971 عضو
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_131
پیمان دلخور داشت بهم نگاه می کرد. از این که با اریا و اریو گرم گرفته بودم ناراحت بود؟
خب به کتفم! والا!
تورو دیگه کجام بذارم..؟
ایستادم توی جایگاه، آتش نگاه چپی بهم انداخت که به سمت های مختلف بدنم دایورت کردم ! والا!
-ترک فرزند پاییز!
سری تکون دادیم و اول درامر با چند ضربه ریتمیک شروع کرد به زدن و گیتار الکتریک و ساکسیفون پشت سرش شروع کردن به زدن.
سری قبل اصلا حواسم نبود چی شد و چی زدم این بار اما با آگاهی کامل و با لذت شروع کردم، ترکیبمون باهم، فوق العاده شده بود!
عالی!
سر شوق اورده بود همه رو.
می دونستم آتش قراره باهامون بخونه، در واقع این تمرین برای اون هم بود.
صولی نکشید که با صدای گرم و منعطفش شروع به خوندن کرد!
من زیر نگاه سنگین پیمان ویولن زدم و غرق شدم تو صدای آتش.
اون جا بود که فهمیدم اصلا احتیاجی به احساساتی شدن و فکر کردن به خاطراتم ندارم...
صدای لعنتی آتش، جمله هایی که می گفت خودش منو می برد توی حس!
هیچ وقت بجز یه بار باهام همخوانی نکرده بود که بفهمم با صداش میتونم حس بگیرم.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_132
خسته کوفته بودم، آتش رس همه رو کشیده بود و هر کدومون تو دلمون داشتیم فحش می دادیم!
تنها کسی که خسته نبود آتش بود.
پیمان همون دو سه ساعت اول رفته بود و فقط ما مونده بودیم و ما!
یه ناهار ده دقیقه ای خوردیم و اون تنها استراحت ما بود. منتها بچها انگار بهذاین سختگیری آتش عادت داشتن که غر نمی زدن.
ساعت یه ربع به یازده بود که آتش دستاشو چندبار کوبید بهم و گفت:
-عالی بود بچه ها خسته نباشید!
درامر که اسمش سامان بود یهو یه صلوات بلند و محمدی پسند فرستاد که باعث شد استدیو بره رو هوا!
پسره اسکل!
همونطور که قهقهه می زدم نگاه آریو، آریا گ در کنال تعجب آتش باعث شد قهقهه ام خفه بشه سرمو بندازم پایین.
چه مرگشونه؟ تاحالا صدا خنده نشنیدن؟
کم کم شروع کردیم به جمع کردن وسایل. آتش گفت بذاریم سازامون بمونه چون این چند مدت باقی مونده رو هی مجبورن ببرن و بیارن سختشون میشه.
مخصوصا ساز سازمان که خیلی دنگ و فنگ داشت و قشنگ یه هفت هشت نفری کمک لازم داشت جمع کردنش!
یادم به درام خود آتش افتاد که تو پنت هاوس همینجا کنارردستگاه پلی استیشنش گذاشته بود.
چراذنمی رفتیم همون بالا تمرین کنیم که سامانم نخواد این قدر عذاب بکشه؟
یهو یادم افتاد شاید اون بالا شخصیه و اتش به کسی نشون شون نداده
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_133
داشتم ویلنم رو میذاشتم توی کیفش که یهو آریو اومد کنارم ایستاد و گفت:
-خسته نباشی همراز. عالی بودی، کارت محشره دختر! تو از کجا پیدات شد!؟
چه چایی نخورده پسر خاله شد این؟ همراز؟ مگه خودت خار و مادر نداری؟
لبخندی به پشم و پیل صورتش زدم و گفتم:
-مرسی. شما هم کارتون خیلی خوب بود. راستی داشتین یهذچیزی می گفتین درباره ویولنیست قبلی. اون آدم کی بود؟
اهانی گفت و یادش اومد منظورم کِیه!
نگاه کردم دیدم آتش مشغول جمع و جور کردن میکروفون و این جور چیزاس. خیالم راحت شد باز مثل قاشق نشسته خودشو نمیندازه وسط بحث ما.
آریو شونه ای بالا انداخت و گفت:
-اسمش آرمِن بود، یه پسر ارمنی باحال!
اه چرا تیکه تیکه حرف می زد! بنال دیگه.
کنجکاو گفتم:
-خب چی شد؟ کجاست الان؟ رفته خارج؟
بی خیال گفت:
-نه! مرد! خودکشی کرد.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_134
بلند جیغ زدم
-چـــــــی!!!!!!!!!
اخمای اریو رفت توهم و همه برگشتن سمت ما. لبمو از خجالت گاز گرفتم و اروم تر گفتم:
-برای چی خو....
-چه خبره اون جا؟ باز معرکه گرفتین؟ مثل بچه مدرسه ایا باید بهتون تذکر بدم؟
باز اتش بود که خودشو انداخت وسط ما.
می خواستم با عصبانیت برگردم سمتش ودبگم اخه به تو چه فوضول! منتها اگه این کارو می کردم اخراج می شدم.
آریو یه قدم رفت عقب و گفت:
-فردا برات تعریف می کنم. امشب یکم باهاش کنار بیا و هضمش کن.
بابا من سوء هاضمه گرفتم مرد حسابی! بیا زر بزن بگو براچی خودکشی کرد اون بنده خدا.
منتها اریا زد رو شونش و گفت:
-بریم داداش؟ آقا ما رفتیم، شبتون به خیر. راستی همراز تو با کی میری؟ ماشین داری؟ اگه نداری ما می رسونیمت.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_135
ه گفتم :
-امممممم! چیزه... یعنی من... نیم ساعت دیگه بابا میاد دنبالم... یکم حساسه...
ابروهای جفتشون پرید بالا و آهان کش داری گفتن. لابد فکر می کردن بابا از اون مردای غیرتی مریضه. طفلک بابا!
یکی یکی بچه های اکیپ خداحافظی کردن و رفتن.
آتش بهم گفته بود گاف ندم و به بقیه نگم تو خونه خودش زندگی می کنم.
توضیح نداد چرا اما احتمالا نمی خواست بچه هارو حساس کنه رو روابطش که بقیه فکر کنن حتما خبریه.
وقتی بچه ها رفتن نفس عمیقی کشیدم و به آتش که نشسته بود پشت سیستم و یه گوشی گنده گذاشته بود رو گوشش گفتم:
-من میرم بخوابم. جنازه ام. شبتون بخیر.
داشتم از در خارج می شدم که گفت:
-صبر کن. بیا جلوی من وایسا.
با چشمای گرد شده یکم نگاهش کردم و بعد رفتم رو به روی همون جایی که نشسته بود ایستادم و گفتم:
-بله؟ کاری دارید با من؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_136
با ابروی بالا رفته گفت:
-چی می گفتی به اریو؟ چی داشت بهت می گفت؟
چه خاله زنک! ایش!
از اون جایی که خسته بودم و حوصله اصلا نداشتم گفتم:
-پرسیدم قبل از من کی تو اکیپ ویولن میزد اونم گفت یه بابایی بود خودکشی کرد. منم پشم... یعنی متعجب شدم و نتونستم داد نزنم.
آتش گوشیو در اورد پرت کرد رو میز و باذلحن محکم ولی تحقیر آمیزی گفت:
-کی به تو گفت فوضولی کنی؟ به تو چه که کی قبل از تو ویولن می زده؟
خستگی باعث شده بود عصبی بشم، بی حوصله سری تکوم دادم و گفتم:
-اگه دونستن این که چرا من این جام میشه فوضولی باشه عاقا من فوضول دو عالمم! خوابم میاد.
خواستم برم که دستمو گرفت و گفت:
-کارم باهات تموم نشده که سرتو میندازی پایین و مثل چی راهتو می کشی و میری...
برگشتم و گفتم:
-باز چیه؟
با تحکم گفت:
-دور و بر اریو و آریا و کلا همه بچه هتی اکیپ نبینمت. گند نزنید به کنسرتای من، ببینم دور و بر اونا می گردی و موس موس می کنی ازت شکایت می کنم.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_137
سری به نشونه باشه براش تکون دادم و گفتم:
-دیگه چی؟ دستوری؟ خورده فرمایشی؟ امری؟ میخوام برم بخوابم.
دستشو تکون داد که یعنی می تونی بری و باز برگشت سمت سیستم.
پرسیدم:
-داری چیکار می کنی؟
کوتاه گفت:
-آهنگ جدیده. تمنای تو. قراره اولین بار تو مسکو بخونمش
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-تمنای تو که جدید نیست! خیلی وقته داریم تمرینش می کنیم.
سری به نمونه تاسف تکون داد و گفت:
-جدیده. تمرینش کردیم چون می خواستم مشکلی برای زدنش نداشته باشیم. بی خیال برو بیرون.
بی حوصله شده بودم بی هیچ حرف یا خداحافظی ای عقب گرد کردم و رفتم بیرون.
تموم فکر و ذکرم درگیر اون پسره بود. آرمن! همونی که به جای من پارسال ویولن می زد و اخرش خودکشی کرد.
می ترسیدم این خودکشی ویولنیست اکیپ تبدیل بشه به یه سنت!
منم خود کشی کنم، ویولنیست بعدی...
هه جالب میشه!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_138
رفتم توی استودیو و دیدم آتش هم اون جاست.
سعی کردم یکم خودشیرینی کنم که امروز سنگ رو سرم نکنه گفتم:
-سلام آقای رادمهر. خسته نباشید.
بدون این که هیچ جوابی بده نگاهم کرد و بعد دستشو برو سمت سیستم.
ایش...!
کنتر که نمیندازه جواب بدی! حتما باید منو به پشمت بگیری تا صبح دل انگیز زمستونسمو این قدر بیخود شروع کنم؟
ایش!
نشستم روی صندلی و شروع کردم سازم رو کوک کردک که یهو آریو و آریا و سامان و بقیه بچه ها اومدن تو.
چجوری باهم میان اما هر کدوم ماشین شخصی خودشو داره؟ جالبه برام!
ساعت کوک می کنن؟
اریو و آریا با دیدن من لبخند زدن و اومدن طرفم. زیر نگاه نافذ و میر غضب اتش باهاشون احوال پرسی کردم و بعد به آریو گفتم:
-تو قرار بود یه چیزی رو برای من تعریف کنی.
آریو خندید و گفت:
-فعلا که آتش میخواد با تیر منو بزنه!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_139
خندیدم و تهدید آمیز گفتم:
-یه جایی گیرت میارم و کل اطلاعاتتو می کشم بیرون!
دوتایی با آریا زدن زیر خنده.
ای من فدای اون خنده گوگولیت بشم بشر! چقد تو جذابی اخه!
آریا رو البته میگم. اریو که همش پشمه!
آریو گفت:
-آتش میخواد با تیر بزنتمون.
لبخندمو جمع و جور کردم و رفتم ایستادم توی جایگاهم.
آتش گفت:
-ترک بعدی هوس بازه. من می ایستم وسط، آریو تو سمت چپم می ایستی و همراز تو موقع این اجرا باید با فاصله کمی از من بایستی.
ساز غالب این ترک ویولنه!
تو اقصا نقاط بدنم عروسی بود. تصور این که تو کنسرت هم همینطوری کنار اتش ویولن بزنم باعث می شد از شدت خوش حالی بخوام بپرم ماچش کنم!
ایستادم نزدیک آتش و خیره شدم بهش. قرار بود با اشاره خیلی ریزی بهم بفهمونه کی شروع کنم.
همه که سر جاشون ایستادن آتش یه نگاه کوتاه بهم انداخت و فهموند که باید شروع کنم.
چشمامو بستم و شروع کردم به زدن!
غرق نواختن بودم که یهو...
-بسه! وایسا همراز!
انگار یه سطل آب سرد خالی کردن روم!.
صدای آتش عصبی و توبیخ گر بود!
داد کشید:
-این چه افتضاحیه؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_140
اشک تو چشمام حلقه زد و با تته پته گفتم:
-چ... چی؟
میکروفنو با عصبانیت گذاشت تو جاش و داد کشید:
-این چه وضع ویولن زدنه؟ چرا این قدر خشک و بی حالت می زنی؟ بعد از اون همه تمرین حالا این چیزیه که تحویل من میدی؟ یه ترک مهمو؟ میخوای گند بزنی تو کنسرتم؟
اشکام نتونستن تاب بیارن و ریختن پایین. با بهت گفتم:
-بخدا...
آتش داد کشید:
-قسم نخور. داری گند می زنی، داری فقط گند می زنی.
کامران نوازنده گیتار گفت :
-بدم نبود آتش... داری بی انص...
آتش داد کشید:
-بدم نبود؟ کامران بد نبود مال کنسرت من نیست من عالی میخوام.
آریو اومد یه حرفی بزنه که آتش توپید به و گفت:
-تو یکی خفه شو!
خودتو جمع و جور کن همراز. اگه بخوای همین طوری افتضاح بازی در بیاری مجبورم از ویولنیست جایگذین استفاده کنم.
به جای لاس زدن و دید زدن بقیه کاررخودتو درست انجلم بده
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_141
به معنای واقعی کلمه با خاک یکسانم کرد.
به همین سادگی. دلم می خواست بمیرم.
دلم می خواست آب بشم برم توی زمین.
اشکام قطره قطره می ریخت روی گونم و نگاه ترحم بر انگیز بقیه رو تحمل میکردم.
آتش آبرو و حیثیتمو جلوی گروه برده بود.
نگاه خیسمو دوختم به چشماش و سعی کردم حرفمو با نگاهم بهش انتقال بدم.
با عصبانیت دو برابر نگاه گرفت و گفت :
-دوباره شروع می کنیم. ترک هوس باز، آریو آماده باش. همنیطور تو همراز، حواستو جمع کن.
با دست لرزون ویولنو بردم بالا و گذاشتم بین شونه و سرم، بهم اشاره کرد و منم شروع کردم به زدن.
اما هنوز بیست ثانیه هم نگذشته بود که باز گفت:
-تو چه مرگته؟ این درحد یه هنرجوی مبتدی هم نیست.
**
تحقیر... تحقیر... اشک.... اشک...
امروز فقط با همینا گذشته بود.
گند زده بودم تو تمرین بچه ها، نمی تونستم درست بزنم، نمی تونستم تمرکز کنم.
هیچ کاری نکرده بودیم، تا شب فقط هی من زدم ودهی اتش داد کشید، یه بچه ها خواستن وساطت کنن هی اجازه ندادد و غرور منو بیشتر کوبید.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_142
اون قدری خسته و تحقیر شده بودم که این آخریا حتی اشک هم نمی ریختم.
حتی سعی نمی کردم درستش کنم.
بچه ها دیگه نمی زدن فقط هر سری به من نگاه می کردن ببینن درست می زنم یا نه.
نمی دونم چه مرگم شده بود.
دست اخر آتش هم از بس عصبانی شده بود وسطای تمرین تعطیل کرد و همه رفتن خونه هاشون.
من نشسته بودم توی استودیو، منتظر بودم آتش بیاد غرغراشو بکنه، یا مثل اون شب کتکاشو بزنه و زود تر دست از سرم برداره برم بخوابم.
نمی دونم کجا رفته بود، برامم مهم نبود، فقط می خواستم برگردم اتاقم و پناه ببرم زیر پتو و مطمئن بشم هیچ *** منو نمی بینه.
یه دفعه در اتاق باز شد و آتش اومد تو.
سعی کردم از نگاه به چشمای یخیش دوری کنم.
منتها فایده نداشت، اومد و دقیقاً ایستاد بالای سر من.
با الاجبار نگاهمو دوختم به چشماش، وقتی دید بهش خیره ام پرسید:
-داری چه غلطی می کنی؟
با صدای اروم لرزونی گفنم:
-نمیدونم.
انقدر مظلومانه و پر از معصومیت بوددصدام که حتی خودم هم گریه ام گرفت.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_143
انقدر نگاه نافذش روم ادامه داشت که تک تک لحظه های امروز یادم افتاد، چشمام پر از اشک شد و با گفتن :
-ببخشید!
زدم زیر گریه.
حالم بد بود، هر وقت حالم بد بود دلتنگ نازان می شدم. دلم آغوششو می خواست.
اولین بار بود که حالم از هر چی ویولن بود بهم می خورد.
-همراز، ببین منو...
خیره شدم تو چشمای آبی یخی مرد رو به روم. چشمای جذاب و درشتش!.
با دیدن نگاهش انقدر احساسات مختلف هم زمان به سمتم یورش اورد که زدم زیر گریه.
از جام بلند شدم و خواستم برم بیرون، خواستم از زیر نگاه نافذش فرار کنم که شونه هامو گرفت و اجازه نداد.
همونطور که اشکام می چکید گفتم:
-میشه... میشه بذارید برم؟ از فردا خوب می زنم ولی... امشبو... آقای رادمهر... لطفاً!
گرمای دستاش روی بازوهام و سنگینی نگاهش داشت دیوونم می کرد.
دلم می خواست از دستش فرار کنم. آتش در جواب حرفم گفت:
-نه نمیشه!
صداش توبیخ گر نبود، نرم و ملایم بود مثل اون شب. همین منو می ترسوند، همین دیوونم می کرد..
کاش می زد و داد می کشید و تحقیر می کرد اما این جوری مهربون نمی سد
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_144
یه دفعه حس کردم چقدر دلم می خواد اتش بغلم کنه. مثل اون شب، دوباره دستاشو بپیچه دور تنم و کاری کنه آروم شم.
این احساس منو می ترسوند، این که دلم آغوش یه پسر غریبه رو بخواد.
اخرین باری که این حسو داشتم کی بود؟
یزدان...؟ خدایا امکان نداشت.
طولی نکشید که دعام مستجاب شد!
اتش خیلی آروم و حمایتگرانه دستای گرمشو پیچید دور تنم و روی سرمو نوازش کرد و گفت:
-خیلی لوسی همراز! این جور مواقع حتی بخوام دعوات کنم هم نمی تونم!
انگار که یه آتیش توی وجود من بود که آغوش آتش خاکسترش کرد.
انگار که توی برزخ بودم و با آغوشش یهویی پرتاب شدم تو خودِ خودِ بهشت..
این احساسات منو می ترسوند، این احساسات حتی بیشتر از یزدان منو می ترسوند.
-هیشششششش! چه اشکی هم میریزه. چرا این قدر مظلومی آخه تو؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_145
همونطور که سرم روی سینش بود هق زدم:
-بـ... ببخشـ... ـید
محکم تر منو به خودش فشار داد و زمزمه کرد:
-هیششششششششش! دختره ی دیوونه.... من باید چیکار کنم با تو؟
تو ذهنم گفتم "بیشتر بغلم کن" و از این که محتاج آغوش کسی هستم که خونمو کرده تو شیشیه، از این بی پناهیم بیشتر گریه ام گرفت.
- همراز... همیشه میخوای این کارو بکنی؟ دختر من که هنوز چیزی نگفتم بهت.
سرمو از روی سینش برداشتم و بریده بریده بین هق هقم گفتم:
-نه... به... خاطـ... ر خودمـ...ـه. خیلی... بَـد...
با انگشست شصتش آروم اشکامو پاک کرد و وسط حرفم آروم گفت:
-عزیــزم! خوب میشه... این طوری گریه نکن!
گریه ام واسه ویولن زدنم نبود، به خاطر احساس عجیب و یه دفعه بروز کرده توی قلبم بود.
به خاطر تپش قلب شدیدم بود.
به خاطر آرامشی بود که به محض بغل کردنم از وجودش گرفته بودم.
به خاطر عطر مردونه و تلخش بود که می خواستم تا جایی که میشه ذخیره اش کنم
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_146
بهم گفت عزیزم؟ عزیزش بودم یا تیکه کلامش بود؟
خدایا شنیدی؟ بهم گفت عزیزم!
یه حسی بهم گفت دلخوش نکنم به این حرف، اینا همش حرفه. آتش حد وسط نداشت، یا می زد و تحقیر می کرد و می کوبید، یا بغل می کرد و بهم می گفت عزیزم!
-همراز گوش کن به من...
تو آغوش یه مرد غریبه بودم، یه مرد به قول مامان نامحرم! اما ارومِ اروم بودم، گریه ام از سر آرامشی بود که بعد از کلی وقت گرفته بودم...
نگاه کردم تو چشماش، با صدای مخملیش گفت:
-دارم برادرانه یه چیزی رو بهت میگم، این قدر زود خودتو جلوی بقیه نباز! خودتو جلوی بقیه باختی که بعد از حرفای من نتونستی درست بزنی! ما این آهنگو چند بار توی تمرین زده بودیم؟ حتی یه بار چشماتو بستی و شاهکار خلق کردی. گوش میدی چی میگم همراز. میخوام بهت بگم یه...
آتش داشت حرف می زد و حرف می زد، با لحن ملایم ولی نصیحت گرش.
من چرا نمیشنیدم چی میگه؟
یه کلمه فقط اکو می شد تو ذهنم... برادرانه...!
گفت برادرانه؟
اره!
مثل یزدان، مثل وقتی که رفتم شرکتش و گفت مثل یه خواهر بهش کمک کنم به نازان برسه.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_147
من هیچ برادری نمی خواستم من از برادر داشتن متنفر بودم.
گریه ام به آنی قطع شد، سری به نشونه تایید براش تکون دادم و از آغوشش اومدم بیرون.
اشکامو پاک کردم و گفتم :
-حق با شماست. خیلی خودمو باختم. الان یکم خسته ام... میشه... ام... برم بخوابم؟ یاذباید هنوز ویولن بزنم؟
از ته دل خداخدا می کردم نگه بمونم، همینم شد، با چشمای عجیبش بهم خیره شد و گفت:
-نه برو استراحت کن. خودتو آماده کن برای فردا.
سری براش تکون دادم و به سختی چشم از چشمای عجیبش گرفتم و فرار کردم.
باید با خودم کنار میومدم، باید یه سری چیزا رو برای خودم حل می کردم.
رفتم توی اتاقم، درو بستم و تکیه دادم به در.
دستمو گذاشتم روی قلبم و چشمامو بستم..
ترسیده بودم، از این احساس یهویی، از این احساس واقعا یهویی!
داری با خودت چیکار می کنی همراز؟ هیچ میدونی اون کیه؟ آتش رادمهرو اصلا میشناسی؟
کدوم احمقی قلبش این قدر برای کسی که کتکش زده و ازش بیگاری کشیده تند می تپه؟
کدوم احمقی بی تاب آغوش مردی میشه که هیچی ازش نمیدونه؟ کدوم احمقی دلش برای مردی می لرزه که میخواسته خفه اش کنه؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_148
با گریه اروم گفتم:
-نمی دونم. دست از سرم بردار لعنتی.
افکارم قرار نبود دست از سرم بردارن.
عقلم تشر زد:
-یزدان برات درس عبرت نشد؟ باز دل بستی؟ باز بهت گفت خواهر و کاخ رویاهات خراب شد؟
پاشو هودتو جمع کن همراز، اون یه خواننده معروف و موفقه و تو فقط طرفدارشی! به این حس برچسب عشق نچسبون.
دلم میخواست قبول کنم اما قلبم گفت:
-چرا خواهر؟ چرا برای هیچ *** جذاب نیستی همراز؟ چرا هر کسی رو دوست داری تورو به عنوان خواهرش می بینه؟
من آتشو دوست داشتم؟ خدایا نه!
از اعترافش هم می ترسیدم اما... من...من...
من آتشو دوست داشتم، من دوباره و این بار با شدت دوبرابر... عاشق شدم! دوباره!
همین باعث شد گریم بیشتر بشه.
همین اعتراف باعث شد جای دستای آتش دور کمرم ذوق ذوق کنه
همین باعث شد نفس گرمشو حس کنم.
همین اعتراف غریبانه و یه دفعه ای به عشق باعث شد کف زمین بشینم و گریه بی صدا بکنم.
حالا باید چیکار می کردم؟
حالا باید دقیقا چطوری باهاش چشم تو چشم می شدم تا حس کوچیک و ظریف درونمو نبینه و نفهمه عاشقشم؟
نمیدونم!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_149
صبح که بیدار شدم دیگه کامل کبودیای صورتم رفته بود.
به جای کبودیای صورتم قلبم کبود بود انقدر که دیشب کوبیده بودمش و گفته بودم حق نداره عاشق بشه.
حق نداره دل ببنده به یه تیکه سنگ.
تصمیم گرفتم دیگه به اتش نگاه نکنم، تصمیم گرفتم اصلا بهش فکر نکنم!
این شد که خیلی دیر وقتی مطمئن شدم بقیه بچه ها اومدن از اتاق رفتم بیرون.
جالب بود که هررشری تظاهر می کردم از خونه اومدم، هر سری یه کیف کوچولو دستم بود واسه اثبات این حرف.
رفتم و پر انرژی به همشون سلام دادم. بدون نیم نگاهی به آتش!
سنگینی نگاهشو حس می کردم اما خودمو کشتم که نگاهش نکنم.
ضربان قلبم می رفت که تند بشه اما بهش افسار زدم.
یهو بلند گفت:
-وقت کشی بسه! هوس باز...
ایستادم تو جایگاه خودم نزدیک بهش، دستام عرق کرده بود و صحنه های دیشب جلوی چشمم تکرار می شد!
خدایا خودت کمکم کن آبروم نره، رسوا نشم!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_150
ویولن رو گذاشتم بین شونه و سرم و با اشاره دست آتش شروع کردم به زدن.
نگاهم که هنوز به دستاش بود کم کم کشیده شد بالا و بالا تر،
نگاهم افتاد به بازوهاش....
یاد آغوش دیشبس افتادم و اعتراف کردم فضای بین بازوهاش امن ترین جا برای گریه هامه!
نگاهم رفت بالا تر، گردنش، جایی که همیشه بهش عطر می زد و بوی خنک و تلخی که می داد از اون جا نشأت می گرفت.
چقدر دلم می خواست یه بار سرمو بذارم دقیقا روی شاهرگش و عمیق بو بکشم. چقدر دلم می خواست عطر تنشو همیشه نزدیک خودم حس کنم!
چقدر این احساسات تازه جوونه زده تو قلبم ترسناک بود!
نگاهم رفت بالا تر و این بار میخ شد روی چشماش!
تیله های آبی یخی، مردمک منجمد و قطبی چشماش.
داشت به من نگاه می کرد بدون این که پلک بزنم یا ارتباط چشمیمون رو قطع کنم به ویولن زدنم ادامه دادم.
ضربان قلبم روی هزار بود، توی دلم یه عالمه حس بود، یه عالمه احساسات تازه جوونه زده هم رنگ چشمای آتش!
احساساتی که نمی شد ازشون فرار کنم، نمی تونستم انکار کنم، نمی تونستم از بین ببرمشون.
من، همراز رستا، برای بار دوم قلبم لرزیده بود!
برای بار دوم و کاملا ناگهانی عاشق شده بودم!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_140
اشک تو چشمام حلقه زد و با تته پته گفتم:
-چ... چی؟
میکروفنو با عصبانیت گذاشت تو جاش و داد کشید:
-این چه وضع ویولن زدنه؟ چرا این قدر خشک و بی حالت می زنی؟ بعد از اون همه تمرین حالا این چیزیه که تحویل من میدی؟ یه ترک مهمو؟ میخوای گند بزنی تو کنسرتم؟
اشکام نتونستن تاب بیارن و ریختن پایین. با بهت گفتم:
-بخدا...
آتش داد کشید:
-قسم نخور. داری گند می زنی، داری فقط گند می زنی.
کامران نوازنده گیتار گفت :
-بدم نبود آتش... داری بی انص...
آتش داد کشید:
-بدم نبود؟ کامران بد نبود مال کنسرت من نیست من عالی میخوام.
آریو اومد یه حرفی بزنه که آتش توپید به و گفت:
-تو یکی خفه شو!
خودتو جمع و جور کن همراز. اگه بخوای همین طوری افتضاح بازی در بیاری مجبورم از ویولنیست جایگذین استفاده کنم.
به جای لاس زدن و دید زدن بقیه کاررخودتو درست انجلم بده
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_141
به معنای واقعی کلمه با خاک یکسانم کرد.
به همین سادگی. دلم می خواست بمیرم.
دلم می خواست آب بشم برم توی زمین.
اشکام قطره قطره می ریخت روی گونم و نگاه ترحم بر انگیز بقیه رو تحمل میکردم.
آتش آبرو و حیثیتمو جلوی گروه برده بود.
نگاه خیسمو دوختم به چشماش و سعی کردم حرفمو با نگاهم بهش انتقال بدم.
با عصبانیت دو برابر نگاه گرفت و گفت :
-دوباره شروع می کنیم. ترک هوس باز، آریو آماده باش. همنیطور تو همراز، حواستو جمع کن.
با دست لرزون ویولنو بردم بالا و گذاشتم بین شونه و سرم، بهم اشاره کرد و منم شروع کردم به زدن.
اما هنوز بیست ثانیه هم نگذشته بود که باز گفت:
-تو چه مرگته؟ این درحد یه هنرجوی مبتدی هم نیست.
**
تحقیر... تحقیر... اشک.... اشک...
امروز فقط با همینا گذشته بود.
گند زده بودم تو تمرین بچه ها، نمی تونستم درست بزنم، نمی تونستم تمرکز کنم.
هیچ کاری نکرده بودیم، تا شب فقط هی من زدم ودهی اتش داد کشید، یه بچه ها خواستن وساطت کنن هی اجازه ندادد و غرور منو بیشتر کوبید.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_142
اون قدری خسته و تحقیر شده بودم که این آخریا حتی اشک هم نمی ریختم.
حتی سعی نمی کردم درستش کنم.
بچه ها دیگه نمی زدن فقط هر سری به من نگاه می کردن ببینن درست می زنم یا نه.
نمی دونم چه مرگم شده بود.
دست اخر آتش هم از بس عصبانی شده بود وسطای تمرین تعطیل کرد و همه رفتن خونه هاشون.
من نشسته بودم توی استودیو، منتظر بودم آتش بیاد غرغراشو بکنه، یا مثل اون شب کتکاشو بزنه و زود تر دست از سرم برداره برم بخوابم.
نمی دونم کجا رفته بود، برامم مهم نبود، فقط می خواستم برگردم اتاقم و پناه ببرم زیر پتو و مطمئن بشم هیچ *** منو نمی بینه.
یه دفعه در اتاق باز شد و آتش اومد تو.
سعی کردم از نگاه به چشمای یخیش دوری کنم.
منتها فایده نداشت، اومد و دقیقاً ایستاد بالای سر من.
با الاجبار نگاهمو دوختم به چشماش، وقتی دید بهش خیره ام پرسید:
-داری چه غلطی می کنی؟
با صدای اروم لرزونی گفنم:
-نمیدونم.
انقدر مظلومانه و پر از معصومیت بوددصدام که حتی خودم هم گریه ام گرفت.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_143
انقدر نگاه نافذش روم ادامه داشت که تک تک لحظه های امروز یادم افتاد، چشمام پر از اشک شد و با گفتن :
-ببخشید!
زدم زیر گریه.
حالم بد بود، هر وقت حالم بد بود دلتنگ نازان می شدم. دلم آغوششو می خواست.
اولین بار بود که حالم از هر چی ویولن بود بهم می خورد.
-همراز، ببین منو...
خیره شدم تو چشمای آبی یخی مرد رو به روم. چشمای جذاب و درشتش!.
با دیدن نگاهش انقدر احساسات مختلف هم زمان به سمتم یورش اورد که زدم زیر گریه.
از جام بلند شدم و خواستم برم بیرون، خواستم از زیر نگاه نافذش فرار کنم که شونه هامو گرفت و اجازه نداد.
همونطور که اشکام می چکید گفتم:
-میشه... میشه بذارید برم؟ از فردا خوب می زنم ولی... امشبو... آقای رادمهر... لطفاً!
گرمای دستاش روی بازوهام و سنگینی نگاهش داشت دیوونم می کرد.
دلم می خواست از دستش فرار کنم. آتش در جواب حرفم گفت:
-نه نمیشه!
صداش توبیخ گر نبود، نرم و ملایم بود مثل اون شب. همین منو می ترسوند، همین دیوونم می کرد..
کاش می زد و داد می کشید و تحقیر می کرد اما این جوری مهربون نمی سد
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_144
یه دفعه حس کردم چقدر دلم می خواد اتش بغلم کنه. مثل اون شب، دوباره دستاشو بپیچه دور تنم و کاری کنه آروم شم.
این احساس منو می ترسوند، این که دلم آغوش یه پسر غریبه رو بخواد.
اخرین باری که این حسو داشتم کی بود؟
یزدان...؟ خدایا امکان نداشت.
طولی نکشید که دعام مستجاب شد!
اتش خیلی آروم و حمایتگرانه دستای گرمشو پیچید دور تنم و روی سرمو نوازش کرد و گفت:
-خیلی لوسی همراز! این جور مواقع حتی بخوام دعوات کنم هم نمی تونم!
انگار که یه آتیش توی وجود من بود که آغوش آتش خاکسترش کرد.
انگار که توی برزخ بودم و با آغوشش یهویی پرتاب شدم تو خودِ خودِ بهشت..
این احساسات منو می ترسوند، این احساسات حتی بیشتر از یزدان منو می ترسوند.
-هیشششششش! چه اشکی هم میریزه. چرا این قدر مظلومی آخه تو؟
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد