رمان های جدید

606 عضو



#لیمو #قسمت137


  توی باغ قدم میزدم سنگامو با خودم وا کردم باید این تنگی نفس،بغض سینه،لرزش دستامو کنترل میکردم باید صدای نیکراد رو از گوشهام دور کنم...چشمامو بستم دندونامو روی هم فشردم من یه زنم باید بتونم...


کارگرها وسایل رو توی اتاقا میچیدن،یکی از اتاقا میز و وسایل کاری آقا بود...لبخند زدم هنوزم به جای اسمش آقا صداش میزدم حتی توی خلوتم....


.اخرین دستمال‌ها رو هم کشیدن و رفتن...حالا همه چی اماده شروع یه زندگی تازه بود از اتاق بیرون که زدم آسمان به یکی از درختها تکیه داده بود و گفت:حست چیه؟؟زن مردی مثل آروان شدن چه خسی داره؟؟؟.... میدونستم دوستش داره پس بهتر دیدم جواب ندم ولی قدم از قدم برنداشته بودم که نیشخند زد:از سرتم زیاده،


موندنت اینجا از اول به همین دلیل بود حتی فعالیتت توی اون کارگاه لعنتی،خواستی بمونی و با رفت و امدت به ده سریعتر به خواسته ات برسی به هر حال یه پسر داشتی از این خانواده و بیوه پسر خان صورت خوشی نداشت راحت بره و بیاد سایه بالا سر نداشته باشه،اون پسرت هم خودت ورد زبونش انداختی اروان رو بابا صدا بزنه وگرنه گوشزد شده بود از این کلمه استفاده نکنه،رعیت زرنگی هستی دست کم گرفته بودمت...حرفهاش،حرص کلامش تنها و تنها منو یاد گلاره مینداخت ونفهمیدم چطور بهش رسیدم وسیلی محکمی رو روی صورتش نشوندم...


صورتش یه وری شد وغریدم:یه بار این گوه رو خوردی،یه بار بابت کثافتکاریت به اینجا رسیدم به این بغض لعنتی که با هیچ درمونی پایین برو نیست یه بار این حرفهارو شنیدم و دیگه نمیذارم حتی خدا هم اذیتم کنه سکوت من از بابت ترسم نیست فقط و فقط از بابت ارامش خانوادمه،اینکه پسرم عموشو بابا صدا میزنه انتخاب خودش و تشویق عموش بوده نه هیچ قصد و غرض دیگه ای ولی تو هم اینقدر خودتو در دسترس نذار تا جا نمونی...


من اون لحظه آسمان رو با گلاره اشتباه گرفته بودم....حرفهام از سر دردم بود فقط خودم میتونستم حالمو درک کنم مگه زنی هم هست که بخواد


شوهرشو،عشقشو،پدر بچشو از دست بده؟مگه زنی هم هست که قاب عکس شوهرشو نگاه کنه و بخواد زندگی مشترک جدیدی رو شروع کنه؟واقعا ادمها نمیفهمن؟....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت138


به اعصابم مسلط شدم:بخت و اقبال من بوده یا زرنگی ونقش بازی کردن و هرچی که دلت میخواد میتونی تصور کنی اما دیگه نمیذارم حسادت زندگیمو ازم بگیره نمیذارم دخترایی مثل تو با پستی لگد بزنن به روح و جسمم،آروان الان زن داره زنش منم،پس بهتره به فکر زندگی خودت باشی چون من دیگه ارامشی ندارم که تسلطی روی زبونم داشته باشم امیدوارم این حرفها رو از من

1403/10/13 14:47

بپذیری وبرای همیشه از خیالات خامی که برای سرگرمی خودت درست کردی بیرون بزنی چون من تا به این سن خیلی دردها کشیدم دیگه بیشتر از این توانشو ندارم...

.به اتاقم رفتم و آسمان رو با خودش تنها گذاشتم....امید خواب بود وسایلم رو‌جمع کردم که خانم بزرگ با شیر و کلوچه وارد اتاق شد با دیدنم گفت:کم و کسری نداره اتاقت؟؟من لیست رو تند تند نوشتم ببین اگه چیزی لازمی تا راننده بگیره... لبخندی زدم:یه دنیا ممنونم که اجازه دادین دخترتون باشم و برای اولین بار حس کنم مادر دارم همه چی عالیه،شما بهترینها رو سفارش دادین...


سینی رو روی طاقچه گذاشت کنارم نشست:عمق چشمات درد داره اما خوب میشه کم کم باید خوب بشی،برای خودت،برای امید و زندگیش،بچه ام نباید با کمبود بزرگ بشه پس خودتو جمع کن ودلتو دستت بگیر،فقط خودت میتونی کمک خودت کنی،این روزها میگذره،قوی باش و محکم.... با بیدار شدن امید خانم بزرگ خندید:سلام به روی ماهت مادر...امید ذوق زده گفت:خواب دیدم کلوچه اوردین واسم...

نگاه خانم بزرگ رو دنبال کرد و‌به طاقچه که رسید با ذوق بلند شد صورت خانم بزرگ رو بوسید... خدمه در حال اماده کردن خونه بودن مراسم سنگینی رو خانم بزرگ ترتیب داده بود خان عمو هم خوشحال بود اما شیرین خانم کارد میزدن خو.نش در نمیومد بعدها فهمیدم به قصد ازدواج آسمان وآروان حاضر شدن دل به دل خانعمو بدن و به ده برگردن که تیرشون به سنگ خورد..

. خان همه رو دعوت گرفته بود...اجازه بیرون رفتن نداشتم خانم بزرگ سپرده بود تا قبل از مراسم عروسی نباید به کارگاه برم وحق هم داشت .... ناهید رو خبر داده بودن واز خدا خواسته صبح اللطلوع بالای سرم بود ناهید از دخترای ده بود و عروس شهر شده بود ارایشگری یاد گرفته بود و همه میگفتن دستش سبکه.

..نخ دور انگشت پیچیده بود و لحظه ای صورتمو رها نمیکرد.... آب سردی جلوم گذاشت:بشوریدصورتتون رو تا از قرمزی بیفته... لباس سفید ساده ای رو آویز کرد:آقا گرفته ،گفته آرایشت زیاد نباشه تن و بدنت هم بیرون نباشه والا با این لباسی که من میبینم خدا کنه راه نفست نبنده..

. به حرف پر از حرصش خندیدم که سرمه دونش رو جلوم گذاشت....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت139


  به حرف پر از حرصش خندیدم که سرمه دونش رو جلوم گذاشت:البته حق هم دارن خودتون زیبایید کار خاصی نمیخواد روی صورتتون انجام بدم همون ساده باشه زیباتره... با دقت سرمه کشید سرخاب سفیدابم کرد و کمک کرد لباس تنم کنم...نفس راحتی کشید و با نگاهش احسنت میگفت.... با اومدن خانم بزرگ بلند شدم که کللل کشید وبسته ای اسکناس دور سرم چرخید و دست ناهید داد:اینم شیرینی عروس

1403/10/13 14:47

گلم،شام رو دادم زود اماده کنن واست کنار هم گذاشتم که ببری...ناهید چشماش برقی زد و تشکر کرد...


خانم بزرگ دستمو گرفت از در اتاق که بیرون زدیم صدای کللل پیچید توی خونه،دست میزدن و قسمت پایین خونه مردها دایره وار دستمال دستشون بود و رقص محلی میکردن،این اولین باری بود که عروسی از نزدیک میدیدم اولین باری چشمامو باز میکردم ولباس رنگی زنها رو تماشا میکردم،خونه دایی که بودم فقط صداهارو از ده میشنیدم زندایی اجازه رفتن نمیداد گاهی هم کنار رودخونه میشنیدم دختر فلانی رو نشون بهمانی کردن و قرار مدار عقد و عروسی گذاشتن و من خوشحال میشدم که باز قراره صدای شادی به گوشم بشینه... گل میریختن جلوی پام ونقل و نبات روی لباسم....هما خانم چادر مشکی سرش بود ودو تا دخترش کنارش...

.لبخند میزد همکلاسی نیکراد بود وحالا عروس رفیقش رو توی لباس سفید برای برادرش میدید ولی لبخند میزد شاید درک میکرد که زندگی با ما خود تا نکرده.... وسط مجلس زنونه نشستم و دونه دونه میومدن و خودشون رو معرفی میکردن،چهرهاشون اشنا بود برای تسلیت به دیدنم اومده بودن اما اونموقع صدایی نمیشنیدم....همه خانزاده بودن و دارای عناوین مختلف حکومتی....سرتا پا از طلا بودن و جلینگ جلینگ جواهراتشون نشون از عظمتشون بود گویا.... کادوی عروسی رو روی دامن لباسم میذاشتن و تبریک میگفتن.... با اومدن آقا همه شروع کردن بار دیگر کلل کشیدن.... آ

قا با فاصله از من نشست آروم به خانم بزرگ گفت:سپردم خدمه مراقب همه چی باشن شما هم حواستون باشه،کسایی که راه دورن رو غذاشون به موقع باشه...خانم بزرگ صلواتی فرستاد:چشم مادر حواسم هست نگران نباش حواست به عروست باشه امید هم پیش خان نشسته... امید کت شلوار زیبایی تنش بود وموهاشو یه ور زده بود فدای سرسنگینی بچه ام بشم که به پدر بزرگش کشیده بود...


آقا دستبندی رو دور دستم بست که یکی از خانمها گفت:این قبول نیست عروس باید برقصه ،اقا باید بچرخونش...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو  #قسمت140


اقا خودش بلند شد من هم بلند کرد دستمو گرفت و جلوی همه چند بار چرخم داد که همه شروع کردن دست زدن و کل کشیدن،بسته اسکناسی دور سرم دور داد و به هوا پرت که که بسته اسکناس باز شد و همه با ذوق پول جمع میکردن،رقص بلد نبودم و فقط خودم رو تکون میدادم بلکه دخترهای جوان دست از رقصیدن من بردارن و این همه اصرار نکنن...همه اینا اولین هایی بود که از نزدیک میدیدم... امید طرفمون اومد که اقا بغلش گرفت وبوسیدش،خانم بزرگ زیر چشمشو دستی کشید و سرشو پایین انداخت... اقا راحت نبود و با اجازه ای گفت و رفت قسمت مردونه.


.. شیرین خانم مثل

1403/10/13 14:47

زهرمار میموند ودهنش باز نمیشد حرفی بزنه اما زن یکی از خان های شیرین دشت جلو اومد کف دستمو حنا گذاشت و گفت:همه بهم میگن خوشبختم،خودمم واقعا حس خوشبختی دارم برای همین حنا گذاشتم کف دستت ،


نشور تا فردا که بخوای ابی به صورتت بزنی،بذار حنا خودش خشک بشه بیفته،گذشته رو فراموش کن و خاطراتت رو بذار همونجا که بوده از فردا روز از نو،زندگی از نو شروع میشه و تو حالا وظایف سنگینی رو داری

،زن آروان خان نمیتونه عادی زندگی کنه باید کنار مرد زندگیت سختی ها و خوشی هارو تجربه کنی،باید رابطه ات با مردمت خوب باشه و برای پیشرفت آبادی کنار شوهرت باشی،خان باید زنش هم خان پسند باشه،نترس وشیر زن باش تا دهن همه رو ببندی، هرگز خودتو با احدی مقایسه نکن،توقع از هیچ *** نداشته باش،آروان خان بهترین مردی هستش که خدا میتونست به زنی بده پس بی شک تو خوشبخت ترینی....پارچه سفیدی باز کرد وگردنبند زیبایی بیرون آورد:کلی بازار رو گشتم تا چیزی در خور زن آروان خان پیدا کنم....

گردنبند رو به گردنم آویز کرد:امیدوارم خوشت بیاد...دستمو روی دستش گذاشتم:لطف کردین خیلی زیباست و اینکه نصیحت هاتون رو به گوش جان میسپارم.... بغلم گرفت:اخه چقدر تو به دل میشینی لیمو خانم زیبا....عقب رفت و نگاهم کرد: فخرالزمان خانم نه چنگ زدی نه چونه یه خوشکلشو اوردی به خونه،ایشالا صاحب یه دختر بشه من بیام بگیرم برا نوه ام...خانم بزرگ خندید:ملکه معلومه عروسم به دلت نشسته...


.زنی که حالا فهمیدم اسمش ملکه هست گفت:خیلی،امید هم مثل نبات چسبید به دلم ولی نوه های دختریم همه بزرگترن،یا باید از نوه های بزرگترم بگیری برای امید یا اینکه یه نوه دختری از لیمو بدی به من،انتخابش با خودتون...خانم بزرگ خندید و بقیه با خنده گفتن:ملکه خانم سخت پسند برنامه اینده رو میچینه..


.ملکه خانم استکان چای رو برداشت:بلخره تا تنور داغه باید بچسبی،از الان باید به فکر نوه هامم باشم....لبخند زدم به حرفهاش...

1403/10/13 14:47

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت141


لبخند زدم به حرفهاش،بعضیا چقدر خوب بلد بودن حرفهای زشت بقیه رو بشورن از دل،پچ پچ خانزاده هایی که از رعیت بودنم،بی خانواده بودنم حتی از برگشت پدرم میگفتن و منی که خدا پدرم بوده که حالا زن آروان خان شدم درصورتی که بیوه زنی هستم با یه بچه،ولی ملکه خانم با حرفهاش اول دهن بقیه رو بست بعد دل منو اروم کرد که مبادا رنجیده باشم،چه میدونست که اینقدر از این و اون شنیدم که عادی شده واسه ام،خدا نکنه دردی عادی بشه.... یه سری ها شبونه راه افتادن وکسایی که موندن تا خود صبح پایکوبی کردن...

.خانم بزرگ و ملکه خانم دستمو گرفتن تا دم در اتاق همراهیم کردن،ملکه خانم از چارقدش سکه ای جدا کرد توی کاسه اب انداخت و گفت:این کاسه رو میذارم جلوی در با پای راستت بزن زیر کاسه طوری که کل اب بریزه وسکه پرت بشه توی اتاقت...خانم بزرگ خندید:اینطور که لیمو باید کاشه رو با پا پرت کنه توی اتاق درست مثل توپ فوتبال...

.ملکه خانم دست روی شونه خانم بزرگ گذاشت:باید خودش فکری کنه،ما که نباید سیر تا پیاز همه چی رو دستش بذاریم،عروس اگه زرنگ باشه همه فن حریفه... زن خوبی بود سن و سال دار اما مثل سیب قرمزی میموند که گذر دنیا زیباترش کرده بود....اروم با نوک پا زیر کاسه زدم که کاسه سر و تکه شد وسکه با مقداری آب روی قالی ریخت....ملکه خانم دستشو روی دهنش گذاشت کللل کشید و خندید...


توی اتاق با دقت همه چی رو از نظر گذروند و گفت:خوبه که با احترام عقدش کردین،از فردا پسرش هم احترامش بیشتر میشه،وقتی مادر در آسایش باشه بچه هم درست تربیت میشه،خیلی خوبه که شما و خان فکر همه چی رو کردین،میدونم برای تک به تکتون امشب سخت و پر از بغضه اما کار خدا رو نمیشه عیب گرفت و زیر سوالش برد ...خانم بزرگ قبل از رفتن گفت:امشب امید پیش ما میمونه،بدقلقی درمیاره اما بهتره با ما بخوابه...

دلم میخواست مخالفت کنم چون امید فقط با من میخوابید و آقا،با خان و خانم بزرگ کمی بدخواب میشد و اونا هم بیخواب میکرد اما خانم بزرگ راه مخالفت رو بسته بود و بیرون زد...تشک و لحاف انداخته بودن با متکاهای قرمزی از پر،چندتا چراغ روشن کرده بودن وپرده ها رو هم کشیده بودن...توی اینه به خودم نگاه کردم به آرایشی که هرچند کم اما چهرمو کاملا تغییر داده بود.


..لباسمو با لباس راحتی عوض کردم و صورتمو شستم،موهامو از بند گره موها آزاد کردم و بافتم... در کمد رو باز کردم تا برای خودم جا بندازم که در اتاق باز شد و اقا وارد شد....
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت142


  اقا وارد شد با دیدنم

1403/10/13 14:48

گفت:باز تو شانس اوردی زود از دستشون راحت شدی،بساط پهن کردن تا خود صبح بخونن..

"لینک قابل نمایش نیست"
. لبخند زدم:بذار دلشون خوش باشه... در اتاق رو بازتر کرد و امید هم پشت سرش اومد کراواتش رو فوری از گردنش بیرون اورد و پرتش کرد:من اینو دوست ندارم خدا میدونه خانم بزرگ با چه اصراری تا الان امید رو کنترل کرده بود...آقا بلندش کرد:جانم،خوب تحملش کردی تا الان ... امید دست انداخت گردن آقا:بابا از


امشب میتونم هر شب پیشت بخوابم؟؟... بابا گفتنش،خم کردن گردنش برای مظلوم نشون دادن خودش و لب های آویزونش دلمو خراب کرد و برای هزارمین بار در روز از ته دل گفتم گلاره خونه ات خراب بشه،دلت ویران بشه،آه خودم و بچه ام خوت و نسلی که از تو پا میگیره رو بگیره به حق دلمون.... آقا محکم بغلش گرفت:مگه غیر از این بود تا الان؟؟... امید سرشو روی شونه اقا گذاشت:پس نذار مادرجون منو ببره اخه گفته شب باید به اتاقشون برم من خوابم نمیاد اونجا...


اقا کت امید رو در اورد پیراهنشو هم دراورد:لیمو لباس راحتی بده دستم...لباس امید رو عوض کرد روی تشک گذاشتش:جای شما هم پیش منه خانزاده،مادرت از امشب با ما میخوابه که نصف شب اگه باز گرسنه ات شد منو گاز نگیری یا نوبتی باشه یه بار من یه بار مادرت...


امید خندید و با آقا شروع کردن کشتی گرفتن... اونقدر غرقشون شدم که با صدای آقا به خودم اومدم...چراغ رو خاموش کردم و کنارشون دراز کشیدم...امید غرق خواب بود و دستش به دور گردن عمویی که خیلی وقته بابا صداش میزنه...چشمامو بستم که اقا آروم گفت:قرار نیست اینجا غمگین ببینمت،


اگه لازم باشه شبا به اتاق خودم میرم فقط امشب رو تحمل کن چون خانم بزرگ بیداره و مهمان داریم...حق هیچ کدوممون این زندگی نبود شادی میتونست چراغ خونمون باشه میتونست تک تک ماهارو دور خودش جمع میکرد و حالا باید قهقهه میدادیم دور هم،


خانم و خانم بزرگ هرروز پیر و پیرتر میشدن از دیدن نوه هایی که یکی پدرش نبود و دیگری مادرش،آقا حقش بود امشب کنار دختری به حجله بره که از شرم دخترونه اش اناری بشه صورتش،


دختری که دلبری کنه برای بزرگ مرد این ده ولی حالا به من میگه تحمل کنه تا صبح بشه،آه خدا جگرم خو.نه،حق هیچ کدوم از ما اینی که هست نیست....
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت143

  اونشب کنار هم دراز کشیدیم و امید مابینمون راحت خوابیده بود....چشمامون رو بستیم و هیچ کدوم خواب به چشممون نیومد...


صبح زود خانم بزرگ همراه چند نفر دیگه صبحانه واسمون اوردن،اقا پیش مردها رفته بود و زنها اتاق من جمع شده بودن،از پچ پچ چندنفری متوجه شدم

1403/10/13 14:48

گویا یکی از خانزاده ها دلش پیش آسمان گیر کرده بود ولی اسمان جوابش کرده بود... لقمه از پنیر و گردو دست امید دادم که با ذوق بلند شد و بیرون رفت... پریوش پلو بار گذاشته بود و

مهمانها کم کم عازم رفتن شده بودن... پرده رو کنار زدم دیگه از اون شلوغی خبری نبود و زندگی به حالت عادی خودش برگشته بود.پرنده ها میخوندن،خانم بزرگ بافتنی میکرد خان دستاش رو‌پشت کمرش گره زده بود توی باغ میورخید و زری سینی به دست از آشپزخونه بیرون میزد...وقت ناهار رسیده بود و باید دور هم جمع میشدیم...


از امید خبری نبود میدونستم با اقا رفتن سری به زمینها بزنن...از اتاق که بیرون زدم زری با دیدنم خندید:خانم لیمویی که ما میشناسیم یه جا بند نمیشد حالا از دیشب توی اتاق موندی تعجبه... سینی رو از دستش گرفتم و توی اتاق سفره پهن کرد،بشقابها رو چیدم

:خودمم نمیدونم این رزوها رو چطور پشت سر هم میگذرونم...زری سبزی هارو توی سبد بالا پایین کرد و‌ روی سفره گذاشت:با تقدیر نمیشه جنگید خدارو شکر هر چی خان با ازدواج اولتون مخالف بود و سنگ انداخت جلوی پاتون ولی حالا دست به جبران گذاشته که عزیز خانزاده دلگیر نباشه،برای خندوندنتون هر کاری میکنن

،مراسمی که واستون گرفتن همه برای اینه که به همه ثابت کنن جایگاه شما رو و از همه اینها مهمتر آقا خودشون شما رو میخواست نه سنت و نه حرف خان هیچ کدوم نمیتونست باعث بشه آقا دستتون رو بگیره و به اتاقش ببره،شما چرا هیچ کدوم رو نمیبینید؟عشق اقا به امیدخان،جان دل گفتنش وقتی خانزاده بابا صداشون میزنه،توجه بیش از اندازه به شما و خانزاده همه نشونه احساسشون هست نه مسئولیت برادرشوهری


،کمی دیدتون رو تغییر بدین تا بتونید دل به دلشون بدین وگرنه هستن کسایی که در یک قدمی شما منتظر کوچکترین فرصتیه،والا من با این سن و سالم اگه مردی بهم محبت کنه دلم واسش میره چه برسه به خانزاده که مرده و نیازهایی هم داره پس تو رو خدا زندگیتون رو دستتون بگیرید نذارید کسی از غفلتتون سواستفاده کنه


،خودتون میدونید مغرور ترین و پر فیس و افاده ترین دخترای خان هم حاضرن زن دوم و سوم بشن،اونقدر حیله گرن این زن و دخترای امروزی که نمیتونی دوست رو از دشمن بشناسی....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت144


  اونقدر حیله گرن این زن و دخترای امروزی که نمیتونی دوست رو از دشمن بشناسی.... با اومدن خان زری به سفره نگاه کرد وبا اجازه ای گفت و رفت...


خان کنارم چهارزانو نشست:اروان و امید تازه رسیدن،صبح زود امید بیخوابی زده بود به سرش...


لیوان ابی رو جلوی خان گذاشتم:دیشب دو دستی آقا رو چسبیده بود از شوقش تکون

1403/10/13 14:48

نمیخورد...خان لیوان آب رو از دستم گرفت یه نفس سر کشید عادت داشت قبل غذا یه لیوان آب بخوره و گفت:آقا نه،از این پس برای تو آروانه نه آقا،زن باید توی خونش شوهرشو به اسم صدا بزنه و بیرون خونه اش با احترام،یه زن میتونه مردش رو از فرش به عرش و بلعکس از عرش به فرش برسونه برای همین زن مقدسه..


.اتاق شلوغ شد وآقا و امید هم سمت دیگر من نشستن...خانم بزرگ بشقاب رو از جلوی ما برداشت و دیس پر از پلو رو گذاشت:ما هم تازه ازدواج کرده بودیم همین بود باید توی یه دیس غذا میخوردیم..خانعمو خندید:حالا زن داداش کم رو و خجالتی،داداش ما هم خوش اشتها ،یک رو به دو نرسونده دیس رو خالی کرد وزندداش موند وهمون قاشقی


که نصفه برداشته بود از شرم و حیا... خندیدم که خانعمو دست روی شونه خان گذاشت:یادش بخیر،خانجون دیس دیگه ای پر کرد که عروسش گرسنه نمونه حتی یادمه وقتی از پای سفره بلند میشدیم خانجون میموند تا زنداداش غذا بخوره میگفت تازه اومده باید یخش آب بشه وگرنه پیش خان پسرم پوست و استخون میشه...


خانم بزرگ سرخ شد وسرشو پایین انداخت و خان با عشق نگاهش کرد...امید خان از احساس این دو به هم چه خوب خبر داشت و شیرین خانم گفت:لیمو که تازه نیومده بزرگ شده اینجاست...امید خان خندید:این خیلی خوبه،خدا کنه عروسمون خوش خوراک باشه و اینبار پسرمون دستش بمونه توی پوست گردو... امید مابینمون نشسته بود طاقت گرسنگی نداشت و دست به کار شد که خانمبزرگ گفت:خانزاده جای پدر و مادرش خوش

اشتها ست ،بچه ام از صبح بیرون بوده... امید قاشق به دهن خندید:سر زمین غذا خوردم سید اورده بود مخصوص خودم...با این حرفش همه خندیدن...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت145



  کوزه آب رو خالی کردم روی سنگ قبر نیکراد،خوب که شستمش گلهارو چیدم وبا دست گلاب پاشیدم روش،اسم نیکراد رو لمس کردم:چند وقته نمیای به خوابم،میدونم اهل قهر نیستی،میدونم کم میای که دلبسته اقا بشم،


میدونم همه حواست به ماست،این روزها عطر تنت هست و خودت نه،پچ پچ هایی که دلمو به درد میاره رو هر بار یکی هست که جمع کنه و خرده شیشه های دلمو تند تند به هم بچسبونه،میدونم که میدونی ازدواج کردم از دلمم خبر داری،آقا قاب عکستو زده به دیوار اتاق،میگه نیکراد زندگیمونه،نمیتونه از فکر و یادمون بیرون بره،اومدم بهت بگم میخوام زندگیمو شروع کنم میخوام گرمای اتاقم دست خودم باشه،

تو رو گلاره از دستم گرفت پس باید قویتر باشم بخاطر تو،امید وخانواده مون،نیکراد چند وقتیه صداتو نمیشنوم،ظهرها صدام نمیزنی،شبها نمیخندونیم و میدونم که میخوای دلگرم این زندگی بشم چشم

،دل

1403/10/13 14:48

میبندم،گرم میکنم و گرم میشم،میخندم و میخندونم،تو هم فراموشمون نکن به دعای خیرت محتاجیم،از اون بالا هوامون رو داشته باش،دوستت دارم مرد من،


از خیلی وقته تا روزی که نفس میکشم.این حرفها روی دلم سنگینی میکرد ممنونم که گوشتو سپردی به من که راحت حرف بزنم...بلند شدم لبخند زدم و با چشمای خودم لبخند نیکراد رو دیدم....


آهسته از پیچ و خم کوچه ها گذشتم،کارگاه مشغول به کار بود همه تبریک گفتن و دعای خیرشون پر از آرامش بود مدتی بود باهام راحتتر شده بودن اونقدر صبوری کردم که تکه پرونی هاشون تموم شد و حالا برق احترام بود توی چشماشون


،گلبهار ماه های آخرش بود و بلند شد:قالی منو زودتر تموم کردم چون دیگه معلوم نیست بعد زایمانم بتونم بیام یا نه،با یه بچه کوچیک کار بیرون خونه سخت میشه،یه بار ازم پرسیده بود راسته تو میخوای زن آقا بشی؟؟


اون موقع دل در گرون اقا داده بود حتی به نگاه های گاه و بیگاه بسنده کرده بود و با نه قاطعی که از من شنیده بود نفسشو راحت بیرون داده بود...


.دستای تپلشو گرفتم: ایشالا سبک فارغ میشی وبه سلامت بچه زمین میذاری ،هر وقت خواستی بیا،دارقالیت رو خالی نگه میدارم...


توی چشمام نگاه کرد:هیچ *** جز شما لایق بودن با آقا نبوده و نیست،روزای اول ازتون خوشم نمیومد چون با دیدنتون قلبم به درد میومد هر بار کنار آقا قدم میزدین


،هر بار باهاشون حرف میزدین،من کم سن و سال دل سپرده بودم به مردی که همه به سرش قسم میخوردن،برا خودم میخواستمش و توی خیالاتم حتی لباس سفید عروس هم تنم کردم حتی گاهی باهاش شهر میرفتم دوتایی خاطره میساختیم و همه خیالبافی دخترانه هایم بود.....

1403/10/13 14:48

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت146


همه خیالبافی دخترانه هایم بود ولی واقعیت چیز دیگه ای رو برای ما رقم زد و حالا من زن مردی هستم که برای آرامشم هر کاری میکنه،مراقبمه

،هوامو داره و با این توجه نشون دادناش دلمو برای خودش به غارت برد حالا به اقا به چشم احترام نگاه میکنم دیگه اون خیالات خام چشمامو کور نمیکنه بلکه همه حواسم به در خونمه که مرد زندگیم با صدای بلند صدام بزنه و من درست شبیه پنگوئن بیرون برم واون با دیدن راه رفتنم ضعف کنه،مبارکتون باشه و امیدوارم خوشبخت بشین چون من شاهد اشکهاتون توی تنهاییاتون بودم و میدونم این تصمیمتون بهترین بوده برای این زندگی،منم دیگه کم کم برم این روزها باید مراقب باشم چون این بچه روز و شب حالیش نیست و هر دم ممکنه دل از شکمم بکنه...

تا دم در همراهیش کردم شوهرش با سر پایین افتاده سلام کرد مرد خوبی بود وبا خجالت دست پشت گلبهار گذاشت و قدم به قدم باهم دور شدن ....تک تک حرفهای گلبهار نشون از عاشق شدنش بود وزنانه پای مهر مرد زندگیش ایستاده بود و چه زیبا دل بسته بودن به هم...

. با اومدن آقا چند نفری که مونده بودن هم پا شدن و خداحافظی کردن...لیوان آبی دستش دادم که گفت:تا این موقع نمون،زودتر اینجا رو تعطیل کن چون بعضی مردها خسته کارن وزن اگه بعد خودشون به خونه برگرده باید غر زدن مرد هم به خستگی هاش اضاف کنه


،اینجا زنونه است و بعداز ظهر تعطیل بشه بهتره... چشمی گفتم و وسایلم رو جمع کردم:حالا منم باید غر بشنوم؟؟... با خنده آب رو مزه مزه کرد:اولیش خودمم بعد بقیه... به خنده پشت چشمی واسش نازک کردم که خندید و با هم بیرون زدیم....


غروب بود وگفت:پدرت دنبال کار اومده شرکت... کیفمو روی شونه ام انداختم:دنبال کار نیست،داماد کدخدا هیچ وقت پی کار وروزی نمیره چون عادت کردن به مال مفت وبی تلاش،اینارو باید از عرق دیگران سیر کرد که مبادا زحمتی بشه واسشون،

راهش بدی به کارخونه باز با همون ممافات کدخدا و نوه هاش طرفی،خدا میدونه چه نقشه هایی توی یر دارن،اگه مرد کار باشه یه هکتار از زمینهای من بده دستش البته از طرف خودتون،مار کنه خرجشو دربیاره اما مسئولیت دادن بهش توی شرکت یعنی دست و بالشو باز کردن برای دزدی و غارت زحمت دیگران... آقا دستی لای موهاش کشید:میدونم از رفتارش مشخص بود...


نگاهش کردم:من جز داییم هیچ *** رو ندارم داییم هم مرد زحمت کشیه و پول مفت راه نمیده به سفره اش،زنش دندون طمع داره اما خودش صاف و صادقه،تنها خانواده منه.....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت147



  تنها خانواده منه،هم پدرم و هم مادرم بوده جز داییم

1403/10/14 21:19

نیاز نیست به احدی توجه کنید بخاطر احترام به من،اون ناپدری هم نمیشناسمش،اونم همینقدر منو میشناسه که بودی مال و منال میدم وگرنه حتی نمیدونه چند سالمه...

آقا از حرکت ایستاد که دستشو گرفتم:نیکراد جای تموم نداشته هامو پر کرد هیچ وقت از خانواده ام از گذشته ام نپرسید همیشه با شوخی و خنده تلاش کرد من فقط خودشو ببینم و بزرگ بشم اینارو میگم که بدونید من هیچ *** رو ندارم که پشت باشه واسم اینم میدونم که شما به عنوان خان این ده باید از طایفه ای زن می‌گرفتین که پشتتون دراد که کوه باشه واستون اما *** و کار من جز دایی جانم همه درره ان،از اون دره هایی که هروقدر هم بریزی داخلش پر نمیشه،از دم

"لینک قابل نمایش نیست"
همه مفت میخوان وسیرمونی هم ندارن... پشت دستمو نوازش کرد:پشت هر کسی فقط خودشه،این ماییم که زندگی و ایندمون رو باید بسازیم و من با تمام شناختم تو رو انتخاب کردم نه بخاطر اینکه زن برادرمی،نه بخاطر امید و فقط به خاطر خودت،پاکی نگاهت وبزرگی قلبت ،به نظرم همه اینها در وجود یک زن بتونه منی رو که هرگز هیچ زنی به چشمم نیومده رو به اوج برسونه،اینم بدون من مردی نیستم که پا روی پا بذارم بقیه کاهامو پیش ببرن پس نیازی به کوه پشت سرم ندارم فقط نیاز دارم یه خانواده از نوع خودم داشته باشم که دارم.... چشمام توی چشمای سیاهش غرق شده بود و این اولین بار بود از دوست داشتنش میگفت،آر‌وان خان بود و محبتش از جنس خودش...


دستمو فشرد و رها کرد وغرورش اجازه نمی‌داد کسی چشم به گره دستامون داشته باشه توی این کوچه های کاهگلی.... نگهبان با دیدنمون فوری دروازه رو باز کرد امید دستش توی دست خان بود و توی باغ داشتن قدم میزدن....حالا من تصمیمی گرفته بودم به بزرگی زندگی...لفظ اقا رو از زبونم پاک کردم واینجای زندگیم دوشادوش مردی وارد خونه باغ شدم که


زین پس برای من آروان بود ومرد من... پریوش لب حوض میوه ها رو میشست و سیب سرخی طرفم گرفت:بفرما خانوم...خم شدم لپشو بوسیدم که سرخ شد از شرم جلوی آروان،ومن خوب میدونستم مادر بود برای نیکراد و حالا تمام محبتش رو به پای امید میریخت و از نبود نیکراد غصه ها میخورد در تنهایی...

سیب به دست وارد اتاق شدیم که خانم بزرگ گفت:چرا شما این موقع راه میفتین طرف خونه،قبل غروب کار و بارتون رو تموم کنید که به شب نخورید...


دست روی چشمام گذاشتم و کنارش نشستم:ببخشید دیر شد دیگه امروز گره های اخر بود واز فردا قالی هارو جمع میکنیم میفرستیم تهران...

. خان وخانعمو همراه امید اومدن که خانم بزرگ گفت:با اسمان حرف زدید؟
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️ 

1403/10/14 21:19

#برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت148


  خان وخانعمو همراه امید اومدن که خانم بزرگ گفت:با اسمان حرف زدید؟حیفه این یکی خواستگار رو هم رد کنه،حامدخان دست راست پدرشه،پدر و پسر یکی از یکی بهتر،والا خودم دختر داشتم چشم بسته بهشون میدادم از بس که خوبن،ماهرو خانم هم ماهه،دیگه اسمان چی از خدا میخواد بهتر این خانواده؟؟...

از حامدخان شنیده بودم رابطه نزدیکی با آروان داشت و ذکر خیرش همیشه بود حتی خان هم تاییدشون میکرد وخانعمو گفت:والا چی بگم،میگه نه،منم نمیتونم زور بذارم پشت


سرش،تا ببینیم قسمت چی میخواد.... خانم بزرگ چای ریخت و جلوشون گذاشت:قسمت هرکسی دست خودشه،دختر تا جوانه و بر و رو داره از زمین و اسمون واسش خواستگار میاد اما سن که بالا رفت مجبوره هر کسی در خونه رو زد بله رو بده بره پی خونه زندگی خودش،تا بوده دختر رفتنی بوده اما ما دلموم میخواد جایی بره که سایه به بختش بشینه...


.امید خان استکان چایی رو برداشت:همه اینارو بهش گفتم فایده نداره وگرنه من هم این خانواده رو میشناسم ولی چه کنم میگه نه،یک کلام... خانم بزرگ هم دیگه ادامه نداد... شام در سکوت خورده شد....


پتو رو کشیدم روی امید و کنارشون دراز کشیدم:من میدونم چرا اسمان همه رو رد میکنه... اروان به پهلو چرخید سمتم دستشو زیر سرش گذاشت:دلیل اشتباهی داره،


آسمان برای من حکم خواهر داره،عزیزه واسم،محبتم بهش با روشنا،مهتاب و مهسا یکیه،اما باهاش حرف میزنم،حامد پسر خوبیه،حیفه بچه گونه تصمیم بگیره... سرمو روی بالشت گذاشتم:این یکی هم خودت حلش کن تا ببینیم رقیب بعدی کی از راه میرسه...


به خنده افتاد:نکنه ترسیدی ؟... سرمو کمی بلند کردم:نه ولی تصور گیس و گیس کشی داشتم در اینده،من این اتاق،اونم اتاق جفتم،شنیدم هوهای جعفری هر روزشون داد و قاله...


.آقا با خنده گفت: حالا جعفری هم نمیتونه تنبونشو بالا بکشه اونوقت در هر خونه ای هم بزنه بهش میگن بفرما،جالبش اینجاست هیچ کدوم از خانواده هایی که بهش دختر دادن وضع مالیشون بد نبوده دختراشون هم دخترای خوبی هستن..


. چهارزانو نشستم:میگن مهره مار داره،مهرهاش هم شاخ داره،در هر خونه ای رو میزنه قبلش معرهارو به هم میزنه ودهن ادما رو میبنده به خواسته هاش میرسه....



آروان با خنده به دیوار تکیه داد:تنها جواب برای حل این معما همینه چون واقعا عقل به هیچ جا راه پیدا نمیکنه در این مورد... با خنده سر تکون دادم که متوجه نکاه پر مهرش شدم همون نگاه نیکراد بود وقتی میخواست کنارش باشم و نمیدونم چطور از روی امید رد شدم و توی آغوشش جا گرفتم...


تنشو بو کشیدم وبو کشیده شدم،فشردمش به خودم و فشرده شدم

1403/10/14 21:19

بهش....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت149


  توی آغو ش ش جا گرفتم...تنشو بو کشیدم وبو کشیده شدم،

ف شردم ش به خودم و فشرده شدم بهش،خیس عرق شدیم و دل کندن از همو نداشتیم.

..اونقدر توی عشق جلو رفتیم که.......لحظه ای پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند:قول میدم مراقب دلت باشم و اینو بدون نیکراد تا ابد توی دل جفتمون جا داره اینو بهت قول میدم..

. و پایان حرفش شد لبهای من که با مهارت باورنکردنی مهر خواستن رو به لبش زد.... و مهتابی که اتاق رو روشن کرده بود حتی از روزنه های پرده های مخملی که فروشنده گفته بود نورگیر خالصن اونم از جنس اعلا...


آروان جای جای تنمو بوسه زد و من از تمام دنیا دست شسته بودم و حالا کعبه قلبمو به طواف نشسته بود حس آرامش داشتم انگار سنگینی کوه هایی که شونه هام‌و خم کرده بود حالا برداشته شد بود و این نگاه چه داشت که من به شوقش این گونه به حجله رفته بودم با پای خودم،با خواست خودم و خوشحال بودم از ابن بودن... با بوسه آروان چشم باز کردم که موهای خیس عرقمو کنار زد:بریم حمام؟؟...دلم خواب میخواستم و گفتم:خوابم میاد...


خم شد دوباره روی چشمامو بوسید ولباسهامو تنم کرد...چشمام نیمه باز بود که یکدست لباس برداشت و بیرون زد و من خوب میدونستم حمام این موقع شب یک مرد چه معنا داشت و امشب خانم بزرگ سر راحت روی بالشت میذاره... سبک به خواب رفتم..

. با دستایی کوچیکی که لپمو میکشید چشم باز کردم آروان نبود و امید با دیدن چشمهای بازم گفت:مامان بلند شو صبح شده... دستشو کشیدم که افتاد روی شکمم،سرمو توی گردنش بردم وعمیق بو کشیدم:مامان به فدات قشنگترینم..

.شیطون نگاهم کرد که ابرویی دادم بالا:باز چه نقشه ای توی سر داری؟؟... دندونای ریزشو نشونم داد و گفت:صبح دیدم بابا قبل بیرون زدن بوست کرد،دیروز هم،از وقتی اومدیم این اتاق بابا موقع خواب بوست میکنه...و من چقدر خواهان این بوسه ها بودم این لحظه...امید رو بو س یدم:بابا هم میدونه که پسرش چقدر شیطونه؟؟... سرشو تند تند تکون داد:اره میدونه اما گفت بهت نگم...با خنده گفتم پس چرا گفتی؟؟...انگشتشو توی هوا تکون داد:یهویی یادم رفت گفتم..


.اونقدر قلقلکش دادم که جیغش به هوا رفت و خانم بزرگ سراسیمه وارد اتاق شد با دیدنمون به در تکیه داد:مادر چیکار میکنید دلم رفت از صدای جیغ بچه ام... شرمنده و با خنده بلند شدم:ببخشید اخه شما که نمیدونید این یه وجب بچه چه زبونی میریزه برای من...خانم بزرگ پیشونی امید رو بوسید:مادر به دورت عزیز نفسم.


..امید با شیطنت نگاهم کرد که تا خواستم زبون باز کنم فوری گفت:مادرجون بابا مامان رو بوسید پیششم خوابید خودم دیدم....

1403/10/14 21:20



📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت150


  خانم بزرگ سر امید رو به سینه اش چسبوند:بعضی چیزا رازن مادر،راز یعنی هر چی هر جا دیدی همونجا بذاری و فراموش کنی،یعنی به غیر از خودت کسی ندونه،بابات جلوی تو مادرتو بوسید چون میخواسته به تو بگه که جفتتون رو خیلی دوست داره،میخواسته تو ببینی و بدونی باید مادرت رو دوست داشته باشی و بهش احترام بذاری


،این حرفها رو مبادا از این اتاق بیرون ببری چون همین حوالی ممکنه یکی باشه نظرش تنگ باشه دلش نباشه شما همو ببوسید و با هم بخوابید،پسر من فهمیده است و این حرفهارو فقط به من مادر گفته تا من خوشحال بشم که بچه هام همدیگه رو دوست دارن مگه نه امیدِنفسم؟؟.... امید سرشو بلند کرد:من راز دارم،مراقبت میکنم از رازم...خانم بزرگ لپ امید رو کشید:فدای خودت و رازت بشم من..


. به من نگاه کرد:پس بلخره دعاهام جواب داد یادم باشه بسپرم به مش تقی که یه گوسفند بده دست کسی که نیازمنده،زندگی کنید...بلند شد:باید یه فکرم به حال اتاق امید کنید پسرم بزرگ شده مرد شده به دلمه یه اتاق داشته باشه من گاهی بیام پیش پسرم بخوابم،باهاش حرف بزنم باید یه اتاق داشته باشه برای مادرجونش..


. امید که لبش تازه میخواد به لبخند باز بشه یهو عبوس شد:من همین اتاقمه پیش بابامم میخوابم شما هم بیاید با هم بخوابیم حرفم بزنیم... خانم بزرگ دستشو گرفت:بابات زود میخوابه بعد ما حرف بزنیم که بد خواب میشه.


..امید فکری کرد و گفت:زودتر بیاید که حرف بزنیم اصلا صبح حرف بزنیم شب بخوابیم من فقط پیش بابام خوابم میبره... خانم بزرگ خندید:نگاهش کن چه اخمی هم کرده،باشه بمون پیش همون بابات،منم یه اتاق میسازم همین بغل هر وقت حس کردی میتونی روی پای خودت بایستی اونوقت بدون گفتن اتاقت رو جدا میکنی..


.امید هم دلش میخواست مستقل بشه تا به خانم بزرگ نشون بده بزرگ شده هم دلش پیش آروان بود وبا صدای اروان خوابش میبرد ودل،دلکندن نداشت بچه ام... با هم بیرون رفتن که لحاف و تشک رو جمع کردم دستی به موهام کشیدم ولباسامو نگاهی انداختم...روسری سرم انداختم و تا خواستم گره بزنم اروان با پا در رو باز کرد که با دیدنم ابرو بالا داد : کجا ؟؟...


نفس توی سینه ام حبس شد ازش خجالت کشیدم نمیدونم چی توی صورتم دید که با خنده در اتاق رو بست:حالا نمیخواد سرخ و سفید بشی ... خجل خندیدم که سینی رو زمین گذاشت:مش تقی دم صبحی جگر زده بود به سیخ سهم ما رو داده زری بیاره،از دم دروازه گرفته تا بچه های اشپزخونه همه رو جگر داده صلواتی...

لقمه ای سمتم گرفت:....

1403/10/14 21:20

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت151


از دم دروازه گرفته تا بچه های اشپزخونه همه رو جگر داده صلواتی... لقمه ای سمتم گرفت:این اولین روزیه بعد اون اتفاق شوم دوباره شادی ادمای این خونه رو میبینم خنده شون،سلام علیکشون همه از سر شوقه،حس میکنم جوون تر شدن،سرحالتر شدن این مدت پا به پای ما غصه خوردن،پیر شدن...


لقمه رو از دستش گرفتم:یه خانواده ایم خانواده یعنی همین...

چشم توی چشمم انداخت و خانواده همین نبود گلاره هم با ما بود اونم روی یه سفره باما غذا خورد اما خانواده نبود...


لیوان چای رو برداشت:چند روزی نرو کارگاه،یکی از بچه ها مشکلی واسش پیش اومده هنوز دارهای قالی رو سرپا نکردن،به کارگرا هم سپردم فعلا نیان تا کارگاه راه بیفته،خانم بزرگ سر بسته یه چیزایی از کنجکاوی امید گفته وتاکیدکرده اتاقش جدا بشه ولی فعلا با ماست نمیخوام جدا از ما بخوابه،


به وقتش خودش درخواست اتاق جدا میکنه تا اونوقت درموردش کلامی باهاش صحبت نکن نمیخوام پسرم فکر کنه شب موندن با ما به استقلالش صدمه میزنه،بذار بچگی کنه،خودش بزرگ میشه البته با خان هم قدم شدن هم بی تاثیر نیست...

لقمه رو قورت دادم که سمتم خم شد پیشونیم رو بوسید:حالت خوبه؟؟... فقط همین سوال باعث شد از این رو به اون رو بشم وتموم خجالتم پر بکشه جا بشم بین بازوان مردونه اش...

سرمو روی شونه اش گذاشتم که آروم نجوا کرد:اهل محبت زبونی نیستم اما دوست داشتنتو از رفتارم بخوان واسه خوشبخت شدنتون تموم تلاشمو میکنم.. میدونستم و مطمئن بودم ازش...

روی شونشو بوسیدم دوست داشتن همین بود حوالی بازوان مردی که به همه در میزد برای حال خوبت،برای خنده های لبت و برای ارامش روح و جسمت...


نفس کم اوردیم که عقب کشید و خندید:با من نباید کم بیاری خانم... بازوهاشو محکم فشردم که خندشو بلند رها کرد:بخور که تا یخت آب بشه موهای ما سفید میشه..

. با هم جگرها رو خوردیم که پا شد:صبحونه رو از سفره خان معاف شدیم اما همین یه بار رو کوتاه اومده بار دومی توی کار نیست... دستشو گرفتم بلند شدم:خانم بزرگ گفته بود با هم باشیم صبحانه رو تنها بخوریم امید هم برد که راحت باشیم ...


سری تکون داد پیراهن از تنش دراورد و لباساشو عوض کرد:باید برم یه سر به شرکت بزنم اخره ماهه حقوق کارگرا مونده امضا بزنم بتونن رسید بگیرن دکمه های پیراهنش رو یکی یکی بستم که دست گذاشت روی دستم:چیزی لازم نداری؟؟...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت152


دکمه های پیراهنش رو یکی یکی بستم که دست گذاشت روی دستم:چیزی لازم نداری؟؟... نگاهش کردم:همه چی هست...به کمد اشاره زد:مقداری پول دستی

1403/10/14 21:22

گذاشتم توی کمد هرچی لازم داری بخر،برای خودته هر کاری میخوای بکن،نیاز به گفتن نیست چون خیالم از بابتت راحته ولی بازم میگم هر چیزی که به نام نیکراده بدون کم و کاست برای امیده،هر چی به اسم خودته هم که در اختیار خودت باشه ولی تمامی خرج و مخارجتون با منه،

"لینک قابل نمایش نیست"
ریالی از درامد امید رو خرج مخارجش نکن همه باید پس انداز بشه تا وقتی به سن بلوغ برسه و خودش دستش بگیره...موهامو زیر روسری زد:هوای خودتون رو داشته باشید زودبرمیگردم...اروم کمرمو نوازش کرد و بیرون زد.


..چقدر پدر بودن بهش میومد.مهربون،دلسوز ،باگذشت...لبخند زدم به چهره خودم در اینه....قاب عکس نیکراد به دیوار اتاق بود و گفتم:هوامون رو داره درست مثل خودت ولی حواسش جمعتره،اول امانتدار پیدا کردی بعد تنهامون گذاشتی؟میدونستی بعد خودت نمیذاره آب توی دلمون تکون بخوره که رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی،خیالت راحت مراقبمونه،مراقب جفتمون،


دیشب زندگیمون رو شروع کردیم و میدونم که مهرش از تو به قلبم اومد دیشب نگاهتو دیدم،لبخند و شیطنتت رو دیدم...با گوشه روسری قاب رو تمیز کردم:بمون و خوشبختیمون رو ببین،پسرمون رو چون خودت سرزنده بار میارم بهت قول میدم هرچند خوی خانزاده ای داره و مو نمیزنه باخودت،دم صبحی جلوی خانم بزرگ ابرو واسم نذاشت...


با خنده قاب رو صاف کردم وعمیق بوسیدمش... از اتاق بیرون که زدم آسمان و مادرش توی باغ داشتن قدم میزدن،خبری از امید نبود و زری خودش رو بهم رسوند:خان امروز خانم بزرگ و امید رو برد بیرون گفتن تا شب برمیگردن...کلوچه هارو دستم داد:خانزاده تا رفت سفارش کرد برا کلوچه ها،اماده کردم که اگه دستم بند شد فراموشم نشه...


یکی از کلوچه هارو گاز زدم:گرم و خوشمزه....زری خندید:سفارشیه،الهی دامادش کنید ماشاالله پرانرژیه از صبح اللطلوع با مش تقی سر و کله میزد برای این حیوونای زبون بسته،نبودین ببینید چطور مش تقی رو قانع میکرد که با حیوونا با محبت رفتار کنه و چوب دست نگیره...


باهم خندیدیم ... دم ظهر بود که اروان اومد اول دوش گرفت و با ندیدن خان گفت:امسال چه زود راهی شدن،امید هم بردن؟؟...
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت153

  امید هم باخودشون بردن؟؟... حوله ای روی موهاش انداختم آروم شروع کردم خشک کردن موهاش:اره،اصلا یادم نبود سالگرد ازدواجشونه..

. از اینه نگاهم کرد:خان همیشه سختگیر بود اما مادرم با تموم رفتارهاش ساخت اونقدر که خان باهاش از در شوخی وارد میشد و طاقت ناراحتیشو نداشت.باهم خوبن،هوای هم رو دارن واین حس و رفتارشون همیشه من و نیکراد رو

1403/10/14 21:22

خوشحال میکرد مخصوصا وقتی سالگرد ازدواجشون میشد و خان دست از همه چی میشست مادرم رو با خودش میبرد و چند روزی رو خلوت میکردن ودور میشدن از همه چی....حوله رو پایین اوردم:اره بارها دیدم خان چه جلوی دیگران چه در تنهایی چطور حرمت خانم بزرگ رو نگه میداره وبا محبت باهاش رفتار میکنه،یه جورایی ما رو هم میکشونه سمت خودش،امید هم تموم رفتارشون رو تکرار میکنه...


آروان چرخید سمتم:مرد بودن سخته ولی زن بودن سختتره چون باید این کوه غرور رو دوست داشت و باهاش زندگی ساخت...لبخند زدم:ما زنها از مردمون کوه میسازیم تا با دیدنش لذت ببریم هر چقدر مرد بالا بره ما خوشبختتریم،سختی در کار نیست همه اش زندگی و ارامشه...


حوله رو از دستم گرفت و نشوندم روی صندلی:سخت نیست دیگه؟؟... خندیدم:نههههه... با پشت دست صورتمو نوازش کرد:دلم واسه خنده هات تنگ شده بود همیشه بخند،هم خودت زیباتر میشی هم ما خوشحال میشیم.... دستمو روی دستش گذاشتم:قول دادم زندگی کنم روی کمکت حساب میکنم....


دستامو گرفت و بلندم کرد:هستم خدمتتون فقط بیزحمت این شوهر خسته و گرسنتو بهش برس یه چیزی بده بخوره جون بگیره تا سرپا بمونه بتونه کمک کنه... با خنده صدای زری زدم که اروان گفت:عمو هم غذا باهاش بود داشتن میرفتن بیرون،بگو زری سفره بندازه اتاق خودمون... زری مجمع پر کرده بود از همه چی و زمین گذاشت:چیز دیگه ای لازم ندارید؟؟..


.آروان لیوان آبی ریخت:نه فقط برا عصر شام در حد خودتون بپزید اضاف نیاد کاری هم نیست برید ناهار بخورید و استراحت کنید نیازی نیست توی باغ باشید به بقیه هم لازم بود مرخصی بده چون کسی نیست کارها سبکتر شده بهتره تا وقت هست یه سر به خانواده هاشون بزنن... زری به آروان که سرشو پایین انداخته بود حرف میزد نگاه کرد و دستشو اروم تکونی داد و گذاشت روی سینه اش...


زری که رفت اروان شروع کرد غذا خوردن و گفت:بخور سرد بشه از دهن میفته،عصر یه سر بزنیم به باغ ها ببینم اوضاع محصولات چطوره،دادم کودپاشی کردن،امسال زنبور عسل هجوم اورده به باغ همونجا هم کندو زدن...

تکه ای مرغ روی برنج گذاشتم:عسلشون خیلی خوشمزه است برا گردافشانی درختا هم خوبن زنبورا،دلم واسه باغ تنگ شده بود خیلی وقته نرفتم از بس گیر کارگاهم...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت154

  ننه بود و این چیزا واسش اهمیتی نداشت... رو ازشون گرفتم و گوش دادم به حرف ننه که گفت:یه دو ساعتی زمان میبره،تحمل کن بچتو که زمین گذاشتی همه دردات تموم میشه همه جونت میشه صورت ماهش...


لبخند نشست به لبم یاد امید افتادم،یاد نیکراد،یاد اون روزی که دردام شده خنده از ته دلم با

1403/10/14 21:22

دیدنش،بند دلم پاره شد با گریه اش،به مک زدن سینه ام برای شیر خوردنش...لبخندم با اشکهام یکی شد وآروم اشکهامو پس زدم...


سرمو بالا گرفتم خدا کنه گلپری زایمان سبکی داشته باشه... کم کم دردهاش شروع شد و جیغ میزد اما ننه فقط بین پاهاشو نگاه میکرد و هیچ دخالتی نداشت که یکدفعه ننه بسم الهی گفت و خندید:بچه اومد زور بزن دختر ،زود باش فقط خودت میتونی کمک خودت و بچه ات کنی پس زور بزن..

.آب گرم کنار دست ننه گذاشتم و چند پارچه تمیز،با صدای گریه بچه خدا رو شکر کردم که ننه خندید:چه گلپسری هم زاییدی،ماشالا درشته...


. تمیزشکرد و لای پارچه پیچیدش داد دست گلپری:میدونم نا نداری اما مادری،باید بچتو آروم کنی با شیرت،ننه سینه گلپری رو توی دهن بچه گذاشت و بالا سرشون نشست که گلپری با مک اول خنده اش گرفت،چشم از کودکش برنمیداشت واشک به صورتش خشک شده بود....


بیرون زدم هیچ *** نبود باغ سر و ته نداشت ودامنمو بالا گرفتم از نهر اب پریدم ،میدویدم و ذوق دادن این خبر با من بود...به کارگرها که رسیدم آروان و مراد با دو نفر دیگه داشتن با مرد غریبه ای صحبت میکردن واین یعنی صدای جیغ گلپری به گوششون نرسیده بود..


.آروم نزدیکشون شدم که اروان با دیدنم گفت:اماده شید الان راه میفتیم... به داوودنگاه کردم بیل دستش بود وسرش گرم حرفهای غریبه بود...با ابرو اشاره کردم که اروان نزدیکم شد...نفس عمیقی کشیدم:گلپری تازه زایمان کرده بچه اش هم پسره،خبرش به بابای بچه با شما...


کنار چشماش چین افتاد و خوشحالیش ته قلبمو لرزوند...دستشو روی شونه داوود گذاشت وکنار گوشش چیزی گفت که داوود با تعحب چرخید طرفم...با لبخند سرمو چند بار تکون دادم که بغضو توی چشماش دیدم...


آروان چند بار روی شونه اش زد:برو مرد،برو اونجا بیشتر بهت نیاز دارن...با رفتن داوود ،آروان به یکی از کارگرها گفت:برو خونه به زری بگو غذای مقوی بفرسته،بگو کارگر داریم شام بفرسته.... مرد غریبه درختا رو نگاهی کرد و گفت:کود پاشی انجام شد دیگه کاری نمونده اگه کاری با من ندارید تا راه بیفتم...

با آروان حرف میزد که دور شدم ازشون...مادر گلپری هم برگشته بود

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت155


  ننه بود و این چیزا واسش اهمیتی نداشت... رو ازشون گرفتم و گوش دادم به حرف ننه که گفت:یه دو ساعتی زمان میبره،تحمل کن بچتو که زمین گذاشتی همه دردات تموم میشه همه جونت میشه صورت ماهش...


لبخند نشست به لبم یاد امید افتادم،یاد نیکراد،یاد اون روزی که دردام شده خنده از ته دلم با دیدنش،بند دلم پاره شد با گریه اش،به مک زدن سینه ام برای شیر خوردنش...لبخندم با اشکهام یکی شد وآروم

1403/10/14 21:23

اشکهامو پس زدم...


سرمو بالا گرفتم خدا کنه گلپری زایمان سبکی داشته باشه... کم کم دردهاش شروع شد و جیغ میزد اما ننه فقط بین پاهاشو نگاه میکرد و هیچ دخالتی نداشت که یکدفعه ننه بسم الهی گفت و خندید:بچه اومد زور بزن دختر ،زود باش فقط خودت میتونی کمک خودت و بچه ات کنی پس زور بزن..

.آب گرم کنار دست ننه گذاشتم و چند پارچه تمیز،با صدای گریه بچه خدا رو شکر کردم که ننه خندید:چه گلپسری هم زاییدی،ماشالا درشته...


. تمیزشکرد و لای پارچه پیچیدش داد دست گلپری:میدونم نا نداری اما مادری،باید بچتو آروم کنی با شیرت،ننه سینه گلپری رو توی دهن بچه گذاشت و بالا سرشون نشست که گلپری با مک اول خنده اش گرفت،چشم از کودکش برنمیداشت واشک به صورتش خشک شده بود....


بیرون زدم هیچ *** نبود باغ سر و ته نداشت ودامنمو بالا گرفتم از نهر اب پریدم ،میدویدم و ذوق دادن این خبر با من بود...به کارگرها که رسیدم آروان و مراد با دو نفر دیگه داشتن با مرد غریبه ای صحبت میکردن واین یعنی صدای جیغ گلپری به گوششون نرسیده بود..


.آروم نزدیکشون شدم که اروان با دیدنم گفت:اماده شید الان راه میفتیم... به داوودنگاه کردم بیل دستش بود وسرش گرم حرفهای غریبه بود...با ابرو اشاره کردم که اروان نزدیکم شد...نفس عمیقی کشیدم:گلپری تازه زایمان کرده بچه اش هم پسره،خبرش به بابای بچه با شما...


کنار چشماش چین افتاد و خوشحالیش ته قلبمو لرزوند...دستشو روی شونه داوود گذاشت وکنار گوشش چیزی گفت که داوود با تعحب چرخید طرفم...با لبخند سرمو چند بار تکون دادم که بغضو توی چشماش دیدم...


آروان چند بار روی شونه اش زد:برو مرد،برو اونجا بیشتر بهت نیاز دارن...با رفتن داوود ،آروان به یکی از کارگرها گفت:برو خونه به زری بگو غذای مقوی بفرسته،بگو کارگر داریم شام بفرسته.... مرد غریبه درختا رو نگاهی کرد و گفت:کود پاشی انجام شد دیگه کاری نمونده اگه کاری با من ندارید تا راه بیفتم...

با آروان حرف میزد که دور شدم ازشون...مادر گلپری هم برگشته بود

1403/10/14 21:23

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت156



  مادرانه دور گلپری و پسرش میگشت و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا دخترش رو تنها گذاشت.چقدر خوبه مادر داشتن،


مادر منم اگه زنده بود همینجور پروانه میشد دور سر من،حتما اونم دوستم داشت.ته دلم شاد شد یه لحظه حس کردم مادر منم کنارمه،داره میخنده...


دستی روی شونه ام نشست آروان بود وگفتم:چشم روشنی همراهم نیست که زیر سر بچه بذارم چرخیدم و به اروان خیره شدم:بچه پسره اما میشه یه جفت از النگوهام بذارم براش؟؟عیب نیست؟؟؟...


آروان از جیبش یه بسته اسکناس بیرون آورد دستم داد:اینم چشم روشنی اما اگه به دلته النگو بذار نهایت مادرش برمیداره برای عروسش...

با خوشحالی یه جفت از النگوهام دراوردم روی بسته پول گذاشتم...آروان بیرون موند وبا داوود صحبت میکرد منم چشم روشنی رو زیر بالش گلپری گذاشتم وخواهرانه بهش تبریک گفتم...مادرش تا دم در بدرقمون کرد و ننه اسیه زودتر از ما به خونه اش برگشته بود...
"لینک قابل نمایش نیست"

قدم میزدم ومیونه راه کسی نبود دست آروان رو گرفتم:شنیدم مرخصی به داوود دادی خوب کاری کردی آخه گلپری حالا حالاها هم ضعیفه هم این بچه نمیذاره درست حسابی بخوابه،خوبه که داوود هست و مراقبشونه...


آروان به چشمام نگاه کرد ومن چقدر حرف خوندم از نگاهش،چقدر خوب بود چقدر مهربون و باگذشت بود دیدم از گریه بچه لبخند زدم،دیدم از شوق و اشک داوود لبخند زد و من اون لحظه خودش رو تصور کردم از به آغوش کشیدن کودکش و بی شک بهترین بابا میشد کسی که جنسیت بچه واسش مهم نبود


و به عنوان خان اینده این ده حتی روشنا رو وقتی دختر بچه بود روی دوشش میذاشت و قربون صدقه اش میرفت اونم الان توی دوره زمونه ای که همه پسر میخوان همه چراغ خونشون رو پسر میدونن و خجالت میکشن از دختر داشتن... به خونه که رسیدیم خانعمو داده بود توی ایوون سفره بندازن..


.غروب بود و عادت داشت شام رو زود بخوره کمی قدم بزنه ... آروان کنار خانعمو نشست و منم کنار آسمان....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت157


  شیرین خانم و اسمان سرسنگین باهام رفتار میکردن و بهتره بگم بی محلی میکردن،

"لینک قابل نمایش نیست"
به احترام خانعمو شام رو در سکوت خوردم و به طعنه های زن و دخترش توجه نکردم شاید هم منظور دیگه ای داشتن و من نباید به خودم میگرفتم اما اینکه شیرین خانم به اسمان بگه اون کارگاه برای یسری زنهای شپش زده دهاتیه واقعا واسم سخت بود تحملش و خدا که شاهد بود اون زنها هرروز با اب سرد حمام میکردن وبچه هاشون رو با اب گرم کنار رودخونه روزی دوبار گاهی هم بیشتر،


اهل عطر

1403/10/15 22:32

زدن و سرخاب سفیداب نبودن اما لباسشون از تمیزی برق میزد خونه هاشون کاهگلی اما تمیز وباسلیقه چیده شده بود هر چی که داشتن،زنهای ده خیلی بهتر از زنهای شهر زندگیشون رو مدیریت میکردن،زنانی که راضی بودن به ساده ترین چیزها وهمیشه با لب خندون سفره پهن میکردن برای خانواده،


زن ده زن زحمت کشیده ای بود که سفره اش برای همه پهن وبا روی خوش مهمان رو به خونه اش دعوت میکرد حتی اگه خودش لب به غذا نمیزد.پا به پای مردش زحمت میکشید هم سر زمین هم کارگاه و هنرهای دستی وفرزند اوری و تربیت کردنش،


شاید فیس و افاده و تحقیر دیگران در بعضی از ادمها نشان از شخصیت بالا باشه ولی ما زنهای ده به نوع زندگیمون راضی هستیم و شب سر راحت روی بالش میذاریم از اینکه دل کسی رو با حرفا و رفتارمون هزار تکه نکردیم..


.سرمو که بلند کردم اخم خانعمو بود وچشمای ناراحتش،حتی خانعمو هم پچ پچ آرومشون رو شنیده بود... چند دقیقه ای رو کنارشون نشستم وشبخیر گفتم به اتاقمون برگشتم....لباسمو عوض کردم ولباس خواب جدیدی که خانم بزرگ گرفته بود رو از کمد دراوردم،لباس بلند اما نازک گلداری بود که نه استین داشت و نه حتی پوششی
"لینک قابل نمایش نیست"

،همه بدن رو به نمایش میذاشت و بهش میگفتن لباس راحتی،هرچی زیر و روش کردم راحتی ازش ندیدم و خجالت میکشیدم تنم کنم همه ناراحتی بود برای من از شرم اونم جلوی آروان...باخنده لباسهامو دراوردم و تنم کردم،عادت به لباس زیر نداشتم،سینه هام کوچیک بود حتی با اینکه بچه شیر داده بودم سینه هام انگار برای دختر تازه به سن بلوغ رسیده بود...


توی آینه به خودم نگاه کردم بافت موهامو باز کردم و کمی عقب رفتم،کمد آینه قدی داشت.به خودم نگاه کردم که سخاوتمندانه همه دار و ندارمه اندخته بودم بیرون،موهای رنگ شبم دورم ریخته بود ننه اسیه میگفت دخترای چشم ابرو مشکی شر و شیطونن و من هیچ وقت شیطنت نکرده بودم چون جای شر بودن نداشتم...


چشمهام درشت بود و ننه میگفت کال سیاهه،سیاهش به رنگ شبه،یه جوری حرف میزنه با ادم....پوست صورتم برخلاف چشمهای سیاهم،اناری بود....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت158


  پوست صورتم برخلاف چشمهای سیاهم،اناری بود،سفید سفید که یهویی سرخ میشد از دون انار سرختر،بدنم اما همخونی داشت با صورتم،قدم خوب بود نه بلند بودم و نه کوتاه


،همینکه میرسیدم کارهامو خودم انجام بدم جای شکر داشت هر چند همینم مدیون شیری بودم که دایی بیخبر از زندایی توی مطبخ بهم میداد و تند تند کاسه رو سر میکشیدم.... خجالت میکشیدم آروان منو با همچین لباسی ببینه برای همین تصمیم گرفتم از تنم

1403/10/15 22:32

بیرون بکشمش اما قبلش با ذوق دستامو باز کردم و دور خودم چرخیدم،


دامنش باز شد که دستمو روی دهنم گذاشتم خندیدم و تند تند دور خودم میچرخیدم،یه لحظه وایسادم حس کردم زمین به شدت میچرخه و میخواد پرتم کنه که دستی دور کمرم نشست...عطر تن اروان بود و گفتم:یاد بچگیام افتادم وقتی دلم میخواست دامنم باز بشه،خوب که اومدی وگرنه پخش زمین میشدم..


..چشمامو باز کردم که آروان دستاشو عقب کشید با ابرویی که بالا داده بود از نظر گذروندم.تازه یادم افتاده بود چی تنمه و از خجالت لبمو به دندونم گرفتم،علنا هیچی تنم نبود دقیقا هیچی...

.چندبار پلک زدم که خندید:حالا نمیخواد سرخ بشی باز دست مادرم درد نکنه که مثل همیشه به فکر پسرشه.... پشت بهش کردم که این خرابکاری رو جمع کنم ولی با خاموش شدن چراغ با خنده گفت:پوشیدی من ببینم خودت دمای بدنت بالا رفته چرا...


روی تشک دراز کشیدم:چه میدونستم تا این حد باز و هیچی نداره،همون هیچی تنم نمیکردم شرف داست به این لباسه که لباسم نیست...آروان خندید وکنارم دراز کشید:لباس خوابه دیگه،نرم ولطیف وراحت... دستشو زیر گردنم برد و سرمو بالا گرفتم :خوشم نیومد ازش،هنوزم گرممه از خجالت..


.خندید و خندیدم که انگشتشو گرفتم:آروان زنعمو و آسمان به من به چشم یه مزاحم نگاه میکنن نمیدونم باید چطور رفتار کنم که دور هم به خوشی جمع بشیم تو پسر بزرگ خانی و جانشینش،دلم نمیخواد خونه جدا بگیریم ومیدونم خانم بزرگ تا چراغ این اتاق خواموش نشه خواب به چشمش نمیاد اما دلمم نمیخواد که ناراحتی ایجاد بشه با بودنم


.دارم تموم تلاشمو میکنم که از در دوستی باهاشون وارد بشم اما نمیشه یعنی نمیخوان،قبل ازدواجمون بیتفاوت بودن اما حالا حساس شدن بهم...


موهامو نوازش کرد:کم کم میفهمن من به درد زندگی با آسمان نمیخوردم گذر زمان همه چی رو درست میکنه ولی فردا با اسمان صحبت میکنم در مورد مسئله مهمی که اگه نظرش مساعد باشه همه مشکلات حل میشه

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت159


  انگشتشو رها کردم دستی روی لبش کشیدم:چرا اینهمه کشش دارم سمتت؟


کسی که واسم اقا بود حالا برای دیدنش دلم لخظه ای اروم و قرار نداره،ننه اسیه همیشه میگفت دختر اگه بخت بهش رو کنه مردی میفرسته سراغش که امن باشه،مرد امن،مرد واقعیه و باهش میشه عاشقانه کرد مثل اینا که توی تاریخ میگن....آروان خندید:پس مابقی مردها چی میشن؟؟..


.از قول ننه باید بگم که به اونا نر میگن و مرد نر همه درده نه زندگی...انگشتمو به دندون کشید و فشار خفیفی داد و رها کرد:این ننه اسیه هم خوب بلده...خندیدم:اخه شوهر خدا بیامرزش نر بود...


.آروان خنده

1403/10/15 22:32

مردونه ای کرد و با چشمای بسته گفت:امان از دست شما زنها...خجالتم کم کم فروکش کرد و من هر بار با بودن کنارش اول حس شرم و خجالت داشتم اما کم کم میشدم جسمی که جانی بهش تزریق شده باشه و نیرویی عجیبی گرفته باشه سرم رو بالا تر بردم


:آروان از این همه ارامش دلم گاهی میلرزه نکنه کسی تو رو از من بگیره؟گاهی به سرنوشتم میگم بنویسید اگه مرگی باشه فقط برای لیمو باشه نه عزیزانم... سرم رو به سینه اش فشرد:این حرفها چیه میزنی تو؟...


بغضمو قورت دادم:زده به سرم،لباس جدید پوشیدم در هپروت سر میکنم...شونه هاش لرزید و با یه حرکت منو چرخوند و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد:تقدیر رو ما رقم میزنیم خانم،من و تو خودمون زندگیمون رو میسازیم غیر این نبوده و نمیشه...آروم سرمو تکون دادم که دل داد به دلم وگرمای وجودش رو بخشید بهم...


خرسند از بودنش روی بازوش چشم بستم...اونقدر زیر شکممو نوازش کرد که خوابم برد...با احساس تشنگی چشم باز کردم...اتاق تاریک بود اما نه اونقدر که متوجه جای خالی آروان نشم..



.دستمو روی تشک کشیدم،آروم صداش کردم واتاق رو به رو هم تاریک بود عادت نداشت شب بیرون بزنه،دستی به چشمای نیمه بازم کشیدم ولی هرچی چشم چرخوندم پارچ آب رو ندیدم،


خسته خواب بودم اما دهنم خشک خشک و خواب رو به چشمام حروم کرده بود کور کورانه پیراهن بلندی از کمد کشیدم بیرون و تنم کردم باید تا مطبخ میرفتم سر شب یادم رفته بود پارچ آب بگیرم..


.دستامو به صورتم کشیدم اما خواب دست از سرم برنمیداشت....آروم سمت مطبخ میرفتم...چند فانوسی روشن بود توی حیاط...اهل ترس نیمه شب نبودم ..



.پارچ آب رو پر کرد وبیرون زدم...از اینکه سرپا اب بخورم بدم میومد وتوی اتاقم راحت آب میخوردم اما نرسیده به در اتاق با صدای زنی ایستادم...شیرین خانم بود و گفت:این وقت شب چرا بیرونی؟؟...


پارچ اب رو بالاتر اوردم:تشنه ام شده بود... نگاه سرسری بهم انداخت:تشنه ات شده بود یا هوس دید زدن زده بود به سرت؟؟... متوجه منظورش نشدم که خودش زبون باز کرد....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت160


که خودش به زبون اومد:بهتره بری توی اتاقت،به هر حال چیزیه که باید انتظارش رو داشته باشی توقع که نداری مردی که به این سن چشم از تن هر دختری گرفته حالا بیاد و بشه همزبون یه بیوه زن دهاتی؟

پس بهتره دهنتو ببندی و سنگین بشینی سر زندگیت..


.همه وجودش پر از تمسخر بود.حرفهاش خرده شیشه هایی بودن که سمتم پرتاب میشدن وهمه تنمو زخم میکردن...انگار لال شده بودم ...دهن خشکم تلخ شده بود دلم میخواست انگشت ته گلوم کنم و این این گلوله ای که راه نفسمو بسته بود بالا بیارم...سر که

1403/10/15 22:32

چرخوندم شیرین خانم نبود...


من بودم و تنی که خیس عرق بود گوشهایی که گویا هنوز زیر آب بود وکیپ شده بود دهن تلخی که بوی گند میداد وهیچ بذاقی نداشته و چشمایی که خواب رو دور کرده بود و میسو.خت..


.دستمو به دیوار زدم که مانع افتادنم به زمین بشم....راستی نگهبانا کجا بودن؟؟چرا هیچ خبری نیست و همه جا سوت و کوره؟؟..


. چشمم افتاد به فانوسی که تکون میخورد اونم توی باغ...بی اختیار،خارج از اراده پاهام سمت فانوس رفت...دلم گوه بد میداد منی که بارها به آروان گفته بودم زن بگیر و هر بار با تشر اسممو صدا میکرد حالا با حرف شیرین



خانم چرا باید به این حال خراب میفتادم؟؟و دلی که فریاد میزد عاشق شده و عقلی که خودشو بغل کرده بود وهمچون کودک بی پناهی تکون میداد و به طرز عجیبی سکوت کرده بود حتی عقل و دلم هم یک سو شده بودن...


درخت بید سر به زیر رو که رد کردم اسمان بود در اغوش آروان،چشماشو بسته بود و اروان داشت کمرشو دست میکشید...شیرین خانم هم کنارشون بود و فانوس به دست...


.به تنه درخت تکیه دادم من در سیاه ترین نقطه این باغ،لای شاخه های نرم پر از برگ به تماشای عشق تازه جوانه زده ام ایستاده بودم و احسنت بر کسی که گفته بود زنها ضعیفن،


زنها وقت عاشقی،وقت دلدادگی ضعیف بودن قویترینشان هم ضعیف بود منتها لای حرفهای ریز و درشت درد قلبش را پنهان میکرد ولی خورده شیشه های چشمش گویای صداقتش بود..


.دستی زیر چشمم کشیدم این اشکها حالا حالا ها باید میریخت و من زن شوهر داری بودم که برای خودم،برای آرامش خانواده ام دل داده بودم به بزرگ این خانه،به مردی که هنوز هم دوستش دارم ومیخواهم دستهای گره زده آسمان را باز کنم و خودم جایی باشم که حالا به من نیشخند میزند....


به پارچ ابی که حالا نصفه مانده و نمیدانم کی و کجا از دستم رسخته بود نگاه کردم امشب به طرز عجیبی همه جا در سکوت بود وهوا به شدت گرم...


دیگر تشنه نبودم اما انگار در کوره نان پزی جای خمیر در حال پخت بودم...پارچ را بالا برده هر چه مانده بود از آب روی سرم خالی کردم...خنکه که نه،....

1403/10/15 22:32

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت161


  خنک که نه،اما شوری اسک را از صورتم زدوده بود...لبخند زدم،آسمان هم با آن چشمان بسته در آغوش نیکراد لبخند زد شیرین خانم هم لبخند زد.


..این وقت شب در تاریکترین قسمت باغ ،فانوس گویا قدت گرفته بود برای به تمسخر کشیدن تمام احساساتم وگرنه یه فانوس کوچک را چه به این همه نور؟؟مهتاب اما قرص ماهش را با ابری کوچک مخفی کرده بود...مهتاب،امان از این اسم،شاید روی دیدن یادگار مهتاب زمینی اش را نداشت هر چند طبیعت هیچ وقت وفادار نبود چه انسانش چه حیوانش و چه گیاهانش...


سروصدا کردن،جیغ زدن،خود.زنی کردن فقط انگشت نمای مردمم میکرد و بارها دیده بودم زنانی را که بوی هوو به مشامشان میخورد و زمین وآسمان را گره میزدن اما صدایشان فقط گلو دریده بود برای خودشان،آبرویشان....


همین،تمام زنان عالم هم دروغ گویند،حسودن و شیاطین از جنس زن است وگرنه چشم داشتن به مردی که زنی را اسیر خود کرده بود در گوشه کدام دل سالمی جا میگرفت؟؟و هیچ زنی توان تقسیم مرد زندگی اش را نداشت حتی اگر نامرد عالم نسیبش میشد

باز آن نامرد را فقط برای خودش میخواست وخدا چه خوب زیر سئوال رفته بود در کدام آیه را نمیدانم اما جایی از قران خوانده بودم زنان پاک از آن مردان پاک و مردان پاک از آن زنان پاکند و این اولین آیه بود از خدا که برعکسش را داشتم با دو چشم خواب پریده میدیدم شاید هم با چشم باز کابوس میدیدم و این بهترین تله برای ضربان قلب ناقصم بود که اینگونه خودش را به سینه میکوبید که راهی پیدا کنه برای بیرون زدن... چرخیدم و پارچ از دستم سر خورد روی علفها افتاد..


.زن اگر باشی،پاک اگر باشی،میشکنی اما باز هم خرده هایت را جمع میکنی با گِل به هم میچسبانی،چون قبل از زن بودن یک مادری وزنی چون من باید کودک را زیر بال بگیرد مبادا گذر زمان آزارش دهد.... به اتاقم که رسیدم به قاب عکس نیکراد لبخند زدم و در اوج خستگی سر که به بالشت رسید چشمان پر از دردم آرام گرفت...


صبح با نوازش صورتم چشم باز کردم...پسرک شیرین زبانم برگشته بود بغلش کردم که آرام گونه ام را بوسید:خودم گفتم بریم خونه،گفتم دلم بابا مامانم رو میخواد.باباجون هم گفت چشم... خنده نمکینی کرد...هنوزم سینه ام میس.وخت ...آرام صورتش رو نوازش کردم:خوب شد اومدی دلم واست تنگ


شده بود دیگه دور از مامان نباش پسرم... سرشو روی بازوم گذاشت بیصدا به خواب رفت...پسرک بازیگوشم هرگز اینگونه به خواب نمیرفت باید از گریز آهوی وحشی تا سلطان جنگل و قانینش قصه میبافتم تا بلکه پلک روی هم بگذارد و حالا چه آرام گرفته بود..


..نفس سنگینم را به سختی

1403/10/15 22:33