971 عضو
#پارت_409
سپهر اصرار داشت که فرشته و سهند رو به مدرسهی داخل شهر بفرستیم اما من دلم می خواست فرشته توی همون روستای آروم و سرسبز بزرگ بشه.
جایی که ساحل زندگی کرد و بزرگ شد.
وقتی با بیرحمی فقط به خاطر انتقام از روستا دورش کردم شاهد بودم که چقدر
درد کشید و حسرت خورد.
من نمیخواستم همین ظلم رو هم در حق فرشته بکنم!
میخواستم هر بدیای که به ساحل کردم با خوبی به تنها بچهمون جبران کنم...
آهِ پر از حسرتی کشیدم و سعی کردم تمام توجهام رو به فرشته بدم اما نمی شد.
حتی وقتی توی فرم مدرسه دیدمش و مقنعهی آبی رنگ رو سرش کردم حالم خوب نشد.
لعنتی پس کی قرار بود با دردِ نبود ساحل کنار بیام؟
چرا اینقدر دیر فهمیدم که جونم به جونش بند بود؟
چرا منه کثافت اونقدر عذابش دادم؟
- بابایی چرا چشمات قرمز شده؟
با صدای خش داری زمزمه کردم:
+ چیزی نیست دخترم اشغال رفته توی چشمم.
فرشته سوالی و گیج نگاهم کرد و چیزی نگفت.
پولِ لباس رو دادم و بعد از این که براش کیف و کفش مدرسه هم خریدم دوباره سوار ماشین شدیم.
میخواستم کمی باهم بچرخیم و براش خوراکی بخرم ولی دخترکم عجیب خوابش میاومد.
روی صندلی در حال چرت زدن بود!
تمام اخلاق و رفتارش شبیه ساحل بود و این باعث میشد به یک دونه دخترم خیلی وابسته بشم!
همزمان که رانندگی میکردم قربون صدقهاش رفتم:
+ فرشتهی بابا خوابش میاد؟ بخواب دخترِ نازم.
لبخندی زد و خمیازهای کشید و گفت:
- ممنونم بابایی... راستی بابا.
+ جونم عزیزم!
با خستگی چشماش رو مالوند و گفت:
- مامان داشتن چه حسی داره؟
قلبم تیر کشید...
- سهند خیلی با زن عمو هدی خوشحالِ... کاشکی منم مامان داشتم.
نفسم سخت از سینهام بیرون اومد، با ذهنی یخ زده ماشین رو به کنار خیابون هدایت کردم و نگه داشتم.
با ناراحتی به فرشته که حالا خوابیده بود نگاه کردم.
منو ببخش دخترم!
بابای گناهکارت رو ببخش!
#پارت_410
وقتی رسیدم هوا کاملا تاریک بود پرنده پر نمیزد.
وارد عمارت شدم و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم فرشته کوچولو صندلی عقب به خواب رفته بود.
خدا من رو لعنت کنه که دخترم باید بدون مادرش بدون عشق مادری بزرگ شه.
ای کاش ساحل بود...
آهی از حسرت کشیدم و در عقب رو باز کردم و به آرومی فرشتم رو بغلم کردم و وارد عمارت شدم
یکی از خدمه ها که مشغول تمیز کاری بود وقتی من رو دید امد سمتم و خوش آمد گفت
سر تکون دادم و گفتم:
_اتاق دخترم آماده اس؟
_بله آقا بفرمایید
رفتم طبقه ی بالا و در اتاقش رو باز کردم و روی تخت گذاشتمش اتاقش درست همونطوری که گفتم درستش کرده بودن
به فرشتم نگاه کردم نگاه معصومش من رو یاد ساحل می انداخت آخ ساحل کاش بود کاش بودی
کاش بودی و میتونستم از وجودت بی نیاز شم ..
دوباره آهی کشیدم و پیشونی فرشتم رو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت اتاق خودم
اتاقی که یادآور خیلی از خاطرات گذشته بود.
خواستم وارد شم اما پشیمون شدم چطور میتونستم به اتاقی بروم که که با ساحل خاطرات خوب و بد داشتم؟
رفتم اتاق مهمان تصمیم گرفتم اونجا باشم دراز کشیدم روی تخت و چشمام رو بستم .
اما خوابم نمی برد انقدر این پهلو و اون پهلو کردم تا بالاخره خوابیدم
#پارت_411
صبح با بالا پایین شدن تخت چشم باز کردم که فرشتم رو دیدم با اخم نگاهم میکنه بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
_ فرشته ی بابا چرا اخم کرده؟
_بابایی خیلی بدی چرا من رو تنها گذاشتی باید شب پیش من بودی.
_ترسیدی؟
لب ورچید و سرش رو به علامت اره تکون داد
گونش رو بوسیدم و گفتم:
_ببخشید از امشب کنار خودم میخوابی باشه خوشگلم؟
لبخندی زد و گفت:
_باشه ولی قول دادیا
_بله من زیر قولم با فرشته خانمم رو نمیزنم
_بابایی بریم صبحانه بخوریم من گرسنمه
_باشه عشق بابا بزار برم دست و صورتم رو بشورم باهم بریم باشه دخترم؟
_چشم
بی بلا رو زمزمه وار گفتم و وارد سرویس بهداشتی شدم و بعد از کارام با فرشته رفتیم پایین و نشستیم سر میز پر از مخلفات و رو به فرشته گفتم:
_خب دختر بابا چی برات لقمه بگیرم؟
فرشته با ذوق میز رو نگاه کرد و گفت:
_اومم عسل با خامه دوست دارم
لبخندی زدم و گفتم:
_چشم عسل و خامه هم برات میزارم.
″ساحل″
_وای فرهاد خستم کردی بچه بشین دو دیقه
_مامان هیجان دارم خیلی زیاد
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_دوست داری مدرسه رو؟
_اره مامان خیلی
به ساعت بزرگ سالن نگاه کردم نزدیکای 11 شب بود رو به فرهاد گفتم :
_پسر مامان پاشو بریم بخوابیم که صبح زود باید بری مدرسه
#پارت_412
دستاش رو بهم کوبید و گفت:
_هورا فردا میرم مدرسه
اومد سمتم و با هم رفتیم اتاقش و دراز کشید روی تخت و چشماش رو بست ولی یکم بعد دوباره باز کرد و گفت:
_مامان
_جانم
_فردا بچه های دیگه هم با مامانشون میان؟
اخم ریزی کردم و گفتم:
_خب اره
_یعنی با باباهاشون نمیان؟
_خب شایدم بیان برای چی میپرسی پسرم؟
_چرا من بابا ندارم؟
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_داری ولی خب الان بابات یه جای خیلی دوره
_دور یعنی کجا؟
_خب یه جای خیلی دور که بزرگتر بشی میفهمی
با چهره ای متفکر باشه ای گفت و چشماش رو بست و براش لالایی که خوندم خوابش برد....
_وای دایی نریمان چقد تا اینجا شلوغه!
_چیه پسر نکنه ترسیدی ؟ مرد که نمیترسه!
_نه نترسیدم فقط نمیدونستم انقدر شلوغ میشه.
با لبخند رو بهش گفتم:
_پسر گلم اینجا مدرسه است کلی پسر میاد اینجا مثل تو که درس بخونن و در آینده یه شغل خوب گیرشون بیاد.
_من میخوام چکاره شم مامان؟
_این رو خودت باید پیدا کنی فدات شم.
خواست چیزی بگه که با صدای مربیشون هر سه رفتیم سمتش و مشغول حرف زدن باهاش شدیم
#پارت_413
″یاشار″
به فرشته کوچولوم نگاه کردم که با غم به دخترایی که همراه مادرشون اومده بودن نگاه میکرد
اون لحظه دلم میخواست خودم رو نیست و نابود میکردم
تنها یک اسم تو ذهنم رد میشد ساحل
آخ ساحل کاش بودی کاش ترکم نمیکردی کاش بودی نمیرفتی
آهی کشیدم و رو به فرشتم گفتم :
_خب دختر بابا بگو بینم از مدرست راضی ؟ دوسش داری؟
_اره بابایی خوشگله.
با هم رفتیم تو سالن مدرسه چون محیط دخترونه بود خیلی نزاشتن من بمونم پس با فرشتم خداحافظی کردم و بهش اطمینان دادم که حتما میام دنبالش .
و از مدرسه خارج شدم و رفتم سمت ماشینم و نشستم خواستم روشنش کنم که با دیدن نریمان و یه دختر دیگه تعجب کردم .
اخمام رفت تو هم پس بالاخره نریمان زن گرفت !
خانمش چهرش رو نمیدیدم رفتن سوار ماشین بشن خواستم بی تفاوت ماشینم رو روشن کنم اما ....
نه...نه ای...این امکان نداره....خدایا...امکان نداره...
س....ساحل من...؟ نه اون...اون که مرده...
نه امکان نداشت اون نمیتونه ساحل باشه...شایدم شبیهشه...
اونقد تو فکر بودم که اصلا متوجه نشدم که کی اومدن و از اونجا رد شدن .
منم با اعصابی داغون رفتم عمارتم.
وارد عمارت که شدم سریع به یکی از نگهبانا گفتم بیاد دفترم که به پنج دقیقه نرسید که جمال اومد و گفت:
_جانم ارباب با بنده کاری داشتین؟
با اخم های درهم گفتم :
_میری و درباره ی خان پدر زنم تحقیق میکنی اینکه چکار میکنه کجاست و خان با چه کسایی زندگی میکنه.
_به روی چشم ارباب .
_فقط حواست باشه شناخته نشی
#پارت_398
همین که رسیدیم کرایه رو دادم و سریع پیاده شدم.
با عجله وارد بیمارستان شدم و سمت پذیرش رفتم...
با نفس نفس به مسئول پذیرش گفتم:
+ ببخشید یک خانم باردار به اینجا نیاوردن؟ فکر کنم هشت ماهه بود.
خونسرد گفت:
- چند لحظه صبر کنید چک کنم...
کمی با کامپیوترِش ور رفت و گفت:
- دو قلو حامله بود؟
با هیجان گفتم:
+ بله بله...
کمی مکث کرد و با تاسف گفت:
- زیر آوار زخمی شده بود... دکتر ها مجبور شدن بچه ها رو از شکمش بیرون بکشن یکی از بچه ها مرده به دنیا اومد اون یکی زنده است توی دستگاهه...
با وحشت و غم نالیدم:
+ زنم... اون چی...
با تاسف بیشتری نگاهم کرد که طاقت نیاوردم و داد زدم:
+ میگم حالِ زنم چطوره؟ دِ حرف بزن...
پوفی کشید و آروم گفت:
- نتونست طاقت بیاره... تسلیت میگم آقا.
جملهاش توی سرم اکو شد...
تسلیت؟!
ساحل؟... فقط یکی از بچهها زنده موند.
پس... پس ساحل چی؟
نه خدایا نه... نه نه امکان نداره!
همون جا زانو زدم و چنگی به موهام زدم...
دیگه چیزی نفهمیدم.
***************
سه روزی طول کشید که سپهر از حالم با خبر شد.
گمون میکرد که منم مردهام اما با کلی پرس و جو پیدام کرده بود... باورش نمیشد که این مردِ داغون و ساکت من باشم.
اون قدر ساکت بودم و به سوالاش جواب نداده بودم که فکر میکرد بچه ها هم با ساحل مردن اما وقتی فهمید یکیشون زنده است خوشحال شد و گفت:
- چرا نگفتی بچهات زنده است؟ بیا بریم ببینیمش... دختره یا پسر؟
تهی و سرد نگاهش کردم و به زور گفتم:
+ نمیدونم.
با چشمهای گرد شده گفت:
- یاشار اون بچهاته... یعنی ندیدیش؟
بیخیال گفتم:
+ بدون ساحل بچهای نمیخوام.
بهت زده نگاهم کرد حتی پلک نمیزد...
#پارت_399
بیخیال گفتم:
+ بدون ساحل بچهای نمیخوام.
بهت زده نگاهم کرد حتی پلک نمیزد...
به زور گفت:
- یاشار تو پدرِ اون بچهای... به خدا این طوری نگو گناه داره.
کلافه چنگی به موهام زدم و چیزی نگفتم...
کنارم نشست و گفت:
- بهتره خودت رو جمع و جور کنی... اونقدر به خاطر مرگ ساحل توی خودتی که حتی یادت رفت جسدش رو از سردخونه پس بگیری... باباش خبر دار شد و اومد اون رو برد، فکر کنم تا الان دفنش کرده باشن، اون بچهی مرده هم با خودشون بردن.
با صدای دورگهای گفتم:
+ طاقت نداشتم توی اون وضع ببینمش.
چند لحظه هیچی نگفت... اومد کنارم نشست و با احتیاط گفت:
- عاشقش بودی؟
آهی کشیدم و نالیدم:
+ دیر فهمیدم سپهر... منه لعنتی فقط حرف انتقام رو میزدم ولی توی این چند ماه مثل یه خانواده شده بودیم... بچههام رو میخواستم... ساحل رو هم میخواستم ولی این غرور لعنتیییی...
با حرص سرم رو به دیوار کوبیدم...
خواستم یک باره دیگه این کار و کنم که سپهر مانع شد و نگران گفت:
- به خودت بیا یاشار... بس کن، به خاطر بچهات که از ساحل مونده بس کن و به خودت بیا... به خاطر یادگاریِ ساحل.
یادگاری ساحل؟ اون بچه...با بغض نالیدم:
+ میخوام اون بچه رو ببینم.
با هیجان گفت:
- باشه داداش بیا بریم بیمارستان... باید بچه رو هم از بیمارستان پس بگیریم.
با کمک سپهر سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم...
اصلا نفهمیدم چی شد، توی این دنیا نبودم.
وقتی به خودم اومدم که توی بخش کودکان بودیم، سپهر با بچهای که توی پتو پیچیده شده بود به سمتم اومد.
با بغض مردونه و شادی گفت:
- مثل یه فرشته خوابیده داداش... بهت تبریک میگم!
مسخ شده بچه رو از توی بغلش گرفتم...
با دیدن صورت سرخ و سفیدِ معصومش دلم لرزید، دگرگون شدم!
خیلی شبیه ساحل بود... حس میکردم تمومِ دار و ندارمِ!
زیبا بود!... مثلِ یه فرشته.
+ دختره یا پسر؟
سپهر با لبخند گفت:
- دختره... اسمش رو چی میذاری؟
بغضم رو قورت دادم همزمان که دخترم چشمای مشکی و درشتش رو باز کرد لب زدم:
+ فرشته!
#پارت_400
*******************
*پنج سال بعد*
- فرهاااااد... فرهاد کجایی بچهی شیطون؟
کلِ عمارت رو زیر و رو کرده بودم ولی این بچه نبود که نبود...
نگرانش نبودم چون میدونستم باز یه جایی قایم شده تا من پیداش نکنم، ناقلا تمام لباسهام رو با مداد شمعی رنگی رنگی کرده بود.
داشتم زیر میز ناهار خوری رو میگشتم که صدای بابا رو شنیدم.
- باز اون وروجک خراب کاری کرده؟
با حرص بلند شدم و گفتم:
- بابا این بار دیگه شما طرفداریش رو نکنیدها... همهی لباس هام رو خراب کرده.
با شنیدن صدای خنده با تعجب به بابا خیره شدم.
با همون تعجب گفتم:
- بابا شما هم؟
سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و گفت:
- شرمنده دخترم... فرهاد خیلی باحاله.
پشت چشمی نازک کرد و دست به کمر ایستادم... هر روز همین بساد رو داشتیم.
با این که عصبی میشدم ولی دلم برای پسرم پر میکشید اخه تنها یادگارِ...
با صدای جیغ فرهاد از فکر خارج شدم و نگران به سمت حیاط دویدم.
حس کردم بلائی سرش اومده اما با دیدن نریمان که فرهاد رو روی دستاش بلند کرده بود نفس آسودهای کشیدم.
- مامانی کمکم کن...
با خنده داد زدم:
- تا تو باشی منو اذیت کنی.
فرهاد از بلندی میترسید... حتی اگر بغلش کنی و بلندش کنی بازم میترسید، نریمان هم از قصد همیشه بلندش میکرد تا شیطنتهاش رو کم کنه.
مونده بودم این بچه به کی رفته.
من که آروم بودم پس لابد به...
- ساحل بیا این پسره شیطونت رو بگیر منو دیوونه کرد.
با قهر روم رو چرخوندم و گفتم:
- به من چه بچهی تو هم هست دیگه.
نریمان فرهاد رو پایین گذاشت که فرهاد به سمتم دوید و پشت سرم قایم شد، نگاهم به نریمان بود که با درد کمرش رو گرفته بود.
نگران سمتش رفتم و گفتم:
- خوبی؟ چی شد؟
لبخندی زد و آروم گفت:
- این کمر برای من کمر بشو نیست.
با غم نگاهش کردم... حتی با گذشت شیش سال کمرش هنوز خوب نشده بود.
این که راه میرفت یه معجزه بود!
- مامان من گشنمه.
از فکر خارج شدم و عاصی شده به فرهاد نگاه کردم.
#پارت_401
**********
"یاشار"
مشغول بافتن موهای فرشته کوچولوم بودم، توی این پنج سال اجازه نداده بودم موهاش رو کوتاه کنن.
الان موهاش تا زیر باسنش می رسید، موهای مشکی و بلند... مثل مادرش!
چشمهای مشکی و درشت باز هم... مثل مادرش ساحل!
حتی اخلاقش هم مثل ساحل بود...
انگار که خودشِ... اگر این بچه نبود من از دوری ساحل دیوونه می شدم.
- بابایی؟
انتهای موهای بافته شدهاش رو با کش بستم و گفتم:
+ جانِ بابایی؟
- اجازه میدی با سهند بازی کنم؟
بوسهای روی موهاش زدم و گفتم:
+ نمیشه عزیزم... الان وقتِ خوابه.
با چشمای مظلومش نگاهم کرد و چشمی گفت..
برای هزارمین بار دلم برای مظلومیتش لرزید!
چی میشد یکم شیطون باشه؟
زیادی مظلوم بود... مثلِ ساحل!
باعث میشد به خاطر کارایی که با مادرش کردم عذاب وجدان بگیرم.
اهی کشیدم و گفتم:
+ بخواب بابایی... وقتِ خوابه.
روی تخت دراز کشید و گفت:
- برام قصه میگی؟
لبخندی زدم و گفتم:
+ آره فرشتهی من... برات قصههم میگم.
#پارت_402
روی تخت دراز کشید و گفت:
- برام قصه میگی؟
لبخندی زدم و گفتم:
+ آره فرشتهی من... برات قصه هم میگم.
منتظر نگاهم کرد که لب زدم:
- یکی بود یکی نبود... توی یه روستای قشنگ دختر قشنگی هم زندگی میکرد به اسم ساحل، روزی از روزها پسرِ اربابِ اون روستا از یک جای دور بالاخره به روستا بر میگرده...
پسر خیلی ساحل رو اذیت میکرد و فقط بهش زور می گفت.
فرشته با ناراحتی گفت:
- چقدر بد!
لبخند ناراحتی زدم و گفتم:
+ آره عزیزم خیلی بدِ... پسر با این که میدونست ساحل دختر خوبیِ و بیگناهه باز هم اذیتش میکرد، پسر بدون این که بفهمه وابستهی دختر شده بود.
- باز هم اذیتش میکرد بابا؟
+ آره.
با لحن بچگونه اش گفت:
- چه پسر بدی!
داغون خندیدم و گفتم:
+ آره دخترم... پسر خیلی بد بود اون قدر ساحل رو نفهمید، یه روز بدونِ این که بفهمه دختر رفت.
فرشته با تعجب گفت:
- کجا رفت؟
+ رفت یه جای دور... جایی که دستِ پسر بهش نمیرسه، البته میتونه پیشش بره ولی به خاطر یه چیزی نمی تونه بره.
با هیجان گفت:
- به خاطر چی؟
دستی به سرش کشیدم و با عشق گفتم:
+ به خاطر یه فرشته کوچولو... ساحل قبل از رفتنش یه فرشته کوچولو به پسر داد، اون پسر دیگه بو نبود... هم ساحل رو دوست داشت هم فرشتهاش رو.
با خوشحالی گفت:
- حالا که پسر خوب شد ساحل پیشِ پسر برنگشت؟
آهی کشیدم و ناراحت گفتم:
+ نه دخترم... اما پسر یه روزی می ره پیش ساحل.
چشماش خمار خواب شده بود قبل از این که بخوابه گفت:
- اسمِ... پسر چی بود؟
چیزی نگفتم و با سکوت نگاهش کردم... طاقت نیاورد و خوابید.
#پارت_403
وقتی فرشته خوابید از اتاقش خارج شدم...
سرم از درد داشت میترکید!
شب بود و باز من بیخواب بودم... به سمت اتاق خودم رفتم که بین راه سپهر رو دیدم که سهند بغلش بود.
آروم گفتم:
+ این بچه که هنوز بیداره.
سپهر خندید و گفت:
- سهند میگه تا فرشته رو نبینه خوابش نمیبره.
با اخم کوچیکی به سهند نگاه کردم که توی بغل سپهر قایم شد...
سپهر خندید و گفت:
- تو رو خدا غیرتی نشو.
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
+ بچهات داره خطرناک میشه ها.
- تقصیر بچهام نیست... تقصیرِ دلشِ فکر کنم عاشق فرشته ات شده.
اخمم غلیظ تر شد که سپهر خندهاش رو خورد و گفت:
- شوخی کردم جان هدی.
بیحوصله گفتم:
+ برین بخوابین فرشته هم خوابیده.
اونقد جدی گفتم که سپهر بیحرف چرخید و رفت..
صدای گریهی سهند رو شنیدم.
این پسر عجیب به فرشته وابسته بود.
طبیعی بود چون از بچگی با هم بزرگ شده بودن اما خب من نمیخواستم کسی غیر از من فرشتهام رو داشته باشه.
#پارت_404
*************
توی خواب مدام دست و پا میزدم که بیدار بشم...
میدونستم دارم خواب میبینم، خواب که نه بیشتر کابوس بود... کابوسی که پنج ساله منو رها نمیکرد.
اون روزِ شوم زلزله وقتی که دیوارها لرزید و سقف خونه فرو ریخت... اگر بابا منو نجات نمی داد الان له و لورده شده بودم.
با نفس نفس از خواب پریدم و روی تخت نشستم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم، یادمه وقتی بعد از دو ماه از کما اومدم بیرون همین عکسالعمل رو نشون دادم.
فکر کردم بچههام رو از دست دادم اما... اما فقط یکیشون مرد.
با آه دوباره روی تخت دراز کشیدم.
دخترم مرد ولی پسرم با من موند!
خیلی برام سخت بود که هم دخترم رو از
دست بدم هم... هم....
در اتاق آروم باز شد... با تعجب به فرهاد که وارد اتاق شد نگاه کردم و گفتم:
- چرا نخوابیدی عزیزم؟
آروم گفت:
- خواب بد دیدم... میشه بیام پیشت بخوابم مامان؟
لبخندی زدم و دستام رو براش باز کردم و گفتم:
- بیا بغلم قربونت برم.
فرهاد با ذوق روی تخت اومدم و توی بغلم دراز کشید... به خودم فشارش دادم و سرش رو بوسیدم.
این بچه حتی بوی اون رو میداد.
آهی کشیدم!
نمیدونم به منو بچهاش فکر میکنه یا نه.
آهی کشیدم که فرهاد گفت:
- مامان چرا آه میکشی؟!
- آه نمیکشم عزیزم خمیازه کشیدم.
با نگاه بچه گونهاش چپ چپ نگاهم کرد یعنی دروغ نگو...
حتی نگاههاش هم شبیه اون بود.
با بغض سرش رو بوسیدم!
#پارت_405
فرهاد با این حرکتم دیگه چیزی نپرسید و کم کم توی بغلم خوابید...
اما من خوابم نمیبرد!
به زودی فرهاد شش ساله میشد و باید میرفت مدرسه، اونقدر روش وسواس داشتم که نمیخواستم تنهایی جایی بفرستمش...
تو همین فکرها بودم نزدیکهای صبح خوابم برد...
******
وارد آشپزخونه شدم که دیدم عمه داره به فرهاد صبحانه میده، فرهاد با دیدنم با ذوق خواست چیزی بگه که محتویات دهنش میریزه بیرون.
نمیدونستم دعواش کنم یا بخندم.
عمه با عصبانیت ساختگی به فرهاد گفت:
- اوف شیطون تو که هر روز مامانت رو میبینی الان دیدنش ذوق داره.
با خنده گفتم:
- وا خب عمه توی ذوق بچهام نزن دیگه.
فرهاد رو از بغل عمه گرفتم، مثل همیشه که از زمین جدا می شد و از ارتفاع میترسید به دور گردنم چنگ زد و محکم بهم چسبید.
- بیا پسرم بهت صبحونه بدم.
با لجبازی گفت:
- نه من سیر شدم بریم بازی.
کفری گفتم:
- وایی فرهاد پس بذار من یه چیزی بخورم.
عمه از حرفای بین منو و فرهاد میخندید...
از این پنج سال سه سالی بود که خنده از روی لبای این خانواده کنار نمی رفت، دو سال طول کشید که عمه و زنعمو و کلا همهی اهل خونه وجود فرهاد رو قبول کنن و اون رو دوست داشته باشن
اون زمان به فرهاد میگفتن حروم زاده
دو سال من توی افسردگی به سر میبردم...
به خاطر از دست دادن دو نفر...
اون یکی بچه ام و... یاشار...
هنوز هم باورم نمیشه چطوری ولم کرد و دنبالم نیومد.
با این که از همون اول می دونستم که نقشه اش این بوده ولی باز هم اون موقع امیدوار بودم پشیمون بشه اما...
#پارت_406
با این که از همون اول می دونستم که نقشه اش این بوده ولی باز هم اون موقع امیدوار بودم پشیمون بشه اما...
منو با یه بچه تنها گذاشت، حتی با گذشت پنج سال نیومد سراغ پسرش رو بگیره.
اصلا ازش خبری نداشتم.
به خاطر اتفاقی که روز عروسی منو نریمان افتاد مردم روستا شایعات زیادی پشت سرم درست کردن که حتی
با گذشت این همه سال پشت سرم حرف میزنن.
به خاطر این که کم تر باهاشون رو به رو بشم از خونه بیرون نمیرفتم.
شاید به خاطر همین بود که خبری از یاشار نداشتم.
دلم برای هدی و خاتون تنگ شده بود...
حتی سپهر!
با صدای فرهاد از فکر خارج شدم.
- مامانی به چی فکر میکنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچی پسرم... صبحونهات رو نمیخوری؟
با نق و نوق گفت نه، عمه عاصی شده گفت:
- فقط بلده شیطونی کنه چیزی نمیخوره که.
- اشکال نداره عمه جون خودم بهش غذا میدم.
سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد...
شیطون به فرهاد نگاه کردم که با دیدن نگاهم لبخند دندون نمایی زد، دلم براش ضعف رفت!
با خنده بوسیدمش و روی صندلی نشستم و مشغول دادن صبحونه بهش شدم.
کلی قربون صدقهاش رفتم تا تونستم دو لقمه بهش غذا بدم... پوفی کشیدم و خواستم لقمهی کره و مربا رو توی دهنش بذارم که همون موقع نریمان وارد آشپزخونه شد.
فرهاد با دیدن نریمان از روی پاهام پایین پرید و بدو بدو به سمتش رفت.
نریمان روی زمین زانو زد و فرهاد رو با عشق بغل کرد.
با دیدن این صحنه ها بغضم گرفت!
فرهاد و نریمان عجیب به هم وابسته بودن!
دلم برای نریمان و خودم میسوخت!
یادِ حرف بابا افتادم که اصرار داشت با نریمان ازدواج کنم.
"" بچهات پدر میخواد دخترم... کی بهتر از نریمان که هم تو رو دوست داره هم فرهاد رو""
- سلام صبح بخیر.
با شنیدن صداش به خودم اومدم و فقط تونستم لبخند بیجونی بزنم.
#پارت_407
آروم گفت:
- چیزی شده؟
با هول گفتم:
- نه.
توی این چند سال نریمان بارها ازم خواستگاری کرده بود.
بهم ثابت کرده بود که واقعا دوستم داره حتی...
تا الان به پام مونده بود و ازدواج نکرده بود اونوقت من...
دلم جای دیگه گیر بود!
برای همین ازش خجالت میکشیدم و همیشه سعی میکردم ازش فرار کنم.
فرهاد از بغل نریمان جدا شد و با خنده از آشپزخونه بیرون رفت، عاصی شده صداش زدم:
- فرهاد ندو زمین میخوری.
نریمان جلوم روی صندلی نشست و
با آرامش گفت:
- ولش کن بذار خوش باشه.
- همین تو لوسش کردی دیگه.
مردونه خندید و خیره نگاهم کرد...
از طرز نگاهش معذب شدم و گفتم:
- الان برای چایی میریزم.
از پشت میز بلند شدم و قوری رو از روی سماور برداشتم و توی فنجونش چایی ریختم...
لبخند کوچیکی زد و لب زد:
- این چایی خوردن داره.
بیشتر خجالت کشیدم...
دوباره به ناچار پشت میز نشستم، حتی یه لقمه هم نخورده بودم اما اشتها برام نمونده بود.
نگاهش هنوز روم سنگینی میکرد.
دیگه طاقت نیاوردم و به زور گفتم:
- میشه اینطوری... نگاهم نکنی.
صادقانه گفت:
- نمیتونم... چون وقتی نگاهت میکنم دوباره جون میگیرم.
لب گزیدم و نگاهش کردم...
با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت:
- خواهش میکنم ساحل... درموردم فکر کن، نمیخوام عاشقم باشی اما بذار کنارت باشم، کنار تو و فرهاد... فرهاد پدر میخواد ساحل.
بیقرار نالیدم:
- بسه نریمان.
اومدم از روی صندلی بلند بشم که دستم رو گرفت و مانع شد.
#پارت_408
بیقرار نالیدم:
- بسه نریمان.
اومدم از روی صندلی بلند بشم که دستم رو گرفت و مانع شد.
داغی دستش سرمای تنم رو از بین برد!
با ناراحتی گفت:
- خواهش میکنم ساحل... پا روی دلم نذار.
به ناچار تسلیم شدم و سری تکون دادم... لبخندی از سر رضایت زد و دستم رو ول کرد.
انگار که از زندان آزاد شده بودم سریع از آشپزخونه خارج شدم...
************
""یاشار""
بعد از چند هفته خودم و فرشته دوتایی باهم به شهر رفتیم.
دختر خوشگلم قرار بود دو هفته بعد بره مدرسه و من بابت این موضوع حسابی ذوق داشتم... میخواستم براش فرم مدرسه بخرم.
با ذوق از پنجرهی ماشین به بیرون خیره شده بود و گفت:
- بابایی قراره برم مدرسه؟
+ آره دخترم.
- دوست هم پیدا میکنم؟
+ آره ولی دوستهای...
ادامهی حرفم رو گفت:
- دختر.
خندیدم و گفتم:
+ آفرین دختر حرف گوش کنِ من!
خودش رو برام لوس کرد و گفت:
- بابایی ولی من با سهند دوست میمونم ها.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
+ باشه عزیزم.
نزدیک پاساژی که مد نظرم بود ایستادم و ماشین رو پارک کردم...
از ماشین پیاده شدم و به سمت در عقب رفتم و به فرشته کمک کردم که پیاده بشه.
عروسکش رو بغل کرد و با هم وارد پاساژ شدیم.
#پارت_409
سپهر اصرار داشت که فرشته و سهند رو به مدرسهی داخل شهر بفرستیم اما من دلم می خواست فرشته توی همون روستای آروم و سرسبز بزرگ بشه.
جایی که ساحل زندگی کرد و بزرگ شد.
وقتی با بیرحمی فقط به خاطر انتقام از روستا دورش کردم شاهد بودم که چقدر
درد کشید و حسرت خورد.
من نمیخواستم همین ظلم رو هم در حق فرشته بکنم!
میخواستم هر بدیای که به ساحل کردم با خوبی به تنها بچهمون جبران کنم...
آهِ پر از حسرتی کشیدم و سعی کردم تمام توجهام رو به فرشته بدم اما نمی شد.
حتی وقتی توی فرم مدرسه دیدمش و مقنعهی آبی رنگ رو سرش کردم حالم خوب نشد.
لعنتی پس کی قرار بود با دردِ نبود ساحل کنار بیام؟
چرا اینقدر دیر فهمیدم که جونم به جونش بند بود؟
چرا منه کثافت اونقدر عذابش دادم؟
- بابایی چرا چشمات قرمز شده؟
با صدای خش داری زمزمه کردم:
+ چیزی نیست دخترم اشغال رفته توی چشمم.
فرشته سوالی و گیج نگاهم کرد و چیزی نگفت.
پولِ لباس رو دادم و بعد از این که براش کیف و کفش مدرسه هم خریدم دوباره سوار ماشین شدیم.
میخواستم کمی باهم بچرخیم و براش خوراکی بخرم ولی دخترکم عجیب خوابش میاومد.
روی صندلی در حال چرت زدن بود!
تمام اخلاق و رفتارش شبیه ساحل بود و این باعث میشد به یک دونه دخترم خیلی وابسته بشم!
همزمان که رانندگی میکردم قربون صدقهاش رفتم:
+ فرشتهی بابا خوابش میاد؟ بخواب دخترِ نازم.
لبخندی زد و خمیازهای کشید و گفت:
- ممنونم بابایی... راستی بابا.
+ جونم عزیزم!
با خستگی چشماش رو مالوند و گفت:
- مامان داشتن چه حسی داره؟
قلبم تیر کشید...
- سهند خیلی با زن عمو هدی خوشحالِ... کاشکی منم مامان داشتم.
نفسم سخت از سینهام بیرون اومد، با ذهنی یخ زده ماشین رو به کنار خیابون هدایت کردم و نگه داشتم.
با ناراحتی به فرشته که حالا خوابیده بود نگاه کردم.
منو ببخش دخترم!
بابای گناهکارت رو ببخش!
#پارت_410
وقتی رسیدم هوا کاملا تاریک بود پرنده پر نمیزد.
وارد عمارت شدم و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم فرشته کوچولو صندلی عقب به خواب رفته بود.
خدا من رو لعنت کنه که دخترم باید بدون مادرش بدون عشق مادری بزرگ شه.
ای کاش ساحل بود...
آهی از حسرت کشیدم و در عقب رو باز کردم و به آرومی فرشتم رو بغلم کردم و وارد عمارت شدم
یکی از خدمه ها که مشغول تمیز کاری بود وقتی من رو دید امد سمتم و خوش آمد گفت
سر تکون دادم و گفتم:
_اتاق دخترم آماده اس؟
_بله آقا بفرمایید
رفتم طبقه ی بالا و در اتاقش رو باز کردم و روی تخت گذاشتمش اتاقش درست همونطوری که گفتم درستش کرده بودن
به فرشتم نگاه کردم نگاه معصومش من رو یاد ساحل می انداخت آخ ساحل کاش بود کاش بودی
کاش بودی و میتونستم از وجودت بی نیاز شم ..
دوباره آهی کشیدم و پیشونی فرشتم رو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت اتاق خودم
اتاقی که یادآور خیلی از خاطرات گذشته بود.
خواستم وارد شم اما پشیمون شدم چطور میتونستم به اتاقی بروم که که با ساحل خاطرات خوب و بد داشتم؟
رفتم اتاق مهمان تصمیم گرفتم اونجا باشم دراز کشیدم روی تخت و چشمام رو بستم .
اما خوابم نمی برد انقدر این پهلو و اون پهلو کردم تا بالاخره خوابیدم
#پارت_411
صبح با بالا پایین شدن تخت چشم باز کردم که فرشتم رو دیدم با اخم نگاهم میکنه بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
_ فرشته ی بابا چرا اخم کرده؟
_بابایی خیلی بدی چرا من رو تنها گذاشتی باید شب پیش من بودی.
_ترسیدی؟
لب ورچید و سرش رو به علامت اره تکون داد
گونش رو بوسیدم و گفتم:
_ببخشید از امشب کنار خودم میخوابی باشه خوشگلم؟
لبخندی زد و گفت:
_باشه ولی قول دادیا
_بله من زیر قولم با فرشته خانمم رو نمیزنم
_بابایی بریم صبحانه بخوریم من گرسنمه
_باشه عشق بابا بزار برم دست و صورتم رو بشورم باهم بریم باشه دخترم؟
_چشم
بی بلا رو زمزمه وار گفتم و وارد سرویس بهداشتی شدم و بعد از کارام با فرشته رفتیم پایین و نشستیم سر میز پر از مخلفات و رو به فرشته گفتم:
_خب دختر بابا چی برات لقمه بگیرم؟
فرشته با ذوق میز رو نگاه کرد و گفت:
_اومم عسل با خامه دوست دارم
لبخندی زدم و گفتم:
_چشم عسل و خامه هم برات میزارم.
″ساحل″
_وای فرهاد خستم کردی بچه بشین دو دیقه
_مامان هیجان دارم خیلی زیاد
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_دوست داری مدرسه رو؟
_اره مامان خیلی
به ساعت بزرگ سالن نگاه کردم نزدیکای 11 شب بود رو به فرهاد گفتم :
_پسر مامان پاشو بریم بخوابیم که صبح زود باید بری مدرسه
#پارت_412
دستاش رو بهم کوبید و گفت:
_هورا فردا میرم مدرسه
اومد سمتم و با هم رفتیم اتاقش و دراز کشید روی تخت و چشماش رو بست ولی یکم بعد دوباره باز کرد و گفت:
_مامان
_جانم
_فردا بچه های دیگه هم با مامانشون میان؟
اخم ریزی کردم و گفتم:
_خب اره
_یعنی با باباهاشون نمیان؟
_خب شایدم بیان برای چی میپرسی پسرم؟
_چرا من بابا ندارم؟
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_داری ولی خب الان بابات یه جای خیلی دوره
_دور یعنی کجا؟
_خب یه جای خیلی دور که بزرگتر بشی میفهمی
با چهره ای متفکر باشه ای گفت و چشماش رو بست و براش لالایی که خوندم خوابش برد....
_وای دایی نریمان چقد تا اینجا شلوغه!
_چیه پسر نکنه ترسیدی ؟ مرد که نمیترسه!
_نه نترسیدم فقط نمیدونستم انقدر شلوغ میشه.
با لبخند رو بهش گفتم:
_پسر گلم اینجا مدرسه است کلی پسر میاد اینجا مثل تو که درس بخونن و در آینده یه شغل خوب گیرشون بیاد.
_من میخوام چکاره شم مامان؟
_این رو خودت باید پیدا کنی فدات شم.
خواست چیزی بگه که با صدای مربیشون هر سه رفتیم سمتش و مشغول حرف زدن باهاش شدیم
#پارت_413
″یاشار″
به فرشته کوچولوم نگاه کردم که با غم به دخترایی که همراه مادرشون اومده بودن نگاه میکرد
اون لحظه دلم میخواست خودم رو نیست و نابود میکردم
تنها یک اسم تو ذهنم رد میشد ساحل
آخ ساحل کاش بودی کاش ترکم نمیکردی کاش بودی نمیرفتی
آهی کشیدم و رو به فرشتم گفتم :
_خب دختر بابا بگو بینم از مدرست راضی ؟ دوسش داری؟
_اره بابایی خوشگله.
با هم رفتیم تو سالن مدرسه چون محیط دخترونه بود خیلی نزاشتن من بمونم پس با فرشتم خداحافظی کردم و بهش اطمینان دادم که حتما میام دنبالش .
و از مدرسه خارج شدم و رفتم سمت ماشینم و نشستم خواستم روشنش کنم که با دیدن نریمان و یه دختر دیگه تعجب کردم .
اخمام رفت تو هم پس بالاخره نریمان زن گرفت !
خانمش چهرش رو نمیدیدم رفتن سوار ماشین بشن خواستم بی تفاوت ماشینم رو روشن کنم اما ....
نه...نه ای...این امکان نداره....خدایا...امکان نداره...
س....ساحل من...؟ نه اون...اون که مرده...
نه امکان نداشت اون نمیتونه ساحل باشه...شایدم شبیهشه...
اونقد تو فکر بودم که اصلا متوجه نشدم که کی اومدن و از اونجا رد شدن .
منم با اعصابی داغون رفتم عمارتم.
وارد عمارت که شدم سریع به یکی از نگهبانا گفتم بیاد دفترم که به پنج دقیقه نرسید که جمال اومد و گفت:
_جانم ارباب با بنده کاری داشتین؟
با اخم های درهم گفتم :
_میری و درباره ی خان پدر زنم تحقیق میکنی اینکه چکار میکنه کجاست و خان با چه کسایی زندگی میکنه.
_به روی چشم ارباب .
_فقط حواست باشه شناخته نشی
#پارت_415
یعنی فقط میخواست به هدفش برسه ؟
با صدای بابام به خودم اومدم و نگاهش کردم با چهره ای مهربون زل زد بهم و گفت:
_دخترم چی اونقد فکرشو درگیر کرده؟
_هیچی بابا خوبم
_دروغم که بلد نیستی
لبخند بی جونی بهش زدم که بی مقدمه گفت:
_دلتنگش شدی؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
_میدونم دوسش داری بخاطر همینه هنوز که هنوزه جواب درستی به نریمان ندادی
با خجالت سرم رو زیر انداختم بابا نریمان رو مثل پسر خودش دوست داشت .
اما من...
″یاشار″
سه چهار روزی از اون روزی که نریمان و اون زنه رو دیدم میگذره
هنوز جمال رو که فرستاده بودم واسم خبر بیاره ازش خبری نشده
دیگه داشتم عصبی میشدم کلافه میشدم...
تا الان نباید ازش خبری میشد؟؟
با صدای در اتاقم از فکر خارج شدم و گفتم:
_بفرمایید؟
صدای فرشته کوچولو اومد که گفت:
_بابایی در رو باز کن دستم پر شده
لبخندی زدم و سریع در رو باز کردم .
تو دستش پر از دفتر و کتاب و کلی خودکار رنگارنگ بود .
گفتم:
_چیشده بابا ؟ اینا چین؟
_میخوام نقاشی کنم ولی میخوام پیش تو باشم میشه؟
#پارت_416
_بله که میشه تو پیشم باشی منم خوشحال میشم
این رو گفتم و اونم با ذوق اومد داخل نشست روی صندلی مخصوص من.
اگه غیر از این فرشته کوچولو بود صددرصد عصبانی میشدم ولی فرشته ی من فرق میکنه.
خواستم در رو ببندم که با دیدن جمال پشت در اخمام رفت تو هم و گفتم:
_چیشده؟
خواست حرفی بزنه که دستم رو به علامت سکوت بالا بردم
رو به فرشتم گفتم:
_عشق بابا من یه لحظه میرم بیرون شما نقاشیت رو بکش میام باشه بابایی؟
نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت :
_باشه بابایی.
منم رفتم بیرون و در رو بستم و گفتم:
_خب الان بگو.
یکم من و من کرد و گفت:
_خان غیر از خودشون دخترشون ساحل و برادر زادشون نریمان خان و هم ... همچنین نوشون فرهاد خان زندگی میکنن.
خشکم زد ..نوه..و دخترش
با دست گفتم که میتونه بره اونم سریع خودش رو گم و گور کرد ..
با گیجی و منگی وارد اتاق شدم که فرشتم گفت:
_بابایی بیا ببین خوبه؟
اما من حواسم بهش نبود
_بابایی؟
نشستم روی تخت و به جلوم خیره شدم یعنی ساحل من زنده اس؟ پسرمم زنده است؟
با دستی که روی دستم بود به خودم اومدم و به فرشته نگاه کردم که گفت:
_بابایی ناراحتی اومدم اتاقت؟
با لبخند بغلش کردم و گفتم:
_من هیچوقت از فرشتم ناراحت نمیشم.
#پارت_417
اونم بعد از شنیدن این حرف رفت دوباره نشست و مشغول نقاشیش شد
هنوز واسم هضم نشده بود ساحل زنده اس.
باورم نمیشد یعنی من باز میتونستم کنار خودم داشته باشمش؟
یعنی میتونم از این به بعد از وجودش بی نیاز شم؟
میتونستم ازش کام بگیرم؟
آخ ساحلم کجایی که دلم برات لک زده.
نگاهی به فرشتم کردم که غرق دنیای رنگارنگ خودش بود.
یهو ذهنم جرقه ای زد و لبخندی اومد روی لبم...میدونم چکار کنم منتظرم باش ساحلم...
″ساحل″
_فرهاد... فرهاد کجایی پسر ای خدا بار رفته کجا قایم شده..
همینطور توی عمارت دور میزدم که بابا رو دیدم که گفت:
_باز چیشده؟
با حرص گفتم:
_ای فرهاد باز معلوم نیست کجا رفته.
بابا لبخندی زد و گفت:
_پدر سوخته معلوم نیست ای فضولیش روی کی رفته!
پدر سوخته!
پدرش که نسوخته ... یاشار...
یاشار و دخترم...
چرا نمیومدن دنبالم؟ یعنی نمیدونن من اینجام؟
یعنی من رو فراموش کرده؟
با صدای بابا از فکر خارج شدم و گفتم:
_شاید رفته حیاط برم ببینم اونجاست.
#پارت_418
این رو گفتم و سریع ازش دور شدم
دور تا دور حیاط رو گشتم و نخیر نبود ...
نریمان هم صبح رفته بود شهر
پس کجا رفته این پسر؟
یهو نگاهم به در عمارت افتاد که باز بود...وای خاک عالم به سرم بچم رفته بود بیرون...
آروم رفتم بیرون و سر و ته کوچه رو نگاه کردم که دیدمش داشت با یه دختر بچه حرف میزد
لبخندی اومد روی لبم
این آتیش پاره اخلاق باباش رو گرفته
آخ یاشار
رفتم طرف فرهاد و صداش زدم که نگاهم کرد چون جلوی دختر بچه بود صورتش رو ندیدم رفتم نزدیک فرهاد و گفتم:
_تو کجایی من یه ساعته دنبالت میگردم..
_مامان این دختره اسمش فرشته است نگاش کن.
اومد کنار و دیدمش وای خدا
این...این همون دختری بود که با...یاشار بود...اره مطمئنم...
یعنی دخترک منه؟؟
با ذوق مخفی رفتم طرف دختر و گفتم:
_چه اسم زیبایی داری.
لبخندی زد و گفت:
_ممنون شما هم خیلی خوشگلین.
لبخندی زدم و گفتم:
_چه شیرین زبونی..
چیزی نگفت که ادامه دادم...
_مامانت کجاست؟
با ناراحتی گفت:
_بابایی میگه مامانم و داداشی رفتن پیش خدا من مامان ندارم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد