971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت553
ابروهام بالا پرید :
_من که مسخره نکردم .
بدون اینکه جوابی بهم بده بلند شد.
بشقاب ها رو برداشت و بدون معطلی توی سطل آشغال خالی کرد :
_حیف اون همه زحمتی که کشیدم .
دستمو زیر چونهم گذاشتم و به رفتارش نگاه کردم :
_می ترسم یه چیز بگم دوباره بگی دارم مسخرهت می کنم.
سرشو تکون داد :
_چی ؟
لب هامو غنچه کردم :
_قول بده که نگی دارم مسخرهت می کنم .
کلافه دستی به موهاش کشید :
_قول میدم .
دست هامو بهم قلاب کردم :
_یه روز اصلا فکر نمی کردم که تو رو با پیش بند ببینم.
همین حرفم کافی بود تا عصبی بشه .
دستپاچه ادامه دادم :
_اما با پیش بند هم جذاب بودی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت554
برگشت و خیره نگاهم کرد .
لبخند دندون نمایی زدم :
_شک نکن.
ابرویی بالا انداخت :
_نه در جذابیت خودم شکی ندارم .
پشت چشمی نازک کردم :
_اون وقت کی بهت گفته جذاب !
چشم هاش داشت می خندید :
_خودت .
متعجی به خودم اشاره کردم :
_کی من ؟!
چشم هاشو گرد کرد :
_بله دقیقا خودت .
یکم فکر کردم و یادم اومد که همین چند ثانیه ی پیش بهش گفتم جذاب.
چشم هامو ازش دزدیدم :
_اشتباه لفظی بود .
شونه ای بالا انداخت :
_چه اشتباه لفظی باشه چه نباشه من که خودم می دونم جذابم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت555
پوزخندی زدم:
_چه اعتماد به نفس بالایی .
لبخند دندون نمایی زد :
_همین اعتماد به نفسمم یکی دیگه از دلایل جذابیتمه .
با تموم شدن حرفش چشمکی زد .
داشت از آشپز خونه بیرون می رفت که اداشو در آوردم .
اما یه لحظه برگشت و منم در همون حالت خشکم زد .
سرشو به نشونهی تاسف تکون داد :
_خداستم بپرسم چی می خوری .
انگشت اشارهش رو تکون داد و ادامه داد :
_برای بچه های بد چیزی نمی گیریم .
بعد هم بدون اینکه منتظر باشه از آشپزخونه بیرون رفت .
داد زدم :
_بچه خودتی .
بدون اینکه به من توجه کنه راه خودشو رفت .
بی اختیار لبخندی زدم .
اما وقتی یادم افتاد ممکنه این لبخند زیاد طول نکشه سرمو پایین انداختم .
کاش می تونستم برای همیشه اینجا بمونم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت556
من اینجا آروم بودم و آرامش داشتم .
با شنیدن صدای پا سرمو بالا آوردم .
چشمم به آتش افتاد .
دل و دماغی دیگه برم نمونده بود .
آتش اومد روبه روم نشست :
_هنوز نظرت عوض نشده ؟
چشم هامو به چشم هاش دوختم .
خیلی دوست داشتم بگم چرا عوض شده اما اگه قرار بود محسن شوهرم بشه می دونستم دیگه باید آرزوی نوازندگی رو به گور ببرم .
با صدای تحلیل رفته ای جواب دادم :
_نه .
آتش زمزمه کرد :
_دخترهی کله شق .
می خواستم پاشم زودتر برم .
انگار هر لحظه که می گذشت بیستر از قبل یادم می افتاد که گرفتار چه مصیبتی شدم .
از روی صندلی بلند شدم :
_کاری نداری دیگه؟
آتش سرشو بالا آورد :
_کجا؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت557
چشم هامو گرد کردم:
_خونه .
آتش دستمو گرفت .
حس کردم که قلبم داره از سینهم بیرون می زنه:
_بگیر بشین.
این ضربان قلبم روی اعصابم بود :
_آتش مگه کار دیگه ای با من داری؟
چشم هاشو گرد کرد :
_بگیر بشین دختر بی اعصاب.
دوباره سرجام نشستم :
_من باید زودتر برم .
باصدای زنگ آیفون آتش از جا بلند شد .
با نگاهم دنبالش کردم :
_کیه؟
آتش در خونه رو باز کرد :
_الان میام .
در رو باز کرد و از خونه بیرون رفت .
بخاطر بد خوابی سرم درد گرفته بود .
سرمو روی میز گذاشتمو چشم هامو بستم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت558
صدای بسته شدن در رو شنیدم اما حس و حال بلند شدن نداشتم .
احساس می کردم احتیاج دارم تا چند ساعتی بخوابم.
بخوابم و از این هیاهوی اطرافم غافل بشم.
وقتی هم که چشم هامو باز می کنم همه چیز به روال سابق برگشته باشه .
_تو حالت خوبه؟
با شنیدن صدای آتش به اجبار سرمو بالا آوردم :
_آره .
پلاستیکی که دستش بود رو روی میز گذاشت :
_ولی اینجوری که نشون نمیده .
دستمو روی سرم گذاشتم :
_فقط سرم درد می کنه .
در پلاستیک رو باز کرد :
_حتما بخاطر اینه که گرسنه ای .
ناخودآگاه لبخندی زدم :
_تو از کجا می دونی من گرسنهم.
یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_از چشمات .
با تمسخر گفتم :
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت559
_امان از دست این چشم ها که مداممنو رسوا می کنن.
آتش ظرف غذایی رو جلوم گذاشت :
_مگه به جز من ، جلوی *** دیگهای هم رسوات کردن؟
سری تکون دادم :
_آره .
یه لحظه دیدم که خشکش زد :
_به کی ؟
شونه ای بالا انداختم:
_همه .
اخمی کرد و زمزمه کرد :
_همه غلط می کنن .
فهمیدم چی گفت اما خودمو به نشنیدن زدم :
_چیزی گفتی ؟
پشت میز نشست و کوتاه جواب داد:
_نه.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد :
_بخور .
خواستم یکم تعارف کنم برای همین گفتم :
_من زیاد گرسنه نیستم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت559
_امان از دست این چشم ها که مداممنو رسوا می کنن.
آتش ظرف غذایی رو جلوم گذاشت :
_مگه به جز من ، جلوی *** دیگهای هم رسوات کردن؟
سری تکون دادم :
_آره .
یه لحظه دیدم که خشکش زد :
_به کی ؟
شونه ای بالا انداختم:
_همه .
اخمی کرد و زمزمه کرد :
_همه غلط می کنن .
فهمیدم چی گفت اما خودمو به نشنیدن زدم :
_چیزی گفتی ؟
پشت میز نشست و کوتاه جواب داد:
_نه.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد :
_بخور .
خواستم یکم تعارف کنم برای همین گفتم :
_من زیاد گرسنه نیستم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت560
آتش کلافه دستی به موهاش کشید :
_همراز من از این آدما نیستم که بگم یکم بخاطر من بخورا .
لبمو گاز گرفتم تا نخندم .
چشم هامو گرد کردم و پرسیدم :
_پس تو از کدوم نوعی ؟
در بطری نوشابه رو باز کرد :
_از اینا که میان میکنن تو حلق طرف.
در ظرف رو باز کردم که پلو مرغ بود .
به آتش نگاه کردم:
_از بیرون سفارش دادی ؟
نیشخندی زد :
_نه خودم درست کردم ، بخور ببین دوست داری.
از لحنش فهمیدم که داره مسخرهم می کنه.
چشم غره ای بهش رفتم :
_بی مزه .
چشم هاشو گرد کرد :
_ای بابا چرا آخه .
جوابشو ندادم .
سرمو پایین انداختم و مشغول خوردن شدم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت561
_دستپختم چطوره ؟
با صدای آتش سرمو بالا آوردم :
_عالی.
آتش پشت چشم برام نازک کرد :
_میدونستم.
خواستم جوابشو بدم که صدای تلفنم بلند شد .
کیفم رو از روی صندلی کناری برداشتم .
گوشی رو بیرون آوردم و با دیدن اسم نازان کلافه چشم هامو بستم.
اصلا نمی تونستم درکش کنم .
من فقط به یکم آرامش احتیاج داشتم اما نازان این اجازه رو بهم نمی داد.
تماس رو جواب دادم :
_بله .
_چه بداخلاق؟
قاشقم رو برداشتم و مشغول زیر و رو کردن پلو شدم :
_حرف خاصی نداری قطع کنم؟
_حس می کتم رفتی پیش عشقت .
عصبی لبمو گاز گرفتم :
_اگه به نظر خودت حرف های جالبی می زنی از نظر من اصلا این طور نیست .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت562
می تونستم ابروهای بالا رفته ی نازان رو تصور کنم .
اما اصلا دست خودم نیست .
حس می کنم وزنهی سنگینی روی دوشمه که باید به تنهایی حملش کنم .
صدای نازان متعجب بود:
_من که حرف بدی نزدم .
خواستم این بحث رو هر چه زودتر تموم کنم برای همین گفتم:
_کاری نداری؟
نازان جواب داد:
_چرا.
دستی به پیشونیم کشیدم تا بتونم آرامش خودمو حفظ کنم.
سکوت کرده بودم تا نازان حرف بزنه.
اما انگار نه انگار.
کلافه گفتم :
_خب حرفتو بزن دیگه ؟
_چه حرفی؟
حرصی جواب دادم:
_تو چی می خواستی الان به من بگی ؟
_آهان یادم اومد.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت563
این خونسردی های نازان به شدت داشت منو اذیت می کرد :
_خدافظ.
اما قبل از اینکه بخوام تماس رو قطع کنم صدای محسن رو شنیدم:
_سلام.
از شدت تعجب دهنم باز مونده بود .
ناباور پلکی زدم.
اصلا حضور محسن اونم خونهی ما قابل باور نبود .
از کی تا حالا این قدر با ما صمیمی شده که خونه مون رفت و آمد می کنه؟!
حیرت زده پرسیدم:
_صدای محسن بود؟!
با چیزی که ناران گفت دلم می خواست خودمو خفه کنم ؟
_آره .
با تته پته گفتم :
_اونجا چیکار داره؟
_نمی دونم انگار آقاجون فرستادتش .
کلافه نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
دلم می خواست یکی رو این وسط لعنت کنم .
آخه چرا نمی خوان دست از سر زندگی ما بردارن.
هر کسی می تونه حق انتخاب داشته باشه .
اینا رسما دارن آرزوهای ما رو با زور گوییاشون نابود می کنن .
بغض کردم و کلافه سری تکون دادم:
_بگو بره.
انگار نازان تعجب کرد :
_این قدر واضح بگم؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت564
کلافه چنگی به موهام زدم.
بهم ریختگی شون رو احساس کردم اما درست کردنشون برام مهم نبود.
_آره به همین واضحی بگو .
نگاهم به چشم های متعجب آتش افتاد .
اخمی کردم.
دوست نداشتم اینقدر بیچاره در نظر آتش باشم.
_من باید قطع کنم ... خداحافظ.
منتظر نموندم تا نازان بخواد جوابمو بده و تلفن رو قطع کردم.
آتش با کنجکاوی پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
اعصابم به شدت داغون شده بود :
_نه .
آتش قاشق رو توی ظرف پرت کرد و دست به سینه نشست و با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد:
_چرا یه اتفاقی افتاده ؟
انگار منتظر همین حرف از جانب یکی بودم تا عصبانیتم سرش خالی کنم و قرعه به نام آتش افتاد.
کنترلمو از دست دادم و با خشم فریاد زدم :
_بر فرض مثال که افتاده باشه ، چه کاری از دست تو بر میاد ؟
با دیدن عصبانیت من چشم هاش گرد شد .
اصلا انتظار این برخورد رو از جانب من نداشت.
خودمم فکر نمی کردم بخوام اینجوری رفتار کنم اما دستم خودم نبود به شدت تحت فشار بودم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت565
یکی از ابروهاشو بالا فرستاد .
دست هاشو بهم قلاب کرد و جدی بهم خیره شد :
_انگار این موضوع بد جور تحت فشار قرارت داده.
چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم.
صدای کشیده شدن صندلی باعث شد تا زیر چشمی به آتش نگاه کنم.
صندلی رو کنار صندلی من قرار داد.
همچنان سعی داشتم به چشم هاش نگاه نکنم.
_چرا بهم نگاه نمیکنی ؟
جوابی بهش ندادم و خواستم از روی صندلی بلند شم که دستمو گرفت:
_بشین هنوز حرفم تموم نشده .
سرمو بالا نیوردم و زمزمه کردم:
_من حرفی ندارم ، الانم باید برم.
_باشه بدون، اما اینو بدون اگه یه روز به کمک احتیاج داشتی من هستم.
با شنیدن این حرف دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.
بغض بزرگی توی گلوم نشست.
سعی داشتم با قورت دادن پشت سر هم آب دهنم مخفیش کنم اما موفق نشدم.
دل خیلی پری داشتم .
از یه طرف عشق یک طرفهم به آتش و از طرق دیگه اجبار آقاجون.
اشک توی چشم هام حلقه زد:
_آره توی دردسر افتادم .
آتش دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا آورد:
_چه مشکلی داری؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت566
به صورت جدیش نگاهی انداختم .
برای گفتن یا نگفتن دودل بودم .
از طرفی دلم می خواست بگم تا بتونم عکس العمل آتش رو ببینم از طرف دیگه می ترسیدم.
ترسم از این بود که نکنه براش مهم نباشه و از کنار این موضوع بی تفاوت رد بشه .
اگه این اتفاق می افتاد قطعا منم نابود می شم.
نفس عمیقی کشیدم ، دلو به دریا زدم و گفتم :
_آقاجونم می خواد زن پسر عموم بشم؟
وقتی صدایی از آتش نشنیدم چشم هامو با درد بستم.
حدس میزنم اون چیزی که ازش می ترسیدم سرم اومد.
اما این فکر زیاد دوام نداشت که آتش گفت:
_من....من نمی فهمم .... آقاجونت کیه ؟ به چه حقی داره جای تو تصمیم می گیره ،...... اصلا مگه تو خودت زبون نداری که بگی نمی خوای؟!
لبخند غمگینی زدم.
چرا زبون داشتم و گفتم اما کیه که بخواد به حرف من توجه کنه.
خودشون دوختن و بریدن به زور هم دارن تن من می کنن.
_نکنه خودتمراضی هست؟
با شنیدن این حرف سرمو بالا آوردم.
به صورت ناباور آتش نگاه کردم:
_معلومه که نه .
آتش دستشو داخل موهاش کرد و محکم کشید :
_نمی تونم درک کنم ، پس اگه خودت نمی خوای چرا حرفی نمی زنی؟!
مشغول کندن ناخنم شدم:
_گفتم گوش نکردن.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت567
بدون اینکه روی رفتارش تعادل داشته باشه بلند شد و لیوان روی میز رو برداشت و به زمین پرت کرد.
_بیشتر باید می گفتی.... اصلا نباید زیر بار بری.
عصبی سرمو بین دست هام گرفتم.
خودم داغون بودم و آتش هم بیشتر داشت اذیتم می کرد.
دلیل این رفتار هاشو نمی فهمیدم و نمی تونستم درک کنم.
_گفتم بیشتر از این هم فایده ای نداره.
آتش که داشت عصبی طول و عرض آشپزخونه رو طی می کرد با شنیدن حرفی که زدم از حرکت ایستاد.
سمتم برگشت و با چشم های ریز شده نگاهم کرد:
_ پس خودتم می خوای؟
این بار من بودم که سرمو با بهت بالا آوردم، با چشم های گرد شده بهش خیره شدم:
_شرط می بندم که خودتم نفهمیدی چی گفتی.
آتش پوزخندی زد:
_من حرفمو واضح بهت گفتم.
نمی تونستم این رفتارش رو تحمل کنم.
این همه حق به جانب بودنش اصلا جالب نبود و به مذاق من اصلا خوش نیومد.
اخمی کردم و از جام بلند شدم:
_از همون اولشم اشتباه کردم که فکر کردم می تونم حرف هامو به تو بزنم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت568
حرفمو زدم و برگشتم که برم اما با حرف آتش سرجام خشکم زد:
_پس عشق چی می شه؟
چشم هامو با درد بستم.
فکر نکنم من بتونم بودن با عشقم رو تجربه کنم.
غم انگیزه اما واقعیتِ .
واقعیتی که عجیب تلخه.
دست هامو مشت کردم و اخم غلیظی بین ابروهام نشست و سکوت کردم.
آتش وقتی سکوت منو دید ادامه داد:
_می خوای کمکت کنم؟
ابروهام بالا پرید، متعجب سمتش برگشتم.
_ چجوری؟!
کلافه دستی به موهاش کشيد.
عصبی پاشو به زمین کوبید و زیر چشمی بهم نگاهی انداخت:
_نمی خوام منظورمو اشتباه متوجه بشی.
با دیدن رفتارش متعجب تر از قبل داشتم به آتش نگاه میکردم.
دلیل این رفتار هاشو نمی فهمیدم.
نمی فهمیدم چرا برای حرفی ک می خواد بزنه این قدر استرس داره .
دونه های عرق روی پیشونیش خودنمایی می کردن.
_چی می خوای بگی که این جوری نگرانی؟!
آتش دستی به پیشونیش کشید و سرشو پایین انداخت:
_من می تونم برای رهایی از این اجبار کمکت کنم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت569
کنجکاو شدم که ببینم چی می خواد بگه که این همه داره برای حرف زدن مقدمه چینی می کنه.
یکی از ابروهامو بالا انداختم:
_تو چجوری می تونی به من کمک کنی؟
دست هاشو توی هم قلاب کرد:
_ بیام با بابات حرف بزنم.
متعجب پرسیدم:
_ که چی بشه؟
نفس عمیقی کشید:
_ تا آبا از آسیاب بیفته اون وقت یه فکری می کنیم.
چشم هام دیگه بیشتر از این گرد نمی شدن .
انتظار شنیدن هر حرفی رو داشتم جز این .
آتش معلوم هست چی داره می گه ، واقعا نمی تونستم حرف هاشو درک کنم .
آتش نگاهی به صورتم انداخت، انگار فهمید چقدر شوکه شدم که دستپاچه گفت:
_این بهترین راهی هست که به ذهنم رسیده .
ناباور پلکی زدم و سعی کردم به خودم بیام .
اما هر کاری کردم نشد حرف هاشو هضم کنم.
اصلا توی باورم نمی گنجید .
نمی فهمم من چه رفتاری از خودم نشون دادم که آتش اجازه ی همچین حرفی رو به خودش می ده.
دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم اما نشد .
یعنی آوایی از حنجرهم خارج نشد .
زبونم بند اومده بود و نمی تونستم حرفی بزنم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت570
آتش وقتی سکوت منو دید ادامه داد:
_تو هم می تونی یه نفس راحت بکشی .
دیدم اگه بیشتر از این سکوت کنم فکر می کنه با این حرف هایی که می زنه موافقم .
برای همین نفس عمیقی کشیدم و لبمو با زبونم تر کردم:
_نمی دونم برای خودم متأسف باشم یا تو .... نمیدونم اشتباه از منِ یا تو ... اما نه بذار رو راست باشیم اشتباه از منه که روی تو یه حساب دیگه باز کردم.... حرف ها تو نادیده گرفتم یه گوشم و کرد در و یکیشو کردم دروازه اما دیگه داری پاتو فراتر از حدت می ذاری.
آتش ابروهاشو بالا انداخت و با بهت زمزمه کرد:
_من منظورم بدی نداشتم.
چشم هامو ریز کردم و با حرص زمزمه کردم:
_ اما همین که به خودت اجازه دادی این جوری حرف بزنی خیلی بدِ.
و بدون اینکه بخوام اجازه بدم تا حرفی بزنم قدم های بلندی به سمت در برداشتم.
آتش با صدای بلندی گفت:
_کجا داری میری؟
بدون اینکه توجهی بهش نشون بدم به راهم ادامه دادم.
دستم به دستگیره نرسیده بازوم از پشت کشیده شد.
_چرا برای خودت بریدی و دوختی؟
با حرص بازومو از بین انگشت هاش بیرون کشیدم.
عصبی به سینهش کوبیدم:
_بسه دیگه دست از سر من بردار و برو کنار .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت571
آتش دستش کنارش افتاد .
با ابروهای درهم نگاهم کرد و دست به سینه روبه رومایستاد :
_من حرف بدی نزدم که اینجوری عصبانی شدی .
چشم هام از این همه پرو بودنش گرد شد .
واقعا چجوری می تونه اینجوری حق به جانب برخورد کنه .
اصلا نمی تونم درک کنم!
با همون چشمهای گرد شده لب زدم :
_واقعا نمی تونم درکت کنم .
دستشو داخل موهاش کرد و کشید .
انگار حرصی شده بود و داشت حرفشو سر موهاش خالی می کرد :
_چون نمی خوای درکم کنی .
کلافه نفسمو بیرون دادم .
می دونستم اگه بخوامباهاش بحث کنم هیچ جوره نمی تونم قانعش کنم برای همین ترجیح دادم که سکوت کنم .
پشت چشمی نازک کردم و در رو باز کردم که آتش غرید :
_مگه من با تو نیستم .
کلافه شده بودم.
یعنی همه دست به دست هم داده بودن تا منو کلافه کنن.
احتیاج داشتم تا برم جایی که هیچ احدی از جام اطلاعی نداشته باشه .
با خودم خلوت کنم تا بتونم به آرامش برسم .
آرامشی که این روز ها بدجور از من فراری شده.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت572
تنها جمله ای که تونستم به زبون بیارم همین بود :
_من نمی خوام بحث کنم.
و قبل از اینکه اجازه بدم بخواد حرف دیگه ای بزنه از خونه بیرون زدم.
قدم هامو بلند بر می داشتم تا آتش بهم نرسه .
البته بعید می دونستم که بخواد دنبالم بیاد .
سر خیابون که رسیدم اول خواستم تاکسی بگیرم اما منصرف شدم.
ترجیح دادم پیاده برم تا شاید هوایی به سرم خورد .
احساس می کردم که هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه .
دست هامو توی جیب مانتوم کردم و سرمو پایین انداختم .
هر قدمی که بر می داشتم رو می شمردم.
دلگیر بودم .... از تمام عالم و آدم دلگیر بودم .... از خودم.... از خانوادهم ..... حتی از عشقی که خودش بی خبرِ اما من انتظار دارم که درکم کنه .
حس می کردم که روی این کره ی خاکی تنها موندم.
کسی نیست که همراهم باشه.
کسی نیست که بخوام با خیال راحت بشم بهش تکیه کنم و ترسی از افتادن نداشته باشم .
حالم به شدت بد بود و کسی هم نبود که بخواد درکم کنه .
عقربه ها انگار با هم مسابقه گذاشته بودند که اینجوری سعی داشتن از هم جلو بزنن .
دقیقه ها و ساعت ها می گذشتن و من همین جوری داشتم راه می رفتم .
به هیچ چیز هم فکر نمی کردم .
انگار که ذهنمخالی و پوچ شده بود .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت573
نمی دونمچند ساعتی راه رفته بودم که خسته شدم .
روی نیمکتی که اونجا بود نشستم و مچ پاهام رو ماساژ دادم .
برای نگاه کردن ساعت گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم .
با روشن کردن صفحهی گوشیم بیست و هشت تا تماس بی پاسخ بود.
دوازده تا از آتش و بقیهش هم از نازان بود .
به ساعت نگاه کردم که چهار عصر بود و من تقریبا سه ساعتی رو راه رفته بودم .
نفسمو بیرون فرستادم و با نازان تماس گرفتم .
دوتا بوق بیشتر نخورد که صدای نازان توی گوشم پیچید :
_کجایی ؟
حتی صدای بی اندازه عصبانیشم باعث نشد تا من برای رفتن به خونه یکم عجله کنم.
با خونسردی زمزمه کردم :
_بیرون .
صدای سابیده شدن دندون های نازان روی هم رو شنیدم :
_تو معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
نیشخندی زدم :
€معلوم نیست دارم خودمو برای عروسیم آماده می کنم دیگه .
_همراز هنوز نه به بارِ نه به دار این رفتارا چیه !
خودمم این حرف نازان رو قبول داشتم .
اما انگار لج کرده بودم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت574
با خودم ، با همه لج کرده بودم .
دل پری داشتم .
نمی دونستم چمه .... شایدم می دونستم اما نمی خواستم به روی خودم بیارم .
شاید می خواستم فکر کنم که دلیل این حال بدم رو نمی دونم .
نخواستم بحث رو کش بدم چون می دونستم بازنده منم برای همین کوتاه جواب دادم :
_اومدم .
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از جانبش باشم تلفن رو قطع کردم.
سرمو به صندلی تکیه دادمو چشم هامو بستم .
دلم می خواست برم خونه و برای چند ساعت هم که شده بدون دغدغه بخوابم .
دلم برای گذشته هام که تنها دغدغه و مشکلم این بود که فردا چه لباسی بپوشم تنگ شده .
دلم می خواد می تونستم زمان رو بر گردونم به اون لحظه .
اون وقت هیچ وقت تصمیمات الانم رو نمی گرفتم .
ناراضی نیستم از اینکه با آتش آشنا شدم ناراضی از اینکه این همه دارم عذاب می کشم .
شایدم خودم دارم خودمو عذاب می دم .
در صورتی که خیلی راحت می تونستم قید آتش رو بزنم .
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم.
خودم می دونستم ابنا فقط حرفِ و به همین سادگی هم نیست .
اما برای امید وار کردن خودم و اینکه بتونم روی پاس خودم بایستم مجبورم این حرف ها رو به زبون بیارم.
احساس کردم شخصی کنارم نشست برای همین چشم هامو باز کردم و سرمو بالا آوردم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت575
با دیدن آتش پشت چشمی نازک کردم .
من هر چقدر سعی داشتم از دستش فرار کنم انگار بی فایده بود .
من با هر بار دیدنش بیشتر داغ دلم تازه می شه اون وقت ایشون مدام سر راهم سبز میشه .
آتش ابرویی بالا انداخت :
_سعی کن باد بگیری قبل از اینکه حرف های طرف مقابل رو نشنیدی جایی رو ترک نکنی .
این همه پرو بودنش دیگه واقعا داشت آزار دهنده می شد .
رسما داشت برای من تعین تکلیف می کرد .
نیشخندی زدم و سرمو تکون دادم .
_باشه دیگه .....؟!
لبخندی زد و شستش رو گوشه ی لبش کشید :
_فعلا هیچی ..... اما اگه یادم اومد حتما بهت می گم .
حرصی لبخند دندون نمایی زدم .
دستمو روی سینهم گذاشتم و کمی سرمو خم کردم:
_شرمنده می کنید .
پا روی پا انداخت و دست هاشو بهم قلاب کرد :
_چکار کنم که متواضعم .
با عصبانیت از روی نیمکت بلند شدم .
کیفم رو چنگ زدم و روی شونه هام انداختم و حرصی گفتم :
_اول اینکه هیچ ربطی نداشت ، دوم هم اینکه من حوصله ی این شوخی های بی مزهت رو ندارم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت576
آتش هم بلند شد و روبه روم ایستاد ، مستقیم به چشم هام نگاه کرد و زمزمه کرد :
_منم اصلا شوخی نکردم .
توی چشم هاش غرق شده بودم .
تازه متوجه شدم که چشم هاش چقدر قشنگه ...
یعنی بی اندازه قشنگه ...
اما سعی کردم خودمو قبل از اینکه لو بدم جمع و جور کنم .
ابروهام بهم گره خورد :
_ آره باید می فهمیدم که تو بلد نیستی اصلا شوخی کنی و این حرف ها رو فقط و فقط برای در آوردن حرص من می زنی .
مشت شدن دست هاشو دیدم .
دندون هاشو روی هم سابید و از بین دندون های بهم چسبیدهش غرید :
_تو از من پیش خودت چی ساختی ؟!... یه آدم بیشعوری که هیچی نمی فهمه و فقط به فکر خودشه ....
بدون اینکه بخوام فکر کنم پریدم توی حرفش :
_آره .... البته ناگفته نمونه هم که تو برخلاف این گفته ها هم نیستی .
پوزخندی زدم و ادامه دادم :
_پس اشتباه فکر نکردم .
ناراحتی رو تونستم از توی چشم هاش بخونم .
از حرفی که زدم پشیمون شدم اما دیگه کاری از دستم بر نمیاد .
حرفی که زدم رو هیچ جوره نمی تونم جمع کنم.
"لینک قابل نمایش نیست"
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد