971 عضو
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت379
***
با زنگ خوردن آلارم گوشیم لای پلک هامو باز کردم ، دستهامو بالای سرم کشیدم و روی تخت نشستم .
قبل از اینکه بخوام برای رفتن آماده بشم ، باید دوش بگیرم .
دوش چنددقیقهای گرفتم و حوله رو دور بدنم پیچیدم .
در حمام رو باز کردم و پا برهنه بیرون اومدم که سرجام خشک شدم .
آتش روبه روم ایستاده بود و سرش توی گوشیم بود .
متعجب پرسیدم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
آتش با شنیدن صدای من شونههاش بالا پرید . انگار که سر صحنهی جرم دستگیرش کردم.
گوشیم روی زمین افتاد .
نگاه خیرهی اراد باعث شد تا چشم از گوشی بدبختم بگیرم .
تازه فهمیدم که من فقط یه حولهی یه وجبی دورم پیچیده شده .
با صدای بلند داد زدم:
_برو بیرون.
آتش کلافه دستی به موهاش کشید ، بدون اینکه بخواد نگاهی بهم بندازه سرشو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت380
قلبم محکم خودشو به سینهم میکوبید .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
توی آینه نگاهی به خودم انداختم و با دیدن حولهی دور تنم لب گزیدم .
اصلا آتش چجوری تونست بیاد داخل این اتاق .
گرمم بود و انگار داخل یه یه کوه آتیش بودم که اینجوری عرق میریختم .
کلافه با عطرم دوش گرفتم ، بی حوصله کت و شلواری که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم ، روسری رو هم روی سرم انداختم .
چمدونم که دیشب چیده بودم رو برداشتم ، نگاهی به دور و اطراف اتاق انداختم و وقتی از اینکه چیزی جا نذاشتم اطمینان پیدا کردم از اتاق بیرون رفتم.
بچه ها توی لابی دور هم جمع شده بودن .
با صدای رسایی گفتم:
_سلام .
بعد هم کنار نادیا ایستادم .
نادیا با آرنش به پهلوم کوبید و گفت:
_چه خبر؟
پهلوم رو کردم و اخمی کردم .
خبر که زیاد بود اما نمیتونستم به نادیا بگم برای همین شونهای بالا انداختم :
_خبری ندارم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت381
خبر که زیاد بود اما نمیتونستم به نادیا بگم برای همین شونهای بالا انداختم:
_خبر خاصی ندارم .
نادیا چشمهاشو ریز کرد :
_مشکوک میزنی ؟
ضربهای به پشت گردنش زدم :
_حرف بیخود نزن .
نادیا با شنیدن اسمش از زبون امیرحسین بیخیال من شد .
منم سرمو پایین انداختم و با دستهی چمدونم بازی کردم.
این سفر با تموم خوبی و بدیهاش تموم و دروغ چرا ، من دلم برای تک تک این ادمها تنگ میشه.
با همین آدما خاطرههایی دارم که گاهی لبخند خوشحالی به لبم میارن و گاهی لبخند تلخی .
با صدای آریو از فکر بیرون اومدم :
_کجا غرق شدی؟
خواستم جوابشو بدم که یادم افتاد ازش دلگیرم برای همین اخمی کردم :
_همینجام.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت382
آریو قیافهش مچاله شد :
_چه حال بهم زن .
پوکر نگاهش کردم که شونهای بالا انداخت :
_عادت به دروغ گفتن ندارم ،الان واقعا حال بهم زن شدی.
نفس عمیقی کشیدم :
_پس بهتر نیست از این حال بهم زن فاصله بگیری تا حال بهم زنی نشی .
آریو دستشو دور شونهم حلقه کرد که با چشم های گرد شده نگاهش کردم:
_جملهت توی حلق خودت.
با تهدید گفتم:
_آریو یه کف گرگی بهت میزنم که نفهمی از کجا خوردی .
آریو چشم هاشو خمار کرد :
_من عاشق کف گرگیهای توام .
قبل از اینکه بخوام جواب بدم دست اریو از روی شونههام برداشته شد :
_عاشق کف گرگی های منم هستی ؟
با شنیدن صدای آتش آریو صاف ایستاد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت383
سرشو برگردوند عقب و لبخند دندون نمایی زد.
دستشو روی سینهش گذاشت و خم شد :
_ما چاکر شما و کف گرگی های شما هم هستیم .
آتش ابرویی بالا انداخت:
_کم چاپلوسی کن .
آریو نیششو باز کرد و گفت :
_داداش اینکه چاپلوسی نیست ، این پاچه خواری .
لبخندی روی لب های آتش نقش بست و با صدای بلندی گفت:
_بچه ها ماشین جلوی هتل منتظرمونه ، عجله کنید .
قبل از اینکه چمدونمو بردارم آتش دست اورد و چمدون رو بلند کرد .
با تعجب نگاهش کردم که بی تفاوت جلوتر از من راه افتاد.
منم پشت سرش رفتم که آیهان رو کنار در دیدم ، دستی براش تکون دادم که صدای آتش رو شنیدم:
_نمیری سمتش .
اما بدون توجه به آتش سمت آیهان دویدم .
_سلام اینجا چیکار میکنی؟
لبخند غمگینی زد.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت384
_انگار باید به جای سلام از هم خداحافظی کنیم.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم:
_نگو که دلت برام تنگ میشه .
ریز خندیدم که آیهان هم لبخندی زد .
_دلم برات تنگ میشه .
با شنیدن حرفش و دیدن حالت هاش انگار یه پارچ پر از یخ روی سرم ریختم اما سعی کردم عادی رفتار کنم :
_ممنون که دوست خوبی برام بودی .
_کاری نکردم که.
صدای آریو رو پشت سرم شنیدم:
_داداش میخوای با همین چمدون بزنم تو سر پسرِ .
بعد از اون هم صدای آتش رو شنیدم:
_خودمم منتظر یه فرصتم.
چشم هام بیشتر از این گرد نمیشد که ایهان گفت:
_انگار دارن نقشهی قتلمو میکشن .
پس صداشون به گوش آیهان هم رسیده .
لبخند مصنوعی زدم :
_شوخی میکنن.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت385
اما خودمم میدونستم که آتش هیچ وقت اینجوری شوخی نمیکنه، اصلا آتش شوخی نمیکنه که بخواد نوع داشته باشه .
آیهان خم شدو توی گوشم زمزمه کرد:
_انگار خیلی دوست داده سربه تنم نباشه .
بی اختیار ذوق کردم و ریز خندیدم که صدای آتش رو شنیدم:
_همراز تو نمیخوای بیای .
همه کلماتش رو با حرص ادا میکرد .
آیهان دستشو به سمت دراز کرد :
_مواظب خودت باش .
دستمو توی دستش گذاشتم :
_ممنونم تو هم مواظب خودت باش .
دستمو فشرو و آروم گفت:
_اگه خواستی آتش رو اذیت کنی میتونی روی من حساب کنی .
لبخند دندون نمایی زدم و سرمو تکون دادم .
بازوم به عقب کشیده کشید:
_خداحافظی بسه دیگه ، باید بریم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت386
و قبل از اینکه اجازه بده تا من چیزی بگم منو دنبال خودش کشوند.
تقلا کردم تا دستمو از دستش بیرون بیارم اما دستمو محکم تر گرفت .
_ولم کن آتش چرا اینجوری میکنی؟
با خشم زمزمه کرد :
_چون از این پسره خوشم نمیاد .
با حرص جواب دادم:
_تو خوشت نمیاد چه ربطی به من داره؟
این قدر بازوم رو فشار داد که از درد اشک توی چشمهام جمع شد:
_همراز اینو تو گوشت فرو کن ، حق نداری با آدم های که من خوشم نمیاد حرف بزنی.
بازوم رو کشیدن که انگشت هاشو باز کرد :
_ولم کن .
با انگشت به کتفش کوبیدم و گفتم:
_تو مشکل داری ، حالت خوب نیست ، بسه هر چقدر زور گفتی.
و بدون اینکه بخوام به قیافهی بهت زدهش توجه کنم سوار ماشین شدم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت387
فضای ماشین به شدت سنگین بود که کسی جرعت نداشت حرف بزنه .
من کنار پنجره بودم و تمام مدت داشتم بیرون رو نگاه میکردم .
حتی نیم نگاهی هم به آتش ننداختم که ببینم توی چه حالیه.
من از زور شدنیم اصلا خوشم نمیومد و آتش مدام دست میذاشت روی نقطه ضعفم .
با رسیدن به فرودگاه سریع ازماشین پیاده شدم تا از زیر نگاه خیرهی بچه ها فرار کنم .
با شندن صدای نادیا که داشت اسمم رو صدا میزد ایستادم:
_شما چرا باز زدید به تیپ و تاپ هم .
کلافه دستی به شالم کشید و موهامو مرتب کردم:
_نادیا معلون نیست آتش این چند روز چش شده ، چپ میره یه چیز میگه راست میره یه چیز دیگه میگه .
نادیا ابرویی بالا انداخت:
_شاید عاشقت شده .
حرفش شوخی بود اینو شک نداشتم اما قلب بیجنبهی من طاقت این شوخی ها رو نداشت .
امیدوار میشد و اون وقت برای من گرون تموم میشه.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت388
سرمو پایین انداختم و زمزمه کردم :
_نادیا اینجوری نگو .
نادیا ابرویی بالا انداخت :
_اما من جدی گفتم .
دیگه نایستادم تا به حرفهاش گوش بدم .
بعد از انجام کارهای مربوط وارد هواپیما شدم ، شمارهی صندلیم رو پیدا کردم که دقیقا کنار آتش بود .
پوف کلافهای کشیدم .
آتش کنار پنجره نشسته بود ، درسته که باهاش قهر بودم اما گفتم:
_میشه من کنار پنجره بشینم .
چند ثانیه خیره نگاهم کرد ، احتمالا توی دلش میگه عجب دختر پرویی .
خواستم بشینم روی صندلی که آتش بلند شد .
لبخندی زدم :
_ممنونم .
رفتم و روی صندلی نشستم ، از پنجره به بیرون نگاه کردم .
دلم از همین الان گرفته بود .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت389
جدایی همیشه برای من سخت بوده ، همیشه زود وابسته میشدم و بزرگترین ضربه ها رو هم از این وابستگی خوردم.
قطره اشکی از چشمم پایین اومد که پاکش کردم .
خلبان داشت یه چیزایی میگفت و من تمرکز نداشتم که بخوام به حرف هاش،گوش بدم .
مهماندار هواپیما داشت یه چیزی رو آموزش میداد اما من گوش نمیکردم .
حواسم پرت بود ، نمیدونم ذهنم درگیر چی بود ، ذهنم از هر چیزی خالی بود اما نمیتونستم بفهمم دور و اطرافم چی میگذره .
با تکون خوردن دستی جلوی چشمم حواسم رو به آتش دادم .
گیج سری تکون دادم :
_بله .
به کمربند اشاره کرد :
_کمربندتو ببند .
_باشه .
کمربیند رو هرکار کردم نمیتونستم ببندم ، باهاش درگیر بودم ولی بسته نمیشد .
چشمهامو روی هم فشار دادم و بی خیال بستن کمربند شدم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت390
صدای متعجب آتش رو شنیدم:
_کمربندتو ببند .
اخمی کردم ک دستی به پیشونی عرق کردم ، کشیدم:
_بسته نمیشه .
آتش خم شد و کمر بند رو برام بست.
صورتش با صورتم به اندازهی یک بند انگشت فاصله داشت.
چشم هاش بین لبهام و چشم هام در گردش بود .
آتش کلافه دستشو داخل موهاش کرد و عقب کشید .
دوست داشتم یکی بزنم توی سر خودم بخاطر این بی جنبه بازیم.
قطعا اگه آتش عقب نمیکشید من مثل بز همچنان داشتم نگاهش میکردم .
تازه داشتم خجالت میکشیدم .
دست های عرق کردم رو روی مانتوم کشیدم .
پام رو عصبی تکون می دادم و نگاه خیرهی آتش رو حس میکردم .
برای فرار از سنگینی نگاه آتش چشمهامو بستم .
که نفهمیدم چیشد و چشم هام گرم خواب شدن .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت391
با تکون های دستی لای چشمهام رو باز کردم :
_هوم؟
_هوم چیه دختر ؟ تو نمیخوای بلند شی ؟
سری تکون داد:
_چقدرهم که همسفر خوبی هستی .
موقعیتم رو تازه درک کردم. .
چشمهامو باز میکنم که صورت آتش با صورتم یک بند انگشت فاصله داره .
اخمی میکنم و دستمو روی سینهش گذاشتم و به عقب هلش دادم.
_ای بابا برو عقب تو چرا دم به دقیقه توی حلق منی !
آتش ابرویی بالا انداخت:
_چه اعتماد به نفس بالایی داری.
پشت چشمی نازک کردم:
_چون توی خودم یه چیزایی میبینم .
دستمو روی دهنم گذاشتم و خمیازهی بلندی کشیدم .
_چرا بیدارم کردی ، تازه داشتم خواب شاهزادهی سوار بر اسب سفیدم رو میدیدم .
آتش لبخند شیطونی زد .
??????????
??????
???
?
? هــمــراز?
?#پارت392
با شیطنت ابرویی بالا انداخت :
_حتما سوارکار اون اسبم من بودم .
متعجب نگاهش کردم :
_چه اعتماد به نفس بالایی داری .
دقیقا جملهی خودشو که به من گفت رو بهش گفتم.
آتش با تمسخر سری تکون داد :
_چون توی خودم یه چیزایی میبینم.
نیشخندی زدم :
_با نمک .
آتش از روی صندلی بلند شد .
به شدت خسته بودم ، دلم میخواست یه جایی رو پیدا کنم و بخوابم .
حتی جون نداشتم که برای خودم قدم بردارم.
منم از روی صندلی بلند شدم و پشت سر آتش از هواپیما پیاده شدیم .
چمدونامون رو تحویل گرفتیم که پیمان رو دیدم.
به ماشین تکیه داده بود و داشت دور و اطرافش رو نگاه میکرد .
دستی براش تکون دادم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت393
پیمان متوجه ما شد.
دستشو برای من بلند کرد و به سمتمون اومد .
با بچه ها دست داد و رو به من گفت :
_احوال همراز خانم ؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره ؟
ناخنم و نشون دادم و گفتم:
_نه والا دلم شده بود قد همین ناخن ، همیشه ذکر نامتون بود .
با صدای اروم اما جوری که پیمان بشنوه ادامه دادم:
_الکی .
پیمان قهقههی بلندی سر داد :
_هنوز که شیطونی !
متعجب پرسیدم:
_مگه قرار بود این مدت شخصیتم عوض شده باشه .
دست هاشو به نشونهی تسلیم بالا آورد:
_منظوری نداشتم .
خم شد و توی گوشم گفت:
_اما حدس زده بودم که این مدت از دست آتش دیوانه شده باشی .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت394
منم جوری که صدام به گوش آتش ترسه ، زمزمه کردم:
_از کجا مطمئنی که دیوانه نشدم؟!
قبل از اینکه این غیبت بخواد ادامه کنه ، آتش عصبی گفت :
_در گوشی حرف زدن بسه ، پاهامون خسته شدن و بیشتر از این نمیتونیم منتظر شماها باشیم تا حرف هاتون تموم شه .
اگه این حرف ها و متلک هاش برام عادی نشده بود قطعا الان به شدت دلم میشکست .
آتش جلوتر از همه چمدون به دست راهی شد .
بی خیال شونهای بالا انداختم که پیمان لب زد:
_ولش کن اعصاب نداره.
چشمهامو به نشونهی تائید بستم که آتش داد زد :
_پیمان .
پیمان با قدم های بلندی خودشو به آتش رسوند.
نادیا کنارم من ایستاد و باهم همقدم شدیم:
_دلم برات تنگ میشه ، نری دیگه از من یادت بره ، هر روز بهم زنگ بزن .
دستمو دور شونهش حلقه کردم :
_من آدم بی معرفتی نیستم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت395
نادیا نیشگونی از بازوم گرفت و گفت :
_حس کردم منظوری پشت این حرفت داشتی.
دستمو روی بازوم گذاشتم :
_درد گرفت ، بعدشم من که منظوری نداشتم کلی گفتم ولی از قدیم گفتن حرفو که زمین بندازی صاحبش بر میداره الان حکایت توست .
نادیا ادامو در آورد :
_اولا که منم نیشگون گرفتم تا دردت بیاد دوما فکر نمی کنم جملهت درست باشه .
_خیلیم درسته .
قبل از اینکه نادیا بخواد جوابمو بده امیرحسین گفت :
_خانوما حرفاتون تموم نشد؟
من سری تکون دادم و سریع گفتم:
_چرا .
بچه ها دور هم جمع شده بودن که غم بزرگی توی دلم نشست .
جدایی برای من خیلی سخت بود .
قطره اشکی از چشمم چکید که قبل از اینکه کسی ببینه پاکش کردم.
سامان دستشو سمتم دراز کرد :
_اگه دوباره با ما همکاری کنی که باعث افتخاره اما اگر هنوز روی تصمیم رفتنت اصرار راری امیدوارم هرجا هستی موفق باشی ، ما رو هم فراموش نکنی.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت396
حتما آتش بهش قضیهی رفتن منو بهش گفته بود .
دستمو توی دستش گذاشت:
_ممنونم ازتون بخاطر همه جیز ، این مدت خیلی چیزها از،شما یادگرفتن و درکنار شما بودن افتخاری شد برای من .
آریو با صدای رسایی،گفت:
_خواهشا کمتر فلسفی حرف بزنید و قبل از اینکه قضیه رو هندی کنید بگم که این خانم هیچوقت مارو فراموش نمیکنه چون من اجازه نمیدم بعدهم آخر هفته تولد دعوتید .
متعجب پرسیدم:
_تولد کی؟
آریو دستشو دور کمر آریا حلقه کرد :
_من و داداش دوقلوم .
لبخندی زدم :
_مبارک باشه .
آریو ضربه ای،روی شونهم زد:
_تبریکتو نگه دار به همراه هدیهت آخر هفته بهمون تقدیم کنی .
_من که نمیتونم بیام .
آریو خیلی رک جواب داد:
_شما خیلی غلط میکنید نخواید بیاید.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت397
دیگه بیشتر از،این چیزی نگفتم چون احتمال دادم این رفتارمو بذارن بر حسب اینکه خودمو میگیرم.
با تک تک بچه ها دست دادم و ازشون خداحافظی کردم .
دوست داشتم زودتر فرار کنم نه از دست بچه ها ، از دست إتش که سنگینی نگاهش به راحتی احساس میشه.
کف دست عرق کردمو روی مانتوم کشیدم .
من این دوری رو فقط،برای جدایی از،آتش،در نظر گرفتم .
تصمیم،گرفتم از،بچه ها هم دور باشم تا حتی یه چیزهم نباشه که منو یاد آتش بندازه.
با شنیدن صدای پیمان از فکر،بیرون اومدم:
_همراز بیا سوار شو.
دستهی چمدونم رو گرفتم:
_نه ممنونم من با تاکسی،میرم خونهمون.
قبل از اینکه پیمان بخواد عکس العملی نشون بده ، آتش دستهی چمدونم رو از بین انگشت هام بیرون کشید.
بدون اینکه بخواد به قیافهی بهت زدهی من توجه کنه ، چمدون رو داخل صندوق عقب گذاشت و خودشم سوار ماشین شد .
این وسط تنها کسی که شوکه شده بود من بودم که با دهان باز داشتم به آتش نگاه میکردم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت398
پیمان شیطون داشت نگاهم میکرد ، با فهمیدن اینکه دارم نگاهش میکنم ابرویی،بالا انداخت:
_اصلا از حرفت خوشش نیومد.
با دهنی که باز مونده ، گفتم:
_منم از رفتار اون خوشم نیومد .
پیمان دستشو روی کاپوت و زیر چونهش گذاشت :
_و اینو میدونی هیچ *** به جز خودش براش مهم نیست.
با حرص در ماشین رو باز کردم :
_و این اسمش خودخواهیه .
روی صندلی ها نشستم و در رو محکم بستم که آتش گفت:
_پیمان برای خریدن این ماشین خیلی زحمت کشیده ، عصبانیتت رو سر این بدبخت خالی نکن.
سرمو از لابهلای دوتا صندلی رد کردم و به چشم های آتش نگاه کردم:
_دلم میخواد از همین پشت دستمو دور گردنت حلقه کنم و محکم فشار بدم .
آتش چشمکی زد :
_کشته شدن به دست تو خود آرزوست .
با حرص غریدم:
_الان آرزوتو برآورده میکنم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت399
با باز شدن در توسط پیمان عقب کشیدم سرجام نشستم .
پیمان آینه رو روبه من تنظیم کرد .
استارت زد و گفت:
_همراز خانم حالت تدافعی گرفتی .
دست به سینه شدم:
_اون وقت تونستم با همین حالت تدافعی بلایی سر کسی بیارم ، معلومه که نه.
پیمان نگاهی به آتش انداخت و لبشو گاز گرفت :
_چقدر عصبانی .
آتش سمت من برگشت :
_عصبانی نشو پوستت خراب میشه .
میدونستم آتش این حرفارو برای اذیت کردن من میزنه اما نمی تونستم عادی برخورد کنم تا به مراد دلش نرسه و من تابلو جلوش حرص میخوردم.
چشم غرهای،بهم رفتم که آتش بلند گفت:
_پیمان نظرت چیه بریم رستوران ، به جای جوش،بدیم همراز غذا بخوره.
اخمی کردم:
_من زهرمارم از این گلوم پایین نمیره.
آتش ابرویی بالا انداخت :
_خب معلومه کسی زهرمار از گلوش پایین نمیره.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت400
این پسر آخرش منو دیوانه و راهی تیمارستان میکرد .
نگاهمو ازش گرفتم و به مردمانی دوختم که مشغول قدم زدن هستن.
به مامان و بابا اطلاع ندادم که دارم بر میگردم تا سوپرایزشون کنم.
_همراز شنیدم دیگه قرار نیست با ما کار کنی ، درسته؟
از توی آینه به پیمان نگاه کردم:
_درسته .
_چرا این تصمیم رو گرفتی ؟
لبخند مصنوعی زدم:
_میخوام برگردم به جای قبلیم دلم برای آموزشگاه تنگ شده .
آتش پوزخندی زد که با حرص ادامه دادم :
_و البته که دلم برای ارامش و احترام تنگ شده.
آتش به عقب برگشت:
_از این حرفت منظوری داشتی؟
با تمسخر گفتم :
_نه چه منظوری میتونم داشته باشم .
پیمان سرفهی الکی کرد و ظبط رو روشن کرد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت384
_انگار باید به جای سلام از هم خداحافظی کنیم.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم:
_نگو که دلت برام تنگ میشه .
ریز خندیدم که آیهان هم لبخندی زد .
_دلم برات تنگ میشه .
با شنیدن حرفش و دیدن حالت هاش انگار یه پارچ پر از یخ روی سرم ریختم اما سعی کردم عادی رفتار کنم :
_ممنون که دوست خوبی برام بودی .
_کاری نکردم که.
صدای آریو رو پشت سرم شنیدم:
_داداش میخوای با همین چمدون بزنم تو سر پسرِ .
بعد از اون هم صدای آتش رو شنیدم:
_خودمم منتظر یه فرصتم.
چشم هام بیشتر از این گرد نمیشد که ایهان گفت:
_انگار دارن نقشهی قتلمو میکشن .
پس صداشون به گوش آیهان هم رسیده .
لبخند مصنوعی زدم :
_شوخی میکنن.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت385
اما خودمم میدونستم که آتش هیچ وقت اینجوری شوخی نمیکنه، اصلا آتش شوخی نمیکنه که بخواد نوع داشته باشه .
آیهان خم شدو توی گوشم زمزمه کرد:
_انگار خیلی دوست داده سربه تنم نباشه .
بی اختیار ذوق کردم و ریز خندیدم که صدای آتش رو شنیدم:
_همراز تو نمیخوای بیای .
همه کلماتش رو با حرص ادا میکرد .
آیهان دستشو به سمت دراز کرد :
_مواظب خودت باش .
دستمو توی دستش گذاشتم :
_ممنونم تو هم مواظب خودت باش .
دستمو فشرو و آروم گفت:
_اگه خواستی آتش رو اذیت کنی میتونی روی من حساب کنی .
لبخند دندون نمایی زدم و سرمو تکون دادم .
بازوم به عقب کشیده کشید:
_خداحافظی بسه دیگه ، باید بریم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت386
و قبل از اینکه اجازه بده تا من چیزی بگم منو دنبال خودش کشوند.
تقلا کردم تا دستمو از دستش بیرون بیارم اما دستمو محکم تر گرفت .
_ولم کن آتش چرا اینجوری میکنی؟
با خشم زمزمه کرد :
_چون از این پسره خوشم نمیاد .
با حرص جواب دادم:
_تو خوشت نمیاد چه ربطی به من داره؟
این قدر بازوم رو فشار داد که از درد اشک توی چشمهام جمع شد:
_همراز اینو تو گوشت فرو کن ، حق نداری با آدم های که من خوشم نمیاد حرف بزنی.
بازوم رو کشیدن که انگشت هاشو باز کرد :
_ولم کن .
با انگشت به کتفش کوبیدم و گفتم:
_تو مشکل داری ، حالت خوب نیست ، بسه هر چقدر زور گفتی.
و بدون اینکه بخوام به قیافهی بهت زدهش توجه کنم سوار ماشین شدم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد