💜رمانکده💜

971 عضو

سلام به خانم گلا?ادمین جدید هستم?

ما برگشتیم?

پرانرژی و با کلی رمان قشنگ?

ممنون از اونایی که لفت ندادن و کنارمون موندن? اوناییم که لفت دادن پشیمون میشن چون کلی رمان جذاب توراه داریم?

1401/06/03 16:53

بریم که داشته باشیم رمان‌جدیدمونو?

رمان?❤ همراز❤?

1401/06/03 17:00

بریم که داشته باشیم رمان‌جدیدمونو?

رمان?❤ همراز❤?

1401/06/03 17:00

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


دستمو کشیدم به پشمای پام و گفتم:

-جووووون! میشه ببافیشون!

نازان عوق زد و گفت:

-بزن این بیصاحابارو کثیف.

مثل گربه شرک نگاهش کردم و با معصومیت گفتم:

-نگو این جوری نازان! اینا سوگلیامن! بزنمشون سردم میشه!

پقی زد زیر خنده و گفت:

-خاک بر سرت! مگه خرسی که سردت بشه؟ اومدیم و یکی تورو تو کوچه خلوت خفت کرد اینا رو ببینه که آبروت میره.

پاچمو کشیدم پایین و گفتم:

-حالا گیر دادی به پشمای من؟ پاشو اون شال زردتو بیار بده بپوشم کلاس دارم. مانتو مشکیت رو هم بی زحمت بده، کفش اسپرت زرداتم که می پوشم. ریملتم که مال منه.

با پوزخند نگام کرد و گفت:

-چرا فکر می کنی لباسای نازنینمو میدم تو بپوشی؟

ابرویی انداختم بالا و با نیشخند گفتم:

-چون در غیر اون صورت به مامان میگم با یزدان میری خونش لاک پشت بالدار ببینی!


? #پارت_1

?رمانکده?

1401/06/03 17:02

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?


با جیغ جیغ گفت:

-چرا شر و ور میگی؟ یزدانو رو من با هزار مکافات می کشونم کافه! اونم کافه شلوغ!

چشم درشت کردم و گفتم:

-به مامان دروغ میگم دیگه! تا تو بیای اثباتش کنی چند روزی دستت بنده این جوری دل منم خنک میشه!

انگشت وسطشو گرفت سمتم و گفت:

-تو خواهر نیستی! خواهر شوهری سلیطه خانم. گمشو تو کمدم خودت بردار لباسارو!

با لبخند رضایت بخشی از اتاقم زدم بیرون و رفتم اتاق نازان که دیوار به دیوار اتاق من بود.
بنا به دلایلی نامعلوم خانواده منو خیلی باور داشتن!
به خاطر مظلومیت چشمام بود، دروغ و چرتم که بهم می بافتم چون چشمام مثل گربه شرک بود باور می کردن.

مانتوی مشکیش و شال زردشو پوشیدم و از ریملش زدم به چشمام.
موهامو یه کج ریختم روی صورتم و بعد از این که مطمئن شدم همه چیز اوکیه رفتم پایین.
کیف ویولونم رو انداختم روی دوشم و بلند گفتم:

-آهای اهل بیت! من رفتم گرچه می دونم به جهت های مختلف بدنتونه!

مامان داد زد:

-یه دقه وایسا! وایسا!

ساعتمو نگاه کردم، حسابی دیر شده بود، زرین منو می کشت. مامان با یه طومار اومد سمتم و گفت:

- داری میای یه تکه پا برو فروشگاه اینارو بخر فردا مهمون داریم.

به لیست نگاه کردم، سوتی کشیدم و گفتم:

- ابلفض! اینا از تک پا بیشترن باید با خودم آب و غذا ببرم وسطاش فشارم نیوفته! کی هست مهمون حالا؟

? #پارت_2
?رمانکده?

1401/06/03 17:02

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?

زد به سینش و گفت:

-عمه های گور به گورت! همشون گله ای هم دارن میان! چوپونشونم ننه بزرگ سلیطه اته!

پقی زدم زیر خنده. مامان خیلی آروم و مهربون و گوگولی بود اما وقتی پای خانواده بابام میومد وسط می شد مادر فولاد زره!

صد البته که درکش می کردم!
خیلی هم درکش میکردم!
بلایی که عمه ها و عزیز سر مامان آوردن به خاطر دختر زا بودنش هیتلر با آلمانیا نکرده بود.

مامان وقتی باردار شده بود و فهمیده بودن دو قلو دختره می خواستن برای بابا زن بگیرن و کاری کنن مامان سقط جنین کنه.
بابا ولی دیوونه مامان بود و می گفت خدا یکی زن یکی.

این شد که ما به دنیا اومدیم ولی هنوز که هنوزه عمه ها و عزیز به مامان سرکوفت دخترزا بودنشو می زنن و میگن کیهان باید مثل عمو جهان چهارتا نره خر داشته باشه! میگن مامان بابا رو چیز خور کرده که خامش بشه و نذاره سرش هوو بیاد.
این قدر بیمار بودن این عمه ها و عزیز!

نگاه کردم به ساعت دیدم یکم دیگه ویر برسم آموزشگاه زرین منو به میخ می کشه. گونه مامانو بوسیدم و دویدم تو پارکینگ.

شکر خدا بابا ماشین خریده بود و مگانشو گذاشته بود برای من و نازان.
خیالش هم راحت بود چون دست فرمونمون به جرئت از خودشم بهتر بود.
اصلا من از همون چهار پیش که گواهی نامه گرفتم تا تا همین الان یدونه تصادفم نداشتم. نازان هم همین!
جفتمون رانندگی تو خونمون بود!
شوماخری بودیم واسه خودمون.

? #پارت_3
?رمانکده?

1401/06/03 17:03

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?

ماشینو تو پارکینگ آموزشگاه پارک کردم. یادمه سه سال پیش نمیذاشتن ماشینمو زیر سایه بون پارک کنم.
می گفتن مال استاداست!
حالا منم استادم این جا و بهشون میگم بیاه!
دیدی نمیذاشتی پارک کنم *** آقا!؟ از لج توام که شده استاد شدم.

رفتم تو بدون این که زرین حتی یه کلمه حرف بزنه گفتم:

-سلام استاد زرین بزرگوار! بذار اول برم سر کلاس بعدش این گردن مال تو... می تونی با خیال راحت بزنیش!

دیگه نگاش نکردم که چقدر پوکر نگام می کنه، دویدم سمت کلاسم و رفتم تو.
پری ناز یکی از شاگردام پشت به من ایستاده بود و می کوبید روی میز و می خوند:

-پنجره دن داش گلیر...

کوبیدم تو در و گفتم:

-آی بری باخ بری باخ!

طفلک جیغ کشید و بیست متر از جاش پرید! یاسین و هورا و اشکان مثل چی پهن شده بودن رو زمین و می خندیدن.

جدی شدم و گفتم

-بچه ها بسه! ویولون هاتون رو در بیارید ببینم.

بچه ها می دونستن من باهاشون شوخی ندارم. کلا شوخی و جدی بودنم زمان خاص خودشو داشت.
همشون عاقل و سنگین سازشونو درآوردن و کوک کردن.

درگیر کوک کردن ساز ماهان بودم که یهو زرین کلشو از در آورد تو و گفت:

-همراز یه موقعیت برات پیش اومده اکازیون! بعد کلاست بیا دفترم

? #پارت_4

?رمانکده?

1401/06/03 17:03

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


گندش بزنن.
همیشه همینجوری منو میذاشت تو آمپاس.
صداش زدم:

-صبر کن آقای زرین. یکم اطلاعات بده حداقل.

خیر! فایده نداشت! رفته بود.
یعنی چیکارم می تونست داشته باشه؟
چه موقعیت عالی ای؟ قبلا ازم خواسته بود گیتارم تدریس کنم‌ تا هنزجوی بیشتری بگیره اما من آدم خیانت به ویولن نبودم خودش می دونست.

رو به پریناز گفتم:

-بزن پری.

شروع کرد به زدن، مثل همیشه پر از غلط و خارج. تموم که شد ویولونشو ازش گرفتم و گفتم:

-نسبت به جلسه قبل پیشرفت داشتی. خوب به دست من نگاه کن.

رفتم تو حس، باز ویولن شد عضوی از بدنم و تا آخر آهنگو با حس و توی یه دنیای دیگه زدم.
وقتی تموم شد با صدای دست بچه ها به خودم اومدم.

نگاه کردم دیدم زرین هم اومده تو و داره خیره نگام می کنه و دست می زنه، یه مرد شیک پوش و خوش قیافه هم کنارش بود و متفکر نگاهش می کرد.

لباساش حسابی گرون بود قشنگ معلوم بود سرش به تنش می ارزه.
ولی این مرد مجهول کی بود؟

? #پارت_5
?رمانکده?

1401/06/03 17:03

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?

کلاسم اون تایم تموم شد و تایم بعدش رو هم تموم کردم و با عجله چهارنعل دویدم تا دفتر زرین! لامصب آموزشگاه نبود که!
زمین فوتبال بود هر چی می دویدم نمی رسیدم به تهش!

پشت در اتاقش مقنعمو درسن کردم و نصف موهامو دادم تو.
دختری نبودم که مو بیرون بذارم و آرایش کنم و این حرفا! خودم با خودم حال می کردم و نیازی نمی دیدم به بقیه اهمیت بدم!

در زدم و رفتم تو.
زرین با همون مرد خوش استایل نشسته بودن و داشتن صحبت می کردن.
یهو زرین تا منو دید گفت:

-بفرمایید آقای امیریان! این هم همراز سبحانی، ویولنیست ماهرمون که کارش رو هم چند لحظه پیش دیدین.

رو کرد به من با یه چشمک ریز و نا محسوس گفت:

-همراز جان این آقا مدیر برنامه های آتش رادمهر.

مثل خنگا گفتم:

-سلام!آتش رادمهر کیه!

زرین که پشت یارو وایساده بود دو دستی اول زد تو سر خودش بعد اشاره کرد به من که یعنی خاک بر سر من!
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:

-عه خب براچی؟ نمیشناسم کیه!

چهرشو درهم کرد و انگشت اشارشو کشید رو گردنش که یعنی این بابا بره کشتمت!
شونه انداختم بالا و گفتم:

-خوشبختم آقای امیریان. چرا می خندین؟ مگه من دلقک پدرتونم؟


? #پارت_6

?رمانکده?

1401/06/03 17:04

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


مرده دیگه زمینو گاز می زد! عین چی پهن شده بود رو میز!
زرینم کارد می زدی به جا خون اسید می پاشید از بس عصبانی بود.

یهو مرده خودشو جمع و جور کرد و تک سرفه ای کرد، خندش رو خورد و گفت:

-آتش رادمهر خواننده پاپ و پرطرفدار کشورمون هستن. عجیبه که اسمشون رو نشنیدید، به خاطر همین خندیدم، جسارت نشه! آتش کنسرتهای بین المللیش چند هفته دیگه شروع میشه.

از دهنم پرید و گفتم:

-پشما... نه چیزه! یعنی شگفتا! احسنتم! صد باریکلا!

پنج تا انگشتمو چرخشی چرخوندم و گفتم:

-ولی دخلش به من چیه!

مرده دوباره نیشش باز شد. دستاشو کوبید بهم و گفت:

-دخلش به شما اینه که آتش چند هفته دیگه برای کنسرتاش توی سیدنی، لندن، پاریس، استانبول و تورنتو یه ویلونیست ماهر میخواد.

بی فکر گفتم:

-خب بخواد! خواستن توانسـ... یا ابلفض! منو میگی؟

قیافه زرین دیدن داشت!
امیریان متفکر گفت:

-شما ماهرید و در این شکی نیست اما برای اطمینان از شما و چند نفر دیگه یه آزمون گرفته میشه و یک نفر انتخاب میشه برای تور خارج از کشور

? #پارت_7

?رمانکده?

1401/06/03 17:04

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?

بادم خوابید! گفتم:

-بقیشونو از کجا آوردین؟

-اساتید ویلون چندتا از آموزشگاهای برتر کشور رو جمع کردیم. مشهد اصفهان قم، شیراز...

پوکر نگاهش کردم و گفتم

-لابد تنها دختر و فنچول ترینشونم منم.

با خنده سرشو به نشونه آره تکون داد

قیافم اون قدر با مزه بود که حتی زرین که با یه من عسلم نمی شد بخوریش یه لبخند ملیح نشست رو صورتش. خودمو جمع و جور کردم و گفتم:

-اوکی! کی و چه روزی میگیرید آزمونتونو؟

از تغیر رفتار یهوییم شک زده شد. منتها نمی دونست من حتی اگه یک درصد هم شانس داشته باشم خودمو به چالش می کشم.
جدی شد و گفت:

-آخر همین هفته آزاد تایمش خالیه، با بقیه اوکی شده شما هم تایید بدین دیگه عالی میشه.

پوکر نگاهش کردم و گفتم :

-آقای امیریان آخر هفته که فرداست!
امروز چهارشنبست.

یکم متعجب نگاهم کرد و گفت:

-عه! واقعاً؟

ای بابا! خواننده ای که این مدیر برنامش باشه خودش باید سر بذاره بیابون بمیره!


? #پارت_8

?رمانکده?

1401/06/03 17:04

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?



من اگه مدیر برنانه هام این آدم بود خودمو از باسن دار می زدم!
بهش گفتم

-اوکی بهم آدرس و ایناشو بدین. نه نه یه لحظه... بذارید من برنامه هامو چک کنم

کدوم برنامه بابا! می خواستم ببینم این آتش رادمهر کی هست اصلا.
گوگلو آوردم سرچ زدم آتش رادمهر.
یهو برام یه چیزی آورد در حد اپیلاسیون!

-ژووووووووووووووووون

حواسم نبود! بلند گفتم اینو! امیریان گفت:

-وات؟

گوشیو برگردوندم و گوشیو نشونش دادم و گفتم:

-آتشتون اینه؟ این که کبریت بی خطره!

پقی زد زیر خنده. زرین دوباره دو دستی اول کوبید تو سر خودش بعد اشاره زد به من.
حقیقتا پشم ریزون بود این آتش رادمهر!
خیلی خوشگل بود! مرد نباید این قدر خوشگل باشه.

یکی یکی عکسای بیشتری ازش باز می کردم هی ذره ذره فکم می چسبید به زمین.
با دهن باز به اون یارو که هنوز می خندید گفتم:

-بلد نیس بخنده؟

خندشو جمع کرد و گفت:

-چقد تو باحالی دختر!

بیا! باز منو. با دلقک پدرش اشتباه گرفت! اینم از شانس شخمی تخیلی ما!



? #پارت_9

?رمانکده?

1401/06/03 17:04

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


حالا که رو داده بود منم آستر می خواستم! نیشخند زدم و گفتم :

-نامرده اونی که نفرسته!

مثل خودم ابرو بالا انداخت و گفت :

-نامردم اگه نفرستم! آدرس بدین.

یدونه کارت ویزیت تو جیبم داشتم پشتش سفید بود همیشه به عنوان خلال دندون ازش استفاده می کردم!
هونو در آوردم پشتش آدرسمو نوشتم و دادم بهش!
خب کاغذ نداشتم می فهمی؟ ضیق امکانات بود!
امیریان سر تکون داد و گفت:

-سر ساعت ده صبح جلوی خونتونه!

اینو گفت و عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون.
آقا این یارو پاشو گذاشت بیرون زرین لنگه کفششو در آورد و گفت:

-همراز خونت حلاله! بخدا می کشمت!

جیغ زدم و با خنده رفتم سمت در و گفتم:

-ای بابا آقای زرین شما سن پدر منو دارین این حرکات زشت و فصیح چیه؟ لنگه کفشو پرت کرد منم درو همزمان بار کردم و سرمو دزدیدم.
این شد که لنگه کفش از در رفت بیرون و صدای آخ یه نفر بلند شد!

? #پارت_11

1401/06/03 17:05

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?



خدا خدا می کردم اونی که فکر میذکنم نباشه اما از قیافه ترسیده و بدبخت زرین فهمیدم دقیقا همونه!

برگشتم دیدم لنگه کفش دقیقا خورده پس سر امیریان!
کم نیاوردم دستامو زدم به کمرم و مثل سلیطه ها گفتم:

-ای بابا! شما پشت در چیکار می کردین؟

خم شد عصبی لنگه کفش شیک و واکس خورده زرینو از رو زمین برداشت و گفت:

-این به عنوان مدرک ضبط میشه!

زرین به همون وضعیت که یه لنگه کفش پاش بود یکیش جوراب...
صبر کن ببینم! چقدر جورابش باحاله!
سیاه بود ولی باب اسفنجیای ریز روش
داشت!
پقی زدم زیر خنده و گفتم:

-آقای زرین! عاشق جوراباتون شدم! واسه پسر دایی منم یکی بیارین. حیوونی هفت سالشه باب اسفنجی دوست داره.

***

یه آدامس انداخته بودم تو دهنم قد لنگه کفش! صورتی و توت فرنگی.
جلوی در منتظر بودم لیموزین این یارو بیاد. سوار شم برم!

از طرفی با اون شاهکاری که درست کرده بودم نمی دونستم اصلا میاد یا نه!
به خاطر همین ماشینو هم از پارک در آورده بودم.

? #پارت_12

1401/06/03 17:05

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


آقا دیروز زرین چقدر پاچه مالی این یارو رو کرد تا از سر تقصیراتش بگذره.
آخرشم بهش قول داد یه جفت از جوراب باب اسفنجیاشو بده بهش!

آدامسو بااااااااد کردم قد یه توپ تنیس یهو چشمم افتاد به یه ماشین سیاه مشکی و تق!
آدامسه ترکید تو صورتم و گند زد به همه جا!

جیغ زدم و گفتم:

-عییییییییییییییییی! سگ پدر! مـَـــمـــَن! بیا کمک!

دیگه دیر شده بود، یارو لیموییه پارک کرد جلوی در و پیاده شد در بی توجه به من که داشتم اون گندو از صورتم پاک می کردم در کشویی ماشین درازشو وا کرد.

مثل این نعش کش سیاها بود که پشتش می نوشتن می خوای بنز سوار شو یا پیکان آخرش جات تو این ماشینه!

یارو کچل بود و هیکلی، یهرعینک سیاهم زده بود و دستاشو گرفته بود جلوش.
لباشو داشت فشار می داد بهم و می دونستم در معرض ترکیدنه.
یه تیکه آدامس دیگه رو از نوک بینیم کندم و گفتم:

-بخند بابا الان می ترکی!

همینو که گفتم طرف با صدای پخخخخخخخ هار هار هار زد زیر خنده!
مثل اسب!
ببند داداش، ببند اون حلقو رو مگس میره توش!

منم ترجیه دادم بی محلی کنم پس مثل یه لیدی زیبا و متشخص رفتم بالا و سوار شدم.
به به!
ماشینش از اتاق منم مجهز تر بود!
از این ماشین باحالا که توش مشروب و سیگار برگ سرو میشه.

? #پارت_13

1401/06/03 17:05

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


یه یک ساعت و نیمی تو راه بودیم.
به طرف گفتم چندتا از موزیکای این آتش خانو بذاره بگوشیم.
وقتی صداشو شنیدم باز پشمام ریخت.

من از بچگی موزیک بی کلام گوش می دادم چون عاشق موسیقی بودم. فقط موسیقی نه این که یه نفر روی موزیک بخونه.
علاقمو هم علیرغم تمام مخالفتای بقیه در سطح عالی ادامه دادم. هم هنرستانم رشته موسیقی بود هم دانشگاهم با بهترین رتبه.

به خاطر علاقم به زبان نُت هیچ وقت موسیقی با کلام گوش نمی دادم به نظرم خواننده یه چیز مزاحمی بود که نمیذاشت قشنگ آهنگ بشنوی!
همین بود که هیچ وقت پاپ یا کلا هر سبکی از موسیقی رو گوش نمی دادم.

از پنجره می دیدم که خونه ها کم کم تبدیل به برج و خیلی لوکس میشه.
می دونستم این جا اگه جفت کلیه ها و یک سوم از کبد و دوتا دست و پامم بفروشم نمیتونم یه سوییت حتی اجاره کنم!
وسط اون زرق و برق یارو لیموییه نگه داشت و گفت بفرمایید، رسیدیم استدیوی آقای رادمهر.

? #پارت_14

1401/06/03 17:05

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


آخ من به فدای این قای رادمهر خوش صدا!
پسر تو کل راه با صداش حالی به حالی شدم، مردونه، صاف، رسا، جذاب!
اوجای آهنگاشو فوق العاده می خوند.

طرف از ماشین پیاده شد و درو بزام باز کرد.
منم مثل این فیلما اول یه پامو گذاشتم بیرون، بعد یه پای دیگمو و دست آخر با کلی لوندی پیاده شدم.
انتظار داشتم سرمو که گرفتم بالا هزار نفر مثل فیلما برگشته باشن نگاهم کنن.

ولی خب سرمو که گرفتم بالا سگ پر نمی زد!! یه پیرمرد ریش پرفسوری بود فقط که اونم با اون عینک ضخیمی که زده بود نابینا بود فکر کنم!

ایشی گفتم و زنگ زدم به امیریان. شمارشو دقیقه آخر بهم داده بود.
کیف ویولونم رو دوشم سنگینی می کرد و داشت پدرجدمو در میاورد.
نه که سنگن باشه اما من از بس این کیف به دوشم بود توی این چند ماه اخیر شونم درد رفته بود.

-جانم؟

ژووووووووون! مادر فدات که این قدر جیگری تو! مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن نیشم باز شد اما جدی گفتم:

-رستا هستم آقای امیریان. همراز رستا!

امیریان یهو صداش صد و هشتاد درجه تغییر کرد و گفت:

-آها همراز تویی؟ بیا بالا بیا بالا! دارم از پنجره می بینمت. طبقه یازدهو بزن.

تا خواستم مثل این با کلاسا کلاس بذارم و بگم رستا هستم گیشمیشم دم داره قط کرد.
مرتیکه! یه بارم که من خواستم خودمو *** خاصی به حساب بیارم تو نذار خب؟


? #پارت_15

1401/06/03 17:06

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


از لیموییه تشکر کردم و رفتم تو ساختمون.
یه لابی شیک داشت با یه نگهبان در حد جاینت لول 6 تو بازیای کلش آف کلنز!
قد من تا روی شکمش بود.
بی توجه بهش می خواستم برم تو اومد جلوی راهم ایستاد و گفت:

-کجا؟

چپ چپ نگاش کردم و گفتم :

-من میخوام برم استودیوی آقای رادمهر.

نیشخند زد و گفت:

-تک تک آدمای اینجا میخوان برن استدیوی آقای رادمهر ولی خواستن که همیشه توانستن نیست جوجه!

همین جوجه وقتی توی هرکولو ضایع کرد اون وفت دلم خنک میشه. زنگ زدم به امیریان و گوشیو برواشت رگباری گفتم:

-آقای امیریان این هالک دم درتون نمیذاره من بیام تو! بهش بگید جواب آتشو خودش بده!

هار هور هیر!
هالکه رنگش پرید!
اهوع! منو چه چایی نخورده پسر خاله شدم! آتش!
امیریان گفت:

-چقد تو بلایی بچه! گوشیو بده بهش.

با نیشخند گوشیو دادم بهش و گفتم:

-آقای امیریان هستن.

گوشیو ازم گرفت و بعد از چند تا بله و باشه و چشم بهم برش گردوند. از جلوی در رفت کنار و گفت:

-بفرمایید.

? #پارت_16

1401/06/03 17:06

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


دستمو کشیدم به پشمای پام و گفتم:

-جووووون! میشه ببافیشون!

نازان عوق زد و گفت:

-بزن این بیصاحابارو کثیف.

مثل گربه شرک نگاهش کردم و با معصومیت گفتم:

-نگو این جوری نازان! اینا سوگلیامن! بزنمشون سردم میشه!

پقی زد زیر خنده و گفت:

-خاک بر سرت! مگه خرسی که سردت بشه؟ اومدیم و یکی تورو تو کوچه خلوت خفت کرد اینا رو ببینه که آبروت میره.

پاچمو کشیدم پایین و گفتم:

-حالا گیر دادی به پشمای من؟ پاشو اون شال زردتو بیار بده بپوشم کلاس دارم. مانتو مشکیت رو هم بی زحمت بده، کفش اسپرت زرداتم که می پوشم. ریملتم که مال منه.

با پوزخند نگام کرد و گفت:

-چرا فکر می کنی لباسای نازنینمو میدم تو بپوشی؟

ابرویی انداختم بالا و با نیشخند گفتم:

-چون در غیر اون صورت به مامان میگم با یزدان میری خونش لاک پشت بالدار ببینی!


? #پارت_1

?رمانکده?

1401/06/03 17:02

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?


با جیغ جیغ گفت:

-چرا شر و ور میگی؟ یزدانو رو من با هزار مکافات می کشونم کافه! اونم کافه شلوغ!

چشم درشت کردم و گفتم:

-به مامان دروغ میگم دیگه! تا تو بیای اثباتش کنی چند روزی دستت بنده این جوری دل منم خنک میشه!

انگشت وسطشو گرفت سمتم و گفت:

-تو خواهر نیستی! خواهر شوهری سلیطه خانم. گمشو تو کمدم خودت بردار لباسارو!

با لبخند رضایت بخشی از اتاقم زدم بیرون و رفتم اتاق نازان که دیوار به دیوار اتاق من بود.
بنا به دلایلی نامعلوم خانواده منو خیلی باور داشتن!
به خاطر مظلومیت چشمام بود، دروغ و چرتم که بهم می بافتم چون چشمام مثل گربه شرک بود باور می کردن.

مانتوی مشکیش و شال زردشو پوشیدم و از ریملش زدم به چشمام.
موهامو یه کج ریختم روی صورتم و بعد از این که مطمئن شدم همه چیز اوکیه رفتم پایین.
کیف ویولونم رو انداختم روی دوشم و بلند گفتم:

-آهای اهل بیت! من رفتم گرچه می دونم به جهت های مختلف بدنتونه!

مامان داد زد:

-یه دقه وایسا! وایسا!

ساعتمو نگاه کردم، حسابی دیر شده بود، زرین منو می کشت. مامان با یه طومار اومد سمتم و گفت:

- داری میای یه تکه پا برو فروشگاه اینارو بخر فردا مهمون داریم.

به لیست نگاه کردم، سوتی کشیدم و گفتم:

- ابلفض! اینا از تک پا بیشترن باید با خودم آب و غذا ببرم وسطاش فشارم نیوفته! کی هست مهمون حالا؟

? #پارت_2
?رمانکده?

1401/06/03 17:02

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?

زد به سینش و گفت:

-عمه های گور به گورت! همشون گله ای هم دارن میان! چوپونشونم ننه بزرگ سلیطه اته!

پقی زدم زیر خنده. مامان خیلی آروم و مهربون و گوگولی بود اما وقتی پای خانواده بابام میومد وسط می شد مادر فولاد زره!

صد البته که درکش می کردم!
خیلی هم درکش میکردم!
بلایی که عمه ها و عزیز سر مامان آوردن به خاطر دختر زا بودنش هیتلر با آلمانیا نکرده بود.

مامان وقتی باردار شده بود و فهمیده بودن دو قلو دختره می خواستن برای بابا زن بگیرن و کاری کنن مامان سقط جنین کنه.
بابا ولی دیوونه مامان بود و می گفت خدا یکی زن یکی.

این شد که ما به دنیا اومدیم ولی هنوز که هنوزه عمه ها و عزیز به مامان سرکوفت دخترزا بودنشو می زنن و میگن کیهان باید مثل عمو جهان چهارتا نره خر داشته باشه! میگن مامان بابا رو چیز خور کرده که خامش بشه و نذاره سرش هوو بیاد.
این قدر بیمار بودن این عمه ها و عزیز!

نگاه کردم به ساعت دیدم یکم دیگه ویر برسم آموزشگاه زرین منو به میخ می کشه. گونه مامانو بوسیدم و دویدم تو پارکینگ.

شکر خدا بابا ماشین خریده بود و مگانشو گذاشته بود برای من و نازان.
خیالش هم راحت بود چون دست فرمونمون به جرئت از خودشم بهتر بود.
اصلا من از همون چهار پیش که گواهی نامه گرفتم تا تا همین الان یدونه تصادفم نداشتم. نازان هم همین!
جفتمون رانندگی تو خونمون بود!
شوماخری بودیم واسه خودمون.

? #پارت_3
?رمانکده?

1401/06/03 17:03

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?

ماشینو تو پارکینگ آموزشگاه پارک کردم. یادمه سه سال پیش نمیذاشتن ماشینمو زیر سایه بون پارک کنم.
می گفتن مال استاداست!
حالا منم استادم این جا و بهشون میگم بیاه!
دیدی نمیذاشتی پارک کنم *** آقا!؟ از لج توام که شده استاد شدم.

رفتم تو بدون این که زرین حتی یه کلمه حرف بزنه گفتم:

-سلام استاد زرین بزرگوار! بذار اول برم سر کلاس بعدش این گردن مال تو... می تونی با خیال راحت بزنیش!

دیگه نگاش نکردم که چقدر پوکر نگام می کنه، دویدم سمت کلاسم و رفتم تو.
پری ناز یکی از شاگردام پشت به من ایستاده بود و می کوبید روی میز و می خوند:

-پنجره دن داش گلیر...

کوبیدم تو در و گفتم:

-آی بری باخ بری باخ!

طفلک جیغ کشید و بیست متر از جاش پرید! یاسین و هورا و اشکان مثل چی پهن شده بودن رو زمین و می خندیدن.

جدی شدم و گفتم

-بچه ها بسه! ویولون هاتون رو در بیارید ببینم.

بچه ها می دونستن من باهاشون شوخی ندارم. کلا شوخی و جدی بودنم زمان خاص خودشو داشت.
همشون عاقل و سنگین سازشونو درآوردن و کوک کردن.

درگیر کوک کردن ساز ماهان بودم که یهو زرین کلشو از در آورد تو و گفت:

-همراز یه موقعیت برات پیش اومده اکازیون! بعد کلاست بیا دفترم

? #پارت_4

?رمانکده?

1401/06/03 17:03

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


گندش بزنن.
همیشه همینجوری منو میذاشت تو آمپاس.
صداش زدم:

-صبر کن آقای زرین. یکم اطلاعات بده حداقل.

خیر! فایده نداشت! رفته بود.
یعنی چیکارم می تونست داشته باشه؟
چه موقعیت عالی ای؟ قبلا ازم خواسته بود گیتارم تدریس کنم‌ تا هنزجوی بیشتری بگیره اما من آدم خیانت به ویولن نبودم خودش می دونست.

رو به پریناز گفتم:

-بزن پری.

شروع کرد به زدن، مثل همیشه پر از غلط و خارج. تموم که شد ویولونشو ازش گرفتم و گفتم:

-نسبت به جلسه قبل پیشرفت داشتی. خوب به دست من نگاه کن.

رفتم تو حس، باز ویولن شد عضوی از بدنم و تا آخر آهنگو با حس و توی یه دنیای دیگه زدم.
وقتی تموم شد با صدای دست بچه ها به خودم اومدم.

نگاه کردم دیدم زرین هم اومده تو و داره خیره نگام می کنه و دست می زنه، یه مرد شیک پوش و خوش قیافه هم کنارش بود و متفکر نگاهش می کرد.

لباساش حسابی گرون بود قشنگ معلوم بود سرش به تنش می ارزه.
ولی این مرد مجهول کی بود؟

? #پارت_5
?رمانکده?

1401/06/03 17:03

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?

کلاسم اون تایم تموم شد و تایم بعدش رو هم تموم کردم و با عجله چهارنعل دویدم تا دفتر زرین! لامصب آموزشگاه نبود که!
زمین فوتبال بود هر چی می دویدم نمی رسیدم به تهش!

پشت در اتاقش مقنعمو درسن کردم و نصف موهامو دادم تو.
دختری نبودم که مو بیرون بذارم و آرایش کنم و این حرفا! خودم با خودم حال می کردم و نیازی نمی دیدم به بقیه اهمیت بدم!

در زدم و رفتم تو.
زرین با همون مرد خوش استایل نشسته بودن و داشتن صحبت می کردن.
یهو زرین تا منو دید گفت:

-بفرمایید آقای امیریان! این هم همراز سبحانی، ویولنیست ماهرمون که کارش رو هم چند لحظه پیش دیدین.

رو کرد به من با یه چشمک ریز و نا محسوس گفت:

-همراز جان این آقا مدیر برنامه های آتش رادمهر.

مثل خنگا گفتم:

-سلام!آتش رادمهر کیه!

زرین که پشت یارو وایساده بود دو دستی اول زد تو سر خودش بعد اشاره کرد به من که یعنی خاک بر سر من!
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم:

-عه خب براچی؟ نمیشناسم کیه!

چهرشو درهم کرد و انگشت اشارشو کشید رو گردنش که یعنی این بابا بره کشتمت!
شونه انداختم بالا و گفتم:

-خوشبختم آقای امیریان. چرا می خندین؟ مگه من دلقک پدرتونم؟


? #پارت_6

?رمانکده?

1401/06/03 17:04

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?


مرده دیگه زمینو گاز می زد! عین چی پهن شده بود رو میز!
زرینم کارد می زدی به جا خون اسید می پاشید از بس عصبانی بود.

یهو مرده خودشو جمع و جور کرد و تک سرفه ای کرد، خندش رو خورد و گفت:

-آتش رادمهر خواننده پاپ و پرطرفدار کشورمون هستن. عجیبه که اسمشون رو نشنیدید، به خاطر همین خندیدم، جسارت نشه! آتش کنسرتهای بین المللیش چند هفته دیگه شروع میشه.

از دهنم پرید و گفتم:

-پشما... نه چیزه! یعنی شگفتا! احسنتم! صد باریکلا!

پنج تا انگشتمو چرخشی چرخوندم و گفتم:

-ولی دخلش به من چیه!

مرده دوباره نیشش باز شد. دستاشو کوبید بهم و گفت:

-دخلش به شما اینه که آتش چند هفته دیگه برای کنسرتاش توی سیدنی، لندن، پاریس، استانبول و تورنتو یه ویلونیست ماهر میخواد.

بی فکر گفتم:

-خب بخواد! خواستن توانسـ... یا ابلفض! منو میگی؟

قیافه زرین دیدن داشت!
امیریان متفکر گفت:

-شما ماهرید و در این شکی نیست اما برای اطمینان از شما و چند نفر دیگه یه آزمون گرفته میشه و یک نفر انتخاب میشه برای تور خارج از کشور

? #پارت_7

?رمانکده?

1401/06/03 17:04