💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت659

مستقیم داشتم به آسمون تاریک نگاه می کردم که یارا دستشو توی موهام کرد :

_عجیب با حرف هات می تونی یکی رو آروم کنی .

بدون اینکه برگردم زمزمه کردم‌:

_من فقط حقیقت رو گفتم .

یارا دستشو دور کمرم حلقه کرد.
ضربان قلبم از این نزدیکی چند برابر شده بود و اگه بلند نمی شدم قطعا یه بلایی سرم میومد اما همین که اومدم بلند شم یارا دستشو دور شکمم محکم تر کرد .

_کجا ، همیشه در حال فرار کردنی ؟

دونه های عرق رو روی کمرم احساس می کردم .
با استرس لب زدم :

_بهترِ بریم یکی می بینه .

یارا سرشو نزدیک تر آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :

_اولا که توی این تاریکی چشم چشم رو نمی بینه دوما ببینن زنمی .

خواستم بگم همینی که میگی زنمِ معلوم نیست تا فردا کنارت باشه یا نه اما ترجیح دادم که حال خوبش رو دوباره خراب نکنم .
مشغول تماشای آسمون پر ستاره بودیم که یارا دستشو به سمت ستاره ای گرفت .
مسیر دستشو که دنبال کردم دوتا ستاره بودم که کنار هم قرار داشتن .

یارا زیر گوشم زمزمه کرد :

_این دو تا من‌و توییم .

1400/11/08 17:52

#پارت660

آخرش نتونستم زبون به دهن بگیرم و گفتم :

_و این نزدیکی زیاد طول نمی کشه .

اخم های یارا درهم شد .
عصبی پرسید :

_منظورت چیه ؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم :

_منظور خاصی نداشتم .

یارا از بین دندون هاش غرید :

_نگاه .

دستشو از روی شکمم برداشتم و نشستم .
نیم نگاهی بهش انداختم :

_منظور خاصی نداشتم الانم بهترِ بریم دیگه .

و قبل از اینکه اجازه بدم تا بخواد حرفی بزنه از روی شن ها بلند شدم .
پشت کتم رو تکوندم و بالای سر یارا ایستادم .
یارا هم وقتی دید چاره ای جز بلند شدن نداره دست سالمش رو تکیه گاه بدنش کرد و با یه حرکت از روی شن ها بلند شد .

کنارم ایستاد و با چشم های ریز شده گفت :

_امیدوارم همون جور که گفتی از حرفی که زدی منظور خاصی نداشته باشی .

سری تکون دادم و جلوتر از یارا شروع به حرکت کردم که یارا هم با قدم های بلندی که برداشت خودشو بهم رسوند .
دستمو توی دستش گرفت و مسیر ماشین رو پیاده طی کردیم .

1400/11/08 17:53

#پارت656

دستش روی پهلو نشست :

_نگاه فکر نکنی من خطاهام رو فراموش کردما ... نه توی سرم هست‌و شب و روز دارم عذاب می کشم ... به لبخند هایی که می زنم توجه نکن از دیدن می سوزم اما سکوت می کنم چون تقصیر خودمِ ... همه‌ی اینا مسببش منم .

دستمو پشت گردنش گذاشتم .
اگه اینجوری می خواست حرص بخورِ و معدرت خواهی کنه قطعا یه بلایی سرش میومد.
پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشتم و لب زدم‌:

_هیسس آروم باش ... گدشت دیگه .

یارا اشک هاش بی مهابا از چشم هاش پایین میومدن و گونه هاش رو خیس می کردن .
با ناراحتی نالید :

_نه هیچی تموم نشده ... این قدر نبخش ... این قدر مهربونی نکن ...

چشم هامو بستم :

_پس چیکار کنم ؟

_منو بزن ... یه جوری بزن که نفسم بره شاید اینجوری آروم بگیرم .

چشم هامو باز کردم و لب هامو روی گونه‌هاش گذاشتم و توی دلم زمزمه کردم‌:

_اینجوری نفس منم میره ...

و اما به یارا گفتم :

_آروم باش با این همه بی تفاوتی نمی تونی کاری کنی .

1400/11/08 17:52

#پارت657

چشم های مظلومش رو بهم دوخت :

_یعنی نمی تونم خودمم آروم کنم .

سکوت کردم که یارا هم دیگه چیزی نگفت اما شونه هاش می لرزید .
اجازه دادم تا خودشو خالی کنه .
این چند وقت همه‌ی غم و غصه هاشو توی خودش ریخته بود و اینجوری اگه می خواست پیش بره قطعا داغون می شد برای همین سرشو روی شونه‌م گذاشتم.
بعد از مدتی سرشو بلند کرد و با چشم های به اشک نشسته نگاهم کرد :

_نگاه منو می بخشی .

سرمو تکون دادم و لبخند مهربونی زدم‌:

_من خیلی وقتِ که تو رو بخشیدم .

با شنیدن این حرف با صدای بلند زد زیر گریه :

_ای کاش نمی بخشیدی ..‌. ای کاش عذابم می دادی ... ای کاش این قدر مهربون نبودی .

وقتی دیدم خودشو دیگه داره اذیت می کنه مجبورش کردم به چشم هام نگاه کنه و ب جدیت گفتم :

_ببین یارا بخشش اول از همه باعث میشه تا خودت آروم بگیری و دوم از همه گذشته هه گذشته و من عادت ندارم مدام گذشته ها رو بخوام یادآوری کنم پس بهترِ تو هم از یاد ببری .

یارا پوزخندی زد :

_می دونی بعضی اتفاقات حتی با مرگتم از یادت نمیرن ... انگار یه غده می شن و گیر می کنن توی گلوت ... نه پایین میرن و نه می تونی بیاری بالا ... همونجا وایساده و عذابت میده .

1400/11/08 17:52

#پارت658

چشم هامو روی هم فشار دادم و زمزمه کردم :

_تو اون قدری قوی هستی که بتونی از پس این‌هم بر بیای .

پوزخند روی لبش بیشتر عمیق شد :

_اشتباه شما همین جاست من قوی نیستم ... اصلا قوی نیستم .

دستمو لابه لای موهاش کردم‌:

_من منظورم از قوی بودن این نیست که گریه نکنی ... حرف هاتو بریزی توی خودت ... من منظورم از قوی بودن این نبود که تو احتیاج نداری سرتو بذاری روی شونه های یکی و از ته دل گریه کنی .. من اصلا این حرف ها رو نزدم ... من منظورم از قوی بودن این بود که می تونی این مشکلات رو هم مثل تموم مشکلات دیگه‌ت پشت سر بذاری ...

یارا چیز دیگه ای نگفتم ، به جاش منو کشید و باهم دیگه روی شن ها افتادیم .
متعجب داشتم نگاهش می کردم اما اون انگار متوجه نبود که به آسمون خیره شده بود.

_به نظرت الان مامان داره منو می بینه ... می بینه که چقدر از کارم هام پشیمونم ... به نظرت می بخشه .

سرم رو روی دستش گذاشتم:

_اره می بینه و افتخار می کنه بهت که این قدر قوی هستی که به اشتباهاتت اعتراف می کنی و ازشون پشیمونی ... کاری که خیلی ها از پس انجام دادنش بر نمیان .

یارا لبخند محوی زد و روی پهلو چرخید .
الان صورتش با فاصله‌ی کمی از صورتم قرار داشت .
نفس های گرمش به صورتم می خورد و همین باعث می شد تا نتونم تکون بخورم .

1400/11/08 17:52

#پارت659

مستقیم داشتم به آسمون تاریک نگاه می کردم که یارا دستشو توی موهام کرد :

_عجیب با حرف هات می تونی یکی رو آروم کنی .

بدون اینکه برگردم زمزمه کردم‌:

_من فقط حقیقت رو گفتم .

یارا دستشو دور کمرم حلقه کرد.
ضربان قلبم از این نزدیکی چند برابر شده بود و اگه بلند نمی شدم قطعا یه بلایی سرم میومد اما همین که اومدم بلند شم یارا دستشو دور شکمم محکم تر کرد .

_کجا ، همیشه در حال فرار کردنی ؟

دونه های عرق رو روی کمرم احساس می کردم .
با استرس لب زدم :

_بهترِ بریم یکی می بینه .

یارا سرشو نزدیک تر آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :

_اولا که توی این تاریکی چشم چشم رو نمی بینه دوما ببینن زنمی .

خواستم بگم همینی که میگی زنمِ معلوم نیست تا فردا کنارت باشه یا نه اما ترجیح دادم که حال خوبش رو دوباره خراب نکنم .
مشغول تماشای آسمون پر ستاره بودیم که یارا دستشو به سمت ستاره ای گرفت .
مسیر دستشو که دنبال کردم دوتا ستاره بودم که کنار هم قرار داشتن .

یارا زیر گوشم زمزمه کرد :

_این دو تا من‌و توییم .

1400/11/08 17:52

#پارت660

آخرش نتونستم زبون به دهن بگیرم و گفتم :

_و این نزدیکی زیاد طول نمی کشه .

اخم های یارا درهم شد .
عصبی پرسید :

_منظورت چیه ؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم :

_منظور خاصی نداشتم .

یارا از بین دندون هاش غرید :

_نگاه .

دستشو از روی شکمم برداشتم و نشستم .
نیم نگاهی بهش انداختم :

_منظور خاصی نداشتم الانم بهترِ بریم دیگه .

و قبل از اینکه اجازه بدم تا بخواد حرفی بزنه از روی شن ها بلند شدم .
پشت کتم رو تکوندم و بالای سر یارا ایستادم .
یارا هم وقتی دید چاره ای جز بلند شدن نداره دست سالمش رو تکیه گاه بدنش کرد و با یه حرکت از روی شن ها بلند شد .

کنارم ایستاد و با چشم های ریز شده گفت :

_امیدوارم همون جور که گفتی از حرفی که زدی منظور خاصی نداشته باشی .

سری تکون دادم و جلوتر از یارا شروع به حرکت کردم که یارا هم با قدم های بلندی که برداشت خودشو بهم رسوند .
دستمو توی دستش گرفت و مسیر ماشین رو پیاده طی کردیم .

1400/11/08 17:53

#پارت661

سوار ماشین شدیم و تا زمانی که برسیم خونه هر دومون سکوت کرده بودیم انگار که ذهن‌مون درگیر شده بود .
ذهن من درگیر کاری که می خواستم امشب انجام بدم و از ذهن یارا هم خبری نداشتم .
با پارک شدن ماشین جلوی ویلا از ماشین پیاده شدیم .
خواستم مستقیم برم داخل ویلا اما قبلش با خودم گفتم شاید این آخرین شبی باشه که کنار یارام و بهترِ که ازش تشکر کنم .

روی پاشنه ی پا چرخیدم :

_خواستم ازت بخاطر شب خوبی که برام ساختی تشکر کنم .

یارا سرشو تکون داد و لبخندی زد :

_منم از تو ممنونم که شب خوبی برام‌ساختی .

سری تکون دادم و وارد خونه شدم.
مستقیم به سمتم اتاقم رفتم .
تصمیمم رو گرفته بودم .
می رفتم ، برای همیشه از زندگی یارا می رفتم .
حس بدیه مزاحم بودن .
وقتی فکر کنی که یکی به زور داره تحملت می کنه سخته.
من دیگه دلم نمی خواست این احساس رو داشته باشم .
جدایی سخته می دونم اما به زور توی زندگی کسی باشی سخت ترِ .
چمدونم دست نزده گوشه‌ی اتاق افتاده بود .
روی تخت دراز کشیدم و آرنجمو روی چشم هام گذشتم .
دقیقه ها و ساعت ها گذشت .
می خواستم همون دیشب بذارم‌و برم اما ترسیدم .
برای همین الان که ساعت 5صبحِ از جام بلند شدم .
هوا گرگ و میش بود .
لباس ها از دیشب تنم بودن .
از جام بلند شدم و دسته‌ی چمدون رو توی دستم گرفتم .
بدون اینکه سرو صدایی ایجاد کنم از اتاق بیرون زدم .
دلم گرفته بود و بغض توی گلوم هر لحظه داشت حالم رو بد می کرد اما با این حال زانوهام برای نرفتن سست نشد .

1400/11/08 22:39

#پارت662

من تصمیمم رو گرفته بودم‌و می دونستم این تصمیم برای هر دومون بهترِ .
در خونه رو باز کردم و قبل از اینکه پام رو بیرون بذارم صدای یارا به گوشم خورد .
ترسیده شونه هام بالا پرید :

_جایی داری میری این وقت صبح .

نفس عمیقی کشیدم و سمتش برگشتم :

_می‌خوام برم کله پاچه بخرم میخوری ؟

یارا بدون اینکه عکس العملی نشون بده همین جور داشتم خیره نگاهم می کرد :

_اون وقت با چمدون ؟

شونه ای بالا انداختم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
خوشحال بودم از اینکه برای بارِ دیگه تونستم صورت یارا رو ببینم و عطرش رو نفس بکشم .

_من یه چیز گفتم تو زیاد جدی نگیر .

قبل از اینکه من بخوام از سرجام تکون بخورم یارا با قدم های بلندی خودشو به من رسوند .
کف دستشو محکم روی در کوبید که در با صدای بدی بسته شد .
چشم هامو بستم :

_چیکار میکنی مردم خوابن .

یارا داد زد:

_جهنم .

دست یارا کنار صورتم بود و اگه یه قدم دیگه بر می‌داشت من توی آغوشش فرو می رفتم .

1400/11/08 22:40

#پارت663

لب زدم :

_می‌شه بری کنار ؟

یارا سری تکون داد :

_میشه بگی کجا داشتی می‌رفتی ؟

رفتن من یه حقیقتی بود که باید می پذیرفتیم برای همین جدی جواب دادم :

_به نظرم اینجا موندن دیگه کافی بود .

یارا متفکر سری تکون داد :

_اون وقت به نظرت بی سر و صدا رفتن نامردی نبود .

بین در و آغوش یارا گیر افتاده بود و نه می تونستم قدمی به جلو بردارم و نه به عقب .
دستمو روی سینه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم که مچ دستم رو گرفت :

_جواب منو ندادی .

بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب داد :

_از اول هم قرارِ بین ما همین بود ... حالا من یکم روی موندن پافشاری کردم و این قرار بین‌مون طولانی شد.

یارا فشار انگشت هاش روی مچ دستم بیشتر شد و با عصبانیت فریاد زد :

_اگه می خواستی بری باید همون اول می رفتی .

دیدم یارا خیلی حق به جانبه برای همین منم داد زدم :

_چه فرقی داره ... هان ؟ ...مهم اینِ که دیگه دارم می‌رم .

1400/11/08 22:40

#پارت661

سوار ماشین شدیم و تا زمانی که برسیم خونه هر دومون سکوت کرده بودیم انگار که ذهن‌مون درگیر شده بود .
ذهن من درگیر کاری که می خواستم امشب انجام بدم و از ذهن یارا هم خبری نداشتم .
با پارک شدن ماشین جلوی ویلا از ماشین پیاده شدیم .
خواستم مستقیم برم داخل ویلا اما قبلش با خودم گفتم شاید این آخرین شبی باشه که کنار یارام و بهترِ که ازش تشکر کنم .

روی پاشنه ی پا چرخیدم :

_خواستم ازت بخاطر شب خوبی که برام ساختی تشکر کنم .

یارا سرشو تکون داد و لبخندی زد :

_منم از تو ممنونم که شب خوبی برام‌ساختی .

سری تکون دادم و وارد خونه شدم.
مستقیم به سمتم اتاقم رفتم .
تصمیمم رو گرفته بودم .
می رفتم ، برای همیشه از زندگی یارا می رفتم .
حس بدیه مزاحم بودن .
وقتی فکر کنی که یکی به زور داره تحملت می کنه سخته.
من دیگه دلم نمی خواست این احساس رو داشته باشم .
جدایی سخته می دونم اما به زور توی زندگی کسی باشی سخت ترِ .
چمدونم دست نزده گوشه‌ی اتاق افتاده بود .
روی تخت دراز کشیدم و آرنجمو روی چشم هام گذشتم .
دقیقه ها و ساعت ها گذشت .
می خواستم همون دیشب بذارم‌و برم اما ترسیدم .
برای همین الان که ساعت 5صبحِ از جام بلند شدم .
هوا گرگ و میش بود .
لباس ها از دیشب تنم بودن .
از جام بلند شدم و دسته‌ی چمدون رو توی دستم گرفتم .
بدون اینکه سرو صدایی ایجاد کنم از اتاق بیرون زدم .
دلم گرفته بود و بغض توی گلوم هر لحظه داشت حالم رو بد می کرد اما با این حال زانوهام برای نرفتن سست نشد .

1400/11/08 22:39

#پارت662

من تصمیمم رو گرفته بودم‌و می دونستم این تصمیم برای هر دومون بهترِ .
در خونه رو باز کردم و قبل از اینکه پام رو بیرون بذارم صدای یارا به گوشم خورد .
ترسیده شونه هام بالا پرید :

_جایی داری میری این وقت صبح .

نفس عمیقی کشیدم و سمتش برگشتم :

_می‌خوام برم کله پاچه بخرم میخوری ؟

یارا بدون اینکه عکس العملی نشون بده همین جور داشتم خیره نگاهم می کرد :

_اون وقت با چمدون ؟

شونه ای بالا انداختم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
خوشحال بودم از اینکه برای بارِ دیگه تونستم صورت یارا رو ببینم و عطرش رو نفس بکشم .

_من یه چیز گفتم تو زیاد جدی نگیر .

قبل از اینکه من بخوام از سرجام تکون بخورم یارا با قدم های بلندی خودشو به من رسوند .
کف دستشو محکم روی در کوبید که در با صدای بدی بسته شد .
چشم هامو بستم :

_چیکار میکنی مردم خوابن .

یارا داد زد:

_جهنم .

دست یارا کنار صورتم بود و اگه یه قدم دیگه بر می‌داشت من توی آغوشش فرو می رفتم .

1400/11/08 22:40

#پارت663

لب زدم :

_می‌شه بری کنار ؟

یارا سری تکون داد :

_میشه بگی کجا داشتی می‌رفتی ؟

رفتن من یه حقیقتی بود که باید می پذیرفتیم برای همین جدی جواب دادم :

_به نظرم اینجا موندن دیگه کافی بود .

یارا متفکر سری تکون داد :

_اون وقت به نظرت بی سر و صدا رفتن نامردی نبود .

بین در و آغوش یارا گیر افتاده بود و نه می تونستم قدمی به جلو بردارم و نه به عقب .
دستمو روی سینه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم که مچ دستم رو گرفت :

_جواب منو ندادی .

بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب داد :

_از اول هم قرارِ بین ما همین بود ... حالا من یکم روی موندن پافشاری کردم و این قرار بین‌مون طولانی شد.

یارا فشار انگشت هاش روی مچ دستم بیشتر شد و با عصبانیت فریاد زد :

_اگه می خواستی بری باید همون اول می رفتی .

دیدم یارا خیلی حق به جانبه برای همین منم داد زدم :

_چه فرقی داره ... هان ؟ ...مهم اینِ که دیگه دارم می‌رم .

1400/11/08 22:40

#پارت664

یارا عصبی مشت‌شو به در کوبید که شونه هام از ترس بالا پرید :

_فرق داشت ... حداقل برای من فرق داشت .

گستاخ نگاهش کردم و پرسیدم :

_اون وقت میشه بپرسم چه فرقی داشت .

یارا با چشم های سرخ شده نگاهم کرد که یه لحظه ترسیدم .
دندون هاشو روی هم سابید:

_اون موقع من هنوز عاشقت نشده بودم .

دهنم از تعجب باز شده بود .
نمی تونستم نفس بکشم .
انگار یکی راه گلوم رو بسته بود .
یارا کلافه دستی به موهاش کشید ، دستشو از روی در برداشت و برگشت .
بی اختیار دنبالش راه افتادم .
یارا با دیدن من که پابه پاش می‌رم با عصبانیت فریاد زد :

_مگه نمی خواستی بری پس چرا نمیری ؟

بدون اینکه توجه‌ای به صدای بلندش داشته باشم زمزمه کردم :

_چی گفتی ؟

یارا پوزخندی زد :

_چیه خوشحال شدی ... با خودت میگی خوب تونستم حالشو بگیرم ، الان با خیال راحت ...

اجازه ندادم که بخواد بیشتر از این داد و فریاد کنه .
با صدایی که بی اختیار بلند شده بود گفتم :

_حق نداری راجب من اینجوری فکر کنی وقتی از هیچی خبر نداری.

1400/11/08 22:42

#پارت665

یارا چشم هاشو ریز کرد و نیشخندی زد :

_کدوم قضاوت آخه ؟ اینکه تو داری راحت من‌و کنار میذاری و میری قضاوت کردنِ ؟!

نمی دونستم کدوم رفتارش رو باور کنم .
رفتاری که الان داره از خودش نشون میده یا رفتاری و حرف های چند دقیقه پیشش رو .
قدمی به جلو برداشتم :

_نه وقتی دلیل رفتار من‌و نمی‌دونی و اینجوری داری برای خودت می بری و می دوزی میشه قضاوت کردن.

یارا کلافه دستی به موهاش کشید و خودش رو روی مبل پرت کرد .
سرشو با دست هاش مخفی کرد و گفت :

_باشه من آدم بدِ ... فقط این حرف ها رو تموم کن .

فهمیدم که اون حرف رو شاید فقط بخاطر اینکه نرم زده نه از روی احساسی که به من داره .
لبخند تلخی زدم و چشم هامو بستم که یارا گفت :

_بهت برخورد ؟

آب دهنمو قورت دادم و جواب دادم :

_آره برخورد ... اما برای تو اهمیتی نداره .

روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و خواستم تصمیمم رو عملی کنم که صدای یارا رو شنیدم :

_اهمیت داره... هر چیزی که مربوط به تو باشه برای من اهمیت داره .

از شنیدن حرف هاش لبخندی روی لبم نقش بست .
دوباره سمتش برگشتم و به چشم هاش نگاه کردم که متوجه‌ی اشکی که توی چشم هاش حلقه زده بود ، شدم .

1400/11/08 22:43

#پارت666

ابروهام با تعجب بالا پرید .
منم برای بار اول می خواستم به احساساتم اعتراف کنم .

بالاخره یا به کسی که دوسش دارم می رسم یا همه چیز تموم میشه اما بعدش می دونم حسرتی ندارم که ای کاش حرف زده بودم .

قدمی به جلو برداشتم :

_می دونی بعضی وقت ها خیلی دیر میشه ... پس چقدر خوب میشه تا زمانی که وقت داریم قدر هم دیگه رو بدونیم .

یارا از روی مبل بلند شد :

_من قدر آدم های مهم زندگیم رو خیلی خوب می دونم اما حیف که نمی تونم به زبون بیارم .

لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم :

_و این بزرگ‌ترین اشتباهِ .

یارا قدمی به سمتم برداشت :

_نگاه می دونم به اندازه‌ی کافی آزارت دادم ... می دونم بخشش من شاید سخت ترین کارِ ممکن برای تو باشه ... اما اینو در نظر بگیر که من قلبم‌و بهت باختم .

این بار لبخند بزرگی روی لبم نقش بست .
یارا اعتراف کرد که عاشق منِ و قشنگ ترین حرفی که توی این چند سال شنیدم همین بود .
یارا روی زانوهاش افتاد.
سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد :

_من تازه یکی از عزیزانم رو از دست دادم طاقت از دست دادن یکی دیگه‌شون رو ندارم .

خیره نگاهش می کردم اما یارا سرش پایین بود .
قطره اشکی که روی گونه‌ش چکید رو دیدم و ناخودآگاه قدمی به سمتش برداشتم .

1400/11/08 22:45

#پارت667

این مرد محکم بخاطر من روی زمین افتاد و اشک می ریزه .
من یارا رو دوست داشتم و چی قشنگ تر از اینکه یارا هم منو دوست داره .
خدایا اگه همین الان بهت بگم ممنونم ازت که نا امید نذاشتی برگردم ، قبول می کنی ؟
خدایا بخاطر همه‌ی مهربونی هات ازت ممنونم .
با قند هایی که توی دلم آب می‌شد سمت یارا رفتم .
کنارش روی زمین نشستم که یارا گفت :

_می دونم الان دلت برام می سوزه ... می دونم الان اون قدر بیچاره هستم که دلت نمیاد بری اما برو ... تو هم مثل من بی رحم باش .

دستمو لابه لای تار های موهاش کردم و مشغول بازی با موهاش شدم .
یارا سرشو بالا آورد و خیره نگاهم کرد .
اون یکی دستمم روی ته ريشش گذاشتم و مشغول نوازشش شدم .
یارا ابروهاش بالا پرید که لبخندی زدم :

_می‌دونی عشق‌تو منو هم دیوونه کرده ؟

یارا با چشم هایی از حدقه بیرون زده نگاهم کرد .
لبخندی زدم و ابرویی بالا انداختم که گفت :

_شوخی می کنی ؟

جدی نگاهش کردم :

_به نظرت من باهات شوخی دارم؟!

یارا یه دفعه دستشو دور کمرم حلقه کرد و من‌و توی آغوشش کشید :

_نگاه قول می‌دم ... بخدا قسم قول می دم دیگه نذارم خم به ابروش بیاد ... تو فقط باش .

1400/11/08 22:46

#پارت664

یارا عصبی مشت‌شو به در کوبید که شونه هام از ترس بالا پرید :

_فرق داشت ... حداقل برای من فرق داشت .

گستاخ نگاهش کردم و پرسیدم :

_اون وقت میشه بپرسم چه فرقی داشت .

یارا با چشم های سرخ شده نگاهم کرد که یه لحظه ترسیدم .
دندون هاشو روی هم سابید:

_اون موقع من هنوز عاشقت نشده بودم .

دهنم از تعجب باز شده بود .
نمی تونستم نفس بکشم .
انگار یکی راه گلوم رو بسته بود .
یارا کلافه دستی به موهاش کشید ، دستشو از روی در برداشت و برگشت .
بی اختیار دنبالش راه افتادم .
یارا با دیدن من که پابه پاش می‌رم با عصبانیت فریاد زد :

_مگه نمی خواستی بری پس چرا نمیری ؟

بدون اینکه توجه‌ای به صدای بلندش داشته باشم زمزمه کردم :

_چی گفتی ؟

یارا پوزخندی زد :

_چیه خوشحال شدی ... با خودت میگی خوب تونستم حالشو بگیرم ، الان با خیال راحت ...

اجازه ندادم که بخواد بیشتر از این داد و فریاد کنه .
با صدایی که بی اختیار بلند شده بود گفتم :

_حق نداری راجب من اینجوری فکر کنی وقتی از هیچی خبر نداری.

1400/11/08 22:42

#پارت665

یارا چشم هاشو ریز کرد و نیشخندی زد :

_کدوم قضاوت آخه ؟ اینکه تو داری راحت من‌و کنار میذاری و میری قضاوت کردنِ ؟!

نمی دونستم کدوم رفتارش رو باور کنم .
رفتاری که الان داره از خودش نشون میده یا رفتاری و حرف های چند دقیقه پیشش رو .
قدمی به جلو برداشتم :

_نه وقتی دلیل رفتار من‌و نمی‌دونی و اینجوری داری برای خودت می بری و می دوزی میشه قضاوت کردن.

یارا کلافه دستی به موهاش کشید و خودش رو روی مبل پرت کرد .
سرشو با دست هاش مخفی کرد و گفت :

_باشه من آدم بدِ ... فقط این حرف ها رو تموم کن .

فهمیدم که اون حرف رو شاید فقط بخاطر اینکه نرم زده نه از روی احساسی که به من داره .
لبخند تلخی زدم و چشم هامو بستم که یارا گفت :

_بهت برخورد ؟

آب دهنمو قورت دادم و جواب دادم :

_آره برخورد ... اما برای تو اهمیتی نداره .

روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و خواستم تصمیمم رو عملی کنم که صدای یارا رو شنیدم :

_اهمیت داره... هر چیزی که مربوط به تو باشه برای من اهمیت داره .

از شنیدن حرف هاش لبخندی روی لبم نقش بست .
دوباره سمتش برگشتم و به چشم هاش نگاه کردم که متوجه‌ی اشکی که توی چشم هاش حلقه زده بود ، شدم .

1400/11/08 22:43

#پارت666

ابروهام با تعجب بالا پرید .
منم برای بار اول می خواستم به احساساتم اعتراف کنم .

بالاخره یا به کسی که دوسش دارم می رسم یا همه چیز تموم میشه اما بعدش می دونم حسرتی ندارم که ای کاش حرف زده بودم .

قدمی به جلو برداشتم :

_می دونی بعضی وقت ها خیلی دیر میشه ... پس چقدر خوب میشه تا زمانی که وقت داریم قدر هم دیگه رو بدونیم .

یارا از روی مبل بلند شد :

_من قدر آدم های مهم زندگیم رو خیلی خوب می دونم اما حیف که نمی تونم به زبون بیارم .

لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم :

_و این بزرگ‌ترین اشتباهِ .

یارا قدمی به سمتم برداشت :

_نگاه می دونم به اندازه‌ی کافی آزارت دادم ... می دونم بخشش من شاید سخت ترین کارِ ممکن برای تو باشه ... اما اینو در نظر بگیر که من قلبم‌و بهت باختم .

این بار لبخند بزرگی روی لبم نقش بست .
یارا اعتراف کرد که عاشق منِ و قشنگ ترین حرفی که توی این چند سال شنیدم همین بود .
یارا روی زانوهاش افتاد.
سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد :

_من تازه یکی از عزیزانم رو از دست دادم طاقت از دست دادن یکی دیگه‌شون رو ندارم .

خیره نگاهش می کردم اما یارا سرش پایین بود .
قطره اشکی که روی گونه‌ش چکید رو دیدم و ناخودآگاه قدمی به سمتش برداشتم .

1400/11/08 22:45

#پارت667

این مرد محکم بخاطر من روی زمین افتاد و اشک می ریزه .
من یارا رو دوست داشتم و چی قشنگ تر از اینکه یارا هم منو دوست داره .
خدایا اگه همین الان بهت بگم ممنونم ازت که نا امید نذاشتی برگردم ، قبول می کنی ؟
خدایا بخاطر همه‌ی مهربونی هات ازت ممنونم .
با قند هایی که توی دلم آب می‌شد سمت یارا رفتم .
کنارش روی زمین نشستم که یارا گفت :

_می دونم الان دلت برام می سوزه ... می دونم الان اون قدر بیچاره هستم که دلت نمیاد بری اما برو ... تو هم مثل من بی رحم باش .

دستمو لابه لای تار های موهاش کردم و مشغول بازی با موهاش شدم .
یارا سرشو بالا آورد و خیره نگاهم کرد .
اون یکی دستمم روی ته ريشش گذاشتم و مشغول نوازشش شدم .
یارا ابروهاش بالا پرید که لبخندی زدم :

_می‌دونی عشق‌تو منو هم دیوونه کرده ؟

یارا با چشم هایی از حدقه بیرون زده نگاهم کرد .
لبخندی زدم و ابرویی بالا انداختم که گفت :

_شوخی می کنی ؟

جدی نگاهش کردم :

_به نظرت من باهات شوخی دارم؟!

یارا یه دفعه دستشو دور کمرم حلقه کرد و من‌و توی آغوشش کشید :

_نگاه قول می‌دم ... بخدا قسم قول می دم دیگه نذارم خم به ابروش بیاد ... تو فقط باش .

1400/11/08 22:46

#پارت668

بلند خندیدم که یارا یه لحظه مکث کرد .
دست هاش از دور کمرم شل شد و وقتی دیدم مکثی زیادی طولانی شده پرسیدم :

_اتفاقی افتاده ؟

طرز نگاه کردن یارا یه جوری بود و زمزمه کرد :

_نکنه بخاطر اینکه دلت برام سوخت فهمیدی که دوسم داری .

پشت چشمی براش نازک کردم :

_یارا به نظرت دل سوختن با دوست داشتن یکیه ؟ ... بعدشم من هیچ وقت حاضر نیستم بخاطر دل سوزیم زندگیمو خراب کنم.

یارا بدون اینکه حرف بزنه با چشم های ریز شده بهم نگاه می کرد که نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم و زمزمه کردم :

_آخرش مجبورم می‌کنه که همه‌ی حقیقت رو بگم .

یارا یکی از ابروهاشو رو بالا فرستاد که انگشتم رو جلوش تکون دادم :

_اولا که اینجوری به من نگاه نکن ... دوما میخوام یه اعترافی بکنم و وای به حالت بعدش بخوای اذیتم کنی اون وقت کلامون میره توی هم .

یارا متعجب و همچنین کنجکاو نگاهم کرد و پرسید :

_مگه چی می خوای بگی ؟

نفس عمیقی کشیدم .
برای اینکه به یارا بفهمونم که من دلم براش نسوخت و واقعا دوستش دارم مجبور شدم که حرف دلم رو به زبون بیارم .

1400/11/08 22:47

#پارت670

سرشو پایین انداخته بود .
فهمیدم که خجالت کشیده ، این بار من بودم که دستمو زیر چونه‌ش گذاشتم‌و سرشو بلند کردم :

_ناراحتی فایده‌ای نداره ... گذشته گذشته دیگه .

یارا لبخند تلخی زد :

_اما این گذشته بد جور داره قلبم منو می سوزونه و شرمنده‌م می کنه .

شستمو نوازش وار روی گونه‌ش کشیدم :

_همه‌ی آدما یه گذشته تلخی دارن ... شاید فراموش نشه اما باید نادیده گرفته بشه .

یارا دست هاشو محکم دور تنم حلقه کرد :

_دوست داشتن تو قشنگ ترین حسِ ... خوشحالم که مامانم تو رو آورد توی زندگیم .

ابرویی بالا انداختم و با شیطنت زمزمه کردم:

_البته من اینجوری فکر نمی‌کنما.

یارا چشم هاشو ریز کرد :

_چیزی گفتی ؟

سرمو تکون دادم :

_نه .

اما یارا لپم رو بین دندون هاش گرفت و محکم فشار داد .
جیغی از درد کشیدم که با خنده دندون هاشو از روی لپم برداشت :

_از این به بعد همینِ .

1400/11/08 22:50

#پارت671

مشتی به بازوش کوبیدم:

_انگار با هم نمی سازیم ... من داشتم می رفتم .

خواستم بلند شم که یارا دستمو گرفت و کشید .
روی پاش افتادم و یارا محکم بغلم کرد .
بینی‌شو توی موهام کرد و نفس عمیقی کشید :

_ بار دیگه حق نداری حرف رفتن بزنی .

ابرویی بالا انداختم :

_اما اگه بخوای اذیتم کنی میرم و پشت ...

یارا اجازه نداد حرفمو کامل بزنم و لب هاشو روی لب هام گذاشت .
با چشم های گرد شده داشتم نگاهش می کردم اما اون چشم هاشو بسته بود .
نیشگون از بازوش گرفتم که عقب رفت .

خجالت می‌کشیدم به چشم هاش نگاه کنم اما با این حال عصبی گفتم :

_معلوم هست داری چیکار می کنی ؟

یارا موهامو دور انگشتش پیچید و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت :

_داشتم زنم رو می بوسیدم .

از شنیدن کلمه‌ی زنم ذوق زده شدم.
چقدر همسر یارا بودن شیرینِ .
اما با این حال کم نیوردم و گفتم :

_یادت نره تا همین چند دقیقه‌ی پیش زنت داشت می رفت .

1400/11/08 22:51

#پارت672

اخم های یارا درهم شد :

_اولا که نرفتی ، دوما بار دیگه کلمه‌ی رفتن رو از زبونت بشنوم کلاه‌مون بد می‌ره توهم .

ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم :

_یعنی اگه جایی خواستم برم بهت نگم دیگه چون کلمه‌ی رفتن توش هست.

یارا دستشو روی پهلوم گداشت و با شیطنت گفت :

_عاشق این شیطنت کردنتم .

و قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم مشغول قلقلک دادنم شد .
بلند می خندیدم و ازش می خواستم تا تمومش کنه اما یارا دست بردار نبود .
با چشم هایی که در اثر خندیدن زیاد توشون اشک نشسته بود به یارا خیره شدم :

_یارا لطفا بسه .

یارا نگاهی به چشم هام انداخت و دست نگه داشت .
زیر لب زمزمه کرد :

_چشمات یه جادوی عجیبی داره .

لبخندی زدم و نگاهی به ساعت انداختم که دیدم شش صبحه.
به پهلوی یارا کوبیدم‌:

_مرد ساعت 6 صبحه تازه ، همه الان خوابن اون وقت ما مشغول بگو بخند.

یارا هم متفکر سری تکون داد :

_کار های تو بهتر از اینم نمیشه زن.

1400/11/08 22:52