💜رمانکده💜

970 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_23


نریمان امروز یه قرار مهم داشت!
نمی دونم کجا اما از صبح چشماش برق می زد و نمی دونست چی بپوشه.

ازش پرسیدم می خواد رسمی باشه استایلش یا اسپرت و این جا بود که یه خواهر طراح لباس به کارش اومد و دست آخر بهش یه تی شرت آستین کوتاه زرشکی تیره و شلوار مشکی دادم بپوشه.

هر چی بهش گفتم با کی قرار داری لو نداد نامرد، فقط گفت:

-عکسشو بهت نشون میدم.

بعد یکم فکر کرد و گفت:

-نه عکسش کمه! یه روز می برمت سر تمرین!

منم دیدم دوست نداره بهم بگه و میخواد سورپرایزم کنه گذاشتم هر کاری ولش می خواد انجام بده و پا پیچش نشدم.

حالا هم نیم ساعت دیگه باید می رفت سر قرار و قرار بود وقتی میاد بیرون براش موهاشو حالت بدم!

با این که با نریمان خیلی جور بودم و یه جورایی نزدیک تریم آدم بعد از رایه بود برام اما از علاقه عمیقم به یارا خبر نداشت.

می دونست فوتبالیم و طرفدار سفت یکی از تیمام اما نمی دونست اون تیم و کل فوتبال رو به خاطر اون آدم دوست دارم.

از حموم اومد بیرون و گفت:

-شت داره دیرم میشه نگاه. بیا موهامو بخشکون.


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_24



صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام و کتابمو برعکس بذارم روی میز و برم سمت در ..

اگه ادم مطمئنی نبود نگهبان راهش نمی داد تو و از این لحاظ مطمئن بودم.
از چشمی در نگاه کردم و دیدم یه پسر موطلایی بیرون ایستاده و سرش پایینه

بلافاصله فهمیدم نریمانه. هنوز نیم ساعت به قرارمون مونده بود. از کسایی که زود میان سر قرار بیشتر از کسایی که دیر میان کفری میشم.
درو باز کردم و گفتم:

-به به ببین کی اومده! سلام نریمان جان. خوش اومدی.

سرشو گرفت بالا و لبخند زد و گفت:

-سلام از ماست آقا یارا.

سرسری باهاش یه سلام علیکی کردم اما نشد که بشه!
تمام حواسم، شیش دنگش پرت چشمای این پسر بود.
خدای من...
این چشما رو کجا دیده بودم؟
معرکه بودن، زیبا و درشت و کم رنگ! حتی ترسناک.

نریمان دستشو جلوم حرکت داد و گفت:

-داداش؟ حواست کجاست؟

به خودم اومدم و قبل از این که برداشت دیگه ای بکنه گفتم:

-نریمان چشمات... قبلا جایی تو رو از نزدیک دیدم؟

نریمان متفکر گفت:

- چطور مگه؟ شاید توی اسکایپ دیدی.

سر تکون دادم و گفتم:

-توی اسکایپ اصلا رنگ چشمات مشخص نبود فقط می دونستم تیره نیست.

نریمان گفت:

-احتمالا اومدی یه بار فلوریدا و اون جا اتفاقی منو دیدی. اخه اون جا ایرانیا چه معروف چه معمولی پاتوق خاص خودشون رو دارن .


?? رمانکده ??‌‌

1400/10/30 12:01

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_25


سر تکون دادم و برای این که از سرم بازش کنم گفتم:

_شاید!

دستاشو کوبید بهم و گفت:

-بیا نشینیم یارا. قبلا عکس باشگاهت رو برام فرستادی. چیزایی بهت گفتم کمه رو خریدی؟

سرسری سر تکون دادم و سعی کردم زیاد به چشماش خیره نشم.
چی داشت چشماش؟
خیلی مسخره بود که چشمای یه پسر برام این قدر جاذبه داشته باشه جوری که جای دیگه ای رو نتونم نگاه کنم.

راهنماییش کردم طبقه آخر و بهش گفتم لازمه لباس مناسب بپوشم؟
قاطع گفت:

-اره برو عوض کن و زود بیا.

اه!
خیلی بد بود! حتی صداش رو هم دوست داشتم! قرار نبود این اتفاق بیوفته!
اگه خودمو نمیشناختم فکر می کردم گرایشات دیگه ای دارم و خودم خبر ندارم.

لباسامو عوض کردم و تو فکر این بودم که چجوری ردش کنم بره!
آخه ذهنم این چیز جدید رو قبول نمی کرد!
رفتم بالا و دیدم داره با دقت فضای باشگاه خونگیم رو نگاه میکنه.
چشمش که به من افتاد گفت:

-خب داداش! بریز بیرون ببینم برای چی این مدت تمریناتتو بوسیدی گذاشتی کنار؟

این قسمت سخت ماجرا بود.
سر بسته توضیح دادم:

-یه سری مشکلات پیش اومد برام که باعث شد عقب بیوفتم.

موشکافانه گفت:

-مشکلاتت درباره همون برنامه تلوزیونی بود؟

اخم کردم و گفتم:

-تا حدودی آره. برای برگشتن مادگیم چه تمریناتی رو پیشنهاد میدی؟

این شد دوتا دلیل که این پسرو بفرستمش دنبال کار و بار خودش! از چشماش خیلی توشم میومد و از این که خوشم میاد هیچ خوشم نمیومد!
دوم هم این که همین جلسه اول سعی کرد تو کارام سرک بکشه و از آدم فضول کفری میشم.
تازه سر قرار هم زود میاد و همین باعث میشه بخوام خفش کنم!


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_21


با کنجکاوی گفتم:

-کدوم برنامه ها؟ میخوای باشگاهو دوباره راه بندازی؟

نیشخند زد و گفت:

-نه بابا اینا که بیخوده. با چندنفر صحبت کردم برای تمرینات خصوصی و این جور چیزا.
بی خیالِ من نگاهی!
خودت چی کار کردی تا الان؟ شرکتو به کجا رسوندی؟

یه دونه گیلاس گذاشتم دهنم و با غرور گفتم:

-سرچ کن داداشی! بزن تو گوگل برند نگاه!

مستانه و با لذت خندید و گفت:

-ای جونم. کاش همیشه موفقیتتو ببینم عزیزم. یه روز بریم شرکتتو بهم نشون بده. چندتا از اون کارمندای دافتم برام جور کن!

با نیشخند گفتم:

-چه خوش اشتها! چندتا! بابا میدونه نازپروردش دنبال در دافه؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_22


لبشو گاز گرفت و گفت:

-استغفرالله! در داف چیه؟ راستی آرایه کجاهاست؟ چیکارا می کنه؟ دوستین هنوز؟

سری تکون دادم و گفتم:

-آره من و آرایه دو قلو های جدا نشدنی ایم. ده دوازده ساله دوستیم.
توی شرکت خودمه می دونی که رشته هامون یکی بود.
الان یکی از طراحای اصلیه یه جورایی دست راستمه.

متفکر گفت:

-آخی دوست دارم ببینمش! هنوز همونجوری نق نقو و دماغوعه؟

نیشخند زدم و گفتم:

-نخیرم! یه خانمی شده که نگو! اخرین باری که دیدیش سیزده سالش بود الان هم سن منه داداش. اون موقع یه دختر بچه بود بهش می گفتی جا سوئیچی حرصیش می کردی یادته؟
الان بهش نگیا! حرصی نمیشه بدش میاد.

از جاش پاشد توی یه حرکت تی شرتشو در آورد و رفت سمت حموم و گفت :

-بیشتر کنجکاو شدم ببینم این آرایه خانم جدیدو!

معترض گفتم:

-ای بابا نریمان چقدر پول میگیری هی راه و بی راه تی شرتتو دربیاری؟

صدای خندشو شنیدم و بعد صدای باز شدن آب حمام


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_23


نریمان امروز یه قرار مهم داشت!
نمی دونم کجا اما از صبح چشماش برق می زد و نمی دونست چی بپوشه.

ازش پرسیدم می خواد رسمی باشه استایلش یا اسپرت و این جا بود که یه خواهر طراح لباس به کارش اومد و دست آخر بهش یه تی شرت آستین کوتاه زرشکی تیره و شلوار مشکی دادم بپوشه.

هر چی بهش گفتم با کی قرار داری لو نداد نامرد، فقط گفت:

-عکسشو بهت نشون میدم.

بعد یکم فکر کرد و گفت:

-نه عکسش کمه! یه روز می برمت سر تمرین!

منم دیدم دوست نداره بهم بگه و میخواد سورپرایزم کنه گذاشتم هر کاری ولش می خواد انجام بده و پا پیچش نشدم.

حالا هم نیم ساعت دیگه باید می رفت سر قرار و قرار بود وقتی میاد بیرون براش موهاشو حالت بدم!

با این که با نریمان خیلی جور بودم و یه جورایی نزدیک تریم آدم بعد از رایه بود برام اما از علاقه عمیقم به یارا خبر نداشت.

می دونست فوتبالیم و طرفدار سفت یکی از تیمام اما نمی دونست اون تیم و کل فوتبال رو به خاطر اون آدم دوست دارم.

از حموم اومد بیرون و گفت:

-شت داره دیرم میشه نگاه. بیا موهامو بخشکون.


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_24



صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام و کتابمو برعکس بذارم روی میز و برم سمت در ..

اگه ادم مطمئنی نبود نگهبان راهش نمی داد تو و از این لحاظ مطمئن بودم.
از چشمی در نگاه کردم و دیدم یه پسر موطلایی بیرون ایستاده و سرش پایینه

بلافاصله فهمیدم نریمانه. هنوز نیم ساعت به قرارمون مونده بود. از کسایی که زود میان سر قرار بیشتر از کسایی که دیر میان کفری میشم.
درو باز کردم و گفتم:

-به به ببین کی اومده! سلام نریمان جان. خوش اومدی.

سرشو گرفت بالا و لبخند زد و گفت:

-سلام از ماست آقا یارا.

سرسری باهاش یه سلام علیکی کردم اما نشد که بشه!
تمام حواسم، شیش دنگش پرت چشمای این پسر بود.
خدای من...
این چشما رو کجا دیده بودم؟
معرکه بودن، زیبا و درشت و کم رنگ! حتی ترسناک.

نریمان دستشو جلوم حرکت داد و گفت:

-داداش؟ حواست کجاست؟

به خودم اومدم و قبل از این که برداشت دیگه ای بکنه گفتم:

-نریمان چشمات... قبلا جایی تو رو از نزدیک دیدم؟

نریمان متفکر گفت:

- چطور مگه؟ شاید توی اسکایپ دیدی.

سر تکون دادم و گفتم:

-توی اسکایپ اصلا رنگ چشمات مشخص نبود فقط می دونستم تیره نیست.

نریمان گفت:

-احتمالا اومدی یه بار فلوریدا و اون جا اتفاقی منو دیدی. اخه اون جا ایرانیا چه معروف چه معمولی پاتوق خاص خودشون رو دارن .


?? رمانکده ??‌‌

1400/10/30 12:01

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_25


سر تکون دادم و برای این که از سرم بازش کنم گفتم:

_شاید!

دستاشو کوبید بهم و گفت:

-بیا نشینیم یارا. قبلا عکس باشگاهت رو برام فرستادی. چیزایی بهت گفتم کمه رو خریدی؟

سرسری سر تکون دادم و سعی کردم زیاد به چشماش خیره نشم.
چی داشت چشماش؟
خیلی مسخره بود که چشمای یه پسر برام این قدر جاذبه داشته باشه جوری که جای دیگه ای رو نتونم نگاه کنم.

راهنماییش کردم طبقه آخر و بهش گفتم لازمه لباس مناسب بپوشم؟
قاطع گفت:

-اره برو عوض کن و زود بیا.

اه!
خیلی بد بود! حتی صداش رو هم دوست داشتم! قرار نبود این اتفاق بیوفته!
اگه خودمو نمیشناختم فکر می کردم گرایشات دیگه ای دارم و خودم خبر ندارم.

لباسامو عوض کردم و تو فکر این بودم که چجوری ردش کنم بره!
آخه ذهنم این چیز جدید رو قبول نمی کرد!
رفتم بالا و دیدم داره با دقت فضای باشگاه خونگیم رو نگاه میکنه.
چشمش که به من افتاد گفت:

-خب داداش! بریز بیرون ببینم برای چی این مدت تمریناتتو بوسیدی گذاشتی کنار؟

این قسمت سخت ماجرا بود.
سر بسته توضیح دادم:

-یه سری مشکلات پیش اومد برام که باعث شد عقب بیوفتم.

موشکافانه گفت:

-مشکلاتت درباره همون برنامه تلوزیونی بود؟

اخم کردم و گفتم:

-تا حدودی آره. برای برگشتن مادگیم چه تمریناتی رو پیشنهاد میدی؟

این شد دوتا دلیل که این پسرو بفرستمش دنبال کار و بار خودش! از چشماش خیلی توشم میومد و از این که خوشم میاد هیچ خوشم نمیومد!
دوم هم این که همین جلسه اول سعی کرد تو کارام سرک بکشه و از آدم فضول کفری میشم.
تازه سر قرار هم زود میاد و همین باعث میشه بخوام خفش کنم!


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:01

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_26


بهم چندتا تمرین داد، میزان آمادگیم رو سنجید و دست آخر برام یه برنامه سفت و سخت نوشت.

کارش خوب بود، در واقع کارش خیلی خوب بود می دونستم ماهان آدم اشتباهی انتخاب نمی کنه.
خیلی وقت بود که نریمان رو گرفته بود زیر نظر تا این که چند وقت پیش از طرف من بهش ایمیل زد و شد باب آشنایی ما.

پسر خوبی بود تاحالا نه توی ایمیل نه تمروز چیز خاصی ازش ندیده بودم اما چشماش رو اعصابم بود.

وقتی که رفت زنگ زدم به ماهان و گفتم قراردادشو فعلا ننویسه، گفتم لازمه تو جلسه دوم ببینم رفتارش چطوریه.

بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن مامان زنگ زد. گوشیو که برداشتم و وفتم:

-به سلیمان جهان از طرف مور سلام!

انتظار داشتم مامان جواب بده اما به جاش دل آرا گوشیو برداشت و گفت:

-داداش آب دستته بذار زمین و بیا خونه.

نگران شدم و گفتم:

-چی شده دِلا؟

با بغض گفت:

-مامان حالش بد شد، دکتر... دکتر میرصالحی معاینش کرد و گفت سرطانش پیش روی کرده، گفت... گفت نهایتا...

به هق هق افتاد و من این طرف گوشی نشستم روی زمین و سرنو گرفتم بین دستام.
مامان همه چیز من بود و حالا... حالا...
دلارا داشت کی می گفت... نهایتا چی؟
نمی دونم شاید می خواستم خودمو شکنجه بدم که پرسیدم:

-نهایتا چی دلارا؟ حرف بزن لعنتی



?? رمانکده ??

1400/10/30 12:21

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_26


بهم چندتا تمرین داد، میزان آمادگیم رو سنجید و دست آخر برام یه برنامه سفت و سخت نوشت.

کارش خوب بود، در واقع کارش خیلی خوب بود می دونستم ماهان آدم اشتباهی انتخاب نمی کنه.
خیلی وقت بود که نریمان رو گرفته بود زیر نظر تا این که چند وقت پیش از طرف من بهش ایمیل زد و شد باب آشنایی ما.

پسر خوبی بود تاحالا نه توی ایمیل نه تمروز چیز خاصی ازش ندیده بودم اما چشماش رو اعصابم بود.

وقتی که رفت زنگ زدم به ماهان و گفتم قراردادشو فعلا ننویسه، گفتم لازمه تو جلسه دوم ببینم رفتارش چطوریه.

بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن مامان زنگ زد. گوشیو که برداشتم و وفتم:

-به سلیمان جهان از طرف مور سلام!

انتظار داشتم مامان جواب بده اما به جاش دل آرا گوشیو برداشت و گفت:

-داداش آب دستته بذار زمین و بیا خونه.

نگران شدم و گفتم:

-چی شده دِلا؟

با بغض گفت:

-مامان حالش بد شد، دکتر... دکتر میرصالحی معاینش کرد و گفت سرطانش پیش روی کرده، گفت... گفت نهایتا...

به هق هق افتاد و من این طرف گوشی نشستم روی زمین و سرنو گرفتم بین دستام.
مامان همه چیز من بود و حالا... حالا...
دلارا داشت کی می گفت... نهایتا چی؟
نمی دونم شاید می خواستم خودمو شکنجه بدم که پرسیدم:

-نهایتا چی دلارا؟ حرف بزن لعنتی



?? رمانکده ??

1400/10/30 12:21

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_27


هق هقش بلند تر شد و پشت سرش صدای تشر بابا از پشت تلفن بلند شد:

-چرا این قدر بلند گریه می کنی دلا؟ نمیگی مامانت بیدار میشه؟ اینم من باید بهت بگم؟

بلند داد زدم:

-بابا!

صدامو انگار شنید، گوشیو از دست دلا که هم چنان مثل ابر بهار اما کم صدا تر گریه می کرد گرفت و گفت:

-یارا جان بلند شو بیا مادرت میدخواد ببینتت.

با بغض و درد گفتم :

-بابا دکتر میر صالحی چی گفت؟ دلارا چی داره میگه؟

بابا پوفی کشید و با صدای دو رگه ای گفت:

-مامانت نهایتا تا سه ماه دیگه زندست یارا. سرطان خیلی پیشروی کرده، از کنترل خارج شده امروز رفیع می گفت دیگه نمیشه کاریش کرد.
گفت بیمارستان آوردنش فقط وقتی که می تونه با بچه ها و خانوادش باشه رو ازش میگیره.
بهم گفت باید خانواده دورش باشن تا روحیشو نبازه.

آخ بابای بیچاره ام! آخ دل بدبخت و بی نوام. دیدی چی شد یارا؟
اینم از مامان طراوت!
چقدر تو حقیر بودی که به خاطر آیه غصه می خوردی، یه دختر هرزه هرجایی و از مادرت قافل شده بودی.
به بابا گفتم:

-تا بیست مین دیگه اون جام بابا.

بابا باشه ای گفت و تلفنو فطع کرد. من اما مردونه زدم زیر گریه.
آخرین باری که این طور از ته دل گریه کردم بادم نمیاد. فقط می دونم من بی مامان هیچم.
مامان همه چیز منه، مامان تنها مشوق من و تنها چیزیه که منو به زندگی وصل کرده.

حالا تنها مشوق و ریسمان من داره میره. میخواد بکنه از زمین و آسمونی بشه!
لعنت به من، لعنت به ما که دیر فهمیدیم سرطان داره.

از جا بلند شدم و کتم لباسامو توی کم تریم زمان عوض کردم و رفتم سمت ماشین.
می خواستم یه دل سیر مامانو ببینم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_28


می خواستم از این زمان کمی که دارم استفاده کنم.
مامانم بی تابی منو می کرده و نمی دونم برای چی.

لعنت به من که خیلی اوقات کنارش نبودم.
چه شبا که بیدار موند تا من خسته و کدفته از تمرین بیام.
چه روزا که منتظر چشم دوخت به تلوزیون و چه وقتایی که از غصه شایعاتی که پشت سرم بود کز نکزده بود یه گوشه.

آخ بمیرم مامان.
بمیرم برلت که پسر خوبی نبودم برات.
به جای اینکه بیام و همیشه بهت سر بزنم و حواسم بهت باشه درگیر عشق یه دختر هرزه شدم.
اوقاتی که می تونستم پیش تو باشم رو حروم یه عوضی کردم.

تا رسیدن به خونه بگم چه جهنمی رو گذروندم.
فقط به خودم که اومدم دیدم جلوی در سبز و بزرگ حیاط ویلاییمون ایستادم.

تک بوقی زدم که باز شد.
فورا ماشینو همان وسط پارک کردم، اشک هامو پاک کردم و دویدم توی خونه.

مامان برخلاف تصورم بیدار بود.
چهرش حتی یذره هم به مریضا نمی خورد خیلی سر حال بود و می دونستم عادت داره خودشو این جوری نشون بده.
عادتش بود حالت جشمیش رو توی بدنش بروز نده.

از این که ضعفش رو بقیه ببینن متنفر بود مامان یه زن فوق العاده مغرور بود و منم دفیقا شبیه اون شده بودم.

مثل ملکه ها نشسته بود روس مبل لهستانی بالای خونه و به منی که تازه رسیده بودم با ولع خیره شد بهم و گفت:

-بیا این جا ته تاقاری


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:07

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_29

نشستم رو به روش و سلام کردم.
آروم جوابمو داد و گفت:

-برای تو نقشه ها داشتم! الان میگن وقتم کمه و سه ماه بیشتر...

پریدم وسط حرفش و گفتم :

-این چه حرفیه...

حرفمو قطع کرد و گفت:

-وسط صحبتم نپر بچه! دلشتم می گفتم...
من سه ماه بیشتر زنده نیستم. خداروشکر دلارا نامزد داره و خیالم از بابتش راحته ولی تو این سه ماه باید تورو سر و سامون بدم و بعد سرمو بذارم زمین بمیرم!

خشکم زد! وات؟ لب زدم:

-چی میگی مامان؟

عصاشو کوبید زمین و گفت:

-دختر خاندان محبی نیا رو برات زیر نظر گرفتم. خوشگل، خانوم، باوقار و از همه مهم تر مستقله.

اخمامو کشیدم توهم و گفتم:

-مامان من خودم برای خودم تصمیم میگیرم.

دوباره عصاشو این بار محکم تر کوبید روی زمین و گفت:

-تو غلط می کنی! تو به گور جدت می خندی! رو حرف من حرف بزن تا عاقت کنم پسره خیره سر!

متعجب گفتم:

-مامان! چه ربطی داره؟ من میخوام خودم زنمو انتخاب کنم. بعدشم الان خیلی موقعیت مهمیه انتخابی جام...

مامان دوباره پرید وسط حرفم و گفت:

-من باید دخترِ محبی نیا رو تا یک ماه آینده تو این خونه به عنوان عروس ببینم. حالا برو هر غلطی میخوای بکن!


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:07

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_30


دختر محبی نیا دیگه کدوم خری بود؟ ماملن برای چی باید این کارو با من می کرد؟
سوالمو از چشمام خوند، چشم ریز کرد و گفت :

-پسر مثل دسته گلمو نمیدم دست یه هرزه! دور آیه رو خط بکش یارا! اون دختر وصله ما نبوده و نیست.

سر تکون دادم و گفتم :

-آیه دیگه توی زندگی من نیست مامان، تنها اشتباه من همون برنامه لایو بود، من بزرگ شدم، سی سالمه! برای زن دادنم اون به شکل سنتی یکم دیره!

مامان از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش، در همون حال گفت:

-باید جلوی تورو بگیرم وگرنه فردا پس فردا یه پتیازه میاد میگه من از پسرتون حاملم.
خودتو آماده کن که پس فردا تماس گرفتم برای جلسه خواستگاری.

و بعد منو تو بهت و حیرت تنها گذاشت!
نگاه کردم به دلارا ببنم درست میگه که دیدم شرمنده سرش پایینه.
بابا هم اون طرف تر داشت سیگار می‌کشید .
معترض گفتم:

-یه کاری بکن بابا! مامان داره منو شوهر میده.

جلوی چشمای متعجبم بابا بی اون که عکس العملی نشون بده سمت پله ها رفت.
دل آرا هم بلند شد و رفت توی آشپزخونه.

این نشون میداد به مامان حق میدن! این وسط من می موندم و دختر محبی نیایی که نمی شناختمش!


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:07

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_27


هق هقش بلند تر شد و پشت سرش صدای تشر بابا از پشت تلفن بلند شد:

-چرا این قدر بلند گریه می کنی دلا؟ نمیگی مامانت بیدار میشه؟ اینم من باید بهت بگم؟

بلند داد زدم:

-بابا!

صدامو انگار شنید، گوشیو از دست دلا که هم چنان مثل ابر بهار اما کم صدا تر گریه می کرد گرفت و گفت:

-یارا جان بلند شو بیا مادرت میدخواد ببینتت.

با بغض و درد گفتم :

-بابا دکتر میر صالحی چی گفت؟ دلارا چی داره میگه؟

بابا پوفی کشید و با صدای دو رگه ای گفت:

-مامانت نهایتا تا سه ماه دیگه زندست یارا. سرطان خیلی پیشروی کرده، از کنترل خارج شده امروز رفیع می گفت دیگه نمیشه کاریش کرد.
گفت بیمارستان آوردنش فقط وقتی که می تونه با بچه ها و خانوادش باشه رو ازش میگیره.
بهم گفت باید خانواده دورش باشن تا روحیشو نبازه.

آخ بابای بیچاره ام! آخ دل بدبخت و بی نوام. دیدی چی شد یارا؟
اینم از مامان طراوت!
چقدر تو حقیر بودی که به خاطر آیه غصه می خوردی، یه دختر هرزه هرجایی و از مادرت قافل شده بودی.
به بابا گفتم:

-تا بیست مین دیگه اون جام بابا.

بابا باشه ای گفت و تلفنو فطع کرد. من اما مردونه زدم زیر گریه.
آخرین باری که این طور از ته دل گریه کردم بادم نمیاد. فقط می دونم من بی مامان هیچم.
مامان همه چیز منه، مامان تنها مشوق من و تنها چیزیه که منو به زندگی وصل کرده.

حالا تنها مشوق و ریسمان من داره میره. میخواد بکنه از زمین و آسمونی بشه!
لعنت به من، لعنت به ما که دیر فهمیدیم سرطان داره.

از جا بلند شدم و کتم لباسامو توی کم تریم زمان عوض کردم و رفتم سمت ماشین.
می خواستم یه دل سیر مامانو ببینم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_28


می خواستم از این زمان کمی که دارم استفاده کنم.
مامانم بی تابی منو می کرده و نمی دونم برای چی.

لعنت به من که خیلی اوقات کنارش نبودم.
چه شبا که بیدار موند تا من خسته و کدفته از تمرین بیام.
چه روزا که منتظر چشم دوخت به تلوزیون و چه وقتایی که از غصه شایعاتی که پشت سرم بود کز نکزده بود یه گوشه.

آخ بمیرم مامان.
بمیرم برلت که پسر خوبی نبودم برات.
به جای اینکه بیام و همیشه بهت سر بزنم و حواسم بهت باشه درگیر عشق یه دختر هرزه شدم.
اوقاتی که می تونستم پیش تو باشم رو حروم یه عوضی کردم.

تا رسیدن به خونه بگم چه جهنمی رو گذروندم.
فقط به خودم که اومدم دیدم جلوی در سبز و بزرگ حیاط ویلاییمون ایستادم.

تک بوقی زدم که باز شد.
فورا ماشینو همان وسط پارک کردم، اشک هامو پاک کردم و دویدم توی خونه.

مامان برخلاف تصورم بیدار بود.
چهرش حتی یذره هم به مریضا نمی خورد خیلی سر حال بود و می دونستم عادت داره خودشو این جوری نشون بده.
عادتش بود حالت جشمیش رو توی بدنش بروز نده.

از این که ضعفش رو بقیه ببینن متنفر بود مامان یه زن فوق العاده مغرور بود و منم دفیقا شبیه اون شده بودم.

مثل ملکه ها نشسته بود روس مبل لهستانی بالای خونه و به منی که تازه رسیده بودم با ولع خیره شد بهم و گفت:

-بیا این جا ته تاقاری


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:07

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_29

نشستم رو به روش و سلام کردم.
آروم جوابمو داد و گفت:

-برای تو نقشه ها داشتم! الان میگن وقتم کمه و سه ماه بیشتر...

پریدم وسط حرفش و گفتم :

-این چه حرفیه...

حرفمو قطع کرد و گفت:

-وسط صحبتم نپر بچه! دلشتم می گفتم...
من سه ماه بیشتر زنده نیستم. خداروشکر دلارا نامزد داره و خیالم از بابتش راحته ولی تو این سه ماه باید تورو سر و سامون بدم و بعد سرمو بذارم زمین بمیرم!

خشکم زد! وات؟ لب زدم:

-چی میگی مامان؟

عصاشو کوبید زمین و گفت:

-دختر خاندان محبی نیا رو برات زیر نظر گرفتم. خوشگل، خانوم، باوقار و از همه مهم تر مستقله.

اخمامو کشیدم توهم و گفتم:

-مامان من خودم برای خودم تصمیم میگیرم.

دوباره عصاشو این بار محکم تر کوبید روی زمین و گفت:

-تو غلط می کنی! تو به گور جدت می خندی! رو حرف من حرف بزن تا عاقت کنم پسره خیره سر!

متعجب گفتم:

-مامان! چه ربطی داره؟ من میخوام خودم زنمو انتخاب کنم. بعدشم الان خیلی موقعیت مهمیه انتخابی جام...

مامان دوباره پرید وسط حرفم و گفت:

-من باید دخترِ محبی نیا رو تا یک ماه آینده تو این خونه به عنوان عروس ببینم. حالا برو هر غلطی میخوای بکن!


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:07

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_30


دختر محبی نیا دیگه کدوم خری بود؟ ماملن برای چی باید این کارو با من می کرد؟
سوالمو از چشمام خوند، چشم ریز کرد و گفت :

-پسر مثل دسته گلمو نمیدم دست یه هرزه! دور آیه رو خط بکش یارا! اون دختر وصله ما نبوده و نیست.

سر تکون دادم و گفتم :

-آیه دیگه توی زندگی من نیست مامان، تنها اشتباه من همون برنامه لایو بود، من بزرگ شدم، سی سالمه! برای زن دادنم اون به شکل سنتی یکم دیره!

مامان از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش، در همون حال گفت:

-باید جلوی تورو بگیرم وگرنه فردا پس فردا یه پتیازه میاد میگه من از پسرتون حاملم.
خودتو آماده کن که پس فردا تماس گرفتم برای جلسه خواستگاری.

و بعد منو تو بهت و حیرت تنها گذاشت!
نگاه کردم به دلارا ببنم درست میگه که دیدم شرمنده سرش پایینه.
بابا هم اون طرف تر داشت سیگار می‌کشید .
معترض گفتم:

-یه کاری بکن بابا! مامان داره منو شوهر میده.

جلوی چشمای متعجبم بابا بی اون که عکس العملی نشون بده سمت پله ها رفت.
دل آرا هم بلند شد و رفت توی آشپزخونه.

این نشون میداد به مامان حق میدن! این وسط من می موندم و دختر محبی نیایی که نمی شناختمش!


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:07

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_31


..::(* نگاه *)::..

پشت میز تحریرم نشسته بودم، توی ذهنم داشتم یارا رو تصور می کردم و روی کاغذ طرح جدید ترین ست ورزشی کالکشن بهارمون رو می زدم.

سورمه ای، بادمجونی، قهوه ای، یشمی و آبی نفتی رنگایی بودن که تا حد مرگ به پوست روشنش می اومدن.
مخصوص قهوه ای به رنگ معرکه چشماش.

خدای من یاد اون روز که می افتم، گرمای تنش که به تنم برخورد کرد و حتی حرارت نفساش رو به یاد میارم دلم می خواد بمیرم!

تصور این که اون آدم خود یارا بود که نزدیک دو ثانیه به چشمام خیره نگاه کرد دلم می خواد برگردم عقب و اون لحظه رو تا ابد زندگی کنم.
اون لحظه با ارزش ترین لحظه عمرم بود، بهترین زمان زندگیم وقتی بود که توی قهوه چشماش نگاه کردم و اونم از چشمام چشم بر نداشت!

توی همین فکرا بودم که مامان یه دفعه اومد تو و بی حرف رفت سمت کمد لباسم.
ابرویی انداختم بالا و گفتم:

-داری چیکار می کنی مامان؟

بی اوندکه برگرده به سمتم گفت:

-به نظرم یه لباس خاص ولی رسمی طراحی کن برای فردا!

لبخند زدم و گفتم:

-طراحی هم بکنم به این سرعت که آماده نمیشه مامان جان!

برگشت چشم غره ای رفت و گفت:

-خواستگار داره برات میاد. خانواده متشخصی هستن من مادرش رو توی جلسات می بینم. رو این یکی هیچ ایرادی نمی تونی بذاری پسره فـ...

-سیمین خانمم؟ من دارم میرما...

مامان حرفشو نصفه ول کرد و بی توجه به جملش از اتاق رفت بیرون بره بدرقه بابا.


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:56

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_32


جالب بود که مامان یه یک سالی می شد روی ازدواج کردن من کلید کرده بود، انگار که رسالتش باشه!

من ولی نمی تونستم با هیچ کدوم از خواستگارام عادی رفتار کنم، نه وقتی توی ذهنم تک به تکشدنو با یارا مقایسه می کردم و هی می رسیدم به بن بست!

آرایه می گفت دارم حماقت می کنم، چندتا خواستگار خیلی اوکی داشتم، به قول آرا اکازیون!

ولی نتونستم قبولشون کنم.
همه چیزشون عالی بود اما اونی که من می خواستم نبود.

این می شد که روشون ایرادای عجیب و غریب میذاشتم تا از دست گیرا و غرغرای مامان خلاص شم. اگرچه بازم غرغراش به قوت خودشون باقی بودن.

از پشت میز تحریر بلند شدم و رفتم سر کمد لباسام.
تک تک لباسای رسمیم رو با این خیال طراحی کرده بودم که یه روزی جلوی یارا بپوشم!
هه!
چقدر پوچ و مسخره و بیهوده

آرا راست می گفت اصلا قرار نبود من با خیالات یارا به یه جایی برسم!
نمی تونستم به خاطر اتفاقی که هرگز نمی افته خواستگارامو رد کنم.

راستش دنبال یه آدمی میگشتم که بهم کمک کنه یارا رو فراموش کنم.
می خواستم شانس خودمو برای فراموش کردنش امتحان کنم.
با این که می دونستم محال ممکنه اما شاید بشه!
قلبم داد کشید روزی که یارا زگ فراموش کنم اون روز روز مرگ منه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:56

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_33

***
-نگاه مهمونا دارن می رسن اون وقت تو تو شرکتی هنوز؟ مگه دارن میان خاستگاری من؟ بجنب دختر.

ساعت سه بعد از ظهر بود، مامان الکی استرس داشت کدوم خاستگاری ساعت سه میاد؟
خندیدم و گفتم:

-چشم سیمین خانم! جمع می کنم میام الان، یه سری طرح بود که باید تایید می...

-نگاه چونه نزن! نیم ساعت دیگه باید خونه باشی.

پوفی کشیدم. مامان گوشیو قطع کرده بود. به آرایه گفتم:

-جمع کن بریم آرا. مامان کلید کرده باید حتما همین الان برم خونه.

آرایه متفکر نگاهم کرد و گفت:

-کی پس کالکشن بهاره رو تایید کنه نابغه؟ من می مونم شرکت از اولشم اومدن من اشتباه بود، سر پیازم یا ته پیاز؟

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-مزخرف نباف ارا. میخوای تو مراسم خاستگاری من نباشی؟

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:

-یه جوری میگی مراسم خاستگاری انگار قراره بله بدی! جمع کن بابا اینم مثل بقیه دیگه، یه جوری شرشونو کم کن بره.

لبخند تلخی زدم و گفتم :

-دیگه خستم آرا. میخوام جواب مثبت بدم.

آرایه دستش بین زمین و هوا خشک شد! جا خورده بود و حق داشت، فکر نمی کرد من از یارا دل بکنم و به خاستگارم جواب مثبت بدم.
ولی آخرش که چی، تا کی قرار بود منتظر هیچی بمونم؟

-نگاه؟ دیوونه شدی؟

کیفمو برداشتم و گفتم:

-نه فقط خسته شدم. من یارا رو دیدم و این باعث یه سری فکرای بیخود شده، منو بیست درجه عاشق تر کرده آرا. تحملشو ندارم، باید بهم حق بدی.

خواستم برم که دستمو گرفت و کشید و گفت:

-احمق شدی؟ غلط می کنی وقتی تو ذهنت یه نفر دیگست به یکی که با هزار امید اومده خاستگاری جواب مثبت بدی.



?? رمانکده ??

1400/10/30 14:56

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_34


کلافه شدم، پس چون عاشق بودم و قرار نیود هیچ وقت به عشقم برسم باید می مردم؟
عصبی و با اعصاب داغون گفتم:

-بهش میگم. رفتیم تو اتاق کوفتی من بهش میگم کسی رو دوست دارم و هیچ وقت نمیتونم عاشقش بشم!
اصلا میذارم کف دشتش که فقط برای این ازدواج می کنم که دست از سرم بردارن.
خوبه؟
راضی میشی این جوری؟

بعد بی اهمیت به اخماش دستمو از دستش کشیدم و زدم از شرکت بیرون.
از تموم شهر بیزار بودم چون بیلبوردای یارا همه جاش نصب بود.
لعنت بهش!

تا برسم خونه سعی کردم آثار گریه رو از چشمام پاک کنم.
وقتی رسیدم مامان دلشت با هجله موز و می چید روی میوه ها. بابا هم قربونش برم مثل همیشه بی اهمیت به مامان و غرغراش رو مبل لم داده بود و روزنامه می خوند.

مامان تا منو دید گفت:

-بدو نگاه دیر شد. ده دقیقه ای برو حموم و زود بیا.

بی توجه به مامان پرسیدم:

-نریمان کجاست؟

بابا جواب داد:

-بالا تو اتاقشه.

رفتم از پله ها بالا، در اتاق نریمانو زدم و گفتم:

-داداشی بیام تو؟

جواب داد "بیا" رفتم تو و دیدم داره یه کتاب لاتین مطالعه می کنه.
تک خنده ای کردم و گفتم :

-خوشم میاد فقط مامان استرس داره! کتابو بست و با محبت نگاهم کرد.
رفتم کنارش روی تخت نشستم و مظلومانه گفتم:

-بغلم کن!

دستاشو پیچید دور تنم و گفت:

-آروم باش نگاه! من پشتتم خواهری.

پرسیدم:

-تو میشناسیشون؟

-نه! حتی فامیلشونم نمی دونم مامان تازه به من گفته. از صبح دنبال کارای مطب بودم نتونستم بپرسم. به زودی مشخص میشه استرس نداشته باش.


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:56

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_35


یکم با نریمان حرف زدم و بعد رفتم تو اتاق خودم.
دوش گرفتم و موهای بلندمو که تا پایین باسنم بود به سختی خشکوندم.
عاشق موهام بودم، قشنگ ترین جای بدنم موهام بود. لخت و بلند و طلایی! اوندقدر قشنگ بود که مامان مجبورم می کرد تو عروسیا و مجالس کامل شنیونشون کنم که اصلا مشخص نباشه و چشم نزنن موهامو!

رفتم سراغ کمد، کت و شلوار بادمجونی رنگی پوشیدم و روسری صورتی ساتنم رو به حالت لبنانی بستم.
کتم خیلی شیک و خوش دوخت بود، برششو خودم شخصا زده بودم و گل سینش اختصاصی برای مدل خاص یقش طراحی شده بود.

مامان یهو درو باز کرد و اومد تو.
کت و شلوار مشکی شیکی که پارسال طرحشو زده بودم رو پوشیده بود.
با دیدن من که آماده روی صندلی نشسته بودم چشماش پر از اشک شد.
اومد جلو و گونمو بوسید و گفت:

-نگاه کوچولوم بزرگ شده و داره ازدواج می کنه. انگار همین دیروز بود فرستادمت کلاس اول!
اولین باره که برای خاستگارات این قدر به خودت می رسی شیطون! خبریه؟

لبخند تلخی زدم. مامان تو اگه باهام صمیمی بودس می دونستی تو دلم چه خیره، تو حتی زحمت گشتن تو کمدمو به خودت ندادی تا پوسترای یارای رو پیدا کنی و بفهمی دخترت تو دبیرستان جا مونده و مثل یه دختر دبیرستانی عاشق یه سلبریتی شده!
سری به نشونه نه تکون دادم و گفتم:

-نه ولی به شما اطمینان دارم. می دونم تایید کنید دیگه از همه لحاظ تاییده.

مامان نیشخند زد و گفت:

-شانس بهت رو کرده نگاه، پسره جذاب و یه پارچه آقاست. اسمش ی...

همون لحظه صدای زنگ بلند شد.
مامان چشماش درشت شد و با استرس گفت:

-خاک بر سرم! اومدن! بدو بریم!


?? رمانکده??

1400/10/30 14:56

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_31


..::(* نگاه *)::..

پشت میز تحریرم نشسته بودم، توی ذهنم داشتم یارا رو تصور می کردم و روی کاغذ طرح جدید ترین ست ورزشی کالکشن بهارمون رو می زدم.

سورمه ای، بادمجونی، قهوه ای، یشمی و آبی نفتی رنگایی بودن که تا حد مرگ به پوست روشنش می اومدن.
مخصوص قهوه ای به رنگ معرکه چشماش.

خدای من یاد اون روز که می افتم، گرمای تنش که به تنم برخورد کرد و حتی حرارت نفساش رو به یاد میارم دلم می خواد بمیرم!

تصور این که اون آدم خود یارا بود که نزدیک دو ثانیه به چشمام خیره نگاه کرد دلم می خواد برگردم عقب و اون لحظه رو تا ابد زندگی کنم.
اون لحظه با ارزش ترین لحظه عمرم بود، بهترین زمان زندگیم وقتی بود که توی قهوه چشماش نگاه کردم و اونم از چشمام چشم بر نداشت!

توی همین فکرا بودم که مامان یه دفعه اومد تو و بی حرف رفت سمت کمد لباسم.
ابرویی انداختم بالا و گفتم:

-داری چیکار می کنی مامان؟

بی اوندکه برگرده به سمتم گفت:

-به نظرم یه لباس خاص ولی رسمی طراحی کن برای فردا!

لبخند زدم و گفتم:

-طراحی هم بکنم به این سرعت که آماده نمیشه مامان جان!

برگشت چشم غره ای رفت و گفت:

-خواستگار داره برات میاد. خانواده متشخصی هستن من مادرش رو توی جلسات می بینم. رو این یکی هیچ ایرادی نمی تونی بذاری پسره فـ...

-سیمین خانمم؟ من دارم میرما...

مامان حرفشو نصفه ول کرد و بی توجه به جملش از اتاق رفت بیرون بره بدرقه بابا.


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:56

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_32


جالب بود که مامان یه یک سالی می شد روی ازدواج کردن من کلید کرده بود، انگار که رسالتش باشه!

من ولی نمی تونستم با هیچ کدوم از خواستگارام عادی رفتار کنم، نه وقتی توی ذهنم تک به تکشدنو با یارا مقایسه می کردم و هی می رسیدم به بن بست!

آرایه می گفت دارم حماقت می کنم، چندتا خواستگار خیلی اوکی داشتم، به قول آرا اکازیون!

ولی نتونستم قبولشون کنم.
همه چیزشون عالی بود اما اونی که من می خواستم نبود.

این می شد که روشون ایرادای عجیب و غریب میذاشتم تا از دست گیرا و غرغرای مامان خلاص شم. اگرچه بازم غرغراش به قوت خودشون باقی بودن.

از پشت میز تحریر بلند شدم و رفتم سر کمد لباسام.
تک تک لباسای رسمیم رو با این خیال طراحی کرده بودم که یه روزی جلوی یارا بپوشم!
هه!
چقدر پوچ و مسخره و بیهوده

آرا راست می گفت اصلا قرار نبود من با خیالات یارا به یه جایی برسم!
نمی تونستم به خاطر اتفاقی که هرگز نمی افته خواستگارامو رد کنم.

راستش دنبال یه آدمی میگشتم که بهم کمک کنه یارا رو فراموش کنم.
می خواستم شانس خودمو برای فراموش کردنش امتحان کنم.
با این که می دونستم محال ممکنه اما شاید بشه!
قلبم داد کشید روزی که یارا زگ فراموش کنم اون روز روز مرگ منه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 14:56