💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_89

دولا شدم و زیر دلم رو گرفتم.
آخه مگه چی گفته بودم؟ چیکار کرده بودم که لیاقتم این همه کتک خوردن و درد کشیدن بود؟

از پله ها اومدم پایین، با هر پله کل وجودم، تموم جونم درد می گرفت.
باید مسکن می خوردم و یکم رو به راه می شدم و بعد...
فرار می کردم!

این خونه دیگه جای من نبود، این جهنم جایی نبود که من بخوام باز توش بمونم.
می رم پزشکی قانونی و از همه زخما و ضربه ها طول درمان میگیرم.

به این سادگیها نمیتونی منو کتک بزنی و هیچی نگم آتش خان!
سنگینی نگاهشو حس می کردم، نمیدونم از کجا اما حس می شد.

سعی کردم برای این که ضعیف جلوه نکنم صاف راه برم اما زیر دلم و قفسه سینم و پهلو هام شدیدا تیر کشیدن!
نتونستم!
جیغ کشیدم و افتادم زمین.
همون جا بود که مقاوتم رو از دست دادم و با تموم توانم زدم زیر گریه.

اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
خدایا منو از دست این آدم مریض روانی نجات بده.
خدایا ببین به چه روزی افتادم... کمکم کن.

دوباره داشت چشمام سیاهی می رفت، باز داشتم از هوش می رفتم و اینو نمی خواستم.
به زحمت خودمو بلند کردم و چند قدم باقی مونده تا اتاق رو به هزار مکافات طی کردم.

خون ریزی بینیم بند اومده بود حداقل این یه مزیت بود برام که همه جارو به گند نکشم.
شعار نمیدم ولی زخمام که خوب شد زخمیت می کنم آتش.

منو، همراز رستا رو این جوری نبین!
آدمی نیستم که کتک بخورم و جیکم درنیاد!

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_90

توی حموم نشسته بودم، نشستن که چه عرض کنم، داشتم از درد می مردم.
دوتا ژلوفن خورده بودم و افاقه نکرده بود.

نمی خواستم برم جلوی آینه، اگه می رفتم و خودم رو داغون و تیکه پاره می دیدم می مردم، بتم از خودم میشکست.

نشسته بودم کف زمین توی حموم، تکیه داده بودم به دیوار و با مرگ فاصله ای نداشتم.
پد بهداشتی نبود! نازان توی وسایلم نذاشته بود.
نمی دونستم چی میشه اما نمی خواستم برم توی اتاق و اتاقو به گند بکشم.

ریز ریز گریه می کردم و شلوار جین آبی یخیم پر از خون بود. یه چشمم باز نمی شد و کل صورتم می سوخت و تنم به خاطر ضربه ها تیر می کشید.

شاید قرار بود این جا، توی حموم خونه یه پسر عوضی بمیرم.
سرمو تکیه دادم به وان سفیدی که کنارم بود و زیاد شدن نقطه های سیاه جلوی چشمام رو تماشا کردم. الان اگه از حال می رفتم به هوش اومدنم با خدا بود.

-هی بچه! پاشو بیا سر تمرین، زووووود.

هه! صدا از پشت در اتاق می اومد. چقدر خجسته بود این آدم!
عوضی!
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.

-کجایی؟ همراز؟

صداش حالا از توی اتاق می اومد. چند لحظه گذشت و بعد دوباره گفت:

-آقا صابر، شما یه دختر جوون ندیدین که امروز از در بره بیرون؟ که غریبه باشه.
نه دختر اقای شکوهی رو که میشناسم، غریبه باشه.
اها باشه، اگر دیدین به هیچ عنوان نذارید بره بیرون.
الان عکسشو براتون میفرستم.

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_91

حتی خندیدن هم دردناک بود!
اشکام هم که می ریخت روی گونه و لب کبودم چون شور بود تا حد مرگ درد داشت.

نمی دونم چی شد که دستم خورد با شامپویی که لبه وان بود و شامپو با سر و صدا افتاد کف حموم.

به ثانیه نکشید که صدای قدماش به سمت حموم و بعد خودشو تو چهارچوب در دیدم.
با دیدن من توی اون حالت و با جوی خونی که از شلوارم راه گرفته بود و می رفت توی دریچه فاضلاب با حیرت گفت:

-همراز! چی شدی تو!؟

اومد طرفم و خم شد خیره شد تو چشمای نیمه بازم و گفت:

-خوبی؟ به هوشی؟ این خون از کجاست؟

بی جون لب زدم و امیدوار بودم بشنوه چون بلند تر نمی تونستم حرف بزنم:

-پـ... پـ.. پد... بهد... دا.. شـ.. تـ...ـی... مـ... ـیخـ... وام!

اخماش بیشتر درهم شد. یکم خیره بهم نگاه کرد و بعد توی یه حرکت دستاشو انداخت زیر زانو و شونم و بلندم کرد.

تا اومدم به خودم بجنبم خم شد بذارتم روی تخت که گفتم:

-کـ... ـثیـ... ـف... میـ... شه...

عصبی غرید :

-خفه شو...!

و بعد گذاشتم روی تخت دوست داشتنی و ملحفه های سفید و طلاییش!
مسخره بود که توی اون لحظه نگران خونی شدم تخت دوست داشتنیم بودم.

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_92

انقدر بی چاره شده بودم که خود آتش برام پد اورد و ازم پرستاری کرد.
اون لحظه ها از خودم متنفر شدم، از این ضعیف بودنم.

قسم خوردم هر جوری که هست ازراین خونه لعنتی برم، حتی اگه شده خودمو از پنجره پرت کنم پایین.

یه مسکن خیلی قوی خورده بودم و از صبح خوابم برده بود. بیدار که شدم دیدم ساعت 3 شبه.
تو جام نیم خیز شدم، بهترین موقعیت بود که ببینم چطوری میشه از این زندان خلاص شد.

تموم تنم درد می کرد و همیندیه محرک بود برام که یادم بیوفته با چه فلاکتی منو تا حد مرگ کتک زد و بعد خودش جمع و جورم کرد.
همین بس بود تا بغض کنم و اشک بیاد تو چشمم.

آروم از اتاق رفتم بیرون و پاورچین پاورچین از پله ها رفتم پایین.
هیچ *** توی سالن نبود، برقا هم خاموش بود و مشخص بود آتش خوابیده.

رفتم سمت در خروجی و دستگیرشو کشیدم. لعنت...
معلومه که قفله! چرا فکر می کنی باز میذاره درو تا تو فرار کنی و بری شکایت کنی از دستش.

فکرم رفت این بار سمت تراس.
تراسا معمولا با پله های اضطراری بهم دیگه متصل بودن این جا رو نمی دونم همین شکلی بود یا نه.

در تراسو آروم باز کردم و رفتم بیرون.
آه از نهادم بلند شد، هیچ پله اضطراری ای نبود!
خم شد پایینو نگاه کردم.

پله های مارپیچ دقیقا تا زیر تراس همسایه ادامه داشت و بعد قطع شده بود. مسخره! ایش!
یهو یه فکری زد به سرم!
دوباره خم شدم و ارتفاعشو نگاه کردم.

اگه شانس می اوردم می تونستم خودمو برسونم به پله های پایین، اگه هم بدشانسی می آوردم از اون برج یک میلیون طبقه لعنتی پرت می شدم پایین.

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_93

خداروشکر همیشه با ارتفاع حال می کردم، هیج وقت ازش نترسیدم، مثل حالا.
بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم و دستمو گرفتم به میله، پامو گذاشتم توی اولین قلاب.

می خواستم خودمو بکشم بالا که یهو....
یه دستی از پشت منو رفت و کشید توی خونه.
تلاش کردم ولم کنه اما فایده نداشت.
اشک نشست تو چشمام، آخرین امیدم هم به باد رفته بود، حالا دیگه چجوری باید می رفتم؟

باز دست و پا زدم و تقلا کردم که برم، تو همین فعالیت کردنا بینیم که به یه اشاره بند بود دوباره خون افتاد.

-هیشششششششش! همراز بس کن. نگاه کن به من... همراز...

نالیدم و جیغ زدم:

-ولم کن نامرد... میخـ.. آی! میخوام برم بیرون. دیگه چی از جونم میخوای؟ بیا بکش راحتم کن... اخه مگه من چیکارت کردم... چرا ولم نمی کنی، چرا نمیذاری به درد...

یه دفعه همه جا تو سکوت فرو رفت!
میگن وقتی یکی افسار بریده و حمله هیستریک سراغش اومده باید بهش شوک وارد کنی...
به منم شوک وارد شد!
یه شوک بزرگ...
یه شوک به گرمای دستای اتش...

-بسه همراز. بینیت داره خون میاد...

صداش سرد نبود، مثل دستاش که حالا پیچیده بود دور تنم، مثل قلبش که پر قدرت و بی امان زیر گوشم می کوبید.

تو همون حالا آروم هدایتم کرد یه جایی و بعد صدای کشیدن دستمال کاغذی بلند شد.
همون طور که سرم روی سینش بود باز زدم زیر گریه و با هق هق گفتم:

-لباستو به گند کشیدم!

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_94

-هیششششش! بسه!

سرمو از سینش جدا کرد و دستمالو گرفت زیر بینیم با اون یکی دستش استخون بینیم رو محکم گرفت و سرمو به بالا متمایل کرد.
تو زاویه ای که چشماش دقیقا رو به روم بود.

با چشمای نیمه باز و پر از اشکم نگاهش کردم و آروم گفتم:

-ازت متنفرم.

لبخند ریزی زد و ماتم کرد، کیش و مات شدم با لبخندش، تو اوج بد حالی و ضعف دلم برای خندش ضعف رفت! گفت:

-باشه فردا صبح خودکشی می کنم.

یه دفعه چشماش ناراحت شد، انگار که یه عالم غم نشست توی یخ چشماش، با لحن آرومی پرسید:

-تو می خواستی خودکشی کنی؟ آره همراز؟

چقدر اسممو وقتی صدام می کرد بیشتر دوست داشتم. نتونستم بفهمم چی میگه، یعنی شنیدم اما حواسم پرت لبخند یهوییش بود که به همون سرعتی که اومده بود به همون سرعت هم پر کشید. وقتی دوباره صدام زد و سوالشو پرسید یه قطره اشک بی اون که بخوام از چشمام جاری شد و لب زدم:

-نه. می خواستم فرار کنم. از پله های اضطراری.

یه دفعه انگار خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید.
من ولی حالم بد بود، دیگه بالاتر ازرسیاهی که رنگی نبود می خواستم برم رو مخش و یکم اذیتش کنم.
گفتم:

-خوشا به غیرتت آقای خواننده.
زورت به ضعیف تر از خودت رسیده؟ دست روی یه دختر بلند می کنی؟ اینه رسم جوون مردی؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_95


حتی خم به ابروش نیاورد. بی تفاوت بهم خیره نگاه کرد که باز گفتم:

-مگه چیکار کرده بودم؟ چی گفتم مگه بهت؟ بهم تیکه انداختی منم جوابتو دادم. حالا با این قیافه... با این قیافه چجوری بیام تو کنسرتات؟ بذار برم توروخدا، بذار گورمو گم کنم هم تو راحت شی هم من.

هیچ تغییری توی صورتش یا حالت ایستادنش ایجاد نشد، انگار که از سنگ باشه.
آروم و با احتیاط استخون بینیمو ول کرد و دستمالو از زیرش برداشت.
بعد از چند لحظه که مطمئن شد خونی در کار نیست نفس حبس شدشو خالی کرد تو صورت من!

کم حالی به حالی بودم اونم یه با نفس داغش وضعیتمو بدتر کرد.
دستاشو از دورم باز کرد و یهو یخ زدم. انگار که دستاش تنها منبع گرمایشی این خونه باشه.

دستشو گذاشت پت کمرم و آمرانه گفت:

-در تراس قفل میشه از فردا. شما هم فکر فرارو از سرت بیرون کن. یادت نره من کی ام! حتی اگه شکایت هم کنی و بری طول درمان بگیری یه جوری پاتو بند می کنم که حتی حبس بخوری متوجهی؟ اول به طرف مقابلت نگاه کن بعد تصمیم به فرار بگیر.

با بغض گفتم:

-تو دنبال ویولنیست نبودی، دنبال یه برده می گشتی که کتکش بزنی و تحقیرش کنی. من با این وضع حتی نمی تونم ویولن بزنم، احتمالا مشت و لگدات خورده به دست راستم.

رسیدیم جلوی اتاقم، درشد باز کرد و همونطور که هولم می داد تو گفت:

-زیادی حرف می زنی، برو دعا کن امشب رو مود خوبیم وگرنه این دفعه زیر دست و پام مرده بودی.

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_96

چپ چپ نگاهش کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد. هولم داد توی اتاق، فکر کردم میره اما اومد تو و هدایتم کرد سمت تخت.

ملحفه های خونی رو عوض کرده بود همون موقع، حالا دوباره همه چیز سفید و تمیز بود بجز یه چیز، گوشه لباسشو گرفتم تو دستم و گفتم:

-اینو بده خودم بعد می شورم که مدیون نباشم.

هولم داد، افتادم رو تخت. همزمان گفت:

-بعدا انقام اینو ازت می گیرم، یادگاری بود.

و بعد عقب گرد کرد، درو بست و رفت.
وقتی که رفت تازه یادم افتاد منو تا می خورده زده و از شدت ضربه هاش به شکمم پریود شدم.
تا وقتی بود حضورش نمی ذاشت ازش عصبانی باشم اما حالا که رفته بود از دستش برزخی بودم اساسی.

هیچ راه حلی نبود که یه جوری بتونم این کارشو تلافی کنم و همین داشت منو می کشت.
بی خیالش شدم و گرفتم خوابیدم. اگه نگرفته بود منو به باد کتک الان کلی تمرین کرده بودیم و جلو افتاده بودیم.
تقصیر خودشه بعد غر بزنه هکینو می کنم تو چشمش!

قبل از این که بخوابم یه مسکن دیگه خوردم چون ریزه ریزه دلم داشت درد می گرفت.

خوابیدم و امیدوار شدم فردا که از خواب بیدار میشم حالم مثل امروز نباشه و یکم بهتر باشم.
هه! مسخره بود!
تلافیشو سرت در میارم آتش خان.

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_97

بی اون که به آینه حتی نیم نگاهی بندازم شالمو انداختم روی سرم، یه پیرهن سیاه استین بلند و ساپورت ضخیم هم پوشیدم.

به سختی خم شدم کیف ویولنم رو برداشتم و خواستم بندازم روی شونم که دیدم اصلا نمیشه!
دستم از یه حدی بالا تر نمی اومد!

ای خدا لعنتت کنه آتش، ایشالا که به اسحال مکرر دچار بشی!
ویولن رو همینطوری گرفتم دستم و از اتاق رفتم بیرون.

گور پدر صبحونه، یادم افتاده بود تو جیب کیفم بیسکویت داشتم و همونا رو به پنج قسمت تقسیم کرده بودم که توی پنج روز بخورم.

مستقیم رفتم استودیو درشو وا کردم و رفتم تو.
هیچ *** نبود! وا! اتش الان باید مثل میر غضب این جا نشسته باشه تازه غر هم بزنه که چرا ربع ساعت دیر کردم.

پوفی کشیدم و ویولنم رو درآوردم، آتش نبود من اما عقب بودم، اعضای گروهش خیلی حرفه ای بودن من ولی یکم خام بودم هنوز. از حد استاندارد گروه فاصله داشتم یکم.

آروم دستمو بردم بالا و با درد خیلی زیاد ویولن رو گذاشتم بین کتف و گردنم و شروع کردم.
خیلی درد داشت لعنتی، کل تنم درد می کرد اما زندگی برای من نمی ایستاد تا خودمو بهش برسونم. باید تمرین می کردم.

ترک "لعنت" رو شروع کردم به زدن.
این آهنگشو قبلا شنیده بودم توی ماشین اون عمو لیموزینیه. یادمه خیلی توپ بود. یه جاش می گفت هنوز فکر سرگیجه های توام. همون لحظه هایی که دورم زدی! خیلی با این بیتش حال می کردم.

یه دفعه نمی دونم چی شد که یاد اون شب افتادم که با اتش پلی استیشن بازی کردیم و بعد من روی مبل خوابم برد.
بین خواب و بیداری یه اسم ازش شنیدم.
"صدف"

صدف کیه؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_98



این یه سوال بزرگ بود، فقط یادمه از صدف نامی اسم برد دیگه نمی دونم کی و چرا این اسمو اورد.

تو حس بودم و داشتم اوج اهنگو می زدم که یه دفعه در باز شد و اتش متعجب تو چهارچوب در ایستاد.
بهش محل ندادم.
امیدوارم بره بمیره! بی توجه چشمامو بستم و اوج قطعه رو زدم. که یه دفعه یه دستی نشست روی دستم مانع کارم شد.

چشمامو باز کردم و خیره دشم به دست آتش، دستمو از دستش کشیدم بیرون و آرشه رو دوباره خواستم حرکت بدم که یهو

-هی بچه!

بچه و زهر مار.
بچه و مرض بچه و درد بی درمون.
با همون چشمای طلبمارم خیره شدم بهش که گفت:

-میتونی امروزو استراحت کنی.

پوزخند زدم و گفتم:

-هه! تا حد مرگ کتکم زدی و حالا داری بهم اوانس میدی؟

عصبی نگام کرد که گفتم:

-چبه؟ باز میخوای بزنی؟ بیا بزن! بالا تر از سیاهی که رنگی نیست آقای خواننده! بیا بکش اصلا!

یه جوری نگام کرد که یعنی خلایق هر چه لایق و اومد تو.
باز نشست پشت اون میز لعنتی و خودکارشو گرفت دستش. لم داد به پشتی صندلی و گفت:

-به جهنم! ترک "بریم دریا"

بغض کردم. انتظار داشتم به زور برم گردونه توی اتاق و بگه استراحت کن تا حالت بهتر شه؟
از اتش چنین انتظاری داشتم؟ دیوونه شده بودم؟ این مرد جنسش از سنگ بود.

نگاهم افتاد به دستاش، دستای بزرگ و گندمی رنگش و رگای برجسته روش.
دستایی که دیشب خونریزی بینیمو بند اورده بود.
چقدر محکم به نظر می رسید.
این دستا نوازش بلد بودن؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_99


لعنتی چشم از اون دستا بردار. اون دستا مال صدفن.
صدفی که نمی دونم کیه و کجاست.
اصلا درست شنیدم و اتش این اسمو اورده یا زاده توهماتم بوده.

یاد چشماش افتادم، اون شب یخ سرد چشماش آب شده بود.
صمیمی و با لبخند باهام بازی میکرد و خیلی باهم اوکی بودیم.

چرا نمی شد همیشه اون جوری باشه باهام؟ بعض کردم، چرا این مرد این قدر از دخترا بدش می اومد؟
مگه دخترا چه گناهی کردن؟
مگه من چه گناهی کردم که لایق کتک خوردن و درد کشیدن و بی محلیاش بودم؟

غم دنیا نشست توی دلم و باعث شد خیره به همون دستای محکم، برم توی حس و دوباره آرشه بشه عضوی از بدنم.
بشه افکارم و به بهترین شکل ممکن صدا بده.

من اما چه مرگم بود؟
حسرت این دستا رو داشتم؟
این نگاهی که حالا با تحسین بهم خیره شده بود؟
برای چی؟

صمیمیت اتش چیزی نبود که می خواستم، بعد از یزدان صمیمیت با هیچ مردی رو نمی خواستم.
چشمامو بستم و تا وسط قطعه رو سعی کردم حتی بهش فکر نکنم.

اما نتونستم قطعه رو تموم کنم، دقیقا توی اوج اهنگ دستم به شدت درد گرفت
و آرشه از دستم افتاد.
آخ بلندی گفتم و ویولن رو اوردم پایین.

اتش سراسیمه از جاش بلند شد، اومد به طرفم و با ترس پرسید:

-چی شد؟

جوابشو ندادم. ترسیده بودم این درد دست منو تا حد مرگ ترسونده بود. یه فکر مسموم و شوم توی سرم جولان می داد و داشت دیوونم می کرد.
یهذفیلمی دیده بودم قبلا درباره یه نوازنده پیانو که یکی از انگشتاش شکست و...
و سعی کردم روی تموم شدن درد دستم تمرکز کنم.
این اتفاق برای من نمی افتاد. محال ممکن بود!

-با توام همراز.

با گریه چشم باز کردم و خیره به چشمای ترسیدش نالیدم:

-اگه دیگه نتونم ویولن بزنم خودمو می کشم. فهمیدی اتش؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_100

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد اما خودشم می دونست اگه این اتفاق بیوفته باهاش. شوخی ندارم.
ویولنم رو گذاشت توی کاورش و گفت:

-مزخرف نگو. امروز نباید کار می کردی باید استراحت می دادی به خودت. بیا بریم.

متعجب پرسیدم:

-کجا؟ من عقبم آقای رادمهر، باید خودمو برسوم به گروه.

ویولن رو با کاورش گذاشت روی میز و درو باز کرو به من اشاره کرد و گفت :

-بفرما بیرون.

پشت چشم براش نازک کردم و از استودیو رفتم بیرون. متوجه شدم داره دنبالم میاد، وا!
تا دم اتاقم دنبالم اومد فکر کردم دیگه میره اما بعدش که رفتم تو اونم اومد تو و درو بست.
متعجب پرسیدم:

-چیکار داری می کنین؟

آستین لباسشو داد بالا و گفت:

-دارم یکی از اعضای گروهمو احیا می کنم. بشین روی تخت.

حیرون بهش نگاه کردم که گفت:

-چیه؟ بشین دیگه نمی خورمت که!

انقدر اخم کرد و با تشر گفت که هیچ چاره ای جز این که بشینم نداشتم، نشستم و سوالی بهش نگاه کردم، اومد بالای سرم ایستاد و گفت:

-جیکت در نمیاد!

و بعد دوتا دستاشو گذاشت روی دست مجروحم و شروع کرد به ماساژ دادن!
چشمام چهارتا شد!
یا جد السادات!
این بابا همون خواننده معروف و مرد *** اخلاقیه که من می شناختم؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_86

یه ریتم ملایم و خواب آور یه چیزی مثل نسیم لا به لای موهام می رفت و می اومد، خودمو به خاطر سرما جمع کرده بودم و چسبونده بودم به منبع گرمایشی ای که یه سمت تنم رو گرم کرده بود.

کم کم تعجب کردم، چی بود؟
تخت خودم که این جوری نبود، پیش نازان بودم؟
نه *** من اومدم خونه اون خواننده هه!

ای وای تمرین دیر نشه!
اخرین بار قرار بود شام بخورم بعد برم تمرین که بعد زدم زیر گریه و...
يا اما خمینی!

اومدیم بالا پی اس فایو بازی کنیم و بعد یهو اتش رفت و من رو کاناپه خوابیدم.
بعد اون اومد بیدارم کنه بیدار نشدم نشست کنارم و از کسی به اسم صدف اسم برد و...
گاوم زاییده!

دو قلو! اینی که من این جوری لش کردم روش آتشه!
یا جد السادات!

سرم روی شونش بود و خودمو حسابی چسبونده بودم بهش!
عطری که زیر بینیم بود رو عمیق بو کشیدم، بوی خنک و تلخی می داد، با بوی قهوه و یه عطر مردونه!
دوباره عمیق نفس کشیدم، چه بوی خوبی می داد.

-هی بچه می دونم بیداری!

ای وای ضایعم کرد. فهمید بیدارم و عمدی تقریبا تو بغلش ولو ام! خودمو زدم به اون راه و گیج و ویج گفتم:

-اره ولی هنوز لود نشدم! این جا کجاس!

محکم هولم داد اون سمت کاناپه و گفت:

-خودتو نچسبون به من! دفعه آخرت باشه این جوری نزدیک من میشی، دفعه بعد می کشمت دختره ی بندال!

همونجور که چشمامو می مالیدم با صدای خواب آلودم گفتم:

-من تنها رو کاناپه خوابیده بودم! تو از غیب یهو پیدات شد. دیگه نبینم خودتو بمالی به من آقای رادمهر!

1401/06/04 14:31

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_87

خوردی؟ عاه!
اخ کن هستشو.
آتش کبود شد و من فهمیدم یه نمه گنده تر از دهنم حرف زدم.

شاید صمیمت دیشبمون توی بازی باعث شده بود یادم بره چه غول بی شاخ و دمیه.

توی یه آن کامل با یه حرکت خوابوندم روی مبل و دوباره دست بزرگشو حلقه کرد دور گلوم.

چشمام تا آخرین حد گشاد شد و خیره شدم تو یخ چشماش که انگار توی یه اقیانوس از اتیش شناور بود.

-رو دادم بهت حالا آستر میخوای؟ دختره ی اشغال! حواست باشه چی زر زر می کنی انگار یادت رفته من کیم!

دختره آشغال ننته! هر چی هیچی نمیگم هی زرت و پرت می کنی!
با ایندکه گلومو گرفته بود و راه نفسم بسته بود اما تقلا کردم و گفتم:

-هی... چ... خری... نیستی...

دستشو دور گلوم سفت تر کرد و ناگهان...
احساس کردم مغزم جا به جا شد. همهدچیز تو سکوت فرو رفت و یه درد موذی کم کم اومد و نشست روی ابرو و گونم.

آتش نه سیلی، بهم مشت زده بود!

هنوز درگیر ضربه اول بودم که یه دفعه حس کردم دماغم خورد شد!

-من تو و ننه و باباتو می خرم و آزاد می کنم دختره پتیاره. تا به گه خوردن نیوفتی ولت نمی کنم!

من جلوی چشمام سیاه شده بود و هیچ جایی رو درست نمی دیدم.
تمرکزی رو حرفای آتش نداشتم، حالم بد بود و داشتم از هوش می رفتم!

احساس کردم یه مایع داغ که از بینیم راه افتاد و رو گونم ریخت و بعد توی گوش و موهام گم شد.
آتشو دوتایی می دیدم و بعد ...

دیگه چیزی ندیدم.
چون مشت سومی که نشست رو گونم باعث شد کامل از هوش برم.

1401/06/04 14:31

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_88


درد داشتم، کل جونم درد می کرد!
همین درد لعنتی باعث شده بود کم کم به هوش بیام.
آخ عمیقی گفتم و کم کم چشمامو باز کردم.

حس می کردم یدونه از چشمام اصلا باز نمیشه. لبم به شدت می سوخت و از بینیم یه چیزی جاری بود.
جلوی چشمم اول تار بود و بعد تونستم مانیتور و دستگاه ps5 رو ببینم.

تو جام نیم خیز شدم و فهمیدم روی زمین سرد و بدون پارکت چند ساعتیه از هوش رفتم.
آخ دیگه ای گفتم و دستمو گذاشتم روی لبم بعد گرفتمش جلوی چشمم و متوجه شدم خونیه!

همون لحظه یه قطره از بینیم جاری شد و ریخت لب و بعد روی لباسم.
جایی که قبلش سرم قرار داشت یه دریاچه خون راه افتاده بود.
با دیدنش از ترس هین بلندی کشیدم که فهمیدم قفسه سینم هم درد می کنه.

چشمام پر از اشک شد، اخ نازان کجایی بینی من! خواهرت! تا حد مرگ از یه عوضی کتک خوردم!

خون ریزی بینیم باعث شد بترسم، اگه همین جوری خون از دستدمی دادم هیچ خوب نبود. از طرفی نمی خواستم آتش بیاد و منو این جوری ضعیف و مرده ببینه!

از جا با هزار مکافات از جا بلند شدم که با تیری که زیر دلم کشید فهمیدم پریود هم شدم!
قوز بالا قوز!

کل تنم کوفته بود، به اندازه یه مرد بالغ کتک خورده بودم، من فقط سه تا مشتشو طاقت اوردم اما اون وحشی انگار رهام نکرده بود و تا جایی که تونسته بود منو زده بود.
خدا لعنتش کنه.

1401/06/04 14:31

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_89

دولا شدم و زیر دلم رو گرفتم.
آخه مگه چی گفته بودم؟ چیکار کرده بودم که لیاقتم این همه کتک خوردن و درد کشیدن بود؟

از پله ها اومدم پایین، با هر پله کل وجودم، تموم جونم درد می گرفت.
باید مسکن می خوردم و یکم رو به راه می شدم و بعد...
فرار می کردم!

این خونه دیگه جای من نبود، این جهنم جایی نبود که من بخوام باز توش بمونم.
می رم پزشکی قانونی و از همه زخما و ضربه ها طول درمان میگیرم.

به این سادگیها نمیتونی منو کتک بزنی و هیچی نگم آتش خان!
سنگینی نگاهشو حس می کردم، نمیدونم از کجا اما حس می شد.

سعی کردم برای این که ضعیف جلوه نکنم صاف راه برم اما زیر دلم و قفسه سینم و پهلو هام شدیدا تیر کشیدن!
نتونستم!
جیغ کشیدم و افتادم زمین.
همون جا بود که مقاوتم رو از دست دادم و با تموم توانم زدم زیر گریه.

اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
خدایا منو از دست این آدم مریض روانی نجات بده.
خدایا ببین به چه روزی افتادم... کمکم کن.

دوباره داشت چشمام سیاهی می رفت، باز داشتم از هوش می رفتم و اینو نمی خواستم.
به زحمت خودمو بلند کردم و چند قدم باقی مونده تا اتاق رو به هزار مکافات طی کردم.

خون ریزی بینیم بند اومده بود حداقل این یه مزیت بود برام که همه جارو به گند نکشم.
شعار نمیدم ولی زخمام که خوب شد زخمیت می کنم آتش.

منو، همراز رستا رو این جوری نبین!
آدمی نیستم که کتک بخورم و جیکم درنیاد!

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_90

توی حموم نشسته بودم، نشستن که چه عرض کنم، داشتم از درد می مردم.
دوتا ژلوفن خورده بودم و افاقه نکرده بود.

نمی خواستم برم جلوی آینه، اگه می رفتم و خودم رو داغون و تیکه پاره می دیدم می مردم، بتم از خودم میشکست.

نشسته بودم کف زمین توی حموم، تکیه داده بودم به دیوار و با مرگ فاصله ای نداشتم.
پد بهداشتی نبود! نازان توی وسایلم نذاشته بود.
نمی دونستم چی میشه اما نمی خواستم برم توی اتاق و اتاقو به گند بکشم.

ریز ریز گریه می کردم و شلوار جین آبی یخیم پر از خون بود. یه چشمم باز نمی شد و کل صورتم می سوخت و تنم به خاطر ضربه ها تیر می کشید.

شاید قرار بود این جا، توی حموم خونه یه پسر عوضی بمیرم.
سرمو تکیه دادم به وان سفیدی که کنارم بود و زیاد شدن نقطه های سیاه جلوی چشمام رو تماشا کردم. الان اگه از حال می رفتم به هوش اومدنم با خدا بود.

-هی بچه! پاشو بیا سر تمرین، زووووود.

هه! صدا از پشت در اتاق می اومد. چقدر خجسته بود این آدم!
عوضی!
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.

-کجایی؟ همراز؟

صداش حالا از توی اتاق می اومد. چند لحظه گذشت و بعد دوباره گفت:

-آقا صابر، شما یه دختر جوون ندیدین که امروز از در بره بیرون؟ که غریبه باشه.
نه دختر اقای شکوهی رو که میشناسم، غریبه باشه.
اها باشه، اگر دیدین به هیچ عنوان نذارید بره بیرون.
الان عکسشو براتون میفرستم.

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_91

حتی خندیدن هم دردناک بود!
اشکام هم که می ریخت روی گونه و لب کبودم چون شور بود تا حد مرگ درد داشت.

نمی دونم چی شد که دستم خورد با شامپویی که لبه وان بود و شامپو با سر و صدا افتاد کف حموم.

به ثانیه نکشید که صدای قدماش به سمت حموم و بعد خودشو تو چهارچوب در دیدم.
با دیدن من توی اون حالت و با جوی خونی که از شلوارم راه گرفته بود و می رفت توی دریچه فاضلاب با حیرت گفت:

-همراز! چی شدی تو!؟

اومد طرفم و خم شد خیره شد تو چشمای نیمه بازم و گفت:

-خوبی؟ به هوشی؟ این خون از کجاست؟

بی جون لب زدم و امیدوار بودم بشنوه چون بلند تر نمی تونستم حرف بزنم:

-پـ... پـ.. پد... بهد... دا.. شـ.. تـ...ـی... مـ... ـیخـ... وام!

اخماش بیشتر درهم شد. یکم خیره بهم نگاه کرد و بعد توی یه حرکت دستاشو انداخت زیر زانو و شونم و بلندم کرد.

تا اومدم به خودم بجنبم خم شد بذارتم روی تخت که گفتم:

-کـ... ـثیـ... ـف... میـ... شه...

عصبی غرید :

-خفه شو...!

و بعد گذاشتم روی تخت دوست داشتنی و ملحفه های سفید و طلاییش!
مسخره بود که توی اون لحظه نگران خونی شدم تخت دوست داشتنیم بودم.

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_92

انقدر بی چاره شده بودم که خود آتش برام پد اورد و ازم پرستاری کرد.
اون لحظه ها از خودم متنفر شدم، از این ضعیف بودنم.

قسم خوردم هر جوری که هست ازراین خونه لعنتی برم، حتی اگه شده خودمو از پنجره پرت کنم پایین.

یه مسکن خیلی قوی خورده بودم و از صبح خوابم برده بود. بیدار که شدم دیدم ساعت 3 شبه.
تو جام نیم خیز شدم، بهترین موقعیت بود که ببینم چطوری میشه از این زندان خلاص شد.

تموم تنم درد می کرد و همیندیه محرک بود برام که یادم بیوفته با چه فلاکتی منو تا حد مرگ کتک زد و بعد خودش جمع و جورم کرد.
همین بس بود تا بغض کنم و اشک بیاد تو چشمم.

آروم از اتاق رفتم بیرون و پاورچین پاورچین از پله ها رفتم پایین.
هیچ *** توی سالن نبود، برقا هم خاموش بود و مشخص بود آتش خوابیده.

رفتم سمت در خروجی و دستگیرشو کشیدم. لعنت...
معلومه که قفله! چرا فکر می کنی باز میذاره درو تا تو فرار کنی و بری شکایت کنی از دستش.

فکرم رفت این بار سمت تراس.
تراسا معمولا با پله های اضطراری بهم دیگه متصل بودن این جا رو نمی دونم همین شکلی بود یا نه.

در تراسو آروم باز کردم و رفتم بیرون.
آه از نهادم بلند شد، هیچ پله اضطراری ای نبود!
خم شد پایینو نگاه کردم.

پله های مارپیچ دقیقا تا زیر تراس همسایه ادامه داشت و بعد قطع شده بود. مسخره! ایش!
یهو یه فکری زد به سرم!
دوباره خم شدم و ارتفاعشو نگاه کردم.

اگه شانس می اوردم می تونستم خودمو برسونم به پله های پایین، اگه هم بدشانسی می آوردم از اون برج یک میلیون طبقه لعنتی پرت می شدم پایین.

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_93

خداروشکر همیشه با ارتفاع حال می کردم، هیج وقت ازش نترسیدم، مثل حالا.
بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم و دستمو گرفتم به میله، پامو گذاشتم توی اولین قلاب.

می خواستم خودمو بکشم بالا که یهو....
یه دستی از پشت منو رفت و کشید توی خونه.
تلاش کردم ولم کنه اما فایده نداشت.
اشک نشست تو چشمام، آخرین امیدم هم به باد رفته بود، حالا دیگه چجوری باید می رفتم؟

باز دست و پا زدم و تقلا کردم که برم، تو همین فعالیت کردنا بینیم که به یه اشاره بند بود دوباره خون افتاد.

-هیشششششششش! همراز بس کن. نگاه کن به من... همراز...

نالیدم و جیغ زدم:

-ولم کن نامرد... میخـ.. آی! میخوام برم بیرون. دیگه چی از جونم میخوای؟ بیا بکش راحتم کن... اخه مگه من چیکارت کردم... چرا ولم نمی کنی، چرا نمیذاری به درد...

یه دفعه همه جا تو سکوت فرو رفت!
میگن وقتی یکی افسار بریده و حمله هیستریک سراغش اومده باید بهش شوک وارد کنی...
به منم شوک وارد شد!
یه شوک بزرگ...
یه شوک به گرمای دستای اتش...

-بسه همراز. بینیت داره خون میاد...

صداش سرد نبود، مثل دستاش که حالا پیچیده بود دور تنم، مثل قلبش که پر قدرت و بی امان زیر گوشم می کوبید.

تو همون حالا آروم هدایتم کرد یه جایی و بعد صدای کشیدن دستمال کاغذی بلند شد.
همون طور که سرم روی سینش بود باز زدم زیر گریه و با هق هق گفتم:

-لباستو به گند کشیدم!

1401/06/04 14:32

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_94

-هیششششش! بسه!

سرمو از سینش جدا کرد و دستمالو گرفت زیر بینیم با اون یکی دستش استخون بینیم رو محکم گرفت و سرمو به بالا متمایل کرد.
تو زاویه ای که چشماش دقیقا رو به روم بود.

با چشمای نیمه باز و پر از اشکم نگاهش کردم و آروم گفتم:

-ازت متنفرم.

لبخند ریزی زد و ماتم کرد، کیش و مات شدم با لبخندش، تو اوج بد حالی و ضعف دلم برای خندش ضعف رفت! گفت:

-باشه فردا صبح خودکشی می کنم.

یه دفعه چشماش ناراحت شد، انگار که یه عالم غم نشست توی یخ چشماش، با لحن آرومی پرسید:

-تو می خواستی خودکشی کنی؟ آره همراز؟

چقدر اسممو وقتی صدام می کرد بیشتر دوست داشتم. نتونستم بفهمم چی میگه، یعنی شنیدم اما حواسم پرت لبخند یهوییش بود که به همون سرعتی که اومده بود به همون سرعت هم پر کشید. وقتی دوباره صدام زد و سوالشو پرسید یه قطره اشک بی اون که بخوام از چشمام جاری شد و لب زدم:

-نه. می خواستم فرار کنم. از پله های اضطراری.

یه دفعه انگار خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید.
من ولی حالم بد بود، دیگه بالاتر ازرسیاهی که رنگی نبود می خواستم برم رو مخش و یکم اذیتش کنم.
گفتم:

-خوشا به غیرتت آقای خواننده.
زورت به ضعیف تر از خودت رسیده؟ دست روی یه دختر بلند می کنی؟ اینه رسم جوون مردی؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_95


حتی خم به ابروش نیاورد. بی تفاوت بهم خیره نگاه کرد که باز گفتم:

-مگه چیکار کرده بودم؟ چی گفتم مگه بهت؟ بهم تیکه انداختی منم جوابتو دادم. حالا با این قیافه... با این قیافه چجوری بیام تو کنسرتات؟ بذار برم توروخدا، بذار گورمو گم کنم هم تو راحت شی هم من.

هیچ تغییری توی صورتش یا حالت ایستادنش ایجاد نشد، انگار که از سنگ باشه.
آروم و با احتیاط استخون بینیمو ول کرد و دستمالو از زیرش برداشت.
بعد از چند لحظه که مطمئن شد خونی در کار نیست نفس حبس شدشو خالی کرد تو صورت من!

کم حالی به حالی بودم اونم یه با نفس داغش وضعیتمو بدتر کرد.
دستاشو از دورم باز کرد و یهو یخ زدم. انگار که دستاش تنها منبع گرمایشی این خونه باشه.

دستشو گذاشت پت کمرم و آمرانه گفت:

-در تراس قفل میشه از فردا. شما هم فکر فرارو از سرت بیرون کن. یادت نره من کی ام! حتی اگه شکایت هم کنی و بری طول درمان بگیری یه جوری پاتو بند می کنم که حتی حبس بخوری متوجهی؟ اول به طرف مقابلت نگاه کن بعد تصمیم به فرار بگیر.

با بغض گفتم:

-تو دنبال ویولنیست نبودی، دنبال یه برده می گشتی که کتکش بزنی و تحقیرش کنی. من با این وضع حتی نمی تونم ویولن بزنم، احتمالا مشت و لگدات خورده به دست راستم.

رسیدیم جلوی اتاقم، درشد باز کرد و همونطور که هولم می داد تو گفت:

-زیادی حرف می زنی، برو دعا کن امشب رو مود خوبیم وگرنه این دفعه زیر دست و پام مرده بودی.

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_96

چپ چپ نگاهش کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد. هولم داد توی اتاق، فکر کردم میره اما اومد تو و هدایتم کرد سمت تخت.

ملحفه های خونی رو عوض کرده بود همون موقع، حالا دوباره همه چیز سفید و تمیز بود بجز یه چیز، گوشه لباسشو گرفتم تو دستم و گفتم:

-اینو بده خودم بعد می شورم که مدیون نباشم.

هولم داد، افتادم رو تخت. همزمان گفت:

-بعدا انقام اینو ازت می گیرم، یادگاری بود.

و بعد عقب گرد کرد، درو بست و رفت.
وقتی که رفت تازه یادم افتاد منو تا می خورده زده و از شدت ضربه هاش به شکمم پریود شدم.
تا وقتی بود حضورش نمی ذاشت ازش عصبانی باشم اما حالا که رفته بود از دستش برزخی بودم اساسی.

هیچ راه حلی نبود که یه جوری بتونم این کارشو تلافی کنم و همین داشت منو می کشت.
بی خیالش شدم و گرفتم خوابیدم. اگه نگرفته بود منو به باد کتک الان کلی تمرین کرده بودیم و جلو افتاده بودیم.
تقصیر خودشه بعد غر بزنه هکینو می کنم تو چشمش!

قبل از این که بخوابم یه مسکن دیگه خوردم چون ریزه ریزه دلم داشت درد می گرفت.

خوابیدم و امیدوار شدم فردا که از خواب بیدار میشم حالم مثل امروز نباشه و یکم بهتر باشم.
هه! مسخره بود!
تلافیشو سرت در میارم آتش خان.

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_97

بی اون که به آینه حتی نیم نگاهی بندازم شالمو انداختم روی سرم، یه پیرهن سیاه استین بلند و ساپورت ضخیم هم پوشیدم.

به سختی خم شدم کیف ویولنم رو برداشتم و خواستم بندازم روی شونم که دیدم اصلا نمیشه!
دستم از یه حدی بالا تر نمی اومد!

ای خدا لعنتت کنه آتش، ایشالا که به اسحال مکرر دچار بشی!
ویولن رو همینطوری گرفتم دستم و از اتاق رفتم بیرون.

گور پدر صبحونه، یادم افتاده بود تو جیب کیفم بیسکویت داشتم و همونا رو به پنج قسمت تقسیم کرده بودم که توی پنج روز بخورم.

مستقیم رفتم استودیو درشو وا کردم و رفتم تو.
هیچ *** نبود! وا! اتش الان باید مثل میر غضب این جا نشسته باشه تازه غر هم بزنه که چرا ربع ساعت دیر کردم.

پوفی کشیدم و ویولنم رو درآوردم، آتش نبود من اما عقب بودم، اعضای گروهش خیلی حرفه ای بودن من ولی یکم خام بودم هنوز. از حد استاندارد گروه فاصله داشتم یکم.

آروم دستمو بردم بالا و با درد خیلی زیاد ویولن رو گذاشتم بین کتف و گردنم و شروع کردم.
خیلی درد داشت لعنتی، کل تنم درد می کرد اما زندگی برای من نمی ایستاد تا خودمو بهش برسونم. باید تمرین می کردم.

ترک "لعنت" رو شروع کردم به زدن.
این آهنگشو قبلا شنیده بودم توی ماشین اون عمو لیموزینیه. یادمه خیلی توپ بود. یه جاش می گفت هنوز فکر سرگیجه های توام. همون لحظه هایی که دورم زدی! خیلی با این بیتش حال می کردم.

یه دفعه نمی دونم چی شد که یاد اون شب افتادم که با اتش پلی استیشن بازی کردیم و بعد من روی مبل خوابم برد.
بین خواب و بیداری یه اسم ازش شنیدم.
"صدف"

صدف کیه؟

1401/06/04 14:33

??????????
??????
???
?
? هــمــراز ?
? #پارت_98



این یه سوال بزرگ بود، فقط یادمه از صدف نامی اسم برد دیگه نمی دونم کی و چرا این اسمو اورد.

تو حس بودم و داشتم اوج اهنگو می زدم که یه دفعه در باز شد و اتش متعجب تو چهارچوب در ایستاد.
بهش محل ندادم.
امیدوارم بره بمیره! بی توجه چشمامو بستم و اوج قطعه رو زدم. که یه دفعه یه دستی نشست روی دستم مانع کارم شد.

چشمامو باز کردم و خیره دشم به دست آتش، دستمو از دستش کشیدم بیرون و آرشه رو دوباره خواستم حرکت بدم که یهو

-هی بچه!

بچه و زهر مار.
بچه و مرض بچه و درد بی درمون.
با همون چشمای طلبمارم خیره شدم بهش که گفت:

-میتونی امروزو استراحت کنی.

پوزخند زدم و گفتم:

-هه! تا حد مرگ کتکم زدی و حالا داری بهم اوانس میدی؟

عصبی نگام کرد که گفتم:

-چبه؟ باز میخوای بزنی؟ بیا بزن! بالا تر از سیاهی که رنگی نیست آقای خواننده! بیا بکش اصلا!

یه جوری نگام کرد که یعنی خلایق هر چه لایق و اومد تو.
باز نشست پشت اون میز لعنتی و خودکارشو گرفت دستش. لم داد به پشتی صندلی و گفت:

-به جهنم! ترک "بریم دریا"

بغض کردم. انتظار داشتم به زور برم گردونه توی اتاق و بگه استراحت کن تا حالت بهتر شه؟
از اتش چنین انتظاری داشتم؟ دیوونه شده بودم؟ این مرد جنسش از سنگ بود.

نگاهم افتاد به دستاش، دستای بزرگ و گندمی رنگش و رگای برجسته روش.
دستایی که دیشب خونریزی بینیمو بند اورده بود.
چقدر محکم به نظر می رسید.
این دستا نوازش بلد بودن؟

1401/06/04 14:33