداد او مادر بود با تموم احساساتش...
سرهنگ از راه رسیده بود و حتم داشتم سفره رو انداختن...امید فقط یه دونه کلوچه کف دست آسمان گذاشت و مابقی رو خودش با اخم تخم خورد که مبادا کسی به بشقابش دستبرد بزنه... بلند شدم:بهتره بریم خان عادت داذه همه دور سفره باشن...
امید با سرو صدا دوید واسمان گفت:تا کی میخوای تنها باشی؟؟؟... اولین بار که این حرف رو شنیدم شکه شدم اما حالا کنی نرمالتر برخورد میکردم و آرام گفتم:تنها نیستم یه خانواده دارم...
آسمان اما کوتاه بیا نبود دوباره پرسید:همه خانواده دارن منظورم تنهایی خودته،بلخره هر زنی نیاز داره مردی کنارش باشه واین نیاز هم جسمیه و هم روحی...لبخند زدم او چه میدانست نیکراد با منه،لحظه به لحظه...
سد راهم شد:بنا به اداب و رسوم که نمیخوان پایبندت کنن به این خونه؟که تو مادری و بشین پای بزرگ کردن ابن بچه؟...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت116
نفسی گرفتم:یه مدت که بگذره تازه میفهمی کجا داری زندگی میکنی،ادمهای اینجا اج.باری در کارشون نیست اونی که طاقت دوری نداره منم،
البته قبل از اومدن شما میخواستم به خونه خودم برگردم فقط به خاطر همین اداب و رسوم که ازش حرف میزنی ولی بعدش پشیمون شدم از مطرح کردن این موضوع چون من بدون این ادمها دوامی ندارم دلم،چشمم به بودنشون آروم میشینه.
وارد اتاق شدیم همه دور سفره نشسته بودن وامید مابین خان وخانعمو.... کنار خانم بزرگ که نشستم شیرین خانم نگاهی سمتم انداخت و اشاره زد اسمان کنارش بشینه...شام در سکوت میل شد و امید بهونه خوابشو میگرفت... با اجازه ای گفتم و امید رو به اتاقم بردم که تا سرش به بالش رسید راحت خوابید...
دستی به لباسهام کشیدم بی احترامی بود اگه این موقع چراغ اتاق رو خاموش میکردم و میخوابیدم برای همین بیرون زدم اما قبل از اینکه دستگیره در رو پایین بیارم صدای شیرین خانم بود که گفت:وقتی خواستگار داره ردش کنید بره این زن دیگه با شما صنمی نداره فقط میمونه امید که باید ازش جداش کنید طبیعتا یه رعیت نمیتونه خانزاده رو بزرگ کنه و نیاز به دایه داره تا بتونه محکم وبا هویت بار بیاد....
دستام مشت شد و دندونام تیز...با شنیدن صدای خان دلم آرام گرفت وقتی گفت:تا دیروز فقط عروسم بود اما حالا هم عروسمه هم دخترم،خواستگار داره چون دختر منه،منم دست هر کسی نمیسپارمش،
انتخاب با خودشه اما کنار انتخابش میمونم غلط باشه جلوش وایمیسم که لطمه نخوره،درست باشه تشویقش میکنم و بهش بال و پر میدم درحال حاضر هم نمیخوام در این مورد بحثی باشه احترام دخترم واجبه اینو توی هر دو گوشتون وارد کنید جوری که بیرون نزنه...
لبخند نشست روی لبم تقه ای به در زدم و وارد شدم....شیرین خانم برخلاف شوهر شوخ طبعش،زن مغروری بود و از راه نرسیده از هویتش حرف میزد و چه زود چهره نشون داد حتی نذاشت خستگی سفر از تنش در ره...
سیبی پوست گرفتم که خانعمو گفت:شنیدم دستی توی تابلو فرش داری... سیب رو قاچ زدم:قالی بافی رو از کودکی یاد گرفتم وما رعیت ها نون شبمون رو از بازوی خودمون میگیریم...آقا سرشو پایین انداخت و خان چشماش ریز شد...
به خانعمو نگاه کردم:اولین تابلو فرش رو برای خان قاب گرفتم چون دوست داشتم به پاس بهترین بودنشون قدردانی کرده بودم وفقط تونستم با این کار خوشحالشون کنم هرچند اولین بارم بود و بی شک ایرادهایی هم داشت ولی بازم خوشحالم که خان به دیوار اتاقش
زده و لبخند مهمان لبهای پاکش شد... خانعمو خندید:چرا من حس میکنم یه حرفهایی شنیدی و حرفهای الانت همه
با منظوره البته نسبت به
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت117
البته میتونه نسبت به حرفهایی باشه که ناخواسته به گوشت رسیده...
خانم بزرگ کشمش و گردو جلوم گذاشت و گفتم:قبل از اشنایی با نیمراد بدتر از اینها هم تجربه کردم واز وقتی که نیکراد رو به خاطر اون تصادف از دست دادم انگار زمونه باز میخواد بازیشو شروع کنه اما من با مردی زندگی کردم که از یه دختر رعیت ترسو یه شیر زن بار اورد که بتونه تنها یادگارش رو حتی در روزهایی که احتمال میداد نباشه به خوبی مراقبت کنم
نه اینکه یه بزدل باشم که بچمو ازم بگیرن و شوهرم بدن،امثال خانم شما خیلی خوبه که به جای سرک کشیدن توی زندگی بقیه و تحمیل کردن نظرش به من و خانواده ام کمی روی خودش کار کنه آخه اینجا دهات هستش فرهنگ فضولی رو نمیپذیره و ممکنه برخورد بدی بشه با ایشون به هر حال ما ایرانی های به دور از تمدن کجا،خانم فرنگ دیده شما کجا....
آقا امید زیر خنده زد و رو به زنش گفت:خیلی واضح بهت فهموند بیشعوری رو تکمیل کردی پس پاتو از گلیمت درازتر نکن تا بی حرمتی نبینی ،لیمو سعی کرد ابروداری کنه اما منو که دیگه خوب میشناسی،من اهل ابرو نیستم میفرستمت جایی که به درستی از فرهنگ غنی که داری استفاده کنی و لذت ببری...
خان دستش روی روی دست برادرش گذاشت و با جدیت گفت:کافیه دیگه،یه حرفی زد یه جواب از من هم شنید رفتار لیمو هم درست نبوده که حالا شما هم پی حرف رو بگیرید...شیرین خانم رنگ صورتش شد گچ دیوار...
آقا بلند شد:به هر حال خانعمو برای خانواده اتون سخته از اون سر دنیا دستشون رو گرفتی اوردی اینجا،شاید تلخی زنعمو از بابت تصمیمتون برای موندن باشه...آقا شبخیری گفت و بیرون زد خانم بزرگ هم رو گرفت از شیرین خانم و دیگه تحویلش نمیگرفت...
کنار امید دراز کشیدم به قاب عکس نیکراد نگاه کردم:هیچ وقت فکرش هم نمیکردم یه زن در نبود شوهرش این همه مکافات تحمل کنه حالا حق میدم به بیوه زنای ده که حتی برای شستن لباس بچه هاشون توی گرمای ظهر میرفتن لب رودخونه که چشمشون به بقیه زنها نخوره،تنها کسایی که میتونن به ما لطمه بزنن و دلمون رو بشکونن فقط از جنس خودمونن،
له خودشون حق میدن هر حرفی رو نسنجیده از زبونشون بیرون بندازن وخدا رو بنده نیستن که از بابت کلمه به کلمه ای که به زبون میارن طرف مقابلشون چیا که نمیکشه...
چشمامو بستم اگه این اتفاق برای خودشون میفتاد هم دلشون میخواست یکی مثل خودشون باهاشون رفتار کنه؟؟؟....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت118
در کارگاه رو که بستم با دیدن دایی لهراسب خوشحال سمتش دویدم..
.دستامو گرفت:بزرگ
شدی،خانم شدی...دستشو فشردم:دلم واستون تنگ شده بود گاهی میومدم تا دم در از ت.رس زندایی داخل نمیومدم چون باغ خان رو با خدمه اش میخواست از من...دایی خندید:جون به جونش کنن گدا صفته دست خودش نیست..
.با خنده از کوچه ها گذشتیم که دایی گفت:اونجا راحتی؟؟بی احترامی که نمیبینی؟؟...نگرانم بود تموم وقتایی که پیشش بودم همین بود...آروم گفتم نه دایی،خان منو چون دخترش دوست داره خیالتون راحت....
دایی انگار که میخواست حرفی بزنه و بلخره آب دهنش رو قورت داد:راستشو بخوای این دو روزه همه اش میومدم کشیک میدادن تا باهات حرف بزنم اما تا چشمم بهت میخورد خجالت میکشیدم از بابت اینکه نمیتونم هواتو داشته باشم و هم حرفی رو که میخوام بزنم حق تو نیست...چرخیدم طرفش:شما تنها کسی هستین که من دارم،تنها فامیلم،تنها کسی که همیشه مراقبم بوده و هست پس دیگه نشنونم این حرفو،حالا من سراپا گوشم چه حرفی دایی عزیز منو ناراحت کرده؟؟...
دایی اهل دست دراز کردن جلوی احدی نبود نون بازوشو میخورد حتی اگه نون هم نداشت هرگز رو به کسی نمیزد چون ایمان داشت نون خشک خودش به از کباب همسایه است برای همین مطمئن بودم منظورش کمک مالی نمیتونست باشه...
دایی سرشو پایین انداخت:بابات برگشته،دست از پا درازتر اومده با زن و بچه هاش... شکه گفتم:پس کدخدا چی؟؟پسراش؟؟اگه به گوششون برسه بابا اومده که جهنم به پا میکنن،مگه کم مصیبت از دستشون کشیدیم به خاطر بیفکری بابا و اون فرارش؟؟؟...
دایی نگاهم کرد:همه ش الکی بود تف به ذات کثیف کدخدا که لقمه حروم کر و کورش کرده،مرتیکه خودش درجریان رفتن دخترش بوده و برای ما ادا میومد وغیرت نداشتشو سر خواهر بدبخت من با بچه توی شکمش خالی کرد خدا هم که نبود بزنه به کمر خودش و بچه هاش...عمو عصبی که میشد با خدا هم سر لج میفتاد...
.نیشخندی زد:راهش داده خونه اش،دختر هر کی دیگه بود حکم سن.گسارشو میداد و برای دختر خودش جلال و شوکتی زده به هم،اون بهادر *** هم شده سگ جا لیس کدخدا و عیالش،براشون دم تکون میده یه سراغ از زن مرده اش و بچه اش نگرفت ببینه قبر زنش کجاست و بچه اش چی به سرش اومد اصلا بچه اش زنده است یا نه؟؟؟
الان هم اومدم که بهت بگم حق نداری قدمی بهش نزدیک بشی،اون پدرت نیست همونطور که شوهر مادرت نبوده،زن پا به ماه رو ک.شتن برای خر.ابی دختر خودشون،
لیمو من هیچ حقی به گردنت نداشته و ندارم اینو خودم خوب میدونم اما دیر یا زود کدخدا به خاطر خودش هم که شده اون بهادر بی همه چیز رو میفرسته سراغت،تو دختر مادرتی،مادرت زن ساده ای بود و به
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت119
مادرت زن
ساده ای بود و به راحتی توی چاله ی بهادر افتاد نذار بهت نزدیک بشه اصلا هم کلامش نشو من اون نامرد رو میشناسم توی فریب دادن زن جماعت خبره است زبون بازه و ما زودباور و دلرحم،اومدم بهت بگم روباه بلخره از سوراخش زده بیرون
ولی خدا میدونه چی توی سرشه،کدخدا پشتشه و نتونستم حقشو کف دستش بذارم یادت نره چقدر سختی تحمل کردیم و هنوز که هنوزه از *** و ناکس نیش میخوریم از بابت بیوجودی اون نامرد...
دایی اونقدر عصبی بود که بی خداحافظی رفت حق هم داشت کدخدا و پسراش همه بلا سر ما اوردن و حالا بابام رو به خونه شون راه داده بودن و خودشون هم از همه چی خبر داشتن...با پا زیر سنگ ریزه ها زدم.
بر فرض اینکه اون مرد به دیدنم بیاد یعنی واقعا میاد؟؟مثلا میخواد چی بگه؟؟بگه دخترم؟؟بگه به فکرم بوده؟؟اصلا منو چطور میخواد بشناسه؟؟حسی بهم داره؟به کسی که تا به امروز ازش دور بوده و حتی جنسیتش هم نمیدونه؟؟پدر بودن چطوریه؟؟
یکی پدر من؟؟یا خان؟؟خان پدر بود بارها دیدم که وقت و بیوقت سر خاک نیکراد میره،شبانه صدای گریه هاشو میشنوم که از خدا میخواد خودش بمیره اما نیکراد برگرده،خان هنوز منتظر نیکراده،هنوز مرگشو باور نداره،برای من هم پدری میکنه،
منی که بارها حتی جلوی خودمم بی *** و کار خطاب شدم و بی ارزش اما خان شونه به شونه ام ایستاد و منو دخترش خطاب کرد حالا مردی غریبه برای منفعت خودش چی قراره برای من سر هم کنه؟
اصلا چرا هیچ *** توی ده با داس به جونش نمیفته؟؟مادر پا به ماه من چه ها که نکشید زن بارداری که شوهرش با دختر ولنگار کدخدا رفت اون هم با اطلاع خانواده اش،لعنت به همشون،لعنت به خاکی که قراره اینا رو ببلعه...
از دروازه گذشتم و وارد باغ شدم کدخدا و خیری پیش خان بودن داشتن امار میدادن،شنیده بودم آقا خیلی محدودشون کرده،شنیده بودم سید جواد هم بیکار ننشسته،علی اکبر و داوود دست راست آقا شده بودن و سید هم دورادور همه چی رو کنترل میکنه یه جورایی کدخدا و خانواده اش زیر ذره بین آقا و ادماش بودن همین کافی بود برای کم کردن دله دزدی هاشون،بخور و بخواب هفت ساله محدود شده بود....
امید دست خان رو رها کرد با دو خودشو بهم رسوند پسرم مردی شده بود برای خودش،خان در تمام جلساتش امید همراهش بوده میگفت باید از بچگی با خیلی چیزها روبه رو بشه باید دنیا دستش بیاد...جفت چشماشو بوسیدم:مرد من احوالش چطوره؟؟... گونه ام رو
بوسید:خوبم مامان خسته نباشید... سلامت باشیدی بهش گفتم که اسمان از اتاق روشنا بیرون زد....سلامی به خان کردم که گفت:بمون دخترم باهات کار دارم....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو
#قسمت120
کدخدا و خیری نگاهم کردن و زیر لب سلامی کردن...نگاهشون کردم کفتارهای پستی بودن که برای خودشون دست به هر کاری زده بودن بدون کوچکترین پاسخگویی....کدخدا و خیری با اجازه ای گفتن و رفتت...کنار خان روی نیمکت نشیتم که گفت:خسته نباشید دخترم موضوع مهمی پیش اومده که باید بهت میگفتم... سرمو بالا گرفتم:سلامت باشید جانم در خدمتم..
.دستی به سرم کشید: من زیاد در جریان قدیم نیستم فقط شنیده بودم بهادر با دختر کدخدا فر.ار کرده،یادمه میگفتن دختره بیوه زن بوده ،بهادر هم یه زن پا به ماه داشته،تنها کاری که از دستم برمیومد فرستادن چند نگهبان به دهات اطراف بود اما خبری ازشون نشد که نشد حالا کدخدا اومده میگه پدرت برگشته،میگه از دخترش صاحب چندتا بچه شده و نمیتونه بیرونشون کنه،اینم گفته که میخواد تو رو ببینه و گویا بد احواله...
به چشمای خان نگاه کردم:نمیشناسمش،نمیدونم چه شکلیه،پیره؟جوونه؟؟اصلا من به مادرم کشیده ام یا پدرم؟؟
هیچ کدوم رو به یاد ندارم اما شنیده ام مادرم تا لحظه آخر مراقب من بوده حتی وقتی کدخدا و پسراش ریختش سرش و تا تونسته ان ز.دنش،مادرمو دوست دارم ندیدمش اما دوستش دارم تنها داراییم از مادرم فثط یه سنگ قبره،که با ارزشترینه،
مادر بود در سختترین روزهاش کودک بی پدرش رو با خودش حمل میکرد تا بلخره سالم به دنیاش اورد و خودش چشم بست اما پدرم چه؟؟پدر بود؟؟باید ببینمش؟باید دلتنگش باشم؟؟یا نگران احوالش؟؟...
خان نفسش رو فوت کرد:هیچ کدوم،به دلت نگاه کن،عقلتو اینجا کنار بذار،دلت اگه گفت نرو،نرو...
دستامو گرفت:همون بهتر که رفت،مادرت هم شیر زن بوده میدونسته دخترش قراره دل خیلیا رو گرم کنه،به ما امید بده،چراغ خونه شوهرش بشه،دختر من بشه،بهت گفتم که در جریان باشی نه اینکه ناراحتت کنم... لبخند زدم:ناراحت نیستم فقط کنجکاوم بدونم حسش به من چیه؟؟چی داره بهم بگه؟؟...
خان سری تکون داد:کسی از ذهن کسی خبر نداره،لابد اونم برای خودن دلیل و برهان پیچیده،تو نگران نباش ننیتونه مزاحمت بشه مطمئن باش... بلند شدیم و به اتاق رفتیم که
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت121
امید شامش رو خورده بود که نگهبان صدام زد...مردی اومده بود دم دروازه سراغ منو میگرفت خودشو پدرم معرفی کرده بود....
نفس عمیقی کشیدم با نگهبان به دروازه نزدیک شدم.....دروازه که باز شد چشمم افتاد به مردی که موهاش جوگندمی بود ودستاش پینه بسته،صورتش افتاب سوخته بود لباساش تمیز بود اما کهنه....
نگاهش کردم،اول لباسهاشو،دست و پاهاشو و بلخره صورت ش رو ،حسی نداشتم،یهو پدر دار شده بودم پدری که بود ومایه دردسر،مردی که زن باردارشو سپرد به لگد کدخدا و رفت...نگاهش کردم که نزدیکم شد:لیمو دخترم....تکون نخوردم....بغلم کرد حس کردم غریبه ای به حریمم نزدیک شده و فوری پس کشیدم ....لبخند خجلی زد...سرمو بالا گرفتم:نگهبان گفته سراغ منو گرفتین؟؟... جا خورد یا من اینطور حس کردم؟؟....
دستی به موهاش کشید:میخواستم ببینمت،به کدخدا هم نگفتم و اومدم سراغت،دلم واست تنگ شده بود...دلش تنگ شده بود؟؟چرا؟؟... از نگاهم چی خوند رو نمیدونم اما برق اشک رو از چشمش دیدم و گفت:جوون بودم وجاهل،تا به خودم اومدم کار از کار گذشته بود مادرت رو از دست داده بودم وگفته بودن تو هم رنگ دنیا رو ندیده پر کشیدی...
سنگینی نگاهی باعث شد سرمو بچرخونم چشمم افتاد به سایه ای که فوری عقب کشید....سرمو تکون دادم:نمیشناسمتون،شاید توی دنیا به شما بگن پدر اما من هیچ وقت پدری نداشتم و
نمیفهمم از چی حرف میزنید؟؟دلتنگی؟؟ خوش اومدین میتونید بمونید فکر نکنم کسی بازخواستتون کنه چون همه میدونن خود کدخدا دست بیوه دخترش رو توی دست شما گذاشته و مادر مهربونم تنها کسی بود که قر،بانی شد ولی من از طرف مادرمم حلالتون میکنم میتونید با خیال راحت به زندگیتون برسید....
چرخیدم که برم دستمو گرفت:چرا اینطور با من حرف میزنی؟من پدرتم،بعد این همه سال برگشتم میخوام یه دل سیر بچمو ببینم... دستمو از دستش کشیدم
:جور دیگه ای بلد نیستم مَن حتی نمیتونم بگم بابا،انتظاری از من نداشته باشید همون دور بمونیم بهتره....سرشو پایین انداخت:حق داری دخترم....
دلم نسو.خت،حتی ناراحت هم نشدم دروازه رو پشت سرم بستن....پریوش یه سبد پر کلوچه بهم داد:بذارید برا خانزاده،
نصف شب بلند میشه گرسنشه،الان شیر هم میجوشونم میارم واسش،امید عادت داشت به شیر سرد... پشتمو به دیوار زدم دایی راست میگفت این مرد بویی از مردانگی نبرده بود،تمام این سالها جاهل بود و حالا چه شده جاهلی از سرش پریده بود؟؟
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت122
صبح زود به کارگاه رفتم یه سری وسایل تمام کرده قودیم و باید لیست رو به نگهبان
میدادم... گلبهار پشت دار نشسته بود و با دیدنم لبخند زد...
لیستی که نوشته بودم رو دوباره بررسی کردم و دست نگهبان دادم که زنی وارد کارگاه شد...
. مدل لباس پوشیدنش با بقیه فرق داشت اما تا زبون باز کرد لهجه اش با ما یکی بود...سلامی کرد و گفت:میخوام کار کنم بچه دارم و شوهرم بیکاره... گلبهار با اخم نگاهش کیکرد و گفتم:باید یه دار واستون ببندم امروز وسایل رو میخرم و از فردا میتونید مشغول بشید...
چشم از من برنمیداشت و لبخند زد:شمسی هستم...اسمش آشنا بود اما یادم نمیومد و سری تکون دادم که گلبهار گفت:تنها شمسی ده ما،از اینطرفا خانم...با تعجب به گلبهار نگاه کردم که نبشخند تلخی زد و رو گرفت....
کم کم بقیه هم اومدن و اونا هم با دیدن شمسی تعجب کرده و چینی به دماغشون دادن...شمسی اما مغرورانه همه رو از نظر گذروند و رفت....ننه ابراهیم گفت:دیدی چطور چپ چپ نگاهمون میکرد؟انگار ما فرار کردیم نه خودش...
پشت میز نشستم که گلبهار گفت:خانم شمسی همون زن بابای شماست از من میشنوین بیخودی سرشو ننداخته بیاد اینورا،دختر کدخدا رو چه به قالیبافی،اینا رو آقا اگه نونشون هم آجر کنه دارن که تا هفت پشت خودشون رو سیر کنن مگه پول یه قالی کفاف اینارو میده؟...
ننه ابراهیم ناراحت گفت:حق هم دارید نشناسید آخه شکم مادرت بودی که عفریته زیر پای بابات نشست البته بابات هم خودش اهلی بود.... نمیدونم چرا به جای ناراحتی خنده ام گرفت... به کار تک تکشون نگاهی انداختم:اومد کار میخواست منم اینجام که همه بتونن کار داشته باشن بقیه موارد رو چه به ما...
ننه ابراهیم و مابقی متعجب نگاهم کردن و به روی خودم نیاورده پشت دار قالی نشستم گره ها رو پشت سر هم میزدم وعصری زودتر تعطیل کردم که نگهبانا راحت به کارشون برسن .....
میونه راه باز چشمم به پدر نامی افتاد که انگار منتظرم بود دستی تکون داد و نزدیکم شد:دستت درد نکنه شمسی رو راه دادی،کدخدا هنوز بهم کار نداده میگه کار نیست برای همین شمسی اومد کارگاه تو.... این مرد چی رو داست مزه مزه میکرد و زبونش نمیکشید بگه؟؟؟....
به کارگاه اشاره زدم:اینجا رو بنا کردیم برای کم خرج مردم،زن شما هم مثل بقیه...به راهم ادامه دادم که گفت:مادرت خیلی مهربون بود...خندیدم:پنجشنبه است میخوام برم دیدن جوون ترین و مهربانترین زنی که سینه قبرستون خوابیده.... دیگه صداشو نشنیدم....
چند کوزه کنار چشمه بود یکی رو پر کردم وسنگ قبر مادرم رو شستم:بابا اومده،دو بار اومد دیدنم جبه گمونم کار میخواد البته زمین وخونه هم میخواد کدخدا بهش رسونده که
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت123
کدخدا بهش رسونده که من
عروس خان شدم و یه دارایی از شوهرم به اسم منه،راستشو بخوای الان که فکرشو میکنم میبینم بابا درست شبیه زندایی هاست
فقط میگیره،فقط میخواد رایی لهراسب عصبیه،ناراحته کاری از دستش بر نمیاد و بابا موندگار شده اما من احساسی ندارم بذار بمونه،از طرف تو هم حلالش کردم پس ازش بگذر،دنیا دار مکافاته به این شک ندارم زندگی رو به خودم تلخ نمیکنم پدری نبود و حالا هم ندارم همین...
فاتحه ای خوندم و فاصله گرفتم،کمی با نیکراد درد و دل کردم و خواستم هوامو داشته باشه بیوه که بشی تازه میفهمی دنیا رنگش هم عوض میشه،آدمها نگاهشون ،
حرفهاشون،پچ پچهاشون یه جور دیگه میشه حتی اطرافیانت هم دیگه مثل گذشته باهات برخورد نمیکنن تازه وارد دنیای دیگه ای میشی،درد ناشناخته ای به دلت میشینه درست مثل وقتی که تازه با تن مردی خو میگیری،
کم کم همه وجودت میشه طوری که یادت میره دختر که بودی چطور زندگی کردی،حالا دنیا روی دیگرش رو به من نشون داده بود فکر کنم پونزده سالم باشه دقیق یادم نیست،تاریخ فوت مادرم رو نزده بودن تا تاریخ تولد من مشخص باشه اما به گمونم همون پونزده سال باشه چون زندایی خیلی هراس داشت با موندنم توی خونه اش باعث حرف و حدیث برای آبروی خودش و بچه هاش بشم...
واردباغ شدم سرهنگ اومده بود اما تنها،زنش و گلهیر از وقتی حقیقت برملا شده بود روی نگاه کردن به ما رو نداشتن البته خانم بزرگ هم سرسنگین باهاشون برخورد میکرد یادمه اخرین باری که گلهیر سمت آقا رفت آقا بدبرخورد کرد ونمیدونم چی شد که گلهیر با اشک اینجا رو ترک کرد و دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد هر چی که شده بود آقا آب پاکی رو روی دستش ریخته بود....
امیدخان و سرهنگ دو طرف خان نشسته بودن خاطره تعریف میکردن...امید کنار اقا نشسته بود....
شیرین خانم لبخندی زد:خان داداش وقتش رسیده آستین بالا بزنید برای آروان خان،بالاخره مرد نباید سن و سال دار باشه،این مدت چندباری خواستم یاداوری کنم اروان خان اونقدر که به فکر مردمه به فکر خودش نیست هم اینکه نبود نیکراد خدابیامرز درد سختی به جونمون انداخته که با یه وصلت شیرین برای آروان خان کنی برای خال و احوال همه خوبه،هم اینکه امید هم تک و تنها توی این باغ حوصله اش سر رفته بچه...
خانم بزرگ نگران نگاهی به خان انداخت که امیدخان گفت:همه چی به وقت خودش رخ میده،آروان خان هم اگه دل در گرو کسی داشته باشه خودش جلو میاد وحرفش رو میزنه....
شیرین خانم میوه های قاچ شده رو جلوی امیدخان گذاشت:تا الان نگفته چون نبوده،نبوده چون همه ش سرش به کار بوده حتی فرصت استراحت هم نداشته...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت124
خانم بزرگ نگران بود و چشم از خان برنمیداشت که خان گفت:قبلا با آروان خان صحبت کردم به وقتش پا پیش میذاره... ابروهای شیرین خانم درهم شد و لبخند نشست به لبم پس آقا هم دل در گرو کسی داره....
بهار امسال زودتر از هر سال از راه رسیده بود سالی پر از نعمت،زمینها بهترین محصول رو داده بودن و مردم شاد و خرم،امید هر روز با آقا سر زمین میرفت وعصرها با خان از کارخونه سرکشی میکرد خان اعتقاد داشت بچه رو از بچگی باید مسئولیت پذیر بار اورد و حالا پسرم با سن کمش خاک رو به خوبی میشناخت و کاشت و برداشت محصول رو نظارت میکرد...سرهنگ خوش حساب بود وماهانه زنان کارگاه رو به موقع واریز میکرد و همینم باعث شده بود دست همه تندتر بشه... گلپری از زندگیش راضی بود و پنج ماهی میشد که شکمش جلو اومده بود
وهمه از راه رفتنش میگفتن بچه پسره.... پدرم بارها سر راهم سبز شده بود و من تنها کاری که از دستم برمیومد فقط بخشش بود و گذشتم از تموم ک.تک ها و نفرینهای اهل خونه کدخدا،شمسی دروغ گفته بود وبعدها فهمیدم دندون تیز کرده بودن برای زمینهای نیکراد.... خم شدم سنگ قبر نیکراد رو بوسیدم:لازمه هر بار بگم دلتنگتم؟؟.
..پاعامو دراز کردم:امید حالش خوبه،خان دیگه سختگیر نیست داره امید رو اماده میکنه برای بزرگ شدن،درست بزرگ شدن،یادش میده مرد شدن رو،میدونم که میبینی اما دلم میخواد باهات حرف بزنم باهام حرف بزن،کاش بودی تا سر روی شونه ات بذارم کلی حرف دارم باهات،کلی سوال...بلند شدم رو به آسمان زمزمه کردم:از جایی بی گمان بگشای در که خسته ام..... وقتی به خونه برگشتم آسمان ناراحت روی تاب نشسته بود دستامو توی حوض شستم و امید رو بغل گرفتم...
آقا یوار اسب بود و گفت اگه کاری باهاش نداری قراره بریم جایی....امید رو روی اسب نشوندم:مراقب خودتون باشید...سری تکون داد و رفتن....آقا رفت و نگاه آسمان هم به دنبالش....خان دستشو بالا برد که سمتش رفتم...با دست به کنار خودش روی نیمکت اشاره کرد که نشستم...با انگشتر توی انگشتش بازی میکرد و این یعنی حرفی میخواد بزنه که واسش خیلی مهمه...
نگاهشون کردم که لبخند تلخی زد:گاهی فکر میکنی بعضی کارهارو اگه انجلم میدی خوشبختی میاره و انجام دادنشون تازه تو رو میبره پایان خط ،خطی که به اشتباه کشیده شده توی دفتر سرنوشت و نمیشه دیگه پاکش کرد من نیکراد رو اجبار کردم گلاره رو عقدش کنه در صورتی که میدونستم دلش باهاش نیست،عقدش که کرد گفتم مرد باش زن ناز داره نازخرش شو،
دل به دلش بده ،سرهنگ برادرمه حتی از امید هم نزدیکتر،دلم میخواست رابطمون رو از اینی هم که هست نزدیکتر کنم.....
📜 #سرگذشت❄️
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت125
رابطمون رو از اینی هم که هست نزدیکتر کنم وقتی از اینجا میره چشمم به دره تا برگرده،بارها بهش گفتم وسایلشو جمع کنه بیاد اینجا پیش ما،نگاهم کرد :رفیقه،
خیلی بیشتر از چیزی که حتی فکرش رو بکنی ولی نشد وصلت جور نشد و جدا شدن،حرف تو که شد مخالفت کردم سفت و سخت گفتم نه،ولی نیکراد مدت ها بود ساز مخالف میزد با من و سر تو سازش به دلم نشست خوب شد که مخالفت کرد بهتر شد که تو اومدی،اون اتفاق تلخ دل همه ما رو شکست و حالا من بودم وعروس جوان و زیبایی که تنها شده بود روز چهلم پسرم نشد که عروسش رو از من خواستگاری کردن،سخت بود دختری رو که پسرم عاشقش بود رو *** دیگه به زبون بیاره اسمش رو چه برسه به خواستگاری،کم کم از چپ و راست درخواست اومد ،زمزمه ها و پچ پچ ها به گوشم رسید خونه ام یه بیوه زن جوون داشت و من خوب میدونستم نمیتونم تو رو تنها نگه دارم
حقت تنهایی نبود هرچقدر هم دلت بند دل شوهرت باشه ولی نیکراد دیگه نیست منتظرش موندم حتی توی خواب از خدا فقط خواستم بیدار که میشم دروغ باشه نبود پسرم ولی حقیقت تلخی بود برای تموم عمرم،حالا امید بزرگ شده از اب و گل دراومده و تو باید تصمیم بگیری برای تموم زندگیت،اینکه تنها بمونی گناهه،و من در این گناه شریکت نمیشم طبق رسم و رسوم بیوه برادر رو برادر میگیره،خانم بزرگ همون روز چهلم به پام افتاد با اقا حرف بزنم،گفت تو از اینجا بری دق میکنه
،گفت تحمل اینکه غریبه ای دستش به تو بخوره رو نداره،تحمل دوری امید رو هم نداره،با آروان حرف زدم گفت رسم و رسوم به جا نمیاره،گفت لیمو خودش باید تصمیم بگیره و احدی حق اجبار نداره حتی اگه بخوای میتونی دست امید رو بگیری و باخودت ببری و این یعنی ما حتی نمیتونیم نوه مون رو ازت جدا کنیم حالا تو باید تصمیم بگیری از امروز در این خونه به روی همه بازه و این یعنی من به عنوان بزرگ این خونه باید قبول کنم برای دخترم خواستگار بیاد و به کسایی که توی اتاقم میشینن و حرف از تو میزنن احترام بذارم،خوب فکر کن...
.بلند که شد از شک بیرون اومدم و تا خواستم حرفی بزنم دستی به سرم کشید:میدونم ته دلت چه خبره،ته دل منم همین حسه،فکر نکن این حرفها راحت به زبونم اومد پس فقط فکر کن....رفت و اشک من چکید به اتاقم نگاه کردم خودمو کنار پنجره دیدم به انتظار نیکراد و نیکراد که از باغش سیب چیده بود وهمه رو توی حوض ریخته بود...خندیدم دستمو دراز کردم که سیبی پرت کرد طرفم...
.سیب رو توی هوا گرفتم و گاز زدم،شیرین بود شیرینی تلخی که اشکهامو بیشتر به جوش میاورد و حالا جای نیکراد تنها خاطراتی بود که لبخند به لبم
میاورد و حقیقت زندگیم همین بود بیوه زنی....
1403/10/11 16:10📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت126
حقیقت زندگیم همین بود.بیوه زنی در عمارت خان.... دستی زیر چشمام کشیدم...
.گلوله تیغ داری چ.نگ به گلوم زد...مگه بدون نیکراد هم میشد؟؟کجایی؟؟دلم تنگه برات،بیا... صبح زود خانم بزرگ وارد اتاقم شد.چشماش سرخ بود شرمنده قاب عکس نیکراد هم بود میدیدم رو میگیره از دیوار رو به رو...
کنارم نشست.نفس هاش سنگین بود.لبهاش میلرزید و مدام زیر دندون میکشید که گریه از سر نگیره...برای امید کلوچه و شیر اورده بود اما مثل هرروز نموند تا امید جلوی چشماش تا اخر بخوره و قربون صدقه نوه اش بره که مردی شده .رفت و من داغون شدم از مادرانه زنی که داغ جوونش از پا درش اورده بود و حالا چپ و راست عروسش رو ازش خواستگاری میکردن...
امید بلند شد:مامان من با عمو میرم به کار مردم رسیدگی کنم...دستی به صورتش کشیدم:مراقب خودت باش مرد بزرگ من...
با خنده دلبرش بیرون زد.با خان و آقا قدم برمیداشت گاهی آزاد و کودکانه قهقهه میزد و گاهی ابرو در هم میکشید به درد مردم گوش میداد و خان موفق شده بود از پسرم مردی مسئولیت پذیر بار بیاره در حالی که بازهای کودکانه اش را هم ادامه میداد تا همچون هم سن و سالهایش کودکی را هم پشت سر گذارد...
. به قاب عکس نیکراد نگاه کردم:تا عمر دارم توی قلب منی،با منی،زنتم ،شوهرمی و من نمیتونم بپذیرم دستی جز تو به تن و روحم بخوره،نوازش اگه حقه،برای من حق تویی،جز این نیست و نباید باشه خانزاده دلربای من....
بیرون زدم آقا کنار وایساده بود که امید بدون کمک سوار اسب بشه...پسرکم چه ذوقی میکرد برای این استقلال...سوار که شد چشمکی به اقا زد:خوب بود؟؟... آقا سوار اسبش شد: بد نبود...
امید خنده بلندی کرد:بله عمو جان...نوحا هم کنارشون بود امید به نوحا داداش میگفت،داداش بزرگ،نوحا چقدر دوستش داشت و در همه حال ازش مراقبت میکرد روشنا و نوحا بیشتر از همه وابسته اسن خانواده بودن.... خان از ایوون نگاهشون میکرد.سرشو که پایین اورد واسش دستی تکون دادم که لبخند زد:بیا بالا سفره هنوز پهنه یه لقمو نون و پنیر
بگیر برای خودت،شکم خالی نرو کارگاه.... کنار خان نشستم:امروز کار خاصی ندارم قالی هارو باید بار بزنیم و نگهبانا دار ببندن.... خان آرام بود.... کارهای کارگاه انجام شد....دلم برای درخت بادام تنگ شده بود مسیر رو کج کردم و روی تپه زیر درخت نشستم...
از اینجا تموم ده زیر پات بود و کوچک.رودخونه پر بود از آب زلال،همه جا سرسبز و زیبا....با صدای اسب به عقب نگاه کردم....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت127
با صدای اسب به عقب نگاه کردم اقا بود و بچه ها....امید و نوحا سمتم
اومدن و آقا با یکی دوتا از کشاورزا حرف میزد...
نوحا رو بوسیدم و امید رو نوازش کردم که نوحا گفت:نباید تنها بیاید اینجا،هر وقت خواستین بیاین من هستم خودم میارمتون...عاشقشون بودم از همون نگاه اول....لبخندی به صورتش پاشیدم:یهویی شد وگرنه میدونه دو پسر من چقدر بزرگ و مرد شده ان.... دو طرفم نشستن که آقا اومد و با دیدنم گفت:خوبه که جز کارگاه اینجا اومدی،برای حال و هوات خوبه...
نگاهش که کردم از چشمام حرفمو خوند که رو به بچه ها گفت:مش رحمن میگه جوی آب رو باید تمیز کرد میگه کار یک ساعت رو چهار پنج ساعته طول میده تا زمینهارو آبیاری کنه اون هم با این حجم آب زیاد...نوحا بلند شد:میریم از نزدیک میبینیم لازم باشه کارگر میگیریم بسپاریدش به ما....
مردهای کوچک من شانه به شانه دور شدن تا مشکلی رو حل کنن....رو به آقا گفتم:با خان صحبت کنید من نمیتونم کاری که از من میخوان رو انجام بدم نمیتونم با مردی باشم در صورتی که تمام وجودم از مرد دیگه ای لبریزه و گناه اصلی یعنی همین.... آقا دستی به موهاش کشید:بخوای هم نمیتونی نیکراد رو فراموش کنی چون بخشی از زندگیته و اما از بابت حرف خان باید بگم بخاطر خوته،به فکرته،
تو یه زن جووانی با یه پسر بچه کوچک،امید باید در خانواده بزرگ بشه باید برادر داشته باشه خواهر داشته باشه و مهمتر از همه اینها خودتی،تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟خان نگرانه،میگه افتاب لب بومم و نمیخوام همیشه چشمم پی لیمو و پسرش باشه،تو یک زنی و طبیعتا توی این راه پر فراز و نشیب کم میاری،خسته و درمونده میشی یکی باید باشه تا همدمت بشه هواتو داشته باشه..
..نگاهش به زمینها بود و گفت:همه چی پول و ثروت نیست گاهی روز و شبها یکی رو میخوای فقط بهت گوش بده،خان و خانم بزرگ نگرانن،این نگرانی فقط برای تو نیست برای من هم همینقدر دلواپسن پس فکر نکن چون تو زنی این حرفها فقط برای توئه،با منم صحبت کردن
،از من میشنوی با خودت راه بیا عاقلانه به اینده فکر کن و اینو بدون هر تصمیمی هم که بگیری پشتت هستیم از خان خواستم تمام ثروتش رو تقسیم کنه،مهسا نیست و سهمش به بچه هاش میرسه اما درست مطابق من و نیکراد،نمیتونم بپذیرم خواهرم نصف ما سهمش میشه،
سهم نیکراد هم در اختیار امید قرار میگیره اما تمام دارایی نیکراد با خودته،خانم بزرگ میگه باهات صحبت کنم گفته بیوه برادرم رو فقط من میتونم نگهداری کنم که خودم بالا سر پسر برادرم باشم که زیر دست غریبه نره،لیمو خیلی سخته،اون شب از بس داغون بودم تا صبح بالا قبر نیکراد نشستم ولی حتی از سنگ قبرش هم خجالت کشیدم اما
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو
#قسمت128
به آقا نگاه کردم که لبخندی زد:سخته ولی سختترش نگیر... بلند شدم:ولی شما چی؟؟چرا باید با زنی زیر یک سقف برید که شوهر از دست داده و یه بچه داره،حق شما من نیستم شما باید با یه دختر در حد خودتون زندگی رو شروع کنید نه با منی که دلمرده است...
بغض داشتم من این همه خوبی رو نمیخواستم من یه بیوه زنم که حق ندارم زندگی برادرشوهرمو داغون کنم اونم برادرشوهری که خان ده هستش و هر دختری چشمش بهش میخوره محاله دل از کف نبره ولی از خودشون و اسایششون دارن میزنن بخاطر من،منی که باید کنارشون باشم چون طاقت نمیارن کسی نازکتر از گل بهم بگه و امیدی که میخوان روی سفره خودشون و کنار خودشون قد بکشه،نمیگن اما از چشماشون حرفهاشون فریاد میزنه...قطره اشکی از چشمام سر خورد که آقا بلند شد:مهتاب رو دوست دارم هر شب باید یه ساعتی نگاهش کنم بهم ارامش میده اولین بار زیر نور مهتاب دیدمت،یه چشمت به من بود اونیکی دنبال مهتابی که منو خیره کرده بود،دختر نوجوانی که گویا ترسیده بود از اون شب هر شب میدیدمت،عادت کرده بودی بیای کنجکاوی...
دماغمو بالا کشیدم:اره همه ش میگفتم چرا زل میزنید به مهتاب،بعدها فهمیدم وقتی میخواید تصمیم های بزرگی بگیرید مهتاب و ستاره هاش آرومتون میکنه.... نفس آسوده ای کشید:دیشب هم دیدمت.... سرمو تکون داد:بعد از حرفهای خان خوابم نبرد دلم میخواد کنارتون باشم اما موندنم داره باعث
آ.زارتون میشه،شما بهترین انتخاب برای هر دختری هستین محاله جایی پا بذارید که خاطرخواه نداسته باشید گلهیر واقعا شما رو میخواست و حالا آسمان همون حس رو بهتون داره من هیچ حقی ندارم که بخاطر خودم و زندگیم پا بذارم روی آینده شما،خان حق داره،خودمم میدونم تنهایی از بس این زندگی برنمیام سرمو کردم توی برف و با رویا زندگی میکنم گاهی از خواب که پا میشم فوری به امید نگاه میکنم که مبادا نیکراد فقط یه رویا بوده باشه،خدا رو شاکرم که یه بچه از مهتاب زندگیم دارم وقتی نگاهش میکنم درد دلم کمتر میشه،بیقراری هام با خنده های مهتاب کوچکم یادم میره....
امید و نوحا نزدیک میشدن وآقا گفت:نوحا و روشنا بچه های منن،دوست ندارم کسی توی زندگیم راه پیدا کنه که یادگارهای مهسا کنارش حس خوبی نداشته باشن خواهر زاده هام بچه های عزیزتر از جانم هستن پس خوب فکر کن وجوابی بده که قلب خودت هم آروم میکنه....
با اومدن بچه ها لبخند زدم:من دیگه برم خونه شما هم زود بیاین خسته شدین آفتابش امروز تیزه...روشنا سیزده سال رو رد کرده بود زیبا و فهمیده،خواستگار زیاد داشت و از همه بهتر عمران خان بود....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو
#قسمت129
عمران خان خودش نوحا رو پسندیده بود قدرتش در حد اقا بود و با وجود پدرش اما ده رو دستش گرفته بود و همه ازش راضی....آقا که از ازدواج روشنا مخالف سرسخت بود اما با پیش قدم شدن عمران خان هیچ حرفی برای زدن نداشت روشنا هم موافقتش رو اعلام کرده بود البته بعد از صحبت کردن با عمران وآقا... با ازدواج روشنا جو خانه کمی عوض شده بود...
.. امید با خان قدم میزد وباباجون گفتنش قند توی دل خان آب میکرد شیرین خانم مدام از ازدواج آقا حرف میزد و هربار خانم بزرگ رو ترش میکرد آسمان خواستگار داشت وامیخان هم پی برده بود دختر کوچکش دل در گرو برادر زاده اش داره اما از حرف خان و خانم بزرگ اطلاع داشت.... شب قبل از خاموش کردن چراغ دست امید رو گرفتم:دلت برای بابا تنگ نشده؟این مدت ندیدم از بابا بپرسی..
.. امید سرشو روی سینه ام گذاشت:من از بابا هیچی یادم نمیاد جز این قاب عکس روی دیوار،بابا رو دوست دارم اما عمو جون رو خیلی دوست دارم دلم میخواد مثل قبل بابا صداش بزنم اما زنعمو شیرین منع کرده میگه بی احترامیه... پسرکم هنوز هم در عموی بزرگش پدرش رو جستجو میکنه حق هم داره با این همه محبت و توجه هر بچه دیگه ای هم بود همین حس رو داشت....
با جفت دستام صورتش و قاب کردم توی چشماش نگاه کردم:میخوای عمو بابات بشه؟؟....ذوق کرد اما فوری چشماش بی فروغ شد:خودشون میگه پسرمی اما من میدونم نباید اینجور بشه چون زنعمو شیرین میگه عمو باید ازدواج کنه وهیچ دختری قبول نمیکنه من بابا صداشون کنم...
پیشونیش رو بوسیدم:از فردا بابا صداشون کن مثل همیشه...دستای کوچکش پیچید به دور کنرم و من میخ عمس نیکرادی که لبهاش میخندید و چشماش پر از شیطنت بود و گفتم:حالا من مادر یک پسرم فصل دوم زندگی من جور دیگری باید رقم بخوره راضی هستی به تصمیمی که میخوام بگیرم؟؟؟....
حس کردم لبخندش عمیق تر شد...روی سر امید رو بوسیدم لحاف رو بالا کشیدم و چراغ رو خاموش کردم امید خوابیده بود و من بی خواب،تصمیم سختی بود و تن و روح من متعلق به مردی بود که هنوز هم کنار خودم میدیدمش و قلب بی قراری که منتظر اومدنش بود....
بیرون زدم به خودم که اومدم وسط باغ زل زده بودم به مهتاب...لبخند زدم:تو شاهد همه زندگی من بودی و هستی تو هم خوب میدونی نیکراد من از تو هم زیبا تر و درخشانتر بود اما....با دیدن اقا که دستاشو زیر بغل زده بود زل زده بود به مهتاب گفتم:تصمیم مهمش اینبار منم،زندگیمه،همیشه از خودش گذشته،
فداکاری کرده،برای خواهرزاده های کوچکش که مادرشون رو از دست داده بودن وزنبابای جدیدشون خوب باهاتون تا نمیکرد برای خان و خانم بزرگ،برای نیکراد و اهالی ده و
خالا زندگی
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت130
و حالا زندگی من،دغدغه های زیادی داشت برای همه به فکر بود جز خودش؟یعنی باور کنم در تمام این مراحل زندگی دلش برای احدی نلرزید؟مرد بودنش نیاز به اثبات نداشت چهره اش زیبا ودلش رئوف بود آنقدر که همه جذبش میشدن و کم خواستگار نداشت...
.درخشش مهتاب امشاب جور دیگری بود مهتابی که به گرد پای نیکراد من نمیرسید و من زن شوهر داری بودم که تک و تنها مانده بودم در بین زنانی که نگاهشان،لرزش زیانشان دلم را میرنجاند گاهی خدا را به خدا واگذار میکردم اما مسیر زندگی من همین بود و رویا چاره این روزها نبود....با صدای شکستن تکه چوبی سر چرخاندم آقا بود که نزدیکم میشد و گفت:به چی فکر میکنی؟؟...
.به ایووان نگاه کردم کی فرصت کرد از اون بالا وارد باغ بشه و من متوجه نشدم؟؟.... دستی به دامن لباسم کشیدم:به اینکه شما حق ندارید زندگی و آیندتون رو بخاطر من و پسرم خراب کنید ...دست به سینه شد:خراب؟.... و من شیطنت چشمانش را دیدم....
با هم قدم زدیم و مهتاب راه را روشن کرده بود به کلبه که رسیدیم در را باز کرد و عقب ایستاد جنس زن برایش لطافت خاصی داشت.... رو به رویم نشست:چی ذهنتو مشغول کرده؟از چی هراس داری؟؟... لبخند زدم:نیکراد با شما فرق داشت شوخ طبع بود و تا به خودم اومدم زنش بودم و خوشبخت اما شما همیشه آرام بودین همیشه آینده رو در نظر میگرفتین و قدم برمیداشتین،
پشت و پناه همه هستین و من میدونم نمیتونم شما رو خوشبخت کنم من دلم مرده،دارم زور میرنم بخندم،زندگی کنم پسرمو بزرگ کنم... آقا از بغل دستش ظرف آجیل رو روی میز گذاشت:امید بزرگ میشه،چشم به هم بزنی باید دنبال عروس باشی واسش،دنیا نایستاده بلکه همواره درگذره،دل تو هم باید آروم بگیره بخاطر خودت نه هیچ *** دیگه....
. چشماش پر از آرامش بود ...سرمو تکون دادم که مشتی آجیل توی دستم ریخت... با صدای پایی فوری به پنجره نگاه کردم اما آقا فقط لبخند زد...باتعجب نگاهش کردم که بلند شد:برو بخواب فردا کلی کار داری شنیدم نقشه های جدید واست فرستادن،سرهنگ هم گویا سود کلانی به جیب زده و قراره باهات صحبت کنه..
.با هم بلند شدیم:آره خان بهم گفته،سرهنگ میخواد سودش رو با من نصف نصف کنه میگه فکرش هم نمیکرده قالی ها و تابلو فرشها همچین جایگاهی رو توی بازار غربی ها به خودش اختصاص بده... بیرون زدیم سایه ای رو دیدم که آقا دست پشت کمرم گذاشت:پول رو بگیر هرجور دلت خواست خرجش کن سرهنگ خیلی خوشحاله،مرد خوبیه،حکم عمو داره برای ما پس حرفش رو زمین ننداز....
جلوی اتاقم ایستاد:خوب بخوابی... به پشت سرش نگاه کردم اون سایه هنوز
بود....
1403/10/12 14:50📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت131
به پشت سرش نگاه کردم اون سایه هنوز بود....با انگشت به دماغم زد:برو توی اتاق،این موجود موزی هم فقط کنی بیخوابی زده به سرش،ما که بریم اونم میره.... چشماش،چشماش میخندید.... به اتاقم رفتم و آقا هم دور شد....امید توی خواب هم شیطنت میکرد....نیکراد توی اون قاب شیشه ای ،در تاریکی اتاق لبخند به لبش بود....چشمامو بستم و اجازه دادم خواب آرامم کنه.... با نوازش صورتم چشم باز کردم امید روی شکمم بود....
محکم بوسیدمش:دورت بگردم کی بیدار شدی عمر من؟.... خندید:زود خوابیدم زود بلند شدم.... لبای خندونش رو عمیق بوسیدم:قربونت برم من....دست و صورتش رو شست وبا هم به اتاق مهمان رفتیم....خان و خانم بزرگ نشسته بودن وامید صورت هر دو رو بوسید و صبح بخیر گفت...خانم بزرگ صلواتی فرستاد و برای ما هم چای ریخت...
خان پاکتی رو سمت من گرفت:سرهنگ کار فوری واسش پیش اومد نتونست بمونه وگرنه قرارش بود باهات حرف بزنه این پاکت رو داد برسونم به دستت و گفت برگشتنی خودش باهات حرف میزنه... پاکت رو گرفتم و باز کردم مبلغ زیادی بود و گفتم:اما این که خیلی زیاده...
خان لقمه ای دست امید داد:زحمت خودته... مقداری پول جدا کردم جلوی امید گذاشتم:گفته بودی پول لازمی،بفرمایید آقا امید... لقمشو قورت داد:میخوام برای کاری استفاده کنم اجازه هست ؟؟...
و منی که میدونستم سقف خونه رفیق جدیدش چکه میکنه و پسرم میخواد به رفیقش کمک کنه....خان دست روی شونه امید گذاشت و بیشتر به خودش چسبوندش،با محبت گفتم:این پول برای پسرمه هر جور دوست داشته باشه میتونه خرجش کنه....
به پولها نگاه کرد و کنار دستش گذاشت:دستتون درد نکنه خیلی لازمم بود... خان خندید و خانم بزرگ اشک توی چشماش جمع شد...با اومدن آقا امید فوری گفت:بابا میشه کمکم کنی خونه حسن رو تعمیر کنم؟...
آقا نشست:یه مدته بابا صدام نزدی ورد زبونت شده بود عمو جان و حتی گاهی آقا،حالا چی شده باز شدم بابا؟؟... امید ناراحت سرشو پایین انداخت:ببخشید...خانم بزرگ اخم کرد و امید گفت:زنعمو شیرین منع کرده...
خانم بزرگ چ.نگ زد به پیراهنش و خان سرشو پایین انداخت اما آقا گفت:.ولی من باباتم،فکر نکنم کسی بتونه منو منع کنه که پسرم صدات بزنم پس هیچ وقت اجازه نده کسی واست تصمیم بگیره،
مهتاب برای روشنایی شب از احدی اجازه نمیگیره امیدخان....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت132
اونقدر خوشبختی ندیدم که وقتی خوشبخت شدم نفهمیدم باید چطور زندگی کنم نفهمیدم مردی که دستمو گرفته رو چطور باید قدردانش باشم من زندگی رو بلد نشدم چون یادش نگرفتم دلتنگ نباش چون نه منی
هست و نه تویی،دلتنگی از آن منه اونم برای مردی که مردونه پای من و نداری ها وروح وروان خسته من موند و جلوی چشمام به خاک سپردنش،
دلتنگ نباش چون من از مال دنیا هیچی ندارم،نه پدر نه مادر نه ارث و میراث،از من فاصله بگیر وگرنه چشم میبندم روی دل و عقلی که میگه از تو و ظل.مت بگذرم و اونوقت تموم نداری هامو ازت میگیرم اینو هم توی گوشهای خودت فرو کن هم اونایی که میفرستنت جلو تا به نون و نوایی برسن حقیقتشو بخوای باید بگم کم کمک باید جمع کنید و برای همیشه دل بکنید از مال مفت چون قراره خیلی چیزها تغییر کنه و این برای مردم خیلی خوبه اما برای شما که یه عمر سواری میکردین خیلی بد....
نگاه ازش گرفتم و دور شدم دورشدم از چشمایی که دختر غمگینشو نمیدید و نگاهش همه لباسام بود وچند لنگ النگو که یادگار نیکرادم بود.... بغض دارم درد دارم اما باید زندگی کنم...
وارد خونه که شدم خانم بزرگ از ایوان صدام زد غمگین بود اما لبخند زد دستامو گرفت:بهترین تصمیم رو گرفتی،میدونم الان توی دلت چه خبره اما راه درستش همین بود....پس شنیده بود....حالا عروس کوچکش قرار بود زن پسر بزرگش بشه،پسری که کلی آرزو واسش داشت... شیرین خانم پله هارو بالا اومد:خیر باشه چه تصمیمی؟؟...
خانم بزرگ قوری از منقل گرفت و چای ریخت:لیمو زن جووانیه و من بیشتر از این تحمل تنهایی هاشو ندارم خصوصا بهانه های امید،بچه ام آقا رو بابا صدا میزنه و میبینم چقدر بیقراره... شیرین خانم دستهاش مشت شد:ولی این درست نیست،اقا موقعیتهاش نباید هراب بشه باید پشتش به کوه باشه،
لیمو نمیتونه اونطور که لایقشه ازش مراقبت کنه وبهش کمک کنه،تا بوده خان ده باید از خان زن بگیره تا شونه هاشمحکمتر و برش دار باشه کلامش،زن رعیت یعنی نداری و ضعف،همه اینا رو هم کنار بذاریم باز لیمو یه زن بیوه همراه یه بچه است کجای رسم ما زن بیوه رو میدن به برادرشوهر عزب؟؟...
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت133
امید سرشو خاروند:حتی اگه بزرگتر باشه؟؟...
اینبار خانم بزرگ بود که گفت:هرکی میخواد باشه،قرار نیست کسی به تو امر و نهی کنه....صداش از بغض میلرزید و خان سرراست کرد:خانم یه چای بده دستم....
خانم بزرگ دلخور نگاهش کرد که دستمو روی دستش گذاشتم .این زن خیلی خوب بود خیلی بزرگ بود خیلی درد داشت توی صندوقچه دلش... تصمیمم رو گرفته بودم برای امید،برای لبخندش،برای از ته دل بابا گفتناش،واسه شوق و ذوق چشماش.... قبل از اینکه آقا سوار ماشین بشه خودم رو بهش رسوندم...
منتظر نگاهم کرد که گفتم:قبول میکنم پیشنهادتون رو میپذیرم اما باید بگم که شما حق ازدواج دارید به هر حال من
یه زنم با یه بچه و تجربه های ریز و درشت،درستش هم همینه،شما میتونسد ازدواج کنید و همینکه راضی هستین اسمتون روی اسم من و پسرم باشه یه دنیا ممنونتون هستم و محبتتون رو فراموش نمیکنم....
آقا سری تکون داد و سوار شد...خسم اشتباه نمیکرد و ناراحت شد از حرفم اما خدا رو خوش نمیومد مردی چون آقا پاسو.ز ما بشه،پاس.وز زنی که دلش شکسته و چشمش به درمنتظره،آقا شاید حق انتخاب رو از خودش گرفته باشه اما ناحقیه که من بخوام خودخواه رفتار کنم درسته بیوه برادر رو برادر برمیداره اما تابوده بیوه زن دوم بوده وحالا من این حق رو نداشتم که مردی چون آقا رو درگیر خودم کنم بیشتر از این... آسمان دسته گل زیبایی رو برای خودش درست کرد و با
دیدنم گفت:چرا زل زدی به دروازه؟؟... لبخند زدم.این دختر هم چشمش به آقا بود البته مرد بودن هواخواه هم داره،آسمان واقعا زیبا بود کاش نیکراد زنده بود کاش گلاره بهشت کوچکم رو جهنم نمیکرد وگرنه الان همه در تدارکات عروسی پر شکوه آقا بودن ومن لحظه ای آسوده نمینشستم....
امید با خان سری به شرکت زده بود کارگاه رونق گرفته بود واز دهات اطراف طرح میگرفتن و قالی اماده میاوردن واسمون.... درکارگاه رو بستم که با دیدن بهادر فقط نگاهش کردم..
.نزدیکم شد:دلم واست تنگ شده بود هرروز از دور نگاهت میکردم اما امروز طاقت نیاوردم... تلخ شدم:مادرمم همیناذو شنید که خام شد وبا یه شکم پر رهاش کردی؟دلت تنگ چی من شده؟منو میشناسی؟چندسالمه؟؟نمیشناسمت اصلا نمیدونم کی هستی جز
اینکه بهادرنامی هستی که زنی به اسم ابریشم رو مابین اون همه گرگ درنده رها کرد و رفت بدون حرفی،بدون فکری،
ابریشم هم نمیشناسم جز اینکه با دادن جونش کودک معصومش رو در خلوت ترین ظهر تقدیم درخت لیمو کرد درختی که اون پس دیگه لیمو نداد دیگه سبز نشد خدامیدونه شاهد چه درد و رنجی بوده که خشک شد
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت134
لبهام لرزید و میون گریه گفتم:م ا د ر...
در آغوشم گرفت و مابین بازوانش فشرده شدم...بوی مادر نچشیده بودم،آغوش مادر ندیده بودم...مادرانه های مادرم بعد از اولین گریه من قطع شد تمام توانش شد به دنیا اوردن من و حالا معنی مادر بودن رو درک میکردم....
شب دور هم جمع شدیم خان برگی روی قالی گذاشت و کمرشو به متکا زد:فرستادم پی سید اما قبل از اومدنش باید بگم وقتش رسیده ارث و میراثم رو تقسیم کنم مدتها بود توی فکرش بودم وصبح کاراشو انجام دادم...دو دختر دارم دو پسر....سهم نیکرادو مهتاب تمام و کمال به نام بچه هاشون شده و اما امید،اسم امید به عنوان پسر ارشد اروان وارد شناسنامه اش میشه،خیالم از بابت
پسرم راحته و با این کارم فقط میخوام خیالم از بابت امید راحت باشه...
خانم بزرگ سرشو پایین انداخت و امیدخان گفت:درستش هم همینه امیدوارم همیشه تنتون سالم ونفستون توی خونه بپیچه برادر،برای مهریه با آروان صحبت کردم گویا لیمو نظری نداره ولی به رسم خانواده باید تکه از زمینها به نام عروس بشه،برای مراسم هم نباید بی سروصدا باشه هر چی باشه آروان خان داره زن میگیره...
خان دست روی شونه برادرش گذاشت:کارهای مراسم با خودت ،هر جور صلاح میدونی.... آقا دست امید توی دستش بود و لبخند روی لبش،پیشونی امید رو بوسید:حالا کی باباته؟؟... امید خندید که آقا ابرو بالا انداخت...امیدخان خندید:والا بخاطر شیطنت هاش اسم منو گذاشتن واسش اونوقت عاشق آقا آروان شده ما رو نگاه هم نمیکنه...
خان نگاهش به آقا و امید بود و گفت:روز اول که بغلش کردم از گریه سرخ شده بود اما تا نگاهش به من افتاد اروم گرفت،یه نسخه از خودت بود همونجور دلچسب ودوست داشتنی.... خانعمو دستی به گردنش کشید و خندید... میخندیدن،خنده ای برای دل بقیه اما من از عمق چشماشون دلتنگی رو میخوندم ،اینجا جای کسی به شدت خالی بود..... با اومدن سید امید فوری بلند شد و مردونه باهاشون دست داد...
.سید خوشحال دست پسرمو فشرد:سلام بزرگ مرد زیبا،امروز ندیدمتون خانزاده... امید هم پای خان بود و آقا،رفتارش به سنش نمیخورد و مودبانه گفت:امروز رفتم سرکشی شرکت....سید خم شد پیشونی پسرمو بوسید:خوبه که هستی منو با دیدنت هر روزت خوشحال کن به شدت بوی مردی رو میدی که حکم برادر داشت برای من... حتی سید هم بغض داشت...
برگه رو برداشت و مطالعه کرد:بسیار عالی،بهترین تصمیمه برای همه....دفترش رو باز کرد شروع کرد نوشتن و رو به خان گفت:امشب نکاح بشن یا تاریخ خاصی در نظر دارید؟؟... خان توی فکر رفت و گفت:امشب....
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت135
🤍 خان توی فکر رفت و گفت:امشب،تاریخ ازدواجشون هم بمونه برای دو سه روز دیگه که با مراسم هماهنگ بشه اما هرچه زودتر نکاح بشن بهتره،صلاح نیست به امر خیر زمان بدیم وعقب بندازیم بسم الله بگو سید...
سید به خانم بزرگ نگاه انداخت:اینطوری که نمیشه خانم،آینه شمعدون ،قرآن،گل وحنا،شیرینی هم باید باشه البته اگه عسل باشه که بهتر...خانم بزرگ بلند شد وبیرون زد...سید نگاهش به امید بود وگفت:کار خدا بی حکمت نیست بلکه تلخه برای ما،روح همه اموات شاد...زیر لب فاتحه ای خوند که پریوش سفره انداخت وبه چشم زدنی سفره پر شد از همه چی...
سید بلند شد وگفت عروس و داماد بفرمایید کنار هم بنشینید...آقا نگاهی به خان انداخت،خان با تکان دادن سرش این
اجازه رو صادر کرد...خانم بزرگ کنار گوشم گفت:بلند شو مادر،بلند شو عزیزم...دستمو گرفت و کنار آقا نشوندم...امید کنار سید نشست مشتاق نگاهمون میکرد....از زیر چادر سفید گلداری که خانم بزرگ سرم انداخته بود به آقا نگاه کردم.احساس گناه داشتم آقا هنوز هم پای حرفش ایستاده بود..
.سید با اجازه خان با بسم الله شروع کرد....آینه تصویر داماد پر ابهتی رو در کنار عروس خمیده ای به خودش گرفته بود....با دیدن امید،سرمو بلند کردم که صورتمو بوسید،بچه ام با چشماش داشت عروس شدن مادرش رو میدید...آقا دستشو گرفت روی پای خودش نشوندش که صلوات خانم بزرگ بلند شد....
سید با شوخ طبعی هر بار عروس مجلس رو میفرستاد پی کوزه آب،پی درخت عشق،پی ایات قران... خان از جیبش بسته اسکناسی رو روی چادرم گذاشت...زیر لفظی بود یادمه با نیکراد که بودم تک و تنها بودیم هما خانم زیر لفظی داده بود سید سفره انداخته بود حالا دورم شلوغ بود اما فقط بغض داشتم...بله رو گفتم...کسی کللل کشید..
.گل و نبات روی چادرم ریختن...خان و خانم بزرگ چون پدر و مادر واقعی کنارم بودن و حالا من زن مردی شده بودم که همه حتی پدر و مادرش هم آقا صداش میزدن.... اشکهامو پس زدم من باید قوی باشم...خودمو به خدا سپردم... صدای تبریکها رو میشنیدم و سر راست نکردم ،بوسیده شدم و بوسیدم اما متوجه احدی نشدم....با برداشته شدن چادرم چشمامو باز کردم...آقا بود...لبخند زد و گفت:چرا خشکت زده؟؟... لبهام لرزید...
دستهامو فشرد:قرار نیست نیکراد رو فراموش کنی،برادرم تا زنده ایم جزیی از وجود ماست ولی اینو بهت قول میدم تا امادگی نداشته باشی زندگیمون رو شروع نمیکنیم پس نگران هیچی نباش.... نفس راحتی کشیدم:ببخشید... خندید:بخشیده
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت136
خانم بزرگ امید رو به اتاق خودشون برد تشک لحاف دو نفره انداخته بود توی اتاق مهمان،گفته بود اتاق من و اقا به کار زندگیمون نمیاد دو اتاق تو در تو گوشه باغ بود که خان داده بود تمیز کنن و خانم بزرگ لیست گرفته بود برای اثاثیه...
آقا دراز کشید بازوش رو روی چشماش گذاشت:چراغ رو خاموش کن بخواب... چراغ رو خاموش کردم به دیوار تکیه دادم سرمو روی زانوهام گذاشتم که لحافی روی شونه هام گذاشته شد...توی تاریکی اتاق اقا بود که بالش گذاشت و کفت:میرم اتاق خودم تو راحت باش... تا صبح پلک روی هم نذاشتم وبیرون که زدم هنوز هوا گرگ ومیش بود ... پریوش درحال اماده کردن سفره صبحانه بود اونم چشماش سرخ بود... گردو روی پنیر ریخت و جلوم گذاشت،یادمه صبح روز عروسیم با نیکراد صبحانه واسمون اورده بود و پنیر نیاورد اخم کرده بود سری نخورم خودمو گرم نگه دارم...زل زده بودم به پنیر که پریوش دستی روی سرم کشید:میدونم فقط توی یه اتاق بودین برای همین گذاشتم روی سفره اما آقا هم واسمون عزیزه ،میدونم و از دلت خبر دارم ولی زندگی همینه ،ما هم محکومیم به این زندگی،باید تا میتونیم شاد زندگی کنیم غم همیشه هست اما اگه خودمون رو به غم ببندیم از پا درمیایم، ذلیل و علیل میشیم دردسر میشیم برای عزیزانمون،پس با زندگی راه میایم تا موجب ناراحتی بقیه نشیم .تو کار دریته رو کردی وحالا باید مردت رو به خودت و زندگیت گرم کنی،آقا کم خاطر خواه نداره دخترم...
.پریوش رفت...این راهیه بود که خودم خواستم و حالا حق پا پس کشیدن نداشتم باید تا آخرش میرفتم... همه بیدار شده بودن وامید با عجله خودش رو توی اتاق انداخت وبغلم گرفت:دیشب کم خوابم برد...عادت کرده بود به من،به آقا،حتی با خان و خانم بزرگ هم نمی تونست راحت بخوابه... سرشو روی سینه ام گذاشتم:منم بدون تو نخوابیدم.... شیرین خانم واسمان سرسنگین و با فاصله از من نشستن،بقیه
تبریک گفتن و آرزوی خوشبختی کردن... بعد صبحانه وقتی همه بیرون زدن خانم بزرگ گفت:دیشب فقط اتاق تاریک نشد بلکه گویا زندگیت تیره و تار شد که شوهرت شبونه از اتاق بیرون زد بهتر نبود جای سردی کنی گرمش میکردی؟؟لیمو من یه مادرم،دخترمو از دست دادم پسرمو برای یه حسادت از دستم گرفتن ،این حرفها برای من مادر خیلی سخته اما دارم پا روی دلم میذارم و مادرانه باهات اتمام حجت میکنم که فردا روز نگی مادر بالا سرم نبوده خوب و بد نشونم بده.ا
ز دیشب تا تاریکی شب وقت داری این خود پژمردتو دفن کنی برای همیشه،سختی هارو به جون بخر تا بتونی آیندتو بسازی
📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
606 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد