971 عضو
#پارت559
انگشت اشارش رو نوازش وار روی گونهم کشید .
آب دهنمو با صدا قورت دادم .
ضربان قلبم چند برابر شده بود .
احساس می کردم الان قلبم قفسه ی سینهم رو می شکافه و بیرون می زنه .
کف دستم عرق کرده بود .
زمزمهی یارا رو شنیدم :
_ولی من این مسخره بازی ها رو خیلی دوست دارم .
داشتم از حال می رفتم که موبایلم زنگ خورد .
از خدا خواسته از روی مبل پریدم و به سمت موبایل حرکت کردم.
خودمو توی اتاق پرت کردم .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
دست های عرق کردهام رو به شلوارم کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
نفس عمیقی کشیدم و موبایل رو از روی میز برداشتم .
شماره ی مامان بود .
جواب دادم :
_بله مامان.
_سلام دخترم .
با این حرف مامان محکم به پیشونیم کوبیدم .
#پارت560
_ببخشید مامان ، حواسم نبود ، سلام .
مامان با شیطنت گفت :
_حواست کجا بود ؟
لبخندی زدم :
_مامان نداشتیم .
مامان با همون شیطنت جواب داد :
_چرا اتفاقا داشتیم خوبم داشتیم .
چیزی نگفتم و خودمو روی تخت پرت کردم .
مامان گفت :
_خب بگذریم ، چه خبر ؟
روی پهلو خوابیدم :
_خبر خاصی نیست که .
_حال یارا خوبه ؟
با یادآوری حال و روزِ یارا غمگین شدم :
_نه .
مامان نگران پرسید :
_چرا ؟
مشغول کندن ناخنم شدم:
_مامان خیلی رفته تو خودش ، غم و غصه هاشو به زبون نمیاره و روز به روز داره لاغر تر میشه .
#پارت561
مامان با لحن دلجویی گفت:
_لازم نیست نگران باشی، حالش کم کم خوب میشه .
نالیدم :
_آخه تا کی؟... دو ماه تا حالا گذشته.
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم اما سعی کردم توجه نکنم .
مامان با آرامش جواب داد :
_صبور باش .
زمزمه کردم :
_باشه.
_فقط دخترم پا به پای شوهرت باش ، تنهاش نذار .....
دیگه حواسم به حرف های مامان نبود .
دوست داشتم برگردم ببینم یارا درچه حالیه .
داره چیکار می کنه .
اما خب ناخودآگاه روی تخت خشکم زده بود .
با پیچیده شدن دست هایی دور کمرم از ترس شونه هام بالا پرید .
یارا لالهی گوشم بوسید .
_دخترم اونجایی؟
صدای مامان رو می شنیدم اما نمی تونستم جواب بدم .1
#پارت556
اون همیشه در نظر من یه مردی بود که همیشه در هر مشکلاتی روی پاهاش ایستاده .
سینی رو روی میز گذاشتم و کنار یارا نشستم .
وقتی دیدم عکس العملی نشون نمیده ، گفتم :
_یارا حالت خوبه ؟
سرشو بالا آورد .
با چشم های سرخ شده نگاهم کرد و لب زد :
_نه.
دیگه داشت اشکم در میومد .
اصلا طاقت نداشتم که بخوام یارا رو اینجوری ببینم.
دستمو پشت کمرش گذاشتم:
_تو رو خدا با خودت اینجوری نکن .
اشک توی چشم هاش حلقه زد :
_نمی تونم، دلتنگم .
مغموم گفتم :
_می دونم اما تو اینجوری فقط به خودت آسیب می زنی .
چشم هاشو با درد بست که ادامه دادم :
_تو رو خدا این کار رو با خودت نکن .
قبل از اینکه بفهمم میخواد چیکار کنه دست هاشو دور کمرمحلقه کرد .
#پارت557
در آغوشم کشید و محکم به خودش فشارم داد .
چون حرکتش ناگهانی بود دستهام کنارم افتاده بودن .
بعد از مدتی که به خودماومدم منم دست هامو دور کمرش حلقه کردم .
چونهش رو روی سرم گذاشت :
_نمی دونماگه تو نبودی باید چیکار می کردم .
لبخندی زدم:
_شکر خدا .
حس کردم موهام رو بوسید .
شایدم اشتباه حس کردم .
از آغوشش بیروناومدم.
لیوان رو از روی میز برداشتم:
_بیا شربت بخور .
لبخندی زد .
لیوان رو از دستم گرفت و کمی از شربت خورد :
_دستت درد نکنه.
با ذوق جواب دادم :
_خواهش می کنم.
منم لیوان رو از روی میز برداشتم و از شربت نوشیدم .
_می خوام از فردا برگردم باشگاه .
#پارت558
به یارا که این حرف رو زد نگاه کردم .
لبخندی زدم :
_کار خوبی می کنی .
انگار داشت با خودش فکر می کرد که سری تکون داد:
_آره بهترین کار همینه .
چشم هاشو از زمین گرفت و به من دوخت:
_اما عشق مامانو همیشه توی قلبم نگه می دارم.
بی اختیار دستمو بالا بردم و داخل موهاش کردم:
_تصمیم خوبی گرفتی ، اینجوری مامانتم خوشحال تره .
خم شد و گونهم رو بوسید .
با چشمهای گرد شده به یارا خیره شدم .
اصلا انتظار این کار رو ازش نداشتم .
وقتی دید چقدر شوکه شدم چشمکی زد :
_می خواستم به روش خودم ازت تشکر کنم .
ناباور پلکی زدم.
سعی کردم که زودتر دست و پامو جمع کنم .
اخمی کردم :
_خیلی روش هات مسخره هستن .
یکی از ابروهاشو بالا فرستاد .
#پارت559
انگشت اشارش رو نوازش وار روی گونهم کشید .
آب دهنمو با صدا قورت دادم .
ضربان قلبم چند برابر شده بود .
احساس می کردم الان قلبم قفسه ی سینهم رو می شکافه و بیرون می زنه .
کف دستم عرق کرده بود .
زمزمهی یارا رو شنیدم :
_ولی من این مسخره بازی ها رو خیلی دوست دارم .
داشتم از حال می رفتم که موبایلم زنگ خورد .
از خدا خواسته از روی مبل پریدم و به سمت موبایل حرکت کردم.
خودمو توی اتاق پرت کردم .
نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم .
دست های عرق کردهام رو به شلوارم کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
نفس عمیقی کشیدم و موبایل رو از روی میز برداشتم .
شماره ی مامان بود .
جواب دادم :
_بله مامان.
_سلام دخترم .
با این حرف مامان محکم به پیشونیم کوبیدم .
#پارت560
_ببخشید مامان ، حواسم نبود ، سلام .
مامان با شیطنت گفت :
_حواست کجا بود ؟
لبخندی زدم :
_مامان نداشتیم .
مامان با همون شیطنت جواب داد :
_چرا اتفاقا داشتیم خوبم داشتیم .
چیزی نگفتم و خودمو روی تخت پرت کردم .
مامان گفت :
_خب بگذریم ، چه خبر ؟
روی پهلو خوابیدم :
_خبر خاصی نیست که .
_حال یارا خوبه ؟
با یادآوری حال و روزِ یارا غمگین شدم :
_نه .
مامان نگران پرسید :
_چرا ؟
مشغول کندن ناخنم شدم:
_مامان خیلی رفته تو خودش ، غم و غصه هاشو به زبون نمیاره و روز به روز داره لاغر تر میشه .
#پارت561
مامان با لحن دلجویی گفت:
_لازم نیست نگران باشی، حالش کم کم خوب میشه .
نالیدم :
_آخه تا کی؟... دو ماه تا حالا گذشته.
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم اما سعی کردم توجه نکنم .
مامان با آرامش جواب داد :
_صبور باش .
زمزمه کردم :
_باشه.
_فقط دخترم پا به پای شوهرت باش ، تنهاش نذار .....
دیگه حواسم به حرف های مامان نبود .
دوست داشتم برگردم ببینم یارا درچه حالیه .
داره چیکار می کنه .
اما خب ناخودآگاه روی تخت خشکم زده بود .
با پیچیده شدن دست هایی دور کمرم از ترس شونه هام بالا پرید .
یارا لالهی گوشم بوسید .
_دخترم اونجایی؟
صدای مامان رو می شنیدم اما نمی تونستم جواب بدم .1
#پارت562
یارا کنارم دراز کشید .
دیگه رسما هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم .
انگار که فلج شدم .
گوشی روی گوشم بود اما صدای مامان رو نمی شنیدم .
فقط تمام هوش و حواسم به یارا بود که پشت سرم دراز کشیده .
به سمتش برگشتم و با چشم های گرد شده نگاهش کردم .
یارا سرشو پایین آورد و ترقوه رو بوسید .
دست هام داشت می لرزید .
نمی تونستم خودمو کنترل کنم .
لب زدم :
_چیکار می کنی ؟
با ابرو هاش به گوشی توی دستم اشاره کرد:
_مامانت پشت خطه .
تازه حواسم به مامان جمع شد .
با عجله گفتم :
_مامان کاری نداری ، من باید برم .
انگار مامان از صدای من ترسید که گفت :
_مشکلی پیش اومده .
#پارت563
مثل قبل جواب دادم :
_نه فقط باید برم .
_باشه دخترم.... خداحافظ.
با خداحافظی که مامان به زبون آورد از خداخواسته تلفن رو قطع کردم.
سرمو سمت یارا چرخوندم.
با شیطنت چشمکی زد.
تپش قلبم هر لحظه بیشتر می شد، به وضوح دست هام می لرزید.
یارا روی شقیقهم رو بوسید.
به سختی زمزمه کردم:
_ چیکار می کنی؟
هر چقدر منتظر بودم جوابی بهم نداد.
منو بیشتر به خودش فشار داد انگار که می خواست منو در خودش حل کنه.
سرشو پایین آورد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_میشه منو ببخشی؟
با تعجب سمتش برگشتم:
_یعنی چی؟
دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما همون موقع صدای آیفون به گوش رسید.
یارا سرشو تکون داد و پوف کلافه ای گفت.
خواست از روی تخت بلند شه که دستشو گرفتم و اجازه ندادم.
_یارا حرفتو بزن.
#پارت564
خم شد و روی دستمو بوسید.
_بعدا حرف می زنیم.
می دونستم اگه خودش نخواد نمی تونم مجبورش کنم تا حرف بزنه.
دستمو از روی دستش برداشتم که از روی تخت بلند شد.
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره برگشت نگاهم کرد و لبخندی زد.
منم لبخند نصفه و نیمه تحویلش دادم.
از اتاق که بیرون رفت نفس حبس شده م رو بیرون فرستادم.
با یادآوری اینکه کنارم خوابیده و بوسیدم باعث می شد تا صورتم از خجالت قرمز بشه.
با شنیدن صدای بلند یارا روی تخت نشستم:
_از خونهی من گمشو برو بیرون.
دهنم از شدت تعجب باز شد.
برام خیلی عجیب بود که یارا با کی داره اینجوری حرف می زنه.
اول فکر کردم نکنه با تلفنه اما یادم افتاد که آیفون رو زدن.
با عجله از روی تخت بلند شدم.
شالمو که روی صندلی بود رو برداشتم و سرم کردم.
دستم روی دستگیره نشست که با خودم گفتم شاید کار اشتباهی باشه و من نباید دخالت کنم .
با همین فکر مردد شدم و ایستادم.
_آهای خانم خونه نیستی؟
با شنیدن صدای آشنایی اخمی کردم.
داشتم فکر می کردم که این صدا رو کجا شنیدم.
اما ای کاش به یاد نمی آوردم.
#پارت565
با فهمیدن اینکه این صدای آيه ست رنگ از صورتم پرید.
اون اینجا چیکار داره؟
اصلا به چه حقی پاشو گذاشته توی این خونه.
خونه ای که الان من داخلش زندگی می کنم.
عجیب بود اما من از این دختر هراس داشتم.
هر وقت می بینمش حس بدی بهم دست می ده.
هر بار که می بینمش فکر می کنم این بار آخره که یارا رو می بینم.
این دختر خودِ شیطان.
در رو آهسته باز کردم و از اتاق بیرون اومدم.
از راهرو که رد شدم یارا و آیه رو دیدم که روبه روی هم ایستاده بودن.
دست هام می لرزید.
داشتم به خودم تلقین می کردم که من می تونم محکم رو به روش بایستم اما حیف حقیقت چیز دیگه ای بود.
چشم آیه به من افتاد و پوزخندی زد:
_سلام عزیزم.
جوابی بهش ندادم که لبشو گاز گرفت:
_ جواب سلام واجبه .
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تا خونسردیمو حفظ کنم.
هر چند که نمی تونستم خونسرد باشم.
اخمی کردم:
_تو اینجا چیکار داری؟
قیافهش رو متفکر نشون داد و دستشو زیر چونهش زد .
_ نمی دونم به نظر خودت چرا؟
#پارت566
قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم یارا گفت:
_هر چه زودتر از خونهی من گمشو بیرون.
آیه چشم هاشو گرد کرد و لبشو گاز گرفت.
_ای بابا شما دوتا چرا با مهمونی که براتون اومده اینجوری برخورد می کنید؟
مشت شدن دست های یارا رو دیدم و نگاهم به صورت سرخ شدهش افتاد.
قدمی به سمتش برداشتم و به در اشاره کردم:
_ چون تو مهمون نیستی فقط يه مزاحمی که دست از سر زندگی ما برنمی داری و نمی خوای بفهمی که جات این جا نیست.
آیه لبشو گاز گرفت و پشت چشمی نازک کرد.
_از این به بعد اونی که مهمونه من نیستم .
احساس ضعف می کردم .
بغض بزرگی توی گلوم نشست.
سرمو پایین انداختم و دست هامو مشت کردم تا لرزش دست هامو مخفی کنم.
یارا هم متوجه ی این ضعف من شد که بازوی آیه رو گرفت.
نگاهم به دست های یارا افتاد .
فشار دست یارا روی بازوش هر لحظه بیشتر می شد ، جوری که رگ های دستش بیرون زد.
_ گمشو فقط گمشو دلم نمی خواد حتی یک ثانیه دیگه هم ببینمت.
آیه ابرویی بالا انداخت .
دستشو داخل موهاش کرد و با شیطنت گفت:
_نمیرم.
#پارت567
دهنم از این همه پرو بودنش باز شد .
واقعا من تا به حال همچین آدم پرو و سمجی ندیده بودم.
قطعا هر *** دیگه ای هم بود با این همه تحقیر و توهین رفته بود.
اما این آدم انگار نه انگار که این حرف ها رو به اون می زنی.
این همه ریلکس بودن هم اصلا نرمال نیست.
یارا دندون هاشو روی هم سابید.
آیه بازوش رو از بین انگشت های یارا بیرون کشید و برای من ابرویی بالا انداخت.
ضربه ای به شونهم زد که قدمی به عقب برداشتم و اگه یارا نمی گرفتم روی زمین پرت می شدم.
_احمق چیکار می کنی؟
آیه بدون اینکه بخواد توجهی به یارا نشون بده روی مبل نشست.
بهم خیره شد و ضربه ای به مبل زد:
_ بیا بشین که خیلی حرف ها هست که باید بهت بگم.
پاهام به زمین چسبیده بودن و نمی تونستم تکون بخورم.
عجیب از این دختر و رفتار هاش می ترسیدم.
وقتی دید من از جام تکون نمی خورم کلافه سری تکون داد:
_ ای بابا نمی خوام بخورمت که ، بیا بشین.
قبل از اینکه من بخوام جواب بدم یارا گفت:
_من بهت اجازه ندادم که بخوای بشینی.
آیه چشم هاشو گرد کرد:
_ من که به اجازه احتیاج ندارم .
#پارت568
شالشو از روی سرش برداشت و روی مبل انداخت و ادامه داد:
_این بار رو به دل نمی گیرم.
یارا چشم هاشو کلافه بست.
من نمی فهمیدم که یارا چرا این قدر داره در برابر این دختر کوتاه میاد.
پوزخندی به خودم و افکارم زدم.
معلومه که یارا نمیخواد دل دختری که دوست داره رو بشکنه.
من چه دل خوشی دارم که فکر کردم یارا به خاطر من اجازه نمی ده این دختر برای یک ثانیه هم توی این خونه بمونه.
سرجام ایستاده بودم که گرمای دست یارا رو حس کردم.
خم شد و توی گوشم زمزمه کرد:
_تو برو توی اتاق تا من حق اینو کف دستش بذارم.
زبونم نمی چرخید تا جواب یارا رو بدم، فقط به چشم هاش خیره شدم.
یارا وقتی دید من این جوری نگاهش می کنم کلافه دستی به موهاش کشید:
_اینجوری با نگاهت آزارم نده .
الان انتظار داره که چی بهش بگم.
بگم تو خودت و اذیت نکن من همه جوره تو رو باور دارم....
درصورتی که من حتی به خودمم دیگه اطمینان و باور ندارم.
با صدای آیه قدمی به عقب برداشتم:
_ای بابا کارتون خیلی زشته در گوشی حرف می زنید.
#پارت569
از روی مبل بلند شد و ادامه داد:
_ حالا خوبه من از اونا نیستم که بخوام به دل بگیرم.
من و یارا انگار زبونمون رو خورده بودیم که هیچ کدوم لام تا کام حرف نمی زدیم .
زیر چشمی به یارا نگاه کردم که کلافه دستشو داخل موهاش می کرد.
میتونستم بفهمم که دلهره داره.
دونه های عرق رو پشت گردنش می دیدم.
آیه دست هاشو بهم کوبید:
_ خب حالا بریم سر اصل ماجرا.
منتظر نگاهش کردم تا ببینم اصل ماجرا چیه.
ساکت به آیه خیره شدم تا بفهمم چی می خواد بگه.
یارا قدمی به جلو برداشت که آیه انگشت اشارهش رو جلوی یارا گرفت:
_اصلا .... سرجات بایست که این جوری بهتره.
با تموم شدن حرفش یارا سرجاش ایستاد.
نگاهم بین یارا و آیه در گردش بود.
داشتم سعی می کردم تا بفهمم چی شده اما متاسفانه هیچ چیز دستگیرم نشد جز اینکه.....
دلم نمی خواست حتی به این موضوع فکر کنم.
آیه دستشو نوازش وار روی گونهم کشید:
_ دلم برات می سوزه .
بدون اینکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم .
آیه هم وقتی سکوت منو دید پوزخندی زد و چشم هاشو ریز کرد.
#پارت570
می تونستم حدس بزنم الان حرفی می زنه که منو نابود می کنه اما همچنان ایستاده بودم تا بشنوم .
شاید اینجوری دل کندن برام راحت تر بشه .
_ اومدی چسبیدی به مردی که هیچ جوره تو رو نمی خواد .
حرصی دستشو پس زدم :
_اینی که داری توی چشم های من می بینی خودتو .
به سینهش کوبیدم که قدمی به عقب برداشت :
_تویی که یه ذره غرور نداری و هر چقدر خوردت می کنن بازم سر و کلهته پیدا می شه ......
پوزخندی زدم و ادامه دادم :
_تو فکر میکنی یارا نمی دونه تو فقط دنبال پولشی .... فکر می کنی یارا انقدر احمقه که بخواد دوباره یه فرصت به تو بده .... نه واقعا تو پیش خودت چه فکری کردی که با این اعتماد به نفس اومدی اینجا و داری برای من دل می سوزونی.
به این حرف هایی که زدم شک دارم اما چاره ای نداشتم .
غرورم امروز بد زیر پا داغون شد و دقیقا مقصر این ماجرا یارا بود .
نه شایدم خودم بودم که از همون اول نرفتم و امید داشتم به اینکه شاید یه روز یارا بهم دل ببنده .
پس الان نمی تونم کسی رو مقصر بدونم مخصوصا یارا رو .
چون اون همون اول راه مشخص کرد که من توی زندگیش موندنی نیستم .
آیه چشم هاش گرد شده بود .
زیر چشمی نگاهی به یارا انداختم که لبخندی گوشهی لبش بود.
دلیل این رفتار رو نمی دونستم اما هر چی بود دیگه برای من مهم نبود.
#پارت571
انگار موفق شدم که ایه رو عصبانی کنم که دست هاشو مشت کرد .
پوزخندی زد و با خونسردی ظاهری گفت :
_با این حرف ها فقط می تونی سر خودتو شیره بمالی .
مثل خودش پوزخندی زدم و چشم هامو ریز کردم:
_آره عزیزم حقیقت خیلی تلخه .
حالا نوبت من بود که اونو بسوزونم .
البته حرف خاصی نزدم اما همینم برای من خوب بود و می تونستم به خودم امیدوار باشم .
با صدای یارا از فکر بیرون اومدم:
_خب می تونی بری دیگه .
آیه روی پاشنه ی پا چرخید و به یارا نگاهی انداخت .
ابرویی بالا انداخت و با لحن کشداری گفت :
_نوچ ..... کار من حالا حالا ها تموم نشده .
یارا کلافه چشم هاشو بست .
دستشو داخل موهاش کشید و نفس حبس شدهش رو بیرون فرستاد .
زیر لب غرید :
_وضعیت رو برای خودت بد تر از این نکن آیه ..... بخوای پا روی دم من بذاری روزگارتو سیاه می کنم .
آیه قری به گردنش داد و دستشو زیر موهای باز شدهش کشید .
پشت چشمی نازک کرد:
_عزیزم من با این تهدیدات تو خالی نمی ترسم .
#پارت572
یارا هم کم آورده بود که دیگه چیزی نگفت .
آیه هم از این فرصت استفاده کرد و روبه من گفت :
_هیچ می دونی این قدر همسر خوبی برای شوهرت نبودی که اومده بود تا من آرومش کنم .
با شنیدن این حرف که در نهایت بی رحمی به زبون آورده بود احساس کردم یکی راه گلومو بست .
حس می کردم دست های بزرگی روی گلوم قراره گرفته و اجازه نمیده که من بخوام نفس بکشم .
دهنم از تعجب باز شده بود .
با چشم های گرد شده به دختر روبه روم نگاه کردم .
تلاش می کردم تا حرفی رو به زبون بیارم اما موفق نمی شدم .
چشم هامو چر خوندم و به یارا نگاه کردم .
اونم انگار مثل من شوکه شده بود که با چشم های از حدقه بیرون زده داشت به آیه نگاه می کرد .
یارا زودتر تونست به خودش بیاد :
_تو چی داری می گی؟ .... این چرت و پرت ها چیه که داری به زبون میاری....... خجالت نمی کشی .....!
آیه لبشو گاز گرفت و چشم هاشو درشت کرد.
به صورت نمایشی دستشو پشت اون یکی دستش کوبید :
_من باید خجالت بکشم یا تو ...
یارا بی خیال بحث با آیه شد و سمت من برگشت .
توی چشم هاش التماس موج می زد .
با لحن آرومی لب زد :
_باور نکن .
#پارت573
خودمم مونده بودم که باور کنم یا نه .
از یه طرف می دونستم این دختر یه روده ی راست توی شکمش نیست و از طرف دیگه هم می دونستم که یارا ، آیه رو دوست داره .
چشم هامو از یارا دزدیدم.
نمی تونستم به زبون بیارم که باورش دارم اما ته دلم هنوزم باورش داشتم .
می دونستم هنوزم احمقم اما میل عجیبی داشتم تا به همین *** بودن ادامه بدم .
در رو باز کردم و به آیه اشاره کردم :
_حرف هاتو زدی ، دیگه می تونی بری .
آیه ابروهاش از تعجب بالا پرید.
این رفتار هاش کمی شک بر انگیز بود اما من سعی داشتم که دیگه به خودم بفهمونم که جایگاهی توی زندگی یارا ندارم قبل از اینکه خود یارا بخواد این کار رو انجام بده .
آیه بدون اینکه از سرجاش تکون بخوره اخمی کرد :
_تو اصلا شنیدی منچی گفتم ؟!
لبخند غمگینی روی لبم نقش بست .
آره شنیده بودم که چی گفته .
حرف هایی هم که زده بود بدجور نابودم کرده بود .
تمام رویاهام داغون کرده بود و من الان از زیر آوار رویاهام با ته مونده ی وجودم سر پا ایستادم و تمام تلاشم اینِ که سقوط نکنم .
سقوط نکنم تا مبادا بیشتر از این غرور بیچارهم جلوی این آدم ها نابود بشه .
_منشنیدم اما انگار تو هنوز نشنیدی که من چی گفتم .
آیه با عصبانیت پوزخندی زد :
_نه انگار همون جور که فکر می کردم تو یه ذره غرور و شخصیت نداری .
#پارت574
با تموم شدن حرفش انگار یکی یه سطل آب جوش ریخت از سر تا پام اینجوری وجودم سوخت .
قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم بازوی آیه اسیر انگشتهای یارا شد :
_اونی که شخصیت نداره تویی ..... تویی که هر چقدر خوردت می کنن بازم میای ..... برای رسیدن به خواسته هات حاضری با وقاحت تمام حرف های دری وری بزنی .....بار دیگه دور و اطراف خودم و زنم ببینمت ....
آیه رو از خونه بیرون انداخت و ادامه داد :
_از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم .... یادت نره .
ترس رو می شد از توی چشم های آیه دید .
یارا برگشت توی خونه و مانتو و شال آیه رو از روی مبل چنگ زد.
دوباره راه اومده رو برگشت و مانتو و شال رو توی صورتش پرت کرد .
آیه هنوز داشت با دهن باز به این رفتار یارا نگاه می کرد .
انگار توی شوک عظیمی فرو رفته بود و هیچ جوره نمی تونست این رفتار یارا رو هضم کنه .
قبل از اینکه اجازه بده تا آیه بخواد حرفی بزنه در رو بست .
یارا اومد و روبه روی من ایستاد .
سرمو پایین انداختم که دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو بالا آورد :
_ازت پرسیدم باور می کنی جواب ندادی.
#پارت575
سعی کردم خونسرد باشم و حال بد درونیم رو نشون ندم .
نمی دونم تا چه اندازه موفق شدم اما با خونسردی ظاهری جواب دادم :
_چون خودمم جوابی نداشتم .
قدمی به عقب برداشتم که دستش از زیر چونهم کنار رفت.
_البته این موضوع ربطی به مننداره .... تو آزادی هر کاری که دوست داری انجام بدی .
ابروهای یارا بهم گره خورد .
دست هاشو مشت کرد و غرید :
_منظورتو نمی فهمم .
دهنمو باز کردم تا منظورمو واضح بگم که انگشتشو روی لبم گذاشت .
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
_اصلا فکر اینکه بخوای جمله ای که توی مغزت تاب می خوره به زبون بیاری رو از سرت بیرون کن .
با تموم شدن حرفش با چشم های مهربون نگاهم کرد .
شستش رو نوازش وار روی گونهم کشید .
خواست حرفی بزنه که ضربه ی محکمی به در خورد:
_یارا بخدا من دوست دارم ..... غلط کردم اگه ولت کردم .... اشتباه کردم .... تو رو خدا یه فرصت دوباره بهم بده ...
آیه این حرف ها رو با التماس به زبون می آورد.
ضربه ی محکم ترِ دیگه ای به در وارد کرد و ادامه داد :
_من که می دونم تو این دختر رو دوست نداری و فقط بخاطر لج و لجبازی با من داری تحملش می کنی اما اینکار رو با هر دوتامون نکن .
#پارت576
با این حرف دوباره یادم افتاد که من جایگاهی توی زندگی یارا ندارم .
شاید اگه الان داره اینجا تحملم می کنه فقط بخاطر اینِ که حرص آیه رو در بیاره .
و من دوباره چقدر ساده بودم که داشتم حرف هاش رو باور می کردم .
داشتم تحت تاثیر حرف هاش قرار می گرفتم .
اگه آیه این حرف ها رو به زبون نمی آورد قطعا من الان دوباره خام شده بودم .
از خودم حرصم گرفت .
از این همه عاشق بودنم عصبی شدم .
دلم می خواست می تونستم با دوتا دستام خودمو خفه کنم تا دیگه این همه *** نباشم .
چرا من این قدر یارا رو باور دارم .
چرا داشتم دوباره باورش می کردم .
با صدای دوباره ی آیه از فکر بیرون اومدم :
_یارا هر کار بگی می کنم فقط منو تنها نذار بخدا من نمی تونم برای یه لحظه هم بدون تو باشم .... التماست می کنم .
* یارا *
از آیه ...
از این همه عوضی بودنش خسته شدم .
دیگه بدم میاد ازش .
یعنی وقتی اسمش رو می شنوم دلم می خوام بالا بیارم چه برسه به اینکه بخوام قیافه ی نحسش رو دوباره ببینم .
کلافه چشم هام رو بستم .
از التماس هاش عصبی شده بودم .
دلم می خواست الان نگاه زیر گوشم حرف می زد اما اونم سکوت کرده بود .
#پارت577
برای اولین بار ترسیدم .
جدی جدی ترسیدم .
از دست دادن نگاه برای من مثل مرگ بود .
مرگی که جسمت بود اما روحت می مرد .
نگاه توی این مدت زمان کم منو بدجور عاشق خودش کرد .
جوری که حتی یادم نمیاد آیه کی بود .
دوست داشتنش عجیب برای من شیرین و لذت بخش بود .
آیه ضربه ی دیگه ای به در زد :
_یارا گوش میدی .... هیچ *** برای تو مثل من نمیشه .... منتو رو خیلی دوست دارم ... باشه اشتباه کردم اما هر کسی ممکنه این اشتباه رو بکنه.
دیدم داره زیادی حرف می زنه و داره به شدت با اعصابم بازی می کنه با قدم های بلندی سمت در رفتم و در رو باز کردم .
آیه با دیدن من لبخندی زد و گفت :
_می دونستم همون دوماه پیش که توی ماشینت نشستم فهمیدم که تو هم منو دوست داری فقط به خودم و تو فرصت دادم تا ....
قبل از اینکه بخواد جمله ش رو کامل کنه دستمو روی گلوش گذاشتم و به دیوار پشت سرش کوبیدم .
دندون هامو بهم سابیدم و غریدم :
_بهت گفتم با اعصاب من بازی نکن .... همینجا بکشمت کسی براش مهم نیست .
با صورت قرمز بهش نگاه کردم .
ترس رو می تونستم توی چشم هاش ببینم .
من نمی فهمیدم این وقتی مثل سگ ازم می ترسه چرا هی جلوم سبز می شه .
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد