971 عضو
#پارت609
و از زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم فقط این تصویر توی سرم نقش می بنده .
همین جوری سرمو پایین انداختم و در اولین اتاقی رو که دیدم باز کردم .
به هیچ چیزش دقت نکردم .
اصلا مگه دقت کردن من اهمیتی داشت ... معلومه که نه .
من فقط یه جایی رو می خواستم که یکم بخوابم شاید از این درد سرم کم بشه .
سرم به طرز عجیبی درد گرفته و سوزش چشم هام داره اذیتم می کنه .
خودمو روی تخت پرت کردم و چشم هامو بستم .
هرچقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم موفق نشدم تا برای یک ثانیه هم بخوابم .
فکر و ذکرم رو یارا پر کرده بود.
سنگینی نگاهش رو تا لحظه ای که وارد اتاق بشم احساس کردم .
آرنجمو روی چشم هام گذاشتم که چشم های یارا توی سرم نقش بست.
چشم هایی که خستگی و کلافگی توشون مشهود بود .
چشم هایی که داشتن فریاد می زدن نگاه دیگه بیشتر از این اذیت نکن اما من نمی فهمیدم .
یعنی می فهمیدم اما خودمو زده بودم به نفهمیدم .
با تقه ای که به در خورد چشم هامو محکم روی هم فشار دادم .
چند دقیقه ای پشت در منتظر موند اما وقتی دید من جوابی نمیدم خودش در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
_نگاه خوابی ؟!
لبخندی که خواست با شنیدن این حرف روی لبم نقش ببنده رو با گاز گرفتن لبم مانع شدم .
مثلا اگه من خواب باشم می تونم جواب بدم .
مثلا می تونم بگم آره من خوابم لطفا بعدا مزاحم شوید .
#پارت610
دوباره صدای یارا رو شنیدم :
_نگاه عزیزم ... گرسنه نخواب .
دوباره جوابش سکوت بود .
صدای قدم هاشو که به تخت نزدیک می شد شنیدم .
فکر کنم پایین تخت نشست .
سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم و بعد هم نوازش دستش روی موهام :
_دختر چشم قشنگ بلند شو تخم مرغ درست کردم .
یه جوری با افتخار می گفت تخم مرغ درست کردم انگار چه کاری انجام داده .
خیلی سخت بود که خودتو نگه داری و نخندی .
من همیشه عادتم بود در مواقع حساس خندم می گرفت .
یارا همین جور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
_نگاهِ عزیزم بلند شو دیگه یعنی تو به همین زودی خوابت برد .
به شدت برام عجیب بود که چرا یارا این قدر مهربون شده .
وقتی دید با نوازش قصد بیدار شدن ندارم مشغول تکون دادنم شد .
_نگاه بلند شو دیگه .
اگه این بار بلند نمی شدم قطعا تابلو می شد که خواب نبودم و داشتم نقش بازی می کردم برای همین غلتی زدم و چشم هامو آروم باز کردم .
بخاطر فشار آرنجم چشم هام کوچیک و تار می دیدم و خب این صحنه رو طبیعی تر جلوه می داد.
کم کم تونستم یارا رو واضح ببینم .
با غر غر گفتم :
_چیه ؟!
#پارت611
لبخند مهربونی زد :
_پاشو تخم مرغ درست کردم .
شونه ای بالا انداختم :
_خب ؟!
چشم هاشو ریز کرد و بلند شد :
_معمولا نمیگن خسته نباشی.
منم از روی تخت بلند شدم و نشستم .
دست هامو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم :
_اونو زمانی میگن که خیلی غذای سختی درست کرده باشی نه که یه تخم مرغ رو که یه بچهی دو ساله هم بلدِ.
مشخص بود که خیلی حرصش گرفته چون لبشو گاز گرفته .
احتمالا انتظار داشته بگم دستت درد نکنه ... خیلی زحمت کشیدی ... البته اگه اون زمان ها که در کنار هم با صلح زندگی می کردیم حتما همین کار رو می کردم اما الان وضعیت فرق می کرد .
_حالا شرط می بندم حتی خودش بلد نیست یه تخم مرغ بشکنه .
این صدای غر غر یارا بود .
لبخندی روی لبم نشست ... حتی داشت با این کار هاشم ازم دل می برد .
واقعا عادلانه نبود با یه حرف ساده بخواد اینجوری قلب منو زیر رو کنه.
در اتاق رو باز کردم و از اتاق بیرون زدم .
یارا هم پشت سرم اومد .
یه راست به سمت آشپزخونه رفتیم .
اولین چیز به چشم خورد میز چیده شده بود که تمام سلیقه رو برای چیدن به کار برده بود .
#پارت612
تخم مرغ هم بوی خوبی می داد .
با دیدن تخم مرغ صدای شکمم بلند شد .
یارا از کنارم رد شد و گفت :
_می بینم که دهنت آب افتاده؟
نیم نگاهی بهش انداختم و جواب دادم :
_قطعا که برای تخم مرغ دهنم آب نمیافته اما نمی خوام منکر اینم بشم که گرسنهم.
یارا پشت میز نشست و یه تیکه نون برای خودش کند و مقداری تخم مرغ هم وسطش گذاشت .
در حالی که داشت تخم مرغ رو مزه مزه می کرد گفت :
_می تونی نخوری .
پشت میز روبه روی یارا نشستم :
_همون اول گفتم گرسنمه .
یارا لیوان آبی برای خودش ریخت و یه نفس سر کشید .
دستی دور دهنش کشید و گفت :
_پس حرف نزن و بخور .
لب هامو براش کج کردم که ادامه داد :
_لب هاتم برام اینجوری نکن .
تیکه نونی رو برداشتم و از تخم مرغ داخلش گذاشتم .
با اشتها مشغول جویدن شدم .
واقعا بی انصافی بود اگه نگم خوشمزه شده بود .
چه با استعداد هم هست توی درست کردن تخم مرغ .
خوشبحال همسر آیندهش .
#پارت613
با آوردن کلمهی همسر آینده لقمه نونی که توی دهنم بود تبدیل به سنگ شد .
هر چقدر تلاش کردم با آب دهن قورتش بدم موفق نشدم .
به اجبار لیوان آبی ریختم و یه جرعه ازش خوردم .
بالاخره با اون آب نون از گلوی من پایین رفت .
دیگه بغض بزرگی توی گلوم نشست و اجازه نداد که من بیشتر از این بخوام از طعم این غذا لذت ببرم .
داشتم نونی که جلوم بود رو خورد می کنم و توی سفره می ریختم که با صدای یارا سرمو بالا آوردم :
_چرا نمی خوری ؟
حس کردم توی چشم هام اشک حلقه زده ، برای همين بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم :
_میل ندارم .
_اون قدر ها هم بد مزه نیست .
حتی صدا و لحن متعجب یارا هم باعث نشد تا لبخند روی لبم بیاد .
آب دهنمو قورت دادم .
انگار به همراه اون لقمه زبونمم قورت دادم .
یارا وقتی دید جوابی بهش ندادم قاشق رو توی بشقاب پرت کرد که صدای بدی ایجاد شد .
به اجبار سرمو بالا آوردم و نگاهمو به یارا دوختم که دندون هاشو روی هم سابید :
_نگاه دیگه داری اذیتم می کنی .
بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد:
_من خودم بیشتر دارم اذیت می شم .
#پارت614
یارا دستشو روی میز کوبید و فریاد زد :
_پس چرا داری این کار رو می کنی ، ..... چرا هم خودتو اذیت می کنی هم منو .
با حرص از پشت میز بلند شدم .
جوابی برای سوالش نداشتم ... یعنی داشتم اما نمی تونستم بهش بگم .
آخه چجوری به زبون بیارم ... بگم من عاشقتم و فکر اینکه یه لحظه تو کنارم نباشی دیوونم می کنه .
بگم التماست می کنم دوسم داشته باش ...
آخه چی می تونم بگم .
چه جوابی دارم که بهش بدم!
سرمو پایین انداختم و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
صدای بلند یارا رو شنیدم اما عکس العملی نشون ندادم :
_با تو بودم .
با رسیدن به اتاق در رو باز کردم.
وارد اتاق شدم و با بستن در همونجا نشستم .
دیگه نتونستم بیشتر از این بغضم رو مهار کنم .
دستمو جلوی دهنم گذاشت تا صدام از این اتاق بیرون نره .
صدای ظرف هایی رو که یارا با حرص داخل ظرف شویی پرت می کرد رو شنیدم .
دلم یه لحظه سوخت که ناهار امروزو زهرمارش کردم .
سرمو روی زانوم گذاشتم.
این حقیقت تلخی بود اما من باید می پذیرفتم که من بدون یارا حتی برای یه لحظه هم نمی تونم دوام بیارم .
اون با بودنش حس زندگی به من داده بود .
من از سال ها پیش فقط با فکر به اینکه یه روز خانم خونهی یارا می شم صبحم شب کردم .
من این باور توی سرم تاب می خورد که یه روز هم یارا عاشقم میشه اما الان چی ...
#پارت615
تا جایی که تونستم برای حال بدم اشک ریختم .
دلم برای خودم می سوخت اما کاری هم از دستم بر نمیومد .
من از همون اولم تصمیمم اشتباه بود .
با قبول اینکه کنار یارا باشم بزرگترین خطا رو در حق خودم کردم .
کاری کردم که بیشتر از قبل وابستهش بشم جوری که الان با فکر به اینکه قرارِ ازش جدا بشم این قدر داغون بشم .
تنها کسی که این وسط داره نابود میشه منم .
نباید این کار رو در حق خودم می کردم .
اما از یه طرف دیگه حداقل پشیمون نیستم از اینکه لحظهی زندگی کردن با یارا رو از دست دادم .
دیگه بیشتر از این روی زمین ننشستم ، ترسیدم یه وقت یارا وارد اتاق بشه اون وقت اگه پرسید این اشک ها برای چیه جوابی ندارم که بهش بدم .
برای همین ترجیح دادم که بلند شم و آبی به دست و صورتم بزنم .
تنها شانسی که آوردم این بود که دستشویی توی همین اتاقم هست .
وارد دستشویی شدم .
نگاهی به صورتم انداختم و یه لحظه ترسیدم .
برامعجیب بود که این موجودی که الان اینجا ایستاده منم ؟!
زیر چشم هام پف کرده بود و داخل چشم هام قرمز شده بود .
شیر آب سرد رو باز کردم و آبی به صورتم زدم .
برای یه لحظه نفسم بند اومد اما باز هم خیلی به روبه راه کردن حالم کمک کرد.
بعد از اینکه صورتمو خشک کردم از دستشویی بیرون اومدم و مستقیم به سمت تختم رفتم .
زیر ملحفه ای که روی تشک بود خزیدم .
شاید یه خواب می تونست کمکم کنه .
#پارت616
***
با پیچیدن دستی دور شکمم ترسیده چشم هامو باز کردم که صدای یارا رو شنیدم :
_هیس منم .
متعجب زمزمه کردم :
_تو اینجا چیکار می کنی .
چون تاریک بود نمی تونستم یارا رو ببینم.
یارا جواب داد :
_در اصل این جوابی که من باید از تو بپرسم .
گیج شده بودم :
_منظورت چیه ؟
_اینجایی که شما اومدید اتاق منِ .
با عصبانیت دست هاشو از دور شکمم کنار زدم:
_اون وقت من از کجا باید می دونستم .
یارا برگشت و شب خواب رو روشن کرد .
تازه تونستم صورتش رو ببینم .
با شیطنت ابرویی بالا انداخت :
_می تونستی خیلی راحت سوال کنی .
با حرص روی تخت نشستم .
دلیل این رفتاراشو نمی فهمیدم .
انگار که فقط می خداست منو حرص بده .
یعنی این قدر از حرص دادن من لذت می برد .
بخاطر اشک هایی که بعدظهر ریختم سرم درد گرفته بود و حس می کردم الانِ که منفجر بشه .
#پارت617
عصبی گفتم :
_اتاق بغلی که از تو نیست.
ابرویی بالا انداخت :
_نه نیست .
و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم دستمو گرفت و کشید :
_اما به هیچ وجه اجازه نمیدم که بری.
سرم دقیقا روی سینهش بود .
متعجب تکونی خوردم :
_اون وقت چرا؟
لبشو گاز گرفت :
_چون شما منت بر دیدگان ما گذاشتید تا اینجا اومدید اون وقت بذارم بری توی مرام و معرفت من نیست .
ضربه ای به شونهش کوبیدم و با تمسخر گفتم :
_بابا معرفت ... بابا مرام .
یارا سرشو تکون داد :
_جانم کسی منو صدا زد .
با حرص خواستم بلند بشم که اجازه نداد و حلقه دست هاش دور کمرم محکم تر شد :
_یارا خوشمزه بازی دیگه بسه ، میخوام برم .
یارا زیر گوشم زمزمه کرد :
_من عاشق اینم که برای تو خوشمزه بازی در بیارم .
#پارت618
پوزخندی زدم:
_بهتر نیست بری برای عشقت خوشمزه بازی در بیاری .
این بار یارا بود که روی تخت نشست :
_عشقم کیه ؟
منم از فرصت استفاده کردم و روی تخت نشستهم :
_مطمئنم اگه بفهمه تو از یاد بردیش قطعا خیلی ناراحت میشه .
یارا عصبی دستی به موهاش کشید :
_نگاه من از نیش و کنایه خوشم نمیاد اگه می خوای حرفی بزنی رک بگو .
پوزخندی زدم :
_چشم هر چی شما بگی ..... یارا بهترِ این کار ها رو برای آیه دختری که دوستش داری انجام بدی ... نه منی که توی زندگیت موندگار نیستم .
یارا با حرص از روی تخت بلند شد :
_ وقتی مرغت یه پا داره و نمی ذاری توضیح بدم همین میشه دیگه .
بغض دوباره توی گلوم نشست .
نمیدونم چرا این چشمهی اشک من خشک نمی شد .
خودمم داشت حالم بهم می خورد از اینکه مدام اشک می ریزم اما کاری هم از دستم بر نمیومد .
وقتی اسم آیه و همسر میومد تنها کاری که می تونستم انجام بدم همین بود .
اینکه بشینم برای حال و روز بد خودم اشک بریزم .
#پارت619
یارا با حال و روز داغون از اتاق بیرون رفت .
لبخند تلخی زدم .
باز هم موفق شدم که حال خوبش خراب کنم .
بعد اون وقت انتظار دارم که دوسم داشته باشه .
با صدای بسته شدن محکم در شونه هام از ترس بالا پرید .
به تخت تکیه دادم و چشم هامو بستم .
نگران یارا بودم که با این حال کجا رفت .
دقیقه ها و ساعت ها می گذشت ولی خبری از یارا نمی شد .
نگرانیم هر لحظه اوج می گرفت و خودم رو لعنت می کردم بخاطر حرف هایی که زدم .
اما من فقط خواستم کارش رو راحت کنم .
تقریبا ساعت چهار صبح بود که در ویلا باز شد .
از تخت پایین پریدم و پشت پنجره ایستادم .
بخاطر لامپی که توی حیاط بود تونستم چهرهی یارا رو ببینم .
با دیدن حال و روزش دستمو جلوی دهنم گذاشتم .
یارا تلو تلو می خورد که دستشو به دیوار گرفت و همون جا نشست .
بدون اینکه درنگ کنم در رو باز کردم و از اتاق بیرون زدم.
به سرعت خودم رو به یارا رسوندم و روبه روش نشستم .
نگاهی به چهرهی کبود و لباس های پارهش انداختم .
اشک هام بی اختیار روی گونههام می ریختن :
_یارا ... یارا حالت خوبه ؟... چه بلایی سرت اومده ؟
یارا لای پلک هاشو باز کرد .
انگار خواب و بیدار بود که لبخندی زد و زمزمه کرد :
_نگاه.
#پارت620
دستشو فشار دادم :
_جانم من اینجام .
اما جوابی بهم نداد .
ترسیده از جام بلند شدم ... دیگه بیشتر از این نمی تونستم اینجا بمونم چون هوا هم سرد بود .
دست یارا رو روی شونهم انداختم :
_یارا خودتم کمک کن تا بلند بشیم .
یارا سرشو به سمتم کج کرد :
_همین جا خوبه .
نالیدم :
_یارا چرا اینجوری می کنی ... تو رو خدا بلند شو .
با چشم هاش تمام اجزای صورتم رو نگاهی انداخت :
_داری گریه می کنی؟
گفتم شاید اگه بگم آره دلش می سوزه و همراهم میاد:
_آره دارم گریه می کنم .
یارا روبه روم ایستاد و دستشو زیر چشمم کشید :
_چرا مگه یارا مرده ؟
لبمو گاز گرفتم :
_نگو توروخدا اینجوری نگو .
_باشه نمیگم اما تو هم دیگه گریه نکن .
سرمو تکون دادم و با عجله گفتم :
_باشه دیگه گریه نمیکنم ... قول میدم .
#پارت621
یارا سری تکون دادم :
_بگردم که همیشه دلیل اشک هاتم ... هیچ وقت نشد که دلیل لبخند هات باشم ... هیچ وقت نشد که کاری کنم تا برام بخندی ...
دستی کلافه بین موهاش کشید و ادامه داد :
_من با فکر به اینا می میرم ، هر روز و هر ثانیه می میرم اما تهش بازم امید دارم ... این امیدِ هم عجب چیزِ مزخرفیه .
با شنیدن این حرف هاش لبخند زدم :
_حالا به چی امید داری ؟
_چشم های یه دختر که عجیب این روزها عجین شده با شب و روزم ... لامصب یه گرهی کور خورده بین شب و روزم .
لبخند غمگینی زدم.
آخه من چطور می تونم با آیه ، دختری که این همه یارا دوستش داره رقابت کنم .
اصلا شدنی نیست.
وقتی حال یارا خوب شد این بار جدی و برای همیشه میرم یه جوری که هیچ اثری ازم باقی نمونه .
در خونه رو با پا باز کردم .
مستقیم به سمت همون اتاقی رفتم که یارا گفته بود برای منِ.
کمکش کردم روی تخت دراز بکشه که آخی زیر لب گفت .
نگران کنارش نشستم:
_حالت خوبه کجات درد می کنه؟
یارا گوشهی لبشو گاز گرفت :
_نگران نباش خوبم.
#پارت622
بلند شدم و لامپ رو روشن کردم .
می دونستم داره دروغ می گه و قطعا یه درد ساده نبوده .
چون یارا مغرور تر از این حرفاست که بخواد برای یه درد کوچیک اینجوری آه و ناله کنه .
وقتی لامپ رو روشن کردم تازه تونستم یارا رو واضح ببینم .
آستین لباسش خونی شده بود .
زید چشمشم کبود و گوشهی لبش پاره .
با بهت زمزمه کردم:
_چه بلایی سرت اومده ؟
سعی کرد روی تخت بشینه اما موفق نشد به سمتش رفتم و دستمو روی شونهش فشار دادم :
_نمی خواد بلند شی .
آخ بلندی از بین لب هاش خارج شد که ترسیده عقب کشیدم .
نگاهم به آستین لباسش افتاد .
قطعا دستش آسیب دیده بود که اینجوری اذیت می شد .
دوباره کنارش روی تخت نشستم .
مشغول باز کردن دونه های لباسش شدم که با شیطنت نگاهم کرد :
_ متاسفانه من نمی تونم مثل تو قشنگ دکمه های لباسمو باز کنم .
متعجب نگاهش کردم و زمزمه کردم:
_یعنی چی؟
یارا یکی از دست هاش رو تکیه گاه بدنش کرد .
تمام وزنش رو روی همون دست سالم انداخت و از جاش بلند شد .
#پارت623
قیافهش از درد قرمز شده بود و منم کمکش کردم تا بیشتر از این درد نکشه .
همچنان منتظر بودم تا حرفش رو بزنه .
یارا هم وقتی دید من منتظرم گفت:
_من برای در آوردن لباس ها روش مخصوص خودم رو دارم اونم پاره کردن لباس .
بعد هم با پایان حرفش چشمکی بهم زد .
تازه متوجهی منظورش شدم .
چشم غره ای بهش رفتم و مشت محکمی به بازوش کوبیدم :
_تو خیلی بیشعوری .
یارا ابروهاش بهم گره خورد که فهمیدم دردش اومد .
یادم رفت چی گفت و با نگرانی گفتم :
_بمیرم... دردت اومد ... به خدا از قصد نبود .
یارا اخم هاش بیشتر بهم گره خورد :
_بسه این قدر نگو بمیرم ... با این کلمه اذیت می شم .
سرمو تند تند تکون دادم :
_باشه دیگه نمی گم قول می دم .
بعد هم دوباره مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شدم و به شیطنت نگاهش اصلا توجهای نشون ندادم .
چون می دونستم اگه حتی بخوام نگاهش کنم اون وقت بیشتر حرصم می ده .
وقتی خواست دستشو از پیراهنش بیرون بیاره لبشو گاز گرفت .
طاقت دیدن درد کشیدنش نداشتم .
با بغض گوشهی لبمو گاز گرفتم و سعی کردم تا گریه نکنم .
#پارت624
یارا نگاهی به صورتم انداخت و غرید:
_بخوای گریه کنی قشنگ یه بلایی سرخودم میارم .
سرمو تکون دادم که پیراهن رو از تنش بیرون آورد .
با دیدن زخمی که روی دستش بود جیغی زدم:
_کی دستتو اینجوری کرده ... پاشو بریم دکتر .
و انگشت هاشو بین دست هام گرفتم و سعی کردم تا بلندش کنم اما موفق نشدم .
ناچار نالیدم:
_یارا پاشو .
یارا ابرویی بالا انداخت :
_نمی خواد ... خودش خوب میشه ، زخمش زیاد عمیق نیست .
نگاهی به زخمش انداختم همون جور که خودش گفته بود زخمش زیاد عمیق نبود اما بازم من می ترسیدم .
می ترسیدم که یه وقت اتفاقی براش بیفته و فکر به همین موضوع داشت دیوونم می کرد .
برای همین با عصبانیت جیغ زدم :
_این چجوری خودش خوب میشه ... هان ؟
یارا با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد .
_خب برو وسایل اولیه رو بیار تا خودم زخممو ببندم .
پامو زمین کوبیدم و با لجبازی گفتم :
_یا بلند میشی میرم بیمارستان یا من هیچی نمیارم .
#پارت625
یارا شونه ای بالا انداخت :
_بهتر .
و خیلی ریلکس روی تخت دراز کشید .
داشتم با بهت نگاهش می کردم که گفت :
_لامپم خاموش کن داره چشم هامو اذیت می کنه .
زیرلب زمزمه کردم:
_به جهنم .
لامپ رو خاموش کردم که یارا هم پشت به من کرد .
بر خلاف چیزی که به زبون آوردم نمی تونستم بذارم با همین زخم بخوابه .
زخمی که ممکنِ عفونت کنه .
کلافه از اتاق بیرون زدم .
می دونستم وقتی یارا لج کنه کسی نمی تونه حریفش بشه برای همین مجبور شدم تا برم جعبهی کمک های اولیه رو بیارم .
مشغول گشتن توی کابینت ها شدم تا بالاخره تونستم پیداش کنم .
دوباره به اتاق برگشتم که دیدم یارا سعی داره تا از جاش بلند شه .
لامپ رو روشن کردم که یارا چشم هاشو بست و بعد از مدتی باز کرد :
_کجا راه گرفتی ؟
یارا به چشم هام خیره شد :
_داشتم میومدم دنبال تو .
پوزخندی زدم و ابروهامو بالا انداختم :
_حالا که در باز بود می ترسیدی فرار کنم ؟
#پارت626
بدون اینکه پلک بزنه جواب داد :
_نه می دونم توی این حال منو تنها نمی ذاری فقط دلم طاقت نمیاره که توی این خونه ی بزرگ تنها بخوابی .
ابروهامو بالا انداختم .
سمتش رفتم و با تمسخر گفتم :
_می خوای دست هاتو باز کن تا بیام توی بغلت بخوابم .
یارا لبخند شیطونی زد :
_فکر بدی هم نیست .
چشم غره ای براش رفتم و دیگه چیزی نگفتم.
پایین تخت روی زانوهام نشستم .
جعبه رو باز کردم و بتادین و پنبه ای بیرون آوردم .
مشغول ریختن بتادین روی پنبه بودم که یارا گفت :
_یه چیزی بگم وگرنه می ترکم .
متعجب سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم که ادامه داد :
_عجیب شیطون شدیا.
با حرص پنبهی آغشته به الکل رو روی زخمش گذاشتم و فشار دادم که یارا از درد دادی کشید.
با اخم نگاهم کرد و غرید :
_خیلی ...
حرفشو کامل نزد که پنبه رو از روی دستش برداشتم و دوباره آغشته به بتادین کردم .
پنبه رو جلوی چشم هاش تکون دادم و با تهدید گفتم :
_خیلی چیم؟
#پارت627
یارا سقف رو نگاه کرد و لبخند دندون نمایی زد :
_خیلی گلی ، خانمی که با این محبت داری دست شوهرت رو پانسمان می کنی .
از کلمهی شوهر قند توی دلم آب شد اما سعی کردم به روی خودم نیارم .
چهرهم بی تفاوت بودن رو نشون می داد اما از درون داشتم می مردم از این همه خوشحالی .
واقعا بی جنبه م .
و قطعا آخر این بی جنبه بودن هم فقط و فقط برای خودم ضرر داره نه شخص دیگه ای .
اما دلم نمی خواست حال خوب الانم رو با فکر به آیه خراب کنم .
حداقل الان .
ابرویی بالا انداختم:
_مطمئن باشم که می خواستی همین حرف رو بزنی ؟
یارا سری تکون داد :
_صد درصد مطمئن باش .
دیگه چیزی نگفتم و مشغول ضد عفونی دستش شدم .
طاقت نگاه کردن به زخمش رو هم نداشتم اما مجبور بودم .
چون می دونستم اگه با خودش باشه که اصلا براش مهم نیست و میگه خوب میشه .
سرمو بال آوردم و با التماس به یارا نگاه کردم :
_حالا نمیشه بری بیمارستان .
یارا دستی به موهاش کشید و چشم هاشو ریز کرد :
_آخه دختر من بخاطر این خراش پاشم برم چی بگم ... اصلا بر فرض مثال که رفتم اونا نمی گن مرد گنده خجالت بکش .
#پارت628
با حرص جواب دادم :
_اگه نگران این موضوع هستی نگران نباش همچین حرفی نمی زنن .
یارا دیگه جوابی بهم نداد که دستش رو بستم .
تیشرت تمیزی از کمد بیرون آوردم و دستش دادم .
چون سختش بود تا دستش رو بالا و پایین کنه کمکش کردم .
وقتی تیشرت رو پوشید خواستم از اتاق بیرون برم که اجازه نداد و دستم رو گرفت :
_نرو ... یکم پیشم بمون .
منم از خدا خواسته روی تخت کنارش نشستم که دستمو گرفت و سرمو روی سینهشونه گذاشت .
سرمو بالا آوردم نگاهش کردم که اخمی کرد :
_بازم شروع کردی ؟
با چشم های گرد شده پرسیدم :
_مگه من چیکار کردم.
سرمو بیشتر به سینهش فشار دادم :
_همینکه مدام تکون می خوری داره اذیتم می کنه .
چشم هامو چپ کردم:
_چشم چون شما امر کردی دیگه تکون نمی خورم .
یارا دستشو نوازش وار روی موهام کشید :
_آفرین .
#پارت629
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم:
_این بلا رو کی سرت آورد ؟
وقتی مکثی طولانی شد دوباره سرمو بلند کردم که نیم نگاهی بهم انداخت :
_چهار تا بی سرو پا .
یکی از ابروهامو بالا بردم:
_اون چهارتا بی سرو پا رو می شناختی یا از اینکه از همون بی سرو پاها کتک خوردی این قدر رفتی تو فکر ؟
یارا چشم هاشو ریز کرد :
_نگاه .
چشم هامو گرد کردم :
_ای بابا مگه من چی گفتم ... خودم جوابم رو گرفتم چون ازشون کتک خوردی این قدر داغ کردی .
با نگاهی که بهم انداخت دستمو روی لبم کوبیدم :
_بیا دیگه من حرف نمی زنم .
یارا نفسش رو کلافه بیرون فرستاد :
_اینجوری بهترِ .
نگاهم به کبودی های صورتش که افتاد دلم می خواست برم سراغ همون بی سر پا ها و تا می تونستم سراشون رو بهم می کوبیدم تا حالشون جا بیاد اما خب متاسفانه جاشون بلد نیستم .
اعتماد به نفسم رو خیلی دوست دارم .
#پارت630
یارا انگار متوجهی سنگینی نگاهم شد که صورتش رو به سمتم چرخوند :
_نگاه چون تعدادشون زیاد بود نتونستم از پسشون بر بیام .
خواستم بگم آره تو مرد قدرتمند منی اما سکوت کردم .
قطعا اگه این حرف رو می زدم یارا با خودش نمی گفت چقدر آدم فرصت طلبی هستم .
یارا وقتی سکوتم رو دید ادامه داد :
_نگاه باور کنم دارم جدی می گم .
سرمو تکون دادم .
بی اختیار دستمو بالا آوردم و گونهش رو نوازش کردم:
_دستشون بشکنه .
بعد هم از پیشونیش نوازش کردم تا رسید به چونهش .
یکم خودم بالا کشیدم و چونهش رو بوسیدم .
اختیارم رو از دست داده بودم ، داشتم با خودم فکر می کردم که شاید این آخرین بار باشه که من یارا رو می بینم پس بهترِ استفاده کنم .
می دونستم آخرِ این خاطره هایی که دارم می سازم برای خودم بد میشه اما دلم نمی خواست با این فکر ها فرصت به دست اومده رو از دست بدم .
اگه یارا با خودش فکر می کرد که چه آدم فرصت طلبی هستم حق داره .
من خودمم از این همه پرو بودنم به وجد اومدم چه برسه به اون پسر بیچاره .
یارا هم سرشو پایین آورد و لب هاشو روی موهام گذاشت :
_ایشالا علاوه بر دست هاشو پاهاشون بشکنه .
#پارت631
لبخندی زدم .
ما دوتا کلا آدم های فرصت طلبی هستیم .
دیدم اگه بیشتر از این بخوام اینجا بمونم ممکنه اتفاق های نا خوشایندی بیفته برای همین خواستم از بغل یارا بیرون بیام که اجازه نداد :
_بمون .
آروم زمزمه کردم :
_نه می خوام برم دیگه .
خودمم دلم نمی خواست برم و منتظر بودم تا یارا بیشتر اصرار کنه .
و به خواستهم رسیدم که یارا نفس عمیقی توی موهام کشید :
_جای تو همین جاست، کنار من ... نگاه بمون .
دلم نیومد این لحنی که سراسر التماس موج می زد رو رد کنم .
برای بیشتر ناز کردن گفتم :
_اما...
یارا اجازه نداد حرفمو بزنم :
_اما نداره ... من اجازه نمیدم که بری.
سرمو روی سینهش گذاشتم و دیگه حرفی نزدم .
بهتر از اینجا کجا می خواستم برم .
اون روی خبیثم توی دلم داشت ابرو بالا می نداخت .
انقدر ذوق زده شده بودم که اگه می تونستم قطعا پا می شدم و همینجا یه قر می دادم اما خب جلوی یارا خیلی ضایع بود این کار .
عطرش رو نفس کشیدم و چشم هامو بستم .
من مطمئن بود امشب قرارِ بهترین خواب رو تجربه کنم .
نمی دونم چه زمانی بود که چشم هام گرم خواب شدن و دیگه نفهمیدم .
#پارت632
یارا
نگاه توی آغوشم خواب بود و من هر لحظه دلم پر می کشید تا این فرشتهی زیبا رو نوازش کنم.
دستمو آروم به طرف صورتش بردم .
یه کاری نمی کردم که از اعتمادش سواستفاده کنم.
زخم دستم می سوخت و همین کارمو سخت تر می کرد اما برام مهم نبود .
دلم عجیب برای این دختر پر می کشید و الان که اینجوری معصومانه توی بغلم خوابیده نمی تونم خیلی راحت بی خیال از کنارش رد بشم.
با هر بد بختی بود دستمو روی گونهش گذاشتم .
زخم دستم داشت کشیده می شد و همین داشتم داغونم می کرد .
لبمو گاز گرفتم تا دردمو با فشار دندون هام توی گوشت لبم کمتر کنم .
دستمو روی گونهش کشیدم .
لعنت به این شانس گندم که دقیقا همین امروز باید این بلا سرم میومد .
البته اگه امروز این اتفاق نمی افتاد حالا نگاه هم کنار من مثل فرسته ها خواب نبود .
لبخندی به صورت مثل ماهش زدم .
دستم نوازش وار اعضای صورتش رو لمس می کرد .
جوری که بیدار نشه زمزمه کردم:
_آخه کی اومدی و اینجوری توی قلبم نشستی که خودم بی خبرم... باهام چیکار کردی که هیچ جوره نمی تونم ازت دل بکنم ... عجیبه اما نفس هام بدجور به نفس هات گره خورده.
سرمو خم کردم و عطر موهاش رو نفس کشیدم .
_موهات بوی زندگی می ده ... من آخه چجوری بذارم تو بری ... چجوری می تونم دست و پاتو به قلبم گره بزنم که نتونی از جات تکون بخوری.
لبخندی زدم و لب هامو روی پیشونیش گذاشتم :
_کی میشه تا من تو رو بوسه بارون کنم بدون اینکه نگران باشم ممکنِ یه روز بذاری و بری .
#پارت633
کنارش دراز کشیدم و به نیم رخش خیره شدم :
_من چجوری به تو بگم دوست دارم که فکر نکنی از اعتمادت سواستفاده کردم .
سرمو نزدیک تر بودم و نفسم رو توی گردنش فوت کردم که تکون خورد .
با این تکونی که خورد انگار فهمیدم اگه بیدار بشه قطعا آرزوی خوابیدن کنارش رو به دلم میذاره .
چشم هامو بستم که به ثانیه نکشید خوابم برد .
***
صبح کش و قوسی به بدنم دادم که یادم افتاد دیشب نگاه کنار خواب بود .
با لبخند برگشتم صورت نگاه رو ببینم اما به جای نگاه تخت خالی بود که توجهم رو جلب کرد .
با عجله بلند شدم و حواسم به دستم نبود که درد عمیقی توی دستم پیچید .
لعنت به این دست که یه درد به تموم دردهام اضافه کرد .
بی توجه به دستم از جام بلند شدم .
داشتم دعا می کردم که نگاه یه وقت نرفته باشه .
می دونم اگه بذارم بره دیگه هیچ وقت دستم بهش نمی رسه .
پامو که توی هال گذاشتم صداهایی از آشپزخونه میومد .
راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که نگاه رو دیدم .
نفس حبس شدهم روبیرون فرستادم اما هنوز عصبانی بودم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم .
با صدایی که کنترلی روی اون نداشتم داد زدم:
_معلوم هست تو کجایی ؟
نگاه ترسیده سمتم برگشت :
_من که همین جام .
خیس شدن پیراهنم رو احساس کردم اما برام مهم نبود .
چشم غره ای به نگاه که با دهن باز شده داشت به من نگاه می کرد رفتم .
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد