970 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_33
***
-نگاه مهمونا دارن می رسن اون وقت تو تو شرکتی هنوز؟ مگه دارن میان خاستگاری من؟ بجنب دختر.
ساعت سه بعد از ظهر بود، مامان الکی استرس داشت کدوم خاستگاری ساعت سه میاد؟
خندیدم و گفتم:
-چشم سیمین خانم! جمع می کنم میام الان، یه سری طرح بود که باید تایید می...
-نگاه چونه نزن! نیم ساعت دیگه باید خونه باشی.
پوفی کشیدم. مامان گوشیو قطع کرده بود. به آرایه گفتم:
-جمع کن بریم آرا. مامان کلید کرده باید حتما همین الان برم خونه.
آرایه متفکر نگاهم کرد و گفت:
-کی پس کالکشن بهاره رو تایید کنه نابغه؟ من می مونم شرکت از اولشم اومدن من اشتباه بود، سر پیازم یا ته پیاز؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-مزخرف نباف ارا. میخوای تو مراسم خاستگاری من نباشی؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:
-یه جوری میگی مراسم خاستگاری انگار قراره بله بدی! جمع کن بابا اینم مثل بقیه دیگه، یه جوری شرشونو کم کن بره.
لبخند تلخی زدم و گفتم :
-دیگه خستم آرا. میخوام جواب مثبت بدم.
آرایه دستش بین زمین و هوا خشک شد! جا خورده بود و حق داشت، فکر نمی کرد من از یارا دل بکنم و به خاستگارم جواب مثبت بدم.
ولی آخرش که چی، تا کی قرار بود منتظر هیچی بمونم؟
-نگاه؟ دیوونه شدی؟
کیفمو برداشتم و گفتم:
-نه فقط خسته شدم. من یارا رو دیدم و این باعث یه سری فکرای بیخود شده، منو بیست درجه عاشق تر کرده آرا. تحملشو ندارم، باید بهم حق بدی.
خواستم برم که دستمو گرفت و کشید و گفت:
-احمق شدی؟ غلط می کنی وقتی تو ذهنت یه نفر دیگست به یکی که با هزار امید اومده خاستگاری جواب مثبت بدی.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_34
کلافه شدم، پس چون عاشق بودم و قرار نیود هیچ وقت به عشقم برسم باید می مردم؟
عصبی و با اعصاب داغون گفتم:
-بهش میگم. رفتیم تو اتاق کوفتی من بهش میگم کسی رو دوست دارم و هیچ وقت نمیتونم عاشقش بشم!
اصلا میذارم کف دشتش که فقط برای این ازدواج می کنم که دست از سرم بردارن.
خوبه؟
راضی میشی این جوری؟
بعد بی اهمیت به اخماش دستمو از دستش کشیدم و زدم از شرکت بیرون.
از تموم شهر بیزار بودم چون بیلبوردای یارا همه جاش نصب بود.
لعنت بهش!
تا برسم خونه سعی کردم آثار گریه رو از چشمام پاک کنم.
وقتی رسیدم مامان دلشت با هجله موز و می چید روی میوه ها. بابا هم قربونش برم مثل همیشه بی اهمیت به مامان و غرغراش رو مبل لم داده بود و روزنامه می خوند.
مامان تا منو دید گفت:
-بدو نگاه دیر شد. ده دقیقه ای برو حموم و زود بیا.
بی توجه به مامان پرسیدم:
-نریمان کجاست؟
بابا جواب داد:
-بالا تو اتاقشه.
رفتم از پله ها بالا، در اتاق نریمانو زدم و گفتم:
-داداشی بیام تو؟
جواب داد "بیا" رفتم تو و دیدم داره یه کتاب لاتین مطالعه می کنه.
تک خنده ای کردم و گفتم :
-خوشم میاد فقط مامان استرس داره! کتابو بست و با محبت نگاهم کرد.
رفتم کنارش روی تخت نشستم و مظلومانه گفتم:
-بغلم کن!
دستاشو پیچید دور تنم و گفت:
-آروم باش نگاه! من پشتتم خواهری.
پرسیدم:
-تو میشناسیشون؟
-نه! حتی فامیلشونم نمی دونم مامان تازه به من گفته. از صبح دنبال کارای مطب بودم نتونستم بپرسم. به زودی مشخص میشه استرس نداشته باش.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_35
یکم با نریمان حرف زدم و بعد رفتم تو اتاق خودم.
دوش گرفتم و موهای بلندمو که تا پایین باسنم بود به سختی خشکوندم.
عاشق موهام بودم، قشنگ ترین جای بدنم موهام بود. لخت و بلند و طلایی! اوندقدر قشنگ بود که مامان مجبورم می کرد تو عروسیا و مجالس کامل شنیونشون کنم که اصلا مشخص نباشه و چشم نزنن موهامو!
رفتم سراغ کمد، کت و شلوار بادمجونی رنگی پوشیدم و روسری صورتی ساتنم رو به حالت لبنانی بستم.
کتم خیلی شیک و خوش دوخت بود، برششو خودم شخصا زده بودم و گل سینش اختصاصی برای مدل خاص یقش طراحی شده بود.
مامان یهو درو باز کرد و اومد تو.
کت و شلوار مشکی شیکی که پارسال طرحشو زده بودم رو پوشیده بود.
با دیدن من که آماده روی صندلی نشسته بودم چشماش پر از اشک شد.
اومد جلو و گونمو بوسید و گفت:
-نگاه کوچولوم بزرگ شده و داره ازدواج می کنه. انگار همین دیروز بود فرستادمت کلاس اول!
اولین باره که برای خاستگارات این قدر به خودت می رسی شیطون! خبریه؟
لبخند تلخی زدم. مامان تو اگه باهام صمیمی بودس می دونستی تو دلم چه خیره، تو حتی زحمت گشتن تو کمدمو به خودت ندادی تا پوسترای یارای رو پیدا کنی و بفهمی دخترت تو دبیرستان جا مونده و مثل یه دختر دبیرستانی عاشق یه سلبریتی شده!
سری به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
-نه ولی به شما اطمینان دارم. می دونم تایید کنید دیگه از همه لحاظ تاییده.
مامان نیشخند زد و گفت:
-شانس بهت رو کرده نگاه، پسره جذاب و یه پارچه آقاست. اسمش ی...
همون لحظه صدای زنگ بلند شد.
مامان چشماش درشت شد و با استرس گفت:
-خاک بر سرم! اومدن! بدو بریم!
?? رمانکده??
اخ جوووون 64تا???????
1400/10/30 16:03⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_36
به استرس مامان لبخند زدم.
هیچ حس خاصی نداشتم. بی تفاوت بودم، عذاب وجدان خیانت به یارا رو داشتم.
عزا گرفته بودم برای این که از فردا شروع می کردم به فراموش کردنش.
اگه من یه آدم معمولی بودم و مطمئن بودم به این خاستگار جواب مثبت میدم الان استرس داشتم و مشتاق بودم بیینم پسره چه شکلیه، خانوادش چه شکلین، شرایطش چیه...
ولی هیچ حسی نداشتم.
آروم پشت سر مامان رفتم از پله ها پایین.
بدون هیچ حس خاصی.
وقتی رسیدم پایین دیدم که مامان اینا منتظرن بیان تو.
دقیقا وقتی رسیدم کنار مامان که مهمونا اومدن تو.
روی رو به رو شدن باهاشون رو نداشتم. روی این که با مادر اون پسر رو به رو بشم.
طفلی فکر می کرد اومده خاستگاری یه دختر معمولی نمی دونه من می تونم برای پسرش مثل یه سرطان باشم.
تا وقتی توی اتاق با پسره رو به رو نمی شدم و بهش نمی گفتم به یکی علاقه دارم وجدانم آروم نمی گرفت .
تموم سلام علیکا رو بی اون که حتی بشنوم چی میگن جواب دادم، دست گلو از داماد گرفتم و نشنیدم چی گفت و ندیدم چه شکلی بود.
همه مراسم همینجور بی توجه به بقیه نشسته بودم سر جام و چیزی نمی گفتم.
حتی نفهمیدم کی آرایه اومد و کی دستمو گرفت و تا حد مرگ فشار داد!
همه چی توی هاله ای محو بود تا این که نمیدونم کی بود که گفت:
-اگه آقای محبی نیا اجازه بدن و راضی باشن این دوتا جوون برن توی اتاق صحبتاشونو بکنن.
ارایه دستمو محکم فشار داد و بابا بهم اشاره زد از جا بلند شم.
با یه دنیا بی حسی از جا بلند شدم.
دلم خون گریه می کرد.
این صحنه رو میلیارد ها بار با یارا تصور کرده بودم.
رسیدم جلوی اتاق درو باز کردم. با اجازه ای گفتم و زود تر رفتم صندلی میز تحریرم نشتم.
میز من دوتا صندلی داشت روی اون یکیش هم پسره نشست!
?? رمانکده ??
??????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_37
قبل از این که حرفی بزنه خودم با تک سرفه ای پیش قدم شدم و گفتم:
-ببخشید! قبل از این که بحث کشیده بشه به کلیشه و انتظارات من از همسر آیندم و این حرفا یه چیزی هست که باید حتما بهتون بگم.
چیزی که شما باید کامل ازش با خبر باشید و با دید باز و آگاهی کامل تصمیم بگیرید.
سکوت کردم و آب دهنمو قورت دادم.
پسره هیچی نمی گفت، نفس عمیقی کشیدم و ادامه حرفمو گفتم:
-من بعد از این حرفام کاملا به شما حق میدم که برید و پشت سرتونم نگاه نکنید چون بلاخره این ویژگی ای نیست که یه شریک زندگی بتونه تا اخر عمرش تحمل کنه.
پسره بازم سکوت کرد .نفس عمیقی کشیدم و گقتم:
-من درحال حاضر به کسی علاقه مندم. کسی که به طور قطع هیچ وقت بهش نمی رسم و اون بیشتر توی رویاهامه.
من هیچ وقت نمی تونم به شما علاقه مند بشم.
متاسفم و به شما کاملا حق میدم که منو نخواین.
ما میریم پایین و برای همه توضیح میدیم که باهم به تفاهم نرسیدیم.
من حتی مشکلی ندارم شما پیش خانواده هاتون بگین مشکل از من بوده چون واقعا مشکل منه.
انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد.
حالا فهمیده بودم پسری که رو به رومه بوی محشری میده و نگاهش خیلی سنگینه.
صدای نفسای منظمش رو میشنیدم.
سکوتش برام خیلی عجیب بود. یکم دیگه ساکت موند و بعد کوتاه گفت:
-هوم جالبه!
تو کسری از ثانیه یخ کردم! صداش..
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_38
خدای من.
اونقدر تند سرمو بلند کردم که گردنم صدا داد.
چیزی رو به روم بود که باعث می شد نفسم بند بره و سرگیجه بگیرم. انگار که حرکت وضعی و انتقالی زمین متوقف شده باشه، انگار زمان ایستاده باشه.
خودش بود. به خدا قسم خودش بود! مرد رویاهام! کسی که مطمئن بودم آشمونم به زمین بیاد من و اون ما نمیشیم و حالا...
یارا رو به روم بود.
اونم از دیدن من یکه خورد، اخماشو کشید توهم و چشم دوخت به عمق چشمام.
این دفعه نگاه نگرفتم، نمی تونستم! چشمای قهوه ای یارا برام مثل یه کهکشان پر از ستاره بود.
-شما خواهر نریمانید؟ وای از این خانواده ها چقدر جلوی نریمان شرمنده شدم؟
به سختی و به هزار جون کندن و بیچارگی ازش نگاه گرفتم.
چقدر تو احمقی نگاه!
باید بهش نگاه می کردی! باید می دیدی یاراست و خفه می شدی.
یه دفعه یارا با حرفاش کیش و ماتم کرد:
-تقریبا وضعیتمون مثل همه خانم محبی نیا. مادر من بیمارن و دکترا گفتن سه ماه دیگه بیشتر وقت ندارن.
برای دری که قرار بود بکشه دردم گرفت. سرمو گرفتم بالا و توچشماش زل زدم و گفتم:
-متاسفم!
هیچی نگفت فقط از چشم چپم به چشم راستم گریز می زد. بعد از یکم مکث گفت:
-مامان تاکید کرد حتما تا یک ماه دیگه شمارو باید به عنوان عروس توی خونش ببینه و من... دوست دارم زنمو خودم انتخاب کنم. اصلا به ازدواج سنتی کوچک ترین علاقه ای ندارم.
دوست دارم شروع زندگیم با عشق باشه.
قلبم داشت منفجر می شد. یارا حتی سر سوزنی هم به من حس نداشت و به اجبار مامانش اومده بود.
ازش نگاه گرفتم و دوختم به دستام، از شدت شوک یخ کرده بود و بی حس شده بود. کم چیزی که نبود.
یارا فرهمند تو اتاقم بود برای خاستگاری از من.
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_39
نفس عمیقی کشیدم و عطر تنشو، عطر تلخ و آشناش رو نفس کشیدم.دوباره ادامه داد:
-من براتون یه پیشنهاد دارم.
شما می تونید عاشق هر کسی که می خواید باشید من هیچ مشکلی باهاش ندارم تازه کارم راحت تره شاید فکر کنید یه قصی القلب عوضیم اما من به شما نیاز دارم تا این سه ماهی که مامان زندست خوش حال باشه و بعدش... جدا میشیم از هم. به صورت توافقی! میگیم تفاهم فقط سه ماه. هوم؟
چشم بستم و سعی کردم اشکام نریزه. دختری نبودم که جلوی یه مرد گریه کنم!
یارا توجهی نمی کرد چقدر داره قلب منو سوراخ سوراخ می کنه.
کل کاخ آرزو هام خراب شده بود تو فرق سرم.
یارا منو می خواست تا جلوی مامانش نقش بازی کنم و بعد که مادرش فوت کرد مثل یه تیکه آشغال بندازتم بیرون و طلاقم بده.
یارای من این آدم نبود. من تموم مصاحبه هاشو حفظ بودم یارا هیچ وقت این قدر سنگدل و سو استفاده گر نبود.
-اگه پیشنهاد منو قبول کنید بهتون کمک می کنم به عشقتون برسید. هر چقدرم دور از دسترش و تو رویاهاتون باشه من نفوذشو دارم که اونو به شما برسونم.
خانم محبی نیا رو پیشنهادم فکر کنید. سلامت مامان و جونش برام خیلی مهمه.
توی این مدتی که با شما هستم باور کنید هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته، فقط قراره جلوی مامان یه زوج خوش بخت باشیم.
قلبمو هر ثانیه بیشتر تیکه تیکه میکرد. هر ثانیه بیشتر و بیشتر زخم می زد.
غرورم بیشتر از این خار شدن پیشش رو جایز ندونشت هر چند اون آدم نفسم باشه.
اخم کردم و بی اون که نگاهش کنم گفتم:
-پیشنهاد جالبیه. ولی من باید فکر کنم. الان نمی تونم بهتون جواب بدم. اگه حرف دیگه هست بفرمایید اگر نیست بریم.
-خانم محبی نیا؟
نگاهش نکردم، چشمامو دوختم به یقش، به کروات سیاه و باریکش. آهی کشید و گفت:
- برای این مرحله کافیه. شما حق انتخاب دارید من اصلا مجبورتون نمی کنم. ولی لطفا روی حرفام فکر کنید، به خاطر مادرم.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم. بفرمایید کوچیکی گفتم و با اشاره دستش جلوتر از خودش به راه افتادم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_40
باهم رفتیم پایین و جلوی نگاه امیدوار خانواده ها هر کدوم نشستیم سر جای قبلیمون.
حالا می تونستم مامان یارا رو ببینم، یه زن حدودا پنجاه ساله بود که خیلی جذبه داشت.
اصلا بهش نمی خورد که مریض باشه یه عصای گرون قیمت چوبی هم گرفته بود دستش و با امید به من نگاه می کرد.
وقتی نگاه منو روی خودش دید پرسید:
-چی شد نگاه جان؟ شیرینی بخوریم؟
تک سرفه ای کردم و سعی کردم با اعتماد به نفس به نظر برسم. گفتم:
-منو ببخشید خانم فرهمند اما من زمان بیشتری برای فکر کردن میخوام.
دست آرایه رو حس کردم که محکم دستمو فشار می داد نگاه گنگ نریمان و نگاه مامان که داد می زد من چقدر بی لیاقتم رو هم حس می کردم.
سعی کردم هیچ تماس چشمی ای با یارا نداشته باشم، هنوز از این که اون این جا روی مبل مورد علاقه من نشسته بود تو شوک بودم و برام سخت بود.
مامانش لبخند مهربونی زد و گفت:
-این طبیعیه! بحث یه روز دو روز نیست بحث سر یه عمره اما دخترم من آفتاب لب بومم، تا کی وقت می خوای؟
با مهربونی گفتم:
-نزنید این حرفو. ایشالا سایتون تا صدسال بالا سر خانوادتون باشه.
یکم مکث کردم و گفتم:
-من دو هفته وقت میخوام.
بابا و مامانو کارد می زدی خونشون در نمی اومد. چرا؟ می ترسید یارا پشیمون بشه؟
احتمالاً وقتی خاسنگارا برن یه جر و بحث حسابی منتظرمونه.
این بار پدر یارا گفت:
-تصمیم عاقلانه ایه. ما منتظر جوتب مثبتتون هستیم.
ان شا الله ـی گفتم و خیرخ شدم به زمین. نفهمیدم بقیه مراسم چجوری گذشت، همه چیز تو هاله ای از ابهام بود. من هنوز که هنوز بود نمیتونستم با این قضیه که دقیقا وقتی تسلیم شدم به هر کسی که اومدم بر خلاف عشقم به یارا جواب مثبت بدم خودش، خود لعنتیش اومد خاستگاری کنار بیام
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_41
دو هفته گذشته بود..
دقیق وقتی که بلید جواب خانواده فرهمندو می دادم.
با ارایه نشسته بودیم توی اتاق من و داشتیم درباره همین حرف می زدیم.
آرایه یه تیکه چیپس گنده گذاشت دهنش و گفت:
-اصلا خیلی عجیب بود نگاه. من اومدم تو و یهو مجبور شدم با کسی که تو خیلی وقته عاشقشی و خانوادش احوال پرسی کنم.
از همه بدتر نگاه کوفتی تو بود، خیلیربی تفاوت و به چپ بگیر بودی.
یه چیس گذاشتم دهنم شونه انداختم بالا.
تاحالا هزاربار اینو برام تعریف کرده بود. تاحالا هزار بار بهش گفته بودم اصلا دست خودم نبود و به هیچ چیزی دقت نکردم.
آرا نگران نگاهم کرد و گفت:
-میخوای پیشنهادشو قبول کنی؟
سرمو ریز به نشونه آره تکون دادم. از همون یک ثانیه اول می دونستم جوابم چیه فقط دو هفته وقفه انداخته بودم تا یارا فکر نکنه من دختر دم دستی ای هستم.
آرا نگران تر گفت:
-تو دیوونه ای نگاه. سه ماه زندگی با یارا چه مزیتی برات داره بجز این که داغون بشی؟
مزیت؟ خیلی مزیت داشت!
یک. اون آدم یارا بود
دو. اون آدم یارا بود
سه. اون آدم یارا بود
ولی این همه مزایا رو نمی تونستم به آرا بگم چون منو با تیر می زد.
حداقلش این بود که بعد از طلاقم می تونستم هیچ وقت ازدواج مجدد نکنم و با سه ماه خاطرات زندگی با یارا بقیه عمرمو بگذرونم.
اینم نمی تونستم به آرا بگم.
در عوض گفتم:
-اون کمک می کنه بِرَند نگاه معروف بشه.
آرایه یه جوری نگاهم کرد انگار بهش فحش داده باشم.
واقعا هم فحش بود!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_42
تو همین حال و هوا بودم که یه دفعه گوشیم زنگ خورد، یه شماره رند و پر از صفر.
هیچ وقت شماره های نا شناسو جواب نمی دادم اما یه حسی بهم می گفت این یکی فرق داره.
آرایه متوجه تردیدم شد و پرسید
-کیه؟
با بالا انداختن شونم گفتم:
-نمیدونم شمارشو سیو نداشتم.
آرایه اشاره زد جواب بدم منم با یه ککث کوتاه آیکون سبزو لمس کردم و گذاشتم در گوشم و گفتم:
-الو؟
-سلام محبی نیا!
ماتم برد! خشکم زد. برگشتم به سالهای پیش، این صدا از توی تلوزیون میومد!
"بازی با تیم آذر برام افتخاره اما باید دل بکنم"
"آمار تک تک گلایی که زدم رو دارم "
فوتبال زندگی منه! یه روز بدون فوتبال یعنی یه روز کم شدن از عمر من"
" دوستت دارم! برگرد به من آیه! "
بغضم شکست و اشم ریخت روی گونم با این حال نذاشتم حالمو بفهمه. با این که از همون هجای اول جملش فهمیدم کیه باز پرسیدم:
-شما؟
مکثی کرد و گفت:
-فرهمند هستم. یارا فرهمند.
لب گزیدم و از شنیدم صدای جذابش ضعف کردم. صدای یارا برای من زیبا ترین و جذاب ترین صدای روز زمین بود.
با لحنی که اصلا شرمنده نبود گفتم:
-آها! شرمنده به جا نیاوردم. امرتون؟
خیلی خشک بود می دونم! اما چاره ای نداشتم. یکم نرمش مساوی بود با این که فکر کنه من آدم دم دستی ای هستم
یارا نفسی گرفت و گفت:
-توی این دو هفته مامان برای امروز لحظ شماری کرده. شما به دل مامان نشستین و کلید کروه یا شما یا هیچ کس.
خواستم الان بهتون اطلاع بدم مامان تا یک ساعت دیگه زنگ می زنن خونتون برای گرفتن جواب. ممنون میشم با جواب مثبتتون مامانو خوش حال کنید.
☉☉ رمانکده ☉☉
اخ جوووون 64تا???????
1400/10/30 16:03⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_36
به استرس مامان لبخند زدم.
هیچ حس خاصی نداشتم. بی تفاوت بودم، عذاب وجدان خیانت به یارا رو داشتم.
عزا گرفته بودم برای این که از فردا شروع می کردم به فراموش کردنش.
اگه من یه آدم معمولی بودم و مطمئن بودم به این خاستگار جواب مثبت میدم الان استرس داشتم و مشتاق بودم بیینم پسره چه شکلیه، خانوادش چه شکلین، شرایطش چیه...
ولی هیچ حسی نداشتم.
آروم پشت سر مامان رفتم از پله ها پایین.
بدون هیچ حس خاصی.
وقتی رسیدم پایین دیدم که مامان اینا منتظرن بیان تو.
دقیقا وقتی رسیدم کنار مامان که مهمونا اومدن تو.
روی رو به رو شدن باهاشون رو نداشتم. روی این که با مادر اون پسر رو به رو بشم.
طفلی فکر می کرد اومده خاستگاری یه دختر معمولی نمی دونه من می تونم برای پسرش مثل یه سرطان باشم.
تا وقتی توی اتاق با پسره رو به رو نمی شدم و بهش نمی گفتم به یکی علاقه دارم وجدانم آروم نمی گرفت .
تموم سلام علیکا رو بی اون که حتی بشنوم چی میگن جواب دادم، دست گلو از داماد گرفتم و نشنیدم چی گفت و ندیدم چه شکلی بود.
همه مراسم همینجور بی توجه به بقیه نشسته بودم سر جام و چیزی نمی گفتم.
حتی نفهمیدم کی آرایه اومد و کی دستمو گرفت و تا حد مرگ فشار داد!
همه چی توی هاله ای محو بود تا این که نمیدونم کی بود که گفت:
-اگه آقای محبی نیا اجازه بدن و راضی باشن این دوتا جوون برن توی اتاق صحبتاشونو بکنن.
ارایه دستمو محکم فشار داد و بابا بهم اشاره زد از جا بلند شم.
با یه دنیا بی حسی از جا بلند شدم.
دلم خون گریه می کرد.
این صحنه رو میلیارد ها بار با یارا تصور کرده بودم.
رسیدم جلوی اتاق درو باز کردم. با اجازه ای گفتم و زود تر رفتم صندلی میز تحریرم نشتم.
میز من دوتا صندلی داشت روی اون یکیش هم پسره نشست!
?? رمانکده ??
??????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_37
قبل از این که حرفی بزنه خودم با تک سرفه ای پیش قدم شدم و گفتم:
-ببخشید! قبل از این که بحث کشیده بشه به کلیشه و انتظارات من از همسر آیندم و این حرفا یه چیزی هست که باید حتما بهتون بگم.
چیزی که شما باید کامل ازش با خبر باشید و با دید باز و آگاهی کامل تصمیم بگیرید.
سکوت کردم و آب دهنمو قورت دادم.
پسره هیچی نمی گفت، نفس عمیقی کشیدم و ادامه حرفمو گفتم:
-من بعد از این حرفام کاملا به شما حق میدم که برید و پشت سرتونم نگاه نکنید چون بلاخره این ویژگی ای نیست که یه شریک زندگی بتونه تا اخر عمرش تحمل کنه.
پسره بازم سکوت کرد .نفس عمیقی کشیدم و گقتم:
-من درحال حاضر به کسی علاقه مندم. کسی که به طور قطع هیچ وقت بهش نمی رسم و اون بیشتر توی رویاهامه.
من هیچ وقت نمی تونم به شما علاقه مند بشم.
متاسفم و به شما کاملا حق میدم که منو نخواین.
ما میریم پایین و برای همه توضیح میدیم که باهم به تفاهم نرسیدیم.
من حتی مشکلی ندارم شما پیش خانواده هاتون بگین مشکل از من بوده چون واقعا مشکل منه.
انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد.
حالا فهمیده بودم پسری که رو به رومه بوی محشری میده و نگاهش خیلی سنگینه.
صدای نفسای منظمش رو میشنیدم.
سکوتش برام خیلی عجیب بود. یکم دیگه ساکت موند و بعد کوتاه گفت:
-هوم جالبه!
تو کسری از ثانیه یخ کردم! صداش..
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_38
خدای من.
اونقدر تند سرمو بلند کردم که گردنم صدا داد.
چیزی رو به روم بود که باعث می شد نفسم بند بره و سرگیجه بگیرم. انگار که حرکت وضعی و انتقالی زمین متوقف شده باشه، انگار زمان ایستاده باشه.
خودش بود. به خدا قسم خودش بود! مرد رویاهام! کسی که مطمئن بودم آشمونم به زمین بیاد من و اون ما نمیشیم و حالا...
یارا رو به روم بود.
اونم از دیدن من یکه خورد، اخماشو کشید توهم و چشم دوخت به عمق چشمام.
این دفعه نگاه نگرفتم، نمی تونستم! چشمای قهوه ای یارا برام مثل یه کهکشان پر از ستاره بود.
-شما خواهر نریمانید؟ وای از این خانواده ها چقدر جلوی نریمان شرمنده شدم؟
به سختی و به هزار جون کندن و بیچارگی ازش نگاه گرفتم.
چقدر تو احمقی نگاه!
باید بهش نگاه می کردی! باید می دیدی یاراست و خفه می شدی.
یه دفعه یارا با حرفاش کیش و ماتم کرد:
-تقریبا وضعیتمون مثل همه خانم محبی نیا. مادر من بیمارن و دکترا گفتن سه ماه دیگه بیشتر وقت ندارن.
برای دری که قرار بود بکشه دردم گرفت. سرمو گرفتم بالا و توچشماش زل زدم و گفتم:
-متاسفم!
هیچی نگفت فقط از چشم چپم به چشم راستم گریز می زد. بعد از یکم مکث گفت:
-مامان تاکید کرد حتما تا یک ماه دیگه شمارو باید به عنوان عروس توی خونش ببینه و من... دوست دارم زنمو خودم انتخاب کنم. اصلا به ازدواج سنتی کوچک ترین علاقه ای ندارم.
دوست دارم شروع زندگیم با عشق باشه.
قلبم داشت منفجر می شد. یارا حتی سر سوزنی هم به من حس نداشت و به اجبار مامانش اومده بود.
ازش نگاه گرفتم و دوختم به دستام، از شدت شوک یخ کرده بود و بی حس شده بود. کم چیزی که نبود.
یارا فرهمند تو اتاقم بود برای خاستگاری از من.
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_39
نفس عمیقی کشیدم و عطر تنشو، عطر تلخ و آشناش رو نفس کشیدم.دوباره ادامه داد:
-من براتون یه پیشنهاد دارم.
شما می تونید عاشق هر کسی که می خواید باشید من هیچ مشکلی باهاش ندارم تازه کارم راحت تره شاید فکر کنید یه قصی القلب عوضیم اما من به شما نیاز دارم تا این سه ماهی که مامان زندست خوش حال باشه و بعدش... جدا میشیم از هم. به صورت توافقی! میگیم تفاهم فقط سه ماه. هوم؟
چشم بستم و سعی کردم اشکام نریزه. دختری نبودم که جلوی یه مرد گریه کنم!
یارا توجهی نمی کرد چقدر داره قلب منو سوراخ سوراخ می کنه.
کل کاخ آرزو هام خراب شده بود تو فرق سرم.
یارا منو می خواست تا جلوی مامانش نقش بازی کنم و بعد که مادرش فوت کرد مثل یه تیکه آشغال بندازتم بیرون و طلاقم بده.
یارای من این آدم نبود. من تموم مصاحبه هاشو حفظ بودم یارا هیچ وقت این قدر سنگدل و سو استفاده گر نبود.
-اگه پیشنهاد منو قبول کنید بهتون کمک می کنم به عشقتون برسید. هر چقدرم دور از دسترش و تو رویاهاتون باشه من نفوذشو دارم که اونو به شما برسونم.
خانم محبی نیا رو پیشنهادم فکر کنید. سلامت مامان و جونش برام خیلی مهمه.
توی این مدتی که با شما هستم باور کنید هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته، فقط قراره جلوی مامان یه زوج خوش بخت باشیم.
قلبمو هر ثانیه بیشتر تیکه تیکه میکرد. هر ثانیه بیشتر و بیشتر زخم می زد.
غرورم بیشتر از این خار شدن پیشش رو جایز ندونشت هر چند اون آدم نفسم باشه.
اخم کردم و بی اون که نگاهش کنم گفتم:
-پیشنهاد جالبیه. ولی من باید فکر کنم. الان نمی تونم بهتون جواب بدم. اگه حرف دیگه هست بفرمایید اگر نیست بریم.
-خانم محبی نیا؟
نگاهش نکردم، چشمامو دوختم به یقش، به کروات سیاه و باریکش. آهی کشید و گفت:
- برای این مرحله کافیه. شما حق انتخاب دارید من اصلا مجبورتون نمی کنم. ولی لطفا روی حرفام فکر کنید، به خاطر مادرم.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم. بفرمایید کوچیکی گفتم و با اشاره دستش جلوتر از خودش به راه افتادم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_40
باهم رفتیم پایین و جلوی نگاه امیدوار خانواده ها هر کدوم نشستیم سر جای قبلیمون.
حالا می تونستم مامان یارا رو ببینم، یه زن حدودا پنجاه ساله بود که خیلی جذبه داشت.
اصلا بهش نمی خورد که مریض باشه یه عصای گرون قیمت چوبی هم گرفته بود دستش و با امید به من نگاه می کرد.
وقتی نگاه منو روی خودش دید پرسید:
-چی شد نگاه جان؟ شیرینی بخوریم؟
تک سرفه ای کردم و سعی کردم با اعتماد به نفس به نظر برسم. گفتم:
-منو ببخشید خانم فرهمند اما من زمان بیشتری برای فکر کردن میخوام.
دست آرایه رو حس کردم که محکم دستمو فشار می داد نگاه گنگ نریمان و نگاه مامان که داد می زد من چقدر بی لیاقتم رو هم حس می کردم.
سعی کردم هیچ تماس چشمی ای با یارا نداشته باشم، هنوز از این که اون این جا روی مبل مورد علاقه من نشسته بود تو شوک بودم و برام سخت بود.
مامانش لبخند مهربونی زد و گفت:
-این طبیعیه! بحث یه روز دو روز نیست بحث سر یه عمره اما دخترم من آفتاب لب بومم، تا کی وقت می خوای؟
با مهربونی گفتم:
-نزنید این حرفو. ایشالا سایتون تا صدسال بالا سر خانوادتون باشه.
یکم مکث کردم و گفتم:
-من دو هفته وقت میخوام.
بابا و مامانو کارد می زدی خونشون در نمی اومد. چرا؟ می ترسید یارا پشیمون بشه؟
احتمالاً وقتی خاسنگارا برن یه جر و بحث حسابی منتظرمونه.
این بار پدر یارا گفت:
-تصمیم عاقلانه ایه. ما منتظر جوتب مثبتتون هستیم.
ان شا الله ـی گفتم و خیرخ شدم به زمین. نفهمیدم بقیه مراسم چجوری گذشت، همه چیز تو هاله ای از ابهام بود. من هنوز که هنوز بود نمیتونستم با این قضیه که دقیقا وقتی تسلیم شدم به هر کسی که اومدم بر خلاف عشقم به یارا جواب مثبت بدم خودش، خود لعنتیش اومد خاستگاری کنار بیام
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_41
دو هفته گذشته بود..
دقیق وقتی که بلید جواب خانواده فرهمندو می دادم.
با ارایه نشسته بودیم توی اتاق من و داشتیم درباره همین حرف می زدیم.
آرایه یه تیکه چیپس گنده گذاشت دهنش و گفت:
-اصلا خیلی عجیب بود نگاه. من اومدم تو و یهو مجبور شدم با کسی که تو خیلی وقته عاشقشی و خانوادش احوال پرسی کنم.
از همه بدتر نگاه کوفتی تو بود، خیلیربی تفاوت و به چپ بگیر بودی.
یه چیس گذاشتم دهنم شونه انداختم بالا.
تاحالا هزاربار اینو برام تعریف کرده بود. تاحالا هزار بار بهش گفته بودم اصلا دست خودم نبود و به هیچ چیزی دقت نکردم.
آرا نگران نگاهم کرد و گفت:
-میخوای پیشنهادشو قبول کنی؟
سرمو ریز به نشونه آره تکون دادم. از همون یک ثانیه اول می دونستم جوابم چیه فقط دو هفته وقفه انداخته بودم تا یارا فکر نکنه من دختر دم دستی ای هستم.
آرا نگران تر گفت:
-تو دیوونه ای نگاه. سه ماه زندگی با یارا چه مزیتی برات داره بجز این که داغون بشی؟
مزیت؟ خیلی مزیت داشت!
یک. اون آدم یارا بود
دو. اون آدم یارا بود
سه. اون آدم یارا بود
ولی این همه مزایا رو نمی تونستم به آرا بگم چون منو با تیر می زد.
حداقلش این بود که بعد از طلاقم می تونستم هیچ وقت ازدواج مجدد نکنم و با سه ماه خاطرات زندگی با یارا بقیه عمرمو بگذرونم.
اینم نمی تونستم به آرا بگم.
در عوض گفتم:
-اون کمک می کنه بِرَند نگاه معروف بشه.
آرایه یه جوری نگاهم کرد انگار بهش فحش داده باشم.
واقعا هم فحش بود!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_42
تو همین حال و هوا بودم که یه دفعه گوشیم زنگ خورد، یه شماره رند و پر از صفر.
هیچ وقت شماره های نا شناسو جواب نمی دادم اما یه حسی بهم می گفت این یکی فرق داره.
آرایه متوجه تردیدم شد و پرسید
-کیه؟
با بالا انداختن شونم گفتم:
-نمیدونم شمارشو سیو نداشتم.
آرایه اشاره زد جواب بدم منم با یه ککث کوتاه آیکون سبزو لمس کردم و گذاشتم در گوشم و گفتم:
-الو؟
-سلام محبی نیا!
ماتم برد! خشکم زد. برگشتم به سالهای پیش، این صدا از توی تلوزیون میومد!
"بازی با تیم آذر برام افتخاره اما باید دل بکنم"
"آمار تک تک گلایی که زدم رو دارم "
فوتبال زندگی منه! یه روز بدون فوتبال یعنی یه روز کم شدن از عمر من"
" دوستت دارم! برگرد به من آیه! "
بغضم شکست و اشم ریخت روی گونم با این حال نذاشتم حالمو بفهمه. با این که از همون هجای اول جملش فهمیدم کیه باز پرسیدم:
-شما؟
مکثی کرد و گفت:
-فرهمند هستم. یارا فرهمند.
لب گزیدم و از شنیدم صدای جذابش ضعف کردم. صدای یارا برای من زیبا ترین و جذاب ترین صدای روز زمین بود.
با لحنی که اصلا شرمنده نبود گفتم:
-آها! شرمنده به جا نیاوردم. امرتون؟
خیلی خشک بود می دونم! اما چاره ای نداشتم. یکم نرمش مساوی بود با این که فکر کنه من آدم دم دستی ای هستم
یارا نفسی گرفت و گفت:
-توی این دو هفته مامان برای امروز لحظ شماری کرده. شما به دل مامان نشستین و کلید کروه یا شما یا هیچ کس.
خواستم الان بهتون اطلاع بدم مامان تا یک ساعت دیگه زنگ می زنن خونتون برای گرفتن جواب. ممنون میشم با جواب مثبتتون مامانو خوش حال کنید.
☉☉ رمانکده ☉☉
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_43
خدایا خدایا!
داشتم می مردم! می گفت با جواب مثبتم مامانشو خوشحال م یکنم.
مامانش کلید کرده روی من و مگیه یا من یا هیچ *** دیگه!
یه چیزی به گلوم چنگ می نداخت. خودش راضی نبود، فقط به خاطر مادرش!
لابد آیه توی زندگیش انقدر پر رنگ هسن که اصلا من به چشم نیام.
دوباره یه چیزی گفت که زخم عمیق تری روی قلبم باقی گذاشت:
-نهایت تا سه ماهه! بعد من شما رو با یه شناسنامه سفید جدید بدون کوچک ترین اسمی از یارا فرهمند طلاق میدم.
اتفاقی برای دوشیزه بودن شما نمی افته ما مثل دوست خواهیم بود.
شرمنده این قدر رک هستم ولی لازمه یه سری چیزا شفاف سازی بشه براتون تا خیالتون راحت بشه.
الان لازم نیست به من چیزی بگین فقط وقتی مامان زنگ زد لطفا دلش رو نشکنید.
روزتون بخیر. خدانگهدار.
و قطع کرد.
انگار که خیلی با خودش و غرورش جنگیده باشه و برای زنگ زدن به یه دختر و خواهش کردن ازش.
زدم زیر گریه، دوباره شدم همون دختر ضعیف و بی چاره ای که دیوونه یه بازیکن فوتبال شده بود. با هق هق به آرایه گفتم:
-منو نمیخواد آرا! عاشق آیه ست!
آرایه گفت:
-به خودت بیا نگاه! این زندگی ای نیست که آرزوشو داشتی. بودن با عشق زندگیت به چه قیمتی؟ به قیمت خار شدن و له شدن غرورت؟
سر تکون دادم و گفتم :
-چطور می تونم بهش جواب رد بدم وقتی روی غرورش پاگذاشه و به من زنگ زده برای خوش حالی مادرش؟
من میشناسمش آرایه! یارا مغروره،این تماس با من واقعا براش گرون تموم شده اما همش به خاطر مادرشه.
چطور می تونم وقتی این کارو کرده و از غرورش مایه گذاشته و ازم خواهش کرده براش یه کار یبکنم دست رد به سینش بزنم؟
❄❄ رمانکده ❄❄
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_44
آرایه عصبی شد و گفت:
-پس یعنی میخوای جواب مثبت بدی؟ توی اون سه ماه اگه مزه زندگی باهاش رفت زیر زبونت و اون تهش شوتت کرد بیرون چیکار می کنی؟ میخوای تا کی عاشقش بمونی؟ الان تا فرصت هست باید فراموشش کنی مادرش هم تو اگهجواب رد بدی یکی دیگه رو پیدا می کنه نگران نباش.
بدترش کرد!
من نباشم یکی دیگه؟ چرا من نباشم؟
همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد، مامان با عجله تلفن به دست اومد بالا و گفت:
-خانم فرهمنده! چیکارش کنم؟
نفس عمیقی کشیدم، آرایه گفت:
-خاله بهشون جواب...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-مثبته! جواب من مثبته مامان. بگو بیان برای بقیه کارا!
مامان چشماش برق رد و گفت:
-قربونت برم!
و بعد تلفن رو جوای داد و از پله ها رفت پایین.
به محض رفتنش آرایه ترکید از خشم، قبل از این که خیلی بخواد حرف بطنه دستمو گرفتم جلوی دستش و گفتم:
-آرا این تصمیم منه. توش دخالت نکن. میخوام اگه تصمیم بدی هم هست خودم امتحانش کنم و به این نتیجه برسم.
ارا با خشم گفت:
-به جهنم! اصلا برو بیوفت تو چاه! ولی من بهت میگم، زندگی بدون عشق مثل سرطانه! تو عاشق تر میشی ولی اون نه!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_45
بهش اهمیتی ندادم. یارا از من کمک خواسته بود اخه چطور می تونستم دست رو به سینش بزنم؟ آرا می فهمید منو؟ درکم می کرد اصلا؟
یکم که گذشت صدای اس ام اس گوشیم بلند شد:
-ممنون!
از همون شماره رند همیشگی. یارا ازم تشکر کردهذبود و این یعنی مامان جواب مثبت منو بهشون داده بود.
این یعنی من الان نامزد یارا فرهمند فوتبالیست ملی و ستاره معروف کشور بودم.
این یعنی قرار بود تا سه ماه کنارش زندگی کنم.
این یعنی قرار بود توی این سه ماه اون قدر عاشقش بشم که اخرش کارم به جنون برسه!
مامان با عجله اومد بالا و گفت:
-بلند شو نگاه، بدو برو دوش بگیر دارن میان.
آرایه گفت:
-چی؟ کجا دارن میان؟
مامان گفت:
-میان انگشتر نشون بندازن دست نگاه و مراسمای دیگه. نگاه مادرش اینقدر ذوق زده شده بود که نگو. طفلک تقریباً به گریه افتاد.
بهم گفت عروس گلشو ببوسم!
لبخند زدم اما ته دلم خون گریه می کردم. یارا منو نمی خواست.
احتمالا پیش خودش دعا دعا می کرد کاش به جای من آیه بود.
یا کاش این سه ماه تموم می شد و می تونست آیه رو عقد کنه.
چرا ازش نپرسیدم آیه چی شد؟ برگشت بهش یا نه؟
اگه می پرسیدم فکر می کرد خبریه. همون بهتر که نپرسیدم.
قرار نبود حتی یک صدم یارا بفهمه بهش علاقه دارم، قرار نبود خورد بشم!
بذار اگر بعد از سه ماه از هم جدا هم شدیم به من به چشم یه ناجی نگاه کنه نه یه مزاحم!
قرار بود توی ذهنش آدم خوبی باشم.
مامان نگام کرد و گفت:
-بدو بچه چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ دارن میانا! تو راهن! مادرش خیلی ذوق زده بود.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_43
خدایا خدایا!
داشتم می مردم! می گفت با جواب مثبتم مامانشو خوشحال م یکنم.
مامانش کلید کرده روی من و مگیه یا من یا هیچ *** دیگه!
یه چیزی به گلوم چنگ می نداخت. خودش راضی نبود، فقط به خاطر مادرش!
لابد آیه توی زندگیش انقدر پر رنگ هسن که اصلا من به چشم نیام.
دوباره یه چیزی گفت که زخم عمیق تری روی قلبم باقی گذاشت:
-نهایت تا سه ماهه! بعد من شما رو با یه شناسنامه سفید جدید بدون کوچک ترین اسمی از یارا فرهمند طلاق میدم.
اتفاقی برای دوشیزه بودن شما نمی افته ما مثل دوست خواهیم بود.
شرمنده این قدر رک هستم ولی لازمه یه سری چیزا شفاف سازی بشه براتون تا خیالتون راحت بشه.
الان لازم نیست به من چیزی بگین فقط وقتی مامان زنگ زد لطفا دلش رو نشکنید.
روزتون بخیر. خدانگهدار.
و قطع کرد.
انگار که خیلی با خودش و غرورش جنگیده باشه و برای زنگ زدن به یه دختر و خواهش کردن ازش.
زدم زیر گریه، دوباره شدم همون دختر ضعیف و بی چاره ای که دیوونه یه بازیکن فوتبال شده بود. با هق هق به آرایه گفتم:
-منو نمیخواد آرا! عاشق آیه ست!
آرایه گفت:
-به خودت بیا نگاه! این زندگی ای نیست که آرزوشو داشتی. بودن با عشق زندگیت به چه قیمتی؟ به قیمت خار شدن و له شدن غرورت؟
سر تکون دادم و گفتم :
-چطور می تونم بهش جواب رد بدم وقتی روی غرورش پاگذاشه و به من زنگ زده برای خوش حالی مادرش؟
من میشناسمش آرایه! یارا مغروره،این تماس با من واقعا براش گرون تموم شده اما همش به خاطر مادرشه.
چطور می تونم وقتی این کارو کرده و از غرورش مایه گذاشته و ازم خواهش کرده براش یه کار یبکنم دست رد به سینش بزنم؟
❄❄ رمانکده ❄❄
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_44
آرایه عصبی شد و گفت:
-پس یعنی میخوای جواب مثبت بدی؟ توی اون سه ماه اگه مزه زندگی باهاش رفت زیر زبونت و اون تهش شوتت کرد بیرون چیکار می کنی؟ میخوای تا کی عاشقش بمونی؟ الان تا فرصت هست باید فراموشش کنی مادرش هم تو اگهجواب رد بدی یکی دیگه رو پیدا می کنه نگران نباش.
بدترش کرد!
من نباشم یکی دیگه؟ چرا من نباشم؟
همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد، مامان با عجله تلفن به دست اومد بالا و گفت:
-خانم فرهمنده! چیکارش کنم؟
نفس عمیقی کشیدم، آرایه گفت:
-خاله بهشون جواب...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-مثبته! جواب من مثبته مامان. بگو بیان برای بقیه کارا!
مامان چشماش برق رد و گفت:
-قربونت برم!
و بعد تلفن رو جوای داد و از پله ها رفت پایین.
به محض رفتنش آرایه ترکید از خشم، قبل از این که خیلی بخواد حرف بطنه دستمو گرفتم جلوی دستش و گفتم:
-آرا این تصمیم منه. توش دخالت نکن. میخوام اگه تصمیم بدی هم هست خودم امتحانش کنم و به این نتیجه برسم.
ارا با خشم گفت:
-به جهنم! اصلا برو بیوفت تو چاه! ولی من بهت میگم، زندگی بدون عشق مثل سرطانه! تو عاشق تر میشی ولی اون نه!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_45
بهش اهمیتی ندادم. یارا از من کمک خواسته بود اخه چطور می تونستم دست رو به سینش بزنم؟ آرا می فهمید منو؟ درکم می کرد اصلا؟
یکم که گذشت صدای اس ام اس گوشیم بلند شد:
-ممنون!
از همون شماره رند همیشگی. یارا ازم تشکر کردهذبود و این یعنی مامان جواب مثبت منو بهشون داده بود.
این یعنی من الان نامزد یارا فرهمند فوتبالیست ملی و ستاره معروف کشور بودم.
این یعنی قرار بود تا سه ماه کنارش زندگی کنم.
این یعنی قرار بود توی این سه ماه اون قدر عاشقش بشم که اخرش کارم به جنون برسه!
مامان با عجله اومد بالا و گفت:
-بلند شو نگاه، بدو برو دوش بگیر دارن میان.
آرایه گفت:
-چی؟ کجا دارن میان؟
مامان گفت:
-میان انگشتر نشون بندازن دست نگاه و مراسمای دیگه. نگاه مادرش اینقدر ذوق زده شده بود که نگو. طفلک تقریباً به گریه افتاد.
بهم گفت عروس گلشو ببوسم!
لبخند زدم اما ته دلم خون گریه می کردم. یارا منو نمی خواست.
احتمالا پیش خودش دعا دعا می کرد کاش به جای من آیه بود.
یا کاش این سه ماه تموم می شد و می تونست آیه رو عقد کنه.
چرا ازش نپرسیدم آیه چی شد؟ برگشت بهش یا نه؟
اگه می پرسیدم فکر می کرد خبریه. همون بهتر که نپرسیدم.
قرار نبود حتی یک صدم یارا بفهمه بهش علاقه دارم، قرار نبود خورد بشم!
بذار اگر بعد از سه ماه از هم جدا هم شدیم به من به چشم یه ناجی نگاه کنه نه یه مزاحم!
قرار بود توی ذهنش آدم خوبی باشم.
مامان نگام کرد و گفت:
-بدو بچه چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ دارن میانا! تو راهن! مادرش خیلی ذوق زده بود.
?? رمانکده ??
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
970 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد