💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت634

دلم از این پر بود که من دیشب این همه برنامه ریخته بودم تا صبح که چشم هامو باز می کنم صورت نگاه رو ببینم اون وقت این دختر بازیگوش تمام برنامه های منو بهم زد .

خودمو روی مبل پرت کردم و دندون هامو روی هم سابیدم که نگاه سمتم اومد :

_یارا حالت خوبه ؟

با عصبانیت به چشم هاش خیره شدم و غریدم :

_نه خوب نیستم .

نگاه دستپاچه گفت :

_آخه چرا ؟

چشم هام داشت سیاهی می رفت :

_نباید بدون اینکه خبر بدی جایی بری اینو بفهم.

نگاه با شنیدن این حرف پوزخندی زد :

_آهان نگران بودی که رفته باشم آره ؟... جناب اسنو یادت باشه من این قدر بی معرفت نیستم که بخوام تو رو توی این وضعیت تنها بذارم و برم ... درضمن هر وقت خواستم برم احتیاجی به اجازه از تو ندارم .

چشم هام داشت تار می شد و بدنمم سست شده بود .
تمام حرف های نگاه رو فهمیدم و اگه حالم خوب بود قطعا بهش نشون می دادم که برای رفتنش باید ازم اجازه بگیره یا نه .

نگاه

مشغول درست کردن نیمرو بودم که صدای فریاد یارا باعث شد شونه هان از ترس بالا بپره .

1400/11/08 17:48

#پارت635

متعجب داشتم نگاهش می کردم و فکر می کردم به اینکه مگه من چه کار خطا و اشتباهی انجام دادم که الان یارا اینجوری عصبانیِ اما هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم .

یه بار تمام اتفاقات صبح رو توی ذهنم رو مرور کردم‌.
صبح با خوردن نور آفتاب به چشم هام خواستم غلتی بزنم که نشد .
لای پلکم باز کردم و دیدم که یارا کنارم خوابیده .
تازه اتفاقات دیشب جلوی چشم هام نقش بست .
لبمو گاز گرفتم.
بعضی وقت ها که اختیارمو از دست میدم همین میشه دیگه .
آروم جوری که یارا بیدار نشه دستشو از روی شکمم برداشتم .
بدون ایجاد سر و صدایی از روی تخت بلند شدم .
خواستم از اتاق بیرون برم اما دلم نیومد همین جوری برم .
برگشتم و پایین تخت روی زانوهام نشستم .
به چشم های بسته‌ی یارا نگاه کردم .
به مژه‌های بلندش و بینی و لب های خوش فرمش .
چشمم پدرم روشن با این بچه تربیت کردنش .
نشستم بچه‌ی مردم رو آنالیز می کنم .
یکی پشت گردنم کوبیدم .

یارا تکون ریزی خورد که از جام بلند شدم .
دیگه بهتر بود برم چون اگه بیدار می شد و مچ نگاهم رو می گرفت قطعا کلی شرمنده می شدم .
پا داخل آشپزخونه گذاشتم .
یه دلم می گفت الان بهترین فرصت برای رفتنِ و یه دل دیگه‌م می گفت که بهترِ توی این وضعیت یارا رو تنها نذارم .
می دونستم همه‌ی این حرف ها بهونه‌ست و من دلم می خواد اینجا کنار یارا بمونم .
اما با تمام این ها از اون اتاق بیرون زدم.

یه لحظه ترسیدم که نکنه دیده بهش خیره نگاه کردم و از همین ناراحت شده .

1400/11/08 17:48

#پارت636

لبمو گاز گرفتم و با چشم های درشت بهش خیره شدم .
داشتم توی دلم دعا می کردم که هر چی شده فقط این اتفاق نیفتاده باشه .

یارا وقتی گفت بی خبر نباید جایی بری آتیش گرفتم .
بازم منو با اون دختر اشتباه گرفت .
منِ عاشق هز چی باشم بی معرفت نیستم .
جوابی که لایقش بود رو دادم و خواستم برگردم که دیدم روی مبل پرت شد .
اول فکر کردم داره نقش بازی می کنه اما وقتی نگاهم به آستین پیراهنش که از خون قرمز شده بود افتاد فهمیدم که از نمایش خبری نیست .

به سمتش دویدم :

_یارا حالت خوبه ؟

وقتی جوابمو نداد ادامه دادم :

_چشم هاتو باز کن.

تند تند دکمه های پیراهنش رو باز کردم و پیراهن رو از تنش بیرون آوردم.
مشغول بررسی زخمش شدم که از هم باز شده بود .
همین جوری که اشک می ریختم نالیدم :

_من بهت گفتم بیا بریم دکتر تو نیومدی ببین حالا جه بلایی سر خودت آوردی .

ای کاش دیشب مجبورش می کردم تا بره دکتر .
کاش بیشتر اصرار می کردم .
من الان دست تنها چیکار کنم .
خواستن بلندش کنم که زورم نرسید و منم روی همون مبل پرت شدم .
با عجله بلند شدم و همون جعبه های کمک اولیه رو آوردم .
من جز باند بستن که کاری بلد نبودم اما این از هیچی بهترِ .

1400/11/08 17:48

#پارت637

مشغول تمیز کردن زخمش شدم .
احتمالا از دیشب ضعف کرده بود و صبح هم با پاره شدن دستش دیگه نتونسته تحمل کنه .
لعنت به من که همون دیشب نیوردم یه چیزی تا بخوره.
ظهر روز قبلشم که چیزی نخورد.
البته خود منم نخورده بودم و حال خودمم بد بود اما الان یارا مهم تر از من بود .
وقتی زخمشو بستم آب قندی آوردم و یکم دادم تا بخوره بعد از اونم کمی آب ریختم توی صورتش که پلکی زد.

ناله ای کرد و حواست روی مبل بشینه که اجازه ندادم :

_نه یارا نمی خواد بلند شی .

یارا آهسته نالید :

_من چم شده؟

با شنیدن این حرف دوباره بغضم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه :

_همون اول بهت گفتم پاشد بریم درمونگاه هی لج کردی بیا اینم نتیجه‌ش .

یارا چشمکی زد :

_من چون می دونستم یه پرستار خوشگل دارم دیگه برام مهم نبود که برم بیمارستان ... حکایت همون شعری که میگه الهی تب کنم شاید پرستاری تو باشی .

لبخندی خواست روی لب هام نقش ببنده که با از گرفتن لپ هام این اجازه ندادم .
یارا همین جوریشم لجبازی می کنه دیگه بهترِ بیشتر از این تشویق نشه .

اخمی کردم اما توی دلم گفتم :

_تو با این حال بدت بازم شیطنت می کنی .

1400/11/08 17:48

#پارت638

یارا خیره نگاهم کرد :

_خیلی انداختمت توی زحمت که اینجوری بداخلاقی .

دلم برای این صدای مظلومس سوخت و عذاب وجدان گرفتم .
اصلا دلم نمی خواست که سوتفاهم برداشت کنه رفتار منو.
جدیتم رو حفظ کردم :

_بخاطر اینکه سما همه چیز رو الکی می گیری عصبانیم .

یارا لبخندی زد :

_ولش کن دنیا دو روز بیشتر نیست .

ابرویی بالا انداختم:

_طرز فکرت واقعا مسخرست.

یارا لبشو گاز گرفت و با خنده گفت :

_من خودمم مسخره‌م .

دیگه بیشتر این نتونستم خودمو کنترل کنم و لبخند نزنم .
اما قبل از اینکه یارا لبخندم رو ببینه برگشتم و سمت آشپزخونه رفتم .
نیمرویی که درست کرده بودم رو توی بشقاب ریختم و نون هم کنارش گذاشتم .
سبزی هایی که از قبل شسته بودم هم توی بشقاب ریختم و کنار همون نیمرو گذاشتم .
و بدون اینکه بخوام تزئین کنم دوباره به پذیراییت برگشتم .
سینی رو روی زمین گذاشتم .
یارا هم خواست پایین بیاد که این اجازه رو ندادم :

_تو نیازی نیست از جات تکون بخوری .

1400/11/08 17:48

#پارت639

یارا ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد .
لقمه ای درست کردم و جلوی دهنش گرفتم :

_نمی خوای بگی هواپیما داره میاد .

پشت چشمی نازک کردم و چون دهنش باز بود لقمه رو توی دهنش کردم :

_تا دودقیقه پیش بود داشت منو می خوردا حال برام نمک می ریزه .

یارا مشغول جویدن لقمه بود که وقتی این حرف رو شنید اخمی کرد .
لقمه‌ی بعدی رو آماده کردم و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه یا دست پیش بگیره که پس نیفته لقمه رو توی دهنش گذاشتم .

یارا با دهن پر گفت :

_اگه می خوای خفه‌م کنی به زبون بگی بهترِ .

توی دلم خدا نکنه‌ای گفتم اما بی تفاوت جواب یارا رو دادم :

_فعلا به اون قسمت فکر نکردم .

یارا با تاکید گفت :

_هر وقت فکر کردی حتما خبرم کن .

انگشتمو به نشونه‌ی لایک نشون دادم :

_حتما .

همین جور داشتم لقمه می گرفتم و توی دهن یارا می ذاشتم که یارا گفت :

_خودت نمی خوای بخوری ؟... اگه غش کردی افتادی بگم من بلد نیستم مثل تو پرستاری کنم .

1400/11/08 17:49

#پارت640

لقمه رو جلوی دهنش گرفتم :

_منم می خورم .

یارا لقمه رو از توی دستم بیرون آورد و جلوی دهن خودم گرفت :

_من که ندیدم بخوری فقط مدام داری میذاری تو حلق من .

ابرویی بالا انداختم :

_چون تو ضعیف شدی و باید بخوری .

یارا چشم هاشو گرد کرد :

_آره بخدا می بینی پوستِ استخون شدم .

چیزی نگفتم که یارا اخمی کرد.
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم :

_چرا اخم هات باز رفت تو هم ؟

با حرص جواب داد :

_الان تو باید می گفتی عزیزم تو هیکلت همه جورِ قشنگه نه که بشینی و منو نگاه کنی .

لبخندی زدم و برای بیشتر در آوردن حرصش جواب دادم :

_حقیقش اینِ که من زیاد بلد نیستن دروغ بگم .

یارا نیشخندی زد و با تمسخر گفت :

_آخی بمیرم برات .

توی دلم گفتم خدا نکنه .
فکر کنم فهمیده بود من‌توی دلم اینجوری برخلاف اون چیزی که به زبون میارم میگم که مدام داشت از این حرف ها می زد .

1400/11/08 17:49

#پارت641


وقتی که غذا تموم شد بشقاب رو توی سینی گذاشتم.
لیوان آبی دست یارا دادم .
یارا با شیطنت ابرویی بالا انداخت :

_این قدر خوب داری بهم می رسی که شیطونه هی داره بهم چشمک می زنه تا ماهی یه بار پاشم برم دعوا.

چشم هامو ریز کردم :

_تو همچین کاری بکن ببین من اون وقت ازت پرستاری می کنم یا نه .

یارا لیوان رو سر کشید :

_پرستاری می کنی ... مثل الان که جفت چشم هات زدمِ منه .

از سرجام بلند شدم و پشت چشمی نازک کردم :

_چقدر تو اعتماد به نفست بالاست .

چشمک ریزی زد :

_از بس خوب که تو حواست بهم هست منم کم کم اعتماد به نفسم داره میره بالا .

به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال جواب دادم:

_حواست باشه که یه وقت با سر سقوط نکنی .

سینی رو توی سینک گذاشتم که صدای یارا رو شنیدم :

_حواسم هست.

دیگه چیزی نگفتم .
رفتم داخل اتاق و تیشترنی از توی کمد برای یارا برداشتم .
از اتاق بیرون اومد و به سمت یارا رفتم .

1400/11/08 17:49

#پارت642

تیشرت رو جلوش گرفتم :

_بیا اینو تنت کن .

یارا دوباره با شیطنت نگاهم کرد :

_چرا ؟

به آستین لباسش اشاره کردم‌:

_چون این خونی شده .

یارا تیشرت رو از دستم گرفت و لبخند پر از شیطنتی زد .
مشکوک پرسیدم :

_چرا داری اینجوری لبخند می زنی ؟

یارا بی تفاوت پرسید :

_چجوری ؟

چشم هامو ریز کردم :

_نمی دونم ، ولی لبخندت عجیبه .

یارا تیشرتشو در آورد :

_نمی دونم چرا احساس می کنم که تو این تیشرت رو به یه دلیل دیگه دستم دادی ؟

متعجب پرسیدم‌:

_چه دلیلی ؟

با اون لبخندی که روی لبش بود ته حرفش رو خوندم .
پامو محکم روی پاش فشار داد و غریدم :

_تو واقعا خیلی بیشعوری ... متاسفم برات .

1400/11/08 17:49

#پارت643

قبل از اینکه اجازه بدم حرفی بزنه ازش فاصله گرفتم .
عصبی مشغول جویدن ناخونم شدم .
می دونم حرف هاش رو با منظور بدی نمی گه اما من به شدت حساس شدم .
سریع با هر موضوع بیخودی ناراحت و دلخور می شم .
مانع حلقه زدن اشک توی چشم هام‌شدم .
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تا با شستن ظرف ها خودمو سرگرم کنم .
مشغول آب کشیدن ظرف ها بودم که دستی از پشت دور شکمم حلقه شد .
شونه هام از ترس بالا پرید که زمزمه‌ی یارا رو زیر گوشم شنیدم‌:

_نترس منم .

متعجب نگاهش کردم که گفت :

_فکر کنم از حرفم ناراحت شدی ... درسته ؟

جوابی بهش ندادم و سرمو پایین انداختم که گونه‌م رو بوسید :

_منظور بدی نداشتم .

زمزمه کردم :

_می دونم .

نفسش رو توی گردنم فوت کرد :

_اگه می دونی چرا دلخور شدی ؟

با این همه نزدیکی احساس می کردم حلقه‌م داره سینه‌م رو می شکافه و بیرون میاد .
خواستم برگردم که اجازه نداد :

_نگاه این قدر از من فرار نکن ... بذار یه بار مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنیم .

1400/11/08 17:49

#پارت644

کلافه نفسمو بیرون فرستادم و توی دلم گفتم ، آخه من چجوری می تونم با وجود این همه نزدیکی حرف بزنم .
این نامردیِ .
اما برخلاف حرفی که با خودم زدم سری تکون دادم‌:

_من مشکلی ندارم حرف بزنیم .

یارا کمی مکث کرد که سرمو برگردوندم و نگاهی بهش انداختم .
با دیدن من نگاه خیره‌ی من گفت :

_من هیچ وقت نمی دونم از کجا باید شروع کنم .

لبخندی زدم و دست هامو روی دست هاش که دور شکمم حلقه بودن گذاشتم :

_منم همین مشکل رو دارم .

دست هامو از دور شکمم باز کردم و سمتش برگشتم که یارا گفت :

_فکر کنم‌ما نتونیم هیج وقت باهم حرف بزنیم .

سری تکون دادم و بازوش رو که سالم بودم گرفتم :

_تو بیا بشین این بار اگه افتادی من نمی تونم بلندت کنما .

یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :

_یه جور میگی انگار دفعه‌ی قبل روی دست هات بلندم کردی.

شیطون زمزمه کردم :

_از کجا می دونی این کار رو نکرده باشم‌.

1400/11/08 17:49

#پارت645

یارا با تاسف سری تکون داد :

_متاسفم اون لحظه که بیدار نبودم و این صحنه رو ندیدم.

دستمو پشت کمرش گذاشتم و به سمت جلو هدایتش کردم :

_اگه بیدار بودی که من به هیچ عنوان بغلت نمی کردم .

روی صندلی نشست و با چشم های ریز شده نگاهم کرد :

_اگه من الان الکی غش کنم تو می فهمی ؟

پوکر نگاهش کردم و گفتم :

_نه حتما خرم که نمی فهمم .

یارا با صدای بلند خندید:

_دور از جون.

کتری رو از آب پر کردم و روی اجاق گذاشتم .
دست به سینه به کابینت تکیه دادم که یارا گفت :

_الان که از دستم ناراحت نیستی ؟

متعجب سری تکون دادم :

_برای چی ؟

شونه ای بالا انداخت :

_نمی دونم انگار به خاطر حرفی که زدم خیلی آتیشی شدی .

خواستم بگم تو به دل نگیر من کلا این چند روز با خودمم مشکل پیدا کردم.
حتی حرف هایی که با خودمم می زنمم باعث میشه تا اشکم در بیاد .

1400/11/08 17:49

#پارت646

اما به جاش گفتم :

_نه ناراحت نشدم فقط یکم حرصی شدم که اونم حل شد .

یارا دست هاشو بالا برد:

_خدارو شکر .

لبخندی زدم که همون موقع آب کتری جوش اومد .
چایی داخل قوری ریختم و با ریختن آب کتری روی چایی ها گذاشتم تا دم بکشه .
چند دقیقه ای منتظر موندم و بعد هم داخل اسنکان چایی ریختم .
استکانی رو جلوی یارا گذاشتم که گفت :

_این چایی خوردن داره .

بعد هم استکان رو نزدیک بینیش برد و بو کشید :

_به به عجب عطری داره .

خندیدم و گفتم :

_این عطرش کار من نیست .

یارا چشمکی زد :

_چرا هست ... مشخصه که این چایی با عطر عشق آمیخته شده که این قدر بوی خوبی می ده .

خواستم مخالفت کنم اما زبونم بند اومده بود .
مگه دروغ می گفت ؟! نه این چایی رو من با عشق درست کردم .
با عشقی که به یارا دارم .
برای اینکه عکس العملی نشون بدم خندیدم و گفتم:

_عجب تحلیلی .

1400/11/08 17:50

#پارت647

یارا ابرویی بالا انداخت و استکانش رو روی میز گذاشت:

_می‌شه امشب برای شام بریم بیرون .

سرمو تکون دادم:

_بریم .

***
یارا در حالی که آستین هاشو بالا می‌زد ، سمتم اومد :

_آماده‌ای ؟

سرمو بالا آوردم و چشم هامو ریز کردم :

_نظر خودت چیه ؟

یارا انگشت‌شو گوشه‌ی لبش کشید :

_من فکر نمی کردم این عجله داشته باشی .

از روی مبل بلند شدم و سینه به سینه‌ی یارا ایستادم .
اخمی کردم و گفتم :

_اگه بخوای اینجوری بگی همین الان بگم که من نمیام .

یارا دست هاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد :

_باشه ... باشه من تسلیمم.

جلو تر از یارا راه افتادم .
یارا حق داره که بگه عجله دارم .
روبه روی آینه‌ قدی ایستادم .
نگاهی به سرتا پای خودم انداختم ، کت و شلوار قرمزی تن کرده بودم به همراه شال و کفش شش سانتی.
آرایش ملیحی هم کرده بودم و از نظر خودم که خوب شده بودم .

1400/11/08 17:50

#پارت648

یارا پشت سرم جلوی آینه ایستاد .
سرشو متفکر تکون داد :

_ما چقدر بهم میایم .

با لبخند سمتش برگشتم و سری تکون دادم‌:

_آره خیلی .

نگاهم به یقه‌ی پیراهنش افتاد که نا مرتب بود .
بی اختیار روی پاهام بلند شدم و سرمو نزدیک گردنش بردم و مشغول مرتب کردن یقه‌ی لباسش شدم .
سنگینی نگاه یارا ونفس های عمیقی که می کشید رو احساس می کردم و همین باعث می شد تا سرعت عملم خیلی پایین باشه .
وقتی احساس کردم که فتصله‌ی صورت یارا با پوست گردنم خیلی کم شده نا خواسته عقب کشیدم .
لبخند نصفه نیمه ای زدم‌:

_یقه‌ی لباست نا مرتب بود .

یارا همین جور که خیره نگاهم می کرد لب زد :

_ممنونم .

سرمو تکون دادم و خواستم برم که دستم کشیده شد و قبل از اینکه بفهمم چی شد توی آغوش یارا فرو رفتم .
متعجب داشتم بهش نگاهم می کردم که سرمو به سینه‌ش فشار داد :

_فقط برای یه لحظه اینجوری نگاهم نکن تا من بتونم یه دل سیر بغلت کنم .

حرفی نزدم که روی موهام رو بوسید :

_چقدر بوی خوبی می دی .

این بوی خوب رو مدیون عطر هایی هستم که روی خودم خالی کردم .

1400/11/08 17:50

#پارت649

از خدا خواسته سرمو روی سینه‌ش گذاشتم و چشم هامو بستم .
چقدر من اینجا احساس آرامش و امنیت داشتم ‌‌‌.
چقدر حال من اینجا خوب و روبه راه بود .
کاش می شد سرم همیشه روی این سینه باقی می موند بدون اینکه با خودم فکر کردم که تا یه ثانیه‌ی دیگه فاصله‌ی بزرگی بین من و این مرد می افته.
با یادآوری اینکه این آغوش ابدی نیست قدمی به عقب برداشتم که دست های یارا کنارش افتاد .

دستی به پیشونیش کشید و گفت :

_من وقتی کنار تو هستم زمان از دستم در میره ببخشید .

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه از خونه بیرون رفت .
نگاه دیگه به خودم انداختم و شالم رو روی سرم مرتب کردم .
راضی از تیپم از خونه بیرون زدم .
یارا سوار ماشین شده بود و سرش روی فرمون بود منم رفتم و سوار شدم .
یارا با شنیدن صدای در سرشو بالا آورد و با دیدن من استارت زد .
تمام مسیر توی سکوت گذشت تا اینکه به یکی از همین رستوران های ساحلی رسیدم .
از ماشین پیاده شدیم و پشت یکی از میزها نشستیم .
شخصی سمت‌مون اومد و گفت :

_چی میل دارید .

یارا نگاهی بهم انداخت که با ذوق و شوق دست هامو بهم کوبیدم‌:

_اگه میشه یه ساندویچ فلافل.

یارا لبخندی روی لب هاش نقش بست .

1400/11/08 17:51

#پارت650

سری تکون داد و روبه همون مرد کرد و گفت :

_دوتا ساندویچ فلافل .

با رفتن مرد گفتم :

_چقدر جای قشنگی.

یارا ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد :

_اینجا با حضور تو برای من قشنگ شده .

سرمو با خجالت پایین انداختم .
عادت به شنیدن این حرف هاش نداشتم .
این حرف ها علاوه بر قشنگی که داشتن عذاب آور هم بودن .
برای این عذاب می کشم که فکر می کنم یه روزی که از یارا جدا بشم من با این حرف هاش می میرم.
سکوت کرده بودیم که ساندویچ ها رو آوردن .
یارا با لبخند گفت :

_به به چه بوی خوبی میاد .

گاز بزرگی به ساندویچ زدم :

_واقعا خوشمزه‌ست .

یارا پشت چشمی برام نازک کرد :

_اصلا بلد نیستی حرف های قشنگ بزنیا .

متعجب نگاهش کردم :

_چی بگم مثلا ؟

گاز بزرگی به ساندویچ زد و با همون دهن پر گفت :

_من مزه‌ی این ساندویچ رو نمی فهمم فقط بخاطر اینکه کنار توام در نظرم خوشمزه‌ست .

1400/11/08 17:51

#پارت651

ابرویی بالا انداختم که یارا لیوان دوغی سر کشید و ادامه داد :

_ولی از حق نگذریم خوشمزه‌ست .

بلند خندیدم و گفتم :

_چه من باشم ، چه نباشم .

یارا یک تای ابروشو بالا فرستاد و چیزی نگفت .
دیگه تا تموم شدن ساندویچ ها حرفی رد و بدل نشد .
یارا از روی صندلی بلند شد و شلوارش رو تکوند ، نگاهی به من انداخت و گفت :

_می تونیم بریم ؟

منم از سرجام بلند شدم و سرمو تکون دادم :

_البته .

یارا پول ساندویچ ها رو حساب کرد و شونه به شونه‌ی هم داشتیم راه می رفتیم که صدای داد و هوار اومد :

_بچه ها یارا همون فوتبالیستِ .

یارا محکم توس صورتش کوبید که با لبخند گفتم :

_شناسایی شدی .

یارا نیم نگاهی بهم انداخت :

_وقتی داشتیم ساندویچ می خوریم تمام مدت سرم پایین بود اما الان یه لحظه حواسم پرت شد .

لبخندی زدم :

_همین حواس پرتی کار خودشو کرد .

1400/11/08 17:51

#پارت652

طرفدار های یارا سمتش اومدن و مشغول عکس گرفتن باهاش شدن منم روی نیمکتی که همونجا بود نشستم و به یارا و لبخند هایی که می زد نگاه می کردم .
دوست داشتم ساعت ها طول می کشید تا می تونستم همین جور خبره نگاهش کنم و از دیدنش کیف کنم .
بالاخره طرفدار ها ازش دل کندن و یارا تونست سمت من بیاد .
دستی به پیشونی عرق کردش کشید :

_ببخشید اگه معطلت کردم .

لبخندی زدم :

_اشکالی نداره .

شونه به شونه‌ی یارا داشتم قدم بر می داشتم که گرمای دستش رو توی دستم حس کردم .
سرمو متعجب بالا آوردم :

_یارا یه وقت یکی ازت عکس می گیره اون وقت سوال پیش میاد که من کیم.

یارا دستمو محکم تر توی دستش گرفت :

_تو زنمی.

خواستم دستمو از توی دستش بیرون بیارم که اجازه نداد و محکم تر گرفت.
لبمو با زبون تر کردم :

_آخه تو یه زمانی می گفتی کسی نباید بفهمه.

یارا بین ابروهاش گره‌ای افتاد و دندون هاشو روی هم سابید:

_من یه حرف مفتی زدم .

و قبل از اینکه اجازه بده تا بخوام حرفی بزنم دستم‌و کشید ، منم ترجیح دادم دیگه چیزی نگم و سکوت کنم .

1400/11/08 17:51

#پارت653

داشتم روبه رو رو نگاه می کردم اما دروغ چرا خیلی خوشحال بودم که کنار یارا داشتم قدم بر می داشتم .
خوشحال بودم که کنار مردی بودم که سال های سال عشقش توی قلبم بوده .
هر چند شاید این لحظه ها تموم بشه و ما از هم جدا بشیم اما بازم ارزش داره .
ارزش داره که این لحظات رو برای خودم ، قلبم ، ذهن و روحم ثبت کنم .
یارا دستمو فشار داد و گفت :

_تو فکری ؟

زیرچشمی نگاهم کرد :

_به چی داشتی فکر می کردی ؟

لبخندی زدم .
ای کاش می تونستم بدون ترس بگم تو .
داشتم به حضور تو کنارم فکر می کردم اما گفتنش اونم این لحظه اصلا درست نبود .

_این که چقدر شب قشنگیِ .

یارا سری تکون داد :

_آره برای منم شب قشنگی شد.

بعد هم روبه روی دریا ایستاد :

_از اینکه شنی بشی که بدت نمیاد ؟

یکی از ابروهامو بالا فرستادمو پرسیدم :

_نه چطور؟

حرفی نزد به جاش روی شن ها نشست.
دست منم کشید و کنار خودش نشوند و به روبه رو خیره شد .

1400/11/08 17:51

#پارت654


نیم نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد :

_مامان همیشه عاشق دریا بود .

غمگین سرمو پایین انداختم :

_خدارحمتش کنه .

یارا دستشو دور شونه‌م حلقه کرد :

_همیشه می گفت وقتی میام دریا آروم میشم ... همیشه با حال خوبش حال ما رو هم خوب می کرد ... الان که دارم فکر می کنم می بینم چقدر مادر بودن و مادری کردن سخته ...

سرشو برگردوند و خیره نگاهم کرد :

_می دونی اگه من یه بچه مثل خودم داشته باشم هیچ وقت نمی تونم تحملش کنم وای مامان همیشه صبور کنار بود و پا به پام میومد ... توی هر شرایطی و هر وقت توی دردسری می‌افتادم اولین نفر می رفتم سراغ مامان .

دستمو دور کمرش انداختم .
نمی تونستم وقتی این قدر ناراحته بی تفاوت باشم .
سرمو روی شونه‌ش گذاشتم :

_تو همیشه باعث افتخار مامانت بودی .

صدای پوزخندی رو شنیدم :

_من همیشه دردسر بودم ، حرف از افتخار نزن که خنده م می گیره .

اخمی کردم :

_این قدر نا امیدی از کجاست ؟ ... مامانت همیشه از تو برای من تعریف می کرد و حتی می شد توی چشم هاشم دید که به تو چجوری افتخار می کنم .

1400/11/08 17:51

#پارت655

یارا سرشو پایین انداخت و به شن های زیر پاش خیره شد :

_مامانم هیچ وقت نمی دونست که زندگی من سرتاسر دروغه وگرنه هیچ وقت به صورتم نگاه نمی کرد ... دروغ خط قرمز مامان بود .

یارا دستی گوشه‌ی چشمم کشید .
فهمیدم که داره گریه می کنه و من تحمل ناراحتی یارا رو نداشتم.

وقتی اشک می ریخت و سعی در مخفی کردن اشک هاش داشت انگار یکی نفت ریخته بود به وجود منو ، فندک هم روم انداخته بود و داشتم می سوختم .
روی بازوش بوسه ای زدم .
بی اندازه مظلوم شده بود ، مثل این پسر بچه های سه چهار ساله داشت گریه می کرد .
منم بغضی توی گلوم نشست و صدام می لرزید :

_تو اون دروغ ها رو فقط برای شادی مامانت می گفتی... برای اینکه حالش خوب باشه .

یارا صورتش رو سمتم چرخوند .
توی این تاریکی به خوبی برق اشک توی چشم هاش مشخص بود:

_مامان همیشه می گفت حقیقت تلخ برای من قشنگ تر از دروغ شیرینِ .

سکوت کردم که یارا دستی زیر چشم هام کشید.
لبخند غمگینی زد و گفت :

_لعنت به من که همیشه اشک‌تو در میارم ... لعنت به من به جایی که خوشحالت کنم همیشه ناراحتت می کنم ...

پیشونیم رو بوسید و با غم زمزمه کرد :

_نگاه ببخشم ... کارام ناخواسته بوده ببخشم .

1400/11/08 17:52

#پارت656

دستش روی پهلو نشست :

_نگاه فکر نکنی من خطاهام رو فراموش کردما ... نه توی سرم هست‌و شب و روز دارم عذاب می کشم ... به لبخند هایی که می زنم توجه نکن از دیدن می سوزم اما سکوت می کنم چون تقصیر خودمِ ... همه‌ی اینا مسببش منم .

دستمو پشت گردنش گذاشتم .
اگه اینجوری می خواست حرص بخورِ و معدرت خواهی کنه قطعا یه بلایی سرش میومد.
پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشتم و لب زدم‌:

_هیسس آروم باش ... گدشت دیگه .

یارا اشک هاش بی مهابا از چشم هاش پایین میومدن و گونه هاش رو خیس می کردن .
با ناراحتی نالید :

_نه هیچی تموم نشده ... این قدر نبخش ... این قدر مهربونی نکن ...

چشم هامو بستم :

_پس چیکار کنم ؟

_منو بزن ... یه جوری بزن که نفسم بره شاید اینجوری آروم بگیرم .

چشم هامو باز کردم و لب هامو روی گونه‌هاش گذاشتم و توی دلم زمزمه کردم‌:

_اینجوری نفس منم میره ...

و اما به یارا گفتم :

_آروم باش با این همه بی تفاوتی نمی تونی کاری کنی .

1400/11/08 17:52

#پارت657

چشم های مظلومش رو بهم دوخت :

_یعنی نمی تونم خودمم آروم کنم .

سکوت کردم که یارا هم دیگه چیزی نگفت اما شونه هاش می لرزید .
اجازه دادم تا خودشو خالی کنه .
این چند وقت همه‌ی غم و غصه هاشو توی خودش ریخته بود و اینجوری اگه می خواست پیش بره قطعا داغون می شد برای همین سرشو روی شونه‌م گذاشتم.
بعد از مدتی سرشو بلند کرد و با چشم های به اشک نشسته نگاهم کرد :

_نگاه منو می بخشی .

سرمو تکون دادم و لبخند مهربونی زدم‌:

_من خیلی وقتِ که تو رو بخشیدم .

با شنیدن این حرف با صدای بلند زد زیر گریه :

_ای کاش نمی بخشیدی ..‌. ای کاش عذابم می دادی ... ای کاش این قدر مهربون نبودی .

وقتی دیدم خودشو دیگه داره اذیت می کنه مجبورش کردم به چشم هام نگاه کنه و ب جدیت گفتم :

_ببین یارا بخشش اول از همه باعث میشه تا خودت آروم بگیری و دوم از همه گذشته هه گذشته و من عادت ندارم مدام گذشته ها رو بخوام یادآوری کنم پس بهترِ تو هم از یاد ببری .

یارا پوزخندی زد :

_می دونی بعضی اتفاقات حتی با مرگتم از یادت نمیرن ... انگار یه غده می شن و گیر می کنن توی گلوت ... نه پایین میرن و نه می تونی بیاری بالا ... همونجا وایساده و عذابت میده .

1400/11/08 17:52

#پارت658

چشم هامو روی هم فشار دادم و زمزمه کردم :

_تو اون قدری قوی هستی که بتونی از پس این‌هم بر بیای .

پوزخند روی لبش بیشتر عمیق شد :

_اشتباه شما همین جاست من قوی نیستم ... اصلا قوی نیستم .

دستمو لابه لای موهاش کردم‌:

_من منظورم از قوی بودن این نیست که گریه نکنی ... حرف هاتو بریزی توی خودت ... من منظورم از قوی بودن این نبود که تو احتیاج نداری سرتو بذاری روی شونه های یکی و از ته دل گریه کنی .. من اصلا این حرف ها رو نزدم ... من منظورم از قوی بودن این بود که می تونی این مشکلات رو هم مثل تموم مشکلات دیگه‌ت پشت سر بذاری ...

یارا چیز دیگه ای نگفتم ، به جاش منو کشید و باهم دیگه روی شن ها افتادیم .
متعجب داشتم نگاهش می کردم اما اون انگار متوجه نبود که به آسمون خیره شده بود.

_به نظرت الان مامان داره منو می بینه ... می بینه که چقدر از کارم هام پشیمونم ... به نظرت می بخشه .

سرم رو روی دستش گذاشتم:

_اره می بینه و افتخار می کنه بهت که این قدر قوی هستی که به اشتباهاتت اعتراف می کنی و ازشون پشیمونی ... کاری که خیلی ها از پس انجام دادنش بر نمیان .

یارا لبخند محوی زد و روی پهلو چرخید .
الان صورتش با فاصله‌ی کمی از صورتم قرار داشت .
نفس های گرمش به صورتم می خورد و همین باعث می شد تا نتونم تکون بخورم .

1400/11/08 17:52