971 عضو
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_145
همونطور که سرم روی سینش بود هق زدم:
-بـ... ببخشـ... ـید
محکم تر منو به خودش فشار داد و زمزمه کرد:
-هیششششششششش! دختره ی دیوونه.... من باید چیکار کنم با تو؟
تو ذهنم گفتم "بیشتر بغلم کن" و از این که محتاج آغوش کسی هستم که خونمو کرده تو شیشیه، از این بی پناهیم بیشتر گریه ام گرفت.
- همراز... همیشه میخوای این کارو بکنی؟ دختر من که هنوز چیزی نگفتم بهت.
سرمو از روی سینش برداشتم و بریده بریده بین هق هقم گفتم:
-نه... به... خاطـ... ر خودمـ...ـه. خیلی... بَـد...
با انگشست شصتش آروم اشکامو پاک کرد و وسط حرفم آروم گفت:
-عزیــزم! خوب میشه... این طوری گریه نکن!
گریه ام واسه ویولن زدنم نبود، به خاطر احساس عجیب و یه دفعه بروز کرده توی قلبم بود.
به خاطر تپش قلب شدیدم بود.
به خاطر آرامشی بود که به محض بغل کردنم از وجودش گرفته بودم.
به خاطر عطر مردونه و تلخش بود که می خواستم تا جایی که میشه ذخیره اش کنم
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_146
بهم گفت عزیزم؟ عزیزش بودم یا تیکه کلامش بود؟
خدایا شنیدی؟ بهم گفت عزیزم!
یه حسی بهم گفت دلخوش نکنم به این حرف، اینا همش حرفه. آتش حد وسط نداشت، یا می زد و تحقیر می کرد و می کوبید، یا بغل می کرد و بهم می گفت عزیزم!
-همراز گوش کن به من...
تو آغوش یه مرد غریبه بودم، یه مرد به قول مامان نامحرم! اما ارومِ اروم بودم، گریه ام از سر آرامشی بود که بعد از کلی وقت گرفته بودم...
نگاه کردم تو چشماش، با صدای مخملیش گفت:
-دارم برادرانه یه چیزی رو بهت میگم، این قدر زود خودتو جلوی بقیه نباز! خودتو جلوی بقیه باختی که بعد از حرفای من نتونستی درست بزنی! ما این آهنگو چند بار توی تمرین زده بودیم؟ حتی یه بار چشماتو بستی و شاهکار خلق کردی. گوش میدی چی میگم همراز. میخوام بهت بگم یه...
آتش داشت حرف می زد و حرف می زد، با لحن ملایم ولی نصیحت گرش.
من چرا نمیشنیدم چی میگه؟
یه کلمه فقط اکو می شد تو ذهنم... برادرانه...!
گفت برادرانه؟
اره!
مثل یزدان، مثل وقتی که رفتم شرکتش و گفت مثل یه خواهر بهش کمک کنم به نازان برسه.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_147
من هیچ برادری نمی خواستم من از برادر داشتن متنفر بودم.
گریه ام به آنی قطع شد، سری به نشونه تایید براش تکون دادم و از آغوشش اومدم بیرون.
اشکامو پاک کردم و گفتم :
-حق با شماست. خیلی خودمو باختم. الان یکم خسته ام... میشه... ام... برم بخوابم؟ یاذباید هنوز ویولن بزنم؟
از ته دل خداخدا می کردم نگه بمونم، همینم شد، با چشمای عجیبش بهم خیره شد و گفت:
-نه برو استراحت کن. خودتو آماده کن برای فردا.
سری براش تکون دادم و به سختی چشم از چشمای عجیبش گرفتم و فرار کردم.
باید با خودم کنار میومدم، باید یه سری چیزا رو برای خودم حل می کردم.
رفتم توی اتاقم، درو بستم و تکیه دادم به در.
دستمو گذاشتم روی قلبم و چشمامو بستم..
ترسیده بودم، از این احساس یهویی، از این احساس واقعا یهویی!
داری با خودت چیکار می کنی همراز؟ هیچ میدونی اون کیه؟ آتش رادمهرو اصلا میشناسی؟
کدوم احمقی قلبش این قدر برای کسی که کتکش زده و ازش بیگاری کشیده تند می تپه؟
کدوم احمقی بی تاب آغوش مردی میشه که هیچی ازش نمیدونه؟ کدوم احمقی دلش برای مردی می لرزه که میخواسته خفه اش کنه؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_148
با گریه اروم گفتم:
-نمی دونم. دست از سرم بردار لعنتی.
افکارم قرار نبود دست از سرم بردارن.
عقلم تشر زد:
-یزدان برات درس عبرت نشد؟ باز دل بستی؟ باز بهت گفت خواهر و کاخ رویاهات خراب شد؟
پاشو هودتو جمع کن همراز، اون یه خواننده معروف و موفقه و تو فقط طرفدارشی! به این حس برچسب عشق نچسبون.
دلم میخواست قبول کنم اما قلبم گفت:
-چرا خواهر؟ چرا برای هیچ *** جذاب نیستی همراز؟ چرا هر کسی رو دوست داری تورو به عنوان خواهرش می بینه؟
من آتشو دوست داشتم؟ خدایا نه!
از اعترافش هم می ترسیدم اما... من...من...
من آتشو دوست داشتم، من دوباره و این بار با شدت دوبرابر... عاشق شدم! دوباره!
همین باعث شد گریم بیشتر بشه.
همین اعتراف باعث شد جای دستای آتش دور کمرم ذوق ذوق کنه
همین باعث شد نفس گرمشو حس کنم.
همین اعتراف غریبانه و یه دفعه ای به عشق باعث شد کف زمین بشینم و گریه بی صدا بکنم.
حالا باید چیکار می کردم؟
حالا باید دقیقا چطوری باهاش چشم تو چشم می شدم تا حس کوچیک و ظریف درونمو نبینه و نفهمه عاشقشم؟
نمیدونم!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_149
صبح که بیدار شدم دیگه کامل کبودیای صورتم رفته بود.
به جای کبودیای صورتم قلبم کبود بود انقدر که دیشب کوبیده بودمش و گفته بودم حق نداره عاشق بشه.
حق نداره دل ببنده به یه تیکه سنگ.
تصمیم گرفتم دیگه به اتش نگاه نکنم، تصمیم گرفتم اصلا بهش فکر نکنم!
این شد که خیلی دیر وقتی مطمئن شدم بقیه بچه ها اومدن از اتاق رفتم بیرون.
جالب بود که هررشری تظاهر می کردم از خونه اومدم، هر سری یه کیف کوچولو دستم بود واسه اثبات این حرف.
رفتم و پر انرژی به همشون سلام دادم. بدون نیم نگاهی به آتش!
سنگینی نگاهشو حس می کردم اما خودمو کشتم که نگاهش نکنم.
ضربان قلبم می رفت که تند بشه اما بهش افسار زدم.
یهو بلند گفت:
-وقت کشی بسه! هوس باز...
ایستادم تو جایگاه خودم نزدیک بهش، دستام عرق کرده بود و صحنه های دیشب جلوی چشمم تکرار می شد!
خدایا خودت کمکم کن آبروم نره، رسوا نشم!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_150
ویولن رو گذاشتم بین شونه و سرم و با اشاره دست آتش شروع کردم به زدن.
نگاهم که هنوز به دستاش بود کم کم کشیده شد بالا و بالا تر،
نگاهم افتاد به بازوهاش....
یاد آغوش دیشبس افتادم و اعتراف کردم فضای بین بازوهاش امن ترین جا برای گریه هامه!
نگاهم رفت بالا تر، گردنش، جایی که همیشه بهش عطر می زد و بوی خنک و تلخی که می داد از اون جا نشأت می گرفت.
چقدر دلم می خواست یه بار سرمو بذارم دقیقا روی شاهرگش و عمیق بو بکشم. چقدر دلم می خواست عطر تنشو همیشه نزدیک خودم حس کنم!
چقدر این احساسات تازه جوونه زده تو قلبم ترسناک بود!
نگاهم رفت بالا تر و این بار میخ شد روی چشماش!
تیله های آبی یخی، مردمک منجمد و قطبی چشماش.
داشت به من نگاه می کرد بدون این که پلک بزنم یا ارتباط چشمیمون رو قطع کنم به ویولن زدنم ادامه دادم.
ضربان قلبم روی هزار بود، توی دلم یه عالمه حس بود، یه عالمه احساسات تازه جوونه زده هم رنگ چشمای آتش!
احساساتی که نمی شد ازشون فرار کنم، نمی تونستم انکار کنم، نمی تونستم از بین ببرمشون.
من، همراز رستا، برای بار دوم قلبم لرزیده بود!
برای بار دوم و کاملا ناگهانی عاشق شده بودم!
????????? #عشقفوتبالیستمن #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...
پارت اول رمان عشق فوتبالیست من?
1401/06/05 19:08??سوگلی ارباب?? پارت_1 *آینده* ساحل هنوز به خاطر مرگ ارباب بزرگ لباس سیاه به تن داشتم اما نمیدو...
پارت اول رمان سوگلی ارباب??
1401/06/05 19:09????????? #عشقفوتبالیستمن #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...
پارت اول رمان عشق فوتبالیست من?
1401/06/05 19:08??سوگلی ارباب?? پارت_1 *آینده* ساحل هنوز به خاطر مرگ ارباب بزرگ لباس سیاه به تن داشتم اما نمیدو...
پارت اول رمان سوگلی ارباب??
1401/06/05 19:09??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_151
اون قدر به نگاه کردن بهش ادامه دادم تا این که آهنگ تموم شد.
صدای جذابش که با آهنگ می خوند هنوز توی گوشم بود.
وقتی آخرین نتو نواختم چشمامو بستم و ازش نگاه گرفتم.
بلافاصله صدای دست زدن بقیه بلند شد. آریو گفت:
-همراز... این جوری نه فقط مارو که خود آتشم از چشم میندازی! باریکلا دختر...
-عالی بود!
-خیلی بهتر از آرمن می زنی، آتش اینو از کجا پیداش کردی؟!
هیچ حسی از تعریفای بقیه نمی گرفتم.
دلم می خواست گریه کنم، این همه خواستن توی قلبم قرار بود چطوری مدیریت بشه؟
قرار بود چجوری باهاش کنار بیام؟
چجوری دلمو راضی کنم و بهش بفهمونم ته این عشقی که تازه جوونه زدهذهیچی نیست.
رسیدنی در کار نیست.
دوست داشته شدن متقابلی در کار نیست.
هیچی، سیاهه!
آتش سعی کرد بچه هارو ساکت کنه گفت:
-زیادم تعریف نکنید ازش لوس میشه! بریم ترک بعدی! قهوه تلخ چشمات...
این یکی ویولن اصلا نداشت، اهنگ غمگینی بود که با پیانو و ویولنسل زده می شد.
ویولنم رو گذاشتم روی میزی که اون جا بود و با یه ببخشید اروم که احتمالاً هیچ *** نشنید از اتاق زدم بیرون.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_152
ظهر پیمان برامون ناهار اورد و خودش رفت. طفلی افتاده بود دنبال کارای کارای سفر ما، حس بدی داشتم این قدر دوندگی می کرد اخرشم خودش نمی اومد.
می دیدم آتش و پیمان چقدر بهم وابسته ان. آتش تک تک کاراشو با مشورت پیمان انجام می داد.
پیمان هم هر روز زنگ می زد و چند دقیقه با آتش مشورت می کرد. مدیر برنامه بودن هم کار سختی بود.
-تو فکری همراز!
صدای سامان بود که منو به خودم اورد، لبخندی زدم و یه چشمک میمه اش کردم و گفتم:
-داشتم به تئوری جهان های موازی فکر می کردم.
سینا، نوازنده ویولنسل گروه زد زیر خنده و گفت:
-خیلی شیک و مجلسی پیچوندت! اخه دخلش به تو چیه فوضول.
داشتم به این فکر می کردم که چقدر ترسناکه که تنها عضو دختر یه گروه ده نفره ام! دور و برم همه نره خرن!
تو همین افکار بودم که با آتش چشم تو چشم شدم.
نامرد!
اخم خیلی بدی بهم کرد و نگاه گرفت.
دلم پر از غصه شد.
یعنی می رسید روزی که تو چنین مواقعی بهم لبخند بزنه؟
نه نمی رسید. آتش لبخند نمی زد اونم به یه دختر.
*****
-دلم برات تنگ میشه خواهری. توروخدا باهام در تماس باش.
بهم زنگ بزن.
برای بار آخر نازان رو بغل کردم و اشک ریختم.
یعنی چند وقت قرار بود نبینمش؟ همینطور مامان و بابا رو؟
-هیشششششش! خوش به حالت همراز! میری که پیشرفت کنی، میری که به ارزوهات برسی. این که گریه نداره عزیز دلم.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_153
درست می گفت؟ سفر کردن با کسی که دیوونشم پیشرفت کردن بود؟
که هر ساعت چشمم تو چشمش باشه و قلبم براش بتپه اما هیچ عکس العملی از طرف اون نبینم؟
از آغوشش اومدم بیرون و برای آخرین بار گونه اشو نوازش کردم.
نازان نگاهی به سمت راستن، جایی که اکیپ بودن انداخت و بعد گفت:
-کوفتت بشه این همه هلو! از همه جیگر ترشون اون پسر خوشگله است که تی شرت آبی نفتی پوشیده.
برگشتم دیدم آریا رو میگه.
به محض دیدن ما اونم نگاهمون کرد دستی تکون داد.
آریو هم کنارش بود و یه دختر ریز نقش و پدر و مادرش پیشش بودن.
لبخندی براش زدم و برگشتم سمت نازان و گفتم:
-اوف! خوانندمونو ندیدی!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خواننده لامصبتونو کیه که ندیده باشه! واسه همین میگم افتادی تو کمپوت هلو!
با نیشخند گفتم:
-اره یه خیار سالادی بی قواره ام وسط این همه هلو!
قهقهه ای زد و گفت:
-خره تو گیلاسشونی! گوگولی من. عه پروازتون نیم ساعت تاخیر داره بذار بگم یزدان بیاد تو.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_154
تا اومدم مخالفت کنم صدای هیجان زده چندتا دختر بلند شد:
-هییییییییین! وای خدایا! اون آتش رادمهره؟
-اره خودشه.
-واس تبسم آتشه! باورت میشه؟ آتش رادمهر...
-تور جهانی داره، داره میره مسکو.
-بریم ازش امضا بگیریم؟
-چقد اخموئه. ضایعمون نکنه؟
-می ارزه! بیا بریم!
برگشتم دیدم یه گروه دخترن که چشمشون به آتش که داشت با چمدونش می اومد سمت ما افتاده.
حتی با این که کلاه و عینک داشت اما بازم شناخته بودنش.
دخترا رفتن طرفش، یکی از اونا بلند گفت:
-آقای رادمهر میشه یه امضا به من بدین؟
انقدر بلند گفت که نگاه همه توی فرودگاه جلب شد بهش. خیلیا اومدن سمت ما.
آتش خیلی ریلکس سرشو تکون داد و شروع کرد یکی دفترا و کاغذهایی که گرفته می شد سمتش رو امضا کردن.
تازه اون موقع بود که فهمیدم آتش بادیگارد داره! دوتا مرد درشت هیکل سیاه پوش دو طرف آتش جمعیتو ازش دور نگه می داشتن.
آتشم خیلی ریلکس امضا می کرد با طرفداراش عکس می گرفت.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_155
حسادت چنگ زد به قلبم. این بُعد از آتش رو ندیده بودم.
این که این همه طرفدار و کشته مرده داشته باشه. نصف جمعیت فرودگاه جمع شده بودن دورش.
دخترایی که واقعا بعضیاشون خیلی خوشگل بودن و خیلی خوش لباس!
یه نگاه به لباسی خودم انداختم.
یه مانتوی ساده، شلوار جین و مقنعه!
مثل بچه دبیرستانیا!
واقعا افسردگی گرفتم. من از معمولی ترین طرفدارای آتش هم معمولی تر بودم.
یه دختر ساده که با مقنعه خیلی بچه تر به نظر می رسید.
-واو پشمام! تو با این یارو یه ماه همخونه بودی؟
برگشتم سمت نازان و سعی کردم بغضم مشخص نباشه. خیلی سخت بود!
خیلی!
ما دوقلو های همسان بودیم، حال همو می فهمیدیم.
می خواستم بهش بگم نازان تازه کجاشو دیدی!
فقط همخونه خالی نبودم!
این مرد منو ماساژ داده بود، این مرد حتی منو دوبار بغل کرده بود!
دوبار طعم تلخ ولی شیرین آغوششو چشیده بودم.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_156
نازان روشو کرد اون ور تا به یزدان بگه بیاد. اینم بیچارگی بعدی!
آتش کسی که جدیدا فهمیدم بهش حس دارم و یزدان کسی که عاشقش بودم توی یه مکان باهم!
درحالی که آتش با هزارتا طرفدارش مشغول بود و یزدان نازانو دوست داشت و یه جورایی تقریباً نامزد بودن.
-همراز معرفی نمی کنی؟
آریو و آریا بودن! رو کردم سمت نازان و گفت:
-خواهر دوقلوی من، نازان! نازان جان ایشون آریا هستن و ایشون آریو. دوقلوهای گروه ما!
صحنه جالبی بود که باعث شد یکم اون حجم از ناراحتی و خمودگی روحمو فراموش کنم.
نازان متعجب نگاهشون کرد و گفت:
-وای چه جالب! خوشبختم! این اتفاق زیاد نمی افته ها... دوتا دوقلو!
آریا نگاه نافذشو دوخته بود به نازان. آریو خیره به من گفت:
-خیلی خیلی شبیهید ولی در عین حال اصلا شبیه نیستید!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_157
نازانم نه گذاشت نه برداشت با خنده گفت:
-شماهام که اصلا شبیه نیستید! یعنی یه سری چیزا نمیذاره تشخیص بدیم شبیهید یا نه!
زارت! منظورش ریش و سبیل و کرک و پشم آریو بود!
فکر میکردم نفهمن ولی هر جفتشون خندیدن. آریا به آریو گفت:
-بزن این لامصبارو!
با این حرفش نتونستیم خودمونو نگه داریم! نازان خیلی محجوبانه من ولی بلند زدم زیر خنده.
-به چی می خندید؟
قهقهه ام به آنی خفه شد!
صدای کسی بود که یک عمر تمام دوستش داشتم. یزدان!
دست نازانو گرفت و به دوقلو ها نگاه کرد و پرسید:
-سلام همراز. معرفی نمی کنی؟
با حال بدم سعی کردم بهم دیگه معرفیشون کنم.
حالم واقعا بد بود. عشقم به یزدان کم تر شده بود اما روحم خیلی داشت ازار می دید.
هم زمان که معرفیشون می کردم این سوال برام پیش اومد که چرا نازان نمیفهمه چقد از درون داغونم؟
چرا فقط من دوقلوی همسان اونم و احساساتش رو می فهمم؟
چرا اون نمی فهمه چقد آشوبم؟
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_158
زمان مثل برق و باد گذشت و اصلا نفهمیدم کی رفتم توی هواپیما و نشستم.
قسمت vip هواپیما کامل در اختیار گروه ما بود به خاطر همین بعضی از صندلیها خالی مونده بودن.
شانس قشنگ و زیبای من همین بود دیگه! چون صندلی کنار منم خالی بود! تو این روز شخمی تخیلی با اون روحیه داغون و چشمای اشکی هیچ سگی ام نبود کنار ما بشینه!
عب نداره! منم با تنهایی حال می کنم! من و تنهایی تو و دمپایی...! دارم چرت و پرت میگم.
صندلیم کنار پنجره بود ولی از اون جایی که شب بود کوفتم مشخص نبود، بعضی وقتا نور شهرا یکم معلوم بود..
آتش کجا نشسته بود؟ من تقریبا آخر قسمت وی آی پی بودم ولی آتش مشخص نبود.
آریو و آریا و سامان، مهدی، حامد، فرهاد و نادیا و امیر حسین رو می تونستم ببینم اما آتش رو نه!
به جهنم!
یه پرواز طولانی لعنتی بود. ای کاش حداقل فوبیای ارتفاع داشتم یکم مایه مسخره بقیه می شدم ولی مث گاو زل زده بودم به بیرون و به کتفمم نبود.
یکم که گذشت همه خوابیدن، یه صدای خر و پف ریزی هم میومد حتی.
کاش دل و دماغ داشتم ببینم صدا از کیه ازش فیلم بگیرم!
فقط من بیدار بودم انگار.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_159
آهی کشیدم و رو به پنجره آروم گفتم:
-مسخره است...
یه دفعه یه صدایی بلند شد:
-چی مسخره ست؟
با هین کوتاهی از جا پریدم و برگشتم سمت صدا!. آتش بود، خود خود آتش.
معترض گفتم:
-آقای رادمهر! این چه وضع اعلام حضور کردنه؟ زهرم ترکید!
ابرویی به نشونه تمسخر بالا انداخت و پی گیر بحث نشد فقط گفت:
-نگفتی؟ چی مسخره است.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-واقعا چه اهمیتی داره؟ کل دنیا الان مضحک و مسخره است. شما چرا نخوابیدین؟
فکر می کردم الان میگه به تو چه ولی یه کار بدتر کرد. بی اهمیت به سوالم پرسید:
-اون پسری که با خواهرت بود دلیل مسخره بودن همه چیزه؟ تو به نامزد خواهرت چشم داری.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_160
یعنی این قدر ضایع بودم که آتشی که اصلا تو باغ نبود و سرش گرم بود ام فهمید؟
چشم داری یعنی چی؟
معترض برگشتم سمتش و گفتم:
-نخیر! شما که اصلا سرت گرم امضا ها دخترایی که دورت بودن بود چجوری منو دیدین اصلا؟ من به شوهر خواهرم کوچک ترین حسی...
نگاهش انقدر نافذ و موشکاف بود که انگار قشنگ فهمیده دارم دروغ میگم.
خدایا میشه برای امشب بس باشه لطفاً؟ جلوی آتش اشک نشست تو چشمام.
ازش نگاه گرفتم و خیره شدم به پنجره و آروم گفتم:
-جدی میگم، من بهش علاقه ندارم... دیگه ندارم... من الان... کسی دیگه رو دوست دارم...
سکوت کرده بود، از تو شیشه می دیدمش که خیره شده به من.
طلبکار برگشتم سمتش و با صدای آرومی که سعی می کردم کسی بیدار نشه اما محکم گفتم:
-آره اصلا دوستش داشتم یه زمانی....
که چی؟ ها؟ که چی؟ حالا که شوهر نازانه و باهم خیلی خوشن!
گور بابای همراز! گور پدر و پدر جد همراز اصلا.
میخوام بخوابم!
رومو کردم اون سمت و سعی کردم با بغض لعنتی ای که گریبانم رو گرفته بود مبارزه کنم.
اینم میگذشت!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_161
آتش یه دفعه گفت:
-به کسی که دوستش داری خواهرتو نشون نده!
خواهرت از خودت خیلی جذاب تره واسه همینه که شوهر خواهرت به اون علاقه مند شده نه تو.
حتی همین آریا ای که الان دوستش داری هم جذب خواهرت شده.
متاسفانه اون کاریزمای لازم برای مجذوب کردن مردارو نداری.
اینو گفت و از جا بلند شد!
خیلی ساده ضامن نارنجکو کشید، پرتش کرد و بعد دور شد!
بی انصاف!
بی انصاف!
عوضی!
این حرف از طرف آتش مثل فحش بود برام.
خیلی قشنگ بود که نمیتونستم کسی براش میمرمو جذب کنم!
این که آتش فکر م یکرد من آریا رو دوست دارم واقعا برام مثل فحش بود.
اشکام یکی یکی می چکیدن روی گونم و سعی می کردم هیچ صدای هق هقی ازم بلند نشه.
اشکال نداره همراز.
راست می گفت؟
اره! من و نازان شبیه به هم بودیم اما راست می گفت!
نازان خیلی بیشتر بلد بود دلبری کنه، ظرافت بلد بود.
تو چی داری همراز؟ فقط بلدی مثل اسب بخندی.
به نظر آتش من جذاب نبودم.
این که نتونم عشقمو به خودم جذب کنم مثل مرگ مجسم بود برام!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_162
انقد تو خلوت خودم بی صدا اشک ریختم و خود خوری کردم که خوابم برد.
-همراز...
ایش! مرد! ولم کن کره خر!
دوباره خوابیدم که باز گفت:
-اهای همراز! بیدار شو هواپیما میخواد فرود بیاد.
خب فرود بیاد! قبلش بخوابه تو وازلین! والا! دستمو به نشونه برو بابا تکون دادم و باز اومدم بخوابم که گفت:
-ای بابا همراز، مهماندار داره میاد اون مثل من ملایم رفتار نمی کنه ها... پاشو رسیدیم مسکو... بیدار شو بیدار شو... بیدار شو... بیدار شو... بیدارشو....
بلند گفتم:
-ای مرض! ای زهر خر کره مار...
نه فقط نادیا بلکه کل گروه زدن زیر خنده. با غرغر بیدار شدم و گفتم:
-تا بوق سگ که بیدار بودم، بعدشم که سگ خواب شدم. این چه قسمت وی آی پی ایه؟ اتوبوسای خط واحد از این راحت ترن. این مهماندار کجاست بیاد جوابگو باشه شونه های منو یکم بماله دردش اروم شه.
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_163
نادیا اومد یه دکمه رو فشار داد و صندلی نمه نمه رفت عقب!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
-میمردی یکم زود تر بگی بهم؟ متفرق شید میخوام بخوابم!
یهو یه صدایی از پشت سرم محکم گفت:
-لوده بازی بسه. نادیا برگرد سر جات داریم فرود میایم.
اداشو برای نادیا در آوردم که خودشو کشت تا نزنه زیر خنده و رفت نشست کنار امیر حسین.
ارتفاعمون کم شده بود و قشنگ زمین زیر پامون معلوم بود. تا حالا بجز اون یه باری که از طرف چندتا از استادامون رفتیم سه چهار روزه چین به خاطر بازدید از سازای سنتیشون دیگه از کشور خارج نشده بودم.
بابا و مامان خودشون می رفتن ترکیه عشق و حال اما من و نازانو نمی بردن با خودشون.
کمربندمو بستم و به فرود آروم هواپیما و نزدیک شدن باند خیره شدم.
مسکو... جایی که سه روز دیگه اولین کنسرت آتش بر گذار می شد. بلیطاشم با اون مصاحبه مسخره و فعالیتاش توی شبکه های اجتماعی تا دونه آخرفروخته بود.
اخه من نمیدونم چقد ایرانی تو روسیه هست! ولم کن!
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_164
تا بشینیم توی فرودگاه و از هواپیما بریزیم پایین کلی طول کشید. گوشام کیپ شده بود و نادیا می گفت به خاطر فشار هواست.
هر چی بود که خیلی رو مخم بود.
آتش عینک آفتابیشو زد به چشماش و گفت:
-پالتو بپوشید در اصرع وقت. این جا سرده واقعا برام مهمه هیچ کدوم از اعضای بندم سرما نخورن. البته جایگزین برای همتون هست!
می خواستم بگم برو بده همون جایگزین جونت برات ویولن بزنه با اون حرفای بدی که دشب بهم گفتی و باعث شدی سگ خواب بشم... منتها جلوی زبونم رو گرفتم و با بقیه گروه افنادیم دنبال کارا.
نادیا قربونش برم بلافاصله روسریشو برداشته بود و موهای لایت عسلیشو ریخته بود روی شونه هاش!
فقط من بودم که هنوز با مقنعه بودم و قرار هم نیود درش بیارم.
واقعا نمی خواستم روسریمو توی سفرای خارجی در بیارم، نمی دونم چرا اصلاً هم ربطی به امل بودن و بسته بودن محیط خانواده و متدین بودن و این چیزا نداشت!
نمی دونم یه خواسته درونی بود که قرار بود بهش پایبند بمونم.
گرفتن چمدونا و نشون دادن پاسپورتا و اینا یکم طول کشید، من واقعا خسته بودم یه سفر طولانی رو گذرونده بودم و یه نمه حالت تهوع هم داشتم که رو اعصابم بود
??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_165
خیلی هم سردم بود. لامصب راست میگن روسیه سرده ها!
اون قدر حالم قاراشمیش بود که اصلا وقت نکردم ببینم این کشور تِزار ها اصلا چیچیه!
سرمم داشت گیج می رفت!
سوار یه وَن شدیم و راه افتادیم.
من به زور خودمو جا دادم کنار نادیا و سرمو گذاشتم روی شونش و تا خواست حرفی بزنه گفتم:
-حضرت عباسی ول کن نادیا. بعد پولشو بهت مسدم فقط بذار بخوابم الان! کل دل و رودم داره می چرخه.
نادیا با خنده گفت:
-دیوونه کی خواست مخالفت کنه... خواستم حالتو بپرسم. بخواب عزیزم رسیدیم بیدارت میکنم.
همونطور که چشمام بسته بود گفتم:
-ژون! عزیزمت تو منتها الیه سمت راستم...
دیگه نفهمیدم چه چرتی پروند، خوابم برد.
***
همراز جان. پاشو رسیدیم.
با غرغر همونطور چشم بسته گفتم:
-عمو یه دور دیگه بزن... من تازه رسیدم جای حساس خوابم...
صدای خنده اشون بیدارم کرد. از لای چشم دیدم همه دارن می خندن الا آتش! این طفل معصوم اصلا بلد نبود بخنده، اصلا عضلات گونه و دهنش فلج بودن
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد