971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت429
آتش با حساب کردن شاخه گل ، شیشه رو بالا کشید و پاشو روی پدال گاز فشار داد.
_آدرس جایی رو که میخوای بری رو بگو.
تازه یادم میافته که من اصلا ادرس بهش نکفتم و فقط مثل این طلبکار ها نشستم توی ماشین.
آدرس خونهی آقا جون رو گفتم که شاخه گل رو روی پام گذاشت.
متعجب یه نگاه به شاخه گل انداختم و یه نگاه هم به آتش.
_اینو برای چی گذتشتی اینجا؟
بدون اینکه بخواد نگاهم کنه گفت:
_کمبود جا بود گفتم بذارم روی پای تو.
چشم غرهای بهش رفتم که مکثی کرد و ادامه داد:
_برای توعه.
ابروهام بالا پرید:
_برای من؟!
آتش پوف کلافه ای کشید:
_یه گل خریدما چرا اینجوری میکنی؟
_خب همین گل خریدن برام عجیبه.
اخمی کرد و زمزمه کرد:
_شیطونه میگه از همین شیشه پرتش کنم بیرون.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت430
_منو یا گلو.
با نگاه خیرهش لبخندم جمع شد که زیرلب گفت:
_گلو.
با کوچهای که خونهی آقاجون توش بود غم عالم به دلم سرازیر شد.
دل کندن از این مرد برام سخت بود.
بغض بزرگی توی گلوم نشست که با قورت دادن مداوم آب دهنم سعی داشتم تا از بین ببرمش.
با ایستادن ماشین جلوی در خونه لبخند غمگینی زدم.
با خودم که غریبه نبودم اما تموم این مدت انتظار داشتم تا آتش یه حرف برای امیدوار شدنم بزنه.
اما فقط سکوت بود که نصیب این دل زبون نفهمم شد.
_ممنونم ازت بخاطر همه چیز ، اگه بخاطر من اذیت شدی یا توی دردسر افتادی هم متاسفم از قصد نبوده.
دوباره با همون چشم های قشنگش نگاهم کرد جوری که نمیتونستم پلک بزنم.
انگار که میترسیدن با پلک زدنم این لحظاتم خوب رو از دست بدم.
با انگشت اشارهش روی گونهم کشید:
_ اذیتم که کردی اما خودتم دلیل حال خوبم بودی.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت431
با این حرف هاش دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست.
قطره های اشکمم انگار باهم مسابقه گذاشته بودن که پشت سرهم روی گونههام روانه میشدن.
برای اینکه برای این اشک ها دلیل بیارم گفتم:
_ببخشید من به بچه های گروه وابسته شده بودم و الان که از یکی یکیتون دارم جدا میشم یکم سخت و دلگیره برام.
با لحن خاصی گفت:
_به بچه های گروه وابسته شده بودی!
سری تکون دادم که دستشو پشت گردنم گذاشت و پیشونیم رو عمیق بوسید.
دست هامو روی سینهش گذاشتم و عقب کشیدم که همون لحطه در باز شد و محسن پسرعموم که تازه از خارج اومده بودن از خونه بیرون اومد.
وقتی دیدم دیگه بیشتر از این نمیتونم توی ماشین بشینم لبخندی زدم :
_خداحافظ.
منتطر بودم تا جوابمو بده اما چیزی جز سکوت نصیبم نشد برای همین با غم در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
محسن با دیدنم شناختم که گفت :
_چه عجب ما شما رو دیدیم بانو.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت432
نتونستم جوابشو بدم چون میدونستم این بغض لعنتی هنوز تموم نشده و منتظره یه فرصته.
در عقب رو باز کردم که آتش با اخم های درهم از ماشین پیاده شد و سمتم اومد.
چمدون هارو از ماشین بیرون اوردو دستم داد .
دلم از این کارش گرفت .
حس کردم داره با زبون بی زبونی بهم میگه برو.
چمدون رو کشیدم که محسن سمتم اومد و چمدون رو از دستم کشید :
_این کی بود که باهاش اومدی؟
جوابی بهش ندادم .
محسن دستشو روی زنگ گذاشت که در آنی باز شد.
دیگه برنگشتم تا اتش رو ببینم و مبادا پاهام برای رفتن و جدا شدن سست بشن.
قدمی برداشتم که صدای آتش رو شنیدم :
_همراز.
به سمتش برگشتم که چشم هاشو باست و گفت:
_مواطب خودت باش.
لبخند غمگینی زدم.
آخرشم اون حرفی که من میخواستم رو نگفت.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت433
باشه ای زیر لب زمزمه کردم که نمیدونم به گوشش رسید یا نه اما دیگه نموندم و وارد خونه شدم.
دوست داشتم همین جا بشینم و زار زار به حال خودم گریه کنم اما نمیتونستم چون همه داشتن نگاهم میکردن.
به زور لبخندی روی لبم نشوندم که نمیدونم اصلا شباهتی به لبخند داشت یا نه.
خونهی اقاجون یه خونهی قدیمی بود که یه حیاط خیلی بزرگ داشت و یه درخت گرده هم وسطش بود.
و الان یه زیر انداز پهن بود ،همه روش نشسته بودن و مشغول گپ زدن بودن.
بابا با دیدن بلند شد و دست هاشو باز کرد که خودمو بهش رسوندم.
الان واقعا به این آغوشش محتاج بودم.
سرمو روی شونهش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بابا روی موهام بوسهای زد که اشک توی چشم هام جمع شد.
عمه با تمسخر گفت:
_تو رو چه به خارج.
با نیم نگاهی که بابا بهش انداخت لبخند مسخرهای زد و برای جمع کردن حرفش گفت:
_عمه جان منظورم اینه که تو به خانوادهت خیلی وابستهای و قطعا نمیتونی دوریشون رو تحمل کنی.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت434
سری تکون دادم ، احتمالا منو با یه موجود چهارپا اشتباه گرفته بودن.
خیلی تابلو داشتن به این موفقیتی که من به دست اوردن حسودی میکردن.
احتمالا فکر میکردن من شانسی شانسی تونستم تا این پله از موفقیت رو طی کنم.
به سمت آقاجون رفتم و دستشو بوسیدم که با اخم نگاهم کرد.
_از اون موقعی که دیدمت خیلی خانوم تر شدی.
الان چون خانوم شدم ناراحته!
نمیدونستم واقعا چی بگم ، یه حرف هایی میزدن که شک نداشتم پشتش اصلا فکری صورت نگرفته.
لبخندی زدمو گفتم:
_خب آقاجون چندسال از اون روزی که شما منو دیدید گذشته.
پوزخندی زد و نیم نگاهی بهم انداخت:
_یه جور حرف میزنی انگار هرسال به ما سر زدی، الان چندسال شده که برای دستبوسی نیومدی؟
چی بگم؟!
بگم تقریبا پونزده سال پیش اومدم و وقتی از علاقهم به موسیقی خبر دار شدید جوری رفتار کردید که منم دیگه پامو اینجا نذارم!
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت435
سکوت میکنم .
فقط برای اینکه یه وقت بابا ناراحت نشه در برابرشون سکوت میکنم.
سرمو پایین انداختم و از کنار آقاجون رد شدم که مامان سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
با دیدنش گل از گلم شکفت .
دلم براش تنگ شده بود.
مامان با دیدن من اول ناباور نگاهم کرد و بعد هم سینی رو روی زمین گذاشت و دست هاشو باز کرد.
توی بغلش پر کشیدم که صورتم رو بوسه بارون کرد.
_دلم برات تنگ شده بود دخترم.
عطر مامان رو نفس کشیدم و زمزمه کردم:
_منم دلم برات تنگ شده بود.
عقدهی این چندوقتی که از آغوش مامان دور بودمو درآوردم.
واقعا هیچ جایی آغوش پدر که بهت اطمینان و میده و آغوش پر مهر مادر نمیشه.
با صدای آقاجون چشم هامو کلافه بستم:
_بسه دیگه عروس ، تو از بس که اینجوری کردی الان خودرای شده.
دیگه شنیدن حرف های آقاجون رو نداشتم
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت436
بخاطر اینکه ریر بار حرف زورشون نرفتم و از رشتهی موردعلاقهم دست نکشیدم الان داره بهم میگه خودرای.
باشه اگه این اسمش خود رای بودنه ، پس من بهش راضیم.
من هیچ وقت جوری زندگی نکردم و تصمیماتم رو بر وقف مراد یکی دیگه نگرفتم .
از این به بعد هم نمی گیرم.
بابا گفت:
_آقاجون.
صدای عصای اقاجون که به زمین کوبیده شد رو شنیدم:
_چیه پسر ؟! مگه دارم دروغ میگم . اگه تقصیر زنت نیست پس تقصیر کیه که این دختر اینجوری شده.
ای وای از مامان بیچارهم که هدف نیش و کنایهی این خانواده قرار گرفت.
معلوم نیست تاحالا بخاطر من چیا شنیده و مجبور شده دربرابرشون سکوت کنه.
از آغوش مامان بیرون اومدم و به چشم های سرخ شدهی بابا نگاه کردم:
_آقاجون مگه دخترم چشه ؟ من بهش افتخار میکنم.
لبخندی از این حمایت بابا روی لبم نقش بست که این لبخند از چشم های تیزبینانهی اقاجون دور نموند و همین باعث شد تا حرصی بشه:
_اره همین حرف ها رو میزنی که این دختر شیر شده و برای خودش میره سفر خارج.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت437
حالا فهمیدم دل پرشون از چیه؟
از اینکه قبل از رفتنم نیومدم ازشون اجازه بگیرم و ببینن اجازه میدن که من برای رسیدن به ارزوهام یه قدم بردارم یا نه.
پوف کلافه ای کشید که آقاجون داد کشید:
_و الان اینقدر گستاخ شده که کلافه چشم هاشو از من میدزده.
چشم هام دیگه بیشتر از این گرد نمیشد.
یه نگاه به بابا انداختم و یه نگاه به آقاجون .
بابا کلافه دستشو به موهاش کشیده :
_اقاجون به نطرم این بحث ها بسه تا دلخوری پیش نیومده.
آقاجون دستشو روی زانوش گذاشت:
_اگه زن و بچهت شیر شدن فقط و فقط تقصیر خودته.
مامان زیر گوشم زمزمه کرد:
_برو توی خونه پیش نازان.
از خدا خواسته ، بدون اینکه مخالفتی کنم رفتم داخل خونه.
نمیتونستم بیشتر از این بمونم .
من حالم بد بود و نمیتونستم وایسم تا از عصبانیتم از اتش رو سر اینا خالی کنم و این وسط بابای بیچارهم داغون بشه.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت438
با دیدن نازان که پشتش به منه و درحال خورد کردن پیاز هست لبخند غمگینی زدم .
این قدر بهم ضد حال زدن که حتی با دیدن خواهرمم نمیتونم از ته دلم شادی کنم.
لبخندی زدم .
بهتر بود که بیخیال این حرف و حدیث ها بشم و متل همیشه که این حرف ها رو پشت سرم چال میکردم الانم حرف هاشون رو نشنیده بگیرم.
از پشت به نازان نزدیک شدم و دستمو روی چشم هاش گذاشتم.
شونه هاش از ترس بالا پریدن که لبخندی زدم.
_یزدان تویی؟!
نیشگونی از پهلوش گرفتم و گفتم :
_دخترهی چشم سفید به نطرت این دست های نرم و لطیف به دست های یه مرد میخوره.
نازان با شنیدن صدام سمتم برگشت که محکم بغلش کردم.
نازان هم دست هاشو دور کمرم پیچید و گفت:
_خره دلم برات تنگ شده.
چشمک ریزی بهش زدم:
_اما من دلم تنگ نشده.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت439
چشم غرهای بهم رفت و یکی پشت گردنم کوبید که عقب رفتم:
_غلط کردی ، درضمن منم دلم برات تنگ نشده یعنی یزدان جونم نذاشت نبودتو حس کنم.
به صورت نمایشی اوق زدمو گفتم:
_از کی تا حالا شده یزدان جون.
_از اون موقع که شما رفتید خارج خواهر زن.
با شنیدن صدای یزدان دهنم باز شد که اومد و کنار نازان ایستاد.
دستشو پشت کمر نازان گذشت و نگاهشو به من دوخت که لبخند دندون نمایی زد .
_من میدیدم هر چقدر به نازان میگفتم یکم قربون صدقهی من برو نمیرفتا نگو شما با همین کاراتون ذهنشو شست و شو دادید.
نازان مشت محکمی به شونهی یزدان کوبید:
_من قربون صدقهی تو نمیرم؟!
با شنیدن این جمله دوباره به صورت نمایشی اووق زدم:
_ایییی چقدر حال بهم زن.
یزدان انگشت اشارهشو جلوی من تکون داد:
_پس حالا فهمیدم این رفتار های خشنشو از کی یاد گرفته.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت440
نازان انگار تازه حواسش جمع شد و فهمید منم هستم که جیغی کشید:
_تو گوشاتو بگیر .
یزدان ابرویی بالا انداخت:
_راست میگه بالاخره شما چشم و گوشتون بستهست و نباید این چیزا رو یاد بگیرید.
با این حرفش لبخند روی لبم ماسید .
یاد آتش و اون صورت جدیش افتادم .
من هرچقدر سعی میکردم تا اونو به فراموشی بسپارم نشدنی بود.
انگار اونو توی ذهن و قلبم حکاکی کرده بودن و هیچ جوره پاک شدنی نبود.
با صدای نازان که داشت جیغ میزد از فکر بیرون اومدم:
_منطورت چه چیزایی هس...
و قبل از اینکه نازان جملهش رو تموم کنه یزدان خم شد و گونهی نازان رو بوسید.
لبخندی زدم .
از خوشحالی و این عشقی که بین نازان و یزدان بود به وجد اومدم اما نمیتونستم حسرتی که توی دلم به وجود اومد رو نادیده بگیرم.
نازان نگاهی به صورت من انداخت که لبخند زورکی بهش زدم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت441
انگار فهمید که حالم خوب نیست که روبه یزدان کرد و عصبی گفت:
_خیلی خب بسه دیگه ، برو بیرون.
یزدان دست هاشو به نشونهی تسلیم بالا اورد:
_خیلی خب من رفتم.
با بیرون رفتن یزدان از آشپزخونه نازان سمت من اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و روی صندلی نشوندم:
_دختر تو حالت خوبه؟
سرمو تکوت دادم ولبخندی زدم:
_آره چطور ؟
روی صندلی روبهروی من نشست:
_هیچی دختر یه لحظه احساس کردم حالت بده.
خیره نگاه نازان کردم که دستشو روی دستم گذاشت:
_من خواهر دوقلومو میشناسم ، احساسات درونیشو میتونم درک کنم. وقتی ناراحتی این حس به منم منتقل میشه پس بهم بگو چه مشکلی داری ، نذار دل نگرونت بشم ، نذار فکر و خیال کنم تا اخرش دق کنمو بیفتم روی دستت. بهم بگو شاید دست توی دست هم تونستیم اون چیزی که تو رو داره اذیت میکنه رو حل کنیم.
مثل آتشفشان منفجر شدم.
انگار منتطره یه تلنگر بودم تا بشکنم ،تا بتونم حرف های دلمو که چند وقته داره اذیتم میکنه رو به زبون بیارم شاید خالی شم و حالم بهتر شه.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت442
نفس عمیقی کشیدم :
_نازان من عاشق شدم.
نازان اول از همه ناباور نگاهم کرد و وقتی جدیت رو توی چشم هایمن دید مشت محکمی به شونهم کوبید:
_خب خره مگه این ناراحتی داره ، تو یه جور عزا گرفته بودی من گفتم چه اتفاقی افتاده.
با دیدن قیافهی غمگین من از چرت و پرت گویی دست برداشت:
_خب بنال ببینم چته.
با بغض سنگینی که از یاداوری این جمله توی گلوم نشیت جواب دادم:
_عشقم یک طرفهست.
دهن نازان باز شد:
_شوخی میکنی؟
دستی زیر چشمم کشیدم:
_به نطرت من به قیافهی من میخوره که شوخی کنم؟
نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال و روزم ابرویی بالا انداخت:
_راست میگی به قیافهت نمیخوره که لاف بیای.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و منو در آغوش کشید:
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت443
_قربون قیافهی مثل ماهت بشم ، اون پسری که حاضر شده از لعبی مثل تو بگذره قطعا خره ، پس همون بهتر که تو هم فراموشش کنی.
_ممنونم ازت که این قدر خوب دلداری دادی و راه و چاه رو بهم نشون دادی.
دو طرف شونهم رو گرفت و به صورتم نگاه کرد:
_خب پس چی بگم؟!
وقتی قیافهی پوکر منو دید خم شدو زیر گوشم زمزمه کرد:
_میخوای یه کاری کنیم که با پای خودش بیاد خواستگاری؟!
مشکوک نگاهش کردم که ادامه داد:
_بیا چیز خورش کنیم بعدم گولش بزنیم بعدم بکشونیمش پای سفرهی عقد.
لبخند دندون نمایی زد به طوری که 36 تا دندونشو میتونستم ببینم:
_نظرت چیه؟!
یکم نگاهش کردم و بعد هم محکم به پشت گردنش کوبیدم:
_میدونی اشتباه از خودمه که اومدم به تو گفتم.
نازان دستشو پشت گردنش گذاشت:
_لیاقت نداری بیشعور وگرنه این بهترین راهه.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت444
از پشت میز بلند شدم:
_باشه باشه تو راست میگی.
ضربهای به ساق پام زد که از درد خم شدم و همون لحظه هم عمه رو توی چهارچوب در دیدم.
صاف ایستادم که با تاسف سری تکون داد:
_خونهی آقاجون من جای این وحشی بازیا نیست.
چرا دقیقا کاری میکنم تا آتو دست اینا بدم.
_عمه به نطرتون کلمهی وحشی قشنگه؟!
نازان سرفهی مصلحتی کرد .
متوجه شدم که بهم به زبون بی زبونی میگه زبون به دهن بگیرم اما نمیتونم دربرابر این بی احترامی عمه سکوت کنم.
_آقاجون راست میگه ،تو خیلی زبونت دراز شده ، فکر کردی رفتی شهر فرنگ و اومدی خیلی ادم شدی.
چشم هامو بستم تا مبادا دهنمو باز کنم و هر چی شایستهش هست رو بگم.
_عمه بهتره راجب کلمههایی که به کار میبرید ، فکر کنید.
عمه پوزخندی رفت و به سمت سینک رفت:
_دختر یادت باشه که تو نمیتونی راجب حرف زدن من نظر بدی.
دست به سینه ایستادم:
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت445
_عمه دقیقا این نطری که دارید با نطر من یکیه.
نازان با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گوشهی لبشو به دندون کشید.
بس بود هر چقدر مراعات بزرگ بودنش رو کردم.
از قدیم گفتن احترام باید متقابل باشه ، وقتی عمه خودش نمیخواد احترامش حفظ بشه ، کاری از دست من برنمیاد.
عمه با عصبانیت به سمتم قدم برداشت:
_دخترهی گستاخ بهتره قبل از حرف زدن ، قبلش حرفتو مزه مزه کنی و درست با من صحبت کنی.
روبهروی عمه ایستادم:
_عمه جون همین جور که شما میخواید تا بقیه بهتون احترام بذارن ، دقیقا دیگران هم همین انتطار و از شما دارن.
عمه به سینهم کوبید که چند قدمی به عقب پرت شدم اما سعی کردم تا تعادلمو حفظ کنم:
_میدونید که میتونم حرف خودتون رو به خودتون برگردونم.
و قبل از اینکه بفهمم عمه دستشو بالا برد و محکم روی گونهم کوبید .
ناباور دستمو روی گونهم گذاشتم و به عمه نگاه کردم.
بابا تا حالا برای یک بار هم روی من دست بلند نکرده حتی در بدترین شرایط.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت446
اون وقت عمه به خودش اجازه داده تا دستشو بلند کنه و روی گونهی من بکوبه.
عجیبه نه اما واقعا عمه خیلی داشت زیاده روی میکرد ، دیگه نمیتونستم دربرابرش سکوت کنم.
فاصلهای که باهاش داشتم رو به صفر رسوندم و سینه به سینهش ایستادم .
انگشتمو جلوی صورتش تکون دادم و دهنمو برای زدن حرفی باز کردم که به عقب کشیده شدم.
سرمو برگردوندم که صورت مامانو دیدم.
مامان داشت با نگاهش بهم میفهموند که سکوت کنم.
اما من دست بردار نیستم ، بسه هر چقدر جلوشون کوتاه اومدیم و اونا بیشتر از قبل بی احترامی کردن.
بازوم رو از توی دست مامان بیرون کشیدم که اجازه نداد و با اخطار بهم گفت:
_برو بیرون ، پیش بابات بشین.
دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم اما مامان ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت:
_اصلا ، برو بیرون .
خیره به مامان نگاه کردم که با دیدن چشم هاش دلم لرزید.
نتونستم حرفشو نادیده بگیرم و بیشتر جلوی عمه خوردش کنم برای همین نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت447
تموم تلاشم این بود تا زودتر از اینجا برم و از دست این ادما نفس راحتی بکشم.
وارد حیاط شدم و کنار بابا نشستم.
بابا برگشت نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد که لبخندشو با بستن چشم هام جواب دادم.
با صدای اقاجون نگاهمو بهش دوختم:
_فردا قراره بریم خونهی مصطفی.
من دوتا عمو و دوتا عمه دارم .
و مصطفی عموی کوچیکم بود اما این موضوع چه ربطی به من داره.
انگار از نگاهم سردرگمی رو فهمید که سری تکون داد و ادامه داد:
_و میخوام که تو هم بیای.
کلافه شالمو درست کردم :
_اما آقاجون من کار دارم .
ابروهای آقاجون بهم گره خورد :
_روی حرف من حرف نزن دختر.
با چشم و ابرویی که بابا برام اومد فهمیدم باید این بحث رو دیگه ادامه ندم برای همین سری تکون دادم:
_چشم آقاجون ، بذارید ببینم چی میشه.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت448
انگار فهمید که قراره بپیچونمش برای همین گفت:
_نخیر حالا که اینجوری شد فردا میایم خونهی شما.
حس کردم نمیتونم نفس بکشم.
خواستم خودمو از شرشون راحت بشم اما انگار این شرشون بیشتر دامنمو گرفت.
باشهای زیرلب زمزمه کردم که کسی به پهلوم کوبید.
زیرچشمی نگاه به بغل دستیم انداختم که نازان بود که کنارم نشست.
زیرلب زمزمه کرد:
_باشه و زهرمار .
منم مثل خودش زمزمه کردم:
_من که نمیدونستم اینا خودشون رو الکی الکی دعوت میکنن.
نازان هیس زیر لبی گفت:
_میشنون.
شونهای بالا انداختم:
_بشنون مهم نیست.
عمه از داخل خونه بیرون اومد که سفرهی یک بار مصرف دستش بود .
با صدای بلند گفت:
_من باید صداتون کنم که بیاید این سفره رو بگیرید.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت449
دخترای خودش بالای جمع نشسته بودن اون وقت به ما امر و نهی میکرد.
بابا بدون اینکه کسی صدامون رو بشنوه گفت:
_پاشید برید اون سفره رو بگیرید.
منو نازان همزمان باهم بلند شدیم.
سفره رو از دست عمه گرفتیم و پهن کردیم.
همچنان دخترای عمه از جاشون تکون نخورده بودن.
مدام از جلوشون رد میشدم و چشم غره ای بهشون میرفتم اما انگار نه انگار.
سفره رو من، نازان و مامان چیدیم و بعد از چیده شدن سفره همه دورش جمع شدیم.
عمه کنار دختراش بالای سفره نشست و با خنده گفت:
_نازان عمه از پس درست کردن یه خودش بادمجون هم بر نمیای.
در حالی که من دیدم نصف کارهارو نازان انجام داد و این حرفی که در حقش زد خیلی بی انصافی بود.
یزدان بشقاب پر از برنجی رو جلوی نازان گذاشت:
_عمه جان تا اون جایی که من در ارتباطم ، نازان دستپخش حرف نداره حتی سخت ترین غذاهاروهم میتونه با دست های هرمندش درست کنه.
با این حمایتی که یزدان از نازان کرد لبخندی روی لبم نشست.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت425
چشم هامو بستم و نالیدم :
_اتش اذیت نکن.
وقتی جوابی از جانب اتش دریافت نکردم چشم هامو باز کردم که همون لحطه اتش لب هاشو گوشهی لبم گذاشت.
به قدری شوکه شدم که نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم و باید چیکار کنم.
بعد از چند ثانیه که برای من چند قرن گذشت ، خود اتش عقب کشید.
کلافه دستی به موهاش کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_برو وسایلتو بردار تا منم سویج ماشین رو بردارم و ببرم برسونمت.
وقتی لحن سردش رو شنیدم ناخوداگاه بغض بزرگی توی گلوم نشست.
حداقل بعد از اون بوسه اصلا انتطار این طرز حرف زدن رو ازش نداشتم.
جوری برخورد میکرد انگار من به زور خودمو بهش چسبوندم.
عصبی از اشپزخونه بیرون رفتم و کنار چمدون هام ایستادم
.از رفتارش خسته شدم ، یه بار خوبه یه بار بد.
منم سرمو پایین انداختم و دستهی چمدون رو گرفتم و داد زدم:
_لازم نیست من خودم میتونم برم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت426
بدون اینکه جوابمو بده سویچش رو از روی میز برداشت.
دسته ی چمدون رو از توی دستم گرفت و در رو باز کرد.
چیزی نگفتم ، یعنی نمیخواستم باهاش همکلام بشم چون میدونم اخرش اونه که حرفش به کرسی میشینه.
سوار آسانسور که شدیم سرمو بالا نیوردم ، حس میکردم غرور و شخصیتم این وسط داغون شد .
کسی که باید عقب میکشید من بودم نه اون.
الان معلوم نیست چه فکر هایی راجبم میکنه.
اون که هر ثانیه یه چیزی بهم میگفت الان خیلی قشنگ خودم آتو دادم دستش..با باز شدن در اسانسور از خدا خواسته بیرون رفتم و مستقیم به سمت ماشین اتش رفتم.
آتش هم در ماشین رو باز کرد که سوار شدم و خودشم بعد از گذاشتم چمدون ها روی صندلی عقب سوار ماشین شد.
_کمربند تو ببند.
توجه ای نکردم که پوف کلافه ای کشید و خودش خم شد که کمربندم رو ببنده.
نگاهم روی تار موهایی که روی پیشونیش افتاده بودن سر خورد.
قبل از اینکه اون دستش به کمربند برسه خودم پیش دستی کردم و کمربند رو بستم .
به اتش نگاهی انداختم:
_لطفا بشین سرجات.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت427
آتش چند ثانیه به چشم هام زل زد و بعد هم پوزخندی زد و سرجاش نشست.
با همین پوزخندی که زد هزار جور فکر بد به سرم زد که نکنه منطورش این بوده نکنه منطورش اون بوده.
فقط تنها امیدواریم این بود که بعد از این دیگه نمیبینمش.
ماشین که روشن شد سرمو چرخوندم و به بیرون نگاه کردم.
چشم هام اینور بودن اما حواسم حوالی شخصی بود که حتی تکلیفش با خودشم مشخص نیست.
با پلی شدن اهنگی و شنیدن صدای خود اتش چشم هامو بستم.
صداشو دوست داشتم .
یه ارامش خاصی توی صداش بود که این ارامش رو هم به شنونده منتقل میکرد.
با بستن چشم هام صحنهی بوسیدنش توی ذهنم نقش بست.
مانع لبخندی شدم که داشت ناخواسته روی لبم نقش میبست.
من آتش رو دوست داشتن و آخه چجوری میتونم با دوریش کنار بیام.
ای کاش میتونستم دوست داشتنمو به زبون بیارم.
اون موقع ها همیشه با خودم میگفتم اگه عاشق شدم نمیذارم غرورم مانع ابزار احساساتم بشه ،نمیذارم یه عمر حسرت اینکه میتونستم داشته باشمش ولی الان با سکوتم از دستش دادم رو بخورم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت428
اما الان آتش با رفتار و حرف هاش تمام معادلاتم رو بهم ریخته.
نمیتونم عکسالعملش رو تصور کنم .
اون با حرف هایی که بهم زد منو از فکر هایی کخ راجبم میکنه ترسوند.
از قدیم میگفتن اگه یکی رو کتک بزنی شاید فراموش کنه اما هیچ وقت حرف ها فراموش نمیشن.
حرف ها بد میسوزونن . ریشههای اعتماد رو در وجود آدم میسوزونه .
با فکر به اینکه این آخرین باره که کنار آتش نشستهم قطره اشکی از چشمم پایین اومد که با انگشتم پاکش کردم.
نفس عمیقی کشیدم که عطر آتش مشامم رو پر کرد.
کاش میتونستم هوای این ماشین رو توی یه شیشه کنم و همیشه استشمامش کنم بدون اینکه تموم بشه.
با ایستادن ماشین سمت آتش برگشتم که شیشهش رو پایین کشید و روبه پسری که کنار خیابون ایستاده بود و شاخههای گل دستش بود گفت:
_پسرجون یه شاخه گل به من میدی؟
گلی رو سمت آتش گرفت:
_بفرمایید آقا.
متعجب داشتم به اتش نگاه میکردم که این شاخهی گل رو برای کی خریده.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد