971 عضو
#پارت_419
اخم ریزی کردم و گفتم :
_بابات کجاست؟
_بابایی رفته برام پاستیل بگیره
_دوسش داری؟
_اره خیلی بابا یاشارم خیلی خوبه..
با اسم یاشار نفس تو سینم حبس شد وای خدا یعنی درست فهمیدم بودم این دختر من بود؟
_میدونی اسم مامانت چی بود؟
_اره مامان ساحل بود بابایی خیلی دوسش داشت.
دلم لرزید و گفتم:
_خودش گفت؟
_اره خودش میگه ..میگه من بهش بد کردم..
_الان بابات کجاست گلم؟
_همینجا رفته اون مغازه
بعد دستش رو کشید سمت مغازه ای که سر کوچه بود .
گفتم :
_میخوای ببرمت پیش بابایی؟
لبخند با نمکی زد و گفت:
_هوم.
دستش رو گرفتم و همراه فرهاد رفتیم تا سر کوچه.
که همزمان با رسیدن ما یاشار از مغازه با یه کیسه خرید بیرون اومد و با نگرانی دور و اطرافش میگشت..
فرشته باباش رو صدا زد که برگشت سمتمون
نفسم بند اومد با دیدنش یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت .
واقعا این خودش بود؟
خود یاشار من بود؟
#پارت_415
یعنی فقط میخواست به هدفش برسه ؟
با صدای بابام به خودم اومدم و نگاهش کردم با چهره ای مهربون زل زد بهم و گفت:
_دخترم چی اونقد فکرشو درگیر کرده؟
_هیچی بابا خوبم
_دروغم که بلد نیستی
لبخند بی جونی بهش زدم که بی مقدمه گفت:
_دلتنگش شدی؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
_میدونم دوسش داری بخاطر همینه هنوز که هنوزه جواب درستی به نریمان ندادی
با خجالت سرم رو زیر انداختم بابا نریمان رو مثل پسر خودش دوست داشت .
اما من...
″یاشار″
سه چهار روزی از اون روزی که نریمان و اون زنه رو دیدم میگذره
هنوز جمال رو که فرستاده بودم واسم خبر بیاره ازش خبری نشده
دیگه داشتم عصبی میشدم کلافه میشدم...
تا الان نباید ازش خبری میشد؟؟
با صدای در اتاقم از فکر خارج شدم و گفتم:
_بفرمایید؟
صدای فرشته کوچولو اومد که گفت:
_بابایی در رو باز کن دستم پر شده
لبخندی زدم و سریع در رو باز کردم .
تو دستش پر از دفتر و کتاب و کلی خودکار رنگارنگ بود .
گفتم:
_چیشده بابا ؟ اینا چین؟
_میخوام نقاشی کنم ولی میخوام پیش تو باشم میشه؟
#پارت_416
_بله که میشه تو پیشم باشی منم خوشحال میشم
این رو گفتم و اونم با ذوق اومد داخل نشست روی صندلی مخصوص من.
اگه غیر از این فرشته کوچولو بود صددرصد عصبانی میشدم ولی فرشته ی من فرق میکنه.
خواستم در رو ببندم که با دیدن جمال پشت در اخمام رفت تو هم و گفتم:
_چیشده؟
خواست حرفی بزنه که دستم رو به علامت سکوت بالا بردم
رو به فرشتم گفتم:
_عشق بابا من یه لحظه میرم بیرون شما نقاشیت رو بکش میام باشه بابایی؟
نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت :
_باشه بابایی.
منم رفتم بیرون و در رو بستم و گفتم:
_خب الان بگو.
یکم من و من کرد و گفت:
_خان غیر از خودشون دخترشون ساحل و برادر زادشون نریمان خان و هم ... همچنین نوشون فرهاد خان زندگی میکنن.
خشکم زد ..نوه..و دخترش
با دست گفتم که میتونه بره اونم سریع خودش رو گم و گور کرد ..
با گیجی و منگی وارد اتاق شدم که فرشتم گفت:
_بابایی بیا ببین خوبه؟
اما من حواسم بهش نبود
_بابایی؟
نشستم روی تخت و به جلوم خیره شدم یعنی ساحل من زنده اس؟ پسرمم زنده است؟
با دستی که روی دستم بود به خودم اومدم و به فرشته نگاه کردم که گفت:
_بابایی ناراحتی اومدم اتاقت؟
با لبخند بغلش کردم و گفتم:
_من هیچوقت از فرشتم ناراحت نمیشم.
#پارت_417
اونم بعد از شنیدن این حرف رفت دوباره نشست و مشغول نقاشیش شد
هنوز واسم هضم نشده بود ساحل زنده اس.
باورم نمیشد یعنی من باز میتونستم کنار خودم داشته باشمش؟
یعنی میتونم از این به بعد از وجودش بی نیاز شم؟
میتونستم ازش کام بگیرم؟
آخ ساحلم کجایی که دلم برات لک زده.
نگاهی به فرشتم کردم که غرق دنیای رنگارنگ خودش بود.
یهو ذهنم جرقه ای زد و لبخندی اومد روی لبم...میدونم چکار کنم منتظرم باش ساحلم...
″ساحل″
_فرهاد... فرهاد کجایی پسر ای خدا بار رفته کجا قایم شده..
همینطور توی عمارت دور میزدم که بابا رو دیدم که گفت:
_باز چیشده؟
با حرص گفتم:
_ای فرهاد باز معلوم نیست کجا رفته.
بابا لبخندی زد و گفت:
_پدر سوخته معلوم نیست ای فضولیش روی کی رفته!
پدر سوخته!
پدرش که نسوخته ... یاشار...
یاشار و دخترم...
چرا نمیومدن دنبالم؟ یعنی نمیدونن من اینجام؟
یعنی من رو فراموش کرده؟
با صدای بابا از فکر خارج شدم و گفتم:
_شاید رفته حیاط برم ببینم اونجاست.
#پارت_418
این رو گفتم و سریع ازش دور شدم
دور تا دور حیاط رو گشتم و نخیر نبود ...
نریمان هم صبح رفته بود شهر
پس کجا رفته این پسر؟
یهو نگاهم به در عمارت افتاد که باز بود...وای خاک عالم به سرم بچم رفته بود بیرون...
آروم رفتم بیرون و سر و ته کوچه رو نگاه کردم که دیدمش داشت با یه دختر بچه حرف میزد
لبخندی اومد روی لبم
این آتیش پاره اخلاق باباش رو گرفته
آخ یاشار
رفتم طرف فرهاد و صداش زدم که نگاهم کرد چون جلوی دختر بچه بود صورتش رو ندیدم رفتم نزدیک فرهاد و گفتم:
_تو کجایی من یه ساعته دنبالت میگردم..
_مامان این دختره اسمش فرشته است نگاش کن.
اومد کنار و دیدمش وای خدا
این...این همون دختری بود که با...یاشار بود...اره مطمئنم...
یعنی دخترک منه؟؟
با ذوق مخفی رفتم طرف دختر و گفتم:
_چه اسم زیبایی داری.
لبخندی زد و گفت:
_ممنون شما هم خیلی خوشگلین.
لبخندی زدم و گفتم:
_چه شیرین زبونی..
چیزی نگفت که ادامه دادم...
_مامانت کجاست؟
با ناراحتی گفت:
_بابایی میگه مامانم و داداشی رفتن پیش خدا من مامان ندارم.
#پارت_419
اخم ریزی کردم و گفتم :
_بابات کجاست؟
_بابایی رفته برام پاستیل بگیره
_دوسش داری؟
_اره خیلی بابا یاشارم خیلی خوبه..
با اسم یاشار نفس تو سینم حبس شد وای خدا یعنی درست فهمیدم بودم این دختر من بود؟
_میدونی اسم مامانت چی بود؟
_اره مامان ساحل بود بابایی خیلی دوسش داشت.
دلم لرزید و گفتم:
_خودش گفت؟
_اره خودش میگه ..میگه من بهش بد کردم..
_الان بابات کجاست گلم؟
_همینجا رفته اون مغازه
بعد دستش رو کشید سمت مغازه ای که سر کوچه بود .
گفتم :
_میخوای ببرمت پیش بابایی؟
لبخند با نمکی زد و گفت:
_هوم.
دستش رو گرفتم و همراه فرهاد رفتیم تا سر کوچه.
که همزمان با رسیدن ما یاشار از مغازه با یه کیسه خرید بیرون اومد و با نگرانی دور و اطرافش میگشت..
فرشته باباش رو صدا زد که برگشت سمتمون
نفسم بند اومد با دیدنش یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت .
واقعا این خودش بود؟
خود یاشار من بود؟
#پارت_420
″یاشار″
با دیدن ساحل باورم نمیشد یعنی خودش بود
یا من داشتم خواب میدیدم؟
یعنی اون نمرده بود؟
پسری و فرشتم کنارش بودن و خودشم زل زده بود بهم نه این امکان نداره این خوابه من میدونم ..
رفتم نزدیکشون و بی توجه به بچه ها گفتم :
_ت..تو ز...زنده ...ای؟
اما اون حرف نمیزد و صدای فرشته که بابا بابا میکرد میومد ولی توجه ای نداشتم نگاهم تنها به ساحل بود
ساحل از بهت خارج شد و گفت:
_تو تو...اینجا...چ..چکار میکنی...من...من من...باید برم...نه تو...تو..تو واقعی...نیستی...اره...اره واقعی نیستی...
گیج بود و نمیدونست چی میگه گرفتمش و صداش زدم اما اصلا حواسش نبود که یهو افتاد که سریع گرفتمش .
پسرک گریه میکرد که اروم گفتم:
_گریه نکن چیزیش نیست.
صداش زدم ولی از هوش رفته بود بغلش کردم و رفتیم طرف ماشین و گذاشتمش داخل و رو به پسرک گفتم:
_اسمت چیه؟
_فرهاد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_بشین پیش مامانت تا برسونیمش بیمارستان.
باشه ای گفت و نشست فرشته هم جلو نشست و سریع رفتم بیمارستان.
باورم نمیشد یعنی الان ساحل پشت ماشین دراز کشیده؟
باورش واسم خیلی سخت بود وقتی رسیدیم بیمارستان سریع بردمش داخل و دکتر یه سرم زد و گفت از شوک زیاد بوده
حقم داشت منم شوکه شده بودم به من گفته بودن زنم مرده باید میفهمیدم کار کی بوده.
#پارت_420
″یاشار″
با دیدن ساحل باورم نمیشد یعنی خودش بود
یا من داشتم خواب میدیدم؟
یعنی اون نمرده بود؟
پسری و فرشتم کنارش بودن و خودشم زل زده بود بهم نه این امکان نداره این خوابه من میدونم ..
رفتم نزدیکشون و بی توجه به بچه ها گفتم :
_ت..تو ز...زنده ...ای؟
اما اون حرف نمیزد و صدای فرشته که بابا بابا میکرد میومد ولی توجه ای نداشتم نگاهم تنها به ساحل بود
ساحل از بهت خارج شد و گفت:
_تو تو...اینجا...چ..چکار میکنی...من...من من...باید برم...نه تو...تو..تو واقعی...نیستی...اره...اره واقعی نیستی...
گیج بود و نمیدونست چی میگه گرفتمش و صداش زدم اما اصلا حواسش نبود که یهو افتاد که سریع گرفتمش .
پسرک گریه میکرد که اروم گفتم:
_گریه نکن چیزیش نیست.
صداش زدم ولی از هوش رفته بود بغلش کردم و رفتیم طرف ماشین و گذاشتمش داخل و رو به پسرک گفتم:
_اسمت چیه؟
_فرهاد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_بشین پیش مامانت تا برسونیمش بیمارستان.
باشه ای گفت و نشست فرشته هم جلو نشست و سریع رفتم بیمارستان.
باورم نمیشد یعنی الان ساحل پشت ماشین دراز کشیده؟
باورش واسم خیلی سخت بود وقتی رسیدیم بیمارستان سریع بردمش داخل و دکتر یه سرم زد و گفت از شوک زیاد بوده
حقم داشت منم شوکه شده بودم به من گفته بودن زنم مرده باید میفهمیدم کار کی بوده.
#پارت_421
هر چند مشخص بود .
کار کار خان بود ... پدر ساحل...
رفتم سمت ماشین که دوتا بچه هامو دیدم قولام توی ماشین داشتن حرف میزدن الهی فدای هردوشون بشم من.
رفتم نشستم که فرهاد سریع گفت:
_پس مامانم کو؟
نگاهش کردم و گفتم:
_مامانت دکتر بهش سرم زده باید یکم بمونه بعد میاد.
_خوبه حالش؟
_اره خوبه نگران نباش من میرسونمت خونتون با پدر بزرگتم کار دارم..
_شما مگه پدر بزرگ منو میشناسین؟
لبخندی بهش زدم و تنها به بله اکتفا کردم و سمت عمارت خان روندم..
وقتی رسیدم زودتر از همه فرهاد پیاده شد.
و رفت و پشت سر هم در میزد که یهو در باز شد و رو به فرشته گفتم:
_دختر بابا آروم بشین اینجا تا من بیام باشه دخترم؟
_چشم بابایی
لبخندی بهش زدم و پیاده شدم و همراه فرهاد رفتم داخل.
همه نگهبانا با تعجب بهم نگاه میکردن ولی واسم مهم نبود .
جدی و پر ابهت قدم برداشتم و رفتم داخل و رو به فرهاد گفتم :
_برو به پدر بزرگت بگو بیاد بیرون
اونم سریع رفت داخل و یکم بعد خان اومد بیرون.
وقتی من رو دید جا خورد و با تعجب اومد نزدیکم و گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟
_چرا چرا این همه سال زنم و بچم باید پیش تو باشن چرا؟
داد زدم که اخمی کرد و گفت:
_صداتو بیار پایین
#پارت_421
هر چند مشخص بود .
کار کار خان بود ... پدر ساحل...
رفتم سمت ماشین که دوتا بچه هامو دیدم قولام توی ماشین داشتن حرف میزدن الهی فدای هردوشون بشم من.
رفتم نشستم که فرهاد سریع گفت:
_پس مامانم کو؟
نگاهش کردم و گفتم:
_مامانت دکتر بهش سرم زده باید یکم بمونه بعد میاد.
_خوبه حالش؟
_اره خوبه نگران نباش من میرسونمت خونتون با پدر بزرگتم کار دارم..
_شما مگه پدر بزرگ منو میشناسین؟
لبخندی بهش زدم و تنها به بله اکتفا کردم و سمت عمارت خان روندم..
وقتی رسیدم زودتر از همه فرهاد پیاده شد.
و رفت و پشت سر هم در میزد که یهو در باز شد و رو به فرشته گفتم:
_دختر بابا آروم بشین اینجا تا من بیام باشه دخترم؟
_چشم بابایی
لبخندی بهش زدم و پیاده شدم و همراه فرهاد رفتم داخل.
همه نگهبانا با تعجب بهم نگاه میکردن ولی واسم مهم نبود .
جدی و پر ابهت قدم برداشتم و رفتم داخل و رو به فرهاد گفتم :
_برو به پدر بزرگت بگو بیاد بیرون
اونم سریع رفت داخل و یکم بعد خان اومد بیرون.
وقتی من رو دید جا خورد و با تعجب اومد نزدیکم و گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟
_چرا چرا این همه سال زنم و بچم باید پیش تو باشن چرا؟
داد زدم که اخمی کرد و گفت:
_صداتو بیار پایین
#پارت_422
_من زنمو رو میخوام و بچمو
_زنت ؟ اون دیگه زنت نیست اون صیغت بود که دیگه تموم شده.
عصبی غریدم :
_زنمه مال منه بهتون اجازه نمیدم نگهش دارین چرا بهم دروغ گفتین مرده چرا ؟؟
خیلی جدی بی توجه به حرفام گفت:
_ساحل رو میخوای؟ آداب و رسوم داره میای خواستگاریش جواب میگیری خواست میگه بله نخواست میگه نه.
_باشه اگه اینو میخوای خان باشه من فردا شب مزاحمتون میشم.
این رو گفتم و با قدمای استوار رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت عمارت.
تو راه فرشته گفت :
بابا شما اون خانم رو میشناختی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_دخترکم مادرت زنده اس اون خانم هم مادرت بود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_یع...یعنی اون پسره داداشی من بود یعنی اونا نمردن.
لبخندی زدم و گفتم:
_اره دخترم درسته.
بعد از اینکه فرشتم رو گذاشتم خونه سریع رفتم سمت بیمارستان پیش ساحل.
بهوش اومده بود و نگاهم کرد و گفت:
_یعنی من خواب ندیدم ت...تو واقعی هستی ؟
لبخندی زدم و بی معطلی لباشو شکار کردم و با ولع میبوسیدم
تو این چند سال چقد دلم لک زده بود واسه طعمشون
اون اول شوکه شد ولی بعدش همراهی کرد و با عطش همدیگر رو میبوسیدم
بعد اینکه نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم که در به صدا در امد و پرستاری وارد اتاق شد و گفت:
_حال خانومتون خوبه میتونید ببرینش.
سری تکون دادم و سریع کارای ترخیص رو انجام دادم و رفتم پیش ساحل کمکش کردم سوار ماشین شه.
سوار که شد گفت:
_فرهاد کجاست؟ راستی اون دختره فرشته ؟ دخترمونه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_اره یه دختر اروم مثل تو
#پارت_423
لبخندی زد و گفت:
_فرهاد شیطون و پر جنب و جوش مثل خودت خیلیم هیزه
خندیم و گفتم:
_عه من هیزم؟
چیزی نگفت
وقتی رسیدیم گفتم:
_فردا شب میام خواستگاریت اینو خان گفت اوکی دادم پس آماده باش عروس خانم
نگاهی کرد و لبخند زد و گفت :
_باشه.
اینو گفت و رفت
منم سریع رفتم عمارت باید خودمو برای فردا شب حسابی آماده میکردم ....
″ساحل″
خیلی استرس داشتم باورم نمیشد هنوز تو شوک بودم
هنوزم باورم نمیشد که من یاشار رو دیده باشم و اون میخواد بیاد خواستگاریم.
اصلا هنوز باور نمیکنم بخواد همچین کاری کنه.
یعنی باز نقشه داره یا ...
امشب اومد باید سر از کارش در بیارم بالاخره باید بفهمم من کجای زندگیشم.
وقتی دیروز ز بیمارستان برگشتم فرهاد با گریه اومد گفت:
_اون آقاهه بابامه؟
پدرم همه چی رو بهش گفته بود و من فقط تأیید کردم
با صدای در از فکر خارج شدم و گفتم:
_بفرمایید
بابا اومد داخل و باابهت همیشگیش نشست روی صندلی کنار تختم.
زل زد بهم و گفت :
_دوسش داری؟
با سوالش هول شدم
_اره ...نه...یعنی ندارم...نه...دارم...نه...نمیدونم...
دستش رو به علامت کافیه تکون داد و ساکت شدم که گفت:
_پس دوسش داری ؟ با این آزار و اذیتی که داشت هنوزم میخوایش؟
نگاهش کردم و سکوت کردم درسته خیلی بلا سرم اورد اما اون پدر بچه هام بود..
هرچند میدونستم اینا همش بهونه اس و من قلبن یاشار رو دوست دارم .
#پارت_424
وقتی سکوتم رو دید گفت:
_باشه پس من جلوت رو نمیگیرم ولی یه سری شرط دارم که باید داماد انجام بده
با ترس نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
_نترس شرط سختی نیست
باز نگاهش کردم خواستم بپرسم شرطش چیه اما اون چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت که همزمان فرهاد اومد داخل و با ذوق گفت:
_آقا جون گفت امشب بابایی میاد اینجا...یعنی فرشته هم باهاش میاد؟
_نمیدونم مامان شاید بیاد.
_مامان من فرشته رو خیلی دوست دارم میخوام که ابجیم باشه..
لبخندی زدم و گفتم:
_اون الانم خواهرتهپسرم
_یعنی من و شما و بابا و فرشته با هم زندگی میکنیم؟
_اره احتمالا
دیگه چیزی نپرسید و خواست بره که گفت:
_راستی مامان دایی نریمان اومده بود وقتی بهش گفتم بابام میخواد بیاد خیلی ناراحت شد و رفت ...یعنی بابایی رودوست نداره؟
جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم نریمان رو هیچوقت معطل خودم نکردم هیچقوقت نخواستم بخاطر من از زندگی خودش جدا شه.
خودش خواست که کنارم باشه خب من قلبم مال کسی دیگه بود
بیخیال بلند شدم و رفتم طرف اینه یک ساعت دیگه یاشار میومد .
کاش نریمان دختری که لیاقتش رو داره پیدا کنه امیدوارم خوشبخت شه
#پارت_425
صدای خودش امد و من تو آشپزخانه بودم
صدای پدرم که با فرشته حرف می زد میومد که می گفت:
_دختر گلم خوبی؟
_شما بابا بزرگ منین؟
_اره عزیزم من پدر ساحلم
_ساحل مامانمه اره؟
_اره
_خب کجاست؟
_میاد حالا
بعد صدای بابا اومد که صدام میکرد
_ساحل بابا بیا
سینی چایی رو برداشتم و رفتم سمت سالن کسی نبود
پدر بود و یاشار که با کت و شلوار که پوشیده بود خوشتیپ تر از همیشه شده بود
و این دوتا قل دارم که قد یه دنیا دوسشون داشتم
چایی ها رو دادم و کنار پدر نشستم و به قالی زیر پام زل زدم
که صدای یاشار بلند شد
_خب خان من اینجا که رسما و شرعا دخترتون رو ازتون خواستگاری کنم
میدونم خیلی اتفاقا بینمون افتاده ولی خب سال ها گذشته و هر کدوممون سزاشو دیدیم و رنجشو کشیده پس میخوام که کینه و کدورت رو دور بندازیم و الان شروع کنیم
بابا بعد از کمی سکوت گفت:
_من راضیم اگه دخترم راضی باشه
بعد نگاهی به من کردن که گفتم:
_من...هر چی شما بگین پدر
پدر ادامه داد :
_من شرط دارم
_بگین من هر چی باشه قبول میکنم
_اول اینکه اگه دخترم همسرت شد نمیخوام از گل نازک تر بهش بگی که در غیر این صورت نمیزارم حتی رنگشو ببینی دوم اینکه یه جشن مفصلی که لیاقت دختر خان باشه رو باید واسش تدارک ببینی سوم اینکه خودتو ثابت کنی که واقعا دخترم رو میخوای
_چطوری ثابت کنم که من یاشار عاشق و شیفته ی ساحل دخترتونم؟
_دخترم باید از زندگی که واسش میسازی راضی باشه
_قول میدم هیچ کمبودی حس نکنه
_خب پس مبارکه
با این حرف بابا اون دو قلو های شیطون دست زدن وگفتن:
_هورا عروسی
لبخندی بهشون زدم پدر سوخته ها رو ببین
**
دو هفته مثل برق و باد گذشت و امشب رسما مال یاشار میشدم باورم نمی شد اون توی یک هفته اخلاق متفاوتی باهام داشت
من از امشب تا آخر عمرم می تونستم پیش کسی باشم که عاشقش بودم
#پارت_426
با صدای آرایشگر که گفت :
_تمام
چشمام رو باز کردم و از روی صندلی بلند شدم و خودم رو تو آیینه نگاه کردم
صدای هدی باعث شد چشم از آیینه بردارم و نگاهی بهش کردم وقتی شنیدم هدی و سپهر یه پسر دارن خیلی خوشحال شدم
هدی از زندگیش راضی بود و اما این پسرش عجیب گیر بود روی فرشته
یاد روزی افتادم که دور هم جمع بودیم و سهند همش کنار فرشته بود و بغلش میکرد یا می بوسیدش که فرهاد عصبانی شد و جنگشون افتاد آخی پسرم غیرتی شده بود
از اون وقت تا حالا سهند و فرهاد سایه همو با تیر میزنن
با صدای دوباره ی هدی نگاهش کردم که گفت:
_کجایی عروس خانم
_یاد سهند و فرهاد افتادم کجان؟
خندید و گفت :
_آخ این دوتا اونقد سپهر رو اذیت کردن باورت نمیشه باز جنگشون افتاد
لبخندی زدم و گفتم:
_بزرگ بشن یادشون میره
_اره اینا رو ول کن تو چقدر عروس جیگری شدی ساحل
لبخندی زدم و دوباره خودمو تو آیینه نگاه کردم راست می گفت خیلی تغییر کرده بودم
_اوه آقا یاشار امشب حسابی کیف میکنه
اخم ریزی کردم که خندید و خواست حرفی بزنه که یکی از خانما گفت :
_آقا داماد اومدن
با هیجان و استرسی که یهو به جونم افتاد نگاهی به هدی کردم که چشماش رو باز و بسته کرد که یعنی اروم باش
رفتم بیرون و یاشار رو دیدم
رفتم بیرون و بوی خوشبختی رو شنیدم
رفتم بیرون و زندگی جور دیگه ای بود
جوری که دوست داشتم
جوری که من میخواستم و یاشار
یاشار وقتی من رو دید اومد و شنلم رو کمی کنار زد وقتی دیدم گفت:
_خیلی زیبا شدی مثل همیشه
این رو گفت و پیشونیم رو بوسید بوسه ای از عشق بوسه ای از محبت
عجیب این بوسه دلنشین بود..
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم و فیلمبردار کلی ادا و اصول دراورد
بعد از اینکه رفتیم گالری عکس و کلی با ژست های خاک بر سری عکس گرفتیم
#پارت_427
بعد از همه ی اینا حالا من نشسته بودم سر سفره ی عقد و پدرم با محبت و آشنایی که پر بود از اشک های خوشحالی نگاهم میکرد
میدونستم اونم بوی خوشبختی رو شنیده
میدونستم این یاشار که کنارم بود مرد زندگی من دیگه خشن نیست
دیگه دست بزن نداره
فقط عشقه عشق
با صدای حاج آقا که خطبه رو میخوند از فکر اومدم بیرون و فقط دعا میکردم
دعا واسه خوشبختی خودم و یاشار
دعا واسه دو قلو های نازنینم
دعا واسه سپهر و هدی و سهند عزیزشون
واسه همه آدمای عاشق دعا کردم
کاش هر کی عشقی داره بهش برسه رسیدن به معشوق خیلی حس نابیه باید تجربه شه
با شنیدن بار سوم تعجب کردم اونقد سریع گذشت؟
همه منتظر جواب من بودن ایندفعه هیچ اصرار نبود هیچ اجباری نبود
حالا من ساحل باید مرد خشن روزای قلبم رو انتخاب کنم بدون هیچ اجباری
اربابی که خشونتش حرف همه بود ولی حالا مرد زندگی من میشد مردی که محبت میکرد و مهربون بود
پدری که بچه هاشو اندازه جونش دوست داشت
با صدایی که سلایت ازش موج می زد گفتم:
_با اجازه ی پدرم و همه بزرگترها بله
زندگی گاهی پستی و بلندی هایی دارد
گاهی شادی فراوانی
گاهی غم دردناکی
گاهی هم خلصه ای است که درش فرو میروی و نمیدانی کجایی چه زمانی و چه حالی هستی زندگی کلمه ای با ارزش دارد به اسم عشق که با امدنش زندگیت پر از دق دقه هایی میشه که شاید هیچوقت تجربش نکرده ای...
پـــــــایـــــان
اینم از رمان قشنگمون امید وارم که لذت برده باشین?منتظر رمان جذاب زیبای بعدیمون باشین عشقااا???
1400/11/14 00:26#پارت_422
_من زنمو رو میخوام و بچمو
_زنت ؟ اون دیگه زنت نیست اون صیغت بود که دیگه تموم شده.
عصبی غریدم :
_زنمه مال منه بهتون اجازه نمیدم نگهش دارین چرا بهم دروغ گفتین مرده چرا ؟؟
خیلی جدی بی توجه به حرفام گفت:
_ساحل رو میخوای؟ آداب و رسوم داره میای خواستگاریش جواب میگیری خواست میگه بله نخواست میگه نه.
_باشه اگه اینو میخوای خان باشه من فردا شب مزاحمتون میشم.
این رو گفتم و با قدمای استوار رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت عمارت.
تو راه فرشته گفت :
بابا شما اون خانم رو میشناختی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_دخترکم مادرت زنده اس اون خانم هم مادرت بود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_یع...یعنی اون پسره داداشی من بود یعنی اونا نمردن.
لبخندی زدم و گفتم:
_اره دخترم درسته.
بعد از اینکه فرشتم رو گذاشتم خونه سریع رفتم سمت بیمارستان پیش ساحل.
بهوش اومده بود و نگاهم کرد و گفت:
_یعنی من خواب ندیدم ت...تو واقعی هستی ؟
لبخندی زدم و بی معطلی لباشو شکار کردم و با ولع میبوسیدم
تو این چند سال چقد دلم لک زده بود واسه طعمشون
اون اول شوکه شد ولی بعدش همراهی کرد و با عطش همدیگر رو میبوسیدم
بعد اینکه نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم که در به صدا در امد و پرستاری وارد اتاق شد و گفت:
_حال خانومتون خوبه میتونید ببرینش.
سری تکون دادم و سریع کارای ترخیص رو انجام دادم و رفتم پیش ساحل کمکش کردم سوار ماشین شه.
سوار که شد گفت:
_فرهاد کجاست؟ راستی اون دختره فرشته ؟ دخترمونه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_اره یه دختر اروم مثل تو
#پارت_423
لبخندی زد و گفت:
_فرهاد شیطون و پر جنب و جوش مثل خودت خیلیم هیزه
خندیم و گفتم:
_عه من هیزم؟
چیزی نگفت
وقتی رسیدیم گفتم:
_فردا شب میام خواستگاریت اینو خان گفت اوکی دادم پس آماده باش عروس خانم
نگاهی کرد و لبخند زد و گفت :
_باشه.
اینو گفت و رفت
منم سریع رفتم عمارت باید خودمو برای فردا شب حسابی آماده میکردم ....
″ساحل″
خیلی استرس داشتم باورم نمیشد هنوز تو شوک بودم
هنوزم باورم نمیشد که من یاشار رو دیده باشم و اون میخواد بیاد خواستگاریم.
اصلا هنوز باور نمیکنم بخواد همچین کاری کنه.
یعنی باز نقشه داره یا ...
امشب اومد باید سر از کارش در بیارم بالاخره باید بفهمم من کجای زندگیشم.
وقتی دیروز ز بیمارستان برگشتم فرهاد با گریه اومد گفت:
_اون آقاهه بابامه؟
پدرم همه چی رو بهش گفته بود و من فقط تأیید کردم
با صدای در از فکر خارج شدم و گفتم:
_بفرمایید
بابا اومد داخل و باابهت همیشگیش نشست روی صندلی کنار تختم.
زل زد بهم و گفت :
_دوسش داری؟
با سوالش هول شدم
_اره ...نه...یعنی ندارم...نه...دارم...نه...نمیدونم...
دستش رو به علامت کافیه تکون داد و ساکت شدم که گفت:
_پس دوسش داری ؟ با این آزار و اذیتی که داشت هنوزم میخوایش؟
نگاهش کردم و سکوت کردم درسته خیلی بلا سرم اورد اما اون پدر بچه هام بود..
هرچند میدونستم اینا همش بهونه اس و من قلبن یاشار رو دوست دارم .
#پارت_424
وقتی سکوتم رو دید گفت:
_باشه پس من جلوت رو نمیگیرم ولی یه سری شرط دارم که باید داماد انجام بده
با ترس نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
_نترس شرط سختی نیست
باز نگاهش کردم خواستم بپرسم شرطش چیه اما اون چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت که همزمان فرهاد اومد داخل و با ذوق گفت:
_آقا جون گفت امشب بابایی میاد اینجا...یعنی فرشته هم باهاش میاد؟
_نمیدونم مامان شاید بیاد.
_مامان من فرشته رو خیلی دوست دارم میخوام که ابجیم باشه..
لبخندی زدم و گفتم:
_اون الانم خواهرتهپسرم
_یعنی من و شما و بابا و فرشته با هم زندگی میکنیم؟
_اره احتمالا
دیگه چیزی نپرسید و خواست بره که گفت:
_راستی مامان دایی نریمان اومده بود وقتی بهش گفتم بابام میخواد بیاد خیلی ناراحت شد و رفت ...یعنی بابایی رودوست نداره؟
جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم نریمان رو هیچوقت معطل خودم نکردم هیچقوقت نخواستم بخاطر من از زندگی خودش جدا شه.
خودش خواست که کنارم باشه خب من قلبم مال کسی دیگه بود
بیخیال بلند شدم و رفتم طرف اینه یک ساعت دیگه یاشار میومد .
کاش نریمان دختری که لیاقتش رو داره پیدا کنه امیدوارم خوشبخت شه
#پارت_425
صدای خودش امد و من تو آشپزخانه بودم
صدای پدرم که با فرشته حرف می زد میومد که می گفت:
_دختر گلم خوبی؟
_شما بابا بزرگ منین؟
_اره عزیزم من پدر ساحلم
_ساحل مامانمه اره؟
_اره
_خب کجاست؟
_میاد حالا
بعد صدای بابا اومد که صدام میکرد
_ساحل بابا بیا
سینی چایی رو برداشتم و رفتم سمت سالن کسی نبود
پدر بود و یاشار که با کت و شلوار که پوشیده بود خوشتیپ تر از همیشه شده بود
و این دوتا قل دارم که قد یه دنیا دوسشون داشتم
چایی ها رو دادم و کنار پدر نشستم و به قالی زیر پام زل زدم
که صدای یاشار بلند شد
_خب خان من اینجا که رسما و شرعا دخترتون رو ازتون خواستگاری کنم
میدونم خیلی اتفاقا بینمون افتاده ولی خب سال ها گذشته و هر کدوممون سزاشو دیدیم و رنجشو کشیده پس میخوام که کینه و کدورت رو دور بندازیم و الان شروع کنیم
بابا بعد از کمی سکوت گفت:
_من راضیم اگه دخترم راضی باشه
بعد نگاهی به من کردن که گفتم:
_من...هر چی شما بگین پدر
پدر ادامه داد :
_من شرط دارم
_بگین من هر چی باشه قبول میکنم
_اول اینکه اگه دخترم همسرت شد نمیخوام از گل نازک تر بهش بگی که در غیر این صورت نمیزارم حتی رنگشو ببینی دوم اینکه یه جشن مفصلی که لیاقت دختر خان باشه رو باید واسش تدارک ببینی سوم اینکه خودتو ثابت کنی که واقعا دخترم رو میخوای
_چطوری ثابت کنم که من یاشار عاشق و شیفته ی ساحل دخترتونم؟
_دخترم باید از زندگی که واسش میسازی راضی باشه
_قول میدم هیچ کمبودی حس نکنه
_خب پس مبارکه
با این حرف بابا اون دو قلو های شیطون دست زدن وگفتن:
_هورا عروسی
لبخندی بهشون زدم پدر سوخته ها رو ببین
**
دو هفته مثل برق و باد گذشت و امشب رسما مال یاشار میشدم باورم نمی شد اون توی یک هفته اخلاق متفاوتی باهام داشت
من از امشب تا آخر عمرم می تونستم پیش کسی باشم که عاشقش بودم
#پارت_426
با صدای آرایشگر که گفت :
_تمام
چشمام رو باز کردم و از روی صندلی بلند شدم و خودم رو تو آیینه نگاه کردم
صدای هدی باعث شد چشم از آیینه بردارم و نگاهی بهش کردم وقتی شنیدم هدی و سپهر یه پسر دارن خیلی خوشحال شدم
هدی از زندگیش راضی بود و اما این پسرش عجیب گیر بود روی فرشته
یاد روزی افتادم که دور هم جمع بودیم و سهند همش کنار فرشته بود و بغلش میکرد یا می بوسیدش که فرهاد عصبانی شد و جنگشون افتاد آخی پسرم غیرتی شده بود
از اون وقت تا حالا سهند و فرهاد سایه همو با تیر میزنن
با صدای دوباره ی هدی نگاهش کردم که گفت:
_کجایی عروس خانم
_یاد سهند و فرهاد افتادم کجان؟
خندید و گفت :
_آخ این دوتا اونقد سپهر رو اذیت کردن باورت نمیشه باز جنگشون افتاد
لبخندی زدم و گفتم:
_بزرگ بشن یادشون میره
_اره اینا رو ول کن تو چقدر عروس جیگری شدی ساحل
لبخندی زدم و دوباره خودمو تو آیینه نگاه کردم راست می گفت خیلی تغییر کرده بودم
_اوه آقا یاشار امشب حسابی کیف میکنه
اخم ریزی کردم که خندید و خواست حرفی بزنه که یکی از خانما گفت :
_آقا داماد اومدن
با هیجان و استرسی که یهو به جونم افتاد نگاهی به هدی کردم که چشماش رو باز و بسته کرد که یعنی اروم باش
رفتم بیرون و یاشار رو دیدم
رفتم بیرون و بوی خوشبختی رو شنیدم
رفتم بیرون و زندگی جور دیگه ای بود
جوری که دوست داشتم
جوری که من میخواستم و یاشار
یاشار وقتی من رو دید اومد و شنلم رو کمی کنار زد وقتی دیدم گفت:
_خیلی زیبا شدی مثل همیشه
این رو گفت و پیشونیم رو بوسید بوسه ای از عشق بوسه ای از محبت
عجیب این بوسه دلنشین بود..
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم و فیلمبردار کلی ادا و اصول دراورد
بعد از اینکه رفتیم گالری عکس و کلی با ژست های خاک بر سری عکس گرفتیم
#پارت_427
بعد از همه ی اینا حالا من نشسته بودم سر سفره ی عقد و پدرم با محبت و آشنایی که پر بود از اشک های خوشحالی نگاهم میکرد
میدونستم اونم بوی خوشبختی رو شنیده
میدونستم این یاشار که کنارم بود مرد زندگی من دیگه خشن نیست
دیگه دست بزن نداره
فقط عشقه عشق
با صدای حاج آقا که خطبه رو میخوند از فکر اومدم بیرون و فقط دعا میکردم
دعا واسه خوشبختی خودم و یاشار
دعا واسه دو قلو های نازنینم
دعا واسه سپهر و هدی و سهند عزیزشون
واسه همه آدمای عاشق دعا کردم
کاش هر کی عشقی داره بهش برسه رسیدن به معشوق خیلی حس نابیه باید تجربه شه
با شنیدن بار سوم تعجب کردم اونقد سریع گذشت؟
همه منتظر جواب من بودن ایندفعه هیچ اصرار نبود هیچ اجباری نبود
حالا من ساحل باید مرد خشن روزای قلبم رو انتخاب کنم بدون هیچ اجباری
اربابی که خشونتش حرف همه بود ولی حالا مرد زندگی من میشد مردی که محبت میکرد و مهربون بود
پدری که بچه هاشو اندازه جونش دوست داشت
با صدایی که سلایت ازش موج می زد گفتم:
_با اجازه ی پدرم و همه بزرگترها بله
زندگی گاهی پستی و بلندی هایی دارد
گاهی شادی فراوانی
گاهی غم دردناکی
گاهی هم خلصه ای است که درش فرو میروی و نمیدانی کجایی چه زمانی و چه حالی هستی زندگی کلمه ای با ارزش دارد به اسم عشق که با امدنش زندگیت پر از دق دقه هایی میشه که شاید هیچوقت تجربش نکرده ای...
پـــــــایـــــان
اینم از رمان قشنگمون امید وارم که لذت برده باشین?منتظر رمان جذاب زیبای بعدیمون باشین عشقااا???
1400/11/14 00:26سلام به خانم گلا?ادمین جدید هستم?
ما برگشتیم?
پرانرژی و با کلی رمان قشنگ?
ممنون از اونایی که لفت ندادن و کنارمون موندن? اوناییم که لفت دادن پشیمون میشن چون کلی رمان جذاب توراه داریم?
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد