971 عضو
#پارت589
یارا اولین کاری که کرد ظبط رو روشن کرد.
انگار یه آهنگی مد نظرش بود که پشت سر هم آهنگ ها رو رد می کرد .
بالاخره تونست اون آهنگی که می خواد رو پیدا کنه :
_چقد بسازم دل بدم ببازم مگه میشه مگه سادس مگه سنگم عزیزم
(دلم می خواست داد بزنم آره یارا دلت از جنس سنگه اما سکوت کردم )
چقد بجنگم با دل بی تو تنگم تورو آخر در آوردن از تو چنگم عزیزم
(حداقل پیش وجدان خودم شرمنده نبودم ، من برای به دست آوردن یارا تمام تلاشم رو کردم .... جنگیدم اما نشد )
تورو آخر در آوردن از تو چنگم عزیزم
(و بالاخره موفق شدن که تو رو از من بگیرن عزیزم )
رفتنت آشفتم کرد ندیدنت دیوونم کرد جای خالیت نبود ای کاش
(می تونستم از همین حالا حالم رو حدس بزنم ... من بدون یارا قطعا داغونم )
کاش نمیدیدمت و کنده بودی دلتو عشق من کاش کاش کاش
با شنیدن این آهنگ به قدری حالم بد شد که فقط ظبط رو خاموش کردم .
می دونستم اگه یکم دیگه خواننده بخواد بخونه قطعا خودمو با این اشک هام لو می دم .
#پارت590
سرمو پایین انداخته بودم و داشتم با ریشه های شالم بازی می کردم .
یارا هم در سکوت مشغول رانندگی بود .
مسیر بیش از اندازه طولانی شده بود و بوی عطر یارا هم داشت مدهوش می کردم .
نمی دونستم این همه بی جنبهم وگرنه زودتر از این ها یه فکری به حال خودم می کردم .
این قدر سرم پایین بود که احساس می کردم اگه گردنم رو تکون بدم یه وقت میشکنه و میفته .
به سختی سرمو بالا آوردم تا ببینم کجاییم و چرا هر چی می ریم نمی رسیم .
اما با دیدن مسیر نا آشنای روبه روم چشم هام از حدقه بیرون زد .
با بهت سمت یارا بر گشتم :
_راه خونهی ما که از این ور نیست .
یارا خونسرد سری تکون داد :
_می دونم .
با دست به روبه رو اشاره کردم :
_می دونی و اون وقت همچنان داری همین مسیر رو می ری ؟!
دوباره سرشو تکون داد و ریلکس جواب داد :
_آره .
از این همه ریلکس بودنش حرصم گرفته بود .
من اینجا داشتم خودمو می کشتم اون وقت ایشون با سر به من جواب میده .
#پارت591
جیغ زدم و گفتم :
_چرا به من یه جواب درست و حسابی نمی دی؟
یارا قیافهش درهم شد و گوشش رو گرفت :
_چرا جیغ می زنی کر شدم.
حرصی جواب دادم :
_چون یه جواب درست و حسابی به من نمی دی .
دوباره سرشو بر گردونم و به روبه رو خیره شد :
_چی بگم ؟!
کلافه نفس حبس شدهم رو بیرون فرستادم :
_ما الان اینجا چیکار داریم ؟
گوشهی ابروش رو خاروند:
_سوال مهمت این بود ؟
کلافه نفس عمیقی کشیدم و مشغول کندن پوست لبم شدم :
_آره.
دنده رو عوض کرد و در همون حال جواب داد :
_حالا که کنجکاوی جواب میدم .
نیم نگاهی به صورت منتظر من انداخت و جواب داد :
_داریم میریم شمال .
#پارت592
بی اختیار داد زدم:
_کجا داریم می ریم ؟
اخمی کرد و کلافه جواب داد :
_شمال .
عصبی به شیشه کوبیدم .
از این رفتار هاش داشتم دیوونه می شدم.
از اینکه منو آدم حساب نمی کنه .
یه ذره به نظر من اهمیت نمی ده .... اصلا نظری ازم نمی پرسه چه برسه به اینکه بخواد اهمیت بده .
بدون اینکه یه کلام از حرف من براش مهم باشه منو برداشته داره می بره شمال.
من کجا می خواستم برم الان سراز کجا دارم در میارم .
چشم غره ای بهش رفتم و با آرنج به شیشه ی ماشین کوبیدم :
_منو همین جا پیاده کن.
یارا عصبی سمتم برگشت :
_نگاه سرجات مثل بچه ی آدم بشین .
واقعا روش زیاد بود .
شایدم اشتباه از خود من بوده که این همه جلوش بی زبون بودم و الان فکر می کنه خبریه .
_نمی خوام ... نمی شینم ... می خوای چیکار کنی ؟
بی خیال شونه ای بالا انداخت :
_من کار خاصی انجام نمیدم اما این وسط تنها کسی که اذیت میشه خودتی.
#پارت593
کاری از دستم بر نمیومد که بخوام انجام بدم .
باز هم غرورم داغون شد .
این روز ها غرورمم از دستم عاصی شده بود .
وقتی فکر کرده بود دارم نجاتش می دم بد تر لهش کردم .
یعنی من نخواستم لهش کنم ، این کار رو مردی انجام می ده که چند سالی هست قلبم عجیب وابستهش شده .
الان عقلم مونده بین غرورم یا قلبم .
دو راهی سختی هست .
من اگه بخوام با میل خودم تصمیم بگیرم قطعا قلبم رو انتخاب می کنم اما عقلم یه چیز دیگه می گه .
که البته حرف هاش همچین بی راهم نیست .
من به خودم قول داده بودم که برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم .
سعی کنم یارا رو به فراموشی بسپرم اما باز هم موفق نشدم .
انگار من سرنوشتم با عذاب کشیدن گره خورده .
گرهی کوری که به دست هیچ *** باز نمی شه .
از این همه بیچارگی دلم برای خودم سوخت .
اما همهش تقصیر خودم بود که از همون اول جلوی یارا کوتاه اومدم .
با صدای یارا سرمو بالا آوردم :
_لبت داره خون میاد .
زیر لب زمزمه کردم:
_جهنم .
انگار یارا هم شنید که گفت :
_تو که این قدر بی ادب نبودی .
#پارت594
جوابی بهش ندادم و سرمو پایین انداختم .
مشغول کندن پوست انگشتم شدم .
بدون اینکه سوزش انگشتم برام مهم باشه همین جور داشتم تلاش می کردم تا پوستشو بکنم که دست یارا روی دستم نشست :
_لبت کافی نبود که الان اومدی سراغ انگشتت .
با چشم هایی که خودم احساس می کردم شرارهی آتش ازش بیرون میزنه غریدم :
_به تو هیچ ربطی نداره ... بدن خودمه اختیارم دست خودمه .
یارا دستمو روی دنده گذاشت و پوزخندی زد :
_دِ نه دِ خواب دیدی خیرِ .
با چشم های ریز شده پرسیدم :
_منظورت چیه ؟
با شستش مشغول نوازش دستم شد :
_تو الان اسمت توی شناسنامهی منِ در نتیجه توهم متعلق به منی .
دوست داشتم یکی بزنم توی سر خودم که اینجوری کیلو کیلو قند توی دلم آب نشه .
اما بر خلاف میل باطنیم گفتم :
_تو انگار یادت رفته ازدواج ما صوری بود .
ابرویی بالا انداخت :
_ممکنِ واقعی هم بشه .
#پارت595
خواستم دستمو از زیر دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و محکم تر دستمو گرفت .
_ولم کن ببینم ..... تو معلومه حالت خوب نیست .
لبخندی زد و جواب داد :
_شایدم تازه داره حالم خوب میشه .
گیج داشتم بهش نگاه می کردم .
واقعا نمی فهمیدم منظورش از این حرف ها چیه .
چی رو می خواد ثابت کنه .
تا یه جایی همچنان دستم زیر دستش بود که ماشین رو گوشه ای پارک کرد .
_پیاده شو .
با همون اخم های درهم گفتم :
_کجا ؟
یارا دستشو زیر ابروهام کشید :
_اخم بهت نمیاد .
سرمو عقب کشیدم :
_آره این قدر در برابر هر کارت خندیدم که الان اینجوری پرو شدی .
یارا لبشو گاز گرفت :
_این چه طرز حرف زدنِ دختر .
بدون اینکه بخوام مراعات کنم جواب دادم:
_جوری که لیاقتشو داری.
#پارت596
انگار این بار یارا هم عصبانی شد که دستمو که توی دستش بود محکم فشرد.
از بین دندون هاش گفت :
_پیاده شو .
از این قیافهش ترسیدم اما همچنان سعی کردم تا موضع خودم رو حفظ کنم .
طلبکار پرسیدم :
_کجا ؟
سویچ رو برداشت و جواب داد :
_فروشگاه ... باید برای ویلا خرید کنم .
بی تفاوت روی صندلی لم دادم :
_خب منو می خوای چیکار ؟
صدای نفس کشیدن یارا رو شنیدم .
انگار خیلی داشت خودشو کنترل می کرد تا یکی نزنه توی دهنم .
_نگاه پیاده میشی یا به زور پیادت کنم .
ابرویی بالا انداختم و لجوجانه جواب دادم :
_پیاده نمیشم .
یارا زیرلب گفت :
_باشه.
از ماشین پیاده شد و در رو محکم بهم کوبید .
لبخند دندون نمایی زدم اما یارا اجازه نداد این لبخند بیشتر از این طولانی بشه که در سمت منو باز کرد .
#پارت597
_خودت دوست داشتی به زور پیاده بشی .
و قبل از اینکه بهم اجازه بده بخوام حرفشو تجزیه و تحلیل کنم بازوم رو گرفت و کشید .
به سمت جلو کشیده شدم و برای اینکه سرم به ماشین برخورد نکنم فقط تونستم سرمو خم کنم .
عصبی داد زدم:
_معلوم هست داری چیکار می کنی؟
یارا به صورت نمایشی چشم هاشو گرد کرد :
_همون کاری که خودت گفتی رو کردم دیگه .
خواستم داد بزنم که من کی گفتم اینجوری برخورد کن اما با دیدن نگاه مردمانی که اون اطراف ایستاده بودن سکوت کردم .
انگار با دادی که من زدم توجهی همهشون به سمت جلب شد.
پاهامو روی زمین می کشیدم تا از جام تکون نخورم اما یارا مثل پر کاه منو دنبال خودش می کشید .
حرصی پامو زمین کوبیدم و تصمیم گرفتم مثل آدم پشت سرش راه برم .
تمام مدت دستمو گرفته بود و رهاش هم نمی کرد .
حتی زمانی هم که وارد فروشگاه شدیم و سبد برداشتیم هم دست هامون توی دست هم بود .
بالاخره با عصبانیت گفتم :
_دستم کندی ، میشه دست منو ول کنی ؟!
یارا ابرویی برام بالا انداخت :
_نوچ .
#پارت598
_اون وقت چرا ؟
یارا نودلی از توی قفسه ها برداشت :
_چون تو مثل ماهی مدام از دستم لیز می خوری.
دیگه سکوت کردم تا اینکه خرید ها تموم شد .
لحظه ای موقع چیدن خرید ها توی نایلون بود بالاخره یارا دستمو ول کرد .
اما تمام مدت با چشم هاش منو زیر نظر گرفته بود .
آخه با خودش فکر نمی کنه که من بر فرض مثال که خواستم از دستش فرار کنم اون وقت نمی تونه به من برسه .
من حتی کیف پولم توی چمدون پشت صندوق عقب ماشینِ .
اون وقت چجوری فرار کنم .
حتما فکر می کنه با یاری خدا من می زنم به دل این جاده .
سرمو به چپ و راست تکون دادم تا از دست این فکر ها راحت شم .
اما اگه من بتونم کیف پولم رو بردارم قطعا فرار می کنم و نمی ذارم بیشتر از این یارا بهم زور بگه .
_عزیزم لطفا سریع تر خرید ها رو بچین .
به یارا که این حرف رو زد چشم غره ای رفتم و جواب دادم :
_عزیزم من سرعت عملم در همین حدِ .
یارا لبخندی زد و کمی بهم نزدیک شد .
زیر گوشم زمزمه کرد :
_ایرادی نداره خودم کمکت می کنم .
#پارت599
بخاطر اینکه نفس های گرمش به گردنم می خورد قلقلکم میومد .
برای همین سرمو کج کردم که یارا هم متوجه شد .
لبخند شیطونی روی لب هاش نقش بست و چشمک ریزی زد .
حس خجالت بهم دست داد برای همین با عجله مشغول ریختن خرید ها توی نایلون شدم .
وقتی تمام خرید ها رو ریختم توی نایلون خواستم بلندشون کنم که یارا اجازه نداد :
_دیدی بهت گفتم کمکت می کنم سرعت عملت بره بالا .
چشم هامو ازش دزدیدم که پلاستیک هارو از دستم گرفت و از فروشگاه بیرون زدیم .
در صندوق عقب رو باز کرد و خرید ها رو اونجا گذاشت .
منم با عجله سوار ماشین شدم و چشم هامو بستم .
صدای باز و بسته شدن در هم باعث نشد تا من چشم هامو باز کنم .
ماشین روشن شد :
_باور کردم که خوابی ، لازم نیست این قدر قشنگ توی نقشت فرو بری .
چشم هامو روی هم فشار دادم اما چیزی نگفتم .
به قول یارا خیلی خوب توی نقشم فرو رفتم و نفهمیدم که کی خوابم برد .
***
با صدای شخصی که اسممو صدا می زد لای پلکم باز کردم .
حس می کردم خیلی خستهم و نای بلند شدن ندارم برای همین نالیدم:
_بذار من یکم دیگه بخوابم .
#پارت600
_نگاه برو داخل ویلا بخواب .
تونستم صدای یارا رو تشخیص بدم اما خوابم برام مهم تر بود برای همین ابرویی بالا انداختم :
_نوچ .
خواب و بیدار بودم و تونستم صدای یارا رو بشنوم که انگار داشت با خودش صحبت می کرد :
_باشه پس بغلت می کنم .
قبل از اینکه بتونم حرفش رو درک کنم روی دست های یارا بودم .
یکی از دست هاش زیر زانوهام بود و اون یکی هم زیر گردنم .
از شدت ترس چشم هام باز شده بود و داشتم به قیافهی خونسرد یارا نگاه می کردم .
برای جلوگیری از افتادن دست هامو دور گردنش حلقه کردم:
_یارا ولم کن خودم میام .
یارا نیم نگاهی حوالهم کرد :
_اگه اینجا ولت کنم قطعا یا دست و پات میشکنه یا سرت .
دست هامو محکم تر دور گردنش حلقه کردم :
_منظورم اینِ که بذارم پایین .
فکر کنم خیلی داشتم دست هامو دور گردنش فشار می دادم که یارا گفت :
_نگاه داری خفهم می کنی .
#پارت601
دست هام دور گردنش شل شد :
_تو مگه نگفتی خوابم میاد خب بخواب دیگه.
_من توی ماشین خوابم میومد نه اینجا .
یارا ابرویی بالا انداخت :
_مگه اینجا بدِ.
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد :
_هم بوی خوبی می ده، هم سفته ، هم راحته ، هم دوستش داری .
نیشخندی زدم و ادامه دادم :
_هم صاحبش از اعتماد به نفس بالایی برخورد دارِ.
یارا با پاش هلی به در داد که در باز شد :
_با اینکه بی ربط بود اما می پذیرم .
ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم :
_هیچم بی ربط نبود ...
اما خودم می دونستم بی ربط حرف زدم و برای اینکه این بحث بیشتر از این کش پیدا نکنه ادامه دادم :
_تو در این ویلا رو مگه قفل نمی کنی ؟
یارا یکم خیره نگاهم کرد .
انگار مچم رو گرفت که چه قصد و قرضی داشتم :
_اول اینکه بحث عوض کردنتم ضایعست دوم هم اینکه معلومه که قفل می کنم الان که تو خواب بودی من این فرصت رو پیدا کردم تا در رو باز کنم .
#پارت602
سری تکون دادم و چیز دیگه ای نگفتم .
یارا منو روی مبل گذاشت و با شیطنت گفت :
_خوش گذشت .
پا روی پا انداختم :
_نه .
یارا چشم غره ای بهم رفت :
_واقعا که پرویی .
حق به جانب جواب دادم:
_یه جور میگی انگار من گفتم بغلم کن .
یارا دهنشو برام کج کرد و دستاشو باز کرد :
_حتما من بودم که روی صندلی خودمو لوس می کردم که نه من می خوام بخوابم.
حرصی از جام بلند شدم و به سمتش حمله کردم .
داشت یا تعجب بهم نگاه می کرد که بدون اینکه اجازه بدم به خودش بیاد پامو محکم روی پاش کوبیدم و انگشت هامو بین موهاش کردم:
_اینو هیچ وقت یادت نره من خودمو برای تو لوس نمی کنم .
در آنی اخم های یارا درهم شد .
حقم داشت اگه کسی هم این حرف رو می زد منم عصبی و دلخور می شدم .
اما منم دلخور بودم ... از تمام رفتار هاش .... بی محلی ها یا زورگویی هاش .
یه بار نکرد بخاطر حضور آیه از من عذر خواهی کنه .
یه بار با خودش فکر نکرد که من حق ندارم به جای نگاه تصمیم بگیرم .
#پارت603
دلم خیلی پر بود شاید این کلمهی لوس نمکی بود روی تمام زخم هام .
منی که عشق رو با لوس بازی برای خودم نمی خرم .
حاضرم توی درد عشق بسوزم و بمیرم اما هرگز از کسی عشق گدایی نکنم .
با چشم های به اشک نشسته نگاهش کرد .
از دست خودمم عصبی بودم که چرا این قدرم ضعیفم ... من الان نباید گریه می کردم اما همه چیز طبق میل من انجام نمی شه .
انگشت اشارهم رو جلوش تکون دادم :
_هیچ وقت به من نگو لوس ... هیچ وقت.
و بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه قدمی به جلو برداشتم که چشمم به چمدونم افتاد .
بدون اینکه بخوام درنگ کنم به سمت چمدونم رفتمو اونو از روی زمین چنگ زدم .
یارا متوجه شد که به سمت در دویدم اما قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه ، کمرم توسط یارا اسیر شد و به سمت عقب کشیده شدم .
عصبی شده بودم و با خشم سمت یارا برگشتم :
_ولم کن من می خوام برم .
انگار موفق شده بودم که یارا رو هم عصبانی کنم که با خشم غرید :
_کجا بذارم بری هان ؟
مشت محکمی به سینهش کوبیدم:
_می خوام برم پیش خانوادهم .
#پارت604
یارا کنترلی روی صداش نداشت :
_خانوادهی تو منم ، اینو هیچ وقت یادت نره .
اصلا نمی تونستم این رفتار هاشو درک کنم .
مگه بخاطر حضور من مخفیانه پیش آیه نمی رفت الان چرا داره مانع از رفتنم میشه .
پوزخندی زدم ... معلومه عذاب وجدان گرفته .
نیشخندی زدم :
_یارا بیا جفتمون قبول کنیم که من جزء خانوادهی تو نیستم .
یارا کلافه دستی به موهاش کشید :
_کی گفته نیستی ... چرا تنهایی داری می بری و می دوزی .
تقلا کردم تا از توی بغلش بیرون بیام اما اجازه نمی داد .
فاصلهم با صورتش خیلی کم بود ... شاید به اندازهی یک بند انگشت و همین منو خیلی اذیت می کرد .
_من فقط یه مزاحم توی زندگی تو بودم که اجازه نمی دادم بری با عشقت ملاقات کنی ، اما الان که دارم بی سر و صدا از زندگیت بیرون می رم چرا این قدر اذیت می کنی .
یارا نگاهش بین چشم ها و لب هام در گردنش بود .
نفسش رو توی صورتم فوت کرد :
_من یا تو .
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد :
_من دارم اذیت می کنم یا تو ...
#پارت601
دست هام دور گردنش شل شد :
_تو مگه نگفتی خوابم میاد خب بخواب دیگه.
_من توی ماشین خوابم میومد نه اینجا .
یارا ابرویی بالا انداخت :
_مگه اینجا بدِ.
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد :
_هم بوی خوبی می ده، هم سفته ، هم راحته ، هم دوستش داری .
نیشخندی زدم و ادامه دادم :
_هم صاحبش از اعتماد به نفس بالایی برخورد دارِ.
یارا با پاش هلی به در داد که در باز شد :
_با اینکه بی ربط بود اما می پذیرم .
ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم :
_هیچم بی ربط نبود ...
اما خودم می دونستم بی ربط حرف زدم و برای اینکه این بحث بیشتر از این کش پیدا نکنه ادامه دادم :
_تو در این ویلا رو مگه قفل نمی کنی ؟
یارا یکم خیره نگاهم کرد .
انگار مچم رو گرفت که چه قصد و قرضی داشتم :
_اول اینکه بحث عوض کردنتم ضایعست دوم هم اینکه معلومه که قفل می کنم الان که تو خواب بودی من این فرصت رو پیدا کردم تا در رو باز کنم .
#پارت602
سری تکون دادم و چیز دیگه ای نگفتم .
یارا منو روی مبل گذاشت و با شیطنت گفت :
_خوش گذشت .
پا روی پا انداختم :
_نه .
یارا چشم غره ای بهم رفت :
_واقعا که پرویی .
حق به جانب جواب دادم:
_یه جور میگی انگار من گفتم بغلم کن .
یارا دهنشو برام کج کرد و دستاشو باز کرد :
_حتما من بودم که روی صندلی خودمو لوس می کردم که نه من می خوام بخوابم.
حرصی از جام بلند شدم و به سمتش حمله کردم .
داشت یا تعجب بهم نگاه می کرد که بدون اینکه اجازه بدم به خودش بیاد پامو محکم روی پاش کوبیدم و انگشت هامو بین موهاش کردم:
_اینو هیچ وقت یادت نره من خودمو برای تو لوس نمی کنم .
در آنی اخم های یارا درهم شد .
حقم داشت اگه کسی هم این حرف رو می زد منم عصبی و دلخور می شدم .
اما منم دلخور بودم ... از تمام رفتار هاش .... بی محلی ها یا زورگویی هاش .
یه بار نکرد بخاطر حضور آیه از من عذر خواهی کنه .
یه بار با خودش فکر نکرد که من حق ندارم به جای نگاه تصمیم بگیرم .
#پارت603
دلم خیلی پر بود شاید این کلمهی لوس نمکی بود روی تمام زخم هام .
منی که عشق رو با لوس بازی برای خودم نمی خرم .
حاضرم توی درد عشق بسوزم و بمیرم اما هرگز از کسی عشق گدایی نکنم .
با چشم های به اشک نشسته نگاهش کرد .
از دست خودمم عصبی بودم که چرا این قدرم ضعیفم ... من الان نباید گریه می کردم اما همه چیز طبق میل من انجام نمی شه .
انگشت اشارهم رو جلوش تکون دادم :
_هیچ وقت به من نگو لوس ... هیچ وقت.
و بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه قدمی به جلو برداشتم که چشمم به چمدونم افتاد .
بدون اینکه بخوام درنگ کنم به سمت چمدونم رفتمو اونو از روی زمین چنگ زدم .
یارا متوجه شد که به سمت در دویدم اما قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه ، کمرم توسط یارا اسیر شد و به سمت عقب کشیده شدم .
عصبی شده بودم و با خشم سمت یارا برگشتم :
_ولم کن من می خوام برم .
انگار موفق شده بودم که یارا رو هم عصبانی کنم که با خشم غرید :
_کجا بذارم بری هان ؟
مشت محکمی به سینهش کوبیدم:
_می خوام برم پیش خانوادهم .
#پارت604
یارا کنترلی روی صداش نداشت :
_خانوادهی تو منم ، اینو هیچ وقت یادت نره .
اصلا نمی تونستم این رفتار هاشو درک کنم .
مگه بخاطر حضور من مخفیانه پیش آیه نمی رفت الان چرا داره مانع از رفتنم میشه .
پوزخندی زدم ... معلومه عذاب وجدان گرفته .
نیشخندی زدم :
_یارا بیا جفتمون قبول کنیم که من جزء خانوادهی تو نیستم .
یارا کلافه دستی به موهاش کشید :
_کی گفته نیستی ... چرا تنهایی داری می بری و می دوزی .
تقلا کردم تا از توی بغلش بیرون بیام اما اجازه نمی داد .
فاصلهم با صورتش خیلی کم بود ... شاید به اندازهی یک بند انگشت و همین منو خیلی اذیت می کرد .
_من فقط یه مزاحم توی زندگی تو بودم که اجازه نمی دادم بری با عشقت ملاقات کنی ، اما الان که دارم بی سر و صدا از زندگیت بیرون می رم چرا این قدر اذیت می کنی .
یارا نگاهش بین چشم ها و لب هام در گردنش بود .
نفسش رو توی صورتم فوت کرد :
_من یا تو .
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد :
_من دارم اذیت می کنم یا تو ...
#پارت605
لب هاشو روی گونهم گذاشت و بوسید :
_چرا نمی ذاری برات توضیح بدم .
شاید چون نمی خوام باور هام خراب بشه .
شاید چون می خوام هنوز رویاهام رو برای خودم زنده نگه دارم .
راستش می ترسم چیزی بگی که من نتونم دیگه زندگی کنم .
ترجیح میدم نفهمم .
دست یارا روی کمرم بالا و پایین می شد .
اون یکی دستشو هم بالا آورد و با شستش مشغول نوازش کردم صورتم شد.
می دونستم با این نزدیکی ها تنها کسی که دست آخر اذیت میشه خودمم .
من دیگه دلم نمی خواست بیشتر از این در حق خودم ظلم کنم .
چون دستش دور کمرم شل شده بود از فرصت استفاده کردم و به سینهش کوبیدم و ازش فاصله گرفتم .
یارا ناباور پلکی زد.
با عصبانیت زمزمه کردم:
_من بازیچهی دست تو نیستم ... منو تا کی می خوای اینجا نگه داری؟
یارا فریاد زد :
_تا زمانی که سر عقل بیای .
انگشت اشارهم رو جلوش تکون دادم :
تو هر چقدرم منو توی این خونه نگه داری بازم من میرم ... در رو قفل کنی از پنجره میرم ... پنجره رو ببندی تونل می زنم اما اینو یادت باشه که می رم .
#پارت606
یارا دستشو پشت کمرم گذاشت و به جلو هلم داد :
_خب اینجوری خوبه تو تا زمانی که بخوای تونل بزنی من کلی زمان دارم .
از اینکه مسخرهم می کرد به شدت عصبی شدم .
دوباره سمتش برگشتم و خواستم یکی بزنم توی سرش که سرعت عملش بالا تر از من بود و دستمو روی هوا گرفت و چرخوند .
پشت سرم ایستاد و نفس گرمش رو روی گردنم فوت کرد :
_هیج وقت از یه فن برای بار دوم استفاده نکن .
سرمو سمتش چرخوندم، به چشم هاش خیره شدم و عصبی گفتم :
_مگه من دارم با تو کشتی می گیرم ... ولم کن ببینم.
یارا لبشو گاز گرفت :
_والا با این مشت و لگد هایی که تو میندازی من یه لحظه فکر کردم داری کشی می گیری .
با تمسخر خندیدم که یارا ولم کرد .
به سمت در برگشت و کلید رو توش چرخوند :
_اول از همه برای احتیاط اینو قفل می کنم .
بعد هم کلید رو برداشت و توی جیبش گذاشت .
داشتم به جیبش نگاه می کردم که ضربه ای روش کوبید :
_ فکر نکنم به این راحتیا بتونی برش داری .
نیشخندی زدم:
_هیچ کاری برای مننشد نداره .
#پارت607
یارا سری تکون داد و از کنارم رد شد :
_حالا نمی خواد خیلی حرص بخوری پوستت چروک میشه .
چشم غره ای رفتم و چیزی نگفتم .
باهاش لج کرده بودم و مستقیم رفتم روی کاناپه دست به سینه نشستم .
یارا از توی آشپزخونه داد زد :
_راحت بشین من جای تو کمرم درد گرفت .
چون آشپزخونه به سالن دید داشت سرمو برگردوندم و مثل خودش داد زدم :
_دلم نمی خواد فهمیدی ؟
سری تکون داد :
_آره .
نمی فهمیدن چرا داریم داد می زنیم .
فاصله ی ما شاید یک قدم هم نبود و اون وقت اینجوری داد و هوار راه انداخته بودیم .
نمی دونم یارا توی آشپزخونه مشغول چه کاری بود .
اصلا هم برام مهم نبود .
یعنی سعی می کردم دیگه برام اهمیتی نداشته باشه .
همون جور که یارا گفته بود کمرم داشت کم کم درد می گرفت و علاوه بر اون خشک هم شده بود .
خسته کش و قوسی به بدنم دادم .
حوصلهم سر رفته بود و توی جیب مانتوم داشتم دنبال موبایلم می گشتم که پیداش نکردم .
یادم افتاد که آخرین بار اونو توی چمدون گذاشتم.
#پارت608
دوباره از جام بلند شدم و به سمت چمدون که توی راهرو قرار داشت رفتم.
خم شدم و زیپ کیف رو باز کردم که صدای دویدن پایی رو شنیدم ، متعجب سرمو بالا آوردم که یارا رو دیدم .
اخمی کردم :
_معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
دستشو روی پیشونیش کشید :
_فکر کردم می خوای بری تونل بکنی .
و با تموم شدن حرفش لبخند دندون نمایی زد .
با تمسخر پوزخندی بهش زدم و سکوت کردم که چشم هاشو ریز کرد :
_به من اینجوری نگاه نکن.
پوزخندی زدم :
_چجوری ؟!
یارا پوف کلافه ای کشید و جواب داد :
_نگاه من دلیل این رفتاراتو نمی فهمم .
جدی جواب دادم :
_همین که خودم می فهمم کافیه .
و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم از کنارش رد شدم .
خودمم نمی فهمیدم چم شده .
انگار لج کرده بودم ...
شایدم حسودی می کردم و داشتم اینجوری حرصمو خالی می کردم .
نمی دونم ... خودمم نمی فهمم چمه .... تنها چیزی که میدونم اینِ که من نمی تونم آیه رو کنار یارا تصور کنم .
#پارت609
و از زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم فقط این تصویر توی سرم نقش می بنده .
همین جوری سرمو پایین انداختم و در اولین اتاقی رو که دیدم باز کردم .
به هیچ چیزش دقت نکردم .
اصلا مگه دقت کردن من اهمیتی داشت ... معلومه که نه .
من فقط یه جایی رو می خواستم که یکم بخوابم شاید از این درد سرم کم بشه .
سرم به طرز عجیبی درد گرفته و سوزش چشم هام داره اذیتم می کنه .
خودمو روی تخت پرت کردم و چشم هامو بستم .
هرچقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم موفق نشدم تا برای یک ثانیه هم بخوابم .
فکر و ذکرم رو یارا پر کرده بود.
سنگینی نگاهش رو تا لحظه ای که وارد اتاق بشم احساس کردم .
آرنجمو روی چشم هام گذاشتم که چشم های یارا توی سرم نقش بست.
چشم هایی که خستگی و کلافگی توشون مشهود بود .
چشم هایی که داشتن فریاد می زدن نگاه دیگه بیشتر از این اذیت نکن اما من نمی فهمیدم .
یعنی می فهمیدم اما خودمو زده بودم به نفهمیدم .
با تقه ای که به در خورد چشم هامو محکم روی هم فشار دادم .
چند دقیقه ای پشت در منتظر موند اما وقتی دید من جوابی نمیدم خودش در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
_نگاه خوابی ؟!
لبخندی که خواست با شنیدن این حرف روی لبم نقش ببنده رو با گاز گرفتن لبم مانع شدم .
مثلا اگه من خواب باشم می تونم جواب بدم .
مثلا می تونم بگم آره من خوابم لطفا بعدا مزاحم شوید .
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد