971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت651
آتش ابرویی بالا انداخت و متفکر گفت :
_اما زمانی می رسه که من خیلی کار ها رو از روی نا آگاهی انجام می دم .
لبخند پر از شیطنتی زدم:
_تا اون موقع زمان زیاد هست .
و قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه وارد مغازه شدم .
لباسی که پسندیده بودم رو به فروشنده نشون دادم تا برام بیارش .
وقتی لباس رو دستم داد به سمت اتاق پرو رفتم .
آتش عینک آفتابی زده بود و دنبالم اومد :
_الان این با خودش می گه این مردِ عقل نداره که عینکش بر نمی داره .
بلند خندیدم و گفتم :
_اما هیچکس نمی دونه که برای شناسایی نشدن داره این کار رو می کنه .
وارد اتاق شدم و لباس رو پوشیدم اما چون زیپ لباس پشتش بود نتونستم ببندمش.
دودل بودم برای اینکه آتش رو صدا بزنم یا نه و آخرش دلمو به دریا زدم .
در اتاق پرو رو باز کردم و سرمو بیرون بردم.
با دیدن آتش که روی صندلی نشسته بود و سرش توی گوشی بود صداش زدم:
_آتش .
آتش با شنیدن صدای من سرشو بالا آورد :
_جانم ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت652
بهش اشاره کردم که نزدیکم بیاد :
_یه لحظه میای؟
آتش از سرجاش بلند شد و سمتم اومد .
در اتاق پرو رو باز کردم :
_میشه کمکم کنی زیپ این رو ببندم آخه خودم نمی تونم .
آتش زیر لب جوری که من نشنوم گفت :
_چه کار سختی .
اما خب شانس باهاش یار نبودو من شنیدم .
لبمو گاز گرفتم تا نخندم و عادی رفتار کنم تا متوجه نشه که فهمیدم .
آتش پشت سرم ایستاد .
دستش تنم رو لمس کردم و فهمیدم که چه کار سختی ازش خواستم .
به آرومی زیپ رو بالا کشید و سرشونهی لختم رو بوسید .
به سمتش برگشتم که نگاهی به سر تا پام انداخت .
لبخندی زد :
_بی نظیر شدی .
چشمکی زدم:
_پس همینو میخرم .
آتش ابرویی بالا انداخت :
_تو اینو می خری بعد فقط برای من می پوشی بهترِ برای عروسی یه لباس دیگه انتخاب کنی .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت653
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
_اون وقت برای چی باید این کار رو بکنم .
برم گردوند و مشغول باز کردن زیپ لباسم شد :
_چون من میگم .
و قبل از اینکه اجازه بده تاوحرفی بزنم از اتاق پرو بیرون زد .
مات داشتم به برخوردش نگاه می کردم .
اصلا متوجهی منظورش نشدم و با خودم گفتم حالا که این جوری کرد منم همین لباس رو می پوشم .
لباس هامو دوباره پوشیدم و از اتاق پرو بیرون رفتم.
سمت فروشنده رفتم و لباس رو روی میز گذاشتم و کارتم رو سمتش گرفتم که گفت :
_خانم از قبل حساب شده .
اخمی کردم و نگاهی به آتش انداختم .
لب زدم :
_کارِ توست ؟
آتش سری تکون داد .
لباس رو که فروشنده توی پلاستیک گذاشته بود رو برداشتم و سمت آتش که گوشهی مغازه ایستاده بود رفتم .
با اخم بهش گفتم :
_کارت زشت بود ... شماره حسابتو بده تا پول رو بریزم به حسابت .
آتش دستمو محکم گرفت و ابروهاش بهم گره خورد :
_الان کارِ تو زشته ... من برای کسی که دوسش دارم هدیه خریدم نمی فهمم این رفتار تو دلیلش چیه .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت654
کلافه نفسمو بیرون دادم .
با آتش دست به دست هم از مغازه بیرون زدیم که آتش گفت :
_ولی حق نداری این لباسو توی عروسی بپوشیا.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم :
_اون وقت دلیلش چیه ؟
آتش بدون اینکه جوابی بهم بده نگاهم کرد .
همین جور داشتیم خیره بهم نگاه می کردیم که آتش لب زد :
_من گرسنمه .
لبخندی حرصی زدمو زمزمه کردم :
_منم .
وقتی حرفی نمی زنن منم همون لباس رو می پوشم .
با هم دیگه به سمت کافه ای که توی پاساژ بود رفتیم .
گارسون اومد و سفارش دوتا پیتزا دادیم .
نیم ساعتی برای خوردن پیتزاها معطل شدیم و بعد از اونم رفتیم سراغ خرید لباس های آتش .
کت و شلوار مشکی هم برای آتش پسندیدم و وقتی تن کرد دیدم چقدر بهش میاد و آتش هم همونو خرید.
بعد هم یه راست آتش منو رسوند خونه.
خسته پاکت خرید رو گدشهی خونه انداختم .
تقه ای به در خورد و بابا وارد اتاق شد پشت سرش هم مامان اومد .
ابروهام بالا پرید و فهمیدم که مامان یه چیزایی به بابا گفته .
بابا دستی به سیبیلو کشید و اومد روی تحت نشست .
در حالی که به در و دیوار اتاق نگاه می کرد گفت :
_همزاز چرا امروز زن منو نبردی بیرون .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت655
با این حرف انگشتش رو گوشهی لبش کشید.
با لبخند سنت مامان برگشتم:
_مامان رفتی به بابا گفتی ؟
مامان پشت چشمی نازک کرد .
صدای بابا رو شنیدم و سمتش برگشتم :
_دختر طرف حسابت منم ... باید با من صحبت کنی .
دستمو روی چشمم گذاشتم :
_چشم ... بفرمایید .
مامان با غضب گفت:
_ببین چجوری داره مسخرهمون می کنه ... این چند روز معلوم نبود کجا می رفته یواشکی؟
با چشن های گرد شده به مامان نگاه کردم:
_مامان خدا منو لعنت کنه اگه همچین قصد و غرضی داشته باشم .
چشم های بابا داشت می خندید :
_خانم همراز قول میده از این به بعد هر جا رفت دست تو رو هم بگیره و ببره .
مامان اول چشم غره ای به بابا رفت و بعد هم از اتاق بیرون رفت .
بابا هم پشت سرش بلند شد :
_ببین چیکار می کنی ؟
بلند خندیدم و جواب دادم :
_مگه چیکار کردم؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت656
بابا شونه ای بالا انداخت:
_باید برم منت کشی .
و قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم از اتاق بیرون زد .
لبخندی به رفتار مامان و بابا زدم و خودمو روی تخت پرت کردم .
پام به شدت درد گرفته بود .
گوشیم رو از توی جیب شلوارم بیرون آوردم که پیام آتش روی صفحه اومد .
_بعضی وقتا کنار یه نفر میتونی همه دنیارو فراموش کنی!!!
با خوندن این پیام حس قشنگی بود که به وجودم سرازیر شد .
حالم خوب شد و لبخند روی لبم شکل گرفت .
چقدر آدما قشنگ می تونن حال همدیگه رو خوب کنن .
پس چرا درنگ می کنن .
با شوق وذوقی که توی وجودم به پا شده بود برای آتش تایپ کردم :
_آتش تو دلیل حال خوب منی .
می تونستم قیافهی آتش رو در حالی که داره لبخند می زنه تصور کنم .
گوشی دوبارهی توی دستم لرزید .
_بخواب دختر چشم قشنگ ، فردا خیلی کار داری .
با عشق عکس روی پروفایلش بوسیدم :
_تو هم بخواب پسر خوش صدا .
دیگه پیامی نداد .
منم بلند شدم و لباس هامو عوض کردم و دوباره خودمو روی تحت پرت کردم .
این بار با یه حس و حال خوب خودمو به دست خواب سپردم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت657
صبح روز بعد هر چقدر آتش اصرار کرد که از آرایشگاه بیاد دنبالم قبول نکردم .
غیر منطقی بود دیگه ، بعد اگه بابا می پرسید با کی برگشتی چی جواب می دادم .
مخصوصا با حرف هایی که دیشب مامان زد .
اصلا دوست نداشتم که اعتماد بابا رو نسبت به خودم از دست بدم .
با صدای آرایشگر سرمو بلند کردمو از توی آیینه نگاهی بهش انداختم :
_ماشالا دختر مثل پنجهی آفتاب می مونی .
لبخند مهربونی زدم :
_ممنونم ازتون شما به من لطف دارید .
آرایشگر صندلی رو چرخوند :
_کارت تموم شد ، می تونی بری .
از جام بلند شدم .
لباسی که دیروز آتش گفت حق پوشیدنش رو ندارم از توی پلاستیک بیرون آوردم.
همونجا پوشیدمش و با بابا تماس گرفتم .
بابا گفت نزدیکِ و تا چند دقیقهی دیگه می رسه .
منم توی این فرصت می تونستم پول آرایشگاه رو حساب کنم .
از آرایشگاه که بیرون اومدم ماشین بابا جلوی پام پیچید .
بابا با لبخندی شیشهی ماشین رو پایین داد :
_دخترم بیا بالا .
لبخندی زدم و سوار ماشین شدم:
_بابا ماشاالله بزنم به تخته دست فرمونت روز به روز داره بهتر میشه ها .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت658
بابا با افتخار ابرویی بالا انداخت.
وقتی مامان رو توی ماشین ندیدم پرسیدم :
_بابا پس مامان ، کجاست؟
بابا نین نگاهی بهم انداخت و جواب داد :
_مامانت رفته تالار تا به مهمون هایی که اومدن خوشآمد بگه .
سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم .
وقتی ماشین بابا جلوی تالار پارک شد از ماشین پیاده شدم .
عروسی مختلطِ ک یکی از دلایلی که من این لباس رو انتخاب کردم پوشیده بودنش بود .
وارد تالار شدم و اول از همه چشم چرخوندم تا بتونم آتش رو پیدا کنم اما نبود .
تقریبا همه اومده بودن جز همونی که من تمام این مدت به فکرش بودم .
با شونه های افتاده به سمت اتاق پرو رفتم .
لباسم رو پوشیدم ، موهام رو مرتب کردم و وقتی از سر و وضعم اطمینان پیدا کردم از اتاق پرو بیرون اومدم .
همون موقع مامان سمت اومد و گفت :
_نازان اومد دخترم .
توی دلم ذوق و شوق عجیبی به وجود اومد ، دلم می خواست همونجا اشک شوق بریزم .
با دیدن نازان توی لباس عروس بی اندازه احساساتی شده بودم و قطره اشکی از چشمام پایین اومد .
ترجیح دادم که اینجا نایستم و سمتش برم .
کنارش ایستادم و زمزمه کردم.
_خیلی خوشگل شدی.
نازان لبخندی زد :
_تو هم خیلی خوشگل شدی.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت659
با یزدان به سمت جایگاه رفتن .
مامان هم براشون اسپند دود کرده بود و مدام دور سرشون می چرخوند .
نگاهی به دور و اطراف انداختم و تونستم بالاخره آتش رو ببینم .
چشم های آتش هم دقیقا روی من بود اما اخم هاش به شدت درهم بود .
لبخندی زدم که سرش رو چرخوند .
متعجب داشتم بهش نگاه می کردم و دروغ چرا از این بی تفاوتی حالم گرفته شد .
با لب و لوچهی آویزون سمت نازان رفتم .
دورش خالی شده بود و وقتی من کنارش ایستادم پرسید :
_چی شده ؟
هم دلم از عدوس شدن نازان گرفته بود و این رفتار اتش هم حالم رو بدتر کرد .
شونه ای بالا انداختم :
_نمیدونم ، آتش محلم نداد .
نازان چشمکی زد.
_حقم داره.
اخمی کردم و حرصی پرسیدم :
_منظورت چیه ؟
نازان از روی صندلی بلند شد :
_اگه منم جای اون بودم و دختری که دوستش دارم اینجوری خوشگل جلوی چشم بقیه بچرخه معلومه که حسودی می کنم .
چشم هامو گرد کردم :
_برو بابا .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت660
اما کمی که فکر کردم یادم افتاد آتش بهم گفت این لباس رو نپوشم .
لبخند شیطونی روی لب هام نقش بست .
پس آتش حسودی کرده .
لبخند شادی زدم و به همراه نازان برای رقص وسط رفتیم .
زیر چشمی به آتش نگاهی انداختم که فهمیدم تمام هوش و حواسش به منِ .
سرمو برگردندم و چرخی زدم .
روبه روی نازان ایستادم و با تمام نازی که داشتم بدنم رو تکون دادم .
بعد از تموم شدن آهنگ ، رقص دو نفره شروع شد .
منم خسته روی صندلی نشستم و به نازان و یزدان که مشغول رقصیدن بودن خیره شدم .
نتونستم بیشتر از این آتش رو نادیده بگیرم و نگاهی به جایی که آتش نشسته بود انداختم اما با ندیدنش کنجکتو شدم که ببینم کجا رفته .
از جام بلند شدم و مشغول سرک کشیدن بودم .
اما خبری از آتش نبود .
نا امید داشتم بر می گشتم که دستم کشیده شد و قبل از اینکه بفهمم صدای خشن آتش رو شنیدم :
_مگه بهت نگفتم این لباسو نپوش .
لبخند دندون نمایی زدم و سری تکون دادم:
_چرا گفتی .
آتش با همون عصبانیت غرید :
_و تو هم نشون دادی که حرف هام یه ذره هم برات مهم نیست .
برگشتم و دست هامو دور گردنش حلقه کردم.
لب هامو غنچه کردم و گفتم :
_از دستم دلخوری ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت661
آتش پوزخندی زد :
_برات مهمه ؟
از اینکه داشت حرص می خورد کِیف می کردم ، مشخصه که من با خودمم درگیرما.
وگرنه کی از حرص خوردنِ عشقش لذت می بره که من بخوام دومیش باشم .
چشمکی زدم و گفتم :
_معلومه که برام مهمه .
آتش دست هامو از دور گردنش باز کرد :
_من که فکر نمی کنم .
پامو زمین کوبیدم و با ناز گفتم :
_آتش داری اذیت میکنیا .
آتش با عصبانیت دندون هاشو روی هم سابید :
_کی ، من یا تو ؟!
لبخند دندون نمایی زدم :
_تو ، من که دختر خوبیم .
یارا با عصبانیت چشم هاشو بست :
_نمی تونم به همین راحتی کنار بیام و از طرفی هم نمی تونم از دستت دلخور باشم ...
چشم هاشو باز کرد و بهم خیره شد :
_تو با من چیکار کردی دختر ؟
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت662
دوباره دست هامو دور گردنش حلقه کردم .
به سینهش چسبیده بودم و سرمو بالا بردم تا بتونم صورتش رو ببینم .
_نو رو عاشق خودم کردم ، همون کاری که تو با من کردی .
آتش خشن دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید :
_من فکر نمی کنم این همه نا عادلانه تو رو عاشق خودم کرده باشم .
لب هامو روی ته ريشش گذاشتم:
_تو حتی منو دیوونهی خودن کردی جوری که الان نگرانم یکی سر برسه اما قدرت اینکه ازت جدا بشم رو ندارم .
آتش چشم هاشو بست :
_من نبخشیدمت.
لبمو روی چشمش گذاشتم و بوسیدم :
_بخشیدی؟
ابرویی بالا انداخت .
لبمو کنار لبش گذاشتم و بوسیدم :
_حالا چی؟
یارا با لحن آرومی گفت:
_همراز .
بی توجه بهش که اسمم رو صدا زد این بار لبم رو روی لبش گذاشتم.
یارا شوکه شده بود ، حقم داشت این اولین بار بود که من برای بوسیدن پیش قدم میشدم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت663
انگار تونست کارمو هضم کنه که اونم مشغول بوسیدنم شد .
با تمام شدن آهنگ قبل از اینکه لامپ ها روشن بشه عقب کشیدم .
آتش با چشن های ریز شده نگاهم می کرد که چند قدمی ازش فاصله گرفتم و همون موقع لامپ ها روشن شدن .
روبه آتش لب زدم :
_دوست دارم .
آتش همین جور که با چشم های ریز شده نگاهم می کرد مثل خودم لب زد :
_منم دوست دارم اما ازت دلخورم .
چشمکی زدم :
_اونم حل میشه .
و قبل از اینکه کسی بخواد مچمون رو بگیره برگشتم سر میز .
گوشیم رو توی دستم گرفتم که همون لحظه لرزید و پیامی از طرف آتش برام اومد :
_دیگه حق نداری تا آخر مهمونی برقصی ، البته اگه بازم نمیخوای حرفم رو نادیده بگیری.
ناخواسته لبمو گاز گرفتم .
خودمم قصد رقصیدن نداشتم اما برای حرص دادن آتش نوشتم :
_مثل اینکه عروسیِ خواهرمه.
سرمو بالا آوردم و به آتش که جای قبلش نشسته بود نگاه کردم .
مشغول کندن پوست لبش بود و انگشتش تند تند روی صفحهی کیبورد کوبیده میشد .
با لرزش گوشیم سرمو پایین انداختم و پیام آتش رو خوندم :
_همراز این بار بلند شی بری وسط قید همه چیز رو می زنم پا میشم میام سراغت .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت664
لبخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم :
_واقعا ؟!
جواب یارا اومد :
_امتحانش مجانیِ.
دیگه جوابشو ندادم ، به جاش سرمو بلند کردم که دیدم آتش هم نگاه می کنه البته با تهدید .
لبخندی بهش زدم اما آتش با همون جدیت نگاهم می کرد .
آخر سر براش نوشتم :
_باشه از سرجام تکون نمی خورم ، اما تو هم اخماتو جمع کن.
تا آخر عروسی همه چیز اون جور که می خواستیم پیش رفت چه بسا بهتر از اون .
شایدم چون من لبم خندون بود همه چیز برای من خوب بوده چون آدما بر حسب حالشون یه جا بهشون خوش و می گذره و جایی نه .
اما برای من خوب بود ، اینکه آتش حضور داشت برای من کلی قشنگ بود .
موقع عروس برون بود که از پنجره ی ماشین پیاده شده بودم و داشتم داد و هوار می زدم اما وقتی ماشین آتش رو دیدم خیلی آروم به داخل ماشین خزیدم .
آتش خیلی نامحسوس کنار ماشینمون ایستاد .
نیم نگاهی به من انداخت و لب زد :
_بشین سرجات ، تو منو آخر دیوونه می کنی .
لبمو گاز گرفتم و گفتم :
_خدا نکنه .
ماشین ها دوباره شروع به حرکت کردن و منم چون دختر حرف گوش کنی بودم تا آخرش رو صندلی آروم نشسته بودم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت665
وقتی ماشین ها جلوی در خونهی نازان ایستادن اشک توی چشم هام جمع شد .
فکر اینکه الان من تنها میرم خونه و نازان تنها اینجاست دلم می گرفت .
من و نازان دوقلو بودیم و البته که بهم وابسته .
ما علاوه بر خواهر رفیق همم بودیم و دوری از نازان برای من سخته .
از ماشین پیاده شدم و سمت نازان رفتم .
محکم در آغوش گرفتمش و با بغض گفتم :
_اگه اذیتت کرد فقط کافیه به من بگی ، قول میدم پدرشو در بیارم .
نازان هم با بغض خندید.
یزدان که صدای منو شنید جواب داد :
_همراز من قول می دم مثل چشم هام از خواهرت مواظب کنم .
دست خودم نبود که با لحن طلبکاری جواب دادم :
_وظیفته .
یزدان دست هاشو به نشونهی تسلیم بالا برد و همه با این کارش خندیدن اما به نظر من که اصلا جالب نبود .
چند قدمی به عقب برداشتم که چشمم به محسن افتاد که خیره داشت نگاهم می کرد .
اگر عکس العملی نشون نمی دادم خیلی زشت بود برای همین خیلی کوتاه سرمو براش تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم .
تمام مدت که توی عروسی بودیم سرمو بالا نیوردم تا مبادا چشمم بهشون بیفته و مجبور به سلام کردن بشم .
لحظهای که بابا دست نازان رو توی دست یزدان گذاشت دیگه نتونستم تحمل کنم و بی صدا اشک می ریختم .
نازان هم سرشو پایین انداخته بود و ریز ریز گریه می کرد .
بعد از اینکه نازان و یزدان داخل خونه رفتن ، منم داشتم بر می گشتم تا سوار ماشین شم که آقاجون سر راهم سبز شد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت666
_خداروشکر ادب نداری که بیای و به بزرگترت سلام کنی .
از کفش هاش شروع به نگاه کردن کردم تا اینکه رسید به صورتش :
_سلام آقاجون من شما رو ندیدم .
آقاجون عاشورا زمین کوبید :
_پس دختر به فکر تهیهی یه عینک برای خودت باش انگار خیلی بهش احتیاج داری .
سرمو تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم .
فقط می خواستم زودتر بی خیال من بشه و بذارِ برم .
جسمم اینجا بود اما حواسم پیش آتش بود که بالاخره تونستم پیداش کنم .
به ماشینش تکیه داده بود اما چشم هاش روی من زدم بود .
وقتی فهمید نگاهش می کنم گفت :
_بیام جلو .
ابرویی به نشونهی نه بالا انداختم که خداروشکر منظورم رو فهمید .
با صدای عصبانی آقاجون بهش نگاه کردم :
_دختر با توام .
دستپاچه پرسیدم :
_جانم آقاجون چیری گفتین ، ببخشید من متوجه نشدم .
آقاجون با حرص جواب داد :
_معلوم نیست حواست با کیه که هر چی حرف می زنم نمی فهمی.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت667
خواستم جواب آقاجون رو بدم که صدای بابا رو شنیدم :
_اتفاقی افتاده ؟
آقاجون زودتر از من جواب داد :
_نه داشتم با نوهم دوکلام حرف می زدم .
خواستم بگم آقاجون تو اینجوری حرف می زنی .
تو که رسما داشتی با حرف هات منو شکنجه می دادی .
اما ترجیح دادم چیزی نگم تا یه وقت رابطهی پدر و پسری خراب نشه.
کنجکاو بودم تا ببینم آقاجون چی می خواد بگه اما می دونستم در حضور بابا حرفی نمی زنه برای همین گفتم :
_آقاجون با اجازه من میرم .
خواستم برم که آقاجون عصاشو زمین کوبید و گفت :
_الان میری اما یادت باشه یه روز بیای خونهم که باهات حسابی حرف دارم .
سرمو تکون دادم :
_چشم .
با زدن این حرف دو تا پا داشتم دو تا دیگه هم قرض گرفتم و به طرف ماشین دویدم .
سوار ماشین شدم .
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه در ماشین باز شد و مامان به همراه بابا سوار شدن .
بابا پرسید :
_دختر آقاجون چیزی گفت که ناراحت بشی .
سرمو تکون دادم :
_نه بابا .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت668
بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت :
_پس چی گفتید .
یکم دست دست کردم و در آخر گفتم :
_والا تا خواست حرف بزنه شما رسیدید و دیگه نتونست .
بابا سری تکون داد و استارت زد ، انکار قانع شد که بیشتر از این سوال و جواب نکرد .
منم نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم و چشم هامو بستم.
وقتی بابا ماشین رو جلوی خونه پارک کرد زودتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم .
وارد خونه شدم و مستقیم رفتم داخل اتاقم .
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و برای آتش نوشتم :
_شب خوبی بود ، خوشحالم که اومدی .
چند دقیقه ای طول نکشید که آتش هم جواب داد :
_تو هم برای من شب خوبی ساختی.
لبخندی زدم و لباس هامو عوض کردم و زیر پتو خزیدم .
این قدر خسته بود که تا چشم هامو بستم خوابم برد .
***
سه روز بعد
سه روز از عروسی نازان می گذره و توی این مدت من فقط با آتش به صورت تلفنی حرف زدم .
توی آشپزخونه مشغول شستن ظرف ها بودم که تلفن خونه زنگ خورد .
با صدای بلند مامان رو صدا زدم:
_مامان ... تلفن .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت669
مامان از اتاق بیرون اومد و جواب تلفن رو داد:
_سلام بله بفرمایید .
نمی دونم پشت خط کی بود و چی داشت می گفت که مامان تمام مدت سکوت کرده بود و آخر سر هم با یه قدمتون سر چشم تلفن رو قطع کرد .
بشقاب آخر رو هم آب کشیدم و متعجب از مامان پرسیدم :
_مامان کی بود ؟
مامان نگاهی بهم انداخت و جواب داد :
_خواستگار .
با شنیدن این دهنم باز شد .
متعجب پرسیدم :
_برای کی ؟
مامان پشت چشمی نازک کرد :
_دختر *** شدی ، معلومه که برای تو .
مطمئن بودم اگه بیشتر سرما بایستم روی زمین سقوط می کنم برای همین روی صندلی پشت میز نشستم .
سرمو بین دست هام گرفتم که مامان سمتم اومد :
_دختر حالت خوبه ؟
زمزمه کردم :
_آره .
مامان از آشپزخونه بیرون رفت و در همون حال جواب داد :
_باید به بابات بگم ، راستی تو هم پاشو آماده شو امشب میان .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت670
چشم هام از حدقه بیرون زد .
چه خبرِ ؟!
با عجله گوشیم رو چنگ زدم و برای آتش نوشتم :
_آتش داره برام خواستگار میاد .
اما از اون جایی که من همیشه خوش شانس بودم نت آتش قطع بود و در نتیجه پیامم رو ندید .
برام مهم نبود اگه کسی صدام رو بشنوه فقط می خواستم که با آتش حرف بزنم برای همین باهاش تماس گرفتن .
گوشی رو روی گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا جواب بده اما متاسفانه فقط صدای بوق بود که توی گوشم می پیچید .
کلافه سرمو روی میز گذاشتم .
چرا آتش جواب نمیده .
هزار و یک فکر داشت توی سرم تاب می خورد .
از روی صندلی بلند شدم که بابا از اتاق بیرون اومد .
سعی کردم لبخند بزنم.
بابا نزدیکم اومد و گفت :
_بابا اطلاع داری خواستگار داره برات میاد ؟
سرمو تکون دادم:
_اره مامان گفت .
بابا سری تکون داد :
_خوبه پس برو آماده شو .
خواستم دو دستی بزنم توی سر خودمو بگم من چه آماده شدن دارم اما این کار رو نکردم به جاش به اتاقم پناه بردم .
خودمو روی تخت پرت کردم و مدام شمارهی آتش رو می گرفتم اما پاسخ گو نبود .
انگار این ساعت هم با من مسابقه گذاشته بود که عقربه هاش تند تند تکون می خورد .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت671
ساعت شش شده بود و آتش هنوز تلفنش رو جواب نداده بود .
با باز شدن در سرمو بلند کردم که مامان رو توی چهارچوب در دیدم.
مامان نگاهی بهم انداخت و به صورتش کوبید :
_دخار تا یک ساعت دیگه میان این چه سر و وضعی برای خودت درست کردی ؟
چشم های خستهم رو به مامان دوختم :
_اگه من بگم نمیام چی میشه ؟
مامان جدی نگاهم کرد و قدمی به جلو اومد ، در اتاق رو بست و گفت :
_همراز بسه ... این قدر بابا تو اذیت نکن ... باشه نمی خوای ازدواج کنی نکن ... اجباری نیست اما از این دیوونه بازی بیل بیرون تو دیگه بزرگ شدی .
سرمو تکون دادم:
_باشه ببخشید مامان .
مامان جوابی بهم نداد و از اتاق بیرون رفت .
فکر کنم خیلی از دستم ناراحت شد .
البته حقم داره من مدام دارم یه کاری می کنم که ناراحت بشن .
از جام بلند شدم و نگاهی به گوشیم انداختم اما کسی باهام تماس نگرفته بود .
بی اختیار زمزمه کردم :
_نامرد .
حال و حوصله دوش گرفتن رو نداشتم برای همین آرایش محوی کردن و اولین کت و شلواری که به دستم اومد رو پوشیدم .
از اتاق بیرون زدم که همون لحظه زنگ رو زدن .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت672
مامان رو دیدم که کلافه درحالی که زیر لب چیزی میگه به سمت اتاقم میاد .
وقتی دید منو جلوی در اتاق دید عصبی گفت :
_معلوم هست کجایی ، اومدن ؟
شالم رو روی سرم مرتب کردم :
_اومدم مامان .
پشت سر مامان رفتم و جلوی در ایستادم تا به مهمون ها خوش آمد بگم .
حرصی مشغول کندن پوست لبم بودن که بابا در رو باز کرد.
اول از همه مردی کت و شلواری وارد شد .
به شدت خوشرو بود ، بعد از اون هم زنی وارد خونه شد با مامان دست داد و منو در آغوش کشید و زمزمه کرد :
_انتخاب پسرم حرف نداره .
بی حال سری تکون دادم :
_ممنونم .
بعد از اون دختری وارد خونه شد و آخرین نفر هم پسری قد بلند و چهار شونه که گل رو جلوی صورتش گرفته بود .
برام مهم نبود که کیه و زیاد کنجکاوی نکردم.
گل رو سمتم گرفت که گل رو گرفتم و زیرلب گفتم :
_ممنونم .
داشتم به گل ها نگاه می کردم که با صدایی که به گوشم آشنا خورد سرمو بلند کردم .
_همراز.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت673
و همون جور که فکر می کردم صدا متعلق به مردی بود که شب و روزم رو باهاش ساختن .
ناباور زمزمه کردم:
_آتش خودتی ؟
آتش سری تکون داد و لبخندی زد :
_پس انتظار داشتی کی باشه .
شونه ای بالا انداختم:
_من از صبح دارم باهات تماس می گیرم چرا جوابم رو نمیدی ؟
آتش چشمک ریزی زد :
_چون می خواستم سورپرایزت کنم .
چشم هامو ریز کردم که همون موقع مامان صدام زد :
_همراز دخترم .
دستپاچه شده بودم و بدون اینکه تعارفی به آتش کنم خودم جلوتر رفتم پیش بزرگ تر ها .
لبخندی زدم و مستقیم با گل توی بغلم رفتم آشپزخونه.
با دیدن آتش استرس گرفته بودم که مبادا بابا نپسنده .
یا نکنه سینی از دست من رها بشه و مامانش بگه این دختر دست و پا چلفتی ، اون وقت دیگه هیچی .مشغول کندن ناخنام بودم که مامان دوباره صدام زد :
_دخترم چایی رو بیار .
دستپاچه روی گاز نگاهی انداختم که فهمیدم مامان خودش از قبل درست کرده .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم و زیر لب گفتم خدارو شکر .
قطعا اگه مامان این کار رو نمی کرد من الان نمی دونستم چیکار کنم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت674
چایی ها رو توی استکان ها ریختم و داخل سینی چیدم .
نفس عمیقی کشیدم و سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم .
نا خودآگاه نگاهم به آتش افتاده بود که بهم خیره شده بود .
اونم وقتی فهمید که منم دارم نگاهش می کنم چشمکی زد .
برای جلوگیری از لبخند زدن سرمو پایین انداختم .
اول از همه جلوی پدر آتش گرفتم :
_بفرمایید .
پدر آتش لبخندی زد و استکان چایی رو برداشت :
_ممنونم دخترم .
لبخندی زدم :
_نوش جان.
سینی رو جلوی بابا گرفتم و بعد از اون به ترتیب جلوی همه گرفتم تا اینکه رسید به آتش .
آتش چشمکی بهم زد و زمزمه کرد :
_این چایی خوردن داره .
منم مثل خودش زمزمه کردم:
_منم همین نظر رو دارم .
آتش هم استکان چایی رو برداشت.
روی مبل کنار مامان نشستم .
بعد از اینکه نشستم و دیدم که مشغول حرف زدن هستن یادم افتاد که ای کاش مثل این فیلم ها توی چایی آتش نمک و فلفل ریخته بودم .
دلیل این کار رو نمی دونم اما هر چیزی که هست جالبه .
پدر آتش بعد از اینکه چایی رو خورد سرفه ی مصلحتی کرد :
_خب جناب ما امشب مزاحمتون شدم تا بچه ها باهم حرف ها رو بزنن و اگه مشکلی نبود باهم وصلت کنیم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت675
به آتش نگاه کردم که چشم هاش برق زد .
لبخندی زدم که با صدای بابا سریع لپم رو گاز گرفتم تا بیشتر از این خوشحالیم رو نشون ندم.
_بله مهم حرف بچه هاست ، هر چی اونا بگن همون میشه .
پدر آتش گفت :
_پس اگه اجازه می دید تا جوونا برن باهم حرف بزن .
بابا سری تکون داد :
_بله ، اجازهی ماهم دست شماست.
بابا نگاهی به من انداخت و گفت :
_دخترم پاشید برید اتاقتون .
از جام بلند شدم که آتش هم بلند شد .
جلو تر راه افتادم و صدای قدم های آتش رو ه شنیدم .
کمی از خانواده ها که فاصله گرفتیم صدای آروم آتش رو شنیدم :
_چقدر خوشگل شدی ؟
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم .
روی پاشنه ی پا چرخیدم که آتش به در تکیه داده بود و با لبخند نگاهم می کرد.
اخمی کردم:
_حالا جواب تلفن های منو نمیدی ؟
آتش دست هاشو به نشونهی تسلیم بالا برد که فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو من با چند قدم به صفر رسوندم .
روبه روش ایستادم که آتش گفت :
_قصدم فقط سوپرایز کردن بود .
"لینک قابل نمایش نیست"
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد