971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت626
بچه ها هم ساکت شدن که آتش زمزمه کرد :
_همراز با من ازدواج می کنی ؟
دیگه بیشتر از این دهنم باز نمی شد .
انگار راه گلوم رو بسته بودن که نمی تونستم نفس بکشم .
حس می کردم همهی اینا یه شوخیِ مسخرهست .
بدون اینکه اختیاری روی رفتارم داشته باشم از کنار آتش رد شدم .
با عجله به سمت در می دویدم تا بتونم از اون خونه بیرون بزنم .
اشتباه کردم از همون اول پامو اینجا گذاشتم .
اشتباه کردم که دوباره به آتش اعتماد کردم .
صدای قدم هایی رو می شنیدم و همین باعث می شد تا سرعتم رو بیشتر کنم .
وقتی از خونه بیرون زدم نفس عمیقی کشیدم که بازوم از پشت کشیده شده .
با عصبانیت برگشتم که چهرهی آتش رو دیدم :
_همراز معلوم هست داری چیکار می کنی؟
با بغض گفتم :
_متاسفم برای خودم که با وجود اون همه حرف های نامربوطی که بهم زدی باز هم بهت اعتماد کردم و وقتی گفتی بیا اومدم و متاسفم برای تو که فکر کردی همه رو می تونی بازیچهی خودت کنی .
آتش با چشم های سرخ شده غرید :
_من کی رو تا حالا بازیچهی خودم کردم .
بدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم برگردم که آتش داد زد:
_تا حرف نزنی حق نداری که پاتو از اینجا بیرون بذاری ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت627
با تمسخر گفتم :
_تو هم حق تعیین تکلیف برای منو نداری .
آتش بازومو گرفت و اون یکی دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید :
_چرا اتفاقا دارم خوبشم دارم .
سرشو پایین آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :
_سعی کن وقتی یه حرف می زنی کاملش کنی .
با مشت به سینهش کوبیدم :
_کار خوبی نکردی ... اصلا کار خوبی نکردی .
آتش با آروم ترسن لحن ممکن گفت :
_که از عشقم خاستگاری کردم کار خوبی نبوده ؟
با شنیدن این حرف حس کردم قلب از کار افتاد .
با دهن باز و چشم های گرد شده داشتم به آتش نگاه می کردم .
آتش لبخندی زد و دستشو زیر چونهم گذاشت و دهنم رو بست .
بهت زده زمزمه کردم :
_عشق ؟!
آتش لبخندی زد و سری تکون داد :
_همراز از همون روز اول که دیدمت حس کردم دلم برات رفت اما تمام تلاشم رو کردم تا این موضوع رو مخفی نگه دارم ... نمی دونم تا چه اندازه موفق بودم یا نبودم اما همیشه سعی داشتم با حرف هایی که بهت می زنم به خودم ثابت کنم که علاقه ای به تو ندارم ...
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت628
سرشو پایین انداخت و دستی لابه لای موهاش کشید ... کلافه ادامه داد :
_می دونم اشتباه کردم و با این حرف ها فقط دل تو رو میشکوندم اما خب آدمیزاد پر از اشتباهِ ... کار هر روزم این بود که بیام تو رو ببینم و وقتی فهمیدم که چیز زیادی از این سفر باقی نمونده بیشتر از قبل عصبی می شدم و تو رو بیشتر از قبل مورد حملات ناجوان مردانهم قرار می دادم.
لبخندی زدم که شستشو نوازش وار روی لبم کشید :
_گفتم کاری می کنم که تو بازم کنارم بمونی اما نشد تو لجباز تر از این حرف ها بودی که بخوای کنارم بمونی... خلاصه خودمو به هر در و دیواری کوبوندم تا تو رو بیارم اما تو افتاده بودی روی دندهی لج و قبول نمی کردی ...
نفس عمیقی کشید :
_وقتی اون روز بهم گفتی خواستگار داریو می خوان به زور شوهرت بدن دیوانه شدم و نفهمیدم چی گفتم ... فقط دلم می خواست یه راه حلی پیشنهاد بدم تا تو رو برای خودم نگه دارم اما انگار تو جور دیگه ای متوجه شدی که اینجوری عصبانی شدی ... وقتی که دیدم جدی جدی دارم تو رو از دست می دم تصمیم گرفتم که این اجازه رو ندم ... کاری نکنم که بعد ها فقط حسرت و پشیمونی به همراه داشته باشم و همین شد که این هفته که خبری ازم نبود داشتم فکر می کردم چجوری تو رو از خونه بکشم بیرون و این فکر به ذهنم رسید .
نمی دونستم از شدت خوشحالی چیکار کنم .
دلم می خواست جیغ بکشم و خوشحالیم ابراز کنم اما خب خجالت این اجازه رو بهم نمی داد .
هیچ وقت فکر نمی کردم شنیدن اعتراف عشق از زبون آتش این قدر برام شیرین باشه .
لبخندی زدم که آتش چشمکی زد :
_من مطمئنم الان همهی بچه ها دارن ما رو می بینن .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت629
با شنیدن این حرف بی اختیار از آتش فاصله گرفتم.
اخمی کردم:
_تو که می دونستی زودتر می گفتی ... الان که بریم کلی سر به سرمون می ذارن .
شونه ای بالا انداخت :
_بذارن ... سعی کردم برای تو مهم نباشه ، حالا برگردیم داخل خونه .
سرمو تکون دادم و لبخندی زدم.
برگشتم که گرمای دست آتش رو توی دست هام حس کردم .
نگاهی به دست هامون انداختم و لبخندم بیشتر شد ، جوری که خودم احساس کردم می تونیم زبون کوچکم رو ببینم .
شونه به شونهی آتش وارد خونه شدیم .
با ورودمون آریو اول از همه شروع به کل زدن کرد .
بقیهی بچه ها هم مشغول دست زدن شدن که با خجالت سرمو پایین انداختم .
سامان گفت :
_داداش بالاخره تونستی مخش رو بزنیا.
آتش خیلی خوشحال سری تکون داد :
_خب شما می تونید برید دیگه .
آریو سرشو به نشونهی تاسف تکون داد :
_حتما اون کاری که بیرون از حیاط نتونستن انجام بدن رو الان می خوان انجام بدم من که با عرض شرمندگی همینجا هستم .
و با تموم شدن حرفش خودشو روی مبل پرت کرد .
آریا هم کنار داداشش دست به سینه نشست :
_با عرض شرمندگی باید بگم منم همین جا هستم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت630
نازان ابرویی برام بالا انداخت و زمزمه کرد :
_زشته .
چشم هامو گرد کردم و پرسیدم :
_چی ؟
جوابی بهم نداد و سرشو برگردوند .
آتش جدی روبه بچه ها گفت :
_در خروج از اون ورِ .
سامان بلند خندید :
_بچه ها داداشمون کم کم داره عصبانی میشه.
بچه ها هم با شنیدن این حرف از زبون سامان بلند خندیدند .
پیمان از جاش بلند شد ، همین جور که سرش پایین بود گفت :
_داداش مبارک باشه ... با اجازه .
آتش هم سری تکون داد که پیمان اومد جلوی آتش ایستاد و دستشو دراز کرد .
آتش با اکراه دستشو توی دست پیمان گذاشت .
داشتم متعجب به رفتار آتش و پیمان نگاه می کردم .
چرا اینجوری برخورد می کنن کسایی که برای هم مثل داداش بودن .
آتش دستشو از دست پیمان بیرون کشید که پیمان هم از خونه خارج شد .
بعد از رفتن پیمان سامان هم بلند شد :
_با اجازه پس منم برم .
آتش سری تکون داد :
_به سلامت .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت631
سامان بلند خندید :
_داداش حداقل یه تعارف می کردی .
آتش ابرویی بالا انداخت :
_من تعارف الکی نمی کنم .
آریو دست هاشو زیر سرش گذاشت و پا روی پا انداخت و بلند گفت :
_خداحافظ داداش .
آتش به سمت آریو رفت و گوششو کشید :
_میری یا نه ؟!
آریو از روی مبل بلند شد و با قیافهی درهم جواب داد :
_می رم میرم مگه چارهای جز این کار دارم .
آتش لبخندی زد :
_آفرین .
بالاخره با زور آتش تونست همهی بچه ها رو از خونه بیرون کنه .
در رو که بست نفسش رو بیرون فرستاد :
_فکر نمی کردم حالا حالاها برن .
لبخندی زدم :
_منم .
آتش با لبخند سمتم اومد :
_همراز نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت632
فکر نمی کردم یه روزی در برابر این ابراز علاقهی آتش این همه خجالت بکشم .
با لحنی آروم گفتم :
_منم دلم تنگ شده بود.
آتش روبه روم ایستاد .
دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا آورد :
_همراز تو انگار یه چیزی رو فراموش کردی به من بگی.
متعجب نگاهش کردم :
_چیو ؟
چشمکی زد :
_که چقدر دوسم داری .
یادم افتاد منم تقریبا می تونم بگم از همون اولشم، شایدم یکی دو روز بعدش .
نمی دونم اما هر چی بود منم همون اوایلش نسبت بهش یه احساسی پیدا کردم .
حتی زمانی که رفتار بدی نشون می داد اما من بازم دوستش داشتم .
احمق بودم دیگه ... اما نتیجهی همین *** بودن یه چیز قشنگ شد .
دلم نمی خواست خیلی بی تفاوت باشم برای همین دست هامو دور کمر آتش حلقه کردم و سرمو روی سینهش گذاشتم .
صدای ضربان قلبش رو می شنیدم و همین برای من خیلی قشنگ بود .
زمزمه کردم :
_ دقیقا نمیدونم اما منم از همون لحظه ای که دیدمت ... شایدم دو سه روز بعدش حس کردم که دوست دارم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت633
صدای شیطون آتش رو شنیدم:
_می دونستم تو از همون اول بهم چشم داری .
سرمو بالا آوردم و مشتمل به بازوش کوبیدم .
آتش با تمسخر گفت :
_آخ آخ خیلی دردم اومد .
این بار پامو محکم روی پاش فشار دادم که داد بلندی زد .
خبیث نگاهش کردم و گفتم :
_ولی این بار واقعا دردت اومد .
یارا هم با قیافهای که از درد مچاله شده بود جواب داد :
_واقعا این بار دردم اومد .
لبخند خبیثی زدم.
که آتش دوباره دستشو روی کمرم گذاشت :
_می دونی همین شیطنت از من دل برد .
ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم .
آتش دستشو دور موهام پیچید :
_این موهات هن که کلا دین و ایمانم رو ازم گرفت .
لبمو گاز گفتم که نگاهش روی لب هام ثابت موند :
_من این همه ابراز علاقه می کنه به نظرت جوابی نداره ؟
سرمو تکون دادم :
_چرا داره .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت634
آتش چشمکی زد :
_پس من که نمی بینم تو بخوای علاقهتو ابراز کنی ... من حتی انتظار دو سه تا بوسهم داشتم .
چپ چپ نگاهش کردم که دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد :
_خیلی خب عصبانی نشو من به پاهام احتیاج دارم .
لبخندی زدم :
_پس سعی کن حرصی نکنی .
_چشم.
نفس عمیقی کشیدم .
من همیشه انتظار این لحظه رو می کشیدم و سکوت دیگه بس بود .
الان وقت حرف زدن بود .
خودمو بیشتر به آتش نزدیک کردم و چون قدم ازش کوتاه تر بود سرمو بلند کردم :
_می دونی دوست داشتن این قدر برای من شیرینِ که زبونم برای تعریف بند اومده ... همیشه انتظار این لحظه رو می کشیدم اما الان بی زبون ترین آدم این شهر شدم .
زیر چونهش رو بوسیدم :
_دوست داشتن تو قشنگ ترین حس دنیاست .
آتش هم خم شد و پیشونیم رو بوسید :
_من دوست دارم که هر لحظه برای عاشقی کردن با تو زندگی کنم و نفس بکشم .
شونه به شونهی هم به سمت خونه رفتیم .
تمام مدت آتش داشت جوک تعریف می کرد و به قول خودش فقط برای این بود که من برای یه لحظه فقط بخندم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت635
یه راست به آشپزخونه رفتیم.
آتش ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
_این قدر گرسنمه که می تونم تو رو یه لقمه کنم .
بعد هم یه چشمک ریز زد .
اصلا نمی تونستم قبول کنم که یه آدم تا این اندازه بتونه تغییر کنه .
دیشب یه آتش دیگه بود اما وقتی به عشقش اعتراف کردِ یه آتش دیگه شده .
لبخندی زدم :
_اتفاقا منم خیلی گرسنهم .
آتش چشم هاشو ریز کرد :
_خب منظورت چیه ؟
دست هامو به کمرم زدم:
_منظورم اینِ که من اینجا مهمونم ... پس بی زحمت یه چیز آماده کن که دور هم بخوریم .
آتش بی هوا بوسه ای روی گونهم کاشت :
_مهمون که نباید توی دل صاحب خونه این قدر بشینه پس تو خود صاحب خونه ای .
از شنیدن این حرف هاش قند کیلو کیلو توی دلم آب میشد .
اصلا فکر نمی کردم آتش این قدر احساساتی باشه و بخواد مدام حرف های قشنگ بزنه .
با ناز قدمی به سمت آتش برداشتم و خاک فرضی روی پیراهنش رو تکوندم :
_اگه با این حرف ها سعی در خر کردن من داری باید بگم کاملا در اشتباهی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت636
آتش هم دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد .
سرشو پایین آورد و نفسش رو توی صورتم فوت کرد:
_من تو رو توی حیاط خر کردم .
با چشم های گرد شده داشتم نگاهش می کردم که لبخند دندون نمایی زد .
عصبی مشتی به بازوش کوبیدم که یارا دست هاشو به نشونهس تسلیم بالا برد :
_به خدا شوخی بود .
اخمی کردم و توپیدم :
_یه شوخی زشت .
آتش لبشو گاز گرفت تا نخنده و همین بیشتر منو عصبی کرد .
زیر لب غریدم:
_شیطونه میگه پاشم برم پشت سرمم نگاه نکنم تا حالت جا بیاد .
آتش با شنیدن این حرف جدی شد :
_من به اندازهی کافی حالم جا اومده ... الانم خودم می رم برای خانم گلم آشپزی می کنم .
لبخندی روی لب هام نقش بست .
دلم می خواست ببینم چی درست می کنه .
یارا در یخچال رو باز کرد و نگاهی داخلش انداخت .
بعد از مدتی در حالی که سرش رو می خاروند سمتم برگشت:
_میگم همراز با املت که مشکلی نداری ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت637
منم گوشهی آبروم رو خاروندم:
_برای ناهار زیاد مناسب نیست .
آتش لبخند نصفه و نیمه ای زد :
_چرا من همیشه ناهار املت می زنم بر بدن خیلیم می چسبه .
به سمتش رفتم و از جلوی یخچال کنارش زدم :
_برو اون ور ببینم .
نگاهی داخل یخچال انداختم و گفتم :
_بگو چیزی بلد نیستم درست کنم.
آتش انگار بهش برخورد که اخم کرده اومد و جلوم ایستاد :
_کی بلد نیست غذا درست کنه ؟
به چشم هاش خیره شدم :
_تو .
آتش هم به چشم هام خیره شد .
تقریبا چند ثانیه ای به چشم هام خیره شده بود که بشکنی جلوی چشم هاش زد .
آتش پلکی زد و سرشو تکون داد :
_دختر با این چشم هات جادو می کنی .
صداهای ترسناکی از خودم در آوردم و گفتم :
_من جادوگرم... از من بترس .
آتش قهقههی بلندی سر داد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت638
تصمیم گرفتم که ماکارانی درست کنم .
مواد مورد نیازش رو به آتش گفتم.
اول از همه مشغول خرد کردن پیاز ها شدم .
دیدم آتش خیلی بی کاره بهش گفتم قارچ هارو خرد کنه.
پیاز ها رو توی ماهیتابه ریختم و برگشتم ببینم آتش داره چیکار می کنه .
با دیدن آتش که انگار با قارچ ها کشتی گرفته بود چشم هام گرد شد .
سمتش رفتم :
_آتش داری چیکار می کنی ؟
آتش با لبخند سمتم برگشت و جنازهی قارچی دو جلوی صورتم تکون داد :
_دارم قارچ خرد می کنم .
چاقو رو از توی دستش کشیدم:
_خسته نباشی واقعا .
بعد هم خوردم ایستادم و مشغول خرد کردن قارچ ها شدم .
دست های آتش از پشت دور شکمم حلقه شد .
چونهش رو روی شونهم گذاشت و بوسهی ریزی روی گردنم کاشت .
سعی کردم آتش رو نادیده بگیرم و کارمو انجام بدم اما اصلا شدنی نبود .
آتش سرشو کمی بالا تر آورد و لالهی گوشم رو بوسید و نفسش رو توی گردنم فوت کرد :
_همراز دلم بد جور می خوادت... عجیب بوی عطرت داره برام دلبری می کنه . دلم می خواد هر چه زودتر برای خودم بشی ... مال خودِ خودم .
این حرف ها رو می زد و لب هاش روی گردنم قرار داشت .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت639
دست هام از شدت خوشحالی می لرزید و نمی تونستم چاقو رو توی دستم بگیره .
آتش ادامه داد :
_هیچ وقت فکر نمی کردم دختری یه روز اینجوری از من دل ببره ... تو من ... با قلبم چیکار کردی که وقتی می بینمت قلبم بی طاقت خودشو به قفسهی سینهم می کوبه .
چاقو رو رها کردم ، برگشتم و دست هامو دور گردن آتش حلقه کردم .
فاصلهی صورتم با صورتش به اندازهی یک بند انگشت بود .
زمزمه کردم:
_همون کاری که تو با قلب من کردی.
آتش پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت :
_همراز همیشه دوست داشته باش ... حتی وقتی بداخلاقم... اعصاب ندارم ... تو باش و آرومم کن .
پاهامو بلند کردم و دستمو لابه لای موهاش کردم:
_هستم ... همیشه کنارتم .
و تموم شدن حرفم گرمی لب های آتش رو روی لب هام حس کردم.
با بوی سوختگی که مشامم رو پر کرد از آتش فاصله گرفتم .
به سمت گاز رفتم و اجاق زیر پیاز های سوخته شده رو خاموش کردم.
با عصبانیت سمت آتش برگشتم و توپیدم :
_ببین چه بلایی سر پیاز ها آوردی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت640
یارا با لبخندی سمتم اومد :
_من که کاری نکردی .
چشم هامو درشت کردم و به آتش خیره شدم:
_حتما من بودم که اومدم از پشت تورو بین بازوهای گیر انداختم .
آتش سرشو بالا گرفت و به سقف نگاه کرد :
_خب خودت زیادی دلبری کردی .
این خونسردی آتش رو که می دیدم بیشتر عصبی می شدم .
به سمت آتش حمله کردم کخ آتش یکی از دست هامو گرفت و پشت کمرم قفل کرد :
_می خوای چیکار کنی چشم قشنگ .
لبمو گاز گرفتم و خواستم پامو روی پاش بکوبم که پاشو عقب کشید و ابرویی بالا انداخت :
_هیچ وقت از یه تکنیک برای دوبار استفاده نکن .
با تمسخر گفتم :
_باشه .
آتش دستشو بالا آورد و نوازش وار روی موهام کشید :
_آفرین دختر گل .
داشتم تقلا می کردم که اجازه نداد و منو در آغوش کشید .
_نمی دونم چرا هر چقدر بغلت می کنم سیر نمی شم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت641
***
دو هفته بعد
دو هفته از اون روزی که آتش رو دیدم گذشته .
عشق من روز به روز داره نسبت بهش بیشتر می شه .
توی این مدت چه تلفنی چه حضوری باهم حرف زدیم .
آتش می خواست برای خاستگاری بیادداما اجازه ندادم که سر همین هم دعوامون شد .
اول فکر کرد بخاطر اینکه دوستش ندارم و اجازه نمیدم که بیاد خاستگاری اما بعدش براش توضیح دادم که اجازه بدهدبعد از مراسم عروسی نازان این کار رو بکنه .
نازان رو من توی این دو هفته به چشم ندیدم به جز اون روزی که ازش خواستم برای آتش هم کارت بنویسه و چقدر خواهرم مهربون بود که این موضوع رو با یزدان در میون گذاشت و آتش هم می تونه به عنوان یکی از رفیق های یزدان توی جشن حضور پیدا کنه .
البته اینو هم بگم که نازان تا بخواد این کار رو برای من بکنه کلی منت سرم گذاشت و کلی دیگه هم غر زد اما بالاخره موفق شدم تا آتش رو هم به این جشن دعوت کنم .
چون این دوهفته آتش سرش شلوغ بود قرارِ امروز باهم بریم برای خرید لباس .
هر وقت از جلوی مامان رد می شم مامان با چشم های ریز شده نگاهم می کنه انگار که به رفتارم مشکوک شده.
لباس پوشیده از اتاق بیرون می زنم که مامان دست به کمر جلوم ایستاد :
_کجا به سلامتی ؟
ترسیده دستمو روی قلبم گذاشتم :
_مامان چرا اینجوری میای ... نمیگی می ترسم ... سکته می کنم بعدهم می میرم ... اون وقت توهم عذاب وجدان می گیری.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت642
مامان دستشو روی دهنم گذاشت :
_بسه دیگه قصه نباشی و جواب سوالم رو بده .
با ابروهام به دستش اشاره کردم که دستشو از روی دهنم برداشت :
_مامان چرا جوری برخورد می کنی انگار داری بازجویی می کنی ؟
مامان یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_حالا از کجا می دونی بازجویی نمی کنم ؟
لایک به مامان نشون دادم و بوسی براش فرستادم:
_خب باشه من دیگه می رم .
خواستم از کنارش رد بشم که با گرفتم بازوم اجازه نداد :
_کجا ؟
کلافه جواب دادم :
_مامان می خوام برم بیرون.
مامان هن با عصبانیت گفت :
_کجا می خوای ... سوال من اینِ ؟!... یه مدت آسه میری و میای ... از بیست و چهار ساعت بیست و دو ساعتش بیرونی بعد هم این گوشی رو هیچ جورِ زمین نمیذاری و مدام نیشت بازِ .
لبمو گاز گرفتم :
_مامان بی انصافی نکن دیگه من که بیست و چهار ساعت نشستم کنار خودت بعدشم کجا نیشم همیشه بازِ ، من که فقط بعضی روزا اونم بعضی وقت ها یه لبخند ملیح می زنم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت643
چشم هامو کج کردم و ادامه داد :
_اینجوری می گی یکی می شنوه و باور می کنه اون وقت خر بیارم و باقالی بار کن .
و خیلی آروم از کنار مامان رد شدم که مامان داد زدم:
_این همه حرف زدی اما آخرش نگفتی کجا داری میری؟
مامان دوباره اومد روبه روم ایستاد که چشم هامو با خستگی بستم :
_مامان می رم برای فردا لباس بگیرم .
مامان سری تکون داد و گفت :
_باشه صبر کن منم الان میام .
با چشم های گرد شده به مامان که داشت به سمت اتاق می رفت خیره شدم .
من با آتش قرار داشتم و اگه مامان میومد قطعا نمی تونستم آتش رو ببینم .
در یک حرکت آنی با صدای بلند فریاد زدم:
_مامان من دوستم منتظرِ و باید برم بعدا می بینمت .
و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از خونه بیرون زدم .
می دونستم مامان سرعت عملش خیلی بالاست و اگه با خودش عهد بسته باشه که سر از کار من دربیاره قطعا تمام تلاشش رو می کنه تا بفهمه .
کفش هامو هم بدون اینکه بپوشم از توی جاکفشی برداشتم و توی خیابون مشغول پوشیدنش شدم .
صدای پیامک گوشیم اومد .
گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم و پیامکی که از طرف مامان بود رو باز کردم :
_با بر می گردی یا از این به بعد اجازه نداری تنهایی بیرون بری .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت644
لبخندی زدم .
می دونستم همه ی اینا تهدیدِ برای ترسوندنِ من .
با همون لبخندی که روی لبم بود برای مامان تایپ کردم :
_منم دوست دارم عزیزم .
و دیگه منتظر جوابی نموندم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم .
سر خیابون تاکسی گرفتم و آدرس محل کار آتش رو دادم .
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم هامو بستم .
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی این قدر همه چیز روبه راه بشه .
هیج وقت فکر نمی کردم که یه روز من عشق آتش بشم و بخوام برای دیدنش برم محل کارش .
چقدر این روزگار سوپرایز هایی داره که همهشون در انتظار مونن .
_ خانم رسیدیم .
با صدای راننده سرمو بلند کردم .
کرایه رو به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم .
مستقیم وارد ساختمون شدم .
دختری که پشت میز نشسته بود برام چشم غره ای رفت .
لبخندی بهش زدم که بیشتر عصبی شد .
یادم میاد یه روز برای سوپرایز کردن آتش اومده بودم اینجا اما این خانم خودشیرین اجاره نمی داد که من برم و آتش رو ببینم ، منم عصبی شدم و داد و هوار راه انداختم و موفق شدم که آتش رو از اتاق بکشم بیرون ، آتش هم بعد از فهمیدن موضوع کلی همین خانم رو دعوا و سرزنش کرد .
این خانم هم دست و پاشو جمع کرد و هر وقت منو می دید خیلی محترمانه اجازه می داد برم پیش آتش .
تقه ای به در زدم و صدای آتش رو شنیدم :
_بفرمایید .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت645
در رو باز کردم و سرمو از بین در داخل بردم .
آتش سرشو از توی کاغذ هایی که جلوش بود بیرون آورد و با دیدن من لبخندی زد :
_خوش اومدی عزیزم .
سری تکون دادم :
_ممنونم .
وارد اتاق شدمو در رو بستم .
به سمت آتش رفتم و بالای سرش ایستادم که آتش هم از روی صندلی بلند شد :
_دلم برات تنگ شده بود چشم قشنگ .
لبخندی زدم و با ناز گفتم :
_دل به دل راه داره آقای خوش صدا .
آتش دست هاشو روی پهلو هام گذاشت و با یه حرکت بلندم کرد و روی میز گذاشتم :
_بیا اینجا بشین تا بتونم صورت ماهتو ببینم .
لبخندی زدم که خودشم روی صندلی نشست و دستشو روی پام گذاشت :
_من از کی تا حالا ندیدم تو رو .
ابرویی بالا انداختم و با شیطنت جواب دادم :
_دیروز بود .
آتش اخمی کرد :
_دیروز من کی تو رو دیدم؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت646
دستمو روی ته ريشش کشیدم:
_دیروز کی بود اومد و برای هم از پنجره دست تکون دادیم .
یارا از روی صندلی بلند شد .
شالم رو از روی سرم برداشت :
_اینا که حساب نمیشه .
متفکر سرمو تکون دادم :
_اون وقت میشه بگی چه زمانی حساب میشه ؟
آتش موهام رو بوسید کشید :
_زمانی که بتونم مثل الان لمست کنم و عطرتو نقس بکشم .
لبخندی زدم که پیشونیم رو بوسید .
آتش قدمی به عقب برداشت و کلافه دستی به موهاش کشید :
_دختر روز به روز بیشتر داری عاشقم می کنیا ، حواست هست ؟
لبخندی زدم و با شیطنت از روی میز پایین پریدم :
_بله حواسم هست .
آتش زیرلب گفت :
_شیطون .
شالم رو روی سرم مرتب کردم :
_آقای خوش صدا بهترِ بریم دیگه .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت647
آتش سری تکون داد که سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم :
_آتش داری دنبال شخص جدیدی برای گروه می گردی ؟
آتش موبایل و کیف پولش رو از روی میز برداشت و جواب داد :
_نه چطور ؟
شونه ای بالا انداختم :
_آخه دوباره اومدی اینجا ؟
آتش اومد سمتم و دستشو دور شونه هام حلقه کرد :
_نه برای دوستم دنبال یکیم که بتونه به قشنگی تو ویالون بزنه اما من مطمئنم که پیدا نمیشه .
ابرویی بالا انداختم و با افتخار گفتم :
_معلومه که پیدا نمیشه من تکم .
گونهم رو بوسید و زمزمه کرد :
_بر منکرش لعنت .
بدون اینکه تقه ای به در بخوره در باز شد و پیمان به سر پایین افتاده وارد اتاق شد :
_چند نفر اومدن برای تس...
سرشو بالا آورد و با دیدن من حرفش ناتموم موند .
با لبخندی گفتم :
_سلام .
پیمان نگاهی بهم انداخت ، سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت648
متعجب سرمو بلند کردمو به آتش نگاه کردم:
_این چرا این جوری کرد؟
اخم های آتش هم در هم بود و جدی جواب داد :
_ولش کن نمی خواد فکرت زیاد درگیرش بشه .
سری تکون دادم اما برخلاف چیزی که آتش گفت نمی تونستم بی تفاوت باشم.
حتی اون روزی هم که همه ی بچه ها جمع شده بودنم پیمان که همیشه با من صمیمی بود اینجوری داشت بی محلی می کرد و خب این عجیب بود .
سرجام ایستادم :
_آتش میشه ازت یه سوال بپرسم ؟
آتش جوابی بهم نداد و منتظر نگاهم کرد .
وقتی سکوت کرده بود خودم ادامه دادم :
_چرا پیمان این قدر سرد برخورد می کنه .
آتش دست هاشو مشت کرد :
_چرا رفتار پیمان این قدر برات مهم شده ؟
فکر کنم بهش بر خورد که این قدر جدی و آشفته جوابم رو داد .
دستپاچه شدم :
_آخه پیمان خیلی باهامون صمیمی بود و اتفاقا اون بود که باعث آشنایی من و تو شد .
آتش دستشو دور کمرم حلقه کرد و با جدیت گفت :
_دیگه فکرشو نکن .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت649
لب هامو غنچه کردم و گفتم :
_نمیشه بگی چرا این قدر رابطهتون سرد شده ؟
آتش اخمی کرد و در رو باز کرد :
_نه نمیشه .
و بدون اینکه اجازه بده بخوام حرفی بزنه منو از اتاق بیرون کرد :
_مگه نمی گی دیرمون شد پس چرا تکون نمی خوری .
چشم هامو چپ کردم :
_من نگفتم دیرمون شده .
آتش لپمو کشید و گفت:
_خوشمزه شدیا .
قبل از اینکه جوابی بدم پیمان با اخم های درهم از جلومون رد شد و همین باعث شد تا دهنم بسته بشه .
آتش وقتی پیمان رو دید دستشو توی دستم گذاشت و محکم فشار داد .
مشخص بود رابطهشون خیلی بد شده که اینجوری برای هم چشم و ابرو میومدن و بی توجه به هم میرن و میان.
میخواستم بگم من نمی دونم رابطهتون سر چی خراب شد اما حیفه که برادریتون اینجوری خراب شه که به صورت همم نگاه نکنید اما می دونستم جوابی دریافت نمی کنم و ترجیح دادم که توی این موضوع هم دخالت نکنم.
شونه به شونهی همدیگه از دفتر بیرون زدیم .
خیلی خوشحال بودم که الان کنار آتش دارم قدم بر می دارم .
یه روز یکی از آرزوهام همین بود .
و چقدر قشنگ و لذت بخش که بهش رسیدم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت650
سوار ماشین شدیم .
آتش همون اول دست منو گرفت و رویدادهای گذاشت .
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
آتش مستقیم به سمت یکی از پاساژ های شهر رفت .
آتش مهربون پشت دستمو بوسید:
_نمی دونی چقدر از اینکه کنارت نشستم خوشحالم .
به نیمرخ خیره شدم :
_حسمون دقیقا به هم یکیه .
دیگه چیزی نگفتیم و تا رسیدیم به پاساژ .
آتش ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد .
از ماشین پیاده شدیم و دست به دست هم به سمت مغازه ها رفتیم .
همین جور داشتم مغازه ها رو رد می کردم و چیزی باب میلم نبود .
تا اینکه جلوی یه مغازه که پشت ویترین لباس شبی گذاشته بودم ایستادم .
آتش هم انگار متوجه ی انتخابم شد که گفت :
_سلیقهت حرف نداره .
با خوشحالی سمتش برگشتم .
روی پاهام بلند شدم و گونهش رو بوسیدم :
_ممنونم ازت .
خواستم وارد مغازه بشم که آتش با کشیدن دستم مانع شد :
_کار خوبی نیست هی جایی که من دست و پام بستهست دل می بریا .
چشمکی زدم و با شیطنت جواب دادم :
_من همهی این کار ها رو از روی آگاهی انجام می دم .
"لینک قابل نمایش نیست"
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد