💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت366

نفس عمیقی کشیدم :

_بهتر نیست این بحث رو کِش ندی .

آتش دستش‌و روی سینه‌ش گذاشت و کمی خم شد:

_چشم خانم ، تصمیم گیرنده شما هستی.

چرا این چرخ و فلک قصد وایستادن نداروی دور کند تنظیم شده . انگار فهمیده که قراره ما دوباره بزنیم به تیپ و تاپ .

آتش به سمتم اومد ، روبه روم ایستاد.

چشم‌هاشو بهم دوخت و بدون اینکه پلک بزنه بهم خیره شد.

موهایی که از شالم بیرون اومده بودن رو گرفت و دور انگشتش پیچوند ، توی صورتم خم شد و زمزمه کرد:

_همراز عادت ندارم چیزی رو بخوام و به دست نیارم و الان هم چیزی عوض نشده ، اگه می‌گم می‌خوام توی گروهم باشی یعنی کنارم می‌خوامت پس لجبازی فایده ای نداره.

از نوع حرف زدنش خوشم نیومد ، جوری حرف می‌زد که انگار من عروسک خیمه شب بازیش هستم که هر جور بخواد می‌تونه بگردونم .

اما اینجوری نیست ، نمی‌تونه بخواد با زور چیزی رو به من تحمیل کنه .

به سینه‌ش کوبیدم که قدمی به عقب برداشت.

1401/06/10 01:03

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت367

با عصبانیت داد زدم:

_ما هیچ وقت نتونستیم مثل دوتا آدم بالغ،صحبت کنیم ، من اینجا اختیار خودم‌و دارم. به هیچ عنوان نمی‌خوام دیگه نوازنده‌ی گروه تو باشم کسی هم نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه که دوست ندارم .

ابروهاش بالا پرید:

_آهان نمی‌خوای دیگه تو گروه من نوازنده باشی یعنی اگه یه حای دیگه خواستنت با کله میری آره ؟

انگشتش‌و به قفسه‌ی سینه‌م زد :

_از این خبرا نیست خانم . من این اجازه رو نمی‌دم.

خاک فرضی روی کتش رو تکوندم:

_اون وقت شما این وسط چیکاره‌ای؟

نمی‌خواستم باهاش اینجوری حرف بزنم چون آتش برای پیشرفت کردن من خیلی زحمت کشید اما این دلیل محکمی نبود تا بخواد اینجوری با من حرف بزنه.

منم کارشو با قشنگ نواختن توی کنسرت ها جبران کردم پس یه جورایی زحمتشو جبران کردم.

_من همونیم که تو رو تا اینجا رسوندم .

ناباور سری تکون دادم:

_من اگه تا اینجا رسیدم فقط و فقط با تلاش خودم بوده نه شخص دیگه‌ای.

1401/06/10 01:03

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت370

درضمن خودم می‌تونم بدون کمک کسی از کابین خارج بشم.

دستم‌و به کنار کابین گرفتم اما قبل از اینکه بخوام بیرون بیام دستم توسط شخصی گرفته شد .

سرم‌و بالا آوردم که چهره‌ی آتش رو دیدم .

آتش درحالی که دستم رو گرفته بود خم شد و قسمتی از لباس رو بالا گرفت و کمکم کرد تا از کابین بیرون بیام.

لبخندی زدم و دهنم رو برای تشکر باز کردم که روشو ازم برگردوند و منم دهنم باز موند.

برای جمع کردن اینکه من اصلا ضایع نشدم خودم با اعتماد به نفس بالا دهنم رو بستم.

سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم . با حرکت ماشین سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم.

این چند روز به اندازه‌ی یکسال خسته شدم ، دلم می‌خواست زودتر برگردم خونه . دلم برای خانواده‌م تنگ شده بود.

شک نداشتم که دلم برای دیدن دوباره اینجا و تکرار لحظاتی که با آتش بودم هم تنگ می‌شه .

و مطمئنم که این موضوع عکس نگرفتن و ثبت خاطرات هم برام حسرت بزرگی می‌شه.

البته از همین الان دارم حسرت می‌خورم.

1401/06/10 01:04

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت371

با رسیدن به هتل دستم روی دستگیره نشست:

_ممنونم ازت شب خوبی رو برام رقم زدی .

خواستم پیاده شم اما با شنیدن زمزمه‌ی آتش متوقف شدم:

_اما برخلاف اون چیزی که فکر می‌کردم شب خوبی برای من رقم نخورد .

دوست داشتم برای بهتر بودن حالم حرفشو نادیده بگیرم اما نتونستم چون حرفش بد آتیشم زد.

لبخند غمگینی زدم:

_معذرت می‌خوام که شبت رو خراب کردم.

بدون اینکه اجازه بدم بخواد حرفی رو به زبون بیاره از ماشین پیاده بشم.

اصلا می‌خواست چی بگه ؟ چیزی هم داره که بگه . خودش با یه کلمه ادم رو به اوج می‌بره و با یه کلمه‌ی دیگه ادم رو به زمین می‌کوبه.

سعی کردم تا مانع ریزش اشک هام بشم . هوا رو بلعیدم تا اشک توی چشم هام حلقه نبنده .

دستم به دکمه‌ی آسانسور نرسید که صدای آیهان رو شنیدم:

_به به بالاخره ما چشممون به جمال خانم هنرمند افتاد .

1401/06/10 01:04

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت372

دستی گوشه‌ی چشمم کشیدم و برگشتم سمتش:

_پس چشمت روشن.

آیهان قهقه‌ی بلندی سر داد و دکمه‌ی آسانسور رو فشار داد.

با رسیدن به طبقه‌ی همکف آیهان درشو باز کرد و اشاره ای کرد:

_بفرما بانو .

لبخندی زدم و لب زدم:

_ممنونم.

توی آینه‌ی آسانسور به خودم نگاهی انداختم ، از دوسه ماه پیش تا الان خیلی تغییر کردم ، حس می‌کنم شکسته تر شدم .

علاوه بر اون نسبت به مسائل هم پخته تر شدم. همنشینی با آتش تنها مزیتی که داشت همین بود که من قوی شدم .

قوی شدم تا کمتر درد بکشم . تا بتونم در برابر سختی ها بیشتر مقاومت کنم.

_مثل اینکه کشتی هات غرق شده.

ناخواسته اشکی از چشمش چکید:

_آره .

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت373

تلخ خندیدم و ادامه دادم:

_من همیشه کشتی هام غرقه ، انگار یه روز شادی رو برای من زیادی می‌بینن .

آیهان مشت محکمی به بازوم کوبید:

_اسم بده جنازه تحیل بگیر.

با ایستادن آسانسور توی طبقه‌ی مورد نظر آیهان دوباره در رو باز کرد:

_بدبختی اینجاست که دل ندارم ببینم یه خار به پاش رفته.

آیهان چپ چپ نگاهم کرد و لب زد:

_از بس که خری.

مشت محکمی که به بازوم کوبید رو تلافی کردم و پامو روی پاش گذاشتم و محکم فشار دادم:

_خودت خری.

آیهان خیره نگاهم کرد و مغموم پرسید:

_فردا داری می‌ری؟

دست‌هامو پشتم قلاب کردم و پامو تکون دادم:

_فردا دارم می‌رم.

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت374

_پس حتما نمی‌تونی جلوی اون قوم عجوج مجوج بیای و ازم خداحافظی کنی .

با رسیدن به اتاق کارت کشیدم و در باز شد :

_قطعا ن....

قبل از اینکه حرفم تموم شه در آغوش کشیدم.
دهن نیمه باز من بیشتر باز شده و چشم هام گشاد شدن ، انتظار این حرکت رو نداشتم و رسما هنگ کردم.

دست هام کنار بدنم افتاده بودن و هیچ جوره نمی‌تونستم بیارمشون بالا و بخوام این ابراز محبتش رو پاسخ بدم.

البته که یکم این کارش عجیب بود اما سعی کردم مثبت اندیش باشم و نخولم فکر های بد کنم .

تقلایی کردم که خودش پتوجه سد و ازم فاصله گرفت .

دست‌هاشو بالا اورد:

_ببخشید یه لحظه کنترلمو از دست دادم .

ناچار لبخند مصنوعی زدم :

_ایرادی نداره امیدوارم که همیشه موفق باشی .

وارد اتاق شدم که گفت:

_یه چیزی رو فراموش نکردی؟

با تعجب نگاهش کردم :

_نه چیو مثلا؟!

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت375

محکم به پیشونیش کوبیدم اما من همچنان داشتم با تعجب نگاهش می‌کردم .
آخه من چیو می‌تونم فراموش کرده باشم .

وقتی دید من هیچ جوره قصد ندارم که بفهمم خودش لب باز کرد:

_دختر تو نمی‌خوای یه شماره بهم بدی که حداقل پاشدم اومدم ایران بیام ببینمت.

تازه متوجه‌ی منظورش شدم ، بین دادن و ندادن شماره‌م دودل بودم . مگه می‌خواست چیکار کنه نهایت این بود که سالی یه بار که اومد ایران بهم زنگ می‌زنه دیگه .

شماره‌مو بهش گفتم و دستی براش تکون دادم و در اتاق رو بستم .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

امروز عجب روز بود ، هم خسته کننده بود و هم عجیب .

شال رو از روی سرم برداشتم و روی تخت پرت کردم .
تمام ذهن و فکر پیش آتش بود و رفتارهاش . کاش یه جوری رفتار می‌کرد که من بفهمم با خودش چند چنده .

یه بار بهم می‌گه یکی از اشخاص مهم زندگیش هستم بعد چند دقیقه‌ی دیگه ازم روی بر می‌گردونه .

بعد هم انتظار داره هر چیزی که گفت من بگم چشم بدون هیچ مخالفتی .

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت376

دستی به گردنبدم کشیدم ، اینکه این پلاک رو انتخاب کرده حس می‌کنم بی دلیل نیست و یه چیزی رو می‌خواد بهم بفهمونه .

اما از اونجایی که من خنگم تا خودش نیاد و با زبون خودش نگه من نمی‌فهمم ، همینه که هست.

لبخندی روی لبم نقش بست ، خوشحال بودم که ازش یه یادگاری دارم . اما می‌دونم همین یادگاری قرار پدری ازم دربیاره .

ای کاش عاشقش نمی‌شدم ، ای کاش پام به خونه‌ش باز نمی‌شد و ای کاش های دیگه که چیزی به جز حسرت ندارن .

اما سر یه جیز من هیچ وقت حسرت نخوردم اونم حس عشقی که به آتش پیدا کردم.

من تونستم با آتش عشق رو تجربه کنم بفهمم این عشق چه حال خوب و عجیبه . در حالی که عذاب اوره اما می‌تونه شیرین هم باشه .

من اگه باز هم به عقب بر می‌گشتم عاشق آتش می‌شدم . یزدان یه حس بچگانه بود و تازه می‌فهمم عشق نبوده .

من با دیدن یا حتی به زبون اوردن اسم آتش هم قلبم تند تند می‌تپه و با صداش می‌خواد این حس درونی رو فریاد بزنه .

با تقه‌ای که به در خورد فهمیدم خیلی وقته که وسط اتاق ایستادم و دارم به آتش فکر می‌کنم ، من حتی وقتی به آتش فکر می‌کنم زمان و مکان رو هم از یاد می‌برم.

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت377


در اتاق رو باز کردم که چهره‌ی آتش رو پشت در دیدم ، ابروهام از تعجب بالا پرید.

اما سعی کرد عادی باشم :

_اتفاقی افتاده؟

_نه فقط می‌خواستم ببینم تو اتاقتی یا نه.

پشت چشمی نازک کردم :

_احتمال دادی پیش آیهان باشم نه .

دندون هاشو روی هم سابید :

_دقیقا احتمال دادم پیش اون بچه قرتی باشه.

ابرویی بالا انداختم:

_به این خوشتیپی کجاش قرتیِ.

آتش کلافه چشم‌هاشو بست و عقب گرد کرد :

_از نظر من کلا آدم مزخرفیه .

پوزخندی زدم:

_از نظر تو کدوم آدم مزخرف نیست اینو بگو !

جوابی بهم نداد که پامو زمین کوبیدم و مثل بچه ها گفتم:

_اتفاقا پیش پای شما آیهان اینجا بود .

1401/06/10 01:06

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت378


آتش برگشت سمتم :

_اون اینجا چیکار می‌کرد؟

شونه‌ای بالا انداختم:

_فقط اومده بود ازم خداحافظی کنه در ضمن شمارشو هم داد .

و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه در اتاق رو بستم.

لبخندی شیطونی روی لبم نقش بست .

دلیل اینکه این همه روی آیهان حساس شده رو نمی‌فهمم اما بهونه‌ی خوبی شده تا من بتونم اذیتش کنم .

تقه‌ای به در خورد و پشت بندش صدای آتش رو شنیدم:

_کار قشنگی نکردی که در رو روی من بستی ، منم هیچوقت یادم نمی‌ره .

ابرویی بالا انداختم و دستم‌و به کمرم زدم ، انگار که اتش روبه‌روم ایستاده:

_باشه.

برای خودم بشکن زدم از اینکه اینجوری تونستم حال آتش رو بگیرم .

نفس عمیقی کشیدم و دستی رو پلاک گردنبندم کشیدم .

لبخندی از لمس گردنبند روی لبم نقش بست .

1401/06/10 01:06

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت379


***

با زنگ خوردن آلارم گوشیم لای پلک هامو باز کردم ، دست‌هامو بالای سرم کشیدم و روی تخت نشستم .

قبل از اینکه بخوام برای رفتن آماده بشم ، باید دوش بگیرم .

دوش چنددقیقه‌ای گرفتم و حوله رو دور بدنم پیچیدم .

در حمام رو باز کردم و پا برهنه بیرون اومدم که سرجام خشک شدم .

آتش روبه روم ایستاده بود و سرش توی گوشیم بود .

متعجب پرسیدم:

_تو اینجا چیکار می‌کنی؟

آتش با شنیدن صدای من شونه‌هاش بالا پرید . انگار که سر صحنه‌ی جرم دستگیرش کردم.

گوشیم روی زمین افتاد .

نگاه خیره‌ی اراد باعث شد تا چشم از گوشی بدبختم بگیرم .

تازه فهمیدم که من فقط یه حوله‌ی یه وجبی دورم پیچیده شده .

با صدای بلند داد زدم:

_برو بیرون.

آتش کلافه دستی به موهاش کشید ، بدون اینکه بخواد نگاهی بهم بندازه سرشو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت .

1401/06/10 01:06

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت380


قلبم محکم خودشو به سینه‌م می‌کوبید .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

توی آینه نگاهی به خودم انداختم و با دیدن حوله‌ی دور تنم لب گزیدم .

اصلا آتش چجوری تونست بیاد داخل این اتاق .

گرمم بود و انگار داخل یه یه کوه آتیش بودم که اینجوری عرق می‌ریختم .

کلافه با عطرم دوش گرفتم ، بی حوصله کت و شلواری که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم ، روسری رو هم روی سرم انداختم .

چمدونم که دیشب چیده بودم رو برداشتم ، نگاهی به دور و اطراف اتاق انداختم و وقتی از اینکه چیزی جا نذاشتم اطمینان پیدا کردم از اتاق بیرون رفتم.

بچه ها توی لابی دور هم جمع شده بودن .

با صدای رسایی گفتم:

_سلام .

بعد هم کنار نادیا ایستادم .

نادیا با آرنش به پهلوم کوبید و گفت:

_چه خبر؟

پهلوم رو کردم و اخمی کردم .

خبر که زیاد بود اما نمی‌تونستم به نادیا بگم برای همین شونه‌ای بالا انداختم :

_خبری ندارم.

1401/06/10 01:06

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت381


خبر که زیاد بود اما نمی‌تونستم به نادیا بگم برای همین شونه‌ای بالا انداختم:

_خبر خاصی ندارم .

نادیا چشم‌هاشو ریز کرد :

_مشکوک می‌زنی ؟

ضربه‌ای به پشت گردنش زدم :

_حرف بیخود نزن .

نادیا با شنیدن اسمش از زبون امیرحسین بی‌خیال من شد .

منم سرم‌و پایین انداختم و با دسته‌ی چمدونم بازی کردم.

این سفر با تموم خوبی و بدی‌هاش تموم و دروغ چرا ، من دلم برای تک تک این ادم‌ها تنگ می‌شه.

با همین آدما خاطره‌هایی دارم که گاهی لبخند خوشحالی به لبم میارن و گاهی لبخند تلخی .

با صدای آریو از فکر بیرون اومدم :

_کجا غرق شدی؟

خواستم جوابشو بدم که یادم افتاد ازش دلگیرم برای همین اخمی کردم :

_همین‌جام.

1401/06/10 01:07

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت382


آریو قیافه‌ش مچاله شد :

_چه حال بهم زن .

پوکر نگاهش کردم که شونه‌ای بالا انداخت :

_عادت به دروغ گفتن ندارم ،الان واقعا حال بهم زن شدی.

نفس عمیقی کشیدم :

_پس بهتر نیست از این حال بهم زن فاصله بگیری تا حال بهم زنی نشی .

آریو دستشو دور شونه‌م حلقه کرد که با چشم های گرد شده نگاهش کردم:

_جمله‌ت توی حلق خودت.

با تهدید گفتم:

_آریو یه کف گرگی بهت می‌زنم که نفهمی از کجا خوردی .

آریو چشم هاشو خمار کرد :

_من عاشق کف گرگی‌های توام .

قبل از اینکه بخوام جواب بدم دست اریو از روی شونه‌هام برداشته شد :

_عاشق کف گرگی های منم هستی ؟

با شنیدن صدای آتش آریو صاف ایستاد .

1401/06/10 01:07

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت383


سرشو برگردوند عقب و لبخند دندون نمایی زد.

دستشو روی سینه‌ش گذاشت و خم شد :

_ما چاکر شما و کف گرگی های شما هم هستیم .

آتش ابرویی بالا انداخت:

_کم چاپلوسی کن .

آریو نیششو باز کرد و گفت :

_داداش اینکه چاپلوسی نیست ، این پاچه خواری .

لبخندی روی لب های آتش نقش بست و با صدای بلندی گفت:

_بچه ها ماشین جلوی هتل منتظرمونه ، عجله کنید .

قبل از اینکه چمدونمو بردارم آتش دست اورد و چمدون رو بلند کرد .

با تعجب نگاهش کردم که بی تفاوت جلوتر از من راه افتاد.

منم پشت سرش رفتم که آیهان رو کنار در دیدم ، دستی براش تکون دادم که صدای آتش رو شنیدم:

_نمی‌ری سمتش .

اما بدون توجه به آتش سمت آیهان دویدم .

_سلام اینجا چیکار می‌کنی؟

لبخند غمگینی زد.

1401/06/10 01:07

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت370

درضمن خودم می‌تونم بدون کمک کسی از کابین خارج بشم.

دستم‌و به کنار کابین گرفتم اما قبل از اینکه بخوام بیرون بیام دستم توسط شخصی گرفته شد .

سرم‌و بالا آوردم که چهره‌ی آتش رو دیدم .

آتش درحالی که دستم رو گرفته بود خم شد و قسمتی از لباس رو بالا گرفت و کمکم کرد تا از کابین بیرون بیام.

لبخندی زدم و دهنم رو برای تشکر باز کردم که روشو ازم برگردوند و منم دهنم باز موند.

برای جمع کردن اینکه من اصلا ضایع نشدم خودم با اعتماد به نفس بالا دهنم رو بستم.

سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم . با حرکت ماشین سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم.

این چند روز به اندازه‌ی یکسال خسته شدم ، دلم می‌خواست زودتر برگردم خونه . دلم برای خانواده‌م تنگ شده بود.

شک نداشتم که دلم برای دیدن دوباره اینجا و تکرار لحظاتی که با آتش بودم هم تنگ می‌شه .

و مطمئنم که این موضوع عکس نگرفتن و ثبت خاطرات هم برام حسرت بزرگی می‌شه.

البته از همین الان دارم حسرت می‌خورم.

1401/06/10 01:04

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت371

با رسیدن به هتل دستم روی دستگیره نشست:

_ممنونم ازت شب خوبی رو برام رقم زدی .

خواستم پیاده شم اما با شنیدن زمزمه‌ی آتش متوقف شدم:

_اما برخلاف اون چیزی که فکر می‌کردم شب خوبی برای من رقم نخورد .

دوست داشتم برای بهتر بودن حالم حرفشو نادیده بگیرم اما نتونستم چون حرفش بد آتیشم زد.

لبخند غمگینی زدم:

_معذرت می‌خوام که شبت رو خراب کردم.

بدون اینکه اجازه بدم بخواد حرفی رو به زبون بیاره از ماشین پیاده بشم.

اصلا می‌خواست چی بگه ؟ چیزی هم داره که بگه . خودش با یه کلمه ادم رو به اوج می‌بره و با یه کلمه‌ی دیگه ادم رو به زمین می‌کوبه.

سعی کردم تا مانع ریزش اشک هام بشم . هوا رو بلعیدم تا اشک توی چشم هام حلقه نبنده .

دستم به دکمه‌ی آسانسور نرسید که صدای آیهان رو شنیدم:

_به به بالاخره ما چشممون به جمال خانم هنرمند افتاد .

1401/06/10 01:04

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت372

دستی گوشه‌ی چشمم کشیدم و برگشتم سمتش:

_پس چشمت روشن.

آیهان قهقه‌ی بلندی سر داد و دکمه‌ی آسانسور رو فشار داد.

با رسیدن به طبقه‌ی همکف آیهان درشو باز کرد و اشاره ای کرد:

_بفرما بانو .

لبخندی زدم و لب زدم:

_ممنونم.

توی آینه‌ی آسانسور به خودم نگاهی انداختم ، از دوسه ماه پیش تا الان خیلی تغییر کردم ، حس می‌کنم شکسته تر شدم .

علاوه بر اون نسبت به مسائل هم پخته تر شدم. همنشینی با آتش تنها مزیتی که داشت همین بود که من قوی شدم .

قوی شدم تا کمتر درد بکشم . تا بتونم در برابر سختی ها بیشتر مقاومت کنم.

_مثل اینکه کشتی هات غرق شده.

ناخواسته اشکی از چشمش چکید:

_آره .

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت373

تلخ خندیدم و ادامه دادم:

_من همیشه کشتی هام غرقه ، انگار یه روز شادی رو برای من زیادی می‌بینن .

آیهان مشت محکمی به بازوم کوبید:

_اسم بده جنازه تحیل بگیر.

با ایستادن آسانسور توی طبقه‌ی مورد نظر آیهان دوباره در رو باز کرد:

_بدبختی اینجاست که دل ندارم ببینم یه خار به پاش رفته.

آیهان چپ چپ نگاهم کرد و لب زد:

_از بس که خری.

مشت محکمی که به بازوم کوبید رو تلافی کردم و پامو روی پاش گذاشتم و محکم فشار دادم:

_خودت خری.

آیهان خیره نگاهم کرد و مغموم پرسید:

_فردا داری می‌ری؟

دست‌هامو پشتم قلاب کردم و پامو تکون دادم:

_فردا دارم می‌رم.

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت374

_پس حتما نمی‌تونی جلوی اون قوم عجوج مجوج بیای و ازم خداحافظی کنی .

با رسیدن به اتاق کارت کشیدم و در باز شد :

_قطعا ن....

قبل از اینکه حرفم تموم شه در آغوش کشیدم.
دهن نیمه باز من بیشتر باز شده و چشم هام گشاد شدن ، انتظار این حرکت رو نداشتم و رسما هنگ کردم.

دست هام کنار بدنم افتاده بودن و هیچ جوره نمی‌تونستم بیارمشون بالا و بخوام این ابراز محبتش رو پاسخ بدم.

البته که یکم این کارش عجیب بود اما سعی کردم مثبت اندیش باشم و نخولم فکر های بد کنم .

تقلایی کردم که خودش پتوجه سد و ازم فاصله گرفت .

دست‌هاشو بالا اورد:

_ببخشید یه لحظه کنترلمو از دست دادم .

ناچار لبخند مصنوعی زدم :

_ایرادی نداره امیدوارم که همیشه موفق باشی .

وارد اتاق شدم که گفت:

_یه چیزی رو فراموش نکردی؟

با تعجب نگاهش کردم :

_نه چیو مثلا؟!

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت375

محکم به پیشونیش کوبیدم اما من همچنان داشتم با تعجب نگاهش می‌کردم .
آخه من چیو می‌تونم فراموش کرده باشم .

وقتی دید من هیچ جوره قصد ندارم که بفهمم خودش لب باز کرد:

_دختر تو نمی‌خوای یه شماره بهم بدی که حداقل پاشدم اومدم ایران بیام ببینمت.

تازه متوجه‌ی منظورش شدم ، بین دادن و ندادن شماره‌م دودل بودم . مگه می‌خواست چیکار کنه نهایت این بود که سالی یه بار که اومد ایران بهم زنگ می‌زنه دیگه .

شماره‌مو بهش گفتم و دستی براش تکون دادم و در اتاق رو بستم .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

امروز عجب روز بود ، هم خسته کننده بود و هم عجیب .

شال رو از روی سرم برداشتم و روی تخت پرت کردم .
تمام ذهن و فکر پیش آتش بود و رفتارهاش . کاش یه جوری رفتار می‌کرد که من بفهمم با خودش چند چنده .

یه بار بهم می‌گه یکی از اشخاص مهم زندگیش هستم بعد چند دقیقه‌ی دیگه ازم روی بر می‌گردونه .

بعد هم انتظار داره هر چیزی که گفت من بگم چشم بدون هیچ مخالفتی .

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت376

دستی به گردنبدم کشیدم ، اینکه این پلاک رو انتخاب کرده حس می‌کنم بی دلیل نیست و یه چیزی رو می‌خواد بهم بفهمونه .

اما از اونجایی که من خنگم تا خودش نیاد و با زبون خودش نگه من نمی‌فهمم ، همینه که هست.

لبخندی روی لبم نقش بست ، خوشحال بودم که ازش یه یادگاری دارم . اما می‌دونم همین یادگاری قرار پدری ازم دربیاره .

ای کاش عاشقش نمی‌شدم ، ای کاش پام به خونه‌ش باز نمی‌شد و ای کاش های دیگه که چیزی به جز حسرت ندارن .

اما سر یه جیز من هیچ وقت حسرت نخوردم اونم حس عشقی که به آتش پیدا کردم.

من تونستم با آتش عشق رو تجربه کنم بفهمم این عشق چه حال خوب و عجیبه . در حالی که عذاب اوره اما می‌تونه شیرین هم باشه .

من اگه باز هم به عقب بر می‌گشتم عاشق آتش می‌شدم . یزدان یه حس بچگانه بود و تازه می‌فهمم عشق نبوده .

من با دیدن یا حتی به زبون اوردن اسم آتش هم قلبم تند تند می‌تپه و با صداش می‌خواد این حس درونی رو فریاد بزنه .

با تقه‌ای که به در خورد فهمیدم خیلی وقته که وسط اتاق ایستادم و دارم به آتش فکر می‌کنم ، من حتی وقتی به آتش فکر می‌کنم زمان و مکان رو هم از یاد می‌برم.

1401/06/10 01:05

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت377


در اتاق رو باز کردم که چهره‌ی آتش رو پشت در دیدم ، ابروهام از تعجب بالا پرید.

اما سعی کرد عادی باشم :

_اتفاقی افتاده؟

_نه فقط می‌خواستم ببینم تو اتاقتی یا نه.

پشت چشمی نازک کردم :

_احتمال دادی پیش آیهان باشم نه .

دندون هاشو روی هم سابید :

_دقیقا احتمال دادم پیش اون بچه قرتی باشه.

ابرویی بالا انداختم:

_به این خوشتیپی کجاش قرتیِ.

آتش کلافه چشم‌هاشو بست و عقب گرد کرد :

_از نظر من کلا آدم مزخرفیه .

پوزخندی زدم:

_از نظر تو کدوم آدم مزخرف نیست اینو بگو !

جوابی بهم نداد که پامو زمین کوبیدم و مثل بچه ها گفتم:

_اتفاقا پیش پای شما آیهان اینجا بود .

1401/06/10 01:06

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت378


آتش برگشت سمتم :

_اون اینجا چیکار می‌کرد؟

شونه‌ای بالا انداختم:

_فقط اومده بود ازم خداحافظی کنه در ضمن شمارشو هم داد .

و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه در اتاق رو بستم.

لبخندی شیطونی روی لبم نقش بست .

دلیل اینکه این همه روی آیهان حساس شده رو نمی‌فهمم اما بهونه‌ی خوبی شده تا من بتونم اذیتش کنم .

تقه‌ای به در خورد و پشت بندش صدای آتش رو شنیدم:

_کار قشنگی نکردی که در رو روی من بستی ، منم هیچوقت یادم نمی‌ره .

ابرویی بالا انداختم و دستم‌و به کمرم زدم ، انگار که اتش روبه‌روم ایستاده:

_باشه.

برای خودم بشکن زدم از اینکه اینجوری تونستم حال آتش رو بگیرم .

نفس عمیقی کشیدم و دستی رو پلاک گردنبندم کشیدم .

لبخندی از لمس گردنبند روی لبم نقش بست .

1401/06/10 01:06