💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_232


چمدونم رو از اتاق بردم بیرون و اخرین نگاهو به فضای اتاق انداختم. داشتیم می رفتیم پاریس.
شب کریسمس آتش کنسرت داشت و باید خیلی زود راه می افتادیم.

از طرفی ذوق داشتم برای پاریس و دیدن برج ایفل، از طرفی دلم برای روسیه تنگ می شد.

یه اخلاق مزخرفی که داشتم این بود که خیلی زود دل بسته می شدم به جایی که زندگی می کردم و ترک کردنش برام سخت می شد.

اتش هم از اتاقش اومد بیرون و به من نگاه کرد. نگاهمو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور.
از اون شبی که تو گوشم سیلی زده بود دیگه نگاهش نکرده بودم.

هنوز به خاطر اون سیلی قلبم به درد میاد! من تا حد مرگ هم از آتش کتک خورده بودم! این مرد لعنتی روی دست بلند کرده بود
کاری که حتی پدرم هم باهام نکرده بود تاحالا.

توی اسانسور خیره شدم به زمین، سنگینی نگاه آتش رو رگی خودم حس می کردم.

در آسانسور که توی طبقه پایین باز شد همه بچه های اکیپ ریختن تو! یه افتضاحی شد که نگو!

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?
#پارت233

فضای کوچیک آسانسور باعث شده بود تا بهم بچسبیم و آتش وقتی این وضعیت رو دید اومد جلوی من ایستاد .
من رسما کنج آسانسور مچاله شده بودم و سرم روی سینه‌ی آتش بود .
هوا سرد بود اما این نزدیکی باعث شد تا من عرق کنم و گونه‌هام رنگ بگیرن .
سنگینی نگاه آتش رو حس کردم اما سرم‌و بالا نیوردم تا یه وقت رسوا نشم .
چرا آسانسور قصد ایستادن نداره؟! الان ذوب می‌شم .

باصدای بلندی که به گوش بچه‌ها برسه گفتم:

_بهتر نبود صبر می‌کردید ما از این قوطی کبریت در میومدیم بعد شما سراتونو بندازید پایین‌و مثل گوسف.....

محکم روی دهنم کوبیدم :

_منظورم مثل بز بود نه یعنی ....

سامان به دادم رسید:

_مثل یابو .

بشکنی زدم :

_احسنت بر تو .

سامان هم مثل خودم بشکن زد:

_احسنت برخودت .

آتش عصبی غرید:

_تمومش کنید .

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?

#پارت234

بالاخره آسانسور ایستاد و همگی باهم خارج شدن و این وسط آریو و آریا گیر کرده بودن و نمی‌تونستن برن بیرون .

آریا با حرص گفت:

_نر خر تو احترام به بزرگتر حالیته ؟

آریو هم جواب داد :

_تو فقط هیکل گنده کردی وگرنه تو اون عقلت هیچی نیست که بگیم تو بزرگ مایی .

آتش هایی که از وجود آریا زبونه کشید رو دیدم .
لبم‌و به دندون کشیدم تا بی موقع نخندم .

چشمم برای لحظه‌ای به آتش افتاد که خیره‌ی لب‌هام شده .
بعد از لب‌هام به مردمک چشم‌هام نگاه کرد ، من طاقت این نگاه هارو ندارم .
لبم‌و رها می‌کنم اما نمی‌تونم چشم‌هام از این مرد بگیرم ، مردی که هر روز به یه صورت خردم می‌کنه .

با صدای نایا به خودم اومدم :

_اگر مایل هستید تا به ادامه‌ی راه بپردازیم .

زودتر از اون آسانسور خارج شدم.


.

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?

#پارت235

تا زمانی که سوار هواپیما بشیم سرم‌و بالا نیوردم تا با آتش چشم تو چشم نشم .

نمی‌خوام با دیدنش دوباره کارهاش‌و فراموش کنم و شروع کنم قربون صدقه‌ی اون قدو بالاش برم .

کنار پنجره نشستم و چشم‌هام‌و بستم . نشستن شخصی رو کنارم احساس کردم ولی خستگی اجازه نمی‌داد تا پلک‌ هام‌و ازهم فاصله بدم و بخوام ببینم کیه .

با بلند شدن هواپیما چشم های من بیشتر تمایل پیدا می‌کنن برای یه خواب عمیق .

سرم جای مناسبی نیست و اذیت می‌شم برای همین بیخیال خجالت شدم و سرم و روی شونه‌ی شخص کناریم می‌ذارم .

نمی‌دونم دستم‌و چندبار کجاش کوبیدم:

_نمی‌دونم خانمی، آقایی چی هستی ولی خواستم بگم دمت گرم ، سعی کن تکون نخوری و ژست‌تو حفظ کنی تا بنده برا دوساعت چشم روهم بذارم .

و چندبار سرم‌و بلند کردم و روی شونه‌های بدبختش کوبیدم .

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?

#پارت236

با تکون های شدیدی وحشت زده چشم‌هام‌و باز کردم که یه عالمه پشم جلوی چشم‌هام دیدم .
مسیر پشم‌هارو که دنبال کردم تا بالاخره تونستم صاحبشون رو هم پیدا کنم .

_همراز بدبخت شدیم ، هواپیما داره سقوط می‌کنه .

با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زدن کمربند رو از دور کمرم باز کردم :

_یا ایوالفضل ، خدایا شکر خوردم دیگه به حرف مامان بابا گوش می‌دم ، دیگه کسی رو اذیت نمی‌کنم اصلا غلط کردم که هیچین غلطی رو کردم و با یه مشت آدم غلط تا اینجا اومدم . کاش قلم پام می‌شکست ، کاش دستم خورد می‌شد و قراردادو امضا نمی‌کردم کاش مغزم متلاشی می‌شدو به اینا اعتماد نمی‌کردم .

با سوزشی که تو پهلوم ایجاد شد با چشم های اشکی آسمون رو نگاه کردم که اول از همه یه مشت پشم جلو صورتم نمایان شو و بعد از اونم چهره‌ی نادیا ، با بغض به نادیا گفتم:

_نادیا داریم هوایی می‌شیم .

_دختر تو که خودتو یه دور کفن کردی حالا پاشو داره دیرمون م‌شه .

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
#پارت237

متعجب پرسیدم :

_مگه سقوط نکردیم؟

آریو با لبخند دندون نمایی جواب داد:

_چرا جانم من نکیر هستم ....

به نادیا اشاره کردو ادامه داد:

_و ایشون هم منکر هستن لطفا پاسخگوی سوالات ما باشید .

یکم فکر کردم تا تونستم موقعیت رو درک کنم و بفهمم الان توسط این پشمک اسکول شدم .

_هرهر بامزه ، با نمک ، نمک زیادی کار دست آدم می‌ده .

ابرویی بالا انداخت و با افتخار گفت:

_نصف جذابیتم برای همین نمکه و نصف دیگه

دستی به ریش های بلندش کشید:

_برای اینا .

_آدم باید شخصیت داشته باشه وگرنه اگر اینا دلیل جذابیته گوسفند جذابتره .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
#پارت238

نادیا پقی زد زیر خنده و با دست محکمش پشت سر آریو کوبید :

_رسما همرنگ همین دلیل جذابیتت کرد .

آریو با حرص گفت:

_یادم باشه این جمله تو قاب کنم‌و بزنم سر در خونه ام .

با اومدن آتش و گره‌ی ابروهاش بحث رو ادامه ندادم :

_ما اینجا نیومدیم برای مسخره بازی ، سر هرکی تو کار خودش باشه این بار آخریه که تذکر میدم .

زیرلب غر زدم :

_به سخنان گوهر بار مادر عروس گوش فرا می‌دهیم .

انگار حرف هام به گوش آتش هم رسید که با صدای بلند پرسید:

_چی؟

دستپاچه جواب دادم:

_بریم دیرمون شد .

و زودتر از همه هواپیما رو ترک کردم .
آتش کنترلی روی عصبانیتش نداشت همون وسط می‌زد من روهم تخریب می‌کرد .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت239


سرم‌و بالا گرفتم و دست‌هام و باز کردم تا از این هوای تمیز لذت ببرم اما با خیس شدن صورتم چشم‌هام و باز کردم و برخلاف چیزی که فکر کردم، کبوتری جای بهتری رو به جز صورت من پیدا نکرده بود و خودش رو راحت کرد .

خب عزیز من یکم خودتو نگه می‌داشتی تا می‌رسیدی یه جای مناسب آخه صورت منم شد جا!

جلوتر پشت یه بوته ای ، درختی ‌‌توی چاله ای کارتو می‌کردی آخه مگه صورت منو سنگ توالت دیدی .

صورتم‌و جمع کردم و با چندش به گونه‌ام که اثر کارخرابی هست نگاه کردم ، یه بار خواستم از چیزی لذت ببرم که این کبوتر اومدو کار خرابی کرد رومون .
اصلا لذت بردن به من نیومده!

پوف کلافه کشیدم و به سمت بچه‌ها برگشتم که باصورت سرخ‌شده اشون مواجه شدم ، چشم غره‌ای به تک تکشون رفتم که آتش دستمالی جلوم گرفت:

_درسته بخوای یکی رو تخریب کنی دقیقا مثل همین چلغوزش می‌کنی ، اما لاقل معرفت داری، مرام داری ، از آقایی چیزی کم نداری .

نادیا با چندش گفت :

_صورتت تو پاک کن .

و من تازه می‌فهمم که اثر هنری کبوتر هنوز رو صورتم هست .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت240


با انزجار صورتم‌و تمیز کردم و با حواس پرتی دستمال و سمت آتش گرفتم :

_دستت درد نکنه .

وقتی ابروهای بالا رفته‌ی آتش رو دیدم با عجله دستمال رو داخل جیبم گذاشتم :

_منظورم با کبوتر بود ، دستش دردنکنه با این کار هنری که ثبت کرد . واقعا مهارت و دقت می‌خواد که بین این همه آدم یکی رو هدف بگیری و صاف بر..... نه یعنی کار هنریش‌و صاف بندازه روی شخص مورد نظر واقعا شگفتا ، احسنتم .

آتش انگشت اشاره‌اش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هدایتم کرد :

_می‌دونی خیلی حرف می‌زنی؟

حرفش‌و با سر تایید کردم:

_پس کمتر حرف بزن صدات برای آدم‌هایی مثل خسته کننده است .

_متاسفانه باید بگم شما از عقل درست و حسابی برخورددار نیستید برای همین صدای من براتون خسته کننده‌است .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_229


لابی خلوت بود و کسی توش نبود، تا اومدم به خودم بجنبم آتش اومد و ایستاد دقیقا رو به روم.

خیلی برزخی بود، از چشماش می شد خشم رو ببینی. مثل خودش نگاهش کردم و گفتم:

-برو کنـ...

صدای دلخورم توی صدای سیلی ای که بهم زد خفه شد... دردی که سمت راست صورتم پیچبده بود مثل سرطان متاستاز کرد به قلبم و قلبم شروع کرد به تیر کشیدن.

صورتمو صاف کردم و با نفرت بهش نگاه انداختم! بی شعور!
اشک دوباره جمع شد تو چشمام و از هر دو تا چشمم هم زمان چکید! با نفرت گفتم:

-ازت متنفرم!

از کنارش رد شدم تا برم اما دستمو گرفت و اجازه نداد...
با گریه وسط لابی گفتم:

-چیه؟ دیگه چی میخوای از جونم؟ چرا ولم نمی کنی؟ منو درحد یه هرزه...

دستشو گذاشت روی لبم و گفت:

-هیشششششش! خفه شو!

باز دوباره اشک ریختم و آروم گفتم:

-ازت....

پرید وسط حرفم، اشکامو آروم با دوتا دستاش پاک کرد و گفت:

-اره میدونم. ازم متنفری!

1401/06/08 00:20

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_230


با چشمای ملامتگرم نگاهش کردم، آشفته شد و کشبدم سمت آسانسور. با گریه گفتم:

-ولم کن! من با تو هیچ جا نمیام.

به حرفم گوش نکرد، رفتیم توی آسانسور، دکمه طبقه آخر رو زد و وقتی که در بسته شد خودمو محصور توی یه جایی پر از عطر تن آتش حی کردم.
بغلم کرده بود!

ذهنم فانتزی می زد که شایید نگرانت شده، شاید دلش شور می زده! اما می دونستم هیچ کدوم از اینا نیست.
من دستش امانت بودم، مسئولیت من با اون بود.

اشکام بی مهابا می ریختن روی گونم، آتش از بالای سرم گفت:

-دختره گستاخ! از سر میز بلند میشی میری و چندین ساعت گم و گور میشی؟ هیچ ساعت رو نگاه کردی؟

لحن متهم کننده اشو باور کنم یا دستاش که آروم و با ملایمت روی کمرم می رفتن و می اومدن؟
توهینای حرفاشو باور کنم یا نوازش دستاشو؟
هان؟ تو بگو آتش؟ چند چندی با خودت؟

-حالا هم به جای عذرخواهی اومدی صاف صاف زل زی توی چشمام و میگی ازم متنفری! با اون نگاه لعنتیت خیره میشی به من و میگی از من بدت میاد! به چه حقی؟

این که ازش متنفر بشم هم اجازه گرفتن می خواست؟ لب باز کردم و گفتم:

-اونی که باید عذرخواهی کنه من نیستم آقای رادمهر! اونی که انگ هرزگی...

دستشو گذاشت رو لبم و گفت:

-خفه شو!

1401/06/08 00:21

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_231


عصبی کوبیدم به سینه اش و گفتم:

-نه خفه نمیشم. توی صاف صاف زل زدی تو چشمای من و بهم گفتی نیومدم این جا که با مردای جذاب خارجی بخـ...

دستشو گذاشت روی لبم و به آنی از آغوشش کشیدم بیرون.
از بین دندوناش با خشم غرید:

-وقتی میگم خفه شد یعنی دهنتو ببند! یعنی مزخرف زیادی نگو. از تین به بعد بدن اجازه من اب هم نمی خوری همراز. می کشمت اگه تو کشور غریب دست از پا خطا کنی.

سر درد و دلم باز شد و با داد گفتم:

-اونی که منو وسط ناکجا آباد دیشب توی برف ول کرد و برگشت هتل تو بودی! تو اگه م یموندی یا منو هم با خودت می بروی با دیمیتری آشنا نمی شدم.
اونی که منو تنها گذاشت وسط نا کجا آباد تو بودی.

با باز شدن ناگهانی در و نگاه خیره کسایی که بیرون آسانسور ایستاده بودن از آغوش آت اومدم بیرون.
اشکامو پاک کردم و دیگه حتی یک کلمه حرف هم نزدم.

باز آبروم رفته بود.
ولی می ارزید، به تنم که گرما و عطر تن آتش رو گرفته بود می ارزید!

1401/06/08 00:21

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_232


چمدونم رو از اتاق بردم بیرون و اخرین نگاهو به فضای اتاق انداختم. داشتیم می رفتیم پاریس.
شب کریسمس آتش کنسرت داشت و باید خیلی زود راه می افتادیم.

از طرفی ذوق داشتم برای پاریس و دیدن برج ایفل، از طرفی دلم برای روسیه تنگ می شد.

یه اخلاق مزخرفی که داشتم این بود که خیلی زود دل بسته می شدم به جایی که زندگی می کردم و ترک کردنش برام سخت می شد.

اتش هم از اتاقش اومد بیرون و به من نگاه کرد. نگاهمو ازش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور.
از اون شبی که تو گوشم سیلی زده بود دیگه نگاهش نکرده بودم.

هنوز به خاطر اون سیلی قلبم به درد میاد! من تا حد مرگ هم از آتش کتک خورده بودم! این مرد لعنتی روی دست بلند کرده بود
کاری که حتی پدرم هم باهام نکرده بود تاحالا.

توی اسانسور خیره شدم به زمین، سنگینی نگاه آتش رو رگی خودم حس می کردم.

در آسانسور که توی طبقه پایین باز شد همه بچه های اکیپ ریختن تو! یه افتضاحی شد که نگو!

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?
#پارت233

فضای کوچیک آسانسور باعث شده بود تا بهم بچسبیم و آتش وقتی این وضعیت رو دید اومد جلوی من ایستاد .
من رسما کنج آسانسور مچاله شده بودم و سرم روی سینه‌ی آتش بود .
هوا سرد بود اما این نزدیکی باعث شد تا من عرق کنم و گونه‌هام رنگ بگیرن .
سنگینی نگاه آتش رو حس کردم اما سرم‌و بالا نیوردم تا یه وقت رسوا نشم .
چرا آسانسور قصد ایستادن نداره؟! الان ذوب می‌شم .

باصدای بلندی که به گوش بچه‌ها برسه گفتم:

_بهتر نبود صبر می‌کردید ما از این قوطی کبریت در میومدیم بعد شما سراتونو بندازید پایین‌و مثل گوسف.....

محکم روی دهنم کوبیدم :

_منظورم مثل بز بود نه یعنی ....

سامان به دادم رسید:

_مثل یابو .

بشکنی زدم :

_احسنت بر تو .

سامان هم مثل خودم بشکن زد:

_احسنت برخودت .

آتش عصبی غرید:

_تمومش کنید .

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?

#پارت234

بالاخره آسانسور ایستاد و همگی باهم خارج شدن و این وسط آریو و آریا گیر کرده بودن و نمی‌تونستن برن بیرون .

آریا با حرص گفت:

_نر خر تو احترام به بزرگتر حالیته ؟

آریو هم جواب داد :

_تو فقط هیکل گنده کردی وگرنه تو اون عقلت هیچی نیست که بگیم تو بزرگ مایی .

آتش هایی که از وجود آریا زبونه کشید رو دیدم .
لبم‌و به دندون کشیدم تا بی موقع نخندم .

چشمم برای لحظه‌ای به آتش افتاد که خیره‌ی لب‌هام شده .
بعد از لب‌هام به مردمک چشم‌هام نگاه کرد ، من طاقت این نگاه هارو ندارم .
لبم‌و رها می‌کنم اما نمی‌تونم چشم‌هام از این مرد بگیرم ، مردی که هر روز به یه صورت خردم می‌کنه .

با صدای نایا به خودم اومدم :

_اگر مایل هستید تا به ادامه‌ی راه بپردازیم .

زودتر از اون آسانسور خارج شدم.


.

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?

#پارت235

تا زمانی که سوار هواپیما بشیم سرم‌و بالا نیوردم تا با آتش چشم تو چشم نشم .

نمی‌خوام با دیدنش دوباره کارهاش‌و فراموش کنم و شروع کنم قربون صدقه‌ی اون قدو بالاش برم .

کنار پنجره نشستم و چشم‌هام‌و بستم . نشستن شخصی رو کنارم احساس کردم ولی خستگی اجازه نمی‌داد تا پلک‌ هام‌و ازهم فاصله بدم و بخوام ببینم کیه .

با بلند شدن هواپیما چشم های من بیشتر تمایل پیدا می‌کنن برای یه خواب عمیق .

سرم جای مناسبی نیست و اذیت می‌شم برای همین بیخیال خجالت شدم و سرم و روی شونه‌ی شخص کناریم می‌ذارم .

نمی‌دونم دستم‌و چندبار کجاش کوبیدم:

_نمی‌دونم خانمی، آقایی چی هستی ولی خواستم بگم دمت گرم ، سعی کن تکون نخوری و ژست‌تو حفظ کنی تا بنده برا دوساعت چشم روهم بذارم .

و چندبار سرم‌و بلند کردم و روی شونه‌های بدبختش کوبیدم .

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?

#پارت236

با تکون های شدیدی وحشت زده چشم‌هام‌و باز کردم که یه عالمه پشم جلوی چشم‌هام دیدم .
مسیر پشم‌هارو که دنبال کردم تا بالاخره تونستم صاحبشون رو هم پیدا کنم .

_همراز بدبخت شدیم ، هواپیما داره سقوط می‌کنه .

با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زدن کمربند رو از دور کمرم باز کردم :

_یا ایوالفضل ، خدایا شکر خوردم دیگه به حرف مامان بابا گوش می‌دم ، دیگه کسی رو اذیت نمی‌کنم اصلا غلط کردم که هیچین غلطی رو کردم و با یه مشت آدم غلط تا اینجا اومدم . کاش قلم پام می‌شکست ، کاش دستم خورد می‌شد و قراردادو امضا نمی‌کردم کاش مغزم متلاشی می‌شدو به اینا اعتماد نمی‌کردم .

با سوزشی که تو پهلوم ایجاد شد با چشم های اشکی آسمون رو نگاه کردم که اول از همه یه مشت پشم جلو صورتم نمایان شو و بعد از اونم چهره‌ی نادیا ، با بغض به نادیا گفتم:

_نادیا داریم هوایی می‌شیم .

_دختر تو که خودتو یه دور کفن کردی حالا پاشو داره دیرمون م‌شه .

1401/06/08 00:22

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
#پارت237

متعجب پرسیدم :

_مگه سقوط نکردیم؟

آریو با لبخند دندون نمایی جواب داد:

_چرا جانم من نکیر هستم ....

به نادیا اشاره کردو ادامه داد:

_و ایشون هم منکر هستن لطفا پاسخگوی سوالات ما باشید .

یکم فکر کردم تا تونستم موقعیت رو درک کنم و بفهمم الان توسط این پشمک اسکول شدم .

_هرهر بامزه ، با نمک ، نمک زیادی کار دست آدم می‌ده .

ابرویی بالا انداخت و با افتخار گفت:

_نصف جذابیتم برای همین نمکه و نصف دیگه

دستی به ریش های بلندش کشید:

_برای اینا .

_آدم باید شخصیت داشته باشه وگرنه اگر اینا دلیل جذابیته گوسفند جذابتره .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
#پارت238

نادیا پقی زد زیر خنده و با دست محکمش پشت سر آریو کوبید :

_رسما همرنگ همین دلیل جذابیتت کرد .

آریو با حرص گفت:

_یادم باشه این جمله تو قاب کنم‌و بزنم سر در خونه ام .

با اومدن آتش و گره‌ی ابروهاش بحث رو ادامه ندادم :

_ما اینجا نیومدیم برای مسخره بازی ، سر هرکی تو کار خودش باشه این بار آخریه که تذکر میدم .

زیرلب غر زدم :

_به سخنان گوهر بار مادر عروس گوش فرا می‌دهیم .

انگار حرف هام به گوش آتش هم رسید که با صدای بلند پرسید:

_چی؟

دستپاچه جواب دادم:

_بریم دیرمون شد .

و زودتر از همه هواپیما رو ترک کردم .
آتش کنترلی روی عصبانیتش نداشت همون وسط می‌زد من روهم تخریب می‌کرد .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت239


سرم‌و بالا گرفتم و دست‌هام و باز کردم تا از این هوای تمیز لذت ببرم اما با خیس شدن صورتم چشم‌هام و باز کردم و برخلاف چیزی که فکر کردم، کبوتری جای بهتری رو به جز صورت من پیدا نکرده بود و خودش رو راحت کرد .

خب عزیز من یکم خودتو نگه می‌داشتی تا می‌رسیدی یه جای مناسب آخه صورت منم شد جا!

جلوتر پشت یه بوته ای ، درختی ‌‌توی چاله ای کارتو می‌کردی آخه مگه صورت منو سنگ توالت دیدی .

صورتم‌و جمع کردم و با چندش به گونه‌ام که اثر کارخرابی هست نگاه کردم ، یه بار خواستم از چیزی لذت ببرم که این کبوتر اومدو کار خرابی کرد رومون .
اصلا لذت بردن به من نیومده!

پوف کلافه کشیدم و به سمت بچه‌ها برگشتم که باصورت سرخ‌شده اشون مواجه شدم ، چشم غره‌ای به تک تکشون رفتم که آتش دستمالی جلوم گرفت:

_درسته بخوای یکی رو تخریب کنی دقیقا مثل همین چلغوزش می‌کنی ، اما لاقل معرفت داری، مرام داری ، از آقایی چیزی کم نداری .

نادیا با چندش گفت :

_صورتت تو پاک کن .

و من تازه می‌فهمم که اثر هنری کبوتر هنوز رو صورتم هست .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت240


با انزجار صورتم‌و تمیز کردم و با حواس پرتی دستمال و سمت آتش گرفتم :

_دستت درد نکنه .

وقتی ابروهای بالا رفته‌ی آتش رو دیدم با عجله دستمال رو داخل جیبم گذاشتم :

_منظورم با کبوتر بود ، دستش دردنکنه با این کار هنری که ثبت کرد . واقعا مهارت و دقت می‌خواد که بین این همه آدم یکی رو هدف بگیری و صاف بر..... نه یعنی کار هنریش‌و صاف بندازه روی شخص مورد نظر واقعا شگفتا ، احسنتم .

آتش انگشت اشاره‌اش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هدایتم کرد :

_می‌دونی خیلی حرف می‌زنی؟

حرفش‌و با سر تایید کردم:

_پس کمتر حرف بزن صدات برای آدم‌هایی مثل خسته کننده است .

_متاسفانه باید بگم شما از عقل درست و حسابی برخورددار نیستید برای همین صدای من براتون خسته کننده‌است .

1401/06/08 00:23

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت241


با چشم های گرد شده نگاهم کرد و پوزخندی زد :

_اگه می‌دونستم این قدر بی جنبه‌ای بی هیچ وجه بهت رو نمی‌دادم .

برخلاف میلم گفتم :

_ممنون میشم تنهام بذارید .

و خودم زودتر از همه سوار ماشینی که جلوی پامون پارک کرده بود سوار شدم .
آتش داشت زیاده روی می‌کرد . بسه این قدر من‌و جلوی همه داغون کرد .
شایدم مشکل از خودم بوده که آتش جوری برداشت کرده که می‌تونه هر بلایی سر من بیاره بدون اینکه عکس العمل و جوابی از من ببینه .
شایدم مشکل از همه‌ی اونایی که جوری رفتار کردن که این آقا اینقدر هوایی شده .

چشم‌هام‌و بستم تا با بچه‌ها چشم تو جشم نشم و دلسوزی‌شون رو نبینم .
ترجیح دادم خودم‌و به ندیدن و به نفهمیدن بزنم .

با مشتی که به بازوم خورد پلک هام و از هم فاصله دادم که با چهره‌ی عصبی نادیا مواجه شدم :

_دختر تو چرا این قدر می‌خوابی ؟

_مریضم .

و لبخند دندون نمایی تحویل قیافه‌ی حرصیش دادم .

سامان بشکنی جلوم زد :

_من می‌دونستم تو مریضی ولی بروز نمی‌دی .

حیرت رو تو صورت تمام بچه‌ها دیدم .

1401/06/08 02:22

??????????
??????
???
?

?هـــمـــراز?
?#پارت242


وقتی دیدم بچه‌ها جدی گرفتن سرم‌و پایین انداختم.
لبم‌و به دندون کشیدم ، شالم‌و جلوی صورتم کشیدم و دستم‌و توی دهنم کردم‌، از آب دهنم زیر چشمام زدم و به حالت عادی برگشتم .
سرم و بلند کردم و مغموم به بچه نگاهی کردم .

آریا با تته‌پته پرسید :

_تو واقعا مریضی؟

نگاهم‌و به چشم‌هاش دوختم و مثل خودش گفتم:

_آره.....

کمی مکث کردم و ادامه دادم:

_مریض این چشم‌هات .

با این حرفم خودم پقی زدم زیر خنده .

و دستی سنگینی که توی سرم فرود اومد . دست روی سرم گذاشتم و با اخم به نادیا نگاه کردم که آریو گفت :

_نه تو واقعا مریضی ، تا اینجا اومدی یه سر برو دکتر .

_اگه قول میدی توهم بیای تا بریم .

آریو ابرویی بالا انداخت :

_نه گلم تو واج........

با دادی که آتش کشید ، ترسیده نگاهش کردم :

_بسه .

پشمانم این چرا جنی شد !

1401/06/08 02:22

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت243


با آرنج به پهلوی نادیا کوبیدم :

_این چرا همچین کرد ؟ مطمئنی این جن مِن نداره؟

نادیا با چشم‌های آتیشی لب زد :

_خفه شو .

پشت چشمی نازک کردم :

_ولی مشکوک می‌زنه ها .

با دیدن چشم‌هاش محکم روی دهنم کوبیدم :

_خفه شدم .

بارسیدن به هتل از ماشین پیاده شدم . آروم خودم و کنار نادیا کشیدم و زمزمه کردم:

_ولی من بهش مشکوکم ، برای محض اطمینان می‌خوام کاری کنم اگه چیزی به درونش نفوذ کرده خودش بیاد بیرون ، بدون درد و خونریزی .

نادیا با التماس لب زد :

_دنبال دردسر نباش .

شونه‌ای بالا انداختم :

_کاری بهش ندارم که فقط می‌خوام بهش کمک کنم و از دست شیاطین نجاتش بدم .

_تو خودت یکی از همون شیاطینی .

1401/06/08 02:23

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت244


لبم‌و گاز گرفتم :

_نگو اینجوری .

_حرف زدن بسه راه بیفتید .

آتش بدون اینکه نیم نگاهی به ما بندازه این حرف رو زد و وارد هتل شد .
به نادیا اشاره زدم که پشت چشمی نازک کرد و دست به دست امیرحسین وارد هتل شد .

حالا از من گفتن ، چرا واقعا زودتر به فکرم نرسیده بود .
کسی که ثبات شخصیتی نداره پس بدون شک یه مشکل اساسی داده که فکر نمی‌کنم آتش مشکلی جر این داشته باشه .

***

خسته و کوفته خودم‌و روی تخت پرت کردم و دست هام‌و زیر سرم گذاشتم .

دلم به شدت برای خواهر دوقلوی بی معرفتم تنگ شده ، دست دراز کردم و تلفن همراهم‌و برداشتم و متنی نوشتم :

_دختر تو نباید یه خبر از خواهرت بگیری ناسلامتی اومدم تو کشور غریب .

و براش فرستادم . چند دقیقه هم منتظر موندم تا جوابی دریافت کنم اما خبری نشد برای همین بلند شدم تا دوش بگیرم ، چون خیلی احتیاج دارم .

1401/06/08 02:23