💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت685

یارا نفس رو کلافه بیرون فرستاد .
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت خودش کشید .
به چشم هام نگاه کرد که دستم رو روی سینه‌ش کشیدم و مشغول بستن کرواتش شدم اما چشم هامو ازش نمی گرفتم.
یارا هم خیره داشت نگاهم می کرد که گفتم :

_عزیزم همین لباس خوبه دیگه ؟

یارا زمزمه کرد :

_اگه بگم نه عوض می کنی ؟

چشم هامو با ناراحتی ازش دزدیدم اما داشتم نقش بازی می کردم و می دونستم که یارا دلش طاقت نمیاره .
سرمو تکون دادم و لب زدم :

_آره عوض می کنم .

یارا جری گفت :

_پی عوض کن .

یه لحظه گفتم نکنه دستم براش رو شده و این بار تیرم به خطا رقت اما نمی تونستم باهاش لجبازی کنم.
کرواتش رو دور گردنش مرتب کردم و سری تکون دادم :

_باشه .

هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که دستم از پشت کشیده شد .
یارا زیر گوشم زمزمه کرد:

_خدا لعنتم کنه که طاقت ناراحتی رو ندارم و از طرفیم نمی تونم اجازه بدم با این نیم متر پارچه بیای .

1400/11/08 22:58

#پارت686

دیدم یکم دیگه نقش بازی کنم همه چیز تمومه که صدامو بغض دار کردم‌و گفتم :

_باشه عزیزم هر چی تو بگی ... من که گفتم عوضش می کنم .

یارا چرخوندم و این بار پشتم قرار گرفت .
دستش روی زیرش نشست و در همون حال زمزمه کرد :

_قول میدی از کنارم تکون نخوری .

لب زدم :

_قول میدم .

یارا نفس رو روی کمرم فوت کرد و همین جور که زیپ پیراهن رو بالا می کشید گرمای دستش رو هم روی تن حس می کردم .
بعد از بالا کشیدن زیپ لباس دستم رو توی دستش گرفت و فشرد :

_بریم .

سری تکون دادم :

_بریم .

کیف ، مانتو و شالم رو برداشتم و دست یه دست یارا از خونه بیرون زدیم .

سوار آسانسور شدیم و یارا دکمه رو فشرد .
یارا نیم‌نگاهی بهم انداخت گفت :

_شیطونه میگه از این چهار دیواری دنج نهایت استفاده رو بکن .

1400/11/08 23:00

#پارت687

ابرویی بالا انداختم :

_شیطونه داره از گمراهت می کنه به حرفش گوش نده .

یارا با شیطنت گفت :

_و اگه بخوام گوش بدم ؟

قبل از اینکه من جواب بدم در آسانسور باز شد .
با لبخند ابرویی بالا انداختم و گفتم :

_هیچی دیگه اینجوری این چهار دیواری دنج خراب میشه .

یارا انگار بدجور توی ذوقش خورد که کلافه دستی به موهاش کشید و از آسانسور بیرون زد .
منم داشتم پشت سرش می رفتم .
سوار ماشین شدم که یارا پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد .
زیاد طول نکشید که ماشین جلوی خونه پارک شد .
خواستم از ماشین پیاده شم که دستم اسیر دست یارا شد :

_نگاه پشیمونم نکن .

متعجب نگاهش کردم که خودش متوجه شد چیزی نفهمیدم و ادامه داد :

_تو قول دادی تا آخر شب کنارمی و خواشا از الان نزن زیر قولت .

دستمو روی چشمم گذاشتم :

_چشم ... ببخشید .

دست به دست یارا از ماشین پیاده شدیم .
نامزدی رو توی خونه ما می گرفته بود و صدای بلند آهنگ تا اینجا هم به گوش می رسید.

1400/11/08 23:00

#پارت688

وارد خونه شدیم که دیدم نریمان و آرایه هم داشتن با مهمونا احوال پرسی می کردن .
سریه شال و مانتوم رو در آوردم و گوشه ای ایستادم که نریمان به همراه آرایه سمتم اومد.

آرایه پشت چشمی برام نازک کرد :

_می ذاشتی آخر شب که همه‌ی مهمونا رفتن تو میومدی .

مشت محکمی به بازوش کوبیدم‌:

_به من تیکه ننداز که از دستت شکارم.

آرایه دست به کمر ایستاد و شاکی پرسید :

_اون وقت چرا؟

لبخند مرموزی زدم و گفتم :

_مخ داداشم رو بی اطلاع از من زدی .

آرایه نیشگون از بازوم گرفت و گفت :

_آخه تو جواب اون تلفنت ر میدادی که من بخوام بهت بگم .

انگار تازه متوجه ی حضور یارا و نریمان شد که دستش رو محکم روی دهنش کوبید .
نریمان با شیطنت خندید و دستشو دور کمر آرایه حلقه کرد :

_پس همون اولم برای من نقشه داشتی ؟

آرایه پشت چشمی نازک کرد :

_نخیر اصلا هم این طور نبود .

1400/11/08 23:00

#پارت689

نریمان نگاهی به من انداخت که لبمو گاز گرفتم ، آرایه با تهدید زمزمه کرد :

_بخوای حرف مفت بزنی خودم خونت رو ریختم .

دستمو روی دهنم کوبیدم و گفتم :

_اصلا اگه من حرف زدم تو بیا خونم رو بریز .

آرایه نتونست جوابم رو بده چون مهمون جدید اومد و به سمت اونا رفتن .
با یارا گوشه‌ی خونه نشسته بودیم که یارا نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .

نگاهی بهش انداختم و وقتی کلافگی رو از توی صورتش دیدن گفتم :

_اتفاقی افتاده ؟

یارا دستشو توی موهاش کرد و گفت :

_لباست داره اذیتم می کنه .

چشمکی زدم‌:

_بهش فکر نکن .

اما انگار یارا خیلی جدی بود که به شوخی منم عکس العملی نشون نداد .
وقتی دیدم خیلی داره حرص می خوره دستش‌و کشیدمو بردمش وسط جمعیت .
همون لحظه آهنگ دو نفره ای پخش شد .
دستمو دور گردنش حلقه کردم‌:

_خودت گفتی از کنارت تکون نخورم ، الانم مجبوری که باهام برقصی .

و ته حرفم چشمک ریزی زدم .

1400/11/08 23:00


❣❣
❣❣❣
❣❣❣❣
❣❣❣
❣❣


#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت690


یارا لبخند محوی زد و منو توی آغوش کشید :

_دوست دارم نگاهِ ناگهانم، خوشحالی که توی زندگیم پیدات شد .

لبخندی زدم و خودمو بیشتر به یارا چسبوندم ‌.

_منم دوست دارم عشق زندگیم ...

سرمو روی شونه‌ی یارا گذاشتم :

_ممنونم ازت که گذاشتی دوست داشتن رو باهات تجربه کنم ... ممنونم که این قدر قشنگ عاشقی می کنی .

سرمو بالا آوردم و به یارا نگاه کردم که دیدم چشم هاش داره برق می زنه .
دستشو نوازش وار روی کمرم کشیدم :

_تو زیباترین اتفاق شبهای منی
اتفاقی شبیه ماه در تاریک ترین شب جهان ...

لبخند شیطونی زدم‌:

_شاعر شدی ؟

یارا هم چشمکی زد :

_شاعرم کردی ماه شب های تارم .

خوشحالم که ریسک کردم و پام به زندگی یارا باز شد .
خوشحالم که عاشق بهترین مرد شدم .
همیشه میگن بعد از سختی آسونیِ و بعد از شب سیه روز سفیده.
بالاخره آسونی منم رسید .
هر چند روز های سختی رو پشت سر گذاشتم اما تموم‌شد .
همه چیز قشنگ تموم شد .
امیدوارم که قصه‌ی تموم عاشق هاهم مثل ما هر چند سخت اما قشنگ و شیرین باشه .
این قدر شیرین که تلخی هاش به چشم نیاد .
یارا با عشق پیشونیم رو بوسید و فهمیدم که این مرد بهترین هدیه‌ای که خدا می تونست بهم بده .


? پایان ?


??رمانکده??

1400/11/08 23:01

دوستان قشنگم و همراهان گرامی امیدوارم از این رمان زیبامون لذت برده باشین منتظر رمان جدید و زیبامون باشید عشقاااا????

1400/11/08 23:02

#پارت682

شرمنده لب زدم :

_ببخشید .

من‌این قدر درگیر مشکلات خودم شده بودم که خانواده‌م رو از یاد برده بودم .
نریمان خندید جواب داد :

_بی خیال گدشته ها گذشته از الان باید برام جبران کنی .

لبخندی از سر ذوق زدم و جواب دادم :

_به روی چشم .

بعد از نریمان به نوبت با مامان و بابا هم صحبت کردم.

مامان و بابا هم از دستم بخاطر این بی خبری ناراحت بودن و تنها حرفی که تونستم به زبون بیارم این بود که ببخشید .
نمی دونم چقدر تاثیر داشت اما من بیشتر از نمی تونستم حرف بزنم .
بعد از قطع کردن تلفن دست های یارا دور کمرم حلقه شد .
چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت :

_حالا با یه حوله‌ی یه وجبی جلوی مت مانور میدی .

چشم هامو گرد کردم‌و جواب دادم :

_اشتباه از تو بود که بی خبر اومدی داخل اتاق .

یارا سرشو متفکر تکون داد و گفت :

_باشه پس از این بعد خواستم وارد هر اتاقی بشم قبلش در می زنم .

1400/11/08 22:58

#پارت683

منم به مسخره لبخندی زدم :

_کار خوبی می کنی .

لب های یارا روی گردنم نشست :

_نگاه من عاشق اینم که از پشت توی بغلم حبس کنم و تا می تونم به خودم فشارت بدم شاید اینجوری در خودم حل شدی.

لبخندی زدم و سرمو به سینه‌ش تکیه دادم :

_من از خدامِ که توی آغوش تو گم بشم .

یارا برم گردوند و چشم هامو بوسید :

_نگاه من با دیدن این چشم ها زندگی می کنم .

بینی‌شو توی موهام گرد و عمیق بوسید کشید :

_من بخاطر عطر این مدها هر روز نفس می کشم.

لبشو کنار لبم گذاشتم و گفت :

_دوست دارم اینو هیچ وقت یادت نره .

لبخندی زدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم :

_منم بی اندازه دوست دارم اینو یادت نره .

***

با صدای بلند یارا رو صدا زدم :

_یارا بیا زیپ لباسم رو ببند .

یارا در حالی که کروات دور گردنش بود داخل اتاق شد و شروع به غر زدن کرد :

_نگاه تو هم بیا این کروات رو ...

1400/11/08 22:58

#پارت684

سرشو بالا آورد که بقیه ی حرفش رو خورد .
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت :

_داری میری عروسی؟

سارا سوتی بدی داد و انگار خودشم متوجه شد که چشم هاشو عصبی بست .
لبخند دندون نمایی زدم‌و گفتم :

_آره عزیزم دارم میرم عروسی داداشم .

یارا کلافه دستی به موهاش کشید :

_نگاه داری عصبیم میکنی برو این لباست رو عوض کن .

پامو زمین کوبیدم و حرصی گفتم :

_اما من این لباس رو خریدم .

یا جدی نگاهم کرد و غرید :

_و موقع خرید این لباس رو اصلا به من نشون ندادی .

دیدم ب لجبازی نمی تونم خامش کنم برای همین با ناز قدمی به سمتش برداشتم .
دستمو دور گردنش حلقه کردم و زمزمه کردم‌:

_عزیزم من قول میدم از کنارت تکون نخورم خوبه ؟

یارا ابرویی بالا انداخت :

_نه خوب نیست .

حرصی دندون هامو روی هم سابیدم اما همچنان ظاهر خونسردمرو حفظ کردم و با ناز لب هامو غنچه کردم :

_اگه اجازه ندی من این لباس رو بپوشم دلم می شکنه ها .

1400/11/08 22:58

#پارت685

یارا نفس رو کلافه بیرون فرستاد .
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت خودش کشید .
به چشم هام نگاه کرد که دستم رو روی سینه‌ش کشیدم و مشغول بستن کرواتش شدم اما چشم هامو ازش نمی گرفتم.
یارا هم خیره داشت نگاهم می کرد که گفتم :

_عزیزم همین لباس خوبه دیگه ؟

یارا زمزمه کرد :

_اگه بگم نه عوض می کنی ؟

چشم هامو با ناراحتی ازش دزدیدم اما داشتم نقش بازی می کردم و می دونستم که یارا دلش طاقت نمیاره .
سرمو تکون دادم و لب زدم :

_آره عوض می کنم .

یارا جری گفت :

_پی عوض کن .

یه لحظه گفتم نکنه دستم براش رو شده و این بار تیرم به خطا رقت اما نمی تونستم باهاش لجبازی کنم.
کرواتش رو دور گردنش مرتب کردم و سری تکون دادم :

_باشه .

هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که دستم از پشت کشیده شد .
یارا زیر گوشم زمزمه کرد:

_خدا لعنتم کنه که طاقت ناراحتی رو ندارم و از طرفیم نمی تونم اجازه بدم با این نیم متر پارچه بیای .

1400/11/08 22:58

#پارت686

دیدم یکم دیگه نقش بازی کنم همه چیز تمومه که صدامو بغض دار کردم‌و گفتم :

_باشه عزیزم هر چی تو بگی ... من که گفتم عوضش می کنم .

یارا چرخوندم و این بار پشتم قرار گرفت .
دستش روی زیرش نشست و در همون حال زمزمه کرد :

_قول میدی از کنارم تکون نخوری .

لب زدم :

_قول میدم .

یارا نفس رو روی کمرم فوت کرد و همین جور که زیپ پیراهن رو بالا می کشید گرمای دستش رو هم روی تن حس می کردم .
بعد از بالا کشیدن زیپ لباس دستم رو توی دستش گرفت و فشرد :

_بریم .

سری تکون دادم :

_بریم .

کیف ، مانتو و شالم رو برداشتم و دست یه دست یارا از خونه بیرون زدیم .

سوار آسانسور شدیم و یارا دکمه رو فشرد .
یارا نیم‌نگاهی بهم انداخت گفت :

_شیطونه میگه از این چهار دیواری دنج نهایت استفاده رو بکن .

1400/11/08 23:00

#پارت687

ابرویی بالا انداختم :

_شیطونه داره از گمراهت می کنه به حرفش گوش نده .

یارا با شیطنت گفت :

_و اگه بخوام گوش بدم ؟

قبل از اینکه من جواب بدم در آسانسور باز شد .
با لبخند ابرویی بالا انداختم و گفتم :

_هیچی دیگه اینجوری این چهار دیواری دنج خراب میشه .

یارا انگار بدجور توی ذوقش خورد که کلافه دستی به موهاش کشید و از آسانسور بیرون زد .
منم داشتم پشت سرش می رفتم .
سوار ماشین شدم که یارا پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد .
زیاد طول نکشید که ماشین جلوی خونه پارک شد .
خواستم از ماشین پیاده شم که دستم اسیر دست یارا شد :

_نگاه پشیمونم نکن .

متعجب نگاهش کردم که خودش متوجه شد چیزی نفهمیدم و ادامه داد :

_تو قول دادی تا آخر شب کنارمی و خواشا از الان نزن زیر قولت .

دستمو روی چشمم گذاشتم :

_چشم ... ببخشید .

دست به دست یارا از ماشین پیاده شدیم .
نامزدی رو توی خونه ما می گرفته بود و صدای بلند آهنگ تا اینجا هم به گوش می رسید.

1400/11/08 23:00

#پارت688

وارد خونه شدیم که دیدم نریمان و آرایه هم داشتن با مهمونا احوال پرسی می کردن .
سریه شال و مانتوم رو در آوردم و گوشه ای ایستادم که نریمان به همراه آرایه سمتم اومد.

آرایه پشت چشمی برام نازک کرد :

_می ذاشتی آخر شب که همه‌ی مهمونا رفتن تو میومدی .

مشت محکمی به بازوش کوبیدم‌:

_به من تیکه ننداز که از دستت شکارم.

آرایه دست به کمر ایستاد و شاکی پرسید :

_اون وقت چرا؟

لبخند مرموزی زدم و گفتم :

_مخ داداشم رو بی اطلاع از من زدی .

آرایه نیشگون از بازوم گرفت و گفت :

_آخه تو جواب اون تلفنت ر میدادی که من بخوام بهت بگم .

انگار تازه متوجه ی حضور یارا و نریمان شد که دستش رو محکم روی دهنش کوبید .
نریمان با شیطنت خندید و دستشو دور کمر آرایه حلقه کرد :

_پس همون اولم برای من نقشه داشتی ؟

آرایه پشت چشمی نازک کرد :

_نخیر اصلا هم این طور نبود .

1400/11/08 23:00

#پارت689

نریمان نگاهی به من انداخت که لبمو گاز گرفتم ، آرایه با تهدید زمزمه کرد :

_بخوای حرف مفت بزنی خودم خونت رو ریختم .

دستمو روی دهنم کوبیدم و گفتم :

_اصلا اگه من حرف زدم تو بیا خونم رو بریز .

آرایه نتونست جوابم رو بده چون مهمون جدید اومد و به سمت اونا رفتن .
با یارا گوشه‌ی خونه نشسته بودیم که یارا نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .

نگاهی بهش انداختم و وقتی کلافگی رو از توی صورتش دیدن گفتم :

_اتفاقی افتاده ؟

یارا دستشو توی موهاش کرد و گفت :

_لباست داره اذیتم می کنه .

چشمکی زدم‌:

_بهش فکر نکن .

اما انگار یارا خیلی جدی بود که به شوخی منم عکس العملی نشون نداد .
وقتی دیدم خیلی داره حرص می خوره دستش‌و کشیدمو بردمش وسط جمعیت .
همون لحظه آهنگ دو نفره ای پخش شد .
دستمو دور گردنش حلقه کردم‌:

_خودت گفتی از کنارت تکون نخورم ، الانم مجبوری که باهام برقصی .

و ته حرفم چشمک ریزی زدم .

1400/11/08 23:00


❣❣
❣❣❣
❣❣❣❣
❣❣❣
❣❣


#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت690


یارا لبخند محوی زد و منو توی آغوش کشید :

_دوست دارم نگاهِ ناگهانم، خوشحالی که توی زندگیم پیدات شد .

لبخندی زدم و خودمو بیشتر به یارا چسبوندم ‌.

_منم دوست دارم عشق زندگیم ...

سرمو روی شونه‌ی یارا گذاشتم :

_ممنونم ازت که گذاشتی دوست داشتن رو باهات تجربه کنم ... ممنونم که این قدر قشنگ عاشقی می کنی .

سرمو بالا آوردم و به یارا نگاه کردم که دیدم چشم هاش داره برق می زنه .
دستشو نوازش وار روی کمرم کشیدم :

_تو زیباترین اتفاق شبهای منی
اتفاقی شبیه ماه در تاریک ترین شب جهان ...

لبخند شیطونی زدم‌:

_شاعر شدی ؟

یارا هم چشمکی زد :

_شاعرم کردی ماه شب های تارم .

خوشحالم که ریسک کردم و پام به زندگی یارا باز شد .
خوشحالم که عاشق بهترین مرد شدم .
همیشه میگن بعد از سختی آسونیِ و بعد از شب سیه روز سفیده.
بالاخره آسونی منم رسید .
هر چند روز های سختی رو پشت سر گذاشتم اما تموم‌شد .
همه چیز قشنگ تموم شد .
امیدوارم که قصه‌ی تموم عاشق هاهم مثل ما هر چند سخت اما قشنگ و شیرین باشه .
این قدر شیرین که تلخی هاش به چشم نیاد .
یارا با عشق پیشونیم رو بوسید و فهمیدم که این مرد بهترین هدیه‌ای که خدا می تونست بهم بده .


? پایان ?


??رمانکده??

1400/11/08 23:01

دوستان قشنگم و همراهان گرامی امیدوارم از این رمان زیبامون لذت برده باشین منتظر رمان جدید و زیبامون باشید عشقاااا????

1400/11/08 23:02

پاسخ به

????????? #عشق‌فوتبالیست‌من #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...

دوستان قشنگم که تازه اومدن پارت اول رمانمون?

1400/11/09 16:02

پاسخ به

????????? #عشق‌فوتبالیست‌من #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...

دوستان قشنگم که تازه اومدن پارت اول رمانمون?

1400/11/09 16:02

??سوگلی ارباب??

پارت_1

*آینده*


ساحل


هنوز به خاطر مرگ ارباب بزرگ لباس سیاه به تن داشتم اما نمی‌دونم آقا یاشار، پسر ارباب کیانی بزرگ که قراره ارباب جدید بشه از این موضوع راضی هست یا نه.
چون بعد از اومدنش همه لباس مشکی رو از تن‌شون در آورده بودن، آهی کشیدم و سینی رو با یه دست نگه داشتم.
بعد از نفس عمیقی چند تقِ به در اتاقِ ارباب جدید زدم، بعد از دقایقی با صدای سرد و خش داری گفت:

+ بیا تو.

آروم در و باز کردم که دیدم با بالا تنه‌ی برهنه روی تخت دراز کشیده و چشم‌هاش رو بسته، با خجالت ‌نگاهم رو از هیکل عضله‌ایش دزدیم و با صدای آرومی گفتم:

- ارباب براتون شربت آوردم.

بعد از چند لحظه گفت:

+ نمی‌دونستم اینجا برده‌ی دختر که جوون باشه هم داره...تازه کاری؟

بدون این که نگاهش کنم گفتم:

- خیر ارباب.

+ چند وقته اینجایی؟

- از...بچگی.

باز هم سکوت کرد و بالاخره گفت:

+ سینی رو بذار روی میز.

سریع اطاعت کردم و خم شدم و سینی رو روی میز گذاشتم که لیوان تکونی خورد.
با ترس نگهش داشتم تا نریزه، وقتی ایستاد نفس راحتی کشیدم و خواستم بلند بشم که نوازش دستی رو روی با*س*ن*م حس کردم.
تنم خشک شد و با چشمای گرد شده به رو به روم نگاه کردم.
با لحن عجیبی گفت:

+ جوووون عجب چیزی رو زیر دامن قایم کردی.

تنم یخ بست و سریع با ترس بلند شدم و به سمتش برگشتم...خدای من چه قد بلند بود!
با خواهش گفتم:

- ار...ارباب من باید برم...خواهش می‌کنم.

1400/11/10 13:30

??سوگلی ارباب??

#پارت_2


با بی‌رحمی چونه‌ام رو توی دستش گرفت و فشار داد، اشک توی چشم‌هام جمع شد، با خشم توی صورتم غرید:

+ کی بهت اجازه داد حرف بزنی هان؟ چه طور جرات کردی که تو روی من بایستی و مخالف خواسته‌ی من باشی؟
من ارباب جدیدم فهمییییدی؟

با بغض سری تکون دادم و دستش از روی چونه ام سر خورد و به سمت روسری‌ام رفت، قبل از این که جلوش رو بگیرم روسری‌ام رو با یه حرکت کشید و موهام بیرون ریخت.
در برابرش ضعیف بودم...اون ارباب بود!
خدایا باورم نمی‌شه که پسر ارباب داره این کار و باهام می‌کنه.
سرش تو یقه‌ام فرو رفت و من تنم بیشتر یخ بست.
دستش روی س*ی*ن*م نشست و من اشک ریختم...منی که حتی نذاشتم یه نا محرم نگاهم کنه و حالا...
نتونستم تحمل کنم و دوباره نالیدم:

- نه ارباب...خواهش می‌کنم ولم کن من دخترم...

حرفم با سیلی‌ای که توی گوشم خورد تموم شد.
هنوز توی شوک سیلی‌ای که بهم زد بودم که موهام رو توی مشتش گرفت و کشید، با خشم ترسناکی گفت:

+ مگه نگفتم مخالف خواسته‌ی من حرف نزن هان؟ مگه نگفتم ج*ن*د*ه؟ تو فقط یه برده‌ی بی‌ارزشی، یه برده که فقط به درد کردن می‌خوره حالا نشونت می‌دم.

به معنای واقعی از ترس لال شدم...فقط اشک ریختم.
فکر کردم الان کارم تمومه که منو با خشونت جلوش نشوند، انگار که در مقابلش زانو زدم.
قبل از این که به خودم بیام زیپ شلوارش رو باز کرد و با خباثت گفت:

+ اول از دهنت شروع می‌کنم اون‌قدر می*‌گا*م*ش که دیگه نتونی حرف بزنی.

خواستم جیغ بکشم که با پر شدن دهنم خفه شدم....


فلش بک


یاشار


جامِ شرابم رو به لبم نزدیک تر کردم و به الیزابت که درست مثل یه ه.ر.ز.ه که مشغول رقصیدن بود خیره شدم، همین‌طور که بهم نگاه می‌کرد گازی از لبش گرفت و آروم چرخید.
باسنش رو لرزوند که من به خودم قول دادم حتما امشب از پشت پا*ره‌اش کنم، انگار از نگاه خمارم روی باسن خوش فرمش خوشش اومد که ریز خندید و آروم دستش رو به پشتش رسوند و قفل سوتینش رو باز کرد.
دلم می‌خواست بلند بشم و با خشونت اون رو توی تنش جر بدم اما یه جورایی از این بازی خوشم اومده بود.
الیزابت بلد بود که چه طوری منو غافلگیر کنه برای همین بود که مدت رابطه‌ام با الیزابت از بقیه دوست دختر‌هام بیشتر طول کشیده بود.
اون یه ج.ن.د.ه‌ ی حرفه‌ای بود، اگه پاش توی ایران باز بشه همه جا رو آباد می‌کنه.
پوزخندی زدم که سوتین قرمزش رو از تنش در آورد اما به سمتم نچرخید دوباره قری به کمرش داد و باس.نش رو به عقب هول داد و کمی خم شد.
انگار خودش هوس کرده بود که از پشت بده که مدام باس.نش رو به رخ می‌کشید.

1400/11/10 13:31

??سوگلی ارباب??

پارت_1

*آینده*


ساحل


هنوز به خاطر مرگ ارباب بزرگ لباس سیاه به تن داشتم اما نمی‌دونم آقا یاشار، پسر ارباب کیانی بزرگ که قراره ارباب جدید بشه از این موضوع راضی هست یا نه.
چون بعد از اومدنش همه لباس مشکی رو از تن‌شون در آورده بودن، آهی کشیدم و سینی رو با یه دست نگه داشتم.
بعد از نفس عمیقی چند تقِ به در اتاقِ ارباب جدید زدم، بعد از دقایقی با صدای سرد و خش داری گفت:

+ بیا تو.

آروم در و باز کردم که دیدم با بالا تنه‌ی برهنه روی تخت دراز کشیده و چشم‌هاش رو بسته، با خجالت ‌نگاهم رو از هیکل عضله‌ایش دزدیم و با صدای آرومی گفتم:

- ارباب براتون شربت آوردم.

بعد از چند لحظه گفت:

+ نمی‌دونستم اینجا برده‌ی دختر که جوون باشه هم داره...تازه کاری؟

بدون این که نگاهش کنم گفتم:

- خیر ارباب.

+ چند وقته اینجایی؟

- از...بچگی.

باز هم سکوت کرد و بالاخره گفت:

+ سینی رو بذار روی میز.

سریع اطاعت کردم و خم شدم و سینی رو روی میز گذاشتم که لیوان تکونی خورد.
با ترس نگهش داشتم تا نریزه، وقتی ایستاد نفس راحتی کشیدم و خواستم بلند بشم که نوازش دستی رو روی با*س*ن*م حس کردم.
تنم خشک شد و با چشمای گرد شده به رو به روم نگاه کردم.
با لحن عجیبی گفت:

+ جوووون عجب چیزی رو زیر دامن قایم کردی.

تنم یخ بست و سریع با ترس بلند شدم و به سمتش برگشتم...خدای من چه قد بلند بود!
با خواهش گفتم:

- ار...ارباب من باید برم...خواهش می‌کنم.

1400/11/10 13:30

??سوگلی ارباب??

#پارت_2


با بی‌رحمی چونه‌ام رو توی دستش گرفت و فشار داد، اشک توی چشم‌هام جمع شد، با خشم توی صورتم غرید:

+ کی بهت اجازه داد حرف بزنی هان؟ چه طور جرات کردی که تو روی من بایستی و مخالف خواسته‌ی من باشی؟
من ارباب جدیدم فهمییییدی؟

با بغض سری تکون دادم و دستش از روی چونه ام سر خورد و به سمت روسری‌ام رفت، قبل از این که جلوش رو بگیرم روسری‌ام رو با یه حرکت کشید و موهام بیرون ریخت.
در برابرش ضعیف بودم...اون ارباب بود!
خدایا باورم نمی‌شه که پسر ارباب داره این کار و باهام می‌کنه.
سرش تو یقه‌ام فرو رفت و من تنم بیشتر یخ بست.
دستش روی س*ی*ن*م نشست و من اشک ریختم...منی که حتی نذاشتم یه نا محرم نگاهم کنه و حالا...
نتونستم تحمل کنم و دوباره نالیدم:

- نه ارباب...خواهش می‌کنم ولم کن من دخترم...

حرفم با سیلی‌ای که توی گوشم خورد تموم شد.
هنوز توی شوک سیلی‌ای که بهم زد بودم که موهام رو توی مشتش گرفت و کشید، با خشم ترسناکی گفت:

+ مگه نگفتم مخالف خواسته‌ی من حرف نزن هان؟ مگه نگفتم ج*ن*د*ه؟ تو فقط یه برده‌ی بی‌ارزشی، یه برده که فقط به درد کردن می‌خوره حالا نشونت می‌دم.

به معنای واقعی از ترس لال شدم...فقط اشک ریختم.
فکر کردم الان کارم تمومه که منو با خشونت جلوش نشوند، انگار که در مقابلش زانو زدم.
قبل از این که به خودم بیام زیپ شلوارش رو باز کرد و با خباثت گفت:

+ اول از دهنت شروع می‌کنم اون‌قدر می*‌گا*م*ش که دیگه نتونی حرف بزنی.

خواستم جیغ بکشم که با پر شدن دهنم خفه شدم....


فلش بک


یاشار


جامِ شرابم رو به لبم نزدیک تر کردم و به الیزابت که درست مثل یه ه.ر.ز.ه که مشغول رقصیدن بود خیره شدم، همین‌طور که بهم نگاه می‌کرد گازی از لبش گرفت و آروم چرخید.
باسنش رو لرزوند که من به خودم قول دادم حتما امشب از پشت پا*ره‌اش کنم، انگار از نگاه خمارم روی باسن خوش فرمش خوشش اومد که ریز خندید و آروم دستش رو به پشتش رسوند و قفل سوتینش رو باز کرد.
دلم می‌خواست بلند بشم و با خشونت اون رو توی تنش جر بدم اما یه جورایی از این بازی خوشم اومده بود.
الیزابت بلد بود که چه طوری منو غافلگیر کنه برای همین بود که مدت رابطه‌ام با الیزابت از بقیه دوست دختر‌هام بیشتر طول کشیده بود.
اون یه ج.ن.د.ه‌ ی حرفه‌ای بود، اگه پاش توی ایران باز بشه همه جا رو آباد می‌کنه.
پوزخندی زدم که سوتین قرمزش رو از تنش در آورد اما به سمتم نچرخید دوباره قری به کمرش داد و باس.نش رو به عقب هول داد و کمی خم شد.
انگار خودش هوس کرده بود که از پشت بده که مدام باس.نش رو به رخ می‌کشید.

1400/11/10 13:31

??سوگلی ارباب??


#پارت_3



هومی کشیدم و جام خالی رو روی عسلی گذاشتم، نگاهی به جام
کرد و با عشوه چرخید که بالاخره نگاهم به س.ی.ن‌.ه های گرد و خوش‌فرمش افتاد، همون موقع هوس مکیدن اونا رو کردم.
با ناز قدم برداشت و به سمتم اومد، خم شد و شیشه‌ی مشروب رو برداشت اومد و روی پا‌هام نشست که عطر تحریک کننده‌اش رو حس کردم، با پوزخند سرم رو لای گردنش بردم و مکیدم، آهی کشید و جامم رو برداشت تا پر کنه که با دست مانع شدم.
سرم رو از لای گردنش بیرون آوردم و به نگاهِ خمار و مشتاقش خیره شدم، شیشه رو از توی دستش گرفتم و روی س.ی.ن.ه هاش نگه داشتم و آروم محتویاتش رو سرازیر کردم، آهی کشید و تنش رو کمی به عقب مایل کرد که منم خم شدم و لیسی به ن.و.ک س.ی.ن.ه اش که آغشته به مشروب بود زدم.
می‌دونستم روی این ناحیه حساسه که با آه گفت:

- آه یاشار...آره بخور...گاز بگیر...آه.

چنگی به پاهاش زدم و اونا رو از هم باز کردم، بدون توجه به کثیف شدن مبل باقی مشروب رو روی بهشتش خالی کردم و خم شدم و لیسی به چو‌*چو*لش زدم که دیوونه شد و سرم رو لای پاش فشار داد.
کامل خم شدم روش و شروع کردم به لیسیدن و خوردن و مکیدن...صدای ملچ ملوچ من با آه و ناله های الیزابت قاطی شده بود.
حسابی که خیس شد شیشه‌ی خالی رو به ک.س.ش نزدیک کردم، به خاطر کلفتی و بزرگی شیشه چشمای خمارش پر از استرس شد.
با نیش‌خند گفتم:

+ چی شد؟ این شیشه که کم از ک.ی.ر من نداره؟

انگار کمی آروم شد که پاهاش رو باز تر کرد و نالید:

- من به اوج برسون یاشار.

حرفش که تموم شد شیشه رو نزدیک سوراخش گذاشتم و محکم به داخل هول دادم.
نصف شیشه مشروب واردش شد جیغ کوتاهی کشید، چنگی به یکی از س.ی.ن.ه هاش زدم و ن.و.ک.ش رو به بازی گرفتم.
همزمان تند تند شیشه رو توی ک.س.ش عقب جلو می‌کردم.

+ بگو الیزابت...بگو ج.ن.د.ه‌.ی کی هستی؟

با لذت و درد گفت:

- تو یاشار...آخ...تو....وای محکم...آه.

بی‌رحمانه با شیشه می‌کردمش که همون موقع پاهاش رو بالا تر دادم و ک.ی.ر.م رو خشک خشک وارد عقبش کردم.
این دفعه جیغ فرابنفشی کشید اما اهمیت ندادم
هم‌زمان داشتم هم از جلو می‌کردمش هم از پشت.

1400/11/10 13:34

??سوگلی ارباب??


#پارت_4


با درد جیغ زد:

- آخ یاشار ج.ر خوردم....آخخخخخ...بسه روانی.

با خشم و شهوت شیشه رو از جلوش در آوردم و انداختم روی زمین با درد به ک.س.ش که باز و بسته می‌شد نگاه کرد، بی‌معطلی ک.ی.ر.م رو از پشتش در آوردم و وارد ک.س.ش کردم.
این دفعه با گریه جیغ زد:

- آخخخخخ سسسسووووختممممم.


+ آروم باش الیزابت... تو همیشه پایه س.ک.س خشن بودی مگه نه؟ آروم باش تا به اوج برسونمت، می‌خوام کاری کنم که فردا نتونی راه بری.


با اشک سری تکون داد که حرکاتم رو شروع کردم، مشغول مالیدن چو*چو*لش شدم تا درد و از یاد ببره، سریع دوباره غرق لذت شد.
خم شدم و مشغول خوردن و گاز گرفتن از س.ی.ن.ه‌ هاش شدم، چنگی به موهام زد و پاهاش رو دورم سفت حلقه کرد.
می‌دونستم که داره به آخر می‌رسه.
حرکاتم رو تند تر کردم که داد زد:

- آره آره آره...آه بکن یاشار....بکن آهههههه.

چند تا حرکت محکم زدم که لرزید و ارضا شد.
اما من هنوز سیر نشده بودم، ک.ی.ر.م رو از ک.س.ش بیرون آوردم که سریع با دست ترشحاتش مالید، خمار نگاهش کردم و سرش رو گرفتم و به سمت ک.ی.ر.م هدایت کردم.
با اشتیاق به سمتم خم شد و ک.ی.ر.م رو توی دستش گرفت و از بالا تا پایین لیسید.
با شهوت گفتم:

+ بخورش الی...می‌خوام آبم رو توی دهنت خالی کنم.

- اوه آره یاشار...تشنمه...آبت رو می‌خوام.

سرش رو هول دادم و گفتم:

+ پس بخورش.

اینو که گفتم به جون ک.ی.ر.م افتاد، می‌خورد و می‌لیسید و میک می‌زد، ب.ی.ض.ه هام رو توی دست‌هاش می‌گرفت و بازی می‌کرد.
غرق لذت شده بودم.
سرش رو توی دستم گرفتم و به خودم فشار دادم که اوقی زد اما دست بر نداشت، سرش رو با دست نگه داشتم و خودم شروع کردم به کمر زدم.
داشتم دهنش رو می‌کردم...اوق می‌زد و اشک می‌ریخت اما من اصلا متوجه نبودم.
بعد از چند لحظه با حس اومدن آبم چشمام رو بستم و آه غلیظی کشیدم.
تمام آبم رو توی دهنش خالی کردم که مثل آدم تشنه همه‌اش رو خورد.
ولش کردم و با نفس نفس کنارش افتادم.

- اوه یاشار... هم عالی بود هم دردناک...جلوم می‌سوزه.

پوزخندی زدم و گفتم:

+ تو بعد از هر رابطه همین رو می‌گی.

1400/11/10 13:35