رمان های جدید

606 عضو

بیرون داده دوباره به خواب رفتم....
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت162

  کش و قوصی به بدنم دادم...امید هنوز خواب بود و زری چای و کلوچه واسش آورده بود .آروم صورتشو نوازش کردم و بلند شدم.


..پیراهنم بهم چسبیده بود دم ظهر بود وبا اب گرم حمام کردم تن بدنمو شستم وکاش میتونستم مغزمو دربیارم و چندیدن بار با تموم زوری که توی دستامو کیسه بکشم تا دیگه دیشب رو یاداور نکنه... جلوی افتاب نشستم که خانم بزرگ از ایوون اشاره زد برم پیشش...


دلم واسش تنگ شده بود مادر بود هرچند زمونه بهش سخت گرفته بود...کنارش که نشستم چای واسم ریخت و گفت:از صبح منتظرم بیدار بشی تو که اهل خواب صبح نبودی...نبات رو توی استکان انداختم:امید که اومد خواستم بخوابونمش خودمم خوابم برد.
"لینک قابل نمایش نیست"

..لبخندی زد و سر تکون داد:رفته بودم خونه پدریم،واست چندتا پارچه گرفتم بسپر اقدس بیاد اندازتو بگیره چون برادر زاده ام میخواد زن بگیره وتا آخر هفته باید همگی بریم یه هفته ای اونجا بمونیم همین یه پسره وهفتاخواهرش الان یه ماهه بزن و بکوب گرفتن براش


،امید بهونه میکرد و خودمم به دلم بود بیام و باهم توی مراسم باشیم.برا خودمم چندتایی پارچه گرفتم ببین کدوما بهتره بده اقدس ببره بدوزه فقط بسپر زود لازمیم... چشمی گفتم که اخم کرد:چرا ساکتی؟از دم صبح که ندیدمت انگار دلمو چ.نگ میزنن...


خندیدم:اخه چی بگم؟الان بیدار شدم شما واسم چای ریختی و زری هم داره سفره ناهار میندازه،عروسی که تا لنگ ظهر خوابه باید زبونش کوتاه باشه...خانم بزرگ خندید:نه مادرجون این حرفها چیه،گاهی ادم خستشه باید بره پی خودش تا اروم بگیره..


.زری بالا اومد وسفره انداخت:خانم خانزاده بیدار شده...سری کشیدم و با دیدنش متعجب گفتم:چه لباسای قشنگی،صبح متوجه نشدم...خانم بزرگ استکانها رو کنار گذاشت:آره خان چنددست براش گرفته به سلیقه خودش،ماشالا بچه ام چه خوش ذوقه و عاقل...

"لینک قابل نمایش نیست"
امید صورتشو شست و با خان اومد...دور هم بودیم که خانعمو وخانواده وبعدش هم آروان به جمعمون پیوستن... یه حالی داشتم که از درون خو.نم جوش میخورد و از بیرون خونسردترین آدم دنیا نشون میدادم... برای امید غذا کشیدم و خودمم بیحرف مشغول شدم ..


.بعد ناهار خانم بزرگ از خانعمو هم خواست که برای مراسم به ده پدریش برن که آروان گفت:من نمیتونم یه هفته همه چی رو رها کنم باید بالاسر کارهام باشم و بالیمو و امید یه روز قبلش میایم...خانم بزرگ ناراحت گفت:اما لیمو و امید چرا بمونن؟؟یه نفر رو بذار بالا سر کارگرها،همه اش کار پس کی وقت

1403/10/15 22:33

زندگی داری


؟دلشون پوسید توی این خونه... آروان تکه ای از مرغ رو توی بشقاب من گذاشت....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت163

"لینک قابل نمایش نیست"

  آروان تکه ای از مرغ رو توی بشقاب من گذاشت:نگران نباشید میبرمشون بیرون،یه سری کار مونده سرم خلوته اونارو انجام بدم در بست در خدمتتونم،لیمو و امید هم باید ببرم شهر خرید کنن خودم یسری وسایل لازم دارم...شیرین خانم موهای افتاده روی پیشونیش رو پشت گوشش زد:پس ما هم میمونیم که آروان خان تنها نباشن... خانم بزرگ سرشو بلند کرد:تنها نیست لیمو هست دیگه


،بعدش هم خوبیت نداره اینجا بمونی نکنه یادت رفته زن برادرم از فامیلای نزدیک شماست؟آقا خودش هست زن بچه اش هم پیشش میمونن باهم میان... شیرین خانم تکیه داد به متکا:اره دعوت گرفتن از ما اما گفتم همون یه روز مونده به عروسی ما هم بریم چون آسمان زیاد با شلوغی سازگار نیست...


خانم بزرگ سیبی پوست گرفت و جلوی آروان گذاشت:آسمان باید یاد بگیره خانزاده بودن یعنی همیشه شلوغ بودن دور و اطرافش،دخترتو جوری بار بیار که با دیدن یه مارمولک لای جرز دیوار یه متر هوا نره اونم نصف شب وجیغ بد موقع اش...شیرین خانم رنگ از روش رفت وفوری گفت


:.الا منم به این سن از جک و جونور هراس دارم...خانم بزرگ چشماشو توی کاسه چرخوند:والا فرنگ از اینا بدترشو توی روغن سرخ میکنن میدن به خورد مردم،بهبه و چهچه هم به راه... شیرین خانم بدجور از خانم بزرگ حساب میبرد و خانعمو لذت میبرد از اینکه گاهی نیاز نیست خودش زبون زنشو کوتاه کنه..


. اسمان انجیر خشکی توی دهانش گذاشت: از یه هفته جلوتر بریم بمونیم که چی بشه؟ همون یه روز جلوتر هم زوده،دم غروب حرکت میکنیم واگه راه صاف باشه همون شب هم برمیگردیم... خانم بزرگ چشماشو نخودی کرد:برا عروسی خواهر برادرات هم همون یه ساعت رو موندی؟...


آسمان انجیر رو قورت داد:البته شما باید برید چون برادرزادتون تک پسره و اینکه خونه پدریتون هم هست...خانم بزرگ کلافه سری تکون داد:هرجور خودتون راحتید... دست امید رو گرفتم:ما مادر پسری بریم یه گشتی توی ده بزنیم؟؟... امید ذوق زده بلند شد:بریم مامان...

بلند شدم وبا اجازه ای گفتم به اتاقم رفتیم ...مشغول پوشیدن لباس بودم که آروان وارد اتاق شد:کجا میخوای بری دم ظهر؟؟... بهار بود و هوا عالی برای همین گفتم:چله تابستون که نیست هوا به این خوبی میخوام با پسرم برم قدمی بزنم نیاز دارم تنها باشم و با بچه ام خلوت کنم... از در فاصله گرفت:با بچه ات خلوت کنی؟؟..


. ناخواسته ناراحتیم رو بروز داده بودم ولبخند پر از دردی زدم:آره آخه عادت نداشتم شب ازم دور

1403/10/15 22:33

باشه...دستشو لای موهاش برد:بمون لباس عوض کنم با هم بریم... میخواستم ازش دور باشم وباز نزدیکتر شده بود...


توی جاده خاکی قدم میزدیم که امید جلوتر از ما می‌دوید آروان آروم گفت....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت164


  آروان آروم گفت:چرا از دم ظهر که دیدمت توی خودتی؟؟..


. با انگشت به دستم زد که گفتم:صبح زود رفتی چرا؟؟... نفسی گرفت:کار داشتم تو هم که غرق خواب دلم نیومد بیدارت کنم... نگاه کلی بهش انداختم:که اینطور...از حرکت ایستاد:پس خانم دلخوره؟؟... به امید نگاه کردم:از چی؟؟... دوباره راه افتاد:چه میدونم،شما زنها از کاه کوه میسازید مثلا ممکنه چون امروز افتاب ملایم بود هم دعواتون بشه از بس عجیب غریبید...


اکه حالت عادی به بی شک وسط جاده و بیخیال مردم به خنده میفتادم از حرفش،اونم آروان و غروری که داشت..


. اما دلم ترک برداشته بود و گفتم:نه هنوز به اون صورت دیونه نشدم...الهی شکری زیر لب گفت که زبونم چرخید:نصف شب تشنه ام شد نبودی آب بدی دستم ... خندید:اهان،بعد اونموقع همون نصف شب چرا نپرسیدی؟؟...


دل بود و نفهمیش گل کرده گفتم:چون نبودی،چون بیدار موندم ونیومدی تا خوابم برد...به اطراف نگاه کرد وقتی خیالش راحت شد کسی حواسش به ما نیست لپمو کشید:جایی کار داشتم پس نپرس... خسته تکیه دادم به درخت:پس اگه روزی من کاری کردم و جایی رفتم بهت نگفتم تو هم از من نپرس...


خم شد مشت آبی از جوب سمتم پرت کرد که تلخ نگاهش کردم:غرقمم کنی خنک نمیشم...سرمو پایین انداختم که مچ دستمو گرفت:آوردیم اینجا میون این همه چشم بعد دولاپهنا حرف میزنی که چی؟؟


حرفتو بزن ببینم چی ناراحتت کرده؟؟خواب بودی که بیرون زدم به زری هم کفتم حواسش بهت باشه خان هم یه ساعت بعد من رسید نکنه زنعمو حرفی زده؟؟...


کلافه از اینکه حرفی نمیزنه و منم نمیخواستم ازش بپرسم که مبادا بکوبه توی سرم بیوه بودنم رو،تنها بودنم رو ،رو گرفتم:هیچی نشده فقط دلم یه جوریه کاش بشه برم خونه خودم هرچند گلپری اونجاست،نمیدونم اصلا هیچی نمیدونم...


امید خودشو بهموند رسوند و نگاهمون کرد که آروان دستشو گرفت:گرسنه نیستی؟؟...امید از جیبش یه مشت آجیل بیرون آورد:نه پریوش خاله اینا رو داد،همیشه جیبمو پر میکنه میگه بخورم... چشمامو بستم ونفسی گرفتم بلکه بغضم پایین بره...


اروان ما رو با خودش به خونه تپه برد هدیه عروسی که روز اول اومده بود دیدن من و نیکراد.... در حیاط رو با کلید باز کرد و بعد ما وارد خونه شد تمیز و سرسبز،اینجا رو داده بود کریم هواشو داشته باشه..


.گلیمی از روی بند لباسی برداشتم پهن کردم روش نشستیم که امید چشماشو مالید و بیحرف خوابش

1403/10/15 22:33

برد... آروان بافت موهامو باز کرد:وقتی تنهاییم بذار رو شونه هات....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت165



  موهام روی شونه ام ریخت که آروان سرشو روی پاهام گذاشت:عمو امروز گفته میخواد یکی از خونه باغ هارو برداره،خودش خیلی دلش میخواد با ما زندگی کنه ولی نمیدونم چرا یه مدتیه توی خودشه شاید هم از کل کل زنعمو با تو و مادرم ناراحته،


به هر حال صبح باهم رفتیم بیرون تا خودش انتخاب کنه کدوم خونه باغ رو میخواد،سهمش هم قبلا خان مشخص کرده بود ودرامد حاصله هم میزد به حسابش،از وقتی اومده سهمش رو دادم دست خودش،کمی سبکتر شده کارها،اگه دلت میخواد میتونی با خانم بزرگ بری ولی من میخوام بمونی کمی باهم تنها باشیم...

.میخواست تنها باشیم وشبونه آسمان رو بغل میگرفت؟؟غرور بود یا هر کوفت دیگه ای اما زبونم نچرخید از شب بگم وهزار بار مردنم... دم غروب بود که برگشتیم خونه..

. خیاط لباسهارو اماده کرده بود و خانم بزرگ پارچه سفید رنگی رو میپیچید که به رسم همیشه طلا کادو ببره... خانعمو برخلاف زن و دخترش آماده شده بود و گفت:ما هم میایم از وقتی اومدم یه سر به دوست و آشنا نزدم دلم لک زده برای تک تکشون....


شیرین خانم رو کارد میزنی خو.نش در نمیومد و آسمان چسبیده بود بهش پچ پچ میکرد که در نهایت خانعمو با صدای بلند گفت:موندنی در کار نیست چون کسی نیست باهاش بیاید.آروان هم کلی کار داره و زن و بچه اش همراهشه پس حرفی نشنوم زود اماده شید که باخان راه بیفتیم...


.خانعمو نسبت به زن و دخترش حساس تر شده بود و کمتر بهشون روی خوش نشون میداد دلیلش رو نمیدونستم وشیرین خانم و اسمان لباس پوشیدن وباوجود مخالفتشون اما راهی شدن.


... ساک امید رو بستم که آروان از اتاق کارش بیرون زد:وسایل خودمون هم جمع کن این چند روزه بریم خونه تپه یه اب و هوایی عوض کنیم امید هم اونجا رو خیلی دوست داره....وسایلامون رو جمع کردم و قرار شد از همونجا راهی بشیم...


.یکی دوبار به شهر رفتیم وکادوی عروسی آویز زیبایی که اروان انتخاب کرده بود.... راه افتادیم وقتی رسیدیم خونه به اون بزرگی جای سوزن انداختن نداشت...

آروان دست امید رو گرفت و گفت:باهم اول بریم پیش دایی بعد هم شما برو قسمت زنونه... دایی پیرمرد سرخوشی بود که خنده از لبش نمیفتاد،روی سرمو بوس کرد و بسته اسکناسی دور سرم چرخوند طیبه نامی رو صدا بزد اسکناس هارو دستش داد:بده هر کی رو که خودت سراغ داری.


..دایی با امید دست داد:بهبه ببین چه قدی کشیده خانزاده ما،مردی شده برای خودش دیگه باید مسئولیت سپرد بهش ....

1403/10/15 22:33

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت166



... دستی روی شونه آروان نشست و صمیمانه همو در اغوش کشیدن...


حامدخان بود وآروان گفت:کجایی مرد؟کم پیدایی؟؟... حامد خان با من احوالپرسی کرد و گفت:درگیرم،شنیدم کارگرها رو زمین دادی،داستان چیه؟؟...


آروان خندید:پیر شدم دارم کارهارو واگذار میکنم میخوام بالا سر خانواده ام باشم دیگه وقتشه کمی کارهامو سبک کنم و وقت بخرم برای خودم و زندگیم...


.حامدخان شونه اروان رو فشرد:پس به هرکسی زمین نده،بده به اونا که قدر خاکشو میدونن نذار پای غریبه به ده باز بشه که مکافاته...

آروان خندید:دیگه پای خودشون،یسریا از زمان پدربزرگم پای زمینا بودن یه مدت گذاشته بودم به حال خودشون،بکارن و بردارن بدون اجاره،حالا دیگه سند دادم که تا همیشه دست خودشون باشن،زمینهای پراکنده رو میدم به مردم حقیقت رسیدگی بهشون سخته... حامد خان لبخندی زد:مرد کوچک مگه کمک نمیرسونه؟؟..


.امید خندید که آروان گفت:دست گذاشته روی حاصلخیزاشون وقصد درختکاری اونم وسط مزارع داره...حامدخان خندید:بله بله حق هم داره،رگ داره،پدرش به زمینهای اطراف بسنده کرده بود حالا اقا رو دست همه بلند شده..


.خم شد امید رو عمیق بوسید:زود بزرگ شو،بوی خوبی میدی،دلم وتست تنگ شده زود بزرگ شو تا چشمامون قوت پیدا کنه زورگوی بزرگ...


دایی گرد غم نشست به چشماش و اروان روی شونه حامد خان زد:به وقتش بزرگ میشه بزار بچگی کنه بچه ام،تو منو رها کردی بچمو گرفتی که چی؟؟...حامد خان دستی به صورتش کشید:دیر اومدی؟...

"لینک قابل نمایش نیست"
قدمی عقب رفتم:با اجازتون من برم به زندایی سری بزنم... دایی دستشو پشت کمرم گذاشت:بیا عروس،بیا که اقدس بانو هنوز خبر نداره اومدی و حسابی دلخوره ازت که دیر کردی،ما برای عروسی شما از یه ماه جلوتر روی پامون بند نبودیم..


. دایی رو‌نگاه کردم که ابروهاشو بالا داد:گوش اقاتون هم میپیچونم که عروسمو زودتر نیاورده... با خنده بالا رفتیم...


زندایی روی صندلی نشسته بود دو دستش از طلا بود و سینه اش همه مروارید اصل بود انگشتهاش رو دو سه تایی انگشتر انداخته بود و با دیدن ما بلند شد:سلام به روی ماهت دخترم،بیا ببین کی اومده؟


چشممون روشن،چشم بد به دور،طیبه بدو اسپند دود کن که دخترم مو بهش پیچ نخوره...


همو درآغوش گرفتیم خانواده خانم بزرگ همیشه مهربان بودن البته بستگی به خانم بزرگ هم داشت که با چه کسی بجوشه...


کنار خانم بزرگ که نشستم شیرین خانم سمت دیگرش بود وچینی به دماغش داد که زن مظفرخان گفت:لیمو از تو راهی خبری نیست ؟


آروان خان باید پشتش پر باشه و چراغ خونه اش بدرخشه...زنی با

1403/10/16 20:39

فاصله گفت: ماشاالله از امید درخشانتر؟


خانزاده به این زیبایی فکر نکنم خدا هم دیگه ازش تکرار کنه،ماه وخورشید
"لینک قابل نمایش نیست"
📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت167


صبح بهت اشاره کردم و تو هیچی نگفتی،بعد از اون شب زنعمو هر وقت منو میدید قلبمو نشونه میرفت،نیش میزد و من لالتر،شاید مشکل از منه،

"لینک قابل نمایش نیست"
از رفتارم اما چرا همه منو سنگ سار میکنن؟؟مگه من چیکار کردم زیر این آسمون؟..


. به خونه تپه رسیدیم که اروان دستمو فشرد وارد خونه که شدیم بغلم گرفت:حالا که حرف زدی سبک شدی؟؟...


با چشمای اشکی نگاهش کردم که با دماغش اشکهامو کنار زد:من اگه زن جز تو میخواستم نگاهت هم نمیکردم نه اینکه خودم بیام و دل به دلت بدم بعد شبونه *** دیگه ای رو در اغوش بگیرم .اون شب هم گویا ترسیده بود زنعمو در اتاق مارو زده بود همین،میپرسیدی بهت میگفتم،


بغلش هم نکردم رفتم ببینم چی شده که توی تاریکی باغ بود اونقدر ترسیده بوده که فرار کرد سمت باغ اونم بخاطر یه مارمولکی چیزی،وقتی توی تاریکی منو دید زد زیر گریه اومد بغلم،زنعمو هم بود فقط یه لحظه رفت فانوس بیاره چون اونم از گریه آسمان هول کرده بود...


دماغمو بالا کشیدم که سرمو به سینه اش فشرد:ببخش که توی فشار بودی،ببخش که نتونستم مدیریت کنم اوضاع رو... اونشب تا صبح در اغوش هم حرف زدیم آروان خیلی داغونتر از من بود رو نمیکرد....



صبح منو رسوند خونه وخودش هم رفت شرکت....همه جا سکوت بود...برای دیدن خان به اتاقش رفتم امید کنارش دراز کشیده بود و خان گفت:اومدی بابا... کنارش نشستم:بله پدر جون،دیشب خونه تپه موندیم خبر دادیم...


سری تکون داد و ادامه داد:دخترمم منن... دستشو گرفتم:تموم شد پدرجان،نمیخوام درمورد اتفاقی حرف بزنیم که حالتون رو بد کرد و همه ما رو اواره،نمیخوام شما طوریتون بشه،لطفا هیچ وقت حالتون بد نشه خیلی ترسیدم اون روز،شما یجا و اروان یجا،


ما بدون شما هیچ *** رو نداریم لطفا بخاطر هیچ موردی خودتون رو ناراحت نکنید هیچ وقت حالتون بد نشه شما که خوب باشید همه مشکلات حل میشه،منم کوتاهی کردم حواسم به آروان نبود و حرفهای دیگران چشمامو بست اما تموم شد دیگه نمیذارم احدی به خانواده ام نزدیک بشه...

خان خم شد روی سرمو بوسید:همیشه فهمیده و عاقل بودی،باشه بابا ولی برادرم امروز اسباب‌کشی میکنه،خاطرش واسم عزیزه ولی با کاری که دخترش کرده سرشو نتونسته راست کنه میخواست برگرده فرنگ که با کلی مکافات راضیش کردم بمونه،ما جز هم کسی رو نداریم و میدونم که چقدر احترامش رو داری اما برای اسمان تنبیه سختی در نظر گرفته حتی

1403/10/16 20:39

زنش هم فرستاده خونه پدرش و گفته طلاقش میده،


نمیخوام زندگیش از هم بپاشه همه ما اشتباه میکنیم من هم کم اشتباه نداشتم یادته چقدر با ازدواج خودت مخالفت کردم و سخت گرفتم؟اگه امید نبود حتی راهتون هم ننمیداد

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت168

  زندایی با محبت نگاهم کرد:ایشالا یه خواهر برادر میاره جفتش...

. لبخند زدم که خانم بزرگ آروم کنار گوشم گفت:مادر اروان کجاست؟امید رو بهش گفتی ازش دور نشه اخه شلوغه ،بچه ام هم غریبه... به چشمای نگرانش نگاه کردم:امید که از اروان دور نمیشه،حتی منم نمیخواد وقتی با اروان باشه...

خانم بزرگ نفس اسوده ای کشید:بلند شو ببرمت اتاق ما که لباس عوض کنی... لباس پر زر وبرقی تنم کرد وخانم بزرگ قدمی فاصله گرفت نگاه کلی بهم انداخت و گفت:


حالا یه دستی هم به صورتت بکش و بیا که مراسم الانا شروع میشه،باید بریم عروس بیاریم ولی گفتن خودشون دخترشون رو میارن چون راه دوره نخواستن رفت و امد زیادی بیفته برای همین تا سر جاده میریم که احترامی باشه برای عروسمون..
.خانم بزرگ بیرون زد که چشمامو سرمه کشیدم ولبهامو با سرخابی که ننه آسیه اول عروسیم بهم داده بود سرخ کردم از مشهد گرفته بود ولی خودش هیچ وقت استفاده نکرده بود و به خاطر اینکه خوشش اومده بود خریده بود....توی آینه به خودم نگاه کردم...موهام رو بافته بودم و پشت سرم انداختم با روسری کوتاه سفید...

زیبا بودم لباس زیبا همه رو زیبا میکرد....کفشهامو پام کردم و بیرون زدم...همه بلند شده بودن که خودمو به خانم بزرگ رسوندم به دستم نگاه کرد:همه انگشترهاتو مینداختی،رو انگشتهات دوتایی انگشتر بنداز،زن آروان خان باید بدرخشه..

.شیطون نگاهش کردم که خندید:مردم عقلشون به چشمشونه،وقتی میزنی بیرون باید بهترین هات رو بپوشی،کسی خبر نداره دیشب توی چاردیواریت چی خوردی اما همه نگاهت میکنن چی پوشیدی وچطور به خودت میرسی

،آروان هم هرچی داره برای شماهاست باید به خودتون برسید بمونه دست نخورده که چی بشه هر چند به نظرم هر انسانی هر چقدر هم که ندار باید جلوی همه بهترین باشه برای حال دل ادم خوبه.... چشمی گفتم که خوبه ای گفت ...از خونه بیرون زدین..


.لب جاده شلوغ بود که ماشینها از راه رسیدن...البته کمتر کسی بود که ماشین داشت و چون عروس دایی از خانواده سرشناس و خان بالایی بود سه چهار ماشین پشت سر هم اومده بودن و مابقی با اسب....

زنها کللل میکشیدن و مردها تن.نگ به دست آسمون رو نشونه گرفته بودن.... عروس راه دور بود و حنابندون و عروسی رو باهم گرفتن،دختر گندمی پوست اما به شدت تودلبروی جذاب بود....


تبریک گفتیم وکادو ها رو توی

1403/10/16 20:39

دامنش گذاشتیم...خانم بزرگ از سر خوشی پای نشستن نداشت.... امید از آروان فاصله نمیگرفت و توی مجلس مردونه چه با وقار نشسته بود.... صبح روز بعد آروان از همه تشکر کرد و راه افتادیم اما خانم بزرگ و خان.....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت169


  اما خانم بزرگ و خان مونده بودن تا هفته بعد راهی بشن... دوش گرفتم و گفتم:کارگاه راه نیفتاد؟؟..

. آروان موهاشو شونه میکشید و گفت:مردم در حال درو گندم هستن،امسال زودتر محصول رسیده باید زودتر جمع بشه که اگه بارونی بهش بخوره گندم ها میخوابه و گند میکنه برای همین از همه خواستیم کمک کنن فعلا تعطیله تا بعد برداشت... موهامو خشک میکردم که با صدای ماشین ابروهامو دادم بالا


،اروان ایستاده بود و با نگاهی به پنجره گفت:خانعمو هم برگشته،دلش میخواست بمونه اما اینطور که معلومه حریف خانواده نشده... دلشوره عجیبی به جونم افتاد و گفتم:از اسمان خوشم نمیاد.

..پیراهنشو تنش کرد:احترام ها باید حفظ بشه خانعمو هم تا چند وقت دیگه میره خونه خودش البته اصرار به موند کردم ولی میگه اینجور راحتتره،پس از بی احترامی دیدی سکوت کن به احترام خانعمو...باصدای ماشین دوم سرخوشانه روسری سرم انداختم:سرهنگ اومد دیگه ناملایمتی نمیبینم که بخوام صبر کنم... آروان با تعجب نگاهم کرد.. سرهنگ همراه زنش و گلهیر اومده بود..

. دور هم جمع شدیم وزری ناهار اماده کرده بود.... خانعمو گفت:یه هفته ای نبودی سرهنگ،خان هم دید نیستی رفت بالا،عادت کرده به شما،در تعجبم چطور یه اتاق از این خونه رو بهتون نداده پاگیرتون کنه..

.سرهنگ برای خودش برنج کشید:اتفاقا عمارت شما رو پیشنهاد کرد گفت یکی دیگه براتون میسازه،یکی دو خونه هم اطراف گذاشت جلوم ولی زورم به زن و بچه ها نرسیده چون اگه به میل خودم باشه از اینجا تکون نمیخورم،زیبایب اینجا کجا وشهر و شلوغیش کجا... خانعمو از ترشی توی دهنش گذاشت وچشماش چین افتاده گفت


:از بچگی باهم بودین حق هم دارید اینهمه هوای همو داشته باشید... برای امید غذا گذاشتم که سرهنگ دستی به موهای بچه ام کشید:عمو ساکتی؟؟... امید چشماش برقی افتاد:ساکت نیستم فقط پریوش غذای خودمو درست کرده... سرهنگ و خانعمو خندیدن و امید با اشتها غذا میخورد...


سفره که جمع شد چای وقلیون اوردن که زن سرهنگ به شیرین خانم گفت:دیگه موندگارین همینجا یا قصد رفتن دارید؟؟... شیرین خانم دود قلیون رو از دماغش بیرون داد:از اول برای موندن اومدیدم،امیدخان همه کارهاشو کرده وبرگشتیم اونجا هیچ کاری نداریم... آسمان خودشو بیتفاوت نشون میداد و گلهیر اما حواسش بود.


.. امید سرشو به سینه ام تکیه داد عادت

1403/10/16 20:39

خواب بعد از ناهار داشت بااجازه ای گفتم و بیرون زدم... خنده ام گرفته بود دو زبون نفهم چشم له مردی داشتن که زن داشت و ما فقط مردها رو مقصر میدونستیم و زن ها رو تبرعه میکردیم در همه حال


،یکی رو میگفتیم دختر رعیته و ندار و به زو.ر نکاحش کردن،یکی رو میگفتیم معامله....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت170


  یکی رو میگفتیم دختر رعیته و ندار و به زو.ر نکاحش کردن،یکی رو میگفتیم معامله اش کردن اینا رو چطور باید معنی کنیم؟هر دو‌ از خانواده های سرشناسِ فرنگ رفته،هر دو فوق العاده زیبا و پیرو مد و زیبایی

چ،هر چه بیشتر میگذره و بیشتر عمر میکنم میبینم آدمها رو هیچ وقت نمیشه معنی کرد موجودات ناشناخته ای که اگه هزاران سال هم باهاشون زندگی کنی باز هم نمیتونی بشناسیشون....


امید خوابیده بود که پنجره رو باز کردم...آروان و سرهنگ داشتن قدم میزدن... دلم با اروان بود چشمام چیزی رو دیده بود که قلبم یه لحظه نزد سکته کرده بود رو نمیدونم اما حتی بغض به دلم نشسته بود


یه لحظه ایستاد اما همون لحظه بود وبعد گویا سر جن.گ برداشته بود با من،کتمان میکرد دیده چشمم رو،باور نمیکرد و با شنیدن صدای این مرد دوباره به تپش میفتاد...بدنم به نوازش دستش،به گرمای نفسش عادت کرده بود و دوست داشتن بی درمانترین درد دنیاست عالم عجیبی داره احساس...


.برگشتم به پسر غرق در خوابم نگاه کردم به شدت وابسته بود به آروان،بابا صداش میزد و با وجود اینکه بارها از زنعمو و اسمان شنیده بود آروان پدرش نیست و باید عمو صداش بزنه باز بابا صداش میزد...


.ما زنها برای آرامش عزیزانمون از خودمون میگذریم چون ارامشی که برای ما و ناراحتی عزیزمون باشه به دلمون نمیشینه،


ما انتخاب میکنیم که لبخند لب بهترینمون بشه لبخند لبمون،ما باور داریم قلبمون با تپش قلب عزیز کردمون قوت میگیره،بخند کودک نازم... خم شدم بوسیدمش و بیرون زدم....زن سرهنگ و زنعمو بتهم قدم میزدن،گلهیر روی تاب نشسته بود و آسمان داشت گل میچید..


. پریوش با سینی چای اومد و گفت:چای اوردم بیاید کلبه...سبد کلوچه هارو از دستش گرفتم که سنگینی سینی کمتر بشه... همه توی کلبه جمع شدیم و سرهنگ گفت:فرستادم دنبال خان،هرجا رو نگاه میکنم جای خالی رفیقم توی ذوق میزنه،این خونه باغ به این بزرگی اما امروز از قفس تنگتره...


آراون خندید:اگه اینچنین نمیکردین جای تعجب داشت.... استکان چای رو برداشتم و با کلوچه وقدر میچسبید...زنعمو نگاهش به اسمان جور دیگه ای بود...


آروان گرم صحبت بود با خانعمو و سرهنگ،اما جمع زنونه گریز داشتن از هم،یه حرف میزدن و گویا هزاران معنی در پس هر کلمه اش

1403/10/16 20:39

بود که بعدش سکوت میشد این جمع رو فقط خانم بزرگ میتونست مدیریت کنه...


سیاهی شب سایه انداخت و آروان با خاموش کردن چراغ کنارم دراز کشید:یه مدته توی خودتی خانم،حواسم هست....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت171


  آروان با خاموش کردن چراغ کنارم دراز کشید:یه مدته توی خودتی خانم،حواسم هست.


..حواسش بود خوبه ای گفتم وسرمو روی سینه اش گذاشتم که آروم توی گوشم پچ زد:زن اگه به بلوغ عقلی رسیده باشه باید بدونه از هر چیزی که ناراحتش میکنه حرف بزنه نه اینکه تلنبار بشه ته دلش و همه اش توی فکر باشه... چشمامو بستم: پس من هنوز عاقل نشدم... انگشتاشو لای موهام برد:به گمونم همین باشه...

نیشگونی از پهلوش گرفتم که آخی گفت... با صدای در نگاهم کرد که شونه بالا دادم....زنعمو بود این وقت شب...آروان لباس تنش کرد و بیرون زد...چند دقیقه ای بعد با پارچ ابی اومد و گفت:زنعمو میگه آب اوردم لیمو نصف شبی راه نیفته توی این خونه درندشت پی آب... زنعمو چی میخواست بگه؟؟..


.. آروان لیوان رو پر آب کرد سمتم گرفت:بخور... به پارچ آب توی طاقچه اشاره زدم:پره،خوردم... لیوان آب رو سر کشید اما یه لحظه مکث کرد و چند بار دهنشو باز و بسته کرد...گردنشو کج کرد پارچ رو بو کشید که خندیدم:چی شده؟؟نکنه ابش بو میده؟؟... پارچ رو جلوی دماغم گرفت:بو که نه اما حس کردم یه مزه ای داشت ولی گمان کنم اشتباه کردم...


قطره ته لیوان رو روی لبم انداختم:نه بو داره نه طعم زنعمو از گلاب توی آب خوشش نمیاد آقا... هنوز دو به شک بود و دراز کشید کنارم...خسته راه بودم وچشمام زود روی هم افتاد.... صبح که بیدار شدم خبری از آروان نبود


...امید هنوز خواب بود ...صورتمو شستم و بیرون زدم اما حتی سفره صبحانه هم ننداخته بودن... زری با دیدنم پا تند کرد و گفت:خانم جان دور سرت بگردم شما بفرما اتاقتون الان آقا میاد...به ایوون خالی چشم دوختم:پس بقیه کجان


؟؟سرهنگ و خانعمو عادت به خواب صبح ندارن‌...رنگ از روی زری پرید وپریوش عین برج زهرمار به عمارت خانعمو نگاه میکرد...زری دستپاچه دستشو پشت کمرم زد:شما بفرمایید اونا صبحانه خوردن...

عمارت در سکوت بدی بود شاید هم من اینجور فکر میکردم... با باز شدن دروازه زری با ناله صلواتی فرستاد که پریوش گفت:خوب که اومدن اینبار دیگه نمیذارم کسی قسر دربره آبرو نمیذارم براشون حرومی های کثیف... خان و خانم بزرگ پیاده شدن که سمتشون رفتم...خانم بزرگ کت دامن سبزی تن کرده بود که با چشماش همخونی خاصی داشت و گفت:


پیغوم رسید دیگه موندیم و صبح خروس خون زدیم بیرون... خان ابرویی بالا داد:پس کجان؟نکنه رفتن جایی؟؟؟

1403/10/16 20:39

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت172


پریوش زیر دست زری زد و گفت:خان معلوم نیست دیشب این دختره عفریته چیکار کرده اما من چشم بسته قسم میخورم اقا بیگناهه،اصلا هر چی اون دختره میگه دروغه... خان دستی به ریشش کشید:درست و حسابی حرف بزن ببینم چی میگی؟؟دیشب چی گذشته اینجا؟؟....


سرهنگ از اتاق بیرون زد اما همونجا کنار در موند که خان خودش رفت سراغش


...با هم حرف میزدن و خان هر لحظه سرخ تر و عصبی تر میشد تا اینکه دستشو روی سینه اش گذاشت و عقب عقب از پشت سر زمین خورد...با جیغ خودمو بهش رسوندم...لباس سفید بود و صورتش سرخ،سرخی خو.نی که زیر سرش بیرون میزد ..

. سرهنگ زیر لب فوش میداد و ماشین رو روشن کرد...خانعمو با شنیدن صدای جیغ ما خودشو به حیاط رسوند و با داد خان رو روی صندلی ماشین خوابوند هر دو خان رو بردند و خانم بزرگ چون مجسمه گِلی خشک شده نگاه میکرد شکه شده بود و زری با گریه به صورتش آب میپاشید.


..گلهیر و مادرش هم بالا سرمون اومدن و چشمای گلهیر از قبل سرخ بود و گریه اش سوز بدی داشت...خانم بزرگ رو پزشک ده معاینه کرد وبا داروهایی که بهش داده بود خوابید...به پریوش توپیدم:بگو چی شده؟؟... پریوش لباش میلرزید و زری گفت:خانم ما از هیچی خبر...

با داد بلندی که کشیدم شیرین خانم بیرون زد و گفت:آقا قبل محرمیت با دخترم ازدواج کرده کاری که سالها پیش میبایست انجام میشد و با اومدن تو رعیت و پاقدم شومت حال ما به اینجا کشیده شده،دختر منو از بچگی برا آروان در نظر داشتیم و تو رعیتزاده جفت پسرای اینجا رو چیزخورشون کردی و راست راست میچرخی انگار عمارت بابای حرومزادته..


. متوجه حرفاش نمیشدم که پریوش هجوم آورد سمتش و قبل اینکه شیرین خانم بتونه کاری کنه تخت سینه اش زد که سرش به دیوار خورد و زمین افتاد...پریوش پشت سر هم مشت میزد و با داد می‌گفت:خانزاده رو ازمون گرفتین حالا نوبت آقاست؟مگه اینکه من بمیرم که حتی بمیرمم نمیزارم کسی اذیتش کنه...داد میزد ومشت میزد و زری به تنهایی حریفش نمیشد..

.زیر بغل پریوش رو گرفتم و به سختی از روی شیرین خانم بلندش کردم کشون کشون توی حیاط بردیمش ...به عمارت نگاهی انداختم و گفتم:آقا کجاست؟؟..


. زری با گریه گفت از نیمه شب بیرون زده خبری ازش نیست اون دختره هم توی خونه خودشونه..


. آسمان خوابیده بود وکاچی دم دستش... شیرین خانم با اون همه کتکی که خورده بود بلند شده بود و خودشو بهم رسوند با نیشخند گفت:حق دخترم این نیست که هوو داشته باشه اونم از بی اصل و نسبش


،دختر من باید هفت شبانه روز واسش عروسی میگرفتن نه اینکه شبانه و مخفیانه دل و قلوه بگیره

📜 #سرگذشت❄️ 

1403/10/16 20:39

#برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت173


"لینک قابل نمایش نیست"
دقیق نمیدونستم چی شده و گفتم:اما من هیچ شکی به آروان ندارم چون مطمئنم هرگز هیچ دختری رو بی سیرت نمیکنه ..

. منو کنار زد و وارد اتاق شد:خودت هم خوب میدونی چون زنبرادرش بودی گرفتت وگرنه کدوم پسر جوونی میاد یه دست‌خورده که یه بچه هم پس انداخته بگیره؟؟؟اونم زنی به نداری تو،مردی به همه چی تمومی آروان،لابد اون شب زیر نور ماه هم خواب دیده بودی و شبگردی زده بود به سرت چشمات تاب برداشته بود... حرف زدن با این زن پر از کینه جز درد برای خودم هیچی نداشت وبیرون زدم...


.زری گوشه ای نشسته بود آروان از شب رفته بود و هیچ جا جز سرخاک نیکراد آرومش نمیکرد...نزدیک دروازه که شدم پریوش دستمو گرفت:اینبار هم میخوای یکی دیگه زندگیتو نابود کنه؟چرا حقتو نمیگیری؟؟...لبخند زدم که اشکهاش ریخت:اون دختره دروغ میگه اصلا اونوقت شب توی کلبه چه غلطی میکرده،اقا حال مساعدی نداشته اون دختره چی؟؟..


.با تعجب گفتم:کلبه کجا بود؟ما توی اتاق خودمون بودیم ... پریوش سرشو چندبار بالا پایین کرد:آره اما با سروصدایی که به گوشمون رسید وقتی خودمون رو رسونیدم اون دختره بدون لباس بود رون هاش هم لکه خو.ن... یا خدایی گفتم که زری توی سر خودش زد:خاک به سرمون شد از فردا آبرو واسه آقا توی ده نمیمونه..
"لینک قابل نمایش نیست"

.. بیشتر از این نموندم حرفهاشون رو بشنوم...آروان هرگز این کار رو نمیکرد اما چی شده؟نیمه شب چرا به کلبه رفته بود؟؟؟.... از دور چشمم به آروان افتاد که سرشو روی سنگ قبر نیکراد گذاشته بود.چقدر داغون شده بود که حتی یکشبه شونه هاش هم خمیده شده بود.... بهش نزدیک که شدم با صدای پام سر بلند کرد...


چشماش سرخ سرخ بود وگفت:کمک کن بریم خونه تپه حالم اصلا خوب نیست لیمو... اونقدر درمونده حرف زد که دلم هزار تکه شد...زیر بغلش رو‌گرفتم حتی وزنش هم سبک شده بود آروم آروم سمت خونه تپه رفتیم... روی تخت دراز کشید و‌سرش رو روی پاهام گذاشت چون کودکی به خواب رفت..


.چی شده بود و چی بهش گذشته بود رو نمیدونم اما حالش اصلا مساعد نبود درست مثل روزهای اولی که نیکراد رو از دست داده بودیم داغون بود .... 
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت174


  آروم سرشو روی بالشت گذاشتم و بلند شدم....ناهار درست میکردم ودلم پیش خان بود وحال بد آروان و زنعمویی که تموم حرکاتش از خوشی فریاد میزد چی توی سرش داشت که حتی با عفت دختر خودش بازی میکرد رو نمیدونم اما یجای کار میلنگید


..... سفره پهن کردم آروم آروان رو بیدار کردم... صورتش خستگی و درماندگی رو

1403/10/16 20:39

فریاد میزد جفت دستاشو به صورتش کشید:من هیچی یادم نمیاد،هیچی،به خودم اومدم همه بالا سرم بودن وآسمان داشت گریه میکرد اونم توی اون وضعیتی که شرمم میشد حتی نگاهش کنم.چیکار کرده بودم باهاش،لعنتی هیچی یادم نمیا



. روی تخت نشستم:دیشب چطور بیرون زدی؟؟... چندباری چشماشو باز و بسته کرد:نمیدونم فقط سرم میخواد منفجر بشه... سرشو در آغوش کشیدم:یعنی چی یادت نمیاد؟یادته زنعمو اب اورد خوردی خوابیدی پس چرا صبح اینجوری شده؟...



سرشو به سینه ام فشرد:یادمه اما بعدش رو‌نمیدونم جز گریه اسمان و ادمایی که بالا سرم بودن،اونقدر داغون بودم که نفهمیدم چطور بیرون زدم... داشت حرف میزد که بالا اورد...آب زرد بالا میاورد وبی توجه به لباس کثیفم بیرون زد

..چندتا کشاورز سر زمین بودن و با جیغم خودشونو رسوندن...آروان حال خوبی نداشت و با وجود معده خالی اما مدام آب بالا میاورد...کمک کردن سوار اسب شدیم راه افتادم سمت شهر



...یکی از کشاورزا گفته بود طبیب به ده بالا رفته وبی توقف خودمو به شهر رسوندم...راه بلد نبودم پرسون پرسون به بیمارستان رسیدم...


. دکتر تا اروان رو دید بدون معاینه گفت زیاده روی کرده منو از اتاق بیرون کردن وبعد یه ساعت بیرون زد....عینکش رو بالاتر داد:میخواید بخورید،سلامتی و جسم خودتونه به ما ربطی نداره ولی لااقل به اندازه بخورید از پا در نیاید.

.. با تعجب گفتم:دکتر چی میگید شوهرم حالش بده چی رو نخوره؟... پشت میزش نشست:باید تحت مراقبت باشه دو ساعتی،بستری میشه یه سری دارو نوشتم باز خوبه که بالا اورده اینی که خورده بهش میگن مشروبات الکلی


،تا یه حدیش به حال خودشه اما زیاده روی که بشه به این حالی که ملاحظه میکنید میفته که متاسفانه ما همه روزه شاهد این اوضاع هستیم حتی خطر سنگکوب هم داره و در هفته چندین مورد مرگ داریم...ناباور عقب رفتم وتنها یه چی یادم اومد اون اب،حرف آروان و تند گفتم:


شوهرم اهل الکل نیست یعنی خوشش نمیاد توی جمع هم دیگران مصرف کنن لب نمیزنه ولی امکانش هست بی رنگ و بی بو باشه؟؟...


📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت175


  امکانش هست بی رنگ و بی بو باشه؟؟...


دکتر عینکش رو دراورد نسخه رو سمتم گرفت:این داروها رو بگیر که زودتر رسیدگی بشه به حالش،بی رنگ میشه اما بدون بو تا الان ندیدم و نشنیدم یه بوی یا طعم خیلی کمی هم شده باشه داره که تقریبا قابل تشخیصه اما توی ایران همه مشروبات دست‌ساز استفاده میکنن اکثرا که طعم و بوی تند و تیزی هم داره مگه اینکه از کشورهای اروپایی وارد بشه چون کشور های اطراف هم مثل کشورخودمون از یکی دو نوع مصرف دارن که همه قابل تشخیصه به

1403/10/16 20:39

راحتی... به نسخه نگاه کردم:یعنی این الکل طوریه که یه نفر از کنترل خودش خارج بشه کاری کنه که بعدش هیچی یادش نیاد؟؟..


. دکتر از پشت میزش بلند شد:اگه زیادی مصرف بشه اره،اگه یکی دو یا حتی سه پیک باشه تقریبا نرماله فقط هیجانش بیشتر میشه و پر انرژی تر ولی در کل همینم بسته به بدن طرف مقابل داره بعضیا با یه پیکش هم از خود بیخود میشن... درمونده به خودم نگاه کردم هیچی همراهم نبود چه برسه به پول خرید دارو...


تنها دارایی باارزشم سینه ریز یادگاری آروان بود که دراوردم جلوی دکتر گرفتم:من اینجا رو بلد نیستم پول هم همراهم نیست... دکتر متفکر نگاهم کرد:اینجا بیمارستانه دخترم،سرم که تموم بشه میتونید مرخص بشید دارو ها رو کم و بیش خود بیمارستان در وضعیت اورژانس داره،معده شوهرتون رو شست وشو دادیم


...نسخه رو گرفت:میدم از بیرون بگیرن شما هم بهتره تنها نمونید بفرستید دوست و اشنایی اگه دارید بیاد یه مرد بمونه بالا سر مریض بهتره چون خودتون هم حال مساعدی ندارید.... رفت ونگاهم به دنبالش کشیده شد....


صندلی رو عقب کشیدم به صورت زرد آرروان نگاه کردم:چی شده بود؟؟چطور نصف شب زده بود بیرون و خودشم بیخبر بود؟یعنی توی اون آب چیزی ریخته بودن که آروان به محض خوردن فوری شک کرد؟پس چرا من متوجه نشده بودم؟؟...چشمامو مالیدم تن و بدنم کشش این همه مکافات رو‌نداشت.


...پاهامو روی زمین میکشیدم و توی خیاط رفتم...مردی روی نیمکت نشسته بود که از پشت شبیه سرهنگ بود از خدا خواستم سرهنگ باشه و گفتم:عموجان؟؟؟. فوری سرسو چرخوند و با دیدنم بلند شد:لیمو تو اینجا چیکار میکنی؟؟... روی پله نشستم:آروان مسموم شده یعنی دکتر گفته الکل زیاد استفاده کرده حتی ممکن بوده بم....


..زبونمو گاز گرفتم و اشکام پشت سر هم صورتمو غسل میدادن... سرهنگ کلافه موهاشو بالا کشید:چی میگه تو؟آراون اهل این زهرماریاست آخه ؟؟اون حتی لب به قلیون هم نمیزنه هزار بار مانع ما شده بعد میگی مصرفش بالا بوده به این حال افتاده ؟؟.



..سرمو بالا گرفتم:دکتر گفت،حالش خیلی بد بود همه اش هزیون میگفت....

1403/10/16 20:39

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت176

  سرهنگ بغلم کرد:هیس دختر خوب،هیچی نشده همه چی به خیر گذشته،اینبار رو خدا رحم کرد..



.بغض کرده نگاهش کردم:چرا همه اتفاقای تلخ دنیا برای ماست؟مگه من چه گناهی انجام دادیم؟... دستشو دور شونه هام انداخت:بلند شو،هرچی حرف نزنیم بهتره،احساس میکنم از بدترین خواب دنیا پا شدم هنوز گیجم کجام و چی بهم



گذشت،بلند شو بریم آروان رو ببینم.... خان سکته کرده بود دکترش گفته بود بخیر گذشت اما خطر بزرگی رو پشت سرگذاشته بود....سرهنگ با دکتر آروان حرف زد و گفت:یه جای کار میلنگه این پسر رو چه به مشروب؟


یچیزی شده این وسط فقط بفهمم چی شده که ما به این حال افتادیم باعث و بانیش هر کی باشه حتی اولاد خودم از گردنش میزنم... به دستای مشت شده لرزونش چشم دوختم،چه میدونست دختر دومش که حالا یاغی فرنگ شده گند زده به همه زندگیمون...


. آروان مرخص شد اما خان یک هفته بیمارستان بستری بود...یک هفته ای که هیچ *** صداش درنمیومد،همه از هم فرار میکردن شده بودیم جن و بسم الله به هم... سرهنگ و خانعمو خان رو از بیمارستان آرودن،خان صداش درنمیومد و خیلی آروم حرف میزد راه که نمیتونست بره بیحال بود و دکتر گفته بود طبیعیه تا چند وقت طول میکشه به حالت عادی برگرده اما باید مراقبش باشیم و محیط آروم و به دور از تشنج اعصاب باشه..


. سرهنگ پنجه هاشو توی هم فروبرد:خان با اجازتون بین آروان وآسمان محرمیتی خونده بشه که سرو صداها بخوابه


...آروان چشماشو محکم بست وخانعمو اونقدر استکان چای رو فشرد که توی دستش تکه تکه شد....خانم بزرگ با گریه دستمالی به دست خانعمو بست و خان بدون نگاه به آسمان گفت:اون وقت شب توی کلبه چکار میکردی؟


؟من به زن خودم با این سن و سال اجازه نمیدم شب از یه ساعتی به بعد جز اتاق خودش باشه،تو سر چه حسابی تک و تنها پا شدی رفتی کلبه ته باغ؟؟...


شیرین خانم دست آسمان رو گرفت:ظهر خوابیده بود تا عصری،شب خوابش نمیبرد خودمم حواسم بهش بود یه لحظه غفلت کردم ...خان نفس عمیقی کشید:آروان میگه هیچی یادش نیست اما پای اتفاقی که افتاده باید بایسته،


مخرمیت و عقدی لازم نیست بگو عاقد بیاد نکاحشون کنه تا گند بدترش درنیومد... خانعمو از شدت عصبانیت بیرون زد وزن سرهنگ با نفرت به شیرین خانم و آسمان نگاه میکرد..


. تمام مدت اروان حتی نگاهشون هم نمیکرد باهاشون هم کلام نمیشد وبارها دو دستی به سرش میکوبید بلکه چیزی یادش بیاد ولی بیفایده بود....
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت177


چشم به هم زدنی سید اومد همه اهل خونه اتاق مهمان جمع شده بودن

1403/10/16 20:40

برای نکاح آسمان....هیچ *** حوصله حرف و شلوغی نداشت.آروان زیر بار نمیرفت و اینبار خان با تشر مج.بورش کرده بود به سکوت.


..گلهیر از اتاق بیرون نمیومد ویکی دوبار صدای دعواشو با مادرش شنیدم که هربار با سیلی مادرش آروم میشد...سرهنگ این مدت یه لحظه خان رو تنها نذاشته بود واجازه نمیداد بحث ناراحت کننده ای مطرح بشه.... توی اتاقم نشسته بودم...دم ظهر بود و امید تازه خوابیده بود...خانعمو توی باغ راه میرفت و توی فکر بود گاهی با خودش حرف میزد


... با صدای جیغی ترسیده خودمو بیرون انداختم وبدون پا کردن دمپایی دویدم سمت اتاق.... گلهیر بود که موهای پیچ و تاب داده آسمان رو دور دستش پیچیده بود و کشون کشون انداختش توی حیاط... شیرین خانم از اتاق خان بیرون زد و با دیدن این صحنه توپید به گلهیر:معلومه داری چه غلطی میکنی؟؟...


گلهیر انگشت اشارشو سمتشون گرفت وجیغ زد:غلطو تو کردی و میخوای گه بزنی به این خونه،این کثافتکاریا همه از زیر سر تو بلند میشه که همه خواست پیش این مال ومناله،با گوشتی خودم شنیدم که زیر گوش دهترت میخوندی اگه آروان رو بیاره سمت خودش دیگه از همه چی بینیاز میشید


وهمه برای شماست اونقدر نفرت انگیزی که اون شب پاشدی رفتی دارو ریختی توی آب تا بتونی آروان رو سمت خودت بکشونی فقط موندم این دختره نفهم که پارچ اب رو خودش پر کرده بود و توی اتاق کوفتیش گذاشته بود آب تو رو میخواست برا سر قبر ننه باباش... مادرگلهیر دست گذاشت روی دهن گلهیر:تو خفه


نشنوم صداتو که اینبار خودم ارومت میکنم که مثل خواهرت نشی....گلهیر دست مادرشو پس زد: نمیتونم ،این مدت از بس زدی توی دهنم گنگ شدم اما نمیتونم دیگه لال بمونم... سرهنگ خودشو رسوند:چه خبره صداتو انداختی روی سرت؟


مگه نمی‌بینی مریض داریم گلهیر خفه شو که خودم خودم خفه ات میکنم اگه ادامه بدی و حال خان بد بشه،هر جهنمی شده دیگه گذشته،جهنم که چه اتفاقی افتاده و دیگران چه فکری میکنن اما اگه حال خان بد بشه جونتو میگیرم تا درس عبرت همه بشه دختره نفهم... سرهنگ خواست عقب بکشه که گلهیر دوید دست پدرشو گرفت:


بابا این مادر دختر دروغ میگن،آروان اون شب رو دارو به خوردش داده بودن اصلا حال مساعدی نداشت نمیدونم چی ریخته بود توی آب اما با چشمای خودم دیدم یه پاکت رو خالی کرد توی پارچ


،مطمئنم حال بد اونشب آروان به خاطر اون آب بوده چون بعد یه ساعت که رفت در اتاقشون اروان حتی درست و حسابی نمیدید انگار که خواب باشه هر چی بوده بی‌حالش کرده بود...‌

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت178


  سرهنگ گلهیر رو کنار زد:چیکار کردین شما؟؟؟...


اسمان لباسشو از خاک

1403/10/16 20:40

تکوند:این دختره زده به سرش،من الان باید توی اون اتاق باشم وببین لباسمو به چه حال انداخت،دختره وحشی بگو داری می.سوزی که خودتو نخواستن فکر میکنی نمیدونم چشمت دنبالش بوده ولی کور خوندی،با این کولی بازیا و چرت و پرتا نمیذارم عقدمو به هم بزنی پس بهتره گم شی کنار...


.سرهنگ به شیرین خانم نگاه کرد:تو چرا باید پارچ آب ببری واسه آروان؟؟خدمه هر شب پارچ آب توی اتاقا میذاره ....


سرهنگ قدم دیگه ای برداشت که شیرین خانم رنگ از صورتش پرید:من؟من سر شب خوابم برد لابد خواب و خیال دیده دخترت... لال شده بودم و سرهنگ با تشر گفت:این گره کور رو باز کن لیمو،اونشب چی شده بود؟؟؟...


با سیلی گلهیر انگار که روح به جسمم برگشته باشه نفسم ازاد شد و گفتم:قبل خواب اب اورد اما ما آب داشتیم واروان تا یه لیوان اب خورد فوری گفت یه مزه ای داره اما من توجه ای نکردم چون خودم ته مونده اب رو خوردم هیچی حس نکردم....



سرهنگ سمت شیرین خانم برگشت:گفته بودی اون شب بیخوابی زده بود به سر آسمان واز پنجره حواست بهش بوده،گفتی ابی توی کار نبوده وحالا لیمو میگه بود،وایسا ببینم دکتر گفته بود مشروبات الکلیه پس این وسط چی شده؟دکتره که نمیتونه نقش بازی کنه و چیزی بهش نمیماسه که بخواد دروغ تحویل ما بده چیکار کردین شما دو نفر؟؟؟...


شیرین خانم دست و پاشو گم کرده بود وسرهنگ از بازوی اسمان گرفت محکم تکونش داد:زبون باز کن که زبونتو از حلقومت میکشم بیرون،خان زیر سرم و داروئه هنوز هم،خانم بزرگ نای راه رفتن نداره،آروان با مرده هیچ فرقی نداره،حرف بزن که ارواح خاک نیکراد همینجا از گردن اویزونت میکنم...


شیرین خانم دست دیگه آسمان رو گرفت:چیکار میکنید؟دختر شما که از حسادت تهمت و افترا میزنه این رعیته هم دیده قراره آواره بشه آسمون ریسمون به هم میبافه بلکه دستش جایی بند بشه... سرهنگ آسمان رو کشون کشون توی اتاق انداخت قفلی به در زد و بلند داد زد:صادق صادق....


صادق از راننده های باغ بود و چشم شم گویان خودشو رسوند که سرهنگ گفت


:برو شهر کتری کوفتی زهرماری با خودت بیار این دختره باید معاینه بشه،سرتاپای این قضیه پر ایراده چرا من بهش دقت نکرده بودم؟؟؟...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت179



شیرین خانم شک زده جیغ زد:یعنی چی که دکتر بیاره برا معاینه؟بعد از هفت هشت روز تازه میخواید نبش قبر کنید اونشب رو که چی بشه؟اونشب زدم توی سر چرا همونموقع به یادتون نبود اینکارا،حالا مثلا چی رو میخواید ثابت کنید؟دختر من با وضع ناجوری اونم توی بغل اروان بوده شما هم با جفت چشماتون همه چی رو دیدین،


توی اون اتاق هم جز اروان احدی

1403/10/16 20:40

نبوده که حالا بخواید شونه خالی کنید در ضمن بهتره احترام خودتون رو نگه دارید وگرنه که اگه به این چرندیات ادامه بدین اونوقت منم از شما بد دهنتر میشم دختر من امروز عقدشه وعاقد هم توی اتاق منتظرشه


جز این نیست و نبوده و اینم توی گوشتون فرو کنید که دخترای شما اگه خوب بودن که دومی شوهرشو ول نمیکرد تک و تنها اواره بشه،یه بار خانواده ما چوب سادگیشون رو خوردن و برای همه عمر بستشونه دیگه این دخترتون زیادی پاشو از گلیمش درازتر کرده بهتره خودتون قلمش کنید....


زن سرهنگ اینبار زبون به دهن نگرفت و گفت:حالا که اینطور شد من به دخترم اعتماد کامل دارم هرچی گفته رو با جفت چشماش دیده اینم گفته اون شب شما آروان رو کشوندین توی کلبه و نگهبانی میدادین حالا چطور و به چه بهانه خدا داند ولی آروان جلوی چشمای ما قد کشیده اون اصل اهل الکل نیست حتی توی جمعی که لب به مشروبات بزنن نمیمونه چه برسه نصف شب مست کنه دقیق پاشه از اتتقش بره


بیرون و سر از کلبه و همخوابی دختر شما دربیاره،اگه اونشب مست بوده پس باید با زنش بوده باشه نه چیز دیگه،کجا اونشب گفتین دکتر بیاد؟؟اونشب هم همه چی طوری ریخته بود به هم ته دلمون اومد توی دهنمون،هر کی یه گوشه افتاده بود صبح هم که اونبلا سر خان اومد وخانم بزرگ اومد ما هم به سر داشتیم و هزار سودا


،اگه توی دهن دخترم زدم سکوت کنه فقط و فقط به خاطر دخترت و عفتش بوده ولی حیف اروان که بخواد همنشین شما مادر و دختر بشه والا همه اینارو خودم راست و پوست کنده کف دست خانم بزرگ میذارم که یه چشمش اشکه یه چشمش خو.ن،شما هم که به خودتون اعتماد دارید پس هراسی نداشته باشید....


شیرین خانم از غفلت سرهنگ که پر از غم به صورت زنش نگاه میکرد استفاده کرد و کلید رو بیرون کشید:دکتر بیارید عقل زن و دخترتون رو معاینه کنید ما خودمون فامیلیم و این چرت و پرتها بینمون نیست دخترم به آروان علاقه داشته و ما هیچ موردی ندیدیم مسایل بینمون سر از خارج خونه دربیاره برای همین پا پی قضیه رو نگرفتیم که آب ریخته شده


صداش به گوش کسی بیرون این چاردیواری نرسه،الان هم عقد دختر منه،هر خیالاتی هم که داشته باشید برای به هم زدنش رو کنید ما حسابمون پاکه باکمون نیست...

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت180


  هر خیالاتی هم که داشته باشید برای به هم زدنش رو کنید ما حسابمون پاکه باکمون نیست ...


قفل رو باز کرد:زنش اگه زن بود که جای خوابشو گرم میکرد شوهرش از آغوش زن دیگه ای بلند نشه ،نکنه زنش هم لال بوده حالا زبون دراورده؟بقیه حالشون بد بوده زنش چی؟؟ش

ما که به هوش و استعداد درخشانش ایمان داشتین

1403/10/16 20:40

جناب سرهنگ،اگه حرفی و شکی بوده همون موقع جار میزده نه درست الان وسط مراسم عقد کنونی که عاقد هم پای سفره منتظر عروس نشسته....


سرهنگ زری رو صدا زد وگفت:شنیدم قبلا قابله ده بودی وزن رو به راحتی میتونی معاینه کنی،این دختره رو چک کن من نمیذارم این غم ادامه پیدا اونم الان که کاملا شکم به یقین تبدیل شده...


زری انگار که جون تازه ای گرفته باشه زیر شیرین خانم زد و وارد اتاق شد در رو از داخل بست... شیرین خانم به در میزد و جز صدای گریه اسمان هیچ چیز به گوش نمیرسید...


زری در اتاق رو باز کرد و دست گذاشت روی دهنش پشت سر هم چند بار کللل کشید و گفت:انگشت شده وگرنه دختره... سرهنگ دستای لرزونش رو مشت کرد وبا صورت جمع شده گفت:لعنت به ذاتتون،دختر حبیب خان باید هم پر از حیله باشه به پدر و مادر حروم زاده ات کشیدی،


اون از امید خان که به خاطر کثافتکاریات مجبور شد ده رو ترک کنه اینم از آروان که مسمومش کردی و برای اموالش نقشه کشیدی،حرومی نجس ارزش صدای رفیقم و پسرش رو ازت میگیرم کاری میکنم اونقدر تپش قلب و رسواییت بپیچه که مرگ بشه آرزوت...


پرتش کرد توی اتاق و رو به ما گفت:گلهیر مادرتو ببر توی اتاق،لیمو تو هم اتاق خودت...دستاشو روی صورتش کشید:


امید خان،اونو چیکار کنم که این مدت کمرش شکست حالا اصل ماجرا رو بفهمه حالش از اینی هم که هست بدتر میشه،میترسم سکته کنه از کار حیله زن و دخترش... پریوش دورتر وایساده بود و گفت:من ایمان داارم به آقا،تنها راحش ازدواج این دختره است اونم به خارج از ده


،میگن حامد خان قبلا خواستگارش بوده حیف اون مرد،کاش میشد عقد پسر جعفر پلنگ میشد چون هم رنگن اما بودنش توی این ده مکافاته پس بهتره بفرستین پی حامد خان،فقط قبلش برید توی اتاق و سنگاتون رو با هم وا کنید که نتونن مخالفت کنن این مادره شمشیر رو از رو بسته خیلی هم خوب نقش بازی میکنه و کلمات رو ردیف میکنه ولی شما ره و چاه بلدین


چون کارتون همین بوده این مدت هم چون درگیر خان بودین پا پی کثافتکاریشون نشدین...سرهنگ آهی کشید:از کار این مادر و دختر سختتر،حرف زدن با


پدرشه،این مدت متوجه شدم به شدت تلخ شده با خانواده اش و اگه پی ببره از اصل قضیه فقط خدا میدونه چه طوفانی بشه....

1403/10/16 20:40

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت181


فقط خدا میدونه چه طوفانی بشه.... آروان وخانم بزرگ توی اتاق بودن که خان و سید تنها نباشن.... سرهنگ بعد حرف زدن با اسمان و مادرش به اتاق خان رفت...مدتی رو حرف زدن...سید اولین نفری بود که بیرون زد سر به زیر و ارام قدم برمیداشت..


.به من که رسید گفت:همیشه سکوت برای حفظ زندگی نیست بهتره یاد بگیریم حرف بزنیم در مورد همه چی،وقتی حرف میزنیم یعمی این زندگی هنوز هم شیرینه،هنوزم ارزش جنگیدن و موندن به پاش رو داره پس سکوت نکن چون طرف مقابلت فقط برداشتش سرد شدن توئه... لبخند زد و رفت... کور ترین گره به ساده ترین روش حل شد..


.توی باغ قدم میزدم که گلهیر هم قدمم شد:به جبران اشتباه خواهرم هر چند هیچ وقت جبران نمیشه،میدونم علاقه ام اشتباهه اما تا یادم میاد عاشق و دلبسته آروان بودم باهاش قد کشیدم زندگی کردم حتی در تصوراتم لباس عروس پوشیدم وبا هم به حجله رفتیم یهو گلاره همه چی رو به هم ریخت


،یهو همه جا سیاه شد.تو اومدی،آروان رفت و این دختره آسمان،اونم بیگناهه،اسیر توطئه های مادرش شده،خدا نکنه یکی باشه بالا سرت و مدام بخونه که چه کنی چی نکنی،احساس و علاقه من بمونه ته سینه ام،هیچ وقت ازت خوشم نمیاد.یعنی از وقتی زن آروان شدی ازت متنفرم،وقتی بله رو بهش دادم حس کردم توی یخ فرو رفتم حالا که میبینمت همونقدر بی حس میشم


.اینکه بگم گذشت زمان حلش میکنه باید بگم دروغه،اصلا حلش نمیکنه احساسی حالا به درست یا اشتباه صورت گرفته،بیست وپنج سال توی سینه ام مراقبش بودم و بهش رسیدم وتو گند زدی به همه وجودم ولی آروان بیگناهه،حقش نبود همه ی عمر زجر اون شب دروغین رو بکشه،اونقدر لیاقت نداری که بهت بگم لایق آروانی چون نیستی ولی ازت میخوام مراقبش باشی اینو دیگه تلاش کن یاد بگیری چون واقعا دوستت داره اینو این شبا با همه وجودم حس کردم و مطمئن شدم کسی جز تو توی وجودش راهی نداره...


عقب عقب رفت:میخوام از دور خوشبختیش رو ببینم پس زن باش همین... اشک هاشو پس زد و خندید:لعنت به هر چی عشق و دوست داشتن یه طرفه است از پا درت میاره... هم پای گلهیر اشک ریختم و رفتنشو نگاه میکردم..



.دوست داشتن سختترین حس دنیاست که همزمان که قلبتو سبک میکنه و به پرواز درمیاره میتونه ضعیفت کنه مثل تموم نبودن های نیکراد،تموم این مدت و لرز تنم از اتفاق تلخی که رخ داده بود سخته،خیلی سخته زیر گوشت بخونن همه شوهرتو با دختر عموش دیدن،سخته خودتت ببینی اغوش شوهرت برای *** دیگه ای بازه حالا به هر دلیلی،لالت میکنه اونم منی که همیشه بیزبون بودم.


..دماغمو بالا کشیدم که دستی روی شونه ام

1403/10/16 20:41

نشست...آروان بود....
"لینک قابل نمایش نیست"

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت182


دستی روی شونه ام نشست...


آروان بود و گفتم:بلخره کابوس تلخمون تموم شد اینبار هم نتونستم درست تصمیم بگیرم و از سختی ها رد بشم هر کاری میکنم مثل بقیه زندگی کردن رو بلد نمیشم حتی در لحظه نمیتونم تصمیم بگیرم و واکنشی نشون بدم اگه کسی بهم حرف بزنه گنگ میشم. میدونی،چون خودم بلد نیستم فکر میکنم دیگران هم نباید منو اذیتت کنن اما دیگران دیگرانن،اونا که من نیستن ... شونه ام رو فشرد :بریم بیرون؟؟امید پیش خان میمونه یه مدت بریم خونه تپه...دستمو روی دستش گذاشتم که فشرد وکشید..


.مقابلش ایستادم...تازه متوجه زردی صورتش،گودی چشماش،سفیدی و ترک لبهاش و ژولیدگی مو،ریش و سبیلش شدم مردی که همیشه آراسته بود حالا چقدر شکسته بود و این مدت چشمای من هم فروغ نداشت ،پاهام جون نداشت،دل ترک خورده ام شکسته بود.من یه زن بودن،یه دختری که هیچ وقت مادر نداشت تا مینشستم پای حرفای ننه اسیه که راه رو از بیراهه نشونم بده فوری چوب زندایی توی دست و پاهام میخورد.


تا بود کار بود وکار،بدو بدو بود وسختی،تا اومدم طعم عشق و دوست داشتن رو مزه کنم کمرمو شکستن،دلم پر بود اونقدر حرف خورده بودم که اروم حرف میزدم تا به گریه نیفتم تا بیشتر از این نشکنم.کمرمو صاف نگه میداشتم تا بیشتر از این بار نیش کلام دیگران اذیتم نکنه،فقط خدا شاهد بود که چیا که بهم نگذشت....

"لینک قابل نمایش نیست"

فاصله رو از بین بردم سرمو روی سینه اش گذاشتم،دستامو دور کمرش حلقه کردم و خودمو بهش فشردم...اشکی برای ریختن،بغضی برای ترکیدن،و قلبی برای له شدن نداشتم تنها میخواستم با تمام وجودم در آروان حل بشم و دنیای منو سکوت بگیره،


گوشهای منو خاموشی بگیره.من فقط یه زنم،مگه چند نفرم که این همه ادم واسم حرف دارن؟؟... دستهاش در نوازش شونه هام وکمرم بالا پایین میشدن و گفت:ببخش این مدت تو هم خیلی داغون شدی،حواسم هست بانو....



هم قدم میزدیم که بلخره چسب بین لبهام آب شد وسکوت شکستم:اونشب چرا آسمان بغلت بود وزنعمو فانوس گرفته بود واستون زیر نور ماه؟میدونی آروان،میخواستم همون صبح بهت بگم،میخواستم حتی اگه دختر عموتو دوست داری این من باشم که کنار بکشم،این حرفهایی که میزنم جون کندم تا به لبم اومد و فقط به لبم اومد دیگه عقل و دلم پس میزنه نداشتنت رو،



زنعمو اونشب بهم گفت دستخورده،گفت زیادیِ برادر،گفت فضول یه رابطه درست،میگفت از پسرم سواستفاده میکنم از خانواده شما....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت183


صبح بهت اشاره کردم و تو

1403/10/16 20:41

هیچی نگفتی،بعد از اون شب زنعمو هر وقت منو میدید قلبمو نشونه میرفت،نیش میزد و من لالتر،شاید مشکل از منه،از رفتارم اما چرا همه منو سنگ سار میکنن؟؟مگه من چیکار کردم زیر این آسمون؟.


.. به خونه تپه رسیدیم که اروان دستمو فشرد وارد خونه که شدیم بغلم گرفت:حالا که حرف زدی سبک شدی؟؟... با چشمای اشکی نگاهش کردم که با دماغش اشکهامو کنار زد:من اگه زن جز تو میخواستم نگاهت هم نمیکردم نه اینکه خودم بیام و دل به دلت بدم بعد شبونه *** دیگه ای رو در



اغوش بگیرم .اون شب هم گویا ترسیده بود زنعمو در اتاق مارو زده بود همین،میپرسیدی بهت میگفتم،بغلش هم نکردم رفتم ببینم چی شده که توی تاریکی باغ بود اونقدر ترسیده بوده که فرار کرد سمت باغ اونم بخاطر یه مارمولکی چیزی،وقتی توی تاریکی منو دید زد زیر گریه اومد بغلم،زنعمو هم بود فقط یه لحظه رفت فانوس بیاره چون اونم از گریه آسمان هول کرده بود...


دماغمو بالا کشیدم که سرمو به سینه اش فشرد:ببخش که توی فشار بودی،ببخش که نتونستم مدیریت کنم اوضاع رو... اونشب تا صبح در اغوش هم حرف زدیم آروان خیلی داغونتر از من بود رو نمیکرد.... صبح منو رسوند خونه وخودش هم رفت شرکت....


همه جا سکوت بود...برای دیدن خان به اتاقش رفتم امید کنارش دراز کشیده بود و خان گفت:اومدی بابا... کنارش نشستم:بله پدر جون،دیشب خونه تپه موندیم خبر دادیم...سری تکون داد و ادامه داد:دخترمم منن...


دستشو گرفتم:تموم شد پدرجان،نمیخوام درمورد اتفاقی حرف بزنیم که حالتون رو بد کرد و همه ما رو اواره،نمیخوام شما طوریتون بشه،لطفا هیچ وقت حالتون بد نشه خیلی ترسیدم اون روز،شما یجا و اروان یجا،ما بدون شما هیچ *** رو نداریم


لطفا بخاطر هیچ موردی خودتون رو ناراحت نکنید هیچ وقت حالتون بد نشه شما که خوب باشید همه مشکلات حل میشه،منم کوتاهی کردم حواسم به آروان نبود و حرفهای دیگران چشمامو بست اما تموم شد دیگه نمیذارم احدی به خانواده ام نزدیک بشه...


خان خم شد روی سرمو بوسید:همیشه فهمیده و عاقل بودی،باشه بابا ولی برادرم امروز اسباب‌کشی میکنه،خاطرش واسم عزیزه ولی با کاری که دخترش کرده سرشو نتونسته راست کنه میخواست برگرده فرنگ که با کلی مکافات راضیش کردم بمونه،ما جز هم کسی رو نداریم و میدونم که چقدر احترامش رو داری اما برای اسمان تنبیه



سختی در نظر گرفته حتی زنش هم فرستاده خونه پدرش و گفته طلاقش میده،نمیخوام زندگیش از هم بپاشه همه ما اشتباه میکنیم من هم کم اشتباه نداشتم یادته چقدر با ازدواج خودت مخالفت کردم و سخت گرفتم؟اگه امید نبود حتی راهتون هم نمیدادم

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

1403/10/16 20:41



#لیمو #قسمت184


میدونم خواسته زیادیه اما ازت میخوام چشماتو ببندی و فراموش کنی هر چی دیدی و شنیدی،این خبر نباید به بیرون درز کنه چون ما یه خانواده ایم


،هر چقدر هم که بد باشیم باز هم رگ و ریشه ما به هم برمیگرده،اگه همچین حرفی پخش بشه توی ده هیچ کدوم از ما از گزند نیش مردم در امان نیستیم حتی امید،تا حرفی بشه فوری آسمان و کارشو میزنن توی سر ما،فوری میگن دخترشون چه ها کرد و معلوم نیست چه ها قراره که انجام بده


.آبرو خیلی مهمه اما از ابرو مهمتر ارامش خود ماست درسته ضربه خوردیم اما این ضربه رو باید توی دلمون نگه داریم و با شستن صورتمون سرمون رو بالا بگیریم جوری که هیچ اتفاقی نیفتاده،اینا رو به عنوان پیر این خونه میگم ،من ریشمو با همین مردم سفید کردم گذر زمان خیلی درسها به من داده،تو امروز امید رو داری و فردا صاحب بچه های زیادی میشی،دختر دار که شدی میفهمدی یه دختر هیچی نداره جز آبرو،جز ارامش قلبش


،نمیخوام با جدایی برادرم از زنش ماهیت اتفاقی که رخ داده اشکار بشه،نمیخوام چوبشو تو و بچه هات بخورین،من پیر مرد امروز و فردام،از یه ساعت دیگه ام خبر ندارم ولی اینو اویزه گوشت کن هر چقدر حرمت خونه ات رو نگه داری همونقدر بااحترامی،حرف خونه از چهاردیواری زد بیرون دیگه حرمت و احترامت هم زیر پا میره پس چشماتو ببند وقتی باز کردی یادت بره هر چی که بوده پشت شوهرت باش هیچ *** نمیتونه آرامش یه مرد باشه جز زنش و امیدوارم هم تو و هم آروان تونسته باشید به هم ثابت کنید که جز همدیگه هیچ احدالناسی به چشمتون نمیاد...


. روی شونه خان رو بوسیدم:چشم هرچی شما بگید... چشماش برق میزد از اشک و گفت:ببخش که همچین درخواستی رو ازت دارم اما یه خانواده باید بتونه اعضاشو کنار هم نگه داره هرچقدر که سرکش باشن...


دستامو روی چشمام گذاشتم و برداشتم که لبخند زد:حامد خان هنوز هم دلش با آسمانه،این شیرین همیشه دنبال مال و منال بوده درست شبیه پدرش،فرستادم دنبال حامدخان که بیاد با اسمان صحبت کنه،پسر و دختر یکی دو بار که با هم حرف بزنن مهرشون به دل هم میفته،اگه این وصلت صورت گرفت که بسیار عالی اگه هم نه که باید حواسمون


جمع هم باشه چون امید فکرهای دیگه ای توی سر داره واز شدت عصبانیت فعلا نمیتونه درست تصمیم بگیره،شرمنده ما شده خودش کاری نکرده وجز خوبی ازش ندیدیم اما بخاطر روسیاهی کار زن و دخترش ،


سرشو بالا نمیگیره ،رفته که دور باشه واین دوری قلب برادرمو اذیت میکنه از پا درش میاره لعنت به هرچی حرص وطمعه....

📜 #سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت185


  خان نگران برادرش بود برادری که واقعا مرد

1403/10/16 20:41

بود ولی زن خونه اش زن نبود یه زن چقدر راحت میتونست خانواده ای رو از پا دربیاره....


ناهار رو باهم خوردیم که خبر رسید حامد خان وارد باغ شده...


خان تنها باهاش صحبت میکرد که به آروان گفتم:ما هم به خاطر خان وخانعمو باید خانوادمون رو کنار هم نگه داریم...آروان با نوک پا به سنگ ریزه ها زد و گفت:مثل مرگ نیکراد،حالا سکته پدرم،


بی حیثیتی که سر من آوردن،داغون شدن تو،فلج کردن شدن زندگیمون،حقیقتا خسته شدم منم آدمم،زیادی دارم دووم میارم خسته ام دیگه نمی‌کشم... دستمو روی شونه اش گذاشتم:اگه خانعمو طوریش بشه؟اگه تو طوریت بشه؟


من همه شمارو باهم میخوام،منم کم تقصیر ندارم برای همینه که باید برای خانواده ام تلاش کنم این ادمها تمام زندگی ما هستن،اگه سرهنگ رو به خاطر گلهیر بیرون میکردیم کی دست شیرین خانم رو رو میکرد؟؟اگه خانعمو رو از زندگیمون بیرون کنیم کی مرحم دل خان میشه؟؟..


. آروان زیر لب گفت:حیف حامد،دختره نفهم بیشعور... خان فرستاده بود دنبال آسمان،بعد حامد خان با آسمان هم صحبت کرد و اجازه داد ساعتی رو توی اتاق حرف بزنن که اگه مشکلی نباشه سید رو بیارن برای عقد..


.. آسمان تنها اومده بود لاغر شده بود و آروم...حامدخان جواب مثبت رو ازش گرفته بود واروان شخصا دنبال خانعمو رفت،نیومدن خانعمو فقط به خاطر روسیاهی زن و دخترش بود ولی اجازه نداد شیرین خانم توی مراسم دخترش باشه حتی وقتی خان مخالفت کرد بازم جوابش نه بود.


..آسمان به عقد حامد خان دراومد...قرار شد فردا جهازش رو بار بزنن و خودش باحامدخان وپدرمادرش به ده خودشون برن و فردا ما راهی بشیم... خانم بزرگ کوچکترین نگاهی سمت آسمان ننداخت و کلام به کلامش نشد اما احترام حامدخان وخانواده اش رو روی چشمش گذاشته بود...


.وقتی رفتن خانعمو خواست بلند بشه که خان گفت:برو دنبال زنت،نه نشنوم،نمیخوام حرف خونه ام،مشکلات خانواده ام جای جز خونه من باشه،زنتو بیار،خونتو جدا کردی مبارکت اما دست زنتو بگیر و از خونه پدرش بیارش،خوش ندارم فردا منت کسی سر ما باشه که آب و دونگ عروس ما رو میده،


دخترت رو شوهر دادیم و گفتیم مادرش مار داشته نتونسته خودش رو برسونه اما فردا توی مراسم نباشه میشیم نقل مجالس،زنتو بیار و تنبیهش با خودت،ولی ازش بچه داری،خوب و بدت بوده پس حق طلاق نداری حالا هر اتفاقی هم که افتاده باشه مجبوریم بخاطر بچه ها کوتاه بیایم...


خانعمو سرشو بلند کرد:دستشو بگیرم بیارم خونه ام که چی بشه؟؟....

1403/10/16 20:41

#سرگذشت❄️  #برشی_از_یک_زندگی🩷

#لیمو #قسمت186

  خانعمو سرشو بلند کرد:دستشو بگیرم بیارم خونه ام که چی بشه؟؟


من این مدت خواب و خوراک ندارم از شدت عصبانیت،معده ام داغ میکنه از درد،قلبم میگیره از بلاهایی که سرمون اومده ،این دختره چشم سفید رو انداختم توی انبار که چشمم به چشمش نشه اونوقت مادرشو بیارم بهش بگم چی؟تنبیه؟چه تنبیهی حال برادرمو،حال و روز برادرزادمو خوب میکنه؟؟


؟من اون شب نحس داغون شدم داداش،من اون شب مردم،صبح که شد دیگه خودمو ندیدم،این منو اصلا نمیشناسم،


من اومده بودم کنارتون زندگی کنم خسته غربت بودم زندگی نکردم اونجا و از راه نرسیده زن و دخترم بلایی سرم اوردن که هنوز که هنوزه نمیدونم چی شده،نمیفهمم چی به سرمون اومده،کلافه شدم از بس فکر کردم از بس دور خودم گشتم وآه کشیدم،دختره رو دادی به مردی که آوازه مردونگیش توی دنیا پیچیده والا ناحقیه،حتی به دلم نیومد بدمش پسره شیرین عقل نقی



،لیاقتش همون حبس توی انباره تا گیساش رنگ دندوناش بشه و عزرائیلش برسه،مادرش هم همون وردل برادراش بمونه،خونه پدری در کار نیست پدر و مادرش مردن و خوش به سعادتشون که این روزهارو ندیدن



،از این به بعد دوره دستور دادن وزندگی در عیش و نوش تموم شده واسه اش،میمونه کلفتی زن برادراش و دم دستی بچه هاشون ،این همه صبر کردم گذشت کردم هی گفتم ازش بچه دارم طلاق صورت خوشی نداره فردا اسمش بد در میره اما نه دیگه فایده ای نداره خانم از حد گذرونده،فکر میکنی این مدت متوجه



نزدیکیشون به آروان ونگاهشون نشدم؟؟صد بار گفتم بذار از این خونه برم چون آروان زن داره و میبینم زنشو دوست داره،این زن انتخاب خود آروان بوده،نه سنتی نه وظیفه ای نه هیچ چیز دیگه ای،فقط و فقط خواست خودش بوده اونوقت دختر و زن من اختلاف ایجاد میکنن تا جا باز کنن،دختر من به حدی رسونده که با اون وضع فجیع خودشو توی بغل برادرزاده ام جا داده که مثلا دخترونگیش رو ازش گرفتن

"لینک قابل نمایش نیست"
،داداش تمومه،دیگه نمیخوام چشمم به چشمشون بیفته،رفتیم خونه سید،به رسم و دین یه سری امضا زدم از بابت اینکه پدر اون نمک نشناسم،اینجا امضا زدم که نیام ده بالا،که نبینمش،


وگرنه این عروسی رو‌ بهم میزنم و بزرگترین لطف رو در حق حامد خان میکنم بعدش هم گردن اون نمک به حروم رو میشکنم،سید میگه طلاق قبول نمیکنه برای همین کارهاشو شهر انجام میدم چون دیگه نمیتونم تحمل کنم حتی یه لحظه دیگه اون زن رو ببینم حالا هر کی هر چی که میخواد بگه....


خان سرشو پایین انداخت وهانعمو کیسه پولی به خانم بزرگ داد:اینو بدین دست اون حرومی واسه

1403/10/16 20:41