💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت601

پشت چشمی براش نازک کردم :

_اگه مهم نبود این سوال رو ازت نمی پرسیدم .


خیلی ناگهانی دستمو سمت خودش کشید که افتادم توی بغلش .
قبل از اینکه بخوام بلند شدم یکی از دست هاشو زیر سرم گذاشت و اون یکی رو روی قفسه‌ی سینه‌م .
فشاری به قفسه‌ی سینه‌م داد و با احتیاط سرمو روی زمین گذاشت .
با دهن باز داشتم نگاهش می کردم که پاهاش رو دو طرف پهلوی گذاشت و دو دست هاش رو هم کنار صورتم روی زمین .

با دهن باز نگاهش می کردم که چشمک ریزی زد :

_ببند دهنتو مگس رفت توش .


با این حرفش انگار موفق شدم به خودم بیام .
ناباور پلکی زدم و خواستم از روی زمین بلند شم که اجازه نداد .
با دست هام به سینه‌ش کوبیدم و پچ زدم :

_برو کنار .

دست هامو با یه دستش بالای سرم برد :

_نمی رم .

داشتم تکون می خوردم که گفت :

_تا زمانی که من کنار نرم نمی تونی جایی بری پس بهتره آروم بگیری تا من حرفمو بزنم .

وقتی گفت حرفمو بزنم بی اختیار آروم گرفتم .
کنجکاو شده بودم که چی می خواد بهم بگه .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:39

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت602

آتش هم وقتی دید دیگه تقلا نمی کنم مستقیم به چشم هام نگاه کرد :

_حالا که من این قدر برات مهمم ازت یه خواسته‌‌ای دارم .

اخمی کردم و پرسیدم:

_اولا کی گفته تو برای من مهمی ، دوما خواسته‌ت چیه ؟

آتش لبخند دندون نمایی زد :

_خودت همین الان گفتی .

یکم فکر کردم تا یادم اومد که وقتی زوم توی زانوش ازن پرسید مگه درد بیاد برای تو مهمه منم گفتم آره .
ای آدم فرصت طلب.

چشم هامو ریز کردم و لب زدم :

_تو واقعا آدم فرصت طلبی هستی .

سرشو پایین آورد ، جوری که صورتش با صورتم به اندازه‌ی یک بند انگشت فاصله داشت :

_اگه فرصت طلب نبودم الان خیلی چیز ها رو از دست داده بودم .

فاصله به قدری کم شده بود که وقتی حرف می زد نفس های گرمش به صورتم می خورد .
اختیار زبونم رو از دست داده بودم و نمی تونستم حرف بزنم .


آتش وقتی دید سکوت کردم لبشو روی گونه‌م گذاشت .
نمی دونم از استرس بود یا چیز دیگه ای که با قرار گرفتن لب های آتش روی گونه‌م به خودم لرزیدم .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:39

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت603

آتش همون جور که لب هاش روی گونه‌م بود گفت :

_بهت بگم چی ازت می خوام .

لب هاش به گونه‌م کشیده می شد و حال منم هر لحظه دگرگون تر می شد برای همین سری تکون دادم تا بلکه زودتر حرفشو بزنه و ازم فاصله بگیره .

_ازت می خوام توی گروهم دوباره شروع به فعالیت کنی .

درسته که با این کارش داشت کیش و ماتم می کرد و اگه من می گفتم نه قطعا حالا حالا ها کنار نمی رفت اما با این حال زمزمه کردم :

_من یه بار گفتم نمی تونم بیام .

با یکی از دست هاش که آزاد بود نوازش وار از روی پیشونیم تا چونه‌م کشید :

_فقط همین یکبار .

بالاخره موفق شد تا تحت تاثیر قرارم بده .
داشتم خیره نگاهش می کردم که لب زد :

_این آخرین بارِ قول می دم .

سرمو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که آتش یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_من این تکون دادن سرتو به چه معنایی تعبیر کنم .

چشم هاش داشت اذیتم می کرد ، جوری که وقتی به چشم هاش نگاه می کردم انگار که هیپنوتیزم می شدم برای همین سرمو کج کردم و زمزمه کردم‌:

_باشه میام .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت604

تکون ریزی به خودم دادم و نالیدم‌:

_آتش برو کنار .


سنگینی نگاه آتش رو حس می کردم اما سعی کردم توجه ای نکنم .
آتش دستشو زیر چونه‌م گذاشت و سرمو برگردند .
الان دوباره داشتم نگاهش می کردم که لب هاشو گوشه‌ی لبم گذاشت و عمیق بوسید .
بی اختیار چشم های منم بسته شد .
این پسر توانایی این رو داشت که منو تا مرز دیوونگی بکشونه .
بعد از چند ثانیه آتش بلند شد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم .
چشم هامو باز کردم که دیدم آتش دستشو کلافه توی موهاش کشید .
به سرعت منم از روی زمین بلند شدم .

انگشت اشاره‌م رو جلوش گرفتم و گفتم :

_کارت خیلی زشت بود .

آتش نیشخندی زد :

_نه که تو هم خیلی بدت اومد .

حرصی با پا به زانوش کوبیدم که آتش چشمکی زد :

_نکنه دوباره دلت هوس بوس کرده ... می تونی به راحتی بهم بگی .... من تا همیشه پذیرش بوس های آبدار تو هستم .

با تموم شدن حرفش از جاش بلند شد و دست هاشو باز کرد و چند قدمی به سمتم برداشت .
اگه دستمو جلوی دهنم نگرفته بودم قطعا جیغ بلندی می زدم .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت605

چند قدمی ازش فاصله گرفتم و اخمی کردم:

_وایسا سرجات ببینم کی به تو گفتم بوس می خوام .

آتش شونه ای بالا انداخت :

_همین الان .

کلافه سری تکون دادم .
من هر چیزی می گفتم آتش یه جوابی بهم می داد.
پامو زمین کوبیدم و گفتم :

_آتش صبح شد برو دیگه .

چشم های آتش شیطون شد :

_چقدر قشنگ که شب‌مون در کنار هم صبح شد .

چند قدمی که بین‌مون فاصله به وجود اومده بود رو پر کرد .
دستشو دور شونه‌ی من انداخت :

_می خوای طلوع آفتاب رو باهم تماشا کنیم .


توی بغلش فرو رفته بودم و نمی تونستم دست هامو تکون بدم اما به جاش پامو بالا آوردم و روی پاش کوبیدم .

آتش اخمی کرد و غرید :

_دختر تو این لگد پرت کردن رو از کی یاد گرفتی ؟

زبونمو بیرون آوردم:

_خودت لگد پرت میکنی بی‌ادب.



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت606

بدون اینکه توجه‌ای به جمله‌ی قبلم کنه گفت :

_فردا بیا جایی که آدرسش رو برات می فرستم .

تازه یادم اومد من بدون اینکه هیچ سوالی کنم گفتم باشه .
بدون اینکه بپرسم جاش کجاست ، چند ساعت طول می کشه .
واقعا این خنگ بودنم دیگه داشت اذیتم می کرد .


سرمو تکون دادم که آتش گفت:

_آدرس رو برات پیامک می کنم .

یه دفعه چشم هاشو ریز کرد و ادامه داد :

_یه وقت به سرت نزنه که بخوای منو بپیچونی؟

متعجب بهش نگاه کردم .
من چجوری می خوام آتش رو بپیچونم .

آتش وقتی نگاه متعجبم رو دید ابرویی بالا انداخت :

_یه وقت برای اینکه منو از اینجا بیرون کرده باشی این حرفو زده باشی و وقتی من از اینجا رفتم بگی نمیام .

با شنیدن این حرف لبخند خبیثی زدم که یارا با دیدن لبخندم اخمی کرد :

_همراز اگه همچین فکری کرده باشی مطمئن باش من دست بردار نیستم .

بدون اینکه لبخندم رو از روی لب هام بردارم گفتم :

_پشت کارت ر دوست دارم .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت607

وقتی این حرف رو ازم شنید رفت و روی تخت دست به سینه نشست :

_خیلی کار های دیگه هم بلندم که مطمئنم بیشتر از پشتکارم دوستشون داری .

وقتی دیدم آتش حرف هامو جدی گرفته و رفته نشسته با استرس دست هامو بهم قلاب کردم .
لبخند نصفه و نیمه ای زدم‌:

_فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی .

آتش جوی نگاهم کرد :

_همین الان اخلاق های همو بفهمیم بهتر از اینِ که پس فردا به مشکل بر بخوریم .

چشم هامو ریز کردم‌:

_چرا ما باید پس فردا به مشکل بر بخوریم ؟!

آتش شونه ای بالا انداخت :

_مثال زدم.

سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم .
وقتی دیدم که آتش قصد بلند شدن و رفتن نداره حرصی سمتش رفتم :

_بلند شو برو دیگه .

آتش بدون اینکه حتی یک میلی متر از جاش تکون بخوره جواب داد :

_تو هنوز منو مطمئن نکردی که فردا میای .

کلافه دستی به شالم کشیدم و موهامو مرتب کردم :

_ای بابا .... آتش حرفم فقط جنبه‌ی شوخی داشت .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت608

آتش خیره نگاهم کرد و لب زد :

_یعنی مطمئن باشم که میای .

زمزمه کردم :

_آره .

با شنیدن این حرف خیالش راحت شد که بلند شد :

_خب می تونی منو تا بیرون راهنمایی کنی .

چشم هامو گرد کردم و با تمسخر گفتم :

_مکه خودت بلد نیستی؟

آتش لبخند دندون نمایی زد :

_نه متاسفانه تاریک بود نتونستم جایی رو ببینم اما قول میدم دفعه‌ی بعد صبح بیام که همه جا رو یاد بگیرم .


وقتی دیدم جوابی ندارم تا به آتش بدم اونو به سمت در هل دادم .
من نمی فهمیدم چرا من هر چی می گم ایشون یه جواب توی آستینش داره .
در اتاق رو آهسته بدون اینکه صدایی ایجاد کنه باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم .
مثل دفعه‌ی قبل سوت و کور و تاریک بود .
از فرصت استفاده کردم و پامو از اتاق بیرون گذاشتم .
سمت آتش برگشتم و پچ زدم:

_بدون سر و صدا بیا .

توی تاریکی نمی تونستم قیافه‌ی آتش رو ببینم برای همین بیشتر از این معطل نکردم و از اتاق بیرون اومدم .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:40

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت609

نفهمیدم چجوری اون مسیر اتاق تا در رو طی کردم اما فقط یادمه دوتا پا داشتم و دوتای دیگه هم قرض کردم و فقط دویدم .
و مطمئن بودم که آتش هم پشت سرم میاد .

جلوی در ایستادم و دوباره همین جور بی سرو صدا در رو باز کردم.
دستمو پشت کمرش آتش گذاشتم و اونو به بیرون هدایت کردم.

آتش پچ زد :

_خیلی عجله داری از دستم خلاص بشیا.

با عجله جواب دادم :

_دقیقا .

آتش پولی کشید و گفت :

_شیطونه میگه نرم تا تو حالت جا بیاد .

آتش رو از خونه بیرون کردم و در همون حال گفتم :

_شیطونه غلط اضافه می کنه تو گوش نده .


و بعد هم بدون اینکه اجازه بدم تا بخواد حرفی بزنه در رو بستم .
مسیر رو دوباره برگشتم اما این بار ریلکس تر .
تازه فهمیدم چیکار کردم .
عجیب ریسکی کردم ، حتی یک درصد هم احتمال ندادم که ممکنه یکی از اعضای خانواده م ببینه !
اون وقت چه فکری راجتم می کرد .
حتی فکر بهشم سخت بودم من خودم در عجبم که چجوری این همه مدت ریلکس بودم و تازه یادم افتاد که چیکار کردم .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت610

قبل از اینکه برم داخل اتاقم ، رفتم داخل آشپزخونه و شیر آب رو باز کردم‌، لیوان آب رو زیر شیر گرفتم و از آب سرد پرش کردم .
وقتی آب رو خوردم انگار آبی بود که روی آتیش ریختن .
نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و این بار مستقیم به اتاقم رفتم .
لامپ اتاقم رو خاموش کردم .
و باز هم امان از این بی احتیاطی .
با خودم نگفتم یه وقت مشکوک بشن که چرا من این لامپ رو روشن گذاشتم و اون وقت بخوان بیام سر و گوش آب بدن .
حتی با فکر به این موضوع هم دست و پام یخ زدن.
سعی کردم دیگه بیشتر از این به این موضوع فکر نکنم تا کمتر استرس بگیرم .


با صدای گوشیم اونو از روی میز چنگ زدم .
اسم‌آتش روی صفحه خودنمایی می کردد، پیامک رو باز کردم که آدرس برام‌فرستاده بود.
بدون اینکه جواب بدم گوشی رو خاموش کردم و کنارم گذاشتم .
چشم هامو بستم تا بخوابم اما مگه خوابم می برد ؟!
مدام‌ تصویر آتش جلوی چشم هام‌نقش می بست .
کلافه چشم هامو روی هم فشار دادم .
آخرش آتش منو دیوونه می کنه.

هیچ جوره نمی تونستم‌لحظه ای که لب هاش رو گونه هام بود رو فراموش کنم .
حالا که فکر می کنم می بینم چقدر اون لحظه زمان زود گذشت ‌.
و چقدر اون لحظه برای من شیرین بود .

کلافه سرمو روی بالش کوبیدم و به خودم‌تشر زدم‌:

_بسه دختر خجالت بکش .

اما انگار حس خجالتم اون لحظه پریده بود و به جای اینکه خجالت بکشم لبخند دندون نمایی زده بودم .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت611

کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت خواب دل کندن .
امروز بی اندازه خوشحال بودم .
چون می تونستم برای بارِ دیگه بچه ها رو ببینم .
و از همه بیشتر بخاطر دیدن آتش دل توی دلم نبود .
بدون اینکه بخوام تخت خواب رو مرتب کنم از اتاق بیرون زدم .
مسقیم به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم .
این قدر هیجان زده بودم که سر از پا نمی شناختم .
صورتمو خشک کردم و از دستشویی بیرون زدم .
صدای مامان ، بابا و نازان از آشپزخونه میومد برای همین بدون اینکه درنگ کنم به سمت آشپزخونه رفتم .
با دیدنشون لبخندی زدم و پر انرژی گفتم :

_سلام صبح بخیر .

مامان و بابا جوابم رو با لبخند دادن اما نازان ابرویی بالا انداخت و چشم هاشو ریز کرد :

_خیر باشه اتفاقی افتاده ؟!


خواستم بگم علاوه بر اینکه اتفاقی افتاده امروز عجیب خواهرت حس و حال خوبی داره اما نگفتم و به جاش سعی کردم بی تفاوت باشم و عادی جواب بدم :

_نه مگه باید اتفاقی افتاده باشه !

نازان شونه ای بالا انداخت و از پشت میز بلند شد :

_نمیدونم آخه خیلی شاد و شنگول می زنی .

پشت چشمی نازک کردم :

_من همیشه شادم در ضمن حالا این قدر بگو تا چشم بخورم .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت612

نازان استکانی از توی کابینت ها برداشت و داخلش چایی ریخت :

_آدمایی که یه تخت‌شون کمه رو چشم‌نمی زنن نترس .

با چشم های گرد شده یه نگاه به نازان و یه نگاه به بابا انداختم :

_بفرما بابا جان کی بود دیشب می گفت منو الگوی خودت قرار بده .

بابل سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد :

_ناسلامتی خواهر بزرگ تری .

منم مثل بابا سری تکون دادم :

_متأسفم و خدارو شکر که تو رو الگوی خودم قرار ندادم .

و در ادامه‌ی حرفم دست هامو بالا بردم :

_الحمدالله.

نازان استکان رو با حرص روی میز کوبید و لب زد :

_ببند دهنتو .

دهنمو باز کردم‌و گفتم :

_بابا ...

اما قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم نازان دستشو جلوی دهنم گذاشت و لبخند دندون نمایی زد .
چند تا مشت توی کمرم کوبید :

_عزیزم صبحانه تو بخور .

و خودش سریع لقمه ای آماده کرد و توی دهنم گذاشت .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت613

مشغول جویدن شدم که نازان هم رفت سرجای خودش نشست .
لقمه رو به همراه چایی پایین فرستادم .
گلومو صاف کردم :

_بابا .

اولین نفر نازان سرشو بالا آورد و با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد :

_چی می خوای بگی ؟

جوابی به نازان ندادم و به جاش به بابا که منتظر نگاهم می کرد چشم دوختم .
برای گفتم حرفم دست دست کردم اما آخرش دلمو به دریا زدم و گفتم :

_ بابا امروز که شما می رید خونه ی آقاجون من برای بارِ آخر می خوام برم توی گروهی که قبلا باهاشون کار می کردم نوازندگی کنم .

بابا گوشه‌ی ابروش رو خاروند :

_کی می ری و کی بر می گردی ؟

از این عکس العمل بابا یکم استرس گرفتم .
نکنه اجازه نده برم ... اون وقت قولی که دادم چی میشه ... جهنم از قولی که دادم من دیگه نمی تونم آتش رو ببینم .
لبخند نصفه نیمه ای زدم :

_موقع ناهار می رم اما نمی دونم کارم تا کی طول می کشه .

بابا سرشو پایین انداخت که فهمیدم باید دور رفتن رو خط بکشم .
قشنگ ضد حال خوردم و علاوه بر ضد حال خوردن روزیم خراب شد .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت614


سرمو پایین انداختم و مشغول خورد شدن نونی که جلوم بود شدم که با صدای بابا سرمو بالا آوردم‌:

_برو و زود برگرد .

با خوشحالی جیغی کشیدم .
از روی صندلی بلند شدم و سمت بابا رفتم ، دست هامو دور گردنش حلقه کردم و چند بار پشت سر هم گونه‌ش رو بوسیدم .
بابا هم عکس العملی به این رفتار من لبخند بود .

مامان مداخله کرد :

_بسه دیگه دختر .

با این حرف مامان سرمو تکون دادم :

_چشم .

از بابا فاصله گرفتم و گفتم :

_خب من برم آماده بشم .

مامان نگاهی به ساعت انداخت و متعجب زمزمه کرد :

_الان ؟

لبخند دندون نمایی زدم :

_آره دیگه تا من آماده بشم طول می کشه.

قبل از اینکه بخوام برم نازان گفت :

_حالا که تو حرف‌تو زدی منم می خوام یه چیزی بهت بگم .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت615

متعجب ایستادم و نگاهش کردم‌:

_چی می خوای بگی ؟

_من و یزدان دو هفته‌ی دیگه قرارِ ازدواج کنیم .

از شنیدن این خبر دهنم باز شد .
متعجب داشتم نازان رو نگاه می کردم .
اصلا نمی تونستم باور کنم .
نازان اخمی کرد :

_چرا چیزی نمی گی ؟

ناباور خندیدم‌:

_چون باورم نمیشه .

نیشخندی زد :

_نبایدم باور کنی وقتی یه مدت با خانواده‌ت در قهر به سر می بردی .

یاد اون رفتار زشتم میوفتم‌و سرمو پایین انداختم .
نازان از روی صندلی بلند شد و ضربه‌ی محکمی به کمرم کوبید :

_خب حالا نمی خواد وانمود کنی خجالت کشیدی به جاش بیا محکم خواهرتو بغل کن و بهش تبریک بگو .

لبخندی زدم و با ذوق گونه‌ش رو بوسیدم :

_خیلی خیلی مبارکت باشه ... ان‌شاالله در کنار هم خوشبخت بشید.

بعد هم زیر گوشش زمزمه کردم‌:

_ خیلی خری که اول از همه به من نگفتی .



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:41

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت616

نازان نیشگون ریزی از بازوم گرفت :

_تو مگه با اون لحن همیشه طلبکار اجازه می دادی کسی حرف بزنه .

ابرویی بالا انداختم :

_نه .

نازان ضربه ای پشت گردنم کوبید :

_پس ببند.

سرمو تکون دادم :

_چشم .

_آفرین .

بعد از کل کلی که بین من و نازان به وجود اومده بود هر *** رفت تا به کار خودش برسه .

من اول از همه دوش گرفتم .
حوله ای دور خودم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم ، روی تخت نشستم و به خودم داخل آینه خیره شدم .
اصلا حس بلند شدن نبود اما چاره‌ی دیگه هم نداشتم .
به سختی از روی تخت بلند شدم .
وسایل مورد نیازم رو از کمد بیرون آوردم و روی میز چیدم .
کت کوتاهی به رنگ پسته ای به همراه شلوار مشکی و کفش پاشنه بلند پسته ای و شال مشکی از توی کمد بیرون آوردم و روی تخت انداختم .
بعد از اون مشغول خشک کردن موهام شدم .
وقتی موهام خشک شد آرایشی محوی کردم .
لباس هام اتو بود و نیاز به اتو کردن مجدد نداشت .
بعد از اینکه لباس و کفش هامم پوشیدم از اتاق بیرون اومدم که همزمان با من نازان هم از اتاق بیرون اومد .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت617

نازان با دیدنم سوتی زد و ابرویی بالا انداخت :

_تشریف می برید عروسی .

لبخند دندون نمایی زدم‌:

_بله میاید ؟

نازان بدون توجه به حرفی که زدم سمتم اومد .
روبه روم ایستاد و دستمو توی دستش گرفت :

_اون پسرِ هم امروز هست ؟

خواستم بگم اصلا من به عشق همون پسرِ که امروز دارم میرم اما فقط سری تکون دادم .
چشم های نازان نگران شد :

_همراز مواظب باش من می دیدم وقتی از اون دوری چجوری عذاب می کشی.

لبخندی زدم و سری تکون دادم :

_باشه .

و قبل از اینکه بیشتر بخواد این بحث رو ادامه بده خودم گفتم :

_راستی توهم خیلی خوشگل شدیا ، قرارِ بری حسابی از اون پسرِ دل ببری .

نازان با افتخار لبخند دندون نمایی زد :

_معلومه پس چی فکر کردی.

سری تکون دادم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت :

_راستی برات سوال نشده که چرا این روز ها اسمی از محسن و تو نمیاد .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت618

با شنیدن اسم محسن هر چی ذوق داشتم برای دیدن آتش پر کشید .

با صورت درهم گفتم :

_برام مهم نیست .

نازان با شوق گفت :

_از بس خری دیگه .

متعجب داشتم نگاهش می کردم که خودش ادامه داد :

_عرضم به حضورت همون روزی که تو قهر کردی و از خونه زدی بیرون بابا هم با عصبانیت رفت سراغ آقاجون و گفت اگه بخواد این ازدواج رو اجبار کنه یا شما دو تا تحت فشار قرار بده پا میذاره روی همه احترام و بزرگتری و میره پشت سرشم نگاهدنمی کنه ... انگار آقاجون از این تهدید بابا می ترسه که دیگه حرفی از این ازدواج به زبون نمیاره .

زبونم بند اومد .
نمی دونم از این حمایت بابا خوشحال بشم یا خجالت بکشم .
بابا بخاطر من چیکار کرد ، اون وقت من چه رفتاری با بابا داشتم .
دلم می خواد همین الان سرمو محکم به دیوار بکوبم .
به شدت از نگاه به چشم های بابا خجالت می کشم‌.

کلافه دستی به موهام کشیدم که نازان گفت :

_چرا این جوری می کنی ؟ ...مگه خوشحال نشدی ؟

سرمو بالا میارم و چشم های غمگینم رو به نازان می دوزم‌:

_مگه میشه خوشحال نشم فقط ای کاش زودتر بهم می گفتی من الان از نگاه به چشم های بابا خجالت می کشم .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت619

نازان چشم هاشو ریز کرد :

_این حرفو نزن که سری بعد جفت پا میام توی حلقت ... آخه بی‌شعور من چند بار بهت زنگ زدم ، اول که جوابمو ندادی بعد هم جواب دادی می خواستی منو بخوری... حالا پرو پرو به من بر می گردی میگی باید زودتر به تو می گفتم.

لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم :

_راست میگی حق باتوست .

قبل از اینکه نازان بخواد حرفی بزنه در بابا و مامان از اتاق بیرون اومدن.
با دیدن بابا سرمو پایین انداختم ، بغض بزرگی توی گلوم نشست .

صدای مامان رو شنیدن اما نتونستم سرمو بالا بیارم :

_دخترم تو هم داری می ری .

تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم که مامان گفت :

_اتفاقی افتاده؟!

نفهمیدم چی شد اما به سمت بابا پرواز کردم .
خودمو توی آغوشش پرت کردم و دستدهامو دور گردنش حلقه کردم‌:

_ببخش بابا ... همه ی رفتارِ بدمو بذار به حساب بچگیم .

بابا هم دستش دور کمرم حلقه شد :

_چی شده بابا ؟

اشک هام روی گونه هام روانه شدن :

_نازان بهم گفت که بخاطر من جلوی آقاجون ایستادی .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:42

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت620

بابا روی موهام رو بوسید :

_عزیزم وظیفه‌من بود که از دخترم حمایت کنم .

آب دماغم رو بالا کشیدم‌:

_منو می بخشی؟

بابا نوازش وار دستشو روی کمرم کشید :

_من اصلا از تو دلگیر نبودم که بخواهم ببخشم .

لبخندی زدم که نازان گفت :

_با این اشک ها قشنگ آرایشت رو داغون کردی .

از آغوش بابا بیرون اومدم .
سمت نازان برگشتم و چشم هامو ریز کردم‌:

_همه‌شم تقصیر توست ؟

نازان شونه ای بالا انداخت :

_به من چه .

بعد هم‌نگاهی به مامان و بابا انداخت :

_بریم عزیزان من .

و پشت چشمی برام نازک کرد .

مامان از من پرسید :

_همراز با ما میای یا خودت می ری .

اشاره ای به صورتم کردم :

_من اینارو باید درست کنم ... شما برید .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت621

مامان سری تکون داد و بابا گفت :

_مواظب خودت باش .

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم :

_چشم .

با رفتن بابا ، مامان و نازان منم دوباره به اتاقم برگشتم و مشغول تمدید آرایشم شدم .
وقتی آرایشم رو درست کردم ، نگاهی به سر تا پام انداختم و وقتی از خودم مطمئن شدم منم از خونه بیرون زدم .

روبه روی خونه ای که آتش آدرسش رو برام فرستاد ایستادم .
انگار برای بار اول بود که می خواستم ببینمش که استرس بدی گرفته بودم .
دست های لرزونم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم .
بعد از مدتی بدون هیج حرفی در باز شد .
در رو هل دادم و وارد شدم .
خونه ای با یه حیاط بزرگ بود که دور تا دور این حیاط درخت و گل وجود داشت .
با لذت سرمو چرخوندم و مشغول دید زدن حیاط بودم که صدای آریو رو شنیدم‌:

_خانم لطفا محترمانه بفرمایید داخل تا غیر محترمانه باهاتون رفتار نکردیم .

سرمو به سمتش چرخوندم و با چشم های ریز شده نگاهش کردم که لبشو گاز گرفت :

_خب دید زدن حیاط مردم کار زشتی‌ها.

با تمسخر گفتم :

_نه بابا .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت622

آریو لبخند دندون نمایی زد :

_جون زن بابا.

ابروهام بالا پرید :

_تو که این قدر بی تربیت نبودی .

آریو متأسف سرشو تکون داد و دستی به موهاش کشید و نالید :

_چه کنم که روزگار از ما هم یه آدم بی تربیت ساخت .

قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم آتش از خونه بیرون اومد و اولین کاری که کرد محکم یکی به پشت گردن آریو کوبید .

آریو بهت زده برگشت و به آتش نگاه کرد :

_داداش من معذرت می خوام اما مگه مرض داری که می زنی ؟

آتش بدون اینکه کلامی حرف بزنه دوباره به پشت گردن آریو کوبید .
آریو لب هاشو به صورت نمایشی لرزوند و با بغض ساختگی گفت :

_متاسفم .

وقتی نگاه آتش رو دید ادامه داد :

_برای خودم .

آریو با زدن حرفش به سمت خونه دوید .
لبخندی روی لبم نشست ، کار های آریو همیشه برای من جالب بوده .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت623

آتش با چشم های ریز شده پله ها رو پایین اومد :

_برای چی داری می خندی ؟

_به آریو .

آتش جدی گفت :

_به نظر من که اصلا خنده‌دار نیست .

با این حرف آتش لبخندم جمع شد.
آتشم وقتی دید چیزی نمی گم با دست به خونه اشاره کرد :

_بریم داخل .

سری تکون دادم‌:

_باشه .

از اون حیاط قشنگ و بوی مطبوعات دل کندم.
آتش جلوتر من راه افتاد و منم پشت سرش رفتم .
پله ها رو یکی یکی بالا رفتم ، آتش در خونه رو باز کرد و دو تایی باهم وارد شدیم .
یه پذیرایی بزرگ روبه روم بود که همه‌ی بچه ها هم حضور داشتن و کنج ترین قسمت خونه هم راه پله ای بود.
لبخندی روی لبم نشوندم و جلو رفتم .
بچه ها هم با دیدنم بلند شدن .
آریا ابرویی بالا انداخت :

_چه عجب ما چشم‌مون به جمال شما روشن شد .

دست هامو بهم قلاب کردم :

_یه جوری می گید انگار من رفته بودم قائم شده بودم که کسی من روئت نکنه.


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت624

نادیا چشم هاشو ریز کرد :

_دقیقا همین کار رو کرده بودی دخترِ گستاخ.

بعد هم بدون اینکه اجازه‌ی حرف زدن بهم بده منو در آغوش کشید .
لبخندی زدم و دست هامو دور کمرش حلقه کردم.
نادیا زیر گوشم زمزمه کرد :

_خوشحالم که دارم می بینمت .

مهربون جواب دادم :

_منم همین طور ... دلم برات تنگ شده بود .

_دیگه دل و قلوه دادن بسه .

با صدای آتش از هم فاصله گرفتیم .
چشم غره ای بهش رفتم که چشم هاشو برای گرد کرد منم بی توجه سرمو برگردوندم که چشمم به پیمان خورد ، چشم هاش خیلی غمگین بود و گوشه ترین قسمت خونه نشسته بود .
پیمان یکی از افرادی بود که بیشترین کمک رو به من کرد تا به اون چه می خوام برسم برای همین خواستم سمتش برم که مچ دستم اسیر انگشت های آتش شد .
خشن بهم نگاه کرد و از بین دندون هاش غرید :

_اصلا ...

داشتم با چشم های گرد شده نگاهش می کردم که ادامه داد :

_فکر رفتن پیش کیوان رو از سرت بیرون کن .

متعجب پرسیدم‌:

_چرا ؟


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:43

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت625

اما جوابی بهم نداد و به جاش دستمو کشید .
با صدای بلندی گفت :

_بچه ها حاضرید .

همه‌ی بچه ها لبخند مرموزی زدن که من هیچی نفهمیدم .
متعجب سرمو بالا گرفتم و به آتش خیره شدم و زمزمه کردم :

_آتش می خواید چیکار کنید ؟

آتش نیم نگاهی سمتم حواله کرد :

_کار خاصی نمی خوایم بکنیم .

بچه ها هر کدوم س جای مخصوص خودشون ایستادن.
منم ویالون رو روی شونه‌م جابه جا کردم و رفتم جای همیشگی‌م ایستادم .
با یک دو سه ای که آتش گفت بچه ها شروع کردن .
اما اصلا نگفتن قرارِ چه آهنگی رو بزنن.
متعجب داشتم بهشون نگاه می کردم که حضور شخصی رو روبه‌روم احساس کردم .
سرمو برگردوندم که آتش رو روبه روم دیدم .
شروع به غر زدن کردم :

_آتش منو دعوا نکن ... اینا بدون اینکه به من بگن شروع به نواختن کردن .

آتش انگار حرف های منو نمی شنید که روی زانوهاش نشست .
متعجب داشتم بهش نگاه می کردم .
از صبح تا حالا فقط داشتم شوکه می شدم .
لب زدم‌:

_آتش داری چیکار می کنی؟

آتش بدون اینکه پلک بزنه خیره نگاهم می کرد .
منظورشون از این کار ها نمی فهمیدم و همین موضوع داشت عصبانیم می کرد .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:43