💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت584

لبمو گاز گرفتم و کلافه دستی به موهام کشیدم‌:

_اگه نذارم بری چی ؟

دسته‌ی چمدون رو محکم فشار داد .
سرشو پایین انداخت و گفت :

_یه آدمی که توی زندگی موندنی نباشه بهترِ هرچی زودتر بره ..... موندن بیشتر از این اصلا صلاح نیست .

چشم هامو ریز کردمو با حرص جواب دادم:

_کی بهت گفته که تو توی زندگی من موندنی نیستی .

لبخند نصفه و نیمه ای زد :

_یارا بهتره همو گول نزنیم ..... من و تو خوب می دونیم که نمی تونیم در کنار هم آینده رو بسازیم .

خواستم فریاد بزنم آینده ی من تویی .
خواستم بگم نرو اگه بری زندگی منو هم نابود می کنی .
خواستم بگم با خودخواهی تصمیم نگیر .

اما نتونستم انگار یکی یه چسب بزرگ جلوی دهنم زده بود .
هر چقدر تلاش کردم تا دهنمو باز کنم و بخوام حرف بزنم نشد .

نگاه هم انگار منتظر بود تا من حرفی بزنم اما وقتی دید چیزی جز سکوت به دست نمیاد عقب گرد کرد :

_مواظب خودت باش .

آب دهنمو قورت دادم .
حس کردم یه چیز بزرگ توی گلومه که مانع از نفس کشیدن و حرف زدنم میشه .

1400/11/07 23:44

#پارت585

آخه من دیگه چه دلیلی داره که بخوام مواظب خودم باشم .
تو باعث شده بودی تا من هر روز بخوام بر گردم خونه .
الان با چه امیدی پا داخل این خونه بذارم .

خونه ای که می دونم تو دیگه نیستی به چه درد من می خوره .
من چطور می تونم توی این خونه بدون تو طاقت بیارم.

از پشت به نگاه خیره شده بودم .

اونم انگار بین رفت و نرفتن گیر کرده بود .
اونم انگار نمی خواست بره .
انگار داشت وقت تراشی می کرد برای نرفتن .
شایدم.....
شایدم اینا زاده‌ی ذهن متوهم خودم باشه .

دستش که روی دستگیره نشست و در رو باز کرد ، فهمیدم بله اینا رو ذهن خودم ساخته .
اتفاقا انگار نگاه برای رفتن خیلی هم عجله داشته.

یه قدم که به جلو برداشت گفتم :

_نگاه نرو .

نگاه که ایستاد موندم چی بگم .
نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم.

اولین جمله ای که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم :

_صبر کن خودم می رسونمت .

نگاه بدون اینکه بخواد از جاش تکون بخوره همون جوری پشت به من ایستاده بود .

دلم می خواست سرمو محکم به دیوار بکوبم .
آخه این چه حرفی بود که من زدم ؟!
حالا فکر می کنه که من از خدامه که بره و دارم برای رفتنش کمکش می کنم .

1400/11/07 23:44

#پارت586

از دست خودم به شدت عصبی و شاکی شده بودم .
با حرص پاهامو روی زمین کوبیدم و به سمت اتاق رفتم .

بدون اینکه بخوام وسواسی برای انتخاب لباس به خرج بدم اولین پیراهنی که به دستم رسید رو چنگ زدم و پوشیدم .
دیگه برای کی تیپ می زدم ؟!
دیگه می خواستم به چشم کی بیام ؟!
شلوارمم پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم .

نگاه همچنان بیرون از خونه ایستاده بود .
سویچ رو از روی میز چنگ زدم.

با سر و صدایی که ایجاد کرده بودم نگاه سمتم برگشت .
به سر و وضعم نگاهی انداخت و گفت :

_بریم .

من داشتم تمام تلاشم رو می کردم تا وقت بخرم اما انگار زیاد موفق نبودم .

نگاه که از خونه بیرون رفت منم ناچار پشت سرش رفتم .
در خونه رو بستم و پا به پای هم جلوی آسانسور ایستادیم .
در آسانسور رو باز کردم و به نگاه اشاره کردم که اون اول وارد شد .
بعدم هم خودم رفتم و دکمه‌ی پارکینگ رو زدم .

نگاه

دلم به شدت گرفته بود .
بغض سنگینی هم که توی گلومِ شده بود قوز بالاقوز .

من طاقت دوری و جدایی از یارا رو نداشتم .
من نمی تونستم به همین راحتی عشق چندین و چند سالمو فراموش کنم .
اما چاره ای هم جز فراموشی نداشتم .

1400/11/07 23:45

#پارت587

وقتی که یکی نمی خواد در کنارش باشی که نمی تونم مجبورش کنم .

وقتی خود یارا زودتر از من عجله داره تا منو ببره خونه‌مون دیگه چه انتظاری دارم .
انتظار دارم که جلومو بگیره تا نرم .

بغض توی گلوم هر لحظه بزرگ تر از قبل می شد و من چاره ای جز قورت دادن آب دهنم نداشتم .
مثل یه جوجه دنبال یارا راه افتاده بودم .
از آسانسور که پیاده شدیم مستقیم رفتیم سمت ماشین .

انگار دیگه بیشتر از این پاهام برای راه رفتن یاری نمی دادن .
خیلی دوست داشتم همون جا خشک بشم تا بیشتر از این جلو نرم .

حس می کردم با هر قدمی که بر می دارم و به ماشین نزدیک می شم رسما دارم میرم به پیشواز مرگ .
این جدایی برای من خیلی سختِ .

چقدر دلم برای خودم می سوزه .
تا اومدم خوشحال باشم که دارم در کنار عشقم زندگی می کنم .
روزگار اومد و زد توی حس و حالم .
انگار حال خوب زیاد به من نیومده .

یارا در ماشین رو باز کرد که سوار شدم.
خود یارا هم پشت فرمون نشست .

چشم هاشو بست و سرشو روی فرمون گذاشت :

_مطمئنی تصمیمت به رفتنِ .

بغضمو قورت دادم و سعی کردم تا صدام نلرزه.
اصلا دلم نمی خواست بیشترراز این خودمو رسوا کنم .
اصلا دلم نمی خواست بیشتر از این غرورم آسیب ببینه .

1400/11/07 23:45

#پارت588

یه جایی خونده بودم که می گفتن بین عشق و غرور ، عشق حرف اولو می زنه و نباید بخاطر غرور از عشقمون بگذریم .

اما من می خوام بگم که یه نفر به تنهایی نمی تونه مدام از غرورش بگذره .
وقتی که عشق دو طرفه نباشه آرامشی هم در کار نیست .
هیچکس بدون آرامش نمی تونه درست زندگی کنه.
مدام به این فکر می کنه که کی وقت رفتنش می رسه.
کی قراره که به‌ سادگی کنار گذاشته باشه.
اون وقت زندگی هم قشنگ نیست.
اون وقت نمی تونیم راحت در کنار هم باشیم بدون اینکه خم به ابرومون بیاد .
قطعا یکی این وسط مدام اذیت میشه .
و کسی این وسط اذیت میشه که عاشقِ .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و جواب دادم :

_آره .

یارا سری تکون داد و سویچ رو چرخوند .

_یعنی این قدر مطمئنی ؟

نه من مطمئن نیستم و دلمم اصلا نمی خواد برم اما مجبورم .
مجبورم برم که بیشتر از این هیچکدوممون اذیت نشه .

ماشین که روشن شد غم عالم و آدم به دلم سرازیر شد .
هر لحظه بغضم بزرگ تر از قبل میشد .
اگه با من بود دلم می خواست بشینم و اشک بریزم اما نمی تونستم .
فقط دلم می خواست زودتر تنها بشم .

داشتم دعا می کردم که ماشین پنچر بشه ، در پارکینگ باز نشه .
بالاخره یه اتفاقی بیفته که من نرم .
اما دوباره بد شانسی آوردم که هم در پارکینگ باز شد و هم چرخ ماشین چرخید .

1400/11/07 23:45

#پارت589

یارا اولین کاری که کرد ظبط رو روشن کرد.

انگار یه آهنگی مد نظرش بود که پشت سر هم آهنگ ها رو رد می کرد .
بالاخره تونست اون آهنگی که می خواد رو پیدا کنه :

_چقد بسازم دل بدم ببازم مگه میشه مگه سادس مگه سنگم عزیزم

(دلم می خواست داد بزنم آره یارا دلت از جنس سنگه اما سکوت کردم )

چقد بجنگم با دل بی تو تنگم تورو آخر در آوردن از تو چنگم عزیزم

(حداقل پیش وجدان خودم شرمنده نبودم ، من برای به دست آوردن یارا تمام تلاشم رو کردم .... جنگیدم اما نشد )

تورو آخر در آوردن از تو چنگم عزیزم 

(و بالاخره موفق شدن که تو رو از من بگیرن عزیزم )

رفتنت آشفتم کرد ندیدنت دیوونم کرد جای خالیت نبود ای کاش

(می تونستم از همین حالا حالم رو حدس بزنم .‌.. من بدون یارا قطعا داغونم )

کاش نمیدیدمت و کنده بودی دلتو عشق من کاش کاش کاش

با شنیدن این آهنگ به قدری حالم بد شد که فقط ظبط رو خاموش کردم .
می دونستم اگه یکم دیگه خواننده بخواد بخونه قطعا خودمو با این اشک هام لو می دم .

1400/11/07 23:45

#پارت590

سرمو پایین انداخته بودم و داشتم با ریشه های شالم بازی می کردم .
یارا هم در سکوت مشغول رانندگی بود .

مسیر بیش از اندازه طولانی شده بود و بوی عطر یارا هم داشت مدهوش می کردم .
نمی دونستم این همه بی جنبه‌م وگرنه زودتر از این ها یه فکری به حال خودم می کردم .

این قدر سرم پایین بود که احساس می کردم اگه گردنم رو تکون بدم یه وقت میشکنه و میفته .
به سختی سرمو بالا آوردم تا ببینم کجاییم و چرا هر چی می ریم نمی رسیم .

اما با دیدن مسیر نا آشنای روبه روم چشم هام از حدقه بیرون زد .
با بهت سمت یارا بر گشتم :

_راه خونه‌ی ما که از این ور نیست .

یارا خونسرد سری تکون داد :

_می دونم .

با دست به روبه رو اشاره کردم :

_می دونی و اون وقت همچنان داری همین مسیر رو می ری ؟!

دوباره سرشو تکون داد و ریلکس جواب داد :

_آره .

از این همه ریلکس بودنش حرصم گرفته بود .
من اینجا داشتم خودمو می کشتم اون وقت ایشون با سر به من جواب میده .

1400/11/07 23:45

#پارت591

جیغ زدم و گفتم :

_چرا به من یه جواب درست و حسابی نمی دی؟

یارا قیافه‌ش درهم شد و گوشش رو گرفت :

_چرا جیغ می زنی کر شدم‌.

حرصی جواب دادم :

_چون یه جواب درست و حسابی به من نمی دی .

دوباره سرشو بر گردونم و به روبه رو خیره شد :

_چی بگم ؟!

کلافه نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم :

_ما الان اینجا چیکار داریم ؟

گوشه‌ی ابروش رو خاروند:

_سوال مهمت این بود ؟

کلافه نفس عمیقی کشیدم و مشغول کندن پوست لبم شدم :

_آره.

دنده رو عوض کرد و در همون حال جواب داد :

_حالا که کنجکاوی جواب میدم .

‌نیم نگاهی به صورت منتظر من انداخت و جواب داد :

_داریم میریم شمال .

1400/11/07 23:46

#پارت592

بی اختیار داد زدم‌:

_کجا داریم می ریم ؟

اخمی کرد و کلافه جواب داد :

_شمال .


عصبی به شیشه کوبیدم .
از این رفتار هاش داشتم دیوونه می شدم.
از اینکه منو آدم حساب نمی کنه .
یه ذره به نظر من اهمیت نمی ده .... اصلا نظری ازم نمی پرسه چه برسه به اینکه بخواد اهمیت بده .
بدون اینکه یه کلام از حرف من براش مهم باشه منو برداشته داره می بره شمال.
من کجا می خواستم برم الان سراز کجا دارم در میارم .

چشم غره ای بهش رفتم و با آرنج به شیشه ی ماشین کوبیدم :

_منو همین جا پیاده کن.

یارا عصبی سمتم برگشت :

_نگاه سرجات مثل بچه ی آدم بشین .

واقعا روش زیاد بود .
شایدم اشتباه از خود من بوده که این همه جلوش بی زبون بودم و الان فکر می کنه خبریه .

_نمی خوام ... نمی شینم ... می خوای چیکار کنی ؟

بی خیال شونه ای بالا انداخت :

_من کار خاصی انجام نمیدم اما این وسط تنها کسی که اذیت میشه خودتی.

1400/11/07 23:46

#پارت593

کاری از دستم بر نمیومد که بخوام انجام بدم .
باز هم غرورم داغون شد .
این روز ها غرورمم از دستم عاصی شده بود .
وقتی فکر کرده بود دارم نجاتش می دم بد تر له‌ش کردم .
یعنی من نخواستم له‌ش کنم ، این کار رو مردی انجام می ده که چند سالی هست قلبم عجیب وابسته‌ش شده .
الان عقلم مونده بین غرورم یا قلبم .
دو راهی سختی هست .

من اگه بخوام با میل خودم تصمیم بگیرم قطعا قلبم رو انتخاب می کنم اما عقلم یه چیز دیگه می گه .
که البته حرف هاش همچین بی راهم نیست .


من به خودم قول داده بودم که برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم .
سعی کنم یارا رو به فراموشی بسپرم اما باز هم موفق نشدم .
انگار من سرنوشتم با عذاب کشیدن گره خورده .
گره‌ی کوری که به دست هیچ *** باز نمی شه .

از این همه بیچارگی دلم برای خودم سوخت .
اما همه‌ش تقصیر خودم بود که از همون اول جلوی یارا کوتاه اومدم .

با صدای یارا سرمو بالا آوردم :

_لبت داره خون میاد .

زیر لب زمزمه کردم‌:

_جهنم .

انگار یارا هم شنید که گفت :

_تو که این قدر بی ادب نبودی .

1400/11/07 23:46

#پارت594

جوابی بهش ندادم و سرمو پایین انداختم .
مشغول کندن پوست انگشتم شدم .
بدون اینکه سوزش انگشتم برام مهم باشه همین جور داشتم تلاش می کردم تا پوستشو بکنم که دست یارا روی دستم نشست :

_لبت کافی نبود که الان اومدی سراغ انگشتت .

با چشم هایی که خودم احساس می کردم شراره‌ی آتش ازش بیرون میزنه غریدم :

_به تو هیچ ربطی نداره ... بدن خودمه اختیارم دست خودمه .

یارا دستمو روی دنده گذاشت و پوزخندی زد :

_دِ نه دِ خواب دیدی خیرِ .

با چشم های ریز شده پرسیدم :

_منظورت چیه ؟

با شستش مشغول نوازش دستم شد :

_تو الان اسمت توی شناسنامه‌ی منِ در نتیجه توهم متعلق به منی .

دوست داشتم یکی بزنم توی سر خودم که اینجوری کیلو کیلو قند توی دلم آب نشه .

اما بر خلاف میل باطنیم گفتم :

_تو انگار یادت رفته ازدواج ما صوری بود .

ابرویی بالا انداخت :

_ممکنِ واقعی هم بشه .

1400/11/07 23:48

#پارت595

خواستم دستمو از زیر دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و محکم تر دستمو گرفت .

_ولم کن ببینم ..... تو معلومه حالت خوب نیست .

لبخندی زد و جواب داد :

_شایدم تازه داره حالم خوب میشه .

گیج داشتم بهش نگاه می کردم .
واقعا نمی فهمیدم منظورش از این حرف ها چیه .
چی رو می خواد ثابت کنه .

تا یه جایی همچنان دستم زیر دستش بود که ماشین رو گوشه ای پارک کرد .

_پیاده شو .

با همون اخم های درهم گفتم :

_کجا ؟

یارا دستشو زیر ابروهام کشید :

_اخم بهت نمیاد .

سرمو عقب کشیدم :

_آره این قدر در برابر هر کارت خندیدم که الان اینجوری پرو شدی .

یارا لبشو گاز گرفت :

_این چه طرز حرف زدنِ دختر .

بدون اینکه بخوام مراعات کنم جواب دادم:

_جوری که لیاقت‌شو داری.

1400/11/07 23:48

#پارت596

انگار این بار یارا هم عصبانی شد که دستمو که توی دستش بود محکم فشرد.
از بین دندون هاش گفت :

_پیاده شو .

از این قیافه‌ش ترسیدم اما همچنان سعی کردم تا موضع خودم رو حفظ کنم .
طلبکار پرسیدم :

_کجا ؟

سویچ رو برداشت و جواب داد :

_فروشگاه ... باید برای ویلا خرید کنم .

بی تفاوت روی صندلی لم دادم :

_خب منو می خوای چیکار ؟

صدای نفس کشیدن یارا رو شنیدم .
انگار خیلی داشت خودشو کنترل می کرد تا یکی نزنه توی دهنم .

_نگاه پیاده میشی یا به زور پیادت کنم .

ابرویی بالا انداختم و لجوجانه جواب دادم :

_پیاده نمیشم .

یارا زیرلب گفت :

_باشه.

از ماشین پیاده شد و در رو محکم بهم کوبید .
لبخند دندون نمایی زدم اما یارا اجازه نداد این لبخند بیشتر از این طولانی بشه که در سمت منو باز کرد .

1400/11/07 23:48

#پارت597

_خودت دوست داشتی به زور پیاده بشی .

و قبل از اینکه بهم اجازه بده بخوام حرفشو تجزیه و تحلیل کنم بازوم رو گرفت و کشید .

به سمت جلو کشیده شدم و برای اینکه سرم به ماشین برخورد نکنم فقط تونستم سرمو خم کنم .

عصبی داد زدم‌:

_معلوم هست داری چیکار می کنی؟

یارا به صورت نمایشی چشم هاشو گرد کرد :

_همون کاری که خودت گفتی رو کردم دیگه .

خواستم داد بزنم که من کی گفتم اینجوری برخورد کن اما با دیدن نگاه مردمانی که اون اطراف ایستاده بودن سکوت کردم .
انگار با دادی که من زدم توجه‌ی همه‌شون به سمت جلب شد.

پاهامو روی زمین می کشیدم تا از جام تکون نخورم اما یارا مثل پر کاه منو دنبال خودش می کشید .
حرصی پامو زمین کوبیدم و تصمیم گرفتم مثل آدم پشت سرش راه برم .

تمام مدت دستمو گرفته بود و رهاش هم نمی کرد .
حتی زمانی هم که وارد فروشگاه شدیم و سبد برداشتیم هم دست هامون توی دست هم بود .

بالاخره با عصبانیت گفتم :

_دستم کندی ، میشه دست منو ول کنی ؟!

یارا ابرویی برام بالا انداخت :

_نوچ .

1400/11/07 23:49

#پارت598

_اون وقت چرا ؟

یارا نودلی از توی قفسه ها برداشت :

_چون تو مثل ماهی مدام از دستم لیز می خوری.

دیگه سکوت کردم تا اینکه خرید ها تموم شد .
لحظه ای موقع چیدن خرید ها توی نایلون بود بالاخره یارا دستمو ول کرد .
اما تمام مدت با چشم هاش منو زیر نظر گرفته بود .

آخه با خودش فکر نمی کنه که من بر فرض مثال که خواستم از دستش فرار کنم اون وقت نمی تونه به من برسه .
من حتی کیف پولم توی چمدون پشت صندوق عقب ماشینِ .
اون وقت چجوری فرار کنم .
حتما فکر می کنه با یاری خدا من می زنم به دل این جاده .

سرمو به چپ و راست تکون دادم تا از دست این فکر ها راحت شم .
اما اگه من بتونم کیف پولم رو بردارم قطعا فرار می کنم و نمی ذارم بیشتر از این یارا بهم زور بگه .

_عزیزم لطفا سریع تر خرید ها رو بچین .

به یارا که این حرف رو زد چشم غره ای رفتم و جواب دادم :

_عزیزم من سرعت عملم در همین حدِ .

یارا لبخندی زد و کمی بهم نزدیک شد .
زیر گوشم زمزمه کرد :

_ایرادی نداره خودم کمکت می کنم .

1400/11/07 23:49

#پارت599

بخاطر اینکه نفس های گرمش به گردنم می خورد قلقلکم میومد .
برای همین سرمو کج کردم که یارا هم متوجه شد .
لبخند شیطونی روی لب هاش نقش بست و چشمک ریزی زد .

حس خجالت بهم دست داد برای همین با عجله مشغول ریختن خرید ها توی نایلون شدم .
وقتی تمام خرید ها رو ریختم توی نایلون خواستم بلندشون کنم که یارا اجازه نداد :

_دیدی بهت گفتم کمکت می کنم سرعت عملت بره بالا .

چشم هامو ازش دزدیدم که پلاستیک هارو از دستم گرفت و از فروشگاه بیرون زدیم .

در صندوق عقب رو باز کرد و خرید ها رو اونجا گذاشت .
منم با عجله سوار ماشین شدم و چشم هامو بستم .

صدای باز و بسته شدن در هم باعث نشد تا من چشم هامو باز کنم .
ماشین روشن شد :

_باور کردم که خوابی ، لازم نیست این قدر قشنگ توی نقشت فرو بری .

چشم هامو روی هم فشار دادم اما چیزی نگفتم .
به قول یارا خیلی خوب توی نقشم فرو رفتم و نفهمیدم که کی خوابم برد .

***

با صدای شخصی که اسممو صدا می زد لای پلکم باز کردم .
حس می کردم خیلی خسته‌م و نای بلند شدن ندارم برای همین نالیدم‌:

_بذار من یکم دیگه بخوابم .

1400/11/07 23:49

#پارت600

_نگاه برو داخل ویلا بخواب .

تونستم صدای یارا رو تشخیص بدم اما خوابم برام مهم تر بود برای همین ابرویی بالا انداختم :

_نوچ .

خواب و بیدار بودم و تونستم صدای یارا رو بشنوم که انگار داشت با خودش صحبت می کرد :

_باشه پس بغلت می کنم .

قبل از اینکه بتونم حرفش رو درک کنم روی دست های یارا بودم .
یکی از دست هاش زیر زانوهام بود و اون یکی هم زیر گردنم .

از شدت ترس چشم هام باز شده بود و داشتم به قیافه‌ی خونسرد یارا نگاه می کردم .

برای جلوگیری از افتادن دست هامو دور گردنش حلقه کردم‌:

_یارا ولم کن خودم میام .

یارا نیم نگاهی حواله‌م کرد :

_اگه اینجا ولت کنم قطعا یا دست و پات می‌شکنه یا سرت .

دست هامو محکم تر دور گردنش حلقه کردم :

_منظورم اینِ که بذارم پایین .

فکر کنم خیلی داشتم دست هامو دور گردنش فشار می دادم که یارا گفت :

_نگاه داری خفه‌م می کنی .

1400/11/07 23:49

#پارت581

خودمو روی مبل پرت کردم‌و چشم هامو بستم .
عجیب احساس خستگی می کردم .
دلم هوای مامان و حمایت هاشو کرده بود .
ای کاش همون اول به حرفش گوش داده بودم و پای این دختر رو به زندگیم باز نمی کردم .

مامان همیشه اشتباهاتمو نادیده می گرفت .
همیشه می بخشید و حمایتم می کرد .
شاید همین کاراش باعث شد تا من بد عادت بشم و فکر کنم همه چیز با یه ببخشید حل میشه .

اما تازه فهمیدم که همیشه و همه جا کلمه ی ببخشید نمی تونه مشکلی رو حل کنه .

آرنجمو روی چشم هام گذاشتم که تصویر مامان پشت پلک هام نقش بست .
کاش بودی مامان .
کاش بودیو کمکم می کردی تا بتونم مشکلاتم رو حل کنم .

من الان احساس ناتوانی می کنم .
حس می کنم نمی تونم از پس کاری بر بیام .
کاش بودی و راهنماییم می کردی ...

با صدای در اتاق آرنجمو از روی چشم هام برداشتم.
زیر چشم هام از اشک خیس شده بودن که دستمو زیر چشم هام کشیدم .
صاف سرجام نشستم که نگاه با چمدون بزرگی جلوم سبز شد .

ابروهام با تعجب بالا پرید :

_کجا به سلامتی ؟

نگاه با بی رحمی تمام جواب داد :

_جایی که خیلی وقت پیش باید می رفتم .

1400/11/07 23:44

#پارت582

از اون چیزی که می ترسیدم سرم اومد .
دست هام می لرزید و از جام پریدم :

_قرارِ ما این نبود .

نیشخندی زد :

_آره درست می گی از اولم قرار ما این نبود .....

کلافه دستمو لابه لای موهام کشیدم .
لبمو گاز گرفتم و غریدم :

_پس این چمدون چیه دستت ؟

این پوزخندی که روی لب هاش بود داشت دیوونه‌م می کرد .
نگاه قدمی به جلو برداشت :

_قرارِ ما همون اول این بود که من فقط دوماه اینجا باشم و بعدم از زندگیت بیرون برم .

مشغول بستن دکمه های باز شده ی مانتوش شد و زیر لب ادامه داد :

_من یه معذرت خواهی هم بهت بدهکارم برای اینکه هیچ جوره از زندگیت بیرون نمی رفتم .

عصبی دستمو مشت کردم و دندون هامو روی هم سابیدم :

_چرت نگو .

سرشو بالا آورد و چشم هاشو بهم دوخت .
با دیدن چشم هاش حس کردم غم بزرگی توشون پنهان شده .
انگار که خودشم دلش به رفتن نبود اما مجبورِ .

1400/11/07 23:44

#پارت583

سرمو به چپ و راست تکون دادم .
مشخص بود که دارم چرت و پرت می گم .
اگه نمی خواست بره که الان با چمدون جلوم نایستاده بود ‌.
پس قطعا خواسته‌ی قلبی خودشه.

هیج جوره نمی تونستم بهش بگم الان داری میری ، یعنی می خوای منو تنها بذاری و بری .
من بهش وابسته شده بودم .

اون بعد از مامان شده بود دلیلی برای نفس کشیدنم .
اون بعد از مامان کمکم کرد تا دوباره سرپا بشم .
حالا چجوری میخواد بذاره و بره .
این کارش اصلا عادلانه نیست .

تمام مدت به نگاه خیره شده بودم .
انگار داشتم تمام رفتارشو به خاطر می سپردم .

نگاه شال رو روی سرش مرتب کرد :

_مواظب خودت باش .

می دونم ربطی به حرفی که زد نداره اما ازش پرسیدم :

_یعنی الان داری می ری؟

لبخند غمگینی زد و چشم هاشو بست :

_آره.

نمی تونستم درک کنم که این ناراحتیش برای چیه وقتی خودش داره با میل قلبی و باطنی خودش می ره .
دلم نمی خواست یک درصد احتمال بدم که شاید این رفتار بخاطر منِ .
شاید منتظرِ تا من بهش بگم نره.

1400/11/07 23:44

#پارت584

لبمو گاز گرفتم و کلافه دستی به موهام کشیدم‌:

_اگه نذارم بری چی ؟

دسته‌ی چمدون رو محکم فشار داد .
سرشو پایین انداخت و گفت :

_یه آدمی که توی زندگی موندنی نباشه بهترِ هرچی زودتر بره ..... موندن بیشتر از این اصلا صلاح نیست .

چشم هامو ریز کردمو با حرص جواب دادم:

_کی بهت گفته که تو توی زندگی من موندنی نیستی .

لبخند نصفه و نیمه ای زد :

_یارا بهتره همو گول نزنیم ..... من و تو خوب می دونیم که نمی تونیم در کنار هم آینده رو بسازیم .

خواستم فریاد بزنم آینده ی من تویی .
خواستم بگم نرو اگه بری زندگی منو هم نابود می کنی .
خواستم بگم با خودخواهی تصمیم نگیر .

اما نتونستم انگار یکی یه چسب بزرگ جلوی دهنم زده بود .
هر چقدر تلاش کردم تا دهنمو باز کنم و بخوام حرف بزنم نشد .

نگاه هم انگار منتظر بود تا من حرفی بزنم اما وقتی دید چیزی جز سکوت به دست نمیاد عقب گرد کرد :

_مواظب خودت باش .

آب دهنمو قورت دادم .
حس کردم یه چیز بزرگ توی گلومه که مانع از نفس کشیدن و حرف زدنم میشه .

1400/11/07 23:44

#پارت585

آخه من دیگه چه دلیلی داره که بخوام مواظب خودم باشم .
تو باعث شده بودی تا من هر روز بخوام بر گردم خونه .
الان با چه امیدی پا داخل این خونه بذارم .

خونه ای که می دونم تو دیگه نیستی به چه درد من می خوره .
من چطور می تونم توی این خونه بدون تو طاقت بیارم.

از پشت به نگاه خیره شده بودم .

اونم انگار بین رفت و نرفتن گیر کرده بود .
اونم انگار نمی خواست بره .
انگار داشت وقت تراشی می کرد برای نرفتن .
شایدم.....
شایدم اینا زاده‌ی ذهن متوهم خودم باشه .

دستش که روی دستگیره نشست و در رو باز کرد ، فهمیدم بله اینا رو ذهن خودم ساخته .
اتفاقا انگار نگاه برای رفتن خیلی هم عجله داشته.

یه قدم که به جلو برداشت گفتم :

_نگاه نرو .

نگاه که ایستاد موندم چی بگم .
نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم.

اولین جمله ای که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم :

_صبر کن خودم می رسونمت .

نگاه بدون اینکه بخواد از جاش تکون بخوره همون جوری پشت به من ایستاده بود .

دلم می خواست سرمو محکم به دیوار بکوبم .
آخه این چه حرفی بود که من زدم ؟!
حالا فکر می کنه که من از خدامه که بره و دارم برای رفتنش کمکش می کنم .

1400/11/07 23:44

#پارت586

از دست خودم به شدت عصبی و شاکی شده بودم .
با حرص پاهامو روی زمین کوبیدم و به سمت اتاق رفتم .

بدون اینکه بخوام وسواسی برای انتخاب لباس به خرج بدم اولین پیراهنی که به دستم رسید رو چنگ زدم و پوشیدم .
دیگه برای کی تیپ می زدم ؟!
دیگه می خواستم به چشم کی بیام ؟!
شلوارمم پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم .

نگاه همچنان بیرون از خونه ایستاده بود .
سویچ رو از روی میز چنگ زدم.

با سر و صدایی که ایجاد کرده بودم نگاه سمتم برگشت .
به سر و وضعم نگاهی انداخت و گفت :

_بریم .

من داشتم تمام تلاشم رو می کردم تا وقت بخرم اما انگار زیاد موفق نبودم .

نگاه که از خونه بیرون رفت منم ناچار پشت سرش رفتم .
در خونه رو بستم و پا به پای هم جلوی آسانسور ایستادیم .
در آسانسور رو باز کردم و به نگاه اشاره کردم که اون اول وارد شد .
بعدم هم خودم رفتم و دکمه‌ی پارکینگ رو زدم .

نگاه

دلم به شدت گرفته بود .
بغض سنگینی هم که توی گلومِ شده بود قوز بالاقوز .

من طاقت دوری و جدایی از یارا رو نداشتم .
من نمی تونستم به همین راحتی عشق چندین و چند سالمو فراموش کنم .
اما چاره ای هم جز فراموشی نداشتم .

1400/11/07 23:45

#پارت587

وقتی که یکی نمی خواد در کنارش باشی که نمی تونم مجبورش کنم .

وقتی خود یارا زودتر از من عجله داره تا منو ببره خونه‌مون دیگه چه انتظاری دارم .
انتظار دارم که جلومو بگیره تا نرم .

بغض توی گلوم هر لحظه بزرگ تر از قبل می شد و من چاره ای جز قورت دادن آب دهنم نداشتم .
مثل یه جوجه دنبال یارا راه افتاده بودم .
از آسانسور که پیاده شدیم مستقیم رفتیم سمت ماشین .

انگار دیگه بیشتر از این پاهام برای راه رفتن یاری نمی دادن .
خیلی دوست داشتم همون جا خشک بشم تا بیشتر از این جلو نرم .

حس می کردم با هر قدمی که بر می دارم و به ماشین نزدیک می شم رسما دارم میرم به پیشواز مرگ .
این جدایی برای من خیلی سختِ .

چقدر دلم برای خودم می سوزه .
تا اومدم خوشحال باشم که دارم در کنار عشقم زندگی می کنم .
روزگار اومد و زد توی حس و حالم .
انگار حال خوب زیاد به من نیومده .

یارا در ماشین رو باز کرد که سوار شدم.
خود یارا هم پشت فرمون نشست .

چشم هاشو بست و سرشو روی فرمون گذاشت :

_مطمئنی تصمیمت به رفتنِ .

بغضمو قورت دادم و سعی کردم تا صدام نلرزه.
اصلا دلم نمی خواست بیشترراز این خودمو رسوا کنم .
اصلا دلم نمی خواست بیشتر از این غرورم آسیب ببینه .

1400/11/07 23:45

#پارت588

یه جایی خونده بودم که می گفتن بین عشق و غرور ، عشق حرف اولو می زنه و نباید بخاطر غرور از عشقمون بگذریم .

اما من می خوام بگم که یه نفر به تنهایی نمی تونه مدام از غرورش بگذره .
وقتی که عشق دو طرفه نباشه آرامشی هم در کار نیست .
هیچکس بدون آرامش نمی تونه درست زندگی کنه.
مدام به این فکر می کنه که کی وقت رفتنش می رسه.
کی قراره که به‌ سادگی کنار گذاشته باشه.
اون وقت زندگی هم قشنگ نیست.
اون وقت نمی تونیم راحت در کنار هم باشیم بدون اینکه خم به ابرومون بیاد .
قطعا یکی این وسط مدام اذیت میشه .
و کسی این وسط اذیت میشه که عاشقِ .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و جواب دادم :

_آره .

یارا سری تکون داد و سویچ رو چرخوند .

_یعنی این قدر مطمئنی ؟

نه من مطمئن نیستم و دلمم اصلا نمی خواد برم اما مجبورم .
مجبورم برم که بیشتر از این هیچکدوممون اذیت نشه .

ماشین که روشن شد غم عالم و آدم به دلم سرازیر شد .
هر لحظه بغضم بزرگ تر از قبل میشد .
اگه با من بود دلم می خواست بشینم و اشک بریزم اما نمی تونستم .
فقط دلم می خواست زودتر تنها بشم .

داشتم دعا می کردم که ماشین پنچر بشه ، در پارکینگ باز نشه .
بالاخره یه اتفاقی بیفته که من نرم .
اما دوباره بد شانسی آوردم که هم در پارکینگ باز شد و هم چرخ ماشین چرخید .

1400/11/07 23:45