971 عضو
??????????
??????
???
?
?هــمــرار?
?#پارت254
آتش دستشو لابهلای موهاش کشید :
_ترجیح میدم اعصابمو برای آدمهایی که تو زندگیم جایگاه خاصی ندارن ، خراب نکنم .
نمیتونم بگم برای بار چندم خردم کرد چون تعداد دفعاتش از دستم در رفته . اما هنوزم برای من اینجور حرف زدنش عادی نشده . هنوزم نتونستم باهاش کنار بیام . شایدم من زیاد حساس و شکننده شدم .
اما این طرز حرف زدنش و نوع برخوردش مخصوصا برای منی که دل بهش بستم، سخته ، طاقت فرساست .
اشکهایی که به چشم هام هجوم آوردن رو با پایین انداختن سرم سعی کردم از چشم بقیه مخفی کنم . نمیدونم چندان موفق هستم یا نه !
_داداش .
سامان انگار سعی داشت با این داداشی که گفت به آتش اخطار بده .
این بنده خداهم این وسط مجبوره تا برای برقراری آرامش تلاش کنه .
صدای نادیا رو شنیدم:
_نمیخوام از آتش حمایت کنم ولی حرف توهم اونم جلوی جمع زیاد جالب نبود .
منم جواب دادم:
_حرف اون جلوی سامان درست بود؟
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت255
دستشو روی پام گذاشت :
_حرف اونم درست نبود ولی همراز شما که نمیتونید باهم لجو لجبازی کنید ، ناسلامتی شما باهم همکارید .
نیشخندی زدم:
_چه همکاری آخه ، من منتظرم زودتر این کنسرت ها تموم بشه تا از این گروه برم .
نادیا نیشگون ریزی از رون پام گرفت :
_چه غلطا میخوای بری همین الان برو .
انگار دلخوری که داشتم از یاد برده بودم که ابرویی بالا انداختم:
_اگه الان بخوام برم دل کندن از تو سخته .
نادیا چشم غرهای برام رفت و جوابی بهم نداد .
آتش چنگالشو داخل بشقاب پرت کرد و بلند شد :
_هر *** میخواد با من بیاد راه بیوفته.
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب بچه ها باشه راهشو گرفت و رفت .
سری به نشونهی تاسف تکون دادم:
_بعد من میگم بی تربیته بگید نه .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت256
نادیا محکم پشت گردنم کوبید:
_انگار مشکل از خودته که آتشم نیش و کنایه بهت میزنه .
بی خیال شونهای بالا انداختم و زیتونی داخل دهنم گذاشتم که به شدت دستم کشیده شد .
_بسه هرچقدر خوردی ، چاق میشی.
متعجب جواب نادیا رو دادم:
_اما من که هنوز چیزی نخوردم .
_نه اتفاقا آتش رو که حوب درسته قورت دادی ، بعد من *** و ساده رو بگو که گفتم این بنده خدا زبون نداره .
با رسیدن به لیموزین آتش سوارش شدیم .
سامان دقیقا روبهروی من نشسته بود و سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما من به روی خودم نیوردم و همچنان بیرون رو نگاه میکردم .
_سامان بیا جات رو با من عوض کن .
سامان با چشم های گرد شده به آتش که این حرف رو زد ، خیره شد :
_چرا داداش ، الان میرسیم دیگه .
اما آتش با جدیت جواب داد :
_پاشو ، سریع .
با لحن قاطع آتش ، سامان ناچار بلند شد و جاش رو آتش پر کرد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت257
سرمو پایین انداختم تا از نگاه خیرهی آتش فرار کنم ، نمیدونم چرا الان از حرفی که زدم شرمنده شدم .
منم معلوم نیست با خودم چند چندم !
اوففف .
با ایستادن ماشین بدون اینکه به کسی فرصت بدم از ماشین پیاده شدم و خودمو از اون فضای سنگین نجات دادم .
همگی با هم به سمت سالنی که قرار اونجا اجرا کنیم قدم بر داشتیم .
با دیدن فضای اونجا لبخندی روی لب هام نقش بست .
بدون اینکه حواسم به دلخور بودنم باشه روبه آتش کردم:
_اینجا خیلی قشنگه .
آتشی خیلی سرد سری تکون داد و پشت میکروفن ایستاد و گفت :
_بچه ها بیاید میخوایم تمرین کنیم .
باکیف ویالنم که روی شونههام بود به سمت جایگاه رفتم و کنار آتش با فاصله ایستادم .
بعد از اومدن بچه ها و هرکدوم که جای مخصوص خودشون ایستادن آتش سمت آریو رفت .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت258
دست روی شونهاش گذاشت :
_برو جای همراز بایست .
شوکه به عکس العمل آریو نگاه کردم که اونم مثل من شوکه شده بود .
_چرا داداش ؟
آتش دوباره سرجاش ایستاد :
_دلیلی نمیبینم که بخوام توضیح بدم .
آریو آخرین تلاششو هم کرد:
_داداش اما من جام اینجاست ، یعنی من......
آتش اجازه نداد حرفشو کامل بزنه و ضربهای روی میکروفن زد:
_سریع تر میخوام شروع کنم .
با بغضی که تو گلوم سنگینی میکرد و چشمهای به اشک نشسته سمت آریو رفتم .
آریو مهربونو با دلسوزی نگاهم کرد که به سختی لبخندی زدم :
_برو تا هر دوتامونو پرت نکرده پشت صحنه .
با رفتن آریو ویولنم و از جعبهاش بیرون آوردم و تنظیمش کردم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت259
مثل سری قبل اول از همه من باید ویالن میزدم اون وقت آتش شروع به خوندن میکرد اما امروز تنها تفاوتی که داره اینه که من تقریبا آخرین نفر و گوشهای ایستادم .
برای مهار بغضی که توی گلوم نفس عمیقی کشیدم و مشغول نواختن شدم اما هر چقدر بیشتر غرق دنیای ویالنم میشدم بیشتر دلم میگرفت آخر سر هم قطرههای اشک بود که از چشمهام جاری شد .
آهنگ که تموم شد بچهها شروع به دست زدن کردن اما من بیتفاوت آهنگ بعدی رو مرور کردم .
دو سه ساعتی با بچه ها مشغول تمرین بودیم .
جوی داشتیم تمرین میکردیم که دیگه برای بچه ها جونی نمونده بود .
و بالاخره آریو به این سختی پایان داد:
_داداش سرجدت بس کن دیگه . ما باید جونی داسته باشیم برای شب یانه ؟!
آتش انگار با این حرف آریو به خودش اومد و
وقتی دید بچهها از خستگی نمیتونن روی پاهاشون بند بشن دستور داد که میتونن استراحت کنن و بچهها هم هر کدوم از خدا خواسته روی زمین ولو شدن .
آریو کولهای که همراه خودش آورده بود رو برداشت و زیر سرش گذاشت .
_داداش تو تمرین رو برات بد معنی کردن ، تمرین و شکنجه زمین تا آسمون باهم فرق دارن .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت260
آتش کلافه دستشو داخل موهاش کرد:
_ بسه دیگه ، استراحت میخواستی الانم داری استراحت میکنی .
آریو با تمسخر گفت:
_دست شما درد نکنه بزرگوار . چقدر آخه شما مهربونید !
آتش وقتی دید بحث کردن با آریو فایدهای نداره سکوت رو ترجیح داد .
منم گوشهای نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم . واقعا به این استراحت چند دقیقهای برای بازگردانی انرژیم احتیاج داشتم .
تا دوساعت دیگه این سالن پر از مردمایی میشه که همهاشون به عشق آتش و صداش میان .
کاش بشه یه روزی منم تا این حد معروف بشم .
با احساس اینکه کسی کنارم نسشت سرمو بالا آوردم :
_ناراحتی که من جات ایستادم ؟
مشتی به بازوی آریو کوبیدم :
_نه ، ناراحت چرا ، نوش جونت باشه .
_وقتی یکی رو دوست داشته باشه این قدر اذیتش میکنه .
با تعجب نگاهش کردم :
_کی؟!
_آتش .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت261
متفکر گفتم :
_چقدر عجیب .
_آره آتش از همون اول عجیب بوده .
ضربهای به شونهی آریو زدم :
_ولی میدونی عجیب تر از اون چیه ؟
آریو هم سری به نشونهی چیه تکون داد که گفتم:
_رفاقت شما با این بشرِ، صبر ایوب میخواد .
گوشمگرفت و پیچوند :
_دربارهی رفیق من درست صحبت کن .
بعدم زمزمه کرد :
_آتش اونجور که میبینید بد نیست .
متفکر سری تکون دادم :
_پس فقط با من بده؟!
انگار آریو توی خیالات خودش بود :
_نه اون فقط نمیدونه چجوری دوست داشتنشو بیان کنه .
_یعنی میگی منو دوست داره ؟!
با این حرفم از حال و هوای خودش بیرون اومد :
_آخه کی میاد تورو دوست داشته باشه ، خودشیفته .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت262
آریو چشم غرهای بهم رفت و از جاش بلند شد .
با اشارهی نادیا وارد اتاق گریم شدیم .
به نوبت همهمون رو گریم کرد و تا اومدن مردم چیزی باقی نمونده بود .
با تکون خوردن عقربههای ساعت دل من هم آشوب تر میشد .
فکر میکردم با یک بار احرا دیگه همهچی برام عادی میشه و دیگه کمکم برای اجرا استرسی ندارم اما انگار اشتباه فکر میکردم .
با عرق کردنم که ناشی از استرسم بود ترسیده رو به نادیا لب زدم:
_گریمم خراب نشه ؟!
_اگه تو کمتر عرق بریزی نه خراب نمیشه .
نفس های عمیق و پی در پی کشیدم تا حالم روبه راه بشه .
با اشارهی آتش همه مشت سرش جاهای مخصوص خودمون ایستادیم .
اول از همه که نوبت من بود ویالن بزنم شروع به نواختن کردم .
بعد از من هم آتش با صدای رسایی شروع به خوندن کرد که جیغو داد هواداران گوش آسمون رو هم کر کرد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت263
اما من صدای آتش رو نشنیدم و فقط غرق نواختن ویالن خودم بودم .
غرق شده بودم تو دنیایی که با ویالن برای خودم ساخته بود .
من با ویالن زندگی کردم . همدم شب و روزهام ، غم و شادیهام فقط فقط این ساز بود .
دوباره یادم به سختی های که توی این راه کشیدم افتادم و با تمام عشق و احساسی که داشتم این ساز رو نواختم .
نواختم و خودم از صدای بی نظیرش لذت بردم .
وقتی صدای جیغ و دست بلند شد تازه فهمیدم آهنگ تموم شده ، ویالن رو کنار گذاشتم .
با حس خیسی روی گونههام تازه فهمیدم موقع نواختن ویالن اشک هام از چشمهام جاری شدن .
چهرهی بچه ها رو از نظر گذروندم که چشمم به نگاه خیرهی سامان افتاد .
وقتی دید منم نگاهش کردم لبخندی زد و انگشتشو به نشونه لایک برام بالا آورد .
در جواب لایک و لخندش لبخندی زدم و چشمهام روی هم گذاشتم .
به نشونهی احترام جلوی تک تک طرفدار هایی که اونجا بودن تعظیم کردیم .
به پشت صحنه که رفتیم عدهای اونجا بودن که میخواستن با آتش،عکس بگیرن .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت264
کم کم داشت زیر پامون سبزه سبز میشد که آریو کنارم ایستاد :
_از این به بعد موقع های اجرا اشک بریز .
خنده ام گرفت:
_برای چی ؟
شونهای بالا انداخت:
_قشنگ تر میزنی .
با زیرکی پرسیدم:
_یعنی میگی در حالت عادی قشنگ نمیزنم .
بالای سرشو نگاه کرد :
_ای بگی نگی .
ضربهای به بازوش زدم:
_من خیلیم قشنگ میزنم حالا که اینطور شد اصلا دیگه گریه نمیکنم .
آریو هم گوشمو گرفت و پیچوند:
_خودم میام یکی میزنم پس کلت که عین چی عر بزنی .
با چشمهای گردشده گفتم:
_عین چی ؟!
??????????
?????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت265
شونهای بالا انداخت:
_مثل یه چهارپای بسیار مهربون .
خیلی دلم میخواست بگیرم موهاشو دونه دونه بکنم اما با صدای آتش که صدامون میزد تا بریم دیگه بیخیال کندنش موهاش شدم .
با آتش همقدم شدیم که سامان ضربهای به کمر آتش زد:
_داداش بازم مثل همیشه گل کاشتی .
با لبخندی که روی لبهای آتش نقش بست ذوق زده نگاهش کردم .
_اما از حق نگذریم همراز هم گل کاشت .
اینبار به سمان نگاه کردم و لبخندی در جواب حرف محبت آمیزش زدم چون واقعا احتیاج داشتم تا یکی ازم اونم جلوی آتش تعریف کنه که سامان زحمت این کارو کشید.
برقی که توی چشمهای آتش بود رو میتونستم ببینم اما نفهمیدم برای این موفقیتی که کسب کرده یا برای ویالن زدنه منه اما هر چی که بود برای من شیرین و خواستنی بود .
با ایستادن ماشین جلوی پامون ، سوارش شدیم که آریا گفت:
_داداش نمیخوای برای زحمت هایی که کشیدی یه شام توپی ما رو دعوت کنید .
??????????
?????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت266
آریو ضربه ای به گردن آریا زد:
_شما میخواید برید شام بخورید برید ، اما منو جلوی همین کلوپ های شبانه پیاده کنید .
آریا چشم و ابرویی اومد که آریو بی خیال پا روی پا انداخت:
_چیه خب ؟ تا اینجا اومدم فقط از رستوران دارم میرم هتل از هتل به رستوران بابا خسته شدم حداقل برم اونجا چشمم به جمال اشخاص اونجا روشن بشه یادمون بیفته که خدارو برای زیبایی های که بهمون داده شاکر باشیم .
آریا چشم هاشو ریز کرد:
_منظورت از اشخاص جنس مونث دیگه !
آریو لبشو گاز گرفت :
_داداش زشته ، زیبا بودن که مونث و مذکر نداره اما خب خانم ها یکم قش......
_بسه دیگه .
آتش اجازه نداد آریو حرفشو کامل بزنه و انگار لحن جدیش کارساز بود که آریو سکوت کرد .
از شنیدن حرف های آریو به شدت خندهام گرفته بود و لبهامو بهم فشار دادم تا نخندم اما انگار لبخندم از چشم آتش دور نموند که چشم غرهای بهم رفت و باعث شد تا منم خنده و خندیدن رو به کل فراموش کنم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت267
سکوت سنگینی رو که مسلط یبر فضای ماشین شده بود رو آریو شکست :
_داداش خودتون نمیاد بذارید من برم .
آتش پا روی پا انداخت :
_چرا تنها ؟! .... همه باهم میریم.
انگار این حرف نه تنها برای من بلکه برای همه خیلی عجیب بود که با چشم های گرد شده آتش رو نگاه کردیم .
سامان مشکوک پرسید :
_سرکارش گذاشتی دیگه ؟!
آریو هم یکی از ابروهاشو بالا برد :
_داداش اسکولم کردی دیگه ؟!
آتش دستی به موهاش کشید و لبخند مرموزی زد :
_نه چرا باید اسکولت کنم ؟
آریو با همون حالت جواب داد :
_آخه نه از اون داد زدنت نه از این قبول کردنت !
آتش خودشو متفکر نشون داد :
_فکر کردم دیدم داری راست میگی به هرحال شاید اونجا منم از یکی خوشم اومد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت_268
با شنیدن این حرف از زبون آتش انگار گرفتن و قلبمو تیکه تیکه کردن .
هیچ وقت فکر نمیکردم که این حرف رو روزی از زبون آتش بشنوم شایدم داشتم خودم رو قانع میکردم که آتش اهل عاشق شدنو عاشقی کردن نیست اما انگار اشتباه فکر کردم و آتش هم میتونه عاشق بشه و هم میتونه از یکی خوشش بیاد .
سامان لبخند دندون نمایی زد :
_داداش این اخلاق تو نشون نداده بودی !
آتش نیشخندی زد:
_قرار نیست که همهی اخلاقامو فاش کنم .
بی اختیار زمزمه کردم:
_بابا مرموز ، بابا سکرِت ، بابا خفن .
با برگشن سر بچه ها سمتم فهمردم دوباره بلند فکر کردم و سما گند زدم .
لبخند شرمندهای زدم:
_با خودم صحبت میکردم.
آریو دستهاشو بالا گرفت:
_شفا شفا ، خدایا بخاطر قلب مهربون من این بنده خدا رو شفا بده یه نظری بهش بندازه .
و بعد از اون دستهاشو توی صورتش کشید :
_آمین
.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت257
سرمو پایین انداختم تا از نگاه خیرهی آتش فرار کنم ، نمیدونم چرا الان از حرفی که زدم شرمنده شدم .
منم معلوم نیست با خودم چند چندم !
اوففف .
با ایستادن ماشین بدون اینکه به کسی فرصت بدم از ماشین پیاده شدم و خودمو از اون فضای سنگین نجات دادم .
همگی با هم به سمت سالنی که قرار اونجا اجرا کنیم قدم بر داشتیم .
با دیدن فضای اونجا لبخندی روی لب هام نقش بست .
بدون اینکه حواسم به دلخور بودنم باشه روبه آتش کردم:
_اینجا خیلی قشنگه .
آتشی خیلی سرد سری تکون داد و پشت میکروفن ایستاد و گفت :
_بچه ها بیاید میخوایم تمرین کنیم .
باکیف ویالنم که روی شونههام بود به سمت جایگاه رفتم و کنار آتش با فاصله ایستادم .
بعد از اومدن بچه ها و هرکدوم که جای مخصوص خودشون ایستادن آتش سمت آریو رفت .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت258
دست روی شونهاش گذاشت :
_برو جای همراز بایست .
شوکه به عکس العمل آریو نگاه کردم که اونم مثل من شوکه شده بود .
_چرا داداش ؟
آتش دوباره سرجاش ایستاد :
_دلیلی نمیبینم که بخوام توضیح بدم .
آریو آخرین تلاششو هم کرد:
_داداش اما من جام اینجاست ، یعنی من......
آتش اجازه نداد حرفشو کامل بزنه و ضربهای روی میکروفن زد:
_سریع تر میخوام شروع کنم .
با بغضی که تو گلوم سنگینی میکرد و چشمهای به اشک نشسته سمت آریو رفتم .
آریو مهربونو با دلسوزی نگاهم کرد که به سختی لبخندی زدم :
_برو تا هر دوتامونو پرت نکرده پشت صحنه .
با رفتن آریو ویولنم و از جعبهاش بیرون آوردم و تنظیمش کردم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت259
مثل سری قبل اول از همه من باید ویالن میزدم اون وقت آتش شروع به خوندن میکرد اما امروز تنها تفاوتی که داره اینه که من تقریبا آخرین نفر و گوشهای ایستادم .
برای مهار بغضی که توی گلوم نفس عمیقی کشیدم و مشغول نواختن شدم اما هر چقدر بیشتر غرق دنیای ویالنم میشدم بیشتر دلم میگرفت آخر سر هم قطرههای اشک بود که از چشمهام جاری شد .
آهنگ که تموم شد بچهها شروع به دست زدن کردن اما من بیتفاوت آهنگ بعدی رو مرور کردم .
دو سه ساعتی با بچه ها مشغول تمرین بودیم .
جوی داشتیم تمرین میکردیم که دیگه برای بچه ها جونی نمونده بود .
و بالاخره آریو به این سختی پایان داد:
_داداش سرجدت بس کن دیگه . ما باید جونی داسته باشیم برای شب یانه ؟!
آتش انگار با این حرف آریو به خودش اومد و
وقتی دید بچهها از خستگی نمیتونن روی پاهاشون بند بشن دستور داد که میتونن استراحت کنن و بچهها هم هر کدوم از خدا خواسته روی زمین ولو شدن .
آریو کولهای که همراه خودش آورده بود رو برداشت و زیر سرش گذاشت .
_داداش تو تمرین رو برات بد معنی کردن ، تمرین و شکنجه زمین تا آسمون باهم فرق دارن .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت260
آتش کلافه دستشو داخل موهاش کرد:
_ بسه دیگه ، استراحت میخواستی الانم داری استراحت میکنی .
آریو با تمسخر گفت:
_دست شما درد نکنه بزرگوار . چقدر آخه شما مهربونید !
آتش وقتی دید بحث کردن با آریو فایدهای نداره سکوت رو ترجیح داد .
منم گوشهای نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم . واقعا به این استراحت چند دقیقهای برای بازگردانی انرژیم احتیاج داشتم .
تا دوساعت دیگه این سالن پر از مردمایی میشه که همهاشون به عشق آتش و صداش میان .
کاش بشه یه روزی منم تا این حد معروف بشم .
با احساس اینکه کسی کنارم نسشت سرمو بالا آوردم :
_ناراحتی که من جات ایستادم ؟
مشتی به بازوی آریو کوبیدم :
_نه ، ناراحت چرا ، نوش جونت باشه .
_وقتی یکی رو دوست داشته باشه این قدر اذیتش میکنه .
با تعجب نگاهش کردم :
_کی؟!
_آتش .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت261
متفکر گفتم :
_چقدر عجیب .
_آره آتش از همون اول عجیب بوده .
ضربهای به شونهی آریو زدم :
_ولی میدونی عجیب تر از اون چیه ؟
آریو هم سری به نشونهی چیه تکون داد که گفتم:
_رفاقت شما با این بشرِ، صبر ایوب میخواد .
گوشمگرفت و پیچوند :
_دربارهی رفیق من درست صحبت کن .
بعدم زمزمه کرد :
_آتش اونجور که میبینید بد نیست .
متفکر سری تکون دادم :
_پس فقط با من بده؟!
انگار آریو توی خیالات خودش بود :
_نه اون فقط نمیدونه چجوری دوست داشتنشو بیان کنه .
_یعنی میگی منو دوست داره ؟!
با این حرفم از حال و هوای خودش بیرون اومد :
_آخه کی میاد تورو دوست داشته باشه ، خودشیفته .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت262
آریو چشم غرهای بهم رفت و از جاش بلند شد .
با اشارهی نادیا وارد اتاق گریم شدیم .
به نوبت همهمون رو گریم کرد و تا اومدن مردم چیزی باقی نمونده بود .
با تکون خوردن عقربههای ساعت دل من هم آشوب تر میشد .
فکر میکردم با یک بار احرا دیگه همهچی برام عادی میشه و دیگه کمکم برای اجرا استرسی ندارم اما انگار اشتباه فکر میکردم .
با عرق کردنم که ناشی از استرسم بود ترسیده رو به نادیا لب زدم:
_گریمم خراب نشه ؟!
_اگه تو کمتر عرق بریزی نه خراب نمیشه .
نفس های عمیق و پی در پی کشیدم تا حالم روبه راه بشه .
با اشارهی آتش همه مشت سرش جاهای مخصوص خودمون ایستادیم .
اول از همه که نوبت من بود ویالن بزنم شروع به نواختن کردم .
بعد از من هم آتش با صدای رسایی شروع به خوندن کرد که جیغو داد هواداران گوش آسمون رو هم کر کرد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت263
اما من صدای آتش رو نشنیدم و فقط غرق نواختن ویالن خودم بودم .
غرق شده بودم تو دنیایی که با ویالن برای خودم ساخته بود .
من با ویالن زندگی کردم . همدم شب و روزهام ، غم و شادیهام فقط فقط این ساز بود .
دوباره یادم به سختی های که توی این راه کشیدم افتادم و با تمام عشق و احساسی که داشتم این ساز رو نواختم .
نواختم و خودم از صدای بی نظیرش لذت بردم .
وقتی صدای جیغ و دست بلند شد تازه فهمیدم آهنگ تموم شده ، ویالن رو کنار گذاشتم .
با حس خیسی روی گونههام تازه فهمیدم موقع نواختن ویالن اشک هام از چشمهام جاری شدن .
چهرهی بچه ها رو از نظر گذروندم که چشمم به نگاه خیرهی سامان افتاد .
وقتی دید منم نگاهش کردم لبخندی زد و انگشتشو به نشونه لایک برام بالا آورد .
در جواب لایک و لخندش لبخندی زدم و چشمهام روی هم گذاشتم .
به نشونهی احترام جلوی تک تک طرفدار هایی که اونجا بودن تعظیم کردیم .
به پشت صحنه که رفتیم عدهای اونجا بودن که میخواستن با آتش،عکس بگیرن .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت264
کم کم داشت زیر پامون سبزه سبز میشد که آریو کنارم ایستاد :
_از این به بعد موقع های اجرا اشک بریز .
خنده ام گرفت:
_برای چی ؟
شونهای بالا انداخت:
_قشنگ تر میزنی .
با زیرکی پرسیدم:
_یعنی میگی در حالت عادی قشنگ نمیزنم .
بالای سرشو نگاه کرد :
_ای بگی نگی .
ضربهای به بازوش زدم:
_من خیلیم قشنگ میزنم حالا که اینطور شد اصلا دیگه گریه نمیکنم .
آریو هم گوشمو گرفت و پیچوند:
_خودم میام یکی میزنم پس کلت که عین چی عر بزنی .
با چشمهای گردشده گفتم:
_عین چی ؟!
??????????
?????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت265
شونهای بالا انداخت:
_مثل یه چهارپای بسیار مهربون .
خیلی دلم میخواست بگیرم موهاشو دونه دونه بکنم اما با صدای آتش که صدامون میزد تا بریم دیگه بیخیال کندنش موهاش شدم .
با آتش همقدم شدیم که سامان ضربهای به کمر آتش زد:
_داداش بازم مثل همیشه گل کاشتی .
با لبخندی که روی لبهای آتش نقش بست ذوق زده نگاهش کردم .
_اما از حق نگذریم همراز هم گل کاشت .
اینبار به سمان نگاه کردم و لبخندی در جواب حرف محبت آمیزش زدم چون واقعا احتیاج داشتم تا یکی ازم اونم جلوی آتش تعریف کنه که سامان زحمت این کارو کشید.
برقی که توی چشمهای آتش بود رو میتونستم ببینم اما نفهمیدم برای این موفقیتی که کسب کرده یا برای ویالن زدنه منه اما هر چی که بود برای من شیرین و خواستنی بود .
با ایستادن ماشین جلوی پامون ، سوارش شدیم که آریا گفت:
_داداش نمیخوای برای زحمت هایی که کشیدی یه شام توپی ما رو دعوت کنید .
??????????
?????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت266
آریو ضربه ای به گردن آریا زد:
_شما میخواید برید شام بخورید برید ، اما منو جلوی همین کلوپ های شبانه پیاده کنید .
آریا چشم و ابرویی اومد که آریو بی خیال پا روی پا انداخت:
_چیه خب ؟ تا اینجا اومدم فقط از رستوران دارم میرم هتل از هتل به رستوران بابا خسته شدم حداقل برم اونجا چشمم به جمال اشخاص اونجا روشن بشه یادمون بیفته که خدارو برای زیبایی های که بهمون داده شاکر باشیم .
آریا چشم هاشو ریز کرد:
_منظورت از اشخاص جنس مونث دیگه !
آریو لبشو گاز گرفت :
_داداش زشته ، زیبا بودن که مونث و مذکر نداره اما خب خانم ها یکم قش......
_بسه دیگه .
آتش اجازه نداد آریو حرفشو کامل بزنه و انگار لحن جدیش کارساز بود که آریو سکوت کرد .
از شنیدن حرف های آریو به شدت خندهام گرفته بود و لبهامو بهم فشار دادم تا نخندم اما انگار لبخندم از چشم آتش دور نموند که چشم غرهای بهم رفت و باعث شد تا منم خنده و خندیدن رو به کل فراموش کنم .
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد