971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت577
فهمیدم دلش شکست .
فهمیدم که انتظار داشت بگم نه تو توی تصورت من اینجوری نیستی .
اما خودمو زدم به نفهمی .
هنوزم سعی کردم که به روی خودم نیارم که چقدر از ناراحتیش ناراحت شدم .
هر بار کلمه معذرت می خوام تا نوک زبونم میومد اما نمی ذاشتم که بیانش کنم .
منم ناراحت بودم ...
منم دلم شکست ..... از همه چیز .....
از کاراش .... رفتارش .... حرف هاش ..... این بی خیال بودن و حق یه جانبیش ....
اما مگه برای اون مهم بود که بخواد برای من مهم باشه ....
مگه اون یکبار گفت همراز من از زدن این حرف ها پشیمونم که حالا من بخوام بگم ...
اصلا مگه این همه آدم منو ناراحت کردن براشون مهم بوده که حالا بخواد برای من مهم باشه .
بدون اینکه بخوام حتی یه ذره از پشیمونی رو نشون بدم توی چشم هاش خیره شدم .
اونم انکار از اینکه من قصد عذر خواهی ندارم نا امید شد که پوزخندی زد :
_اشتباه کردم که دنبالت اومدم تا از دلت در بیارم .... تا بهت بگم حرف هامو اشتباه متوجه شدی .... تا بهت بگم .....
جمله ش رو کامل نکرد و به جاش با همون پوزخند نگاهم کرد.
کنجکاو شده بودم تا جمله ی آخرش رو بفهمم .
دوست داشتم از خودش بپرسم اما غرورم اجازه نمی داد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت578
بر فرض مثال هم که من غرورم رو زیر پام می ذاشتم و ازش می پرسیدم یعنی اون جواب درست و حسابی به من می داد ؟!
خودم همین الان می تونستم قاطع جواب بدم معلومه که نه!
برای همین بدون اینکه بخوام کنجکاوی نشون بدم به آتش خیره شدم .
داشتم توی دلم دعا می کردم که خودش بگه اما خودشم سکوت کرد .
بدون اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه از کنارم رفت .
شونه ش با شونهم مماس پیدا کرد .
بوی عطرش رو نفس کشیدم .
آخر نتونستم اسم این عطرش رو بفهمم و یکی بخرم .
حداقل وقتی تنها بودم و دلم هواشو می کردم با بوی عطرش حس می کردم که خودش کنارمه .
بغضم رو مدام قورت می دادم تا گریه نکنم .
تا نشکنم اما انگار چندان موفق نبودم .
این بغض سمج آخر کار خودشو کرد و راه خروج رو پیدا کرد.
اشک هام بی مهابا روی گونه هام می ریختن.
نفس کمآورده بودم و تمام تلاشم این بود تا هوا رو ببلعد و وارد ریه هام کنم.
پاهام سست شده بودن و آخر هم نتونستم وزنم رو تحمل کنن که روی زمین سقوط کردم .
دستمو روی زمین گذاشتم و از ته دل برای این حال بدم گریه کردم .
این قدر اسک ریختم که جونی توی تنم نموند دیگه .
دیگه اسک هام خشک شده بودن و داشتم هق هق می کردم .
دستی روی شونهم نشست .
با فکر به اینکه آتشِ برگشتم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت579
اما بر خلاف انتظارم آتش نبود یه خانم قد بلندی بود.
با چشم های خیسم داشتم نگاهش می کردم که جلوم نشست :
_عزیزم حالت خوبه؟!
با شنیدن این حرف دوباره یادم افتاد که من آتش دو از دست دادم .
اونم خودم با زبونم کاری کردم که برای همیشه بره .
بدون اینکه به یاد بیاره همرازی هم وجود داشته .
با این افکار داشتم از درون می سوختم .
با بغض سرمو بالا انداختم و لب زدم :
_نه .
همون خانم دستی زیر چشم هام کشید :
_کسی اذیتت کرده ؟
آره یکی با این همه بی رحمی اذیتم کرده .
یکی که مدام منو نادیده می گیره .
کسی که حس و حالم به بودنه اونهِ .
کسی که براش مهم نیستم اما اون شده تموم زندگی من .
آخه من این دردای دلم رو می تونم به کی بگم .
از دست آتش پیش کی گله و شکایت کنم .
اصلا کسی هست که بخواد بهداین حرف های من گوش بده؟!
فکر نمی کنم.
سرمو به نشونهی آره تکون دادم .
لبخند مهربونی زد و گفت :
_آخه کی دلش میاد دختر ماهی مثل تو رو اذیت کنه ؟!
خواستم جواب بدم حالا که خیلی ها دلشون اومده .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت580
اما چیزی نگفتم و سکوت کردم .
یعنی نه اینکه خودم نخوام بگم صدامبالا نمیومد .
وگرنه من خودم از خدام بود که برای یکی حرف بزنم و درد و دل کنم .
همون خانم در کیفش رو باز کرد و آب میوه ای از کیفش بیرون آورد .
نی رو داخل جعبه کرد و سمت من گرفت .
لبخندی زد :
_بگیر بخور شاید حالت جا بیاد .
اول توی رودروایسی قرار گرفتم و با صدای خشداری گفتم :
_دستتون درد نکنه ، نمی خورم .
اخمی کردم و گفت :
_ای بابا برای کسی نیست ، وقتی هم میگم بخور یعنی بخور دیگه .
بیشتر از این هم اصرار برای نخوردن نکردم چون خودمم احتیاج داشتم.
پاکت آبمیوه رو از دستش گرفتم و نی رو داخل دهنم گذاشتم .
وقتی شیرینی آب میوه رو احساس کردم انگار جون دوباره به تنم برگشت .
لبخندی زدم :
_خیلی ممنونم ازتون .
همون خانم هم مثل خودم لبخندی زد و دستش نوازش وار روی موهایی که از شال بیرون زده بودن کشید :
_کاری نکردم که.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت581
خواستم بگم اتفاقا خیلی کمک کردید توی این روزهایی که کسی بدون منفعت کاری انجام نمی ده اما صدام دیگه بالا نمیومد برای همین ترجیح دادم که سکوت کنم .
خانم بلند شد .
بازوی منم گرفت و گفت :
_عزیزم تو هم بلند شو .
احساس می کردم جونی توی پاهام وجود نداره اما چاره ی دیگه هم نداشتم .
برای همین با سختی و با کمک همون خانم روی پاهام ایستادم .
نگاه قدر شناسی بهش انداختم و زمزمه کردم:
_ممنونم .
بدون اینکه بازومو رها کنه گفت :
_می خوای تا یه جایی برسونمت؟!
لبخند مهربونی زدم و بازومو از بین انگشت هاش بیرون آوردم:
_نه ممنونم ... دیگه بیشتر از این زحمت نمیدم .
اخمی کرد :
_چه زحمتی عزیزم .
قدمی به عقب برداشتم و با قدردانی گفتم :
_نه خودم میرم .
لبخند مهربونی زد و دستشو برامبلند کرد :
_باشه عزیزم هر جور راحتی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت582
بدون اینکه حرفی بزنم عقب گرد کرد .
با اینکه حس و حالی برای راه رفتن نداشتم اما ترجیح دادم تا هوای تازه به سرم بخوره .
از اینکه با آتش اونجوری حرف زدم خیلی ناراحت شدم .
دوست داشتم می تونستم ازش عذر خواهی کنم اما متاسفانه ممکن نبود .
چون می دونستم هیچ جوره نمی خواد صدامو بشنوه.
دست هامو توی جیب مانتوم کردم و سرمو پایین انداختم .
نمی دونم چقدر راه رفتم اما هر چقدر بود احساس کردم پاهامودارن کنده می شن .
هما همچنان مصرانه مس خواستم تا خونه پیاده برم .
البته راه زیادی نمونده بود .
دوباره توی افکارم غرق شدم .
به همچی فکر کردم .
به آتش .... به حرفی که زدم .... به اینکه ممکنه حتی دیگه نبینمش .
وقتی این توی سرم تاب می خورد که دیگه نمی تونم ببینمش حس می کردم الان دیوانه می شم.
با رسیدن به خونه بی وقفه دستمو روی زنگ آیفون فشار دادم.
در با صدای تیکی باز شد .
وارد خونه شدم که نازان رو دست به کمر جلوم دیدم .
چشم هاشو ریز کرده بود و داشت نگاهم می کرد .
سرمو پایین انداختم و مشغول در آوردن کفش هام شدم .
نازان حرصی گفت :
_می خواستی الانم نیای .
با بی خیالی جواب دادم :
_ناراحتی تا برگردم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت583
کفش هامو روی جا کفشی گذاشتم .
سرمو بلند کردم و به چهره ی طلب کار نازان چشم دوختم :
_برو کنار می خوام رد شم .
نازان عصبی ابرویی بالا انداخت :
_همراز خیلی رفتارت زشته.
خودم می دونستم چیز جدیدی بهم نگفته بود اما من باید خودمو پیدا می کردم .
الان لج کرده بودم .... با خودم .... با همه .
هر کسی نزدیکم می شد دلش رو ناخواسته می شکوندم .
دست خودم نبود و همه ی این کار ها رو ناخواسته انجام می دادم .
چه بسا که دل خیلی ها رو هم شکوندم .
از کنار نازان رد شدم .
بابا روی مبل نشسته بود و سرشو بین دست هاش گرفته بود .
با دیدن بابا که این قدر آشفته است خیلی خجالت کشیدم .
شرمسار سرمو پایین انداختم و به مانتوم چنگی زدم .
با صدای تحلیل رفته ای گفتم :
_سلام .
بابا با شنیدن صدام سرشو بالا آورد و چشم های سرخ شدهشده رو بهم دوخت .
انتظار داشتم تا سرم داد بزنه اما برخلاف چیزی که فکر می کردم جواب داد :
_سلام.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت584
از اینکه بابا مهربون جوابم رو داد خیلی خجالت کشیدم .
کاش حداقل بهم اخم می کرد شاید اینجوری غصه نمی خوردم .
می فهمیدم که بابا همهی درد هارو توی خودش می ریزه و با ما در میون نمی ذاره .
می فهمیدم که الان چقدر داره از اجباری که باباش گذاشته حرص می خوره اما نمی تونه گاری کنه .
می فهمیدم که طاقت ناراحتی منو نداره اما کاری هم از دستش بر نمیاد .
وقتی بابا چیزی نگفت با همون سر پایین افتاده راه اتاقم رو در پیش گرفتم .
خودمو داخل اتاق پرت کردم و در رو بستم .
همونجا جلوی در نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم .
خودمم می فهمیدم که خیلی دارم خانوادهم رو اذیت می کنم .
شکل این دختر بچه های لوس دارم برخورد می کنم .
همون جور که با چشم های خودمم دیدم بابا توی این تصمیم هیچ دخالتی نداشت پس واقعا حقش نیست که بخوام اینجوری باهاش برخورد کنم.
من خودم باید یه کاری کنم .
خودم باید خودم رو از این مخمصه نجات بدم .
خودم باید به فکر یه راه نجات برای خودم باشم .
حالا هر جور که شده .
برم دست به دامن محسن شم یا هر کار دیگه ای که از دستم بر میاد .
اینجوری با زانوی غم بغل گرفتن هیچ کمکی نمی تونم به خودم کنم .
من تنهایی از پس چه مشکلاتی که بر نیومدم .
تنهایی چه کار هایی که نکردم .
اینبار هم می تونم و موفق می شم .
شک ندارم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت585
دستمو به دیوار گرفتم و از روی زمین بلند شدم .
نفس عمیقی کشیدم.
حس می کنم با این حرف هایی که به خودم زدم قوی تر شدم .
حس می کنم حالم بهتر شده .
باید با بابا هم صحبت کنم اما قبلش باید دوش بگیرم .
با این فکر راهمو به سمت حمام کج کردم .
*
جلوی آینه ایستاده بودم و مشغول خشک کردن موهام شدم .
دستمو لابه لای موهای خیسم می کشیدم و فکرم جای دیگه ای بود .
داشتم فکر می کردم که چجوری سر صحبت با بابا رو باز کنم .
چجوری می تونم اون حرف هایی که به آتش زدم رو از دلش در بیارم.
اصلا می تونم ؟!
شدنی هست .....
خودم که شک داشتم بتونم از دل آتش در بیارم حرف هامو اما بازم باید امتحان می کردم .
موهامو بعد از خشک کردن بافتم و پشت سرم انداختم .
برای بیرون رفتم دودل بودم ... شایدم خجالت می کشیدم ... نمی دونم اما هر چیزی که بود مانع می شد تا به راحتی پامو از این اتاق بیرون بذارم .
وقتی به این فکر می کردم کخ حالا چجوری به چشم های بابا نگاه کنم بدون اینکه شرمنده بشم باعث می شد تا استرس بگیرم .
ای کاش اون رفتار های زشت ازم سر نزده بود تا الان راحت تر می تونستم به چشم های بابا نگاه کنم .
به چشم هایی که این دو روز من به اندازه ی کافی خستهشون کرده بودم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت586
گاهی آدما یه کاری هایی از سر عصبانیت انجام می دن که وقتی آروم می شن می بینن چقدر کارشکن غیر منطقی و غیر عقلانی بوده .
منم همین جور شده بودم .
انتظار داشتم همه منو درک کنن اما سعی نمی کردم خودم کسی رو درک کنم .
همه ی حق ها رو به خودم می دادم .
و الان شرایطی رو برای خودم به وجود آوردم که خجالت می کشم پامو از اتاق بیرون بذارم .
داشتم برای رفتن و نرفتن دلیل و منطق می آوردم .
و بالاخره موفق شدم که دلمو به دریا بزنم و از این اتاق بیرون برم .
دستم روی دستگیره نشست و نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
در رو باز کردم و از اتاق بیرون اومدم .
دست هامو بهم قلاب کرده بودم و داشتم با انگشت هام بازی می کردم .
وقتی راهرویی که به پذیرایی وصل می شد رو طی کردم بابا رو دیدم که روی مبل نشسته بود اما انگار حواسش جای دیگه ای بود .
همین جوری داشتم نگاهش می کردم که متوجه ی سنگینی نگاهم شد و سرشو به سمتم چرخوند .
با دیدنم خیره نگاهم کرد که سرمو پایین انداختم.
از اون چیزی که فکر می کردم سخت ترِ .
بابا انگار خودش متوجهی شرمندگی شد که گفت:
_همراز بابا بیا اینجا بشین .
با شنیدن این حرف از زبون بابا از خدا خواسته با قدم های آهسته به سمت بابا رفتم .
کنار دستش روی مبل نشستم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت587
_چیزی می خواستی بگی ؟!
آب دهنمو قورت دادم .
سعی داشتم تا کلمات رو توی ذهنم مرتب کنم .
_خداستم بگم که ..... خب راستش من خیلی ..... ازتون معذرت می خوام ..... خب با این رفتار بچگانهم کلی ناراحت تون کردم .
بابا یکم خیره نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد .
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت خودش کشوند:
_من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم .
با این حرفی که بابا زد یاد رفتار های بد خودم افتادم و بغض بزرگی توی گلوم نشست .
دلم می خواست زمین باز می شد و منو می بلعید .
واقعا روی نگاه کردن به بابا رو نداشتم .
سرمو توی سینهش مخفی کردم :
_ببخشید بابا .
بابا دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا آورد :
_اونی که باید عذر خواهی کنه در اصل منم نه تو ....
چشم هامو به چشم های بابا دوختم که اشک توی چشم هاش حلقه زده بود .
با بغض نالیدم:
_بابا اینجوری نگو ... بیتردید از این منو شرمنده نکن .... بخدا کلی ازت خجالت می کشم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت588
پدرانه پیشونیم رو بوسید و لبخند مهربونی زد :
_دخترم دشمنت شرمنده باشه .
بعد هم سرشو پایین انداخت و ادامه داد :
_من با آقاجون حرف زدم .... حتی جلوش ایستادم اما خب نتونستم از تصمیمش منصرف کنم .
دوباره خودمو توی آغوش امنش جا دادم .
تنها جایی که می تونی برای همیشه توش بمونی بدون اینکه بترسی .
_بابا من خودم یه فکری می کنم و یه راه حلی پیرا می کنم .
صدای غمگین بابا رو شنیدم :
_دخترم فقط حواست باشه قلب آقاجون مریضه .
سرمو تکون دادم و باشه ای زیر لب گفتم .
خودمم دقیق نمی دونستم می خوام چیکار کنم ... اصلا کاری از دستم بر میاد یا نه .
فقط اینو می دونستم که باید یه کاری انجام بدم که پس فردا شرمنده نشم از اینکه دست روی دست گذاشته بودم .
_ولی اگه من همچین رفتار های زشتی از من سر می زد قطعا به همین راحتی منو نمی بخشیدید چه بسا که بخواید بغلم کنید .
با صدای نازان سرمو از روی سینهی بابا برداشتم .
مامان و نازان کنار هم ایستاده بودن .
ابرویی بالا انداختم :
_یادت نره که من برای بابا فرق دارم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت589
هنوز حرفم تموم نشده بود که گوشم کشیده شد :
_اون وقت میشه بگی چه فرقی برای من داری ؟
دستمو روی دست بابا که گوشمو گرفته بود گذاشتم و گفتم :
_بابا گوشم کند .
بابا گوشمو ول کرد که سرمو روی سینهش گذاشتم :
_من عزیز دردونه ی شما هستم .
نازان پوزخندی زد :
_اون وقت بخاطر این اخلاف خوبت عزیز دردونه شدی .
فهمیدم که به این رفتار چند وقتم اشاره کرد .
پشت چشمی نازک کردم :
_دختز به این گلی ... خوبی ... خوشگلی ... نازی ...
داشتم همین جوری برای خودم نوشابه باز می کردم که نازان گفت :
_اما یه ذره اخلاق نداشته باشی به هیچ دردی نمی خوری .
با این حرفش رسما کیش و ماتم شده بودم .
اصلا انتظار این حرف رو نداشتم .
هر چقدر خواستم چیزی بگم انگار زبونم قفل کرده بود .
البته که نازان بیراهه نمی گفت .
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که اخمی کردم و لب زدم :
_خیلی حسودی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت590
نازان دست هاشو به کمرش زد و ابرویی بالا انداخت :
_همینِ که هست .
زبونمو براش در آوردم و اصلا حواسم نبود که بابا کنارم نشسته .
نازان لبشو گاز گرفت و اشاره ای به بابا کرد :
_بیا حتی خود بابا هم دید که تو تربیت نداری .
حرصی گفتم :
_منم اصلا از خواهر بزرگ ترم یاد گرفتم .
نازان سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
_تو اگه منو الگوی خودت قرار میدادی الان این قدر بی تربیت نبودی .
قبل از اینکه بخوام جواب نازان رو بدم بابا پیش دستی کرد :
_خانم این دوتا بچه تو رو الگو قرار دادن ... تحویل بگیر .
مامان با شنیدن این حرف چشم هاش گرد شد .
_حالا که بی ادب شدن تربیت منِ بعد اگه یه افتخاری کسب کنن حتما بچه های تو می شن .
بابا ابرویی بالا انداخت :
_اون که صد درصد .
بابا هم موفق شده بود حرص مامان رو در بیاره .
منو نازان هم داشتیم با خنده به کلکلی که بین مامان و بابا به وجود اومده بود گوش می کردیم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت591
***
امروز صبح آقاجون به بابا زنگ زده بود و برای ناهار فردا دعوتمون کرد .
البته اصلاح می کنم دعوتشون کرد.
من که قرار نیست برم .
ترجیح می دم تنها اینجا بمونم اما مجبور نباشم که اونا رو تحمل کنم .
نمی دونم چرا اما عجیب باهاشون بد شده بودم .
بابا هم مثل همیشه به نظرم احترام گذاشت و اجازه داد که تنها بمونم.
البته خودش دلیل اصلی نیومدم رو فهمید .
و منم دلیل اصلی دعوت کردن آقاجون رو فهمیدم.
اما متاسفانه آقاجون باید بفهمه که قرار نیست همه به ساز اون برقصن .
بعد از اینکه با بابا صحبت کردم که توی خونه می مونم ، مامان بهم چشم غره ای رفت و نازان هم بی تفاوت داشت نگاهم می کرد اما در آخر گفت خیلی نامردم که می خوام بین اون قوم ظالمین تنهاش بذارم .
بابا هم اصلا اعتراضی نمی کرد که داریم راجب به خانوادهش اینجوری صحبت می کنیم و اگه مامان بهمون تشر نرفته بود قطعا مثل این خاله زنک ها می نشستیم و غیبتشون رو می کردیم و کلی هم از کارمون لذت می بردیم .
روی تخت نشستم و پاهامو دراز کردم .
کتابی که مدت هابود می خواستم بخونمش رو برداشتم.
کتاب جلوم باز بود اما هوش و حواسم اصلا با کلماتش نبود .
من تمام این مدت خبری از آتش نگرفتم و حتی ازش بخاطر حرفی که زدم معذرت خواهی نکردم.
با خودم فکر کردم اگه دوباره صداشو بشنوم هوایی می شوم .
گرچه الانم هر لحظه به فکرشم و هیچ وقت تصویرش از جلوی چشم هام کنار نمی ره .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت592
سرمو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام .
هنوز دوخط نخونده بودم که صدایی اومد .
انگار که کسی به پنجره کوبید .
اول فکر کردم توهم زدم اما وقتی برای بار دوم تکرار شد ، کتاب رو کنار گذاشتم و از روی تخت بلند شدم .
پرده رو کشیدم و در پنجره رو باز کردم .
همین که سرمو از پنجره بیرون بردم قیافهی آتش رو دیدم .
با چشم های گرد شده داشتم به آتش نگاه می کردم که گفت :
_در خونه رو باز کن .
_چی داری میگی من مامان و بابام اینجام .
نگاهی به ساعتش انداخت :
_من زمانی اومدم که همهی پدر و مادرم قطعا خوابن .
دیدم همه ی کار هاش حساب شدهست و دقیقا زمانی اومده که به قول خودش همه خوابن.
منم نگاهی به ساعت انداختم که دوازده شب رو نشون می داد .
_الان دیر وقت برو .
آتش شونه ای بالا انداخت :
_باشه پس آیفون رو می زنم .
با عجله گفتم :
_باشه صبر کن الان میام .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت593
دودلیل داشتم که این حرف رو زدم ، دلیل اول می دونستم این قدر دیوونه هست که اگه یه کاری رو بگه حتما انجام میده و دلیل دومم این بود که خودم دلتنگش شده بودم .
با عجله شالی از کمدم بیرون آوردم و روی سرم انداختم .
بلوز بلندی تنم بود که دیگه احتیاج به مانتو نداشتم.
بیشتر از این معطل نکردم و در اتاق رو آروم باز کردم .
همون جور که فکر می کردم همه خواب بودن و خونه توی سکوت فرو رفته بود .
چون لامپ ها خاموش بود نمی تونستم جایی رو ببینم برای همین دستمو به دیوار گرفتم تا با کمک دیوار یه وقت نخورم زمین .
تا حالا این همه هیجان زده نشده بودم .
می تونم بگم ضربان قلبم روی هزار بود ، دست هام عرق کرده بودن و می لرزیدن.
یعنی اگر وضعیت حساس نبود قطعا همونجا روی زمین می نشستم تا یه نفس عمیق بکشم .
اما می ترسیدم یه وقت دیر کنم و آتش به سرش بزنه که آیفون رو بزنه برای همین با تمام سرعتی که از خودم سراغ داشتم به طرف در رفتم .
هیچ وقت این مسیر این قدر در نظر طولانی نیومده بود .
بالاخره در رو باز کردم و چهره ی آتش رو پشت در دیدم .
آتش هم با دیدن من یک تای ابروش رو بالا انداخت :
_اگه تا یک دقیقهی دیگه نمیومدی زنگ در خونهتون رو می زدم .
اخمی کردم و بدون توجه به حرفی که زد گفتم :
_تو اینجا چیکار می کنی ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت594
بازومو گرفت و کمی به عقب هلم داد :
_دیدم تو زیادی بی معرفت شدی گفتم خودم بیام .
با تموم شدن حرفش وارد خونه شد و دستشو توی جیب شلوارش کرد .
خیلی ریلکس قدم بر می داشت که ترسیده خودمو بهش رسوندم :
_چیکتر می کنی ؟
با ابروهاش به در اشاره کرد :
_در رو نبستی ... یه وقت خدایی نکرده دزد میاد .
دیدم حرفش منطقیه برای همین کلافه برگشتم و در رو بستم .
آتش لبشو گاز گرفت و با شیطنت گفت :
_آفرین دختر خوب .
یه لحظه فهمیدم عجب احمقیم من .
می تونستم بهش بگم وقتی تو داری می ری بیرون درم می بندی .
اما من چیکار کردم ؟!
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و کلافه شالمو درست کردم و دهنمو باز کردم تا به آتش بگم بره بیرون اما دیدم آتش داره برای خودش میره .
با عجله سمتش رفتم و روبه روش ایستادم :
_معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
سری تکون داد و ریلکس جواب داد :
_دارم ریسک می کنم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت595
پشت چشمی نازک کردم و غریدم :
_اگه بابام این وقت شب ببینه تو اینجایی می دونی چه فکری راجب من می کنه .
آتش از کنارم رد شد :
_اولا اگه خودت این همه داد و هوار راه نندازی نمی فهمه دوما زیر پنجره ایستادی و احتمال دیده شدنت بیشترِ .
با این حرف ناخواسته چند قدمی به جلو برداشتم که آتش دستشو گوشهی لبش کشید :
_جدیدا خیلی حرف گوش کن شدیا.
جوابی بهش ندادم .
می ترسیدم یه وقت حرف بزنم و بابا صدامو بشنوه اون وقت خر بیارم باقالی بار کن .
_راهنمایی می کنی یا خودم برم ، اما احتمال اشتباه رفتنم زیادِ.
با شنیدن صدای آتش ترسیده فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو پر کردم و دستمو روی دهنش گذاشتم .
بدون اینکه حواسم باشه من الان توی آغوش این مرد .
دستمو از روی دهنش برداشتم و بهش پشت کردم :
_خواهشا برام دردسر درست نکن .
خودمم دلیل این که دارم کمکش می کنم تا بیاد اتاقم رو نمی فهمم .
نفس های گرمش به گردنم می خورد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت596
این نزدیکی و بوی عطرش داشت حالمو دگرگون می کرد برای همین فقط قدمی به جلو برداشتم تا یکم از آتش فاصله بگیرم .
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشم .
پچ زدم :
_دنبالم بیا .
و قبل از اینکه بخوام اجازه بدم تا حرفی بزنه جلوتر از اون رفتم .
می فهمیدم داره پشت سرم میاد برای همین برنمی گشتم .
صدای ضربان قلبم رو می تونستم بشنوم .
هیجان زیادی داشتم .
انتظار داشتم هر لحظه مچم گرفته بشه .
تا حالا این قدر هیجان رو تجربه نکردم که به لطف آتش تجربهش کردم .
واقعا اون موقع ها اگه می گفتن بخاطر عشقم فلان کار رو کردم هیچ وقت باور نمی کردم تا الان که خودم دارم بخاطر آتش همچین ریسکی رو می کنم .
فقط بخاطر اینکه برای یه لحظه تا می تونم نگاهش کنم .
صداش رو بشنوم و عطرش رو نفس بکشم .
بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من چند ساعتی شد به اتاقم رسیدم .
بدون اینکه بخوام معطل کنم در رو باز کردم و قبل از اینکه آتش بفهمه اونو داخل اتاق هل دادم ، خودمم پشت سرش رفتم .
وقتی در رو بستم ، آتش دو تا ابروشو برام بالا انداخت :
_فکر نمی کردم این قدر برای دیدنم عجله داشته باشی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت597
چشم هامو ریز کردم :
_آره می بینی داشتم برای دیدنت پر پر می شدم .
آتش روی تخت نشست ، پا روی پا انداخت و مشغول ورق زدن کتابی شد که قبل از اومدن آتش داشتممی خوندم .
_پس مطالعه هم می کنی ؟
روی صندلی که توی اتاقم بود نشستم:
_اومدی اینجا ببینی من مطالعه می کنم یا نه.
آتش از سرجاش بلند شد .
دست هاشو توی جیب شلوارش کرد و مشغول چرخیدن توی اتاق شد :
_اینم می تونه یکی از دلایل اومدنم باشه .
با نگاهم دنبالش می کردم:
_مهم ترین دلیل اومدنت رو بگو.
روی پاشنهی پا چرخید :
_مهم ترین دلیل اومدنم اینِ که تو یه معذرت خواهی به من بدهکاری .
بدون اینکه بخوام فکر کنم فهمیدم برای چی میگه باید عذر خواهی کنم .
اما خب یه چیزی این وسط مانع میشد که بخوام به همین راحتی عذر خواهی کنم .
مخصوصا از شخصی که خودش اون همه حرف بارم کرد اما یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت551
دستمو زیر چونهم گذاشتم و به بشقاب روبه روم خیره شدم .
آتش حرصی گفت :
_ای بابا بخور دیگه .
لبمو گاز گرفتم :
_آخه به قیافهش نمیاد که قابل خوردن باشه .
آتش لیوان دوغی ریخت .
کنار دست من گذاشت و گفت :
_بیا من اینو برای تو می ذارم اینجا اگه حالت بد شد بخور .
لقمه ای برای خودش گرفت :
_اما بهت بگم که دست پخت خودمه .
لبخند دندون نمایی زدم :
_منم اتفاقا چون دست پخت خودته می ترسم.
آتش چشم غره ای بهم رفت.
لقمه رو توی دهنش گذاشت و مشغول جویدن شد .
نونی برداشتم و توی آبش زدم که صدای سرفه ی آتش بلند شد .
با عجله لیوان دوغ رو سمتش گرفتم :
_بیا اینو بخور .
دستشو به نشونه نه تکون داد :
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت552
_نمی خورم ، خوشمزهست .
نگاهی به قیافهش انداختم :
_اما صورت قرمز شدهت اینو نشون نمی....
نذاشت حرفم تموم شه و لیوان رو از دستم گرفت.
یه نفس دوغ رو سر کشید .
با قاشق یکم از آب داخل بشقاب رو خوردم .
واقعا بد مزه بود .
صورتم مچاله شد و به زور قورتش دادم :
_واقعا خسته نباشی .
آتش محتویات بشقابش رو زیر و رو کرد :
_من که تمام مراحلشو درست انجام دادم .
سعی کردم با گاز گرفتن لبم مانع از خندیدنم بشم.
واقعا قیافهش جالب شده بود .
عین این خانومایی شده بود که یه مهمونی بزرگ دارن و غذاشون خراب شده .
سعی کردم بهش روحیه بدم :
_خیلیم بد نشده ، می تونی بار بعد بهتر درست کنی .
گره ای بین ابروهای آتش افتاد :
_خودتو مسخره کن .
ابروهام بالا پرید :
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت553
ابروهام بالا پرید :
_من که مسخره نکردم .
بدون اینکه جوابی بهم بده بلند شد.
بشقاب ها رو برداشت و بدون معطلی توی سطل آشغال خالی کرد :
_حیف اون همه زحمتی که کشیدم .
دستمو زیر چونهم گذاشتم و به رفتارش نگاه کردم :
_می ترسم یه چیز بگم دوباره بگی دارم مسخرهت می کنم.
سرشو تکون داد :
_چی ؟
لب هامو غنچه کردم :
_قول بده که نگی دارم مسخرهت می کنم .
کلافه دستی به موهاش کشید :
_قول میدم .
دست هامو بهم قلاب کردم :
_یه روز اصلا فکر نمی کردم که تو رو با پیش بند ببینم.
همین حرفم کافی بود تا عصبی بشه .
دستپاچه ادامه دادم :
_اما با پیش بند هم جذاب بودی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت554
برگشت و خیره نگاهم کرد .
لبخند دندون نمایی زدم :
_شک نکن.
ابرویی بالا انداخت :
_نه در جذابیت خودم شکی ندارم .
پشت چشمی نازک کردم :
_اون وقت کی بهت گفته جذاب !
چشم هاش داشت می خندید :
_خودت .
متعجی به خودم اشاره کردم :
_کی من ؟!
چشم هاشو گرد کرد :
_بله دقیقا خودت .
یکم فکر کردم و یادم اومد که همین چند ثانیه ی پیش بهش گفتم جذاب.
چشم هامو ازش دزدیدم :
_اشتباه لفظی بود .
شونه ای بالا انداخت :
_چه اشتباه لفظی باشه چه نباشه من که خودم می دونم جذابم .
"لینک قابل نمایش نیست"
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد