💜رمانکده💜

970 عضو

اخ جوون رکوردم شکوندیم??????

1400/10/30 17:03

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_46

تا بیام چشم به هم بذارم دیدم ایستادم جلوی اینه و آماده منتظرم تا یارا اینا بیان.
این دفعه یه کت و شلوار اسپرت خاکستری با تاپ صورتی زیر کت پوشیدم، یه شال صورتی هم هنرمندانه پیچیدم دور سرم طبق معمول جوری که یذره از موهامم بیرون نباشه.

زنگ در به صدا دراومد.
مثل دفعه قبل اما این بار با چشم باز رفتم استقبال مهمونا. یارا پشت سر پدرش بعد از مادر خواهرش اومد تو.

با دیدنش نزدیک بود اشکم در بیاد، یعنی این مرد جذاب، این ستاره دور رویاهام قرار بود همسرم باشه؟
هر چند شرطی!
هر چند قراردادی!
هر چند مدت دار!

مثل من تیپ اسپرت زده بود، یه تی شرت ساده سفید و روش تک کن اسپرت سورمه ای پوشیده بود.
موهاشو مثل همیشه ساده داده بود بالا و چشماش...
خیره به من نگاه می کردم.

لبخند سردی زدم و گلا رز قرمزی که اورده بود رو ازش گرفتم و زیر لب گفتم :

-سلام خوش اومدین.

به محض این که گلارو گذاشتم روی میز مادر بلند کل کشید و از جا بلند شد.
اومد سمت من و توی یه آن منو تو آغوشش فشرد و گفت:

-به خانواده خوش اومدی عروس گلم. سبز بخت بشید ان شا الله!

ازش تشکر کردم و صمیمانه تو آغوشش موندم.
وقتی نشستم آقای فرهمند بزرگ که ریش پرفسوری و موهای سیاه ولی یه دسته سفید داشت کم کم بحثو کشوند به مهریه و این جور چیزا.

صحبت از تاریخ تولد میلادی و قمری و اینا بود.
من ابدا نمی خواستم یارا رو سر کیسه کنم، اولاً که نیاز نداشتم، دوما ایندجوری یارا چه فکری دربارم می کرد؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_47


من که می دونستم نه قصه امون جداییه نباید میذاشتم این صحبتا سر بگیره.
با تک سرفه ای گفتم:

-میشه یه چیزی بگم؟

آقای محبی گفت:

-البته! بفرما عروس گلم.

منم بی اون که به کسی نگاه کنم گفتم:

-من مهریه سنگین نمیخوام، برای ازدواج دنبال تجارت نیستم! اگر عروس منم و میخواید به نظر من احترام بذارید مهریه مورد نظر من یک سکه به نیت یگانگی خداست!
چیزی که از ازدواج من محافظت میکنه و پشتوانه منه سکه و پول نیست خداست.

همه جا توی سکوت فرو رفت.
نریمانو می دیدم که با لبخند و عشق نگاهم می کنه، داداشم مثل خودم بود، به خاطر همین بود که عاشقش بودم.

مادر یارا گیج گفت:

-آخه این طوری که نمیشه، برای دخترمون اندازه سال تولد شمسیش سکه مهر کردن. قرار بود شما هم مثل دلارا باشی.

با لبخند گفتم:

-نیازی نیست خانم فرهمند. همون یک سکه برای من کافیه.

و این طوری راهو روی تموم اضافه گویی ها بستم.
مامان و بابا با افتخار نگاهم می کردن.
مادر یارا باز بلند شد و اومد پیشونیم رو بوسید و گفت:

-من سحرم، بهم بگو سحر جون. یارا مامان بیا انگشترو بکن دست خانومت! بیا عزیزم.

قلبم بنای نا سازگاری گذاشت و نفسم تنگ شد، یارا از جاش بلند شد، حلقه رو از دلآرا گرفت و اومد سمت ما.

سرمو انداختم زیر اما حضورشو حس می کردم که ایستاد زو به روم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_48


پاهاشو دیدم که توی یه قدمیم ایستاد و عطر تنشو تنفس کردم. عطر تنش با عطری که می زد فرق داشت!

-میشه دستتونو...

ادامه حرفش رو نگفت و من خودم ادامش رو حدس زدم.
دست چپم رو بردم بالا و گرفتم رو به روش. احمقانه بود اما دستم مثل بید می لرزید.

همه سکوت کرده بودن و منتظر ما بودن. یارا که قبلا انگشترو از جعبش در آورده بود بدون این که حتی یه میلی از دستش به دستم بخوره حلقه رو انداخت توی انگشت حلقم!
یه رینگ ساده با سه تا نگین!
حلقه یارا، حقله تعهد یارا!

مامان و سحر جون کل محکمی کشیدم و بقیه شروع کردن به دست زدن.
تنها کسی که لبخند نداشت من و یارا بودیم.

اون می خواست من آیه باشم و من می خواستم اون خودمو بخواد! مسخره بود!
چقدر پرتوقع شده بودم تا همین چند هفنه پیش حسرت یه بار دیدنش رو می خوردم و حالا می خواستم دوستم داشنه باشه؟
احمق بودم مگه؟

سرمو گرفتم بالا و نگاهمو به قهوه ای یارا دوختم.
باز اختیار نگاهم از دست در رفت، نمی دونم چقدر شد، چند ساعت، چند ثانیه اما به سرفه های مصحتی بابا و آقای فرهمند به خودم اومدم و نگاه گرفتم ازش و چند قدم رفتم عقب.

بقیه شب تو شادی و خوشحالی بقیه گذشت. توی دل من خون بود، همه شاد بودن بجز من!
اهای شماهایی که این قدر خوشحال هستین می دونید این حلقه قرار نیست بیشتر از سه ماه اتوی دستمون بمونه؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

♦♦♦♦♦♦♦♦♦

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_49


هیچ *** نمی دونست.
یکم توی سکوت طی تا این که بارا به بابا گفت:

-آقای فرهمند میشه من با دختر خانمتون چند کلمه صحبت کنم؟

بابا هم گفت:

-چرا که نه پسرم. نگاهم آقا یارا رو راهنمایی کن تو حیاط.

سر تکون دادم و از جا بلند شدم. یعنی چیکارم داشت؟ یعنی قرار بود باز چه اتفاقی بیوفته؟
نکنه پشیمون شده بود و می گفت همه چیزو بهم بزنیم؟

توی حیات میز و صندلیای حصیری داشتیم و از اون جایی که هنوز هوا سرد نشده بود می شد بشینیم.
اون قسمتی که می نشستیم بابا دار بست زده بود و یه درخت مو (انگور) پیر سر تا سر داربست رو گرفته بود.

تعارف زدم به یارا ولی اون جنتلمنانه اول صندلی رو برای من کشید.
سری به عنوان تشکر براش تکون دادم و نشستم اونم اومد و نشست رو به روم.
یکم بهم دیگه خیره شدیم و بعد گفت:

-بذارید قبل از این که بریم سر بجث اصلی میگم این جا واقعا فوق العادست! مثل یه تیکه از بهشته.

لبخند زدم و گفتم:

-این انگور با من همساله! اون درخت انجیر با نریمان. این خونه موروثیه هر گیاهی نشون دهنده یکی از افراد خانوادست مثلا اون درخت توت رو اولین بار جد من وقتی جوون بود کاشت، از روی. مشخصه چقدر سنشه!

یارا کاملاً شیفته شده بود و حالا داشت به فضای حیاط نگاه می کرد، من ولی شیش دنگ حواسم به خودش و چهرش بود که حالا قشنگ ترین حالتو به خودش گرفته بود.


♥♥ رمانکده ♥♥

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_50


یه دفعه سرشو گرفت بالا و نگاهم رو غافلگیر کرد.
سرخ شدم و سر پایین انداختم، یارا تک سرفه ای کرد و گفت:

-ببینید خانم محبی نیا حالا که قبول کردید پا بذارید توی زندگی من یه سری چیزا لازمه براتون گفته بشه. اول این که من آدم موندن نیستم!
اگه نقشه ای توی ذهنتون ریختید برای پابند کردن من توی این سه ماه خواستم بگم روی من هیچ تاثیری نداره!

شوکه شدم، این آدم یارا بود؟ چرا با من مثل دخترایی که می خوان خودشونو بندال یکی کنن حرف می زد؟ پریدم وسط حرفش و با غرور گفتم:

-خیلی خودتونو دست بالا گیرید جناب فرهمند. چرا فکر می کنید من از عشق دیرینه ام دست می کشم و کسی رو که مهمون امروز و فرداست پا بند خودم می کنم؟

با این حرفم عصبی شد، برق خشمو توی چشماش دیدم، عشق دیرینه من خودش بود، خود لعنتیش که حالا دارم پیش خودم اعتراف میدکنم حتتی وقتی تاسر حد مرگ عصبیه هم تا سر حد مرگ جذابه!

خشمشو خورد و چیزی بهم نگفت، هر چی می گفت جوابشو می دادم آدمی نبودم که کم بیارم حتی جلوی کسی که نفسم براش میره.
دوباره این بار با غرور بیشتر گفت:

-امیدوارم همینی که میگید باشه. دخترا بی جنبه ان خواستم جلوی هر اتفاقی که احیاناً قراره بیوفته رو بگیرم.

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، چقدر مغرور بودن جلو یکسی که حاضر بودم هر لحظه کل غرورمو بریزم به پاش سخت بود.
دوباره گفت:

-دوم این که من یه سلبریتی ام. پا گذاشتن شما به زندگی من خطرناکه. ممکنه خبرنگارا یا مردم ازتون فیلم بگیرن و پخش کنن. پس حواستون به این یه مورد هم باشه احدی قرار نیست بفهمه من مراسم عروسی گرفتم و متاهلم! هیچ کس! همه باید بدونن من مجردم!



?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_51



یه تیر دیگه محکم اومد و نشست توی قلبم.
آخ! می خواست به همه بگه هنوز مجرده؟ پس من چی؟ نگاه چی؟

سرمو مغرورانه تکون دادم وگفتم:

-کسی چیزی نمی فهمه، بعدی؟

جا خورد. مثلا انتظار داشت منو شکست خورده و غمگین ببینه؟
اگه یکم دقت میکرد و خیره چشمام می شد می دید!

-تو زندگی خصوصی من سرک نمی کشید هر کسی یه سری مرز برای خودش داره.

ابرو بالا انداختم و گفتم:

-همچنین شما! این یه قرارداد دو طرفست، انتظار دارم کاری با این که چیکار م یکنم و کجا میرم و با کی می گردم نداشته باشید!

با اخم گفت:

-از اون جایی که شما زن منید حق این که به اسم من...

پرسدم وسط حرفش و با اخم گفتم:

-من حد و حدود خودمو می دونم آقای فرهمند. احترام خودتونو نگه دارید.

چند لحظه با جدیت بهم خیره شدیم، یه نگاه به ساعت امگاش کرد و گفت:

-من کمکتون می کنم شناسنامه جدید و سفید بگیرید و کمکتون می کنم به عشقتون برسید در عوض ازتون میخوام جلوی مامان تا جایی که میشه نقش بازی کنید. برام خیلی مهمه که مامان راضی باشه. پدر و خواهرم نمی دونن ازدواج ما صوریه لطفا شما هم به کسی نگید مخصوصاً مخصوصاً نریمان.

به عنوان باشه سر تکون دادم.
بتم از یارا شکسته بود دیگه اون آدم شیرین و مهربون نبود اما...
من هنوز دوستش داشتم.
حتی بیشتر از قبل دیوونش شده بودم.
نفس عمیقی گرفت و گفت:

-هر چیزی که به من و شغلم صدمه وارد کنه، هر چیزی! بی برو برگرد از زندگیم به بدترین شکل ممکن اخراج میشه. حواستون به این یه مورد هم باشه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

??????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_52


براش سری تکون دادم و گفتم:

-آقای فرهمند، بذارید باهاتون صادق باشم! من کاری با شما ندارم، سلبریتی بودن و پر زرق و برق بودتون هم چشممو نگرفته، من فقط دنبال اهداف خودمم.
لطفا این قدر برای من شاخ و شونه نکشید جوری که انگار من قراره بیام سر بار شما بشم.
یه خونه می مونه که ما قراره بریم زیر سقفش. اونم اگه شما راضی باشید من میام همین جا پیش مامان یا پیش دوستم و فقط مواقعی که مادرتون ممکنه مارو ببینه میام اون جا تا وقتی سه ماه تموم بشه.

اگه بگم جون کندم تا اینو بگم دروغ نگفتم.
من این همه غرورو از کجا آورده بودم جلوی یارا؟ منی که یه بار نزدیک بود خودمو بکشم و شبیه پسرا بشم تا برم استادیوم از نزدیک یارا رو ببینم.

یارا انگار از حرفای من خوشش نیومد که اخم کرد و دستش رو میز مشت شد و گفت:

-تو سربار من نیستی نگاه مهمون منی این چرت و پرتارو نشنوم دیگه.

سکوتمو شاید گذاشت به پای غرور من ولی غرق بودم تو شنیدم اسم خودم از زبون خودش.

من تو رویا بودم، من تو خیالات خودم بودم!
یادمه یه بار یارا توی یه مصاحبه گفت من از نگاه تماشاگرا روی بازی خودم لذت می برم و من... تا یک هفته تو هپروت بودم چون اسممو گفته بود.

صندلی رو کشیدم عقب و گفتم:

-فکر نمی کنم دیگه حرفی مونده باشه، سه ماه همخونگی سادست که قراره زود تموم بشه.

و بعد از جا بلند شدم. ضربان قلبم تند تند می زد و پاهام می لرزید.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_53


کی دیگه قرار بود برام عادی بشه خدا می دونست‌.
اومدم برم که یه دفعه گفت:

-یه سوال میشه بپرسم؟

خیره شدم تو عمق چشماش و گفتم:

-البته!

ولی نپرسید. همین طوری به چشمام مات شده بود.
قبل از این که قرق بشک تو فنجون قهوه چشماش نگاه ازش گرفتم و لب گزیدم. نزدیک یک ساعت بود داشتیم این جا حرف می زدیم بیشتر از این خوبیت نداشت، آروم گفتم:

-آقای فرهمند؟

انگار به خودش اومده باشه، پلک زد و بی هوا گفت:

-یارا!

متعجب نگاهش کردم که گفت:

-ما الان نامزدیم، حداقل حلقه توی دست شما که اینو نشون میده. منو یارا صد کنید بی زحمت.

من از خدام بود با اسم صداش کنم، مثلا بگم یارا، اون بگه جانِ یارا! منتها اینا فانتزیای من بود، قرار نبود اتفاق بیوقته.
بی توجه به حرفش گفتم:

-شما یه سوال داشتید.

انگار که تازه یادش افتاده باشه بی حواس گفت:

-آهان آره. می خواستم... بدونم کسی که عاشقش هستید رو... من میشناسم؟

آره میشناخت. هر روز می دیدش! توی آینه. ولی با سیاست فقط سر تکون دادم و گفتم:

-بله میشناسید. حالا اگه موافقید دیگه بریم. یک ساعته بیرونیم.

متعجب به ساعتش نگاه کرد، انگار مثل من متوجه گذر زمان نشده بود. سری به نشونه فهمیدن تکون داد و از جا بلند شد.
دلم ضعف رفت باز، قد من، که یه دختر قد بلند محسوب می شدم تا روی سینش بود. ماشاءالله! فکر کنم یک متر و نود رو داشت!
توی تلوزیون مشخص نبود قدش بلنده.


☘☘ رمانکده ☘☘

1400/10/30 17:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_54


به محض این که پامونو توی حال گذاشتیم مامانش نگاهمون کرد و به آنی اشکش جاری شد و گفت:

-الهی دورتون بگردم! چقدر بهم میاید! خوبه که زنده ام و این روزو می بینم!

ای جانم! چقدر احساستی بود مامانش!
یارا رفت سمتش و بغلش کرد و در گوشش شروع کرد پچ پچ کردم و اشک چشمش رو پاک کرد.
منم با حسرت خیره شدم بهش.

می شد یه روزی اشکای منم همینجوری پاک می کرد، همین جوری بغلم می کرد و در گوشم با صدای جذابش حرف می زد.
آخ چه رویاهای احمقانه ای.

آرایه اومد کنارم و زد به پهلوم و گغت:

-چی می گفتید دو ساعت اون بیرون؟ خوبه صوریه...

دستمو گذاشتم روی دهنش و گفتم:

-هیششششششش! یکی میشنوه. بذار وقتی رفتن تعریف می کنم برات.

با چشماش برام خط و نشون کشید که یعنی اگه نگی می کشمت.
من فقط منتظر یه فرصت بودم تا اتفاقایی که افتاده رو بریزم بیرون.
فقط یه اشاره می خواستم تا به گریه بیوفتم. واقعا نیاز داشتم با ارا صحبت کنم.
پدر یارا منو خطاب قرار داد و گفت:

-فردا یارا میاد دنبالتون برید دنبال کارای حلقه و آزمایش خون. صبح زود آماده باش دخترم.

مطیعانه سر تکون دادم و بدون هیچ نگاهی به یارا که حالا نشسته بود روی مبل و دست مامانشو گرفته بود توی دستاش گفتم:

-چشم!



?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_55

مراسم توی به چشم بهم زدن تموم شد.
حالا من در مقایسه یک ماه پیش از زمین تا آسمون فرق داشتم.

حالا من تقریبا به منتهای آرزوم رسیده بودم.
حالا نامزد یارا فرهمند فوتبالیست مورد علاقه و کراش پونرده سالگی تا به الآنم بودم.

وقتی مهمونا رفتن بلافاصله آرایه به ساعت نگاه کرد و گفت:

-خب نگاهی منم برم دیگه دیر وقته. فردا که هیچ، پس فردا همه چیز رو برام تعریف می کنی. الانم میری توی اتاقت و درم می بندی که صدا نره بیرون که من تا خود صبح باهات کار دارم. باید برام تعریف کنی.

با نیشخند سری براش تکون دادم که بلند خطاب به مامان و بابا گفت:

-خب من دیگه برم، ببخشید مزاحمتون شدم.

نریمان از جا بلند شد و گفت :

-من می رسونمتون آرایه خانم.

آرا بی توجه به من گفت:

-وای نه دستتون درد نکنه. راهتون دور میشه. من اسنپ میگیرم رسیدم خبر میدم.

نریمان اخم جذابی کرد و گفت:

-اسنپ برای چی؟ من می رسونمتون. ساعت دوازده شب میخواید اسنپ بگیرید.

رو به ارایه گفتم:

-با نریمان برو آرا، خطرناکه این موقع شب اسنپ سوار شی.

برام سری تکون داد و نگاه شرمنده ای به نریمان کرد. نریمان با بفرمایید راهنماییش کرد بیرون.
به محض رفتنشون من دویدم توی اتاقم.
قلبم هنوز تند می زد!
باید همه اتفاقای امروزو مرور میکردم. باید باورشون میکردم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_56


صدای زنگ در باعث شد نفس عمیقی بکشم. می دونستم مامان درو برای یارا باز می کنه تا بیاد تو.
داشتیم می رفتیم برای آزمایش خون و من واقعا استرس داشتم.

اگه مشخص بشه خونمون بهم نمی خوره چی؟ یارا به خاطر این ولم می کنه؟
مگه منو فقط برای سه ماه نمیخواد؟
دیوونه شده بودم، فکرم تا کجاها که نمی رفت.

نگاه اخرم رو به خودم توی آینه انداختم، مانتوی سنتی فیروزه ای بلند با روسری و کفش و کیف لاجوردی پوشیدم. یه پارچه ساتن فیروزه ای هم گره کردم به دسته کیفم که خیلی جیگر شد و از اتاق زدم بیرون.

مامان که پایین پله ها ایستاده بود، قربون صدقم رفت و دور سرم اسفند چرخوند و رفت بیرون که بریزه.
به این هول بودنش لبخند زدم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.

توی سالن، نریمان و یارا نسسته بودن روی مبل و هر جفتشون خیره نگاهم می کردن.
با دیدن من هر جفتشون از جا بلند شدن.
نریمان با لبخند و یارا بی حس نگاهم می کردن.

یه سلام و احوال پرسی سرسری با یارا کردم. بعدش رفتم طرف نریمان و نرم بغلش کردم و گفتم:

-صبح به خیر داداش.

سرشو اورد کنار گوشم و گفت:

-کم دلبری کن بچه!

لبخند تلخی زدم و از بغلش اومدم بیرون، یه نگاه به ساعت کردم، شیش و نیم صبح بود. رو به یارا گفتم:

-بریم؟ من ساعت ده باید شرکت باشم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_57


هه! جالب بود که حتی نمی دونست من شرکت دارم و اصلا شاغلم.
نامزد بودیم و هیچی از من نمی دونست.
از نگاه گنگ و سوالیش معلوم بود هیچی از من و کارم نمی دونه.
سری تکون داد و گفت:

-بریم.

مامان برامون دوباره اسفند ریخت و نریمان برامون ارزوب موفقیت کرد. طفلی داداشم نمی دونست هبچ خبری قرار نیست باشه.
یارا راهنماییم کرد سمت ماشینش.
یه i8 مشکی! همونی که اون روز توی نمایشگاه می خواست بخره.

درو جنتلمنانه برام باز کرد، نشستم توی ماشین و عطر پخش توی ماشینش که عطر تنش بود رو استشمام کردم.
خودشم ماشینو دور زد و اومد نشست پشت فرمون.

یه دفعه خم شد طرف من و دستشو گذاشت روی پشتی صندلیم تا از توی داشبرد یه چیزی برداره.
متوجه نبود چقدر بهم نزدیکه.
چشماش تو یه وجبی چشمام بود، مژه های بلندش، لباش...

نگاه خیره من به چشماش باعث شد دستش متوقف بشه و سرشو برگذردونه سمت من.
خیره شدم به عمق چشمای محشرش، اونم همین طور .
بعد از گذشت ممی دونم چند ثانیه گفتم:

-آقای فرهمند دیر شد!

چشماشو بست تا احتمالا تمرکز کنه، از توی داشبرد یه کلاه لبه دار و یه عینک آفتابی بزرگ در آورد و توی یه آن رفت عقب.

این درحالی بود که گرمای تنش و نفساشو هنوز حس می کردم.
قلبم روی هزار می زد و دلم....
دلم غلط کرد...!
دل من بی جا کرد که هوسای ممنوعه به سرش زد!

یارا عینکو زد به چشماش و کلاو گذاشت سرش. اینم از سختیای سلبریتی بودن بود. یه دفعه برگشت سمت من و گفت:

-شما شاغلین؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_58

آهی کشیدم و هیچ جوابی ندادم.
حداقل می تونست از مامانش بپرسه، از پدر یا خواهرش!
این قدر نسبت به دختری که داشت وارد زندگیش می شد بی میل بود؟

وقتی دید هیچ جوابی نمی دم استارت زد و به راه افتاد.
نمی خواستم بهش بگم، اون حتی اسم منو، نگاه محبی صاحب برند نگاه به گوشش نخورده بود.
اون وقت من ابله تموم لباسامو برای خودش و از روی هیکل خودش طراحی می کنم.

نمی خواستم بگم اما گفتم یه وقت جلو مامان اینا سه میشه به خاطر همین گفتم:

-برند اسپرت نگاه مال منه. یه شرکت طراحس لباس دارم.

متعجب برگشت سمت من و تحسین آمیز نگاهم کرد. .
چیه؟ فکر می کرد منشی ای، تایپیستی چیزی هستم؟
فکر نمی کرد از خودم شرکت داشته باشم؟
ابرو بالا انداخت و گفت:

-چه عالی! از خانمای مستقل خوشم میاد.

هم خوشحال شدم هم ناراحت، تو دلم قند آب شد از این کهذیارا غیر مستقیم بهم گفت ازم خوشش اومده.
ناراحت از این که شرکت من با این سن کمم همه رو وادار به تحسین می کرد بجز پدر و مادرم رو.

رسیدیم جلوی آزمایشگاه. پارک کرد و گفت:

-ما از این در پشتی میریم تو، هماهنگ شدست کسی این ما نیست که مارو باهم ببینه خیالتون راحت.
برای اطمینان بهتره عینک افتابی بزنید.

شر تکون دادم و عینکم رو از توس کیفم درآوردم زدم به چشمام و توی آینه به خودم نگاه کردم، بعد از این که دیدم همه چیز اوکیه در ماشینو باز کردم و پیاده شدیم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_59



..::(* یـارا *)::..

از در پشتی وارد ساختمون شدیم.
نگاه پا به پای من قدم بر می داشت، صدای پاشنه های کفشش باعث می شد نگاه معدود افرادی که اون جا بودن به ما جلب بشه.

حسینو از دور دیدم، براش دستی تکون دادم که با عجله اومد سمتمون و گفت:

-به! چطوری یارا؟ بیا داداش، باید برید توی اون اتاق.

بعد به نگاه نگاه کرد و باهاش مختصر دست داد. هنوزم افراد زیادی توی ساختمون بودن، نه من نه نگاه عینکمون رو بر نداشتیم.

وقتی رفتیم توی اون اتاق نگاه نفس عمیقی کشید و عینکش رو برداشت.
برگشتم و خیره شدم به چشماش!

لعنتی این دختر، با این چشمای خاصش واقعا برام یه مجهول بزرگ بود.
واقعا اسم نگاه برازندش بود چون خاص ترین نگاه دنیا رو داشت.

وقتی رفتم خاستگاری، وقتی با صدای نازک و قشنگش شروع به حرف زدن کرد و گفت خودش کسی رو دوست داره و من می تونم به خاطر همین موضوع همه چیز بهم بزنم یاد اون مکالمه توی بنگاه افتادم.

وقتی خودم حرف زدم و سرشو با حیرت گرفت بالا کیش و مات شدم...

تا حالا رنگی به اون خاصی ندیده بودم، اونم انگار از دیدن من، یه فوتبالیست معروف متعجب شده بود.
فهمیده بودم از اول مراسم اصلا بهذهیچ *** نگاه نکرده.

-سلام بفرمایید بشینید روی اون صندلی.

با صدای دختر سفید پوش به خودم اومدم و رو کردم به نگاه که اول اون بشینه اما با چهره رنگ پریده و چشمای دو دو زنش رو به رو شدم.

از آمپول می ترسید؟
وقتی با صدایی که سعی می کرد همچنان قوی باشه گفت:

-میشه اول شما بشینید؟

لبخند نشست روی لبم، اون از نمونه گفتن می ترسید!


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_60


باشه ای گفتم، آستینمو دادم بالا و گذاشتم پرستاره ازم خون بگیره.

نگاه اصلا به من دستم نگاه نمی کرد، به شکل با مزه ای سرشو بر گردونده بود سمت پنجره و رنگش پریده بود.

اگه صمیمی تر بودیم کلی دستش مینداختم منتها این دختر همیشه یه حصار بلند دور خودش کشیده بود و اجازه نمی داد کسی به داخل اون حصار راه پیدا کنه.

دختره نمونه منو ریخت توی شیشه و به نگاه گفت:

-بشین عزیزم.

نگاه نفس عمیقی کشید و لرزون نشست روی صندلی. چشماش میخ شده بود روی پرستاره که داشت آمپولو از جعبش خارج می کرد.
خندیدم و گفتم:

-از آمپول می ترسی!

مظلومانه بهم نگاه کرد و گفت:

-نخند یارا!

اولین بار بود اسممو صدا می کرد. همین باعث شد لبخندم بیشتر بشه، اشک جمع شد تو چشماش و گفت:

-مگه باهات شوخی دارم!

لبخندمو نگه داشتم و گفتم :

-به تو نمی خندم.

همون لحظه پرستار اومد و گفت:

-گلم آستینتو بزن بالا.

سرشو تکون داد و با دستای لرزونش مشغول باز کردن دکمه سر استینش شد.
آستینش پفی بود ولی پایینش کیپ دستش بود و با یه دکمه طلایی بسته شده بود.

دستش اون قدر می لرزید که نمی تونست دکمه رو باز کنه.
به پرستار گفتم:

-میشه چند لحظه وقت بدین به من؟

سر تکون داد و یه قدم ازمون دور شد. گفتم:

-هیشششششش! نگاه! منو ببین.

وقتی دیدم عکسالعملی نشون نمیده دستای کوچولوشو گرفتم توی دستم. به محض اینکه لمسش کرده باشم شوکه شد و دستاش از حرکت ایستاد.


⚘⚘ رمانکده ⚘⚘

1400/10/30 17:06

اخ جوون رکوردم شکوندیم??????

1400/10/30 17:03

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_46

تا بیام چشم به هم بذارم دیدم ایستادم جلوی اینه و آماده منتظرم تا یارا اینا بیان.
این دفعه یه کت و شلوار اسپرت خاکستری با تاپ صورتی زیر کت پوشیدم، یه شال صورتی هم هنرمندانه پیچیدم دور سرم طبق معمول جوری که یذره از موهامم بیرون نباشه.

زنگ در به صدا دراومد.
مثل دفعه قبل اما این بار با چشم باز رفتم استقبال مهمونا. یارا پشت سر پدرش بعد از مادر خواهرش اومد تو.

با دیدنش نزدیک بود اشکم در بیاد، یعنی این مرد جذاب، این ستاره دور رویاهام قرار بود همسرم باشه؟
هر چند شرطی!
هر چند قراردادی!
هر چند مدت دار!

مثل من تیپ اسپرت زده بود، یه تی شرت ساده سفید و روش تک کن اسپرت سورمه ای پوشیده بود.
موهاشو مثل همیشه ساده داده بود بالا و چشماش...
خیره به من نگاه می کردم.

لبخند سردی زدم و گلا رز قرمزی که اورده بود رو ازش گرفتم و زیر لب گفتم :

-سلام خوش اومدین.

به محض این که گلارو گذاشتم روی میز مادر بلند کل کشید و از جا بلند شد.
اومد سمت من و توی یه آن منو تو آغوشش فشرد و گفت:

-به خانواده خوش اومدی عروس گلم. سبز بخت بشید ان شا الله!

ازش تشکر کردم و صمیمانه تو آغوشش موندم.
وقتی نشستم آقای فرهمند بزرگ که ریش پرفسوری و موهای سیاه ولی یه دسته سفید داشت کم کم بحثو کشوند به مهریه و این جور چیزا.

صحبت از تاریخ تولد میلادی و قمری و اینا بود.
من ابدا نمی خواستم یارا رو سر کیسه کنم، اولاً که نیاز نداشتم، دوما ایندجوری یارا چه فکری دربارم می کرد؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_47


من که می دونستم نه قصه امون جداییه نباید میذاشتم این صحبتا سر بگیره.
با تک سرفه ای گفتم:

-میشه یه چیزی بگم؟

آقای محبی گفت:

-البته! بفرما عروس گلم.

منم بی اون که به کسی نگاه کنم گفتم:

-من مهریه سنگین نمیخوام، برای ازدواج دنبال تجارت نیستم! اگر عروس منم و میخواید به نظر من احترام بذارید مهریه مورد نظر من یک سکه به نیت یگانگی خداست!
چیزی که از ازدواج من محافظت میکنه و پشتوانه منه سکه و پول نیست خداست.

همه جا توی سکوت فرو رفت.
نریمانو می دیدم که با لبخند و عشق نگاهم می کنه، داداشم مثل خودم بود، به خاطر همین بود که عاشقش بودم.

مادر یارا گیج گفت:

-آخه این طوری که نمیشه، برای دخترمون اندازه سال تولد شمسیش سکه مهر کردن. قرار بود شما هم مثل دلارا باشی.

با لبخند گفتم:

-نیازی نیست خانم فرهمند. همون یک سکه برای من کافیه.

و این طوری راهو روی تموم اضافه گویی ها بستم.
مامان و بابا با افتخار نگاهم می کردن.
مادر یارا باز بلند شد و اومد پیشونیم رو بوسید و گفت:

-من سحرم، بهم بگو سحر جون. یارا مامان بیا انگشترو بکن دست خانومت! بیا عزیزم.

قلبم بنای نا سازگاری گذاشت و نفسم تنگ شد، یارا از جاش بلند شد، حلقه رو از دلآرا گرفت و اومد سمت ما.

سرمو انداختم زیر اما حضورشو حس می کردم که ایستاد زو به روم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_48


پاهاشو دیدم که توی یه قدمیم ایستاد و عطر تنشو تنفس کردم. عطر تنش با عطری که می زد فرق داشت!

-میشه دستتونو...

ادامه حرفش رو نگفت و من خودم ادامش رو حدس زدم.
دست چپم رو بردم بالا و گرفتم رو به روش. احمقانه بود اما دستم مثل بید می لرزید.

همه سکوت کرده بودن و منتظر ما بودن. یارا که قبلا انگشترو از جعبش در آورده بود بدون این که حتی یه میلی از دستش به دستم بخوره حلقه رو انداخت توی انگشت حلقم!
یه رینگ ساده با سه تا نگین!
حلقه یارا، حقله تعهد یارا!

مامان و سحر جون کل محکمی کشیدم و بقیه شروع کردن به دست زدن.
تنها کسی که لبخند نداشت من و یارا بودیم.

اون می خواست من آیه باشم و من می خواستم اون خودمو بخواد! مسخره بود!
چقدر پرتوقع شده بودم تا همین چند هفنه پیش حسرت یه بار دیدنش رو می خوردم و حالا می خواستم دوستم داشنه باشه؟
احمق بودم مگه؟

سرمو گرفتم بالا و نگاهمو به قهوه ای یارا دوختم.
باز اختیار نگاهم از دست در رفت، نمی دونم چقدر شد، چند ساعت، چند ثانیه اما به سرفه های مصحتی بابا و آقای فرهمند به خودم اومدم و نگاه گرفتم ازش و چند قدم رفتم عقب.

بقیه شب تو شادی و خوشحالی بقیه گذشت. توی دل من خون بود، همه شاد بودن بجز من!
اهای شماهایی که این قدر خوشحال هستین می دونید این حلقه قرار نیست بیشتر از سه ماه اتوی دستمون بمونه؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

♦♦♦♦♦♦♦♦♦

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_49


هیچ *** نمی دونست.
یکم توی سکوت طی تا این که بارا به بابا گفت:

-آقای فرهمند میشه من با دختر خانمتون چند کلمه صحبت کنم؟

بابا هم گفت:

-چرا که نه پسرم. نگاهم آقا یارا رو راهنمایی کن تو حیاط.

سر تکون دادم و از جا بلند شدم. یعنی چیکارم داشت؟ یعنی قرار بود باز چه اتفاقی بیوفته؟
نکنه پشیمون شده بود و می گفت همه چیزو بهم بزنیم؟

توی حیات میز و صندلیای حصیری داشتیم و از اون جایی که هنوز هوا سرد نشده بود می شد بشینیم.
اون قسمتی که می نشستیم بابا دار بست زده بود و یه درخت مو (انگور) پیر سر تا سر داربست رو گرفته بود.

تعارف زدم به یارا ولی اون جنتلمنانه اول صندلی رو برای من کشید.
سری به عنوان تشکر براش تکون دادم و نشستم اونم اومد و نشست رو به روم.
یکم بهم دیگه خیره شدیم و بعد گفت:

-بذارید قبل از این که بریم سر بجث اصلی میگم این جا واقعا فوق العادست! مثل یه تیکه از بهشته.

لبخند زدم و گفتم:

-این انگور با من همساله! اون درخت انجیر با نریمان. این خونه موروثیه هر گیاهی نشون دهنده یکی از افراد خانوادست مثلا اون درخت توت رو اولین بار جد من وقتی جوون بود کاشت، از روی. مشخصه چقدر سنشه!

یارا کاملاً شیفته شده بود و حالا داشت به فضای حیاط نگاه می کرد، من ولی شیش دنگ حواسم به خودش و چهرش بود که حالا قشنگ ترین حالتو به خودش گرفته بود.


♥♥ رمانکده ♥♥

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_50


یه دفعه سرشو گرفت بالا و نگاهم رو غافلگیر کرد.
سرخ شدم و سر پایین انداختم، یارا تک سرفه ای کرد و گفت:

-ببینید خانم محبی نیا حالا که قبول کردید پا بذارید توی زندگی من یه سری چیزا لازمه براتون گفته بشه. اول این که من آدم موندن نیستم!
اگه نقشه ای توی ذهنتون ریختید برای پابند کردن من توی این سه ماه خواستم بگم روی من هیچ تاثیری نداره!

شوکه شدم، این آدم یارا بود؟ چرا با من مثل دخترایی که می خوان خودشونو بندال یکی کنن حرف می زد؟ پریدم وسط حرفش و با غرور گفتم:

-خیلی خودتونو دست بالا گیرید جناب فرهمند. چرا فکر می کنید من از عشق دیرینه ام دست می کشم و کسی رو که مهمون امروز و فرداست پا بند خودم می کنم؟

با این حرفم عصبی شد، برق خشمو توی چشماش دیدم، عشق دیرینه من خودش بود، خود لعنتیش که حالا دارم پیش خودم اعتراف میدکنم حتتی وقتی تاسر حد مرگ عصبیه هم تا سر حد مرگ جذابه!

خشمشو خورد و چیزی بهم نگفت، هر چی می گفت جوابشو می دادم آدمی نبودم که کم بیارم حتی جلوی کسی که نفسم براش میره.
دوباره این بار با غرور بیشتر گفت:

-امیدوارم همینی که میگید باشه. دخترا بی جنبه ان خواستم جلوی هر اتفاقی که احیاناً قراره بیوفته رو بگیرم.

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، چقدر مغرور بودن جلو یکسی که حاضر بودم هر لحظه کل غرورمو بریزم به پاش سخت بود.
دوباره گفت:

-دوم این که من یه سلبریتی ام. پا گذاشتن شما به زندگی من خطرناکه. ممکنه خبرنگارا یا مردم ازتون فیلم بگیرن و پخش کنن. پس حواستون به این یه مورد هم باشه احدی قرار نیست بفهمه من مراسم عروسی گرفتم و متاهلم! هیچ کس! همه باید بدونن من مجردم!



?? رمانکده ??

1400/10/30 17:04

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_51



یه تیر دیگه محکم اومد و نشست توی قلبم.
آخ! می خواست به همه بگه هنوز مجرده؟ پس من چی؟ نگاه چی؟

سرمو مغرورانه تکون دادم وگفتم:

-کسی چیزی نمی فهمه، بعدی؟

جا خورد. مثلا انتظار داشت منو شکست خورده و غمگین ببینه؟
اگه یکم دقت میکرد و خیره چشمام می شد می دید!

-تو زندگی خصوصی من سرک نمی کشید هر کسی یه سری مرز برای خودش داره.

ابرو بالا انداختم و گفتم:

-همچنین شما! این یه قرارداد دو طرفست، انتظار دارم کاری با این که چیکار م یکنم و کجا میرم و با کی می گردم نداشته باشید!

با اخم گفت:

-از اون جایی که شما زن منید حق این که به اسم من...

پرسدم وسط حرفش و با اخم گفتم:

-من حد و حدود خودمو می دونم آقای فرهمند. احترام خودتونو نگه دارید.

چند لحظه با جدیت بهم خیره شدیم، یه نگاه به ساعت امگاش کرد و گفت:

-من کمکتون می کنم شناسنامه جدید و سفید بگیرید و کمکتون می کنم به عشقتون برسید در عوض ازتون میخوام جلوی مامان تا جایی که میشه نقش بازی کنید. برام خیلی مهمه که مامان راضی باشه. پدر و خواهرم نمی دونن ازدواج ما صوریه لطفا شما هم به کسی نگید مخصوصاً مخصوصاً نریمان.

به عنوان باشه سر تکون دادم.
بتم از یارا شکسته بود دیگه اون آدم شیرین و مهربون نبود اما...
من هنوز دوستش داشتم.
حتی بیشتر از قبل دیوونش شده بودم.
نفس عمیقی گرفت و گفت:

-هر چیزی که به من و شغلم صدمه وارد کنه، هر چیزی! بی برو برگرد از زندگیم به بدترین شکل ممکن اخراج میشه. حواستون به این یه مورد هم باشه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

??????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_52


براش سری تکون دادم و گفتم:

-آقای فرهمند، بذارید باهاتون صادق باشم! من کاری با شما ندارم، سلبریتی بودن و پر زرق و برق بودتون هم چشممو نگرفته، من فقط دنبال اهداف خودمم.
لطفا این قدر برای من شاخ و شونه نکشید جوری که انگار من قراره بیام سر بار شما بشم.
یه خونه می مونه که ما قراره بریم زیر سقفش. اونم اگه شما راضی باشید من میام همین جا پیش مامان یا پیش دوستم و فقط مواقعی که مادرتون ممکنه مارو ببینه میام اون جا تا وقتی سه ماه تموم بشه.

اگه بگم جون کندم تا اینو بگم دروغ نگفتم.
من این همه غرورو از کجا آورده بودم جلوی یارا؟ منی که یه بار نزدیک بود خودمو بکشم و شبیه پسرا بشم تا برم استادیوم از نزدیک یارا رو ببینم.

یارا انگار از حرفای من خوشش نیومد که اخم کرد و دستش رو میز مشت شد و گفت:

-تو سربار من نیستی نگاه مهمون منی این چرت و پرتارو نشنوم دیگه.

سکوتمو شاید گذاشت به پای غرور من ولی غرق بودم تو شنیدم اسم خودم از زبون خودش.

من تو رویا بودم، من تو خیالات خودم بودم!
یادمه یه بار یارا توی یه مصاحبه گفت من از نگاه تماشاگرا روی بازی خودم لذت می برم و من... تا یک هفته تو هپروت بودم چون اسممو گفته بود.

صندلی رو کشیدم عقب و گفتم:

-فکر نمی کنم دیگه حرفی مونده باشه، سه ماه همخونگی سادست که قراره زود تموم بشه.

و بعد از جا بلند شدم. ضربان قلبم تند تند می زد و پاهام می لرزید.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_53


کی دیگه قرار بود برام عادی بشه خدا می دونست‌.
اومدم برم که یه دفعه گفت:

-یه سوال میشه بپرسم؟

خیره شدم تو عمق چشماش و گفتم:

-البته!

ولی نپرسید. همین طوری به چشمام مات شده بود.
قبل از این که قرق بشک تو فنجون قهوه چشماش نگاه ازش گرفتم و لب گزیدم. نزدیک یک ساعت بود داشتیم این جا حرف می زدیم بیشتر از این خوبیت نداشت، آروم گفتم:

-آقای فرهمند؟

انگار به خودش اومده باشه، پلک زد و بی هوا گفت:

-یارا!

متعجب نگاهش کردم که گفت:

-ما الان نامزدیم، حداقل حلقه توی دست شما که اینو نشون میده. منو یارا صد کنید بی زحمت.

من از خدام بود با اسم صداش کنم، مثلا بگم یارا، اون بگه جانِ یارا! منتها اینا فانتزیای من بود، قرار نبود اتفاق بیوقته.
بی توجه به حرفش گفتم:

-شما یه سوال داشتید.

انگار که تازه یادش افتاده باشه بی حواس گفت:

-آهان آره. می خواستم... بدونم کسی که عاشقش هستید رو... من میشناسم؟

آره میشناخت. هر روز می دیدش! توی آینه. ولی با سیاست فقط سر تکون دادم و گفتم:

-بله میشناسید. حالا اگه موافقید دیگه بریم. یک ساعته بیرونیم.

متعجب به ساعتش نگاه کرد، انگار مثل من متوجه گذر زمان نشده بود. سری به نشونه فهمیدن تکون داد و از جا بلند شد.
دلم ضعف رفت باز، قد من، که یه دختر قد بلند محسوب می شدم تا روی سینش بود. ماشاءالله! فکر کنم یک متر و نود رو داشت!
توی تلوزیون مشخص نبود قدش بلنده.


☘☘ رمانکده ☘☘

1400/10/30 17:05