971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت548
دست هاشو به پیش بند کشید و خشکشون کرد.
_میگم بیا یه نگاهی به این قابلمه بنداز .
از سر کنجکاوی با عجله داخل آشپزخونه شدم .
در قابلمه رو برداشتم و نگاهی داخلش انداختم .
مرغ وبادمجون وباچندتا آلو ومقدارخیلی زیادی آب داخل قابلمه بود.
با دهن باز شده سمت آتش برگشتم :
_این چیه؟
سرشو توی قابلمه کرد :
_معلوم نیست ، غذا.
سعی کردم به روی خودم نیارم شکل و شمایل حال بهم زنی داره .
لبخند مسخره ای زدم:
_خودت درست کردی ؟
سرشو تکون داد:
_آره .
همچنان سعی داشتم قیافهی وا رفتهم رو پنهان کنم :
_کدوم بدبختی باید اینو بخوره ؟
آتش نگاهی بهم انداخت :
_چیزی گفتی ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت549
شونه ای بالا انداختم :
_نه .
آتش در قابلمه رو دوباره گذاشت :
_فکر کنم دیگه آماده شده باشه .
دستپاچه گفتم :
_قبل از اینکه بخوای ناهار بخوری بگو با من چیکار داری تا من برم.
یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_تو کجا می خوای بری ؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم :
_معلومه خونمون .
آتش دستشو دراز کرد و دو تا بشقاب از کابینت بیرون آورد :
_خونه کار مهمی داری ؟
از این سوالاش متعجب شده بودم :
_نه چطور ؟
بشقاب ها رو روی میز گذاشت :
_پس می تونی یه ناهار امروز رو با من بخوری .
آب دهنم رو با صدا قورت دادم .
شانسم ندارم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت550
با قیافه ی مچاله گفتم :
_فکر کردم مهمون داری .
ملاقی توی قابلمه تاب داد :
_اون قدر ها هم که قیافهش نشون میده بد نیست .
توی دلم گفتم :
_اتفاقا همون قدر بدِ .
اما بر خلاف حرفی که با خودم زدم لبخند نصفه و نیمه ای تحویل آتش دادم .
بشقاب ها رو پر کرد و دو طرف میز گذاشت .
به من اشاره کرد :
_می تونی دوغ رو از یخچال بیاری .
زیرلب غر زدم :
_مطمئنی می خوای اینو بخوری؟
صدام به گوش آتش هم رسید که گفت :
_بیا بخور مشتری میشی .
با حالت زاری در یخچال رو باز کردم .
پارچ دوغ رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم :
_آخه میدونی من زیاد گرسنه نیستم.
آتش اومد پشت سرم ایستاد .
صندلی رو عقب کشید و وادارم کرد تا روی صندلی بشینم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت531
همون جور که اجازه ندادم برای شغل آیندهم تصمیم بگیرن .
کسی که باید انتخاب کنه منم .
اشک هامو از روی گونه هام پاک کردم .
داشتم به خودم امیدواری می دادم که می تونم جلوشون بایستم .
اما اگه ازم پرسیدم چرا میگی نه چی بگم .
بگم یکی رو دوست که دوستمنداره .
بگممنتظرم تا اون عاشقم بشه .
چی می تونم بگم آخه .
دستمو توی موهام کردم وکشیدم .
داشتم دیوانه میشدم .
دلممی خواست الان آتش کنارم بود .
با چشم هاش آرومم می کرد .
بهم می فهموند که کنارمه .
مثل زمانی که توی ویالن زدن اشتباه می کردم و آتش با نگاهش بهم گفت که کنارمه .
بهم گفت که می تونم .
سرمو چندبار به در کوبیدم .
الانم نباید کم بیارم .
تقه ای به در خورد و صدای نازان روشنیدم :
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت532
_همراز حالت خوبه ؟
جوابی ندادم که دستگیره بالا و پایین شد .
_این در رو چرا قفل کردی ؟
بازم سکوت کردم .
_همراز تو رو خدا جواب بده ، دارم کم کم می ترسم .
بالاخره قفلی که جلکی دهنم زده شده بود شکسته شد :
_خوبم .
نازان محکم به در کوبید :
_نه خوب نیستی ، بذار کنارت باشم .
قطره اشکی از چشمم پایین چکید :
_نمی خوام .
_همراز تو رو خدا .
دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم برای همین در رو باز کردم .
نشستم و به دیوار تکیه دادم .
نازان هم کنارمنشست .
_میدونم ناراحتی اما باید صبور باشی .
نیشخندی زدم :
_چجوری صبور باشم، رسما دارن زور میگن .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت533
نازان دستشو روی دستم گذاشت :
_بابا این اجازه رو نمیده .
سرمو تکون دادم :
_اشتباه میکنی ، انگار نشنیدی که چی گفت .
_یه حرفی الان زده ولی نمیذاره .
برگشتم سمتش :
_تو از کجا این قدر مطمئنی ؟
شونه ای بالا انداخت :
_چون می دونم بابا طاقت ناراحتی دختراشو نداره .
سرمو متفکر تکون دادم :
_اما انگار یادت رفت که نمی تونه روی حرف آقاجون هم حرف بزنه .
نازان اخمی کرد :
_همراز دیگه داری بی انصافی می کنی .
سرمو پایین انداختم .
بغض بزرگی که توی گلوم بود رو نتونستممخفی کنم .
می دونستم دارم بی انصافی می کنم .
می دونستم بابا توی همه شرایط کنار ما بوده .
اما الان وقعا نمی تونستم درست فکر کنم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت534
مغزم قفل کرده بود و تنها چیزی که مغزمو اشغال کرده بود ازدواج بود .
انگار نازان هم فهمید که خیلی حالم بده برای همین دستمو گرفت :
_ببخش اگه یکم زیاده روی کردم .
سرمو تکون دادم :
_اشکالی نداره .
لبخندی زد :
_مطمئنم آقاجون هم فردا پس فردا از تصمیش منصرف میشه .
پوزخندی زدم .
مطمئنم نازان حرفی رو که زد خودشم باور نداره .
اگه راجب شخص دیگه ای هم صحبت می کرد بیشتر برای من قابل باور بود .
من یکی خوب می دونستم که آقاجون هیچ وقت از تصمیمش منصرف نمیشه .
از جام بلند شدم :
_نازان تو می تونی بریم .
نازان سرشو بالا آورد و نگاهم کرد :
_کجا ؟
شونه ای بالا انداختم :
_اتاق خودت .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت535
سرشو تکون داد :
_نه من جایی نمیرم .
کلافه چشم هامو بستم :
_نازان می خوام بخوابم.
یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_باید باور کنم که می خوای بخوابی .
نیشخندی زدم :
_مجبوری .
چشم غره ای بهم رفت و از جاش بلند شد .
لب زد :
_بی لیاقت .
غمگین لبخندی زدم :
_آره من کلا آدم بی لیاقتی هستم .
نازان انگار متوجه ناراحتیم شد که سمتم اومد :
_همراز بخدا منظور بدی نداشتم طبق عادت گفتم.
دکمه های کتم رو باز کردم :
_می دونم.
غمگین کنارم ایستاد :
_می تونم ناراحتی رو از چشمات بخونم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت536
لبخند غمگینی زدم :
_چرا چشم هام با خودم هماهنگ نیستم.
نازان ضربه ای به شونه م زد :
_چشمات خیلی قشنگن.
از توی آینه نگاهی بهش انداختم :
_اما همیشه لوم می دن .
نازان خندید :
_اشکل نداره در عوض قشنگن .
لبخندی زدم .
نازان یکم دست دست کرد و در آخر گفت :
_مطمئنی می خوای من برم؟
سرمو تکون دادم .
نازان نگاهی به دور و اطراف انداخت .
در آخر روی تخت نشست و پا روی پا انداخت :
_می خوای من امشب کنارت بمونم تا صبح باهم حرف بزنیم ؟
ابرویی بالا انداختم :
_نه .
نازان اخمی کرد :
_چرا اون وقت ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت537
برگشتم سمتش :
_چون امشب به اندازه ی کافی سر و کله زدم و الان فقط می خوام بخوابم تا سرم سبک شه .
نازان لبخند دندون نمایی زد :
_حالا نمیشه منم پیشت بخوام .
خیره نگاهش کردم که دست هاشو باز کرد :
_تازه اینجوری هم بغلت می کنم .
سمتش رفتم .
بازوشو گرفتم و از روی تخت بلندش کردم :
_منو با یزدان اشتباه گرفتی .
به جلو هلش دادم :
_برو اونو اینجوری بغل کن .
لب هاش آویزون شد :
_آخه اون که الان اینجا نیست .
در اتاق رو باز کردم :
_می تونی جای خالیش رو با بالش پر کنی .
ابرویی بالا انداخت :
_جای اون با هیچ چیز پر نمیشه .
چشم هامو تو کاسه چرخوندم :
_اما همین الان داشتی جاشو با من پر می کردی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت538
به خودش اشاره کرد :
_کی من ؟!
سرمو تکون دادم :
_بله تو .
و بدون اینکه اجازه بدم تا بخواد حرف دیگه ای بزنه در اتاق رو بستم .
تقه ای به در خورد .
دست به کمر ایستادم که در یکم باز شد.
نازان سرشو از لای در داخل آورد :
_اما واقعا بیشعوری .
قدمی به سمتش برداشتم تا به حسابش برسم .
اما اون زودتر از من دست به کار شد و فرار کرد.
داد زدم :
_مگه دستم بهت نرسه .
تمام سعیم رو کردم تا جلوی نازان قوی باشم اما الان توی تنهایی می تونم خود واقعیم باشم.
آب دهنم رو قورت دادم .
جلوی آینه ایستادم .
عصبی دستمو روی لبم کشیدم .
تاپم رو از تنم در آوردم که نگاهم به قرمزی روی قفسهی سینهم افتاد.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت539
از یاد آوری اون روز لبخند غمگینی روی لب هام نقش بست .
دلم عجیب براش تنگ شده بود .
دستمو روی جای سوختگی کشیدم .
می شد گفت خوب شده .
اما تنها چیزی که هیچ وقت پاک نمیشه خاطره ایه که توی ذهنم من حکاکی شده .
هر لحظه یاد لمس دست آتش میوفتم .
من چطوری می تونم فراموشش کنم ؟
چطوری می تونم با یکی دیگه برم زیر یه سقف .
من قلبم متعلق به یکی دیگه ست .
نمی تونم احساسم رو نادیده بگیرم .
نمی تونم بی تفاوت باشم.
من تنها کسی رو که دوست دارم فقط آتشه .
تیشرتی تنم کردم .
بیشتر از این دیگه نمی تونستم سرپا بایستم .
روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم .
آرنجمو روی چشم هام گذاشتم بلکه بتونم بخوابم .
اما نمی شد .
انگار خواب از چشم هام فراری شده بود .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت540
وقتی فکر می کردم که می خوام با زور کاری کنن تا ازدواج کنم داشتم دیوانه می شدم .
اصلا برام قابل درک نبود .
به چه حقی به جای من تصمیم می گیرن .
اصلا مگه کی هستن .
جوری دارن برخورد می کنن انگار نه انگار اونا هم مثثل ما آدمن.
دوباره یادم افتاد و عصبی شدم.
دلم می خواست بلند شمو سرمو محکم به دیوار بکوبم .
تنها کاری که از دستم بر میاد همینه .
این قدر روی تخت چرخیدم که خودم خسته شدم .
ناچار روی تخت نشستم .
به گوشیم که روی میز بود چنگ زدم .
با دیدن پیام آتش باعجله قفل گوشی رو باز کردم .
با خوندن پیامش لبخند غمگینی زدم :
_فردا ساعت یازده بیا خونهم.
شاید این آخرین باری باشه که من آتش رو می بینم .
و دقیقا احتمالش هست که نتونم از پس آقاجون بربیام .
و آقاجون کاری که خودش دلش می خواد رو انجام بده .
قطعا نابود میشم اما بازم کاری از دستم بر نمیاد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت541
نوشتم :
_باشه .
گوشی رو خواستم خاموش کنم اما نتونستم .
اینستا رو باز کردم و مشغول دیدن عکس های آتش شدم .
یکی یکی عکس ها رو رد می کردم.
از دیدن ژست هاش لبخندی روی لبم نقش بست.
حتی از قیافهش هم می تونستیم بفهمیم که چقدر بداخلاقه.
همینجوری داشتم عکس ها رو نگاه می کردم که چشم هام روی هم افتاد.
***
صبح بی دلیل از خواب پریدم .
دستی به پیشونی عرق کردهم کشیدم .
حتی دیشبم خواب درستی نداشتم .
سرمو به تاج تخت تکیه دادم .
چشم هامو بستم تا شاید بتونم دوباره بخوابم اما نشد.
خسته از سرجام بلند شدم .
یادم افتاد که امروز با آتش قرار دارم.
با عجله ساعت رو نگاه کردم که ساعت نه ونیم بود .
دیرم نشده بود .
اما اگه می خواستم معطل کنم قطعا دیرم می شد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت542
از اتاق بیرون رفتم .
سرویس بهداشتی توی راهرو بود برای همین مستقیم رفتم داخل سرویس بهداشتی.
دست و صورتمو شستم .
داخل آینه نگاهی انداختم .
حس کردم بیست سال پیر تر شدم.
مشت آبی به آینه ریختم که تصویرم تار شد .
الان احساس بهتری داشتم.
دست و صورتم رو با حوله خشک کردم .
از دستشویی بیرون اومدم و دوباره نگاهی به راهرو انداختم .
وقتی کسی رو ندیدم دوباره به اتاقم برگشتم .
دلم نمی خواست فعلا با هیچکدوم از اعضای خانوادهم روبه رو بشم.
مانتو پسته ای رو به همراه شلوار مشکی از کمد بیرون آوردم .
لباس ها رو پوشیدم .
با عجله رژی روی لبم زدم .
دیگه بیستر از این معطل نکردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم .
مامان ، بابا و نازان به همراه یزدان داخل آشپزخونه بودن .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت543
با لحن آرومی گفتم :
_سلام.
متوجهی حضور من شد که جواب سلام رو دادن.
مامان در حالی که چایی می ریخت ، پرسید:
_کجا داری میری ؟
بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم :
_با یکی از دوستام می خوام برم بیرون ، برای ناهارم منتظرم نباشید.
و بدون اینکه منتظر حرفی باشم برگشتم .
جا کفشی رو باز کردم .
اسپرت های پسته ای رو بیرون آوردم .
مشغول بستن بند کفش ها بودم که حضور شخصی رو کنارم احساس کردم.
سرمو بالا آوردم که نازان رو دیدم :
_کجا می خوای بری ؟
چشم هامو ازش دزدیدم :
_یه بار گفتم .
نازان دست به کمر ایستاد :
_من باور نکردم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت544
شونه ای بالا انداختم :
_کاری از دستم بر نمیاد .
از روی زانوهام بلند شدم و ایستادم.
دستم به دستگیره نرسیده که نازان گفت :
_با اون پسره قرار داری ؟
کلافه گفتم :
_کدوم پسر؟
نازان چپی بهم انداخت :
_نمیدونی کدومو میگم ؟
خیره نگاهش کردم و لب زدم :
_نه .
نازان عصبی گفت :
_می شه بدونم چرا اینجوری برخورد می کنی؟
باز هم بی تفاوت شونه ای بالا انداختم :
_نه.
و بدون اینکه منتظر باشم تا بخواد حرف دیگه ای بزنه از خونه بیرون زدم .
خودمم نمی فهمیدم دلیل این رفتار هام چیه اما از دست عالم و آدم شاکی بودم.
احساس می کردم اگه من توی این حال بدم تقصیر اوناست .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت545
پوف کلافه ای کشیدم .
برای ناهار هم قرار نداشتم .
اما دلمم نمی خواست که به این زودی برگردم خونه .
دوست داشتم یکم بیرون برای خودم بگردم تا شاید آروم شم.
فراموش کنم که قراره چه اتفاقی برام بیفته.
تا سر خیابون رفتم .
با دیدن تاکسی دستمو بلند کردم .
تاکسی جلوی پام ایستاد .
سوار شدم که راننده گفت :
_خانم کجا می خواید برید ؟
ادرس خونهی آتش رو دادم.
داشتم به خیابونا و مردم نگاه می کردم .
مردمانی که بی خیال داشتن برای خودشون قدم می زدن .
شایدم نقاب بی تفاوتی روی صورتشون زده بودن .
نگاهم به بچه هایی افتاد که بدون دغدغه داشتن برای خودشون بازی می کردم .
منم دلم برای بچگیم تنگ شده بود .
دلم برای خنده های از ته دلم .
بچگی خبری از دغدغه های بزرگ نیست .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت546
نهایت این بود که لباسمون رو کثیف نکنیم تا مامان دعوامون نکنه .
اما الان چی ؟
چقدر دنیای بزرگی با کوچیکی فرق داره .
چقدر آرزو داشتیم که زودتر بزرگ شیم .
من اگه می دونستم قراره این قدر اذیت بشم هیچوقت آرزو نمی کردم بزرگ شم .
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم .
پول رو به راننده دادم.
از ماشین پیاده شدم و به ساختمون روبه رو نگاهی انداختم .
شاید یه روزی دلم برای اینجا هم تنگ بشه .
لبخند غمگینی زدم .
قبل از اینکه بخوام آیفون رو بزنم در باز شد .
احتمال دادم که آتش منو دیده .
وارد ساختمون شدم.
داخل آسانسور رفتم و دکمه رو فشردم.
سرمو به چهارچوب در تکیه دادم و چشم هامو بستم .
با ایستادن آسانسور در زد باز کردم.
با دیدن باز بودن در خونه ی آتش یقین پیدا کردم که آتش منو از پنجره دیده .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت547
تقه ای به در زدم که صدای آتش رو شنیدم :
_بیا تو .
کفش هامو درآوردم و وارد خونه شدم .
دیدم که داخل آشپزخونهست .
__سلام .
با شنیدن صدام سمتم برگشت :
_سلام .
متعجب به پیشبندی که دورش بسته شده بود نگاهی انداختم .
چاقویی رو برداشت :
_چرا اونجا ایستادی ؟
با ابروهای بالا رفته پرسیدم :
_پس کجا وایستم؟
مشغول خرد کردن چیزی شد :
_یا بیا داخل آشپزخونه یا برو روی مبل بشین .
دستی به موهام کشیدم :
_می تونم بپرسم تو داری چیکار می کنی ؟
چاقو رو کنار گذاشت .
دست هاشو زیر شیر آب گرفت :
_حالا می فهمی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت548
دست هاشو به پیش بند کشید و خشکشون کرد.
_میگم بیا یه نگاهی به این قابلمه بنداز .
از سر کنجکاوی با عجله داخل آشپزخونه شدم .
در قابلمه رو برداشتم و نگاهی داخلش انداختم .
مرغ وبادمجون وباچندتا آلو ومقدارخیلی زیادی آب داخل قابلمه بود.
با دهن باز شده سمت آتش برگشتم :
_این چیه؟
سرشو توی قابلمه کرد :
_معلوم نیست ، غذا.
سعی کردم به روی خودم نیارم شکل و شمایل حال بهم زنی داره .
لبخند مسخره ای زدم:
_خودت درست کردی ؟
سرشو تکون داد:
_آره .
همچنان سعی داشتم قیافهی وا رفتهم رو پنهان کنم :
_کدوم بدبختی باید اینو بخوره ؟
آتش نگاهی بهم انداخت :
_چیزی گفتی ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت549
شونه ای بالا انداختم :
_نه .
آتش در قابلمه رو دوباره گذاشت :
_فکر کنم دیگه آماده شده باشه .
دستپاچه گفتم :
_قبل از اینکه بخوای ناهار بخوری بگو با من چیکار داری تا من برم.
یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_تو کجا می خوای بری ؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم :
_معلومه خونمون .
آتش دستشو دراز کرد و دو تا بشقاب از کابینت بیرون آورد :
_خونه کار مهمی داری ؟
از این سوالاش متعجب شده بودم :
_نه چطور ؟
بشقاب ها رو روی میز گذاشت :
_پس می تونی یه ناهار امروز رو با من بخوری .
آب دهنم رو با صدا قورت دادم .
شانسم ندارم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت550
با قیافه ی مچاله گفتم :
_فکر کردم مهمون داری .
ملاقی توی قابلمه تاب داد :
_اون قدر ها هم که قیافهش نشون میده بد نیست .
توی دلم گفتم :
_اتفاقا همون قدر بدِ .
اما بر خلاف حرفی که با خودم زدم لبخند نصفه و نیمه ای تحویل آتش دادم .
بشقاب ها رو پر کرد و دو طرف میز گذاشت .
به من اشاره کرد :
_می تونی دوغ رو از یخچال بیاری .
زیرلب غر زدم :
_مطمئنی می خوای اینو بخوری؟
صدام به گوش آتش هم رسید که گفت :
_بیا بخور مشتری میشی .
با حالت زاری در یخچال رو باز کردم .
پارچ دوغ رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم :
_آخه میدونی من زیاد گرسنه نیستم.
آتش اومد پشت سرم ایستاد .
صندلی رو عقب کشید و وادارم کرد تا روی صندلی بشینم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت551
دستمو زیر چونهم گذاشتم و به بشقاب روبه روم خیره شدم .
آتش حرصی گفت :
_ای بابا بخور دیگه .
لبمو گاز گرفتم :
_آخه به قیافهش نمیاد که قابل خوردن باشه .
آتش لیوان دوغی ریخت .
کنار دست من گذاشت و گفت :
_بیا من اینو برای تو می ذارم اینجا اگه حالت بد شد بخور .
لقمه ای برای خودش گرفت :
_اما بهت بگم که دست پخت خودمه .
لبخند دندون نمایی زدم :
_منم اتفاقا چون دست پخت خودته می ترسم.
آتش چشم غره ای بهم رفت.
لقمه رو توی دهنش گذاشت و مشغول جویدن شد .
نونی برداشتم و توی آبش زدم که صدای سرفه ی آتش بلند شد .
با عجله لیوان دوغ رو سمتش گرفتم :
_بیا اینو بخور .
دستشو به نشونه نه تکون داد :
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت552
_نمی خورم ، خوشمزهست .
نگاهی به قیافهش انداختم :
_اما صورت قرمز شدهت اینو نشون نمی....
نذاشت حرفم تموم شه و لیوان رو از دستم گرفت.
یه نفس دوغ رو سر کشید .
با قاشق یکم از آب داخل بشقاب رو خوردم .
واقعا بد مزه بود .
صورتم مچاله شد و به زور قورتش دادم :
_واقعا خسته نباشی .
آتش محتویات بشقابش رو زیر و رو کرد :
_من که تمام مراحلشو درست انجام دادم .
سعی کردم با گاز گرفتن لبم مانع از خندیدنم بشم.
واقعا قیافهش جالب شده بود .
عین این خانومایی شده بود که یه مهمونی بزرگ دارن و غذاشون خراب شده .
سعی کردم بهش روحیه بدم :
_خیلیم بد نشده ، می تونی بار بعد بهتر درست کنی .
گره ای بین ابروهای آتش افتاد :
_خودتو مسخره کن .
ابروهام بالا پرید :
"لینک قابل نمایش نیست"
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد